آنچه در ادامه میآید، حکایت ما معتادان به صفحات نمایش است. داستان من و دوستانی که تمام روز به انواع و اقسام نمایشگرها زل میزنیم و در کنارش کمی هم زندگی میکنیم؛ برای ما که پیکسلهای رنگی، سفیران دانستن و سرگرمیاند و جانشینان برحق کتاب و دفتر.
صبح اول وقت با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار میشوم و با چشمانی تار، نیمنگاهی به نمایشگرش میاندازم و با خوابآلودگی به پیکسلهای رنگی صفحه نمایش سلام میکنم. وسوسهی چک کردن اعلانهای گوشی دست از سرم برنمیدارد؛ اولین ملاقات چشمانم با پیامها و جدیدترین اعلانها اتفاق میافتد. مقاومت میکنم و کارهای خود با گوشی را به مسیر کار موکول میکنم. راهی محل کارم میشوم؛ یکبهیک شبکههای اجتماعی را چک میکنم؛ بهسرعت به سایتهای مختلف سرک میکشم و یکی پس از دیگری مطالب مورد نظرم را در مرورگر گوشی بوکمارک میکنم.
هنوز پشت میز کارم نرسیدهام که کلید پاور کامپیوتر را فشار میدهم و در کسری از ثانیه دوباره به پیکسلهای رنگی اعتیادآور زل میزنم. غروب میرسد و پس از ساعتها نگاه کردن به نمایشگر رنگی کامپیوترم، با ذوق سر زدن دوباره به گوشی، محل کار را ترک میکنم. تمام مسیر به خانه مطالب بوکمارکشدهی صبح را مطالعه میکنم. به خانه میرسم و بعد از گوشی و کامپیوتر، به نمایشگر غولآسای تلویزیونم سلام میکنم؛ وصل کردن فلش مموری به تلویزیون همانا و دو سهساعت غرق شدن در فیلم و سریال همان. لحظهی شب بهخیر گفتن با نمایشگر گوشی فرا میرسد. اعلانها و ایمیلها برای بار آخر چک میشوند.
پس از ۱۵ ساعت تماشای پیکسلهای رنگی نمایشگر گوشی، مانیتور و تلویزیون، ۱۵ دقیقه کتاب میخوانم… و خدا پدر کتاب کاغذی را بیامرزد!
دیجیکالامگ