انتقاد کردن از مجموعهای که دو قسمت اخیرش نقدهای قابلقبولی دریافت کردهاند و روی هم حدود ۳ میلیارد و ۲۱۴ میلیون دلار از مجموعا ۴۵۰ میلیون دلار بودجه فروختهاند خیلی سخت است و به نظر میرسد احتمالا فیلم هان سولوی جوان، قسمت دوم سری اسپینآفهای «داستانی از جنگ ستارگان» در صورتی که بتواند تابستان سال آینده در همان تاریخ از پیش تعیین شده آماده شده و روی پردهی سینما برود، به یک موفقیت قابلقبول هنری و تجاری دیگر برای لوکاس فیلم و والت دیزنی تبدیل شود. اما درگیریها و بحرانهای پشت صحنه که به اخراج شدن کریس میلر و فیل لرد، کارگردانان این فیلم منجر شد، سروصدای زیادی به پا کرد که پسلرزههایش تمام اینترنت را لرزاند و اکثر مطبوعات را به واکنش در رابطه با این اتفاق واداشت. این موضوع باری دیگر نشان داد که اخبار پیرامون والت دیزنی به سرعت میتواند سرخط خبرها و تیترهای صفحهی اول را به خودش اختصاص بدهد. حتی اگر با اخبار بدی سروکار داشته باشیم و البته باعث شد تا سینمادوستان فرصت خوبی برای درد و دل کردن و اظهار نظر دربارهی سری جدید «جنگ ستارگان»، اسپینآفهای «داستانی از جنگ ستارگان» و مدیریت لوکاس فیلم پیدا کنند. طبق گزارشات منتشر شده، ظاهرا کتلین کندی، رییس استودیو و لارنس کاسدان، نویسنده و تهیهکنندهی اجرای فیلم از راه و روش کاری میلر و لرد و نقشهی آنها برای فیلمنامه و حال و هوای کلی فیلم رضایت نداشتهاند. این مسئله به بحث و جدلهایی بین آنها منجر میشود. از قرار معلوم کندی سعی کرده تا راهی برای تفاهم و ادامهی کار پیدا کند، اما میلر و لرد که برنامهی متفاوتی برای فیلم داشتهاند و نمیخواستند تحت کنترل استودیو باشند، به توافق نمیرسند و آنها در حالی اخراج میشوند که پروژه در مراحل پایانی فیلمبرداریاش به سر میبرده است.
طبق معمول ماهیت درگیری آنها به دو کلمه خلاصه میشود: «تفاوت دیدگاه». این اتفاق که در دوران مجموعههای دنبالهدار و دنیاهای سینمایی چندان غیررایج هم نیست، زمانی به وقوع میپیوندد که استودیوها برنامهها و ایدههای خودشان را برای فیلمهایشان دارند که بعضیوقتها با کارگردانان در یک راستا قرار نمیگیرند. اما نکتهای که «هان سولوی جوان» را در موقعیت متفاوتی قرار میدهد، زمان اعلام تفاوت دیدگاه استودیو و کارگردانان است. معمولا اختلافاتِ در جلسات اولیهی کارگردان با سران استودیو حل میشوند یا آنها در بدترین حالت بعد از دورهی پیشتولید و قبل از آغاز فیلمبرداری سنگهایشان را با هم وا میکنند. مثل اتفاقی که با در رابطه با جدایی ریک فامویاوا از فیلم «فلش» یا ادگار رایت از «انتمن» افتاد. اگر لرد و میلر قبل از آغاز فیلمبرداری «هان سولو» کنار گذاشته میشدند، ماجرا اینقدر جنجالبرانگیز نمیشد. اما اینکه آنها بعد از چهار ماه فیلمبرداری و در حالی که فقط سه هفته تا پایان کار مانده بود اخراج شدند، سروصدای زیادی به پا کرد. ماجرا وقتی مثل بمب صدا کرد که طرفداران به یاد «روگ وان: داستانی از جنگ ستارگان» افتادند. آخه «روگ وان» هم درست یک سال پیش در همین موقع دچار بحرانهای مشابهای شد. گزارشات مفصلی در این باره منتشر شدند که بخشهای زیادی از فیلم مورد فیلمبرداریهای دوباره قرار گرفتهاند و این خبر طرفداران «جنگ ستارگان» را ترساند که نکند فیلم موردعلاقهشان خوب از آب در نیاید. اگرچه جنجال پیرامون «روگ وان» به دلیل همراهی گرت ادواردز با درخواستهای استودیو در مقایسه با اتفاقی که در رابطه با «هان سولو» افتاده، چیز خاصی نبود. با این حال نمیتوان این مسئله را فراموش کرد که هر دو فیلمِ «داستانی از جنگ ستارگان» از همان ابتدا با مشکلات بزرگی دست و پنجه نرم میکردند.
