نقد فیلم Swallow – بلع
چند پلان آغازین فیلم Swallow یک اثر تماشایی و دیدنی را نوید میدهد، هارمونی رنگ، قابها، دکوپاژ و دوربینِ بسیار دقیق و منظم بیهیچ تکانی اضافه هر آنچیزی را در تصویر نشان میدهد که باید بدهد. این نکته از همان ابتدا به یک امتیاز مثبت برای فیلم تبدیل و مخاطب مجاب میشود تا تماشای فیلم را حتی در فقدان قصهای معین دنبال کند. با گذشت زمان اما فقدان قصه دستش رو میشود و مخاطب هرچقدر هم محسور تصاویر دقیق و منظم فیلم شود، از جایی به بعد دنبال دلیل و محرک برای پیگیری فیلم میگردد. فیلم Swallow اثری است که تصویر را به آغوش میکشد درحالی که هنوز متن را نساخته است.
داستان فیلم Swallow در رابطه با زن خانهداری به نام «هانتر» (هیلی بنت) است که علاقه غیرقابل کنترلی به بلعیدن اشیای غیرخوراکی دارد و همین موضوع سبب میشود که در تنش با همسر و خانواده همسرش قرار گیرد. تماشای فیلم بهلطف ظرافت و دقت بصری در مخاطب کشش ایجاد میکند اما فقدان قصه برای ادامه تماشا و از همه مهمتر نیمه پایانی فیلم طوری رقم میخورد که به وجود چیزی تحت عنوان فیلمنامه یا حتی قصهای چندخطی نیز شک بکنیم.
اشکال اصلی فیلم Swallow به جایی بازمیگردد که علیرغم تمام تلاش خود برای ایجاد تضاد میان هانتر و سایر اطرافیانش، هیچ استفادهای از آن برای پرداخت موضوعش نمیکند. در این حالت ما بیشتر با یک مضمون یا ایده طرفیم؛ زنی که یک مشکل روانی یا بیماری دارد، اصلا دارد؟ فیلم مضمونش را میسازد، اما نسبت این مضمون و خط و ربطش با یک قصهی معین و قابل پیگیری، بهشدت الکن است. در این حالت هرکس میتواند هر برداشت متفاوت و در عینحال متضادی از فیلم داشته باشد.
در نیمه اول فیلم، کارگردانی و اجرا به قدری دقیق و حسابشده است که فقدان فیلمنامه و قصه حس نمیشود. فیلم با زبان تصویر موقعیت هانتر را در نسبت با سایر آدمها، توضیح میدهد. در سکانس ابتدایی و سخنرانی همسر هانتر (ریچی) او از عشق به همسرش حرف میزند اما خیلی سریع دوربین کات به نمای روبهروی او میزند، چهرهی ساکن و ماکتگونه هانتر که عشقی در او دیده نمیشود. در سکانس میز شام دو نفره هانتر و ریچی، دکوپاژ بهگونهای است که فاصلهی میان هانتر و همسرش ریچی بیشینه است، حتی در نمای لانگِ بیرون از خانه نیز هانتر در نور و همسرش در تاریکی است یا در سکانسی که ریچی به خاطر کراواتش عصبی میشود، این فاصله در عمق دکوپاژ شده است. در سکانس میز رستوران خانوادگی، هانتر با لباسی سفید در سمت چپ کادر و مابقی اعضای خانواده همسرش با لباسی مشکی به ترتیب در سمت راست کادر قرار دارند، حتی نمایی وجود دارد که هانتر را میان آن خانواده، اسیر و احاطه شده نشان میدهد.
در این لحظات فیلم با زبان تصویر و با کمترین دیالوگ، به ما میفهماند که رابطه میان هانتر و همسرش و خانواده همسرش، از همان ابتدا دارای شکاف و مشکل است. عشق میان هانتر و ریچی، عشقی منفصل و متظاهرانه است. در ادامه با رو شدن بیماری هانتر، این انفصال با رفتار پدر و مادر ریچی تشدید میشود. به یاد آورید وقتی پدر ریچی که مشخصا از طبقه مرفه و آدمِ تجارت است، در مواجهه با روانشناس از کلیدواژههای «منابع» (Resource) و «نتیجه» (Result) استفاده میکند یا مادر ریچی که رابطه میان مغز و بدن را به احمقانهترین شکل ممکن ازطریق خوردن غذا توجیه میکند. تمامی اینها یعنی ما با خانوادهای طرفیم فاقد حس، فاقد شعور، فاقد درک و همزادپنداری با هانتر، پس خودبهخود نسبت به آنها دافعه پیدا میکنیم. از پسِ این دافعه، تنها نقطه سمپاتیک ما، خودبهخود هانتر خواهد شد. ما با زنی طرفیم که ظاهرا بیمار است و اطرافیان او کوچکترین کنشی دلسوزانه نسبت به او ندارند. فیلم تا بدین با ایجاد تضاد میان هانتر و آدمهای اطرافش، درام را شکل میدهد اما به یک چیز فکر نکرده است.
