نقد انیمیشن Luca
پیکسار در روایت چندین و چند نوع از داستانهای مناسب برای گروههای سنی مختلف، بارها خود را اثبات کرد. یکی از عناصر تکرارشونده در آثار استودیو مورد بحث هم روایت قصهای دلچسب با محوریت تلاش یک نفر برای فراتر رفتن از محدودیتهایی است که برای او تعریف شدهاند؛ چه پسربچهای باشد که در خانوادهای متنفر از موسیقی به موسیقی عشق میورزد و چه موشی که با وجود تنفر انسانها از موشها میخواهد اوج زیبایی و خوشطعمی را با غذاهای خود به وجود بیاورد. از این جهت داستان انیمیشن Luca یادآور بسیاری از آثار پیکسار است. زیرا در آن دقیقا پسری کم سنوسال و ساکن اعماق آبها را میبینیم که برخلاف قوانین مشخصشده میخواهد قدم به خشکی و جهان انسانها بگذارد.
این موجودات متعلق به اقیانوس که انسانها آنها را هیولا به شمار میآورند، در خشکی ظاهری انسانی پیدا میکنند و اگر خیس نباشند، با لباسها و برخورد درست میتوانند خود را انسان جا بزنند. لوکا یکی از آنها است. او را بهعنوان شخصیتی بسیار ماجراجو میشناسیم که همیشه تصور میکند که چه اتفاقی رخ میدهد اگر بیرون از آب را ببیند؛ تا اینکه با آلبرتو همراه میشود و دوران زندگی آنها در یک شهر انسانی کوچک کلید میخورد.
بسیاری از بینندگانی که یکی از تریلرهای انیمیشن Luca را دیده باشند یا همین خلاصهی داستان را بشنوند، میتوانند بخشهای مهمی از داستان اثر مورد بحث را پیشبینی کنند. مخصوصا به این دلیل که انیمیشن Luca به سرعت لحن خود را به مخاطب معرفی میکند و بیننده دقیقا میفهمد که باید چه انتظاراتی از آن داشته باشد. اما آیا قابل پیشبینی بودن انکارناپذیر باعث شده است که نتوان از لوکا لذت برد؟ پاسخ قطعا وابسته به سلیقهی تماشاگر است.
بدون شک یکی از نکاتی که قابل پیشبینی بودن نقاط کلیدی قصه را برای مخاطب سختگیر پررنگتر میسازد، شتابزدگی اثر در گذر از برخی دقایق کلیدی احساسی است. برای نمونه در بخشی از قصه که فضا باید از شیرینی به سمت تلخی یا از تلخی به سمت شیرینی برود، این اتفاق آنقدر سریع رخ میدهد که مخاطب فرصت هضم درست احساسات شخصیتها را ندارد. او به اندازهی کافی با تلخی به وجود آمده همراه نمیشود که شیرینی لحظات بعدی را با تمام وجود احساس کند. در نتیجه نهتنها به یاد میآورد که چنین اتفاقاتی چهقدر قابل پیشبینی بودند، بلکه احتمالا به پتانسیلهای هدررفته اشاره میکند.
اینگونه پرسشهایی از جنس «چرا احساسات شخصیتها و روابط آنها با یکدیگر بیش از این به چالش کشیده نشدند؟» به وجود میآیند. این وسط شاید اشاره به نکتهای انقدر جزئی در چنین بخشی از بررسی آنچنان معمول به نظر نیاید. ولی سطح بسیار بالای انتظارات برخی از تماشاگرها از آثار پیکسار، تاکید روی چنین مواردی را اجتنابناپذیر جلوه میدهد. چرا که انتظارات بسیار بالا در اکثر موارد منجر به لذت نبردن بعضی از مخاطبها از محصول نهایی شدهاند.
پیکسار اینجا چه در پرداختن به دوستیها و چه در خلق لحظات احساسی، شوخیهای بامزه و شخصیتهای قابل لمس عالی است. الگوهای بسیار زیادی از آثار برتر استودیو انیمیشنسازی نامبرده را میتوان در لوکا یافت؛ مانند بردن مخاطب به یک زندگی دیگر برای چندین و چند دقیقه با تصویرسازی درست و بهجا از فرهنگ و سبک زندگی خاص. اما اگر یک تماشاگر بهصورت کامل خواستهی انعطافناپذیر خود از آثار پیکسار را به ارائهی فیلمهایی کموبیش بدون نقص و دارای ایدههای بسیار اورجینال محدود کرده باشد، به احتمال بسیار زیاد قرار نیست رتبهی بالایی برای انیمیشن لوکا در میان آثار پیکسار در نظر بگیرد.