اگرچه همهی بلاکباسترهای پرخرج مورد فیلمبرداریهای اضافه قرار میگیرند، اما اینکه نصف فیلم در عرض شش ماه از نو بازسازی شود، اصلا نرمال نیست و همچنین اخراج کردن کارگردانان نزدیک به پایان مرحلهی فیلمبرداری اولیه که میتوان گفت تقریبا تاکنون نمونه نداشته است. پس از آنجایی که این مجموعهی آنتولوژی پشت سر هم دردسرهای عجیب و غریبی برای لوکاسفیلم به بار آورده، این سوال مطرح میشود که دلیل اصلی این مشکلات چه چیزی است؟ اول از همه باید به این نکته اشاره کنم که اگر «هان سولو» فیلم لذتبخشی از آب دربیاید، هیچکدام از این جنجالها اهمیتی نخواهند داشت. راستش موفقیت دیوانهوار دو فیلم قبلی معادله را بهطور کلی تغییر دادهاند و از این نظر میتوان انتظار داشت که «هان سولو» هرچه باشد، حداقل از لحاظ تجاری کولاک خواهد کرد. اما از این حرفها که بگذریم معمولا در این جور دعواهای استودیو/کارگردان انگشتِ اتهام به سمت مدیران استودیو گرفته میشود که خب، راستش را بخواهید معمولا چندان بیراه هم نیست. بنابراین ما هم برای شروع کتلین کندی را به جایگاه احضار میکنیم تا ببینیم ایشان دقیقا چه کسی هستند و به چه جراتی لرد و میلر را اخراج کردهاند.
وقتی دیزنی در سال ۲۰۱۲ لوکاسفیلم را خرید، خود جرج لوکاس شخصا کتلین کندی را برای مدیریت کمپانی انتخاب کرد. برنامه این بود که مجموعه «جنگ ستارگان» زیر نظر او وارد مسیرهای جدیدِ هیجانانگیزی شود. از سهگانهی جدیدی در حماسهی اسکایواکر گرفته تا یک سری فیلمهای مستقلِ جداگانه که دنیای مجموعه را گسترش میدادند. اما نباید فراموش کنیم که کندی یکی از افسانهایترین تهیهکنندگان هالیوودی است که رزومهاش گویای همهچیز است. او در ساخت فیلمهایی نقش داشته که فقط موفق نبودهاند، بلکه صنعت سینما را هم متحول کردهاند. کندی در طول سالهای فعالیتش در سینما، در ساخت فیلمهایی مثل E.T، Back to the Future، Jurassic Park و Who Framed Roger Rabbit نقش داشته است. کارنامهی کندی همچنین شامل درامهایی اسکاری از جمله Schindler’s List، The Sixth Sense و Lincoln میشود. خلاصه با اطمینان میتوان گفت که او به خوبی خصوصیات یک فیلم با کیفیت را میداند و میتوان تصور کرد که چرا جرج لوکاس پنج سال پیش او را فرد مناسبی برای سپردن کودکش به دست او میدانست.
کندی از آن سینماگرانِ کارکشتهای است که این بخش از سینمای هالیوود را میشناسد، اما همزمان نقطهی مشترک تمام کارهایش قبل از پیوستن به دیزنی این است که همهی آنها مربوط به دوران از دست رفتهای از فیلمسازی میشوند. دورانی که هنوز بلاکباسترسازی کانسپت نو و تازهای بود و کسانی همچون لوکاس و استیون اسپلیبرگ در اوجشان به سر میبردند. با اینکه فیلمهایی مثل Indiana Jones، «ایی.تی» و «پارک ژوراسیک» به خودی خودِ ویژه و استثنایی بودند، اما به نظر میرسید همه سر تا پا یک کرباس هستند. همه سرگرمیهای گذرایی بودند که حس ماجراجویی و هیجانِ تماشاگران را برای دو ساعت زنده میکردند و با معرفی کاراکترهای دوستداشتنی مثل مارتی مکفلای و ایان مالکولم در دل مردم جا باز میکردند. همهی این فیلمها میلیونها میلیون دلار در گیشهها فروختند و به آثاری بهیادماندنی تبدیل شدند. اگرچه کندی در نتیجهی همکاری با برخی از بزرگترین کارگردانان هالیوود به چنین سابقهی خوبی دست یافته است، با این حال نمیتوان کارنامهی درخشانِ کندی به عنوان یک تهیهکنندهی موفق را زیر سوال برد. همین ویژگیها بود که کندی را به انتخاب ظاهرا ایدهآلی برای مدیریت سهگانهی دنبالهی «جنگ ستارگان» تبدیل کرد.