اگر بناست تا ما آدمهای اطراف هانتر را ضدسمپاتیک بدانیم، آن وقت روی چه حسابی باید با خودِ هانتر همراه شویم؟ به بیان ساده، از ریچی که همسر هانتر است گرفته تا پدر و مادرش و حتی آن خدمتکار نمایشی – که بیشتر شبیه به مزدور میماند – همگی آدمهای دافعهبرانگیزی هستند، بسیار خب، فیلم تا یک ساعت این مسئله را چه در تصویر و چه در دیالوگ به ما میفهماند اما ما روی چه حسابی باید با هانتر همزادپنداری کنیم؟ ما با زنی طرفیم که به شکل غیرعادی علاقه به بلعیدن اشیا دارد که حتی بعضا با خوردن میخ و سوزن، این مشکل به مازوخیست هم تنه میزد. پس ما چطور باید چنین آدمی همراه شویم؟ اینجا است که فقدان فیلمنامه و شخصیتپردازی دستش رو میشود.
در هیچکدام از سکانسهای بلعِ اشیا توسط هانتر، نمیدانیم که مشکل او چیست یا حداقل از کجا ناشی میشود و چه چیزی به پردازش شخصیت او اضافه میکند. به یادآورید سکانسی که هانتر برای اولینبار قصد بلعیدن یک سوزن را دارد که کف خانه پیدا کرده، ابتدا منصرف میشود و روی مبل مینشیند، دوربین آرام به او نزدیک میشود، چند بار سرش را به سمت میخ برمیگرداند (با خودش کلنجار میرود) کات به نمای روبهرویش، حالا دوربین آرام به میخ نزدیک میشود، موسیقی پسزمینه با زمزمههای نامشخص ذهنی هانتر درآمیخته شده و نهایتا زمانیکه هانتر تصمیم به خوردن سوزن میکند، وضعیت دوربین به روی دست – برای القای تنش – تغییر میکند، سرانجام بلعیدن سوزن و چهرهی برافروخته هانتر که در حال خفه شدن است، دوربین همچنان روی دست و لرزان است اما پس از چند ثانیه هانتر آرام میگیرد (سوزن را با موفقیت بلعیده)، اشک میریزد و لبخند بر لبش جاری میشود. دوربین نیز کمتر از پیش میلرزد تا بلاخره آرام بگیرد.
کارگردانی این سکانس بلعیدن اولین شی تیز و خطرناک را به درستی کارگردانی میکند، لحظه به لحظهاش و مسیر التهاب تا آرامش را به زبان تصویر میرواید اما از حدی فراتر نمیرود. نمیشود فهمید که علت این کار هانتر چیست، او در فاصله میان تصمیم برای بلع یک شی یا عملی کردن آن، به چه فکر میکند یا درونش چه میگذارد. بدیهی است که اینجا تقصیر متوجه کارگردانی یا اجرا نیست، دوربین در همان حدی به شخصیت نزدیک میشود که فیلمنامه اجازه بدهد و چون در فیلمنامه چیزی برای وضعیت درونی و احیانا نگاهِ سوبژکتیو (ذهنی) شخصیت وجود ندارد، کاری هم از پس دوربین برنمیآید.
پس از این ما با تکرار همین موقعیت در فیلم طرفیم. هانتر اشیا را میبلعد، نزد خانواده تظاهر به ناراحتی و پشیمانی میکند اما باز هم این کار را تکرار میکند. تکرار این موقعیتها بدون اینکه چیزی به شخصیت اضافه کند یا چیزی از درون او را به ما نشان بدهد، فقدان فیلمنامه را بیشازپیش نشان میدهد. هرچقدر هم در تضاد میان هانتر و اطرافیانش با او همراه شویم، این همراهی تا یکجایی کار میکند و پس افتادن در حلقه تکرار، چون چیزی را به شخصیت اضافه نمیکند، از جایی به بعد از کار میافتد. هرچقدر هم از آدمهای اطراف هانتر بدمان بیاید، با میل او به بلعیدن اشیا چطور باید کنار بیاییم؟ در این حالت خود هانتر هم به مرور دافعهبرانگیز میشود و دو قطب تضاد کاملا محو میشوند.
پس ما با شخصیتی طرفیم که اطرافیانش دافعهبرانگیزند و خودش هم دارای مشکلی است که نه قابل درک است و نه قابل همراهی؛ پس فیلم در پس روایت چیست؟ و به چه میخواهد برسد؟ علت پیگیری فیلم چیست؟ اینها سوالاتی است که فیلم از پاسخ به آنها در فقدان فیلمنامه برنمیآید. پس یک راه بیشتر نیست، امید به اینکه شاید در انتهای فیلم، علت این بیماری/مشکل/یا هرچیزی! بلاخره میشود که متاسفانه فیلم نیز از پس این کار هم برنمیآید.
