بازی Uncharted: The Lost Legacy، اگرچه از ساختار آشنایی پیروی میکند، اما مجموعه «آنچارتد» را تا اطلاع بعدی در اوج به انتهای راهش میرساند.
آخرینباری که استودیوی ناتیداگ با یک محتوای داستانی قابلدانلودِ دو-سه ساعته غوغا به پا کرد به Left Behind برمیگردد. آنها با The Last of Us صنعت بازی را با یک زلزلهی دگرگونکنندهی واقعی روبهرو کرده بودند و در لحظاتی که تازه داشتیم از زیر آوارها و خرابههای باقی مانده از آن بیرون میآمدیم و در زمانی که هنوز استخوانهایمان از چیزی که تجربه کرده بودیم درد میکرد و بدنمان سیاه و کبود بود، خبر رسید که یک زلزلهی دیگر در راه است. در ابتدا آن را جدی نگرفتیم. با خودمان گفتیم مگر میشود زلزلهای قویتر از The Last of Us وجود داشته باشد؟! در عوض نگران بودیم که نکند ناتیداگ دارد با این محتوای اضافه از موفقیت The Last of Us سوءاستفاده میکند. Left Behind اما نه تنها نگرانیهایمان را به حقیقت تبدیل نکرد، بلکه خود به زلزلهی کوتاهتر اما پرقدرتتری تبدیل شد. همانطور که ناتیداگ با The Last of Us، تکانی اساسی به ساختار بازیهای بلاکباستری داستانمحور داده بود، با Left Behind هم معنای محتواهای قابلدانلود را متحول کرد. Left Behind نه یک محتوای «اضافی»، بلکه حکم تکهی پازل گمشدهای را بازی میکرد که بدون آن گیمپلی و داستان شخصیتهای بازی اصلی کامل نمیشد. خب، بعد از موفقیت Left Behind به نظر میرسید ناتیداگ قصد دارد این کار را برای پروژههای آیندهاش هم تکرار کند؛ یعنی داستانی را که نمیتواند در بازی اصلی جا بدهد بردارد و آن را در قالب یک محتوای اضافی منتشر کند و ناتیداگ آنقدر بزرگ است که این محتواهای اضافی به اندازهی بازیهای اصلیشان مورد توجه قرار بگیرند.
بنابراین حتی قبل از انتشار Uncharted 4، حدس و گمانهزنیهای زیادی دربارهی اینکه محتوای داستانی قابلدانلود این بازی به چه شخصیتی میپردازد وجود داشت. بعضیها از سم، برادر گمشده و حالا پیدا شدهی نیتن دریک به عنوان گزینهی اصلی یاد میکردند و برخی دیگر جوانیهای سالی و اتفاقات قبل از آشنایی او با نیتنِ نوجوان را دوران پتانسیلداری برای انتخاب میدانستند. اما بعدا خبر رسید که پروتاگونیست اصلی محتوای داستانی قابلدانلود Uncharted: The Lost Legacy ، کلویی فریز خودمان خواهد بود. دختر بذلهگو و جسوری که در قسمت دوم و سوم «آنچارتد» با او همراه شده بودیم و جای خالیاش بدجوری در قسمت چهارم که حکم جمعبندی داستان اکثر کاراکترهای مجموعه را داشت احساس میشد. پس به نظر میرسید ناتیداگ دارد از این طریق میگوید که ما نه تنها کلویی را فراموش نکردهایم، بلکه برنامهی ویژهای برای او ریختهایم. آنقدر ویژه که The Lost Legacy به مرور زمان از یک محتوای قابلدانلود معمولی تغییر شکل داد و به یک اسپینآف تمامعیار تبدیل شد. نتیجه این شد که دوباره خودمان را در موقعیت مشابهای پیدا کردیم؛ همانطور که بعد از تجربهی The Last of Us به این فکر میکردیم که ناتیداگ قصد دارد با Left Behind چطوری دوباره شگفتزدهمان کند، بعد از «آنچارتد ۴» که حکم تکامل فرمول «آنچارتد» را داشت و با توجه به اینکه قبلا انتظاراتمان با Left Behind نسبت به محتواهای اضافی ناتیداگ بالا رفته بود، منتظر بودیم تا ببینیم آیا The Lost Legacy، پدیدهای مثل Left Behind را تکرار میکند یا نه. و این موضوع حتما سوال بسیاری از شما هم است؟ سوالی که جواب دادن به آن چندان سرراست نیست.
اولین چیزی که دربارهی The Lost Legacy باید بگویم این است که نمیدانید چقدر خوشحال هستم که به این زودی با یک «آنچارتد» دیگر روبهرو میشویم. یا به عبارت دیگر با یک بازی جدید از ناتیداگ روبهرو میشویم. من را یاد زمانی میاندازد که درست بعد از اینکه آلخاندرو گونزالس ایناریتو با فیلم «بردمن» برندهی بهترین فیلم اسکار شد، خبر رسید که «ازگوربرخاسته»، فیلم بعدی این کارگردان زودتر از آن چیزی که فکرش میکردیم از راه میرسد. همین که اینقدر زود پروژهی جدیدی از سوی هنرمندان ناتی داگ دریافت میکنیم فارغ از هر چیز دیگری اتفاق کمیاب و هیجانانگیزی است که باید آن را دو دستی بچسبیم. اما خود بازی چطور است؟ از The Lost Legacy انتظار چیز عجیب و غریبی نداشته باشید. حالا که نام ناتیداگ با پیشرفت گره خورده است و اینکه آنها قبلا با Left Behind، فرمول The Last of Us را تکمیل کردند به این معنی نیست که The Lost Legacy نیز قدم رو به جلوی بزرگی برای این استودیو محسوب میشود. اولین چیزی که باید دربارهی The Lost Legacy بدانید این است که بازی تقریبا فاقد ویژگی و سکانسِ متحولکنندهای است که تاکنون در مجموعهی «آنچارتد» با آن روبهرو نشده باشید. مخصوصا از لحاظ مکانیکهای گیمپلی و ستپیسهای هالیوودی منحصربهفرد.
دوباره با کاراکترهایی که ترکیبی از خصوصیات یک ماجراجو، یک تاریخشناس، یک جستجوگر، یک باستانشناس و یک جنگجو و تیرانداز حرفهای هستند همراه میشویم. باز دوباره آنها قصد دارند رد عتیقهای بسیار ارزشمند و غیرقابلدستیابی را بزنند. باز دوباره در جریان این ماموریت از شهرها و دنیاهای باستانی گمشدهی آخرالزمانی سر در میآورند. باز دوباره یکعالمه مزدور مسلح سر راهشان قرار میگیرند. باز دوباره یک ماشین زرهی مجهز به مسلسلی روی سقفش بهطرز دیوانهواری تعقیبشان میکند. باز دوباره آنها قدم به درون معبدها و مقبرهها و گورستانها و مخفیگاههای باستانی زیرزمینی میگذارند و داستانهایی را دربارهی اتفاقاتی که قرنها قبل در آنجا افتاده است کشف میکنند. کماکان باید یک سری معماهای محیطی پیچیده را حل کنید. هر از گاهی زیر پایتان خالی میشود و در حالی که زمان و زمین دارد در دور و اطرافتان فرو میریزد، بهطرز معجزهآسایی روی پلههایی که در حال سقوط است میدوید و در لحظهی آخر دستتان را برای گرفتن دست رفیقتان دراز میکنید و بعد کاراکترها را در حال خندیدن به تجربهشان از روبهرو شدن با مرگ تماشا میکنید. هنوز با طنابی متصل به یک قلاب بین زمین و هوا معلق میشوید. حتی کلویی هم از نظر حس ماجراجویی و بذلهگوییاش و از لحاظ خصوصیات شخصیتیاش فرق چندانی با نیتن دریک نمیکند. نهایتا بازی با سکانس اکشنِ غولپیکری که تمام لازمههای سینمای بلاکباستری را تیک میزند به پایان میرسد.
The Lost Legacy به جز یک سری تغییرات و بهبودهای جزیی، همان آنچارتدی است که در قسمت چهارم تجربه کرده بودیم. انگار این بازی بخشی از بازی اصلی بوده است و ناتیداگ آن را قبل از انتشار، حذف کرده بوده است تا جدا بفروشد. یا شاید تیم دوم ناتیداگ دور هم جمع شدهاند و تصمیم گرفتهاند چیزی بسازند که کلکسیونی از از بهترین و آشناترین ویژگیها و جاذبههای «آنچارتد» باشد. مثل وقتی که خوانندهی موردعلاقهتان، آلبومی منتشر میکند که فقط حاوی بهترین قطعات تمام دوران کاریاش است. The Lost Legacy چنین حس و حالی دارد. شاید بعد از توضیحات بالا به این نتیجه برسید که خب، حالا که The Lost Legacy چیز جدیدی برای عرضه ندارد و قدم به قدم تکرار فرمول آشنای «آنچارتد» است، پس یعنی ناتیداگ خرابکاری کرده است. که آنها در حد انتظارات ظاهر نشدهاند. یا اینکه با بازی کلیشهای و فرمولزدهای طرفیم که برای کسانی که بازیهای قبلی را خوردهاند خستهکننده میشود. اما باورتان نمیشود چندتا از سرگرمیهای سینمایی و گیمی که هر سال عرضه میشوند با وجود فرمولمحور بودن، چقدر شگفتانگیز میشوند.
فرمولمحور بودن و عدم ارائهی چیزی کاملا نو صرفا به معنی بد بودن نیست. تا وقتی که سازندگان بتوانند از فرمول، انرژی و هیجان تازهای بیرون بکشند، فرمول بد نیست. البته که خلاقیت و فروپاشی انتظارات مخاطب به چیز ماندگاری مثل Left Behind منجر میشود، اما فرمول صرفا به معنی کلیشهای شدن نیست. از بهترین نمونهی سینماییاش میتوانم به «لوگان» (Logan) اشاره کنم که گرچه تکتک نقاط داستانیاش، از یک قهرمان درهمشکسته و ناامید با گذشتهای تلخ تا دوستیاش با یک دختر شلوغ و پرانرژی و ایستادگیشان در مقابل بدمنهای بیرحم قصه، از فرمول آشنایی پیروی میکرد، اما از آنجایی که فیلم این فرمول را به بینقصترین شکل ممکن به اجرا درآورد، فیلم در عین قابلپیشبینیبودن، نفسگیر و اشکآور شد. و خوشبختانه چنین چیزی دربارهی The Lost Legacy هم صدق میکند. اعضای تیم دوم ناتیداگ موفق شدهاند تکتک ویژگیهای آشنای «آنچارتد»های گذشته را بردارند و با ترکیب دوبارهی آنها، چیزی عرضه کنند که عدم نوآوریاش توی ذوق نمیزند. مهم نیست این مسیر را در گذشته چندبار پشت سر گذاشتهایم، The Lost Legacy کاری میکند تا دوباره حس لذتبخش جستجو، ماجراجویی و اکتشاف را لمس کنیم و در حال ویراژ دادن با ماشین در بین موتورسوارانی که ما را زیر باران گلوله گرفتهاند، ذوقمرگ شویم و از روبهرو شدن با مجسمههای باستانی غولپیکر و صخرهنوردی روی آنها، خود را غوطهور در دنیای بازی پیدا کنیم.
یکی از دلایلی که The Lost Legacy را با «لوگان» مقایسه کردم به خاطر این است که هر دو محصول با داستان قوی و چندلایهشان، روی ساختار آشنایشان را میپوشانند و دیگری به خاطر این است که هر دو محصول حکم نتیجهگیری مجموعههای انقلابی و باسابقهای را دارند که باید در اوج خداحافظی میکردند. چون هیچ چیزی بدتر از به اتمام رسیدنِ مجموعهای محبوب با قسمتی ضعیف نیست. همانطور که «لوگان» حکم پایانبندی داستان وولورین و بستن پروندهی اولین دورانِ اقتباسهای کامیکبوکی را برعهده داشت، The Lost Legacy هم فقط یک اسپینآف معمولی نیست. The Lost Legacy وظیفهی سنگینی برعهده داشته است. اگر «آنچارتد ۴» نقش پایانبندی داستان نیتن دریک را برعهده داشت، The Lost Legacy نقش نتیجهگیری مجموعهی «آنچارتد» را ایفا میکند. The Lost Legacy احتمالا برای مدت طولانیای آخرین قسمت از این مجموعه محسوب میشود. پس، ناتیداگ از این فرصت کمال استفاده را کرده است تا با یک تیر دو نشان بزند. هم کمبود کلویی در قسمت چهارم را برطرف کند و هم از طریق این اسپینآف بهطور رسمی خداحافظی تلخ و شیرینی با «آنچارتد» داشته باشد. شیرین از این جهت که خوشبختانه «آنچارتد» با دنبالههای پرتعداد و ضعیف، به یک مجموعهی از نفس افتاده و آشوبزدهی دیگر مثل Assassin’s Creed تبدیل نمیشود و تلخ از این جهت که بالاخره خداحافظی با این کاراکترها و این دنیا خیلی سخت است.
بنابراین شاید سازندگان از روی قصد در این قسمت دست به نوآوریها و تغییرات بزرگ نزدهاند. چون The Lost Legacy حکم مرحلهی بعدی «آنچارتد» را ندارد که از آن انتظار تغییر و تحول داشته باشیم. The Lost Legacy همانطور که از نامش مشخص است، دربارهی آینده نیست، بلکه دربارهی گذشته است. The Lost Legacy مثل یک خاطرهبازی میماند. مثل وقتی که بعد از مدتها در بزرگسالی به مدرسهی ابتداییتان که در کودکی به آن میرفتید برمیگردید و در حیاط خالیاش راه میروید و با دیدن در و دیوار مدرسه، یاد خاطرهی شیرینی از گذشته میافتید. با دیدن سکوهای کنار دیوار یادتان میافتد که چگونه در زنگ تفریح با بچهها بالا بلندی باز میکردید یا با سر زدن به پشت مدرسه یادتان میافتد که سایه و فضای خلوت پشت مدرسه چه محیط فوقالعادهای برای گپ زدن با دوستان بود. The Lost Legacy هم چنین حس و حالی دارد. شاید به خاطر همین است که بخشهای زیادی از بازی یادآور فصلهای مشهوری از قسمتهای قبلی است. از جایی که کلویی مثل فصلِ آوارگی نیتن دریک در بیابان ربعالخالی از قسمت سوم برای مدتی در فضای جنگلی یک محیط خیلی خیلی بزرگ رها میشود گرفته تا فینال بازی که ترکیبی از اکشنهای تعقیب و گریز و مبارزههای تنبهتنِ قسمت چهارم و فصل قطار از قسمت دوم است. پس شاید بتوان گفت عدم نوآوری The Lost Legacy نه تنها نکتهی منفی محسوب نمیشود، بلکه کاملا در راستا با حرفی که ناتیداگ میخواهد با این نسخه بزند نیز قرار میگیرد. انگار ناتیداگ با این بازی در قالب یک مونتاژ سریع دارد به یادمان میآورد که چه مسیری را در طول این چند سالی که با «آنچارتد» بودهایم پشت سر گذاشتهایم و انگار میخواهد بگوید این میراثی است که مثل یکی از همان گنجینههای گمشدهای که نیتن دریک و دار و دستهاش در جستجویشان هستند در موزه قرار خواهد گرفت تا آیندگان با تماشای آن به یاد بیاورند که زمانی «آنچارتد» همچون تمدنی پیشرفته و باعظمت، برای خودش چه بر و بیایی داشته است و به جای اینکه مثل بسیاری از تمدنهای دیگر (مجموعههای دیگر) کارش به سقوط و نابودی به دست خودشان کشیده شود، در اوج باقی ماند و ماندگار شد. چنان تاثیری از خودش گذاشت که تمدنهای آینده آن را فراموش نخواهند کرد و همیشه به نیکی از آن یاد خواهند کرد.
اما حتما یکی از مهمترین سوالهایتان این است که آیا گروه دو نفرهی کلویی فریزر و ندین راس به پای نیتن و سالی میرسند یا نه؟ آره، آن هم چه جورم. اتفاقا یکی از بهترین تصمیمات سازندگان انتخاب کلویی و ندین، آنتاگونیست «آنچارتد ۴» به عنوان شخصیتهای اصلی این قسمت است. چرا؟ خب، داستان نیتن دریک و سالی نه تنها در پایان قسمت چهارم به سرانجامی مطلق رسید، بلکه شخصا اگر قرار بود بین نیتن و سالی و دو نفر شخصیت جدید، شخصیتهای اصلی این اسپینآف را انتخاب کنم، بیتردید دو نفر دیگر را انتخاب میکردم. نه اینکه نیتن و سالی خستهکننده شده باشد، بلکه به خاطر اینکه ناتیداگ نشان داده پتانسیل معرفی و پرورش شخصیتهای جدید و قوی را دارد. مخصوصا با توجه به اینکه کلویی و ندین هر دو کاراکترهایی هستند که در قالب شخصیتهای فرعی تاثیرگذار ظاهر شدند و همیشه پتانسیل این را داشتند تا بیشتر از اینها مورد توجه قرار بگیرند. این در حالی است که از آنجایی که نیتن دریک و کلویی از لحاظ خصوصیات شخصیتی خیلی به هم شبیه هستند، پس هیچوقت جای خالی نیتن به عنوان ماجراجوی بامزهای که حتی در خطرناکترین لحظات سفرهایش هم از آنها لذت میبرد و خوش میگذراند احساس نمیشود. از سوی دیگر اگرچه در ابتدا به نظر میرسد که کلویی برای پول در جستجوی عتیقهای معروف به «عاج گانش» است، اما به مرور زمان کمکم مشخص میشود که این ماجراجویی معنایی بیشتر از پولدار شدن برای او دارد و حکم پر کردن حفرهی خالیای در وجودش را بازی میکند.
ماجرا از این قرار است که یافتن عاج گانش، رویای پدر باستانشناسش بوده است و حالا کلویی سعی میکند تا ماموریتی را که توسط او نیمهکاره مانده بود کامل کند. کلویی از یک طرف با ناراحتی از دلمشغولیهای پدرش برای پیدا کردن عاج گانش صحبت میکند؛ دلمشغولیهایی که باعث شده بود او نتواند یک پدر مسئولیتپذیر و خانوادهی معمولی داشته باشد، اما The Lost Legacy به یکی از آن داستانهای فرزندی که از بیمسئولیتی والدینش عصبانی است تبدیل نمیشود. در عوض ما میبینیم که کلویی در عین ناراحت بودن از این موضوع، پدرش را هم درک میکند. چون حالا تمام فکر و ذکر خودش هم در بزرگسالی به ماجراجویی و اکتشاف خلاصه شده و حالا خود را در موقعیت مشابهای پیدا کرده و میتواند حس و حال پدرش در آن دوران را احساس کند. میتواند احساس کند که چه نیروی قدرتمندی او را از خانوادهاش دور میکرد و به این سمت و سو میکشید. نیرویی قدرتمند و جذابی که حالا کلویی را در دام خودش انداخته است. این همان نیرویی است که در «آنچارتد ۴» داشت رابطهی نیتن و النا را خراب میکرد. اما اگر این نیرو در «آنچارتد ۴» به عنوان یک نیروی تخریبگر و ترسناک به تصویر کشیده شده بود، در اینجا به عنوان نیرویی زیبا به نظر میرسد. این در حالی است که فرصت پیدا میکنیم تا بعد از اتفاقات «آنچارتد ۴» ببینیم ندین در چه وضعیتی به سر میبرد و بازی حکم جمعبندی داستان ندین را که در بازی قبلی باز مانده بود هم دارد. اگرچه کلویی و ندین سفر دوتاییشان را کمی تهاجمی و بدون اعتماد به یکدیگر شروع میکنند، اما ماجراجویی آنها کمکم به شکلگیری رابطهی دوستانهی طبیعی و متقاعدکنندهای منجر میشود که به اندازهی رابطهی نیتن و سالی پر از شوخی و لحظات بامزه و احساسی است. و در نهایت آنها را به چیزی فراتر از یک زن فم فاتالِ مرموز و یک زن بزنبهادر و خشن که از قبل با این صفات میشناختیمشان تبدیل میکند.
یکی دیگر از نکات مثبت داستانگویی The Lost Legacy که از «آنچارتد ۴» به ارث برده است مربوط به قصهی عتیقهای میشود که کاراکترها در جستجویش هستند. همچون «آنچارتد ۴» در طول بازی با دو داستان مجزا طرف هستیم که از لحاظ معنای تماتیکشان به هم مربوط میشوند. اولی داستان کلویی و ندین است و دومی افسانههای پیرامون عاج گانش. درست همانند «آنچارتد ۴» که موفق شده بود مخاطب را کنجکاو داستان ناخدا هنری اِوری و شهر لیبرتالیا کند، در The Lost Legacy هم داستان اتفاقاتی که برای خدایان هندی و کسانی که عاج گانش را مخفی کردهاند افتاده است، یکی از چیزهایی است که دوست دارید ته و تویش را در بیاورید. دیالوگهای رد و بدل شده بین کاراکترها برای توضیح اتفاقات تاریخی گذشته فقط یک سری دیالوگهای توضیحی حوصلهسربر نیستند، بلکه آنقدر خوب به نگارش در آمدهاند که ناتیداگ از این طریق موفق شده مخاطب را نیز به اندازهی کاراکترها برای سر درآوردن از داستان عاج گانش کنجکاو و مشتاق کند. بماند که داستان عاج گانش رابطهی نزدیکی هم با داستان شخصی کلویی در این قسمت و خودِ مجموعهی «آنچارتد» دارد که اگر دربارهاش حرف بزنم وارد محدودهی اسپویل میشوم. خلاصه اگرچه The Lost Legacy بهطرز قابلدرکی از لحاظ داستانی به اندازهی «آنچارتد ۴» قوی نیست، اما در حد و اندازهی یک بلاکباستر اکشن گلیم خودش را خیلی بهتر از بسیاری از فیلمهای همژانرش بیرون میکشد.
The Lost Legacy اگرچه از لحاظ گیمپلی شامل همان چیزهای است که قبلا از این مجموعه دیدهایم و اگرچه بالاتر گفتم که بازی در این زمینه تغییر و تحول خاصی نکرده، اما کاملا بدون خلاقیت هم نیست. در واقع تیم دوم ناتیداگ، بعضی از ایدههای بازیهای قبلی، مخصوصا «آنچارتد ۴» را برداشتهاند و تغییرات جزییای در آنها اعمال کردهاند و در این بازی بیشتر پرورش دادهاند. مثلا یکی از مراحل غیرمنتظرهی «آنچارتد ۴» جایی بود که همراه با نیتن و سالی و سم سوار بر جیپ در طبیعت ماداگاسکار میچرخیدیم. خب، The Lost Legacy این ایده را برداشته است و آن را بزرگتر کرده است. بهطوری که حالا در یکی از مراحل بازی که چند ساعت از زمان بازی را هم به خودش اختصاص میدهد وارد منطقهای به اسم «گهات غربی» در هند میشویم. اما اینبار برخلاف مرحلهی ماداگاسکار با یک محیط نیمهباز طرف نیستیم، بلکه ناتیداگ کاملا به سیم آخر زده و «آنچارتد» را در این بخش به یک بازی جهان آزاد تبدیل کرده است. کسانی که مثل من مرحلهی ماداگاسکار را دوست داشتند، مطمئنا از این تصمیم حسابی ذوق خواهند کرد. تمرکز اصلی بازی در این مرحله روی گشت و گذار آزادانه، حل معماها، زدن رد سرنخها و دنده عوض کردن و گاز دادن روی صخرهها و وسط رودخانهها و عکس گرفتن با فلامینگوهاست! اگرچه در این مرحله هر از گاهی دست به اسلحه هم میبرید، اما جذابیت اصلی بازی در این بخش نه اکشنها، بلکه حس ماجراجویی پرقدرتی و دلپذیری است که در وجود مخاطب زنده میکند.
به جرات میتوانم بگویم که هیچکدام از بازیهای قبلی «آنچارتد» اینقدر در زنده کردن حس و حال اکتشاف موفق نبودهاند. برای چند ساعتی احساس میکنید که هیچ کارگردانی دست و بالتان را نبسته است و شما را در یک مسیر خطی به جلو هدایت نمیکند. برای چند ساعتی واقعا خودتان را آنجا احساس میکنید. راستش اگر بخواهم از بازی یک ایراد بگیرم، اکشنهایش هستند. اگر از اکشن نهایی بازی فاکتور بگیریم، تقریبا بقیهی اکشنهای بازی اگرچه خستهکننده نمیشوند، اما چیز تازهای هم برای عرضه ندارند. در این لحظات عدم نوآوری بازی بهطرز غیرقابلانکاری توی چشم میزند. بعضیوقتها انگار سازندهها دلیلی خوبی برای قرار دادن دشمن جلوی بازیکننده ندارند. بنابراین اکشنها زورکی و بیاهمیت احساس میشوند و در نتیجه به شلیک چهارتا گلوله خلاصه شده و در تعلیقآفرینی ضعیف هستند. اما بعضی اکشنها مثل اکشنِ پایانبندی یا سکانس اکشنِ آخرِ مرحلهی «هالیبیدو» به موقع هستند و از سناریوی حسابشده و هیجانانگیزی بهره میبرند. شاید یکی از دلایلش به خاطر این است که ناتیداگ هنوز در زمینهی گیمپلی مخفیکاری به تکامل نرسیده است. در این بازی هم دشمنان، همراهانتان را نادیده میگیرند. این اتفاق غیرمنطقیای است که هروقت با آن برخورد کردم از درون بازی به بیرون پرت شدم. مشکلی که از زمان The Last of Us وجود داشت و امیدوارم ناتیداگ به جای خاموش کردنِ قابلیتِ توانایی دشمنان در دیدن همراهان بازیکننده، به فکر یک راهحل منطقی برای آن بیافتد که قوانین دنیای بازی را زیر پا نگذارد. اما ظاهرا ناتیداگ هم میداند که اکشنها نقاط قوت این بازی نیست. بنابراین بیشتر از قبل به سمت و سوی طرح معما و حس و حال اکتشاف و گشت و گذار رفته است. اگر از کسانی هستید که متمایل شدن طراحی گیمپلی «آنچارتد ۴» به The Last of Us را دوست نداشتید باید بدانید که The Lost Legacy حتی بیشتر از «آنچارتد ۴» به ماجراجویی بدون اسلحه علاقه دارد. تصمیمی که شخصا آن را میپسندم و باور دارم به خاطر همین است که «آنچارتد ۴» و The Lost Legacy در هرچه منتقل کردن روحِ ماجراجویانهی این بازیها موفق بودهاند.
استودیوی ناتیداگ همیشه به همان اندازه که به خاطر مهارتهای داستانگویی و طراحی گیمپلیشان شناخته میشدند، به همان اندازه هم به عنوان بزرگترین غول دستاوردهای فنی و گرافیکی کنسولی نیز معروف هستند. به عبارت دیگر شاید بتوانم افت بازیهای آنها در دیگر بخشها را تصور کنم، اما تصور عدم پیشرفت گرافیکی بازیهای آنها کاملا غیرممکن است. چنین چیزی دربارهی The Lost Legacy هم صدق میکند. اگر میخواهید ببینید آیا گرافیکی حتی بهتر از «آنچارتد ۴» امکانپذیر است، The Lost Legacy را بازی کنید. تصور اینکه ناتیداگ توانسته در این مدت کوتاه غول گرافیکی عجیب و غریبی مثل «آنچارتد ۴» را پشت سر بگذارد سخت است، اما حقیقت دارد. این بازی از لحاظ بصری حقیقتا خیرهکننده است. از جزییات حالبههمزن اما واقعگرایانهای مثل موهای کلویی که به صورت و گردن عرق کردهاش چسبیدهاند گرفته تا دستهای زخمیاش موقع استفاده از نقشه یا موبایلش. از طراحی محیطهای رنگارنگ و اتمسفر زندهی بازار هند در فصل اول گرفته تا نورپردازی واقعگرایانهی مکانهای بستهای مثل غارها و معابد. اما قدرت گرافیکی اصلی این بازی را باید در طراحی پرجزییات محیطها جستجو کرد که به حدی بزرگ و اغواگر هستند که بعضیوقتها برایتان سوال میشود جادوی سیاه ناتیداگ چیست که بدون افت فریم، به چنین تصاویر باکیفیت و جزییات سرسامآوری دست پیدا کرده است.
زیبایی دیداری The Lost Legacy اما فقط به چهارتا تصویر زیبا خلاصه نشده است، بلکه تاثیر قابلتوجهای هم در گیمپلی دارد. چگونه؟ خب، یکی از قابلیتهای منحصربهفرد کلویی عکسبرداری با موبایلش است. در طول بازی مکانهای کم و بیش مخفی زیادی برای عکسبرداری از محیطهای بازی وجود دارد. بازی اینطوری مجبورتان میکند تا پایتان را از روی گاز بردارید و به جای پایین انداختن سرتان و رفتن به سراغ ماموریتها، در محیطهای بازی بچرخید و نقاط از پیش تعیینشده برای عکسبرداری از آنها را پیدا کنید. چون بگذارید روراست باشم؛ همهی ما دیوانهی عکس گرفتن هستیم. حالا میخواهد کوچهپسکوچههای پاریس باشد یا میدان آزادی خودمان یا جاده چالوس. همیشه برای عکس گرفتن وقت داریم. پس غیرمنطقی است اگر فکر کنیم کلویی بدون عکس گرفتن از کنار این بناها و سازههای باستانی عبور میکند. و محیطهای بازی آنقدر زیبا هستند که واقعا مجبورتان میکنند نتوانید بدون عکس گرفتن آنها را نادیده بگیرید. پس ناتیداگ بهطرز هنرمندانهای از گرافیک به عنوان وسیلهای برای افزایش کیفیت گیمپلی استفاده کرده است و اینطوری به حس ماجراجویانه و اکتشافی بازی افزوده است. به این میگویند انسجام و درهمتنیدگی بخشهای جداگانهی یک بازی که ناتیداگ تاکنون در رعایت آن استاد بوده است و The Lost Legacy هم قدم رو به جلوی دیگری در این زمینه برای آنها محسوب میشود.
روی هم رفته The Lost Legacy از لحاظ گیمپلی چیز تازهای برای عرضه ندارد و همهچیز به تکرار عناصر آشنای مجموعه خلاصه شده است؛ بهطوری که در یک ساعت اول بازی که در مناطق جنگزدهی هند جریان دارد، فرمولمحور بودن بازی کمی آزاردهنده است. اما همین که کاراکترها از شهر بیرون میآیند و قدم به محیطهای وسیعتر جنگلی میگذارند، بازی آرام آرام خودش را پیدا میکند و به مرور منسجمتر و هیجانانگیزتر میشود و حتی با خلاقیتهای جزییاش مثل تمرکز روی گشت و گذار و حل معماهای چالشبرانگیز که برخی از بهترینهای کل مجموعه هستند به جای اکشن، هویت خاص خودش را هم به دست میآورد. از جایی که یکی از کاراکترهای آشنای مجموعه که اسمش را نمیآورم به تیم کلویی و ندین اضافه میشود، بازی راستیراستی انرژی دیوانهواری میگیرد. اینجاست که بازی در بهترین لحظاتش به سر میبرد. از بگومگوها و بده بستانهای خندهدار بین این سه نفر گرفته تا اکشنهای بلاکباستریاش که مثل همیشه قوانین فیزیک را به سخره میگیرند. هرچه بازی در پردهی دومش به درستی با تمرکز روی ماجراجویی جلو میرفت، در پردهی آخر تلافی میکند. نتیجه اکشنی است که شاید چیزی نباشد که قبلا در این مجموعه ندیدهایم، اما آنقدر در اجرا خوب است که مجموعه را در نهایت هیجان و جنون به سرانجام میرساند. سرانجامی که امیدوارم زیاد طولانی نباشد. چون The Lost Legacy هرچه نباشد، ثابت میکند که «آنچارتد» حکم جیمز باندِ بازیهای ویدیویی را دارد و میتواند بدون اینکه چیزی را از دست بدهد، بدون شخصیت اصلی معروفش یعنی نیتن دریک ادامه پیدا کند و کماکان «آنچارتد» بماند.
Uncharted: The Lost Legacy
Uncharted: The Lost Legacy برای استودیویی که نامش با پیشرفت و نوآوری گره خورده، عنصر متحولکنندهی جدیدی به فرمول آشنای «آنچارتد» اضافه نمیکند. بازی از ستپیس منحصربهفردی مثل مرحلهی سقوط هواپیما در قسمت سوم یا مبارزه روی قطار در قسمت دوم بهره نمیبرد که برای همیشه آن را با آن صحنه به یاد بیاوریم. The Lost Legacy بیشتر حکم کلکسیونی از بهترین ویژگیها و لحظات قسمتهای قبلی را برعهده دارد و نقش خداحافظی با مجموعهای که میراثش به خاطر سپرده خواهد شد را ایفا میکند و البته در این میان طراحی مرحلهی «آنچارتد ۴» را بهبود میبخشد و از خلاقیتهای جزیی قابلتوجه و دستاوردهای غیرمنتظرهی خودش هم بهره میبرد.
رضا حاجمحمدی
نقات قوت
-کلویی فریز چیزی از نیتن دریک کم و کسر ندارد
-پرداخت یک رابطهی قوی بین کلویی و ندین
-اجرای کمنقص فرمول گیمپلی آشنای آنچارتد
-تمرکز بیشتر روی گشت و گذار و اکتشاف
-طراحی معماهای خلاقانه و چالشبرانگیز
-سکانس اکشن پردهی آخر
نقات ضعف
-ریتم بازی در یک ساعت اول کمی کند و فرمولزده است
-بعضی اکشنها از سناریوی خوبی بهره نمیبرند
-عدم تشخیص یاران خودی توسط دشمنان در حین مخفیکاری