سهگانهای که در سال ۲۰۱۵ با Star Wars: The Force Awakens آغاز به کار کرد. از آنجایی که سهگانهی جدید روایتگر ادامهی داستانِ سهگانهی اصلی (که از سال ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۳ عرضه شدند) هستند، قابلدرک بود که لوکاسفیلم تصمیم بگیرد تا فیلمهای جدید ترکیبی از فرم بصری و لحنِ فیلمهای قدیمی در ترکیب با شگفتیهای تکنولوژیهای مدرن باشند. همین باعث شده بود تا طرفداران سرسختِ مجموعه با دیدن «نیرو برمیخیزد» با تمام قدرت به گذشته پرتاب شوند. با این حال اپیزود هفتم «جنگ ستارگان» هم بدون بحرانهای پیش از تولید نبود. در واقع جی. جی. آبراهامز و کاسدان بارها فیلمنامه را قبل از فیلمبرداری بازنویسی کردند، اما به محض کنار هم قرار گرفتنِ تیم جلو و پشت دوربین، همهچیز به جز پای شکستهی هریسون فورد عالی پیش رفت. چنین چیزی دربارهی Star Wars: The Last Jedi، ساختهی رایان جانسون هم صدق میکند که خوشبختانه به هیچ مشکل بزرگی برخورد نکرد و خود کارگردان هم از این گفته که چقدر بر پروژه کنترل و آزادی عمل داشته است. اگرچه «نیرو برمیخیزد» به خاطر شباهت بیش از اندازهاش به سهگانهی اصلی توسط عدهای مورد انتقاد قرار گرفت، اما نه تنها تمام رکوردهای باکس آفیسی را که دستش به آنها میرسید نیست و نابود کرد، بلکه بهترین نقدهای ممکن از زمان Empire Strikes Back را به دست آورد و حتی جزو ۱۰ فیلم برتر سال ۲۰۱۵ از سوی انستیتو فیلم آمریکا نیز قرار گرفت. به نظر میرسد اپیزود هشتم هم میخواهد با کمک داستانی که نسبت به قسمتهای قبلی متفاوت است، اما از همان حس و حالِ جنگ ستارگانی بهره میبرد، جا پای «نیرو برمیخیزد» بگذارد. اما بعد از به اتمام رسیدن این سهگانه توسط اپیزود نهم به کارگردانی کالین ترورو، لوکاسفیلم باید سنگهای خودش را با خودش وا بکند و بیبنید آنها برای زنده نگه داشتن ماشین پولسازی «جنگ ستارگان» از طریق اسپینآفها، دقیقا چه برنامهای دارند. و مسئله این است که تاکنون به نظر نمیرسد که آنها برنامهی جذابی برای این سری فرعی کشیده باشند.
چرا که اگرچه کانسپت یک مجموعهی آنتالوژی از «جنگ ستارگان» عالی است و خیلیها در ابتدای معرفی آن خوشحال شدند، اما فعلا آیندهی درخشانی برای آن دیده نمیشود. مردم از اعلام این سری فرعی به این دلیل خوشحال شدند که فکر میکردند با این فیلمها به بخشهایی از کهکشان خیلی خیلی دور سرک خواهند کشید که در سری اصلی فرصت آن وجود ندارد. مردم خوشحال شدند چون انتظار داشتند با این مجموعه مجبور نیستند «جنگ ستارگان» تکراری و سنتی را دنبال کنند و میتوانند با ماجراهای تازهای همراه شوند. خوشحال شدند چون این مجموعه این فرصت را در اختیار «جنگ ستارگان» میگذاشت تا مرزهایش را گسترش دهد و به افقهای جدیدی بپردازد و در ژانرهای گوناگونی فعالیت کند. این همان چیزی است که دربارهی دنیای سینمایی مارول هم صدق میکند. از یک تریلر سیاسی در قالب Captain America: The Winter Soldier گرفته تا یک اپرای فضایی در قالب Guardians of the Galaxy و یک فیلم سرقتمحور در قالب Ant-Man. حالا هم که Spider-Man: Homecoming را داریم که قرار است حال و هوای کمدیهای دوران بلوغ را داشته باشد. یا Thor: Ragnarok که یک فیلم جادهای فانتزی بینکهکشانی خواهد بود. البته که فیلمهای مارول کماکان از فرمول یکسانی بهره میبرند که به مرور دارد خستهکننده میشود، اما حداقل آنها قدمهایی در زمینهی متفاوت کردن هر فیلم از دیگری برمیدارند.
