یکی از متر و معیارهای شخصی من برای سنجش مقدار «خفن»بودن یک سریال، توضیحِ خط داستانی آن برای فردی که تاکنون آن را ندیده و متقاعد کردنش برای تماشای آن است. اینجا تعریف به خصوصی از «خفن» دارم. مثلا سریالی مثل «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) یا «سوپرانوها» (The Sopranos) دوتا از بهترین سریالهایی هستند که افتخار آشنایی با آنها را داشتهام. آنها همهچیز تمام هستند و هرچه دربارهی انقلابی که در حوزهی تلویزیون کردهاند یا داستانگویی و کارگردانی خیرهکنندهشان بگویم کم گفتهام، اما مهم نیست آنها چقدر خوب هستند. مسئله این است که تعریف خاصی که شخصا برای سریالهای «خفن» دارم دربارهشان صدق نمیکند. سریالهای «خفن»، لزوما بهترین و بینقصترین سریالهای تاریخ تلویزیون نیستند. سریالهای «خفن»، سریالهایی هستند که وقتی یک روز دوستتان ازتان پرسید: «سریال جدید چی هست، بهت فلش بدم برام بریزی؟» شما میپرسید: «{فلان} سریال رو دیدی؟» دوستتان جواب میدهد: «نه، درباره چیه؟» و در جریان همین توضیح دادن خلاصهقصهی فلان سریال است که معلوم میشود آیا با یک سریال «خفن» سروکار داریم یا یک سریال غیرخفن. سرنخ اول این است که معمولا در توضیح سریالهای خفن نمیدانید باید از کجا شروع کنید. اگرچه بهطرز دیوانهواری هیجانزده هستید تا کشف جدیدتان را با دوستتان در میان بگذارید و او را به این دنیای مبهوتکننده وارد کنید، اما همزمان وقتی به خاطراتتان رجوع میکنید، میبینید نه تنها خاطرات قاطیپاتی و آشفتهای از آن سریال دارید، بلکه نمیدانید باید چطوری این هیجان آشفته را بیرون بریزید که هم دوستتان از این سریال وحشت نکند و هم شما به بهترین شکل ممکن واقعیت سریال را منتقل کرده باشید.
مثلا «باقیماندگان/The Leftovers» (بله، میدانم فکر کنم کمکم دارم با اشاره کردن به این سریال در هر مقاله شورش را در میآورم، اما چه کنم!) یک سریال تماما «خفن» است. سریالی است که با ناپدید شدن دو درصد از جمعیت کرهی زمین آغاز میشود و حول و حوش سفیدپوشانی سیگاری که حرف نمیزنند، مردی که به برزخ میرود و آنجا تبدیل به یک آدمکش بینالمللی میشود، پیرمردی که میخواهد با آواز خواندن جلوی آخرالزمان را بگیرد و خیلی چیزهای عجیب و غریبتر میچرخد. یکی دیگر از سریالهایی که تعریف خاص من از «خفن»بودن دربارهاش صدق میکند «ریک و مورتی» است. وقتی دوستتان ازتان پرسید: «دربارهی چیه؟» میتوانید بگوید: «درباریه یه دانشمند دیوونهاس که با نوهی سوسولش ماجراجویی میکنن». اما این تعریف خیلی پیشپاافتادهای از «ریک و مورتی» است، مگه نه؟ میتوانید بگویید: «درباریه یه دانشمند دیوونه و نوهشه که تو یکی از اپیزودها یه دستگاه تو گوششون میزارن و وارد ضمیر ناخودآگاه معلم ریاضی نوهش میشن تا بهطرز اینسپشنواری این ایده رو تو ذهنش بکارن که نوهش رو توی امتحان قبول کنه، اما همهچیز طبق برنامه پیش نمیره و اونا گیر نسخهی عجیبتری از فردی کروگر میافتن که خونواده داره و خونوادهاش هم مثل خودش زشت و بدترکیب هستن». خدا نکند در این لحظه دوستتان بهتان بگوید: «اینسپشن و فردی کروگر چیه؟». اینجاست که متوجه میشوید در حال دست و پا زدن و تقلا برای توضیح یک سریال «خفن» هستید. به خودتان تبریک بگویید!
پس در تلاش برای جواب دادن به این سوال که چرا «ریک و مورتی» را دوست داریم و چرا این سریال یکی از پرطرفدارترین محصولات فرهنگ عامه محسوب میشود، سادهترین جوابی که داریم همین است: «ریک و مورتی» طبق تعریف ویژهی رضا حاج محمدی، سریال خفنی است. یعنی علاوهبر اینکه در هر اپیزود ما را به ماجراجوییها و گشت و گذارهایی میبرد که فقط داستانگوی فیلسوف نابغهای که فرهنگ عامه را خورده و هضم کرده باشد و چهارتا قرص روانگردان بالا انداخته باشد توانایی فکر کردن به آنها را دارد، «ریک و مورتی» فقط جهت سرگرمکنندهبودن و باحالبودن، عجیب و غریب نیست، بلکه از کاراکترهای پیچیدهای بهره میبرد که چیزی که در نگاه اول به نظر میرسند نیستند (ریک یک دانشمند دیوانهی کلیشهای که فقط برای تفریح ما اختراع و سفرهای بینبُعدی میکند نیست)، بلکه همه آدمهای پختهای با طرز فکرها و درگیریهای ذهنی و گذشتهها و حسرتهای خودشان هستند. هرکدام از سفرهایشان همچون درسی در باب فلسفه، سیاست، جامعهشناسی، کیهانشناسی، علم، دین، معنای هستی، نحوی ساز و کار ذهن انسانها، تواناییها و ضعفهای بشر، خوشحالیها و افسردگیهای بشر و موضوعات خیلی بیشتری است که همه در قالب یک کارتون بامزه منتقل میشوند.
اما شخصا اولین چیزی که من را عاشق «ریک و مورتی» کرد بخش «وحشتناک» سفرهای مورتی و پدربزرگش بود. بله، در نگاه اول «ریک و مورتی» وحشتناک به نظر نمیرسد. اول به خاطر اینکه داریم دربارهی یک کمدی بددهن و مسخرهی بزرگسالانه حرف میزنیم که جدیترین لحظاتش را هم به سخره میگیرد و دوم که دلیل مهمتری هم است به خاطر اینکه «ریک و مورتی» به وحشتی آشنا نمیپردازد. وحشتِ «ریک و مورتی»، وحشتی است که فرهنگ عامه به ندرت سراغ پرداخت آن میروند و آن «وحشت کیهانی» است. «ریک و مورتی» با وحشتِ علمی-تخیلی سروکار دارد. همانطور که قبلا در نقد «بیگانه»ی ریدلی اسکات هم توضیح دادم، وحشت کیهانی که مهمترین پیشگامش داستاننویسی به اسم اچ.بی. لاوکرفت است، به وحشتی میپردازد که فراتر از قدرت درک و فهم ماست. وحشتی که ما نمیتوانیم آن را توسط بهترین دانشمندانمان هم توضیح بدهیم. چون چیزی است که ذهنمان تاکنون سابقهی رویارویی با آن را نداشته است. این وحشت میتواند از روبهرو شدن با هیولایی غولپیکر و مرگبار در سیارهای دوردست سرچشمه بگیرد. یا میتواند ناشی از لحظهای باشد که ما انسانها متوجه میشویم چیزی که در ابتدا فکر میکردیم نیستیم و در واقع کاراکترهای یک بازی نقشآفرینی بزرگ هستیم که توسط بیگانگان فضایی کنترل میشود. یا اطلاع از اینکه زندگی ما در گسترهی بیانتهای هستی چقدر کوچک و بیاهمیت است. وحشت کیهانی با ترسهای پیشپاافتادهای که هدفش سرگرم کردن تماشاگران است سروکار ندارد، بلکه میخواهد از طریق پرسیدن سوالات فلسفی سرگیجهآور و روبهرو کردن تماشاگران با احتمالاتی که تاکنون بهشان فکر نکرده بودند، ستون فقراتشان را به لرزه در بیاورد و وحشتی را همچون هزاران سوسک چندشآورش به جانشان بیاندازد که نه سرگرمکننده، بلکه افسردهکننده است.
پورتالگانِ ریک این فرصت را به قهرمانانمان میدهد تا بیوقفه ما را با دنیاهایی که فراتر از درک ما هستند بمباران کنند. نتیجهی کیهانگردیهای ریک و مورتی بعضیوقتها مثل اپیزودی که کاراکترها به تماشای شبکههای تلویزیونی فرا-بُعدی مینشینند و با دنیایی روبهرو میشوند که مورچهها روی تخم چشم آدمهایش حرکت میکنند وحشتناک است، بعضیوقتها مثل دنیایی که انسانها حکم صندلی را دارند و صندلیها انسان هستند خندهدار میشود و بعضیوقتها مثل اپیزودی که کاراکترها روی سیارهای ناشناخته فرود میآیند که خورشیدش بیوقفه جیغ و فریاد میکند، همزمان وحشتناک و خندهدار میشود. یا هر از گاهی به جای اینکه ریک و مورتی سراغ دنیاهای موازی دیگر بروند، این دنیاهای موازی دیگر هستند که سراغ زمین میآیند و واقعیت ما را در هم میشکنند. مثل اپیزودی که ناگهان سرهای پرندهی غولپیکری به زمین میآیند که قدرت جاذبهی بالایشان، اکوسیستمِ زمین را به هم میریزد و هیاهوی بزرگی را ایجاد میکند و شهرها و جمعیتشان را در یک چشم به هم زدن نابود میکند. در ادامه بین مردم فرقهای برای پرستش این کلههای غولپیکر درست میشود و ریک متوجه میشود که این کلههای غولپیکر در واقع موجوداتی هستند که از زمین میخواهند تا آهنگ خودشان را برای شرکت در مسابقهی آوازخوانیشان معرفی کنند.
ریک فاش میکند که آنها یا باید در نسخهی بینکهکشانی برنامهی «استیج» این موجودات شرکت کنند و مورد داوری قرار بگیرند یا توسط تفنگی لیزری بهطور کامل از صفحهی کهکشان حذف شوند. بله، ناگهان تمام کرهی زمین با همهی تاریخ و قدمت و پیشرفتها و ساکنانش به وسیلهای برای سرگرمی یک سری کلههای غولپیکر از آنسوی دورِ کهکشان تبدیل میشود. کلههایی که اگر از آوازهای خوانده شده خوششان نیاید، بدون اینکه ککشان بگزد، یک سیاره و تمام متعلقاتش را پودر میکنند. سیارهها برای این کلههای غولپیکر حکم آن مورچههایی را دارند که در کودکی برای لذت بردن آنها را با هم دعوا میانداختیم. ما آن مورچهها را به عنوان یک سری موجود زنده باور نداشتیم و به آنها فقط به عنوان وسیلهی یکبار مصرفی برای تفریح چند دقیقهای خودمان نگاه میکردیم. خب، حالا چه میشود اگر کل سیارههای کهکشان، حکم آن مورچهها را داشته باشند و آن کلههای پرندهی غولپیکر هم بچههایی باشند که فقط میخواهند سرگرم شوند و آنقدر بزرگ و هوشمند و قدرتمند