نقد و بررسی فیلم دختری در قطار ؛ نمایش نجاتبخش یک نفره
فیلم سینمایی دختری در قطار با وعده یک اثر معمایی و دراماتیک مخاطبان علاقهمند به این سبک را به سمت خود میکشاند. این فیلم بر اساس رمانی با همین نام اثر «پاولا هاوکینگز» (Paula Hawkins) ساخته شده است. بازیگر مشهور و محبوبی نظیر «امیلی بلانت» (Emily Blunt) که با ایفای نقش بسیار قوی خود در فیلم «سیکاریو» (Sicario 2015) مورد توجه بسیاری قرار گرفته بود، اکنون نیز به عنوان شخصیت محوری در این فیلم حضور دارد و نوید یک اثر معمایی شخصیت محور را در دنیایی زنانه به مخاطب میدهد. با گیم شات همراه باشید تا به نقد و بررسی جدیدترین فیلم «تیت تیلور» (Tate Taylor) یعنی دختری در قطار (The Girl on the Train) بپردازیم.
معما و حادثهای که در فیلم دختری در قطار شکل میگیرد از نظر سینمایی تا حد بسیار زیادی شبیه به فیلم «پنجره پشتی» (Rear Window 1954) اثر هیچکاک است و نقطه اشتراک این دو اثر چیزی نیست جز اینکه شخصیتهای محوری در هر دو فیلم در یک روز عادی و گذران روزمره شاهد حادثهای خواهند شد، اما چیزی که به شدت این فیلم را از امثالی نظیر پنجره پشتی دور میکند، شیوه و فرم روایت قصه است. دختری در قطار یک پتانسیل مناسب برای تبدیل شدن به یک اثر خوب را با روایت به شدت آشفته، مشوش و دستپاچهوار خراب کرده و تعویض مدام نقطه دید میان شخصیتها باعث میشود تا فیلم حس تعلیق را به یک ماجرای قابل حدس تقلیل دهد. برای بررسی این موضوع بد نیست نگاهی به شروع و شیوه روایت فیلم بیاندازیم.
دختری در قطار وفادار به عنوان خود آغاز شده و در ابتدا از نقطه دید «ریچل» (امیلی بلانت) نقش محوری فیلم شروع به قصهگویی میکند. ریچل آنطوری که از ظاهر و قصه زندگیاش مشخص میشود زنی دائمالخمر است که از مشکلات شخصی زیادی رنج میبرد. یکی از عادات روزانه وی این است که در طول مسیر از پنجره قطار به خانههایی که از کنار آنها میگذرد نگاه کرده و زندگی شخصی افراد این خانهها را تماشا کند. نیروی محرکه فیلم زمانی شروع به کار میکند که در یکی از روزها متوجه وقوع حادثهای میشود؛ این اولین و تنهاترین نقطه اشتراک دختری در قطار با پنجره پشتی هیچکاک است.
تصور ابتدایی ما این است که همچون پنجره پشتی، قرار است قصه تماما از زاویه دید شخصیت اصلی یعنی همان ریچل روایت شود، سپس آرام آرام به درونیات شخصیت رفته و آنها را به مخاطب نشان دهد اما دختری در قطار خیلی سریعتر از آنچه که تصور کنید در همان دقایق ابتدایی نقطه دید خود را تغییر میدهد و به سرعت سراغ دو شخصیت زن دیگر یعنی «مگان» (Haley Bennett) و «آنا» (Rebecca Ferguson) میرود تا مقدمهای از زندگی و ویژگیهای این دو شخصیت را به ما بدهد.
تا یک چهارم ابتدایی فیلم دختری در قطار تنها با ویژگیهای زندگی و شخصیتی این سه زن آشنا شده و درمییابیم که قصه این سه نفر، با یکدیگر مرتبط است. ریچل دائمالخمر است، مشکلات روحی فراوانی دارد و از همسرش «تام» (Justin Theroux) به علت نازایی جدا شده است. تام اکنون با آنا زندگی میکند و صاحب یک فرزند است. از طرفی مگان که زنی هوسباز نیز هست، مدتی را به عنوان پرستار بچه نزد تام و آنا کار کرده است. هدف از اضافه شدن روایت زندگی دو زن دیگر، در واقع چیزی نیست جز اینکه دامنه شخصیتهای فیلم توسط فیلمساز مشخص شده و این موضوع نیز بیان شود که حادثه و پیچش داستانی، میان همین افراد جریان دارد. فیلم بر همین اساس مجبور میشود تا در طول روایت قصه، مدام نقطه دید را تغییر دهد.
تعویض مدام نقطه دید داستان میان سه زن موجود در فیلم و همچنین یک دانای کل، ریتم جلو رونده فیلم را دچار اشکال میکند. آنا یک زن آرام معرفی میشود که مشغول به فرزندداری و خانهداری است. مگان زنی هوسباز است که گذشتهای تاریک دارد. با وجود تلاش فیلم، آنا و مگان هیچگاه مانند ریچل برای مخاطب جدی نمیشوند و به تیپ بودن بسنده میکنند. برای مثال اتفاقی که در گذشته برای مگان رخ داده است شاید کمی تراژدیک به نظر برسد ولی هیچگاه علت قطع ارتباط وی با همسرش و همچنین علت هرزگیاش را در طول فیلم نمیفهیم. فیلم دختری در قطار سعی میکند تا قصه را از نقطه دید سه زن به جلو هل دهد ولی این تنها ریچل است که برای مخاطب مهم میشود.