در ابتدا به نظر میرسید لوکاسفیلم هم با این اسپینآفها چنین فکری در سر دارد. بالاخره «روگ وان» به عنوان یک درام جنگی تیره و تاریک در حال و هوای Saving Private Ryan اما در فضا تبلیغات شد. اگرچه نتیجهی نهایی با کشتنِ تمام قهرمانهایش در پردهی آخر، یکی از خصوصیات درامهای جنگی تیره و تاریک را تیک زد، اما فقط همین. از آنجایی که فیلم مورد فیلمبرداریهای دوبارهی زیادی قرار گرفت، خطهای داستانی و قوسهای شخصیتی کاراکترها بهطور کلی تغییر کردند. شایعههای زیادی دربارهی دلیل این کار در محافل خبری میچرخید، اما حدس و گمان انگشت اتهام را به سوی سران استودیو میگرفتند. اینکه آنها فکر میکردند فیلمِ گرت ادواردز به اندازهی کافی حس و حال «جنگ ستارگان» را ندارد. در نتیجه با حرکتِ خودسرانهای یک چک حدود ۵ میلیون دلاری برای تونی گیلروی نوشتند و او را مسئول فیلمبرداریهای دوبارهی فیلم کردند. نتیجه این شد که نبرد حماسی نهایی فیلم بهطور کلی متحول شد. بهطوری که گویی نبرد فضایی اسکاریف را در دقیقهی نود به فیلم اضافه کرده بودند و اصلا به نبرد سنگین و واقعگرایانهی سربازان روی زمین جفت و جور نمیشد و خیلی شباهتهای دیگر فیلم به سهگانهی اصلی یا سکانسهای غیرلازمی مثل برخورد دوتا فضانورد غولپیکر به یکدیگر یا قتلعام دارت ویدر در لحظات پایانی فیلم که انگار فقط برای ذوقمرگ کردن طرفداران به زور در کنار داستان اصلی چپانده شده بودند. خلاصه فیلمی که قرار بود یک درام جنگی جمعوجور باشد به هرچیزی به جز آن تبدیل شد. فیلمی که قرار بود دنیای «جنگ ستارگان» را گسترش بدهد، به تکرار مکررات تبدیل شد. نتیجه این شد که چشمانداز اولیهی گرت ادواردز توسط دستکاریها و دخالتهای استودیو خراب شد.
خب، حالا به نظر میرسد چنین چیزی دربارهی اخراج لرد و میلر هم حقیقت دارد. با توجه به گزارشاتی که منتشر شده است، ظاهرا کندی علاقهی چندانی به فرم فیلمبرداری و کارگردانی بازیگران توسط این دو نداشته است. همچنین گفته میشود که لرد و میلر قصد داشتند تا «هان سولو» را به فیلم کمدیتری نسبت به چیزی که در ابتدا تعیین شده بود تبدیل کنند. هان سولو همیشه کاراکتر شوخطبعی بوده است، اما هیچوقت کاراکتر کاملا کمیکی نبوده است. اما از آنجایی که با داستان گذشتهی هان سولو سروکار داریم، احتمالا هدف فیلم نشان دادن دلیل تبدیل شدن او به آدم بدبینی که در «امیدی تازه» دیده بودیم بوده است. اینکه چه چیزی این مرد خوشقلب را به این آدم ضربهخورده تبدیل کرد. این در حالی است که ظاهرا کندی دنبال کارگردانی بوده است که یک «جنگ ستارگان» محافظهکارانه و امتحان پس داده و شبیه به قبلیها را بدون چون و چرا بسازد و تحویل بدهد. نکته این است که لرد و میلر حدود دو سال پیش استخدام شدند و در طول تمام مراحل پیش تولید، انتخاب بازیگر و پرورش داستان حضور داشتهاند. منابع خبری میگویند که استودیو و کارگردانان از روز اول سر فلسفههای متفاوتشان برای فیلم درگیری داشتهاند. پس سوال این است که چرا آنها این همه وقت برای اخراج کردن آنها صبر کردند؟ این در حالی است که استخدام کسانی مثل لرد و میلر یک اشتباه مدیریتی آشکار است. بالاخره ما داریم دربارهی کارگردانانی حرف میزنیم که امضایشان، فرم فیلمسازی بیقید و بند و غیرمعمولشان است. کارگردانانی که به خاطر کمدیهای دیوانهواری مثل 21 Jump Street و The Lego Movie مشهور هستند. بنابراین مدیریت باید پیشبینی میکرد که استخدام چنین کارگردانانی به معنای برداشتن اولین قدم برای ساخت فیلمی متفاوت است و نمیتوانند جلوی شکل فیلمسازی آنها را بگیرند.