در پایان فیلم مشخص میشود که هانتر حاصل یک رابطه نامشروع از نوع تجاوز بوده است. در سکانس مواجهه هانتر با پدر حقیقیاش، مضمون دیالوگهای پدر جالب توجه است. تمام حرف پدر این است؛ من آن زمان کاری را کردم که «مهم بودن»، «قدرتمند بودن» و «غیرمعمولی بودن» خودم را ثابت کنم، یعنی عمل تجاوز برای پدر یک عمل ساختارشکنانه برای هویتیابیاش بوده است. این مضمون دقیقا مشابه چیزی است که هانتر ظاهرا در سرش داشته، یعنی زنی که میان یک خانواده مرفه و غیرسمپاتیک اسیر شده و حالا برای شکست وضعیت موجود، دست به عملی غیرعادی زده است تا هویت و جایگاه خودش را به دست آورد. این برداشت با جمله کتابی که هانتر در اوایل فیلم با آن روبهرو میشود نیز همخوانی دارد: «هر روز سعی کن یک عمل غیرمنتظره انجام بدی».
مشکل اما اینجا است که اگر فرض کنیم این بحران هویتی هانتر از پدرش به ارث برده شده یا حداقل از آن تاثیر پذیرفته، عمل «بلع اشیا» خیلی نمیتواند ماحصل این بحران باشد. به عبارت دیگر، فیلم نمیتواند یک بحران هویتی/روانی که از گذشته میآید را به بیماری/عمل بلع اشیا تبدیل کند. جای این بیماری، هر چیز دیگری نیز میتوانست قرار بگیرد، میتوانست هر عمل ساختارشکنانه دیگر یا نزدیکتری به عمل پدرش باشد. در نتیجه فعل بلع اشیا استوار بر چیزی است که هنوز در متن اثر ساخته نشده، نمیتوان آن را درک کرد و با آن همراه شد. علت هم همان چیزی است که ابتدای نقد به آن اشاره کردم؛ فقدان فیلمنامه.
پس ما با شخصیتی طرفیم که ظاهرا با یک بحران شخصتی متاثر از گذشتهاش روبهروست، این بحران در تنش با خانواده همسرش تشدید میشود و نهایتا به عمل بلعیدن اشیا میانجامد اما اینکه این بحران چگونه به وجود میآید و چگونه تشدید میشود و چگونه به عمل تبدیل میشود، در فیلمنامه موجود نیست. در نتیجه آنچه میبینیم کاملا الکن و فاقد تعین است. این میزان الکن بودن زمانی بیشتر حس میشود که وقتی ریچی از هانتر میپرسد چرا پیش از ازدواج حرفی از این علاقه/بیماری نزده است. این سؤال، سؤال مخاطب هم هست، دقیقا چند وقت است که از ازدواج این زوج میگذرد؟ و آیا این بیماری پیش از این هم در هانتر وجود داشته یا حاصل شکاف او در خانواده است؟ همه اینها یعنی فیلم در زمانمند کردن مضمون خودش نیز الکن عمل کرده است.
اینجا است که دست مخاطب – متاسفانه! – برای برداشتهایی باز میشود که کاملا بیرون از اثر به آن سنجاق میشوند. مثلا هانتر میتواند نماد موقعیت یک اقلیت محذوف و مطرود باشد، مثل اقلیتهای نژادی/جنسیتی/اعتقادی که میان سیستم سرمایهداری اسیر شده است و سیستم نیز در پی حذف اوست. اما این مسئله را نباید از یاد برد که بدون ساختن متن، نمیشود سراغ فرامتن رفت. پیش از هرگونه برداشت نمادین یا غیرنمادینی، مخاطب ابتدا با خود متن سروکار دارد که اگر متنی در کار نباشد، صحبت از فرامتن دیگر بیهوده است و در نتیجه هر برداشت نمادینی، به اندازهای که درست است، میتواند غلط هم باشد چون چیزی در اثر نیست که آن را رد یا اثبات کند. این نیز بار دیگر نشان میدهد که فیلم از فقدان فیلمنامه یا حتی موقعیتی معین رنج میبرد.
فیلم Swallow اگرچه اثری است که در اجرا مخاطب را مجاب میکند تا از دیدن آن چشم برندارد، اما چون قصهای برای تعریف ندارد و چون فیلمنامهای معین ندارد، بیشتر شبیه ایدهای است که در همان سطح باقی مانده و فراتر نرفته، پیش از ساخته و پرداخته شدن به تصویر شیرجه زده است. نتیجه آن نیز اثری است به لحاظ بصری زیبا اما الکن و فاقد تعین در فیلمنامه.