نقاط قوت انیمیشن لوکا در عین سادگی انکارناپذیر هستند. مثلا تیم سازنده کار جدید و بهخصوصی برای خنداندن مخاطب انجام نداد. اما بارها با ایجاد شرایط جالب تماشاگر را به خنده میاندازد؛ چه وقتی یک نفر به شکلی مسخره تصادف و سقوط میکند و چه زمانیکه کینهتوزی یک گربه و رشوه دادن کاراکترها به او تبدیل به یک داستانک بامزه میشود. سازندگان برای شخصیتپردازیها نیز دقیقا چنین مسیری را طی کردند.
پسربچهای شجاع که پشت لبخند و ادعاهای همیشگی او میتوان واقعیتهای احتمالا تلخی را یافت. دختربچهای فعال که با پدر تنهای خود زندگی میکند و جسارت زیادی دارد. پسری که از خانوادهی خود متنفر نیست و در عین حال آنها را بیش از حد محدودکننده میبیند. همهی اینها چند تیپ شخصیتی بسیار آشنا هستند که تماشاگر از رویارویی با آنها متعجب نمیشود. اما همین شخصیتها بهلطف قدرت انیمیشنسازی پیکسار، صداگذاریهای پرجزئیات و پراحساس و برخورداری از دیالوگهای دلنشین واقعا توجه ما را جلب میکنند. قصهی آنها هرچهقدر هم که جدید نباشد، شنیدنی است. لحظات خندهآور هرچهقدر هم که ساده به نظر بیایند، خندهدار هستند. روابط شخصیتها با هم در اوج سادگی و آشنا به نظر آمدن، دلنشین به نظر میرسند. چون احساسات آنها انسانی بودند و احساسات انسانی را میشود لمس و باور کرد؛ از حسادت و ترس از تنهایی تا دوستی و کنجکاوی.
البته که تنظیمات داستانی انیمیشن Luca هم نقش قابل توجهی روی لذتبخش از آب درآمدن تماشای آن گذاشته است. سفر به ایتالیا دهههای ۵۰ و ۶۰ میلادی و مشاهدهی زندگیهای متفاوت مردم از زاویهی دید تصویرسازیهای دلچسب پیکسار بهتنهایی از پس سرگرم کردن بسیاری از تماشاگرها برمیآید. تکتک جزئیات صوتی و تصویری چنین انیمیشنی روی منحصربهفرد به نظر آمدن روایت آن در نگاه بسیاری از تماشاگرها تأثیرگذار هستند. وقتی پیکسار حدودا پنج سال زمان را صرف ساخت انیمیشن Luca میکند، کار سازندگان فقط محدود به خلق خود اثر نهایی نیست. بلکه ساعات زیادی به پیشتولید تعلق دارند. چه زمانی میفهمیم که پیشتولید واقعا اثر خود را گذاشت؟ وقتی جزئیات و هویت شخصی محصول را میتوان در تعداد زیادی از ثانیههای آن به تماشا نشست.
لوکا سرشار از چنین مواردی است؛ چه هنگامی که روی نمایش دقیق و علمی نحوهی تنفس یک ماهی بهخصوص در عمقی مشخص از آب وقت میگذارد و چه در سکانسهایی که سفر به این مکان و زمان خاص به تصویر کشیدهشده را تقدیم بیننده میکند. بهترین فیلمهای ساختهشده برای نمایش تمایل کودک و نوجوان به مواردی همچون استقلال، آن آثاری هستند که میتوان انگیزهها و تجربههای شخصی را در آنها دید. به همین دلیل به چشم آمدن هویت شخصی ساختهی کارگردان و تیم نویسندگی لوکا مهم است. آنها بدون شک جلوههایی از دوران بلوغ خود را به اینجا آوردهاند؛ تا فیلم در عین ساخته شدن با بودجهی فراوان توسط استودیو پیکسار، حسوحال و شاید دغدغههای فیلمهای مستقل متمرکز روی پشت سر گذاشتن بخشهایی تلخوشیرین از زندگی توسط بچهها را داشته باشد.
بهعنوان یک فیلم که «دوستی» در داستانگویی آن نقش قابل توجهی دارد، انیمیشن لوکا این ارتباط انسانی زیبا و محترم را عالی به تصویر میکشد. چون آن را نقطهی خلاف غرور معرفی میکند. در لوکا قصه راجع به این است که چهقدر عدهای میتوانند واقعیت یکدیگر را ببینند و به آن احترام بگذارند و چهقدر برخی از افراد دیگر تنها متمرکز روی خود میمانند.
حتی موسیقیهای دلنشین اثر نیز در اکثر مواقع وقتی از راه میرسند و اوج میگیرند که جلوهی دوستی نمایانتر میشود. این مفهوم در طول قصه گسترش مییابد و در ترکیب با نقاط قوتی که دیگر تبدیل به عادت آثار پیکسار شدهاند، اثری دلگرمکننده را ارائه میدهد. یک فیلم که هم بغض دارد و هم خنده. یک فیلم که حتی در قابل پیشبینیترین و امیدوارانهترین لحظات، دلگرمکننده ظاهر میشود.
(از اینجا به بعد مقاله بخشهایی از داستان فیلم Luca را اسپویل میکند)
برگ برندهی انریکو کاساروسا و تیم او این است که از همان ابتدا یک نکتهی مهم و زیبا را به تصویر میکشد؛ چهقدر زندگی افراد در عین متفاوت به نظر آمدن از دور، در اصل به یکدیگر شباهت دارد. مردم زیر دریا به قایقها مینگرند و اوج پلیدی را میبینند. قایقسوارها هم آنها را در ذهن خود تبدیل به هیولا کردهاند. در واقعیت اما هر دوی آنها مشغول استفاده از ماهیها برای زندگی هستند. لوکا و خانوادهی او مثل چوپانها به پرورش ماهیها میپردازند و انسانها آنها را صید میکنند. در اوج تفاوت ظاهری، شباهتها انکارناپذیر به نظر میآیند.
لوکا و آلبرتو قدم به شهر میگذارند، شبیه انسانها هستند. هیچکس جز گربهای که موجودات دریایی را به چشم شکار میبیند، متوجه حقیقت وجود آنها نمیشود. همهچیز در حالت عادی، بینقص به نظر میآید. زندگی در شهر خوش است و تنفر مردم از موجودات دریایی (بخوانید یک نژاد خاص یا گروه ویژهای از انسانها) بیتاثیر روی زندگیها به نظر میرسد. اصلا چرا جامعه باید مجبور به تغییر باشد؟ صرفا آنهایی که میخواهند اینجا حضور داشته باشند، باید خود را همرنگ جماعت نگه دارند. اما لحظهی دردآور از راه میرسد. آلبرتو ظاهر واقعی خود را نشان میدهد و لوکا تحت فشار آن ترس و وحشت ابدی و نهفتهی جامعه به دوست خود با دست اشاره میکند و او را «هیولای دریایی» صدا میزند.
وحشت قدیمی مردم شهر از مردم دریا و تنفر بیدلیل آنها از یکدیگر ناگهان خود را نشان میدهد. چون دوستیها را میشکند و نفرتهای زشت و نالازم را به وجود میآورد. سپس در سکانسی که همهچیز برای مردم مشخص میشود، اکثر افراد به طرز واضحی نمیدانند که چرا میخواهند به بچههای متعلق به دریا حمله کنند. صرفا یک باور ابلهانهی قدیمی در ذهن آنها جریان دارد.
ولی دوستهای واقعی تحت تاثیر قرار نمیگیرند. جولیا کوچکترین اهمیتی به ظاهر ماهیمانند دوست خود نمیدهد. اما بهتنهایی نمیتواند به او کمک کند. ولی لوکا نمیخواهد که فکر کنیم رفتار درست ما با یک انسان دیگر در محیطی پرشده از باورهای تند و بیخاصیت، اشتباه است. چرا؟ چون دقیقا این دوران ترسناک در داستان با اهمیت قائل شدن لوکا برای دوست خود یعنی آلبرتو به پایان میرسد؛ لوکا به آلبرتو، جولیا به لوکا و آلبرتو و لوکا و آلبرتو به جولیا کمک میکنند. همه این صحنه را میبینند.
با همهی اینها همهچیز هم امیدوارکننده نیست. لوکا مهمترین حرفها را بدون سروصدا به زبان میآورد. آن هم وقتی مادربزرگ میگوید که عدهای هرگز لوکا را نخواهند پذیرفت. راست هم میگوید. جامعه هرگز قرار نیست خالی از افراد متعصب، نژادپرستها و مردم گیرکرده در تنفرهای قدیمی شود. اما میتوان زندگی کرد و میشود به زندگیهای مختلف احترام گذاشت.
راستی میدانید که چرا دوستی لوکا، آلبرتو و جولیا آنقدر مهم بود؟ نه به این دلیل که پسرک به محل تحصیل رفت، آلبرتو کار پیدا کرد و خانوادهی لوکا دوباره به شکل درست به او عشق ورزیدند. بلکه چون آن دو پیرزن بالاخره چتر خود را زیر باران انداختند و توانستند نفس راحتی بکشند. لوکا در آن لحظه به یاد تماشاگر میآورد که برخلاف تصور بسیاری از مردم، اقلیتها آنچنان هم محدود نیستند. جهانی که بخواهد انسانهای متفاوت را ساکت کند، پرشده از انسانهای ساکتی خواهد بود که هیچکس نمیداند چند سال از آغاز سکوت آنها میگذرد. پس ساکت باش، برونو و بگذار صدای زندگی درست انسانها گوشها را نوازش دهد!