مسئله مهمتر از اخراج لرد و میلر، کاراکتری است که فیلم دربارهاش است: هان سولو. شخصا یکی از کسانی هستم که از همان ابتدای معرفی این فیلم با آن مخالف بودم. چرا که نه تنها شخصیت هان سولو همیشه با هریسون فورد شناخته میشده و یکی از خصوصیات معرفش بازیگرش است، بلکه این فیلم بعد از «روگ وان» دوباره در تضاد با ماهیت این اسپینآفها قرار میگیرند. سری «داستانی از جنگ ستارگان» حالا بیشتر از اینکه مجموعهای برای گسترش دنیای جرج لوکاس باشد، وسیلهای برای پول درآوردن از نوستالژی طرفداران است. همانطور که «روگ وان» به جای یک فیلم متفاوت در نهایت بدل به پیشدرآمد مستقیم برای Star Wars: Episode: A New Hope شد که برای دست گذاشتن روی نوستالژی به زنده کردن بازیگران مرده هم رحم نمیکرد، به نظر میرسد «هان سولو» هم همه رقمه میخواهد به یک فیلم تکراری دیگر تبدیل شود که از لحاظ داستانگویی و لحن دنبالهروی سهگانهی اصلی خواهد بود. تنها چیزی که باعث میشد برای «هان سولو» هیجانزده باشم، کارگردانانش بودند که پیشبینی میکردم با توجه به کارهای قبلیشان، افراد بینظیری برای اعمال تغییراتی جدی در فرمول «جنگ ستارگان» خواهند بود و حالا که فیلم کارگردانانش را با ران هاواردی تعویض کرده که کارهایش بگیر-نگیر دارند، هیچ امیدی به فیلم نخواهم داشت.
خلاصه کابوسِ دو اسپینآفِ اول «جنگ ستارگان» به این نکته اشاره میکند که خود لوکاسفیلم هنوز مطمئن نیست که با این فیلمها چه هدفی دارد. آنها باید از خودشان بپرسند دلیل هنری ساخت این فیلمها چیست. آیا هدفشان این است که از طریق اکران سالی یک «جنگ ستارگان» سرمایهداران را خوشحال نگه دارند؟ یا آیا این فیلمها به دلیل مهمتری مثل معرفی کاراکترهای جدید با ویژگیهای هنری جدید ساخته میشوند؟ یا فقط میخواهند فیلمهای مستقلِ نوستالژیمحوری بسازند که هیچ فرقی با اپیزودهای اصلی نمیکنند؟ شاید با توجه به کارنامهی کندی و موفقیت تجاری دو فیلم اخیر مجموعه بگویید که او کارش را بلد است، اما طرف دیگر ماجرا این است که شاید دلیل موفقیت تجاری «نیرو برمیخیزد» و «روگ وان» نه مدیریتِ کندی، بلکه شهرت سرسامآور برند «جنگ ستارگان» است. اینکه کندی میخواهد مسیر محافظهکارانه و امتحان پس دادهای را دنبال کند مشکلی نیست. مشکل وقتی پدیدار میشود که روی خصوصیات تکراری «جنگ ستارگان» اصرار کند و ریسک پایین آمدن فروش فیلمهایشان را به جان بخرد. تازه ما «جنگ ستارگان» را به عنوان یک مجموعهی انقلابی میشناسیم و انتظار داریم بعد از دههها با دنبالههایی روبهرو شویم که به همان اندازه انقلابی و بهیادماندنی باشند. همان کاری که جرج میلر با Mad Max کرد یا همان کاری که مت ریوز با سری جدید Planet of the Apes انجام داد. دنبالههایی که به اندازهی قسمتهای اولشان در دهههای گذشته، غیرمنتظره و خارقالعاده بودند. اما آیا «نیرو برمیخیزد» یک درصد سهگانهی اصلی، غیرمنتظره بود؟ البته که «روگ وان» یک میلیارد دلار در دنیا فروخت، اما اگر فیلمهای «داستانی از جنگ ستارگان» قرار نیست متفاوت باشند و قرار نیست آزادی خلاقانهی کافیای به کارگردانان برای فاصله گرفتن از خط داستانی سری اصلی بدهند، پس آنها به چه دردی به جز پول درآوردن میخورند؟ مطمئنا دیزنی و لوکاسفیلم مشکلی با فقط پول درآوردن نخواهد داشت، اما طرفداران باید با تبدیل شدن «جنگ ستارگان» به یک مجموعهِ تکراری و توخالی دیگرِ هالیوودی مشکل داشته باشند.