علاوه برا این، چیزی که شدیدا به از بین رفتن حس تعلیق در فیلم دختری در قطار ضربه میزند، تغییر زاویه دید به یک دانای کل است که همه چیز را از بیرون ماجرا میبیند. بخشهایی از داستان وجود دارد که گویی از زبان مگان روایت میشود ولی به لحاظ تصویری توسط مخاطب از دید یک دانای کل مشاهده میشود. برای مثال سکانس معاشقه مگان و قاتل در جنگل در تایید همین موضوع است. تنها میدانیم که پای یک مرد در میان است و از آدرسهایی که خود فیلم از طریق این دانای کل به ما میدهد، هویت قاتل را خیلی زودتر از فیلم حدس میزنیم.
دختری در قطار در دادن اطلاعات به مخاطبش به شدت دست و دل و باز و ناشیانه عمل میکند و همین موضوع سبب میشود که پایان فیلم لو برود. اوج این حماقت زمانی است که در یکی از سکانسها همسر مگان یعنی «اسکات» (Luke Evans) به ریچل میگوید که نه خودش میتواند قاتل باشد و نه دکتر ابدیک. با دانستن این اطلاعات تنها یک مرد از میان مردان درون قصه باقی میماند و بر همین اساس هویت قاتل پیش از اینکه فیلم به آن برسد، برای مخاطب نه چندان باهوش نیز لو میرود. بنابراین تعلیقی در کار نیست بلکه مخاطب فقط منتظر دیدن به حقیقت پیوستن حدس و گمان خودش است.
یکی از پیچشهای داستانی فیلم دختری در قطار، تراژدی زندگی ریچل است. در جاهایی از فیلم که نقطه دید فیلم تماما روی ریچل تمرکز دارد، هم آشفتگی وی در زمان حال و هم در زمان گذشته را به خوبی درمییابیم. به خوبی درمییابیم که گذشته ریچل چطور باعث میشود تا در زمان حال به فکر برقراری رابطه با همسر مگان بیفتد. تجربه خیانت در گذشتهاش، عامل محرک درستی است که ریچل را به سمت کشف حادثه و همچنین تلاش برای تصاحب یک زندگی عاشقانه هل میدهد.
فیلم دختری در قطار با حفظ نقطه دید ریچل در اغلب بخشهای فیلم تنها یک چیز را میتواند غافلگیرکننده بنماید و آن هم واقعیت گذشته ریچل است. در اواخر فیلم درمییابیم که تراژدی زندگی وی در گذشته، تنها یک خیالِ باطل است که توسط همسرش به ذهن وی تزریق شده است. علتی که باعث میشود این غافلگیری به درستی ایجاد شود، حفظ نقطه دید ریچل در طول فلشبکهای زمان گذشته و حال است. تصور ابتدایی ما این است که تمام یادآوری ریچل از گذشته، واقعیت است ولی هنگامی که با حقیقت روبهرو میشود، غافلگیری ریچل و مخاطب را به دنبال دارد.
چیزی به شدت در باورپذیری این موضوع و همچنین تحریک سمپاتی مخاطب نسبت به شخصیت ریچل تاثیر میگذارد، به یقین بازی بسیار عالی بلانت است. با وجود اینکه در بسیاری از سکانسها، ایدهای تصویری برای بیان حالات شخصیت وجود ندارد و حداکثر کاری که دوربین از پس آن برمیآید گرفتن اکستریم کلوزآپهای اغراقآمیز است، بازی بلانت اما تمامی این ایرادها را میپوشاند. مخاطب نیز بیشتر از اینکه از ادا و اطوارهای دوربین آزار ببیند، به خاطر بازی عالی بلانت با شخصیت محوری یعنی ریچل همراهی میکند. به عقیده من با وجود اشکلات فراوان در اثر، بلانت یک تنه فیلم را نجات میدهد.
دختری در قطار تلاش زیادی برای وفادار ماندن به رمان خود نمیکند. با این فرض چنانچه فقط و فقط خود فیلم را به عنوان یک اثر مستقل نیز فرض کنیم، باز هم ایراداتی از جانب فیلمنامه سبب میشود تا حس کشف معما و حفظ تعلیق اثر از بین برود. تعویض مداوم نقطه دید در طول روایت قصه، مدام ریتم تعلیق را میشکند و کل ماجرا را برملا میکند، درست برعکس پنجره پشتی هیچکاک که با حفظ نقطه دید حس تعلیق را تا دقایق انتهایی نگاه میدارد. با این اوصاف این بازی بلانت است که مخاطب را مجاب میکند تا فیلم را تا انتها تماشا کند. بازی وی به قدری خوب است که هر نوع ایراد از جانب فیلمنامه و کارگردانی را از دید مخاطب پنهان میماند. دختری در قطار یک فیلم بد ولی یک نمایش تک نفره عالی از امیلی بلانت است که فیلم را از انفعال نجات میدهد.
گجت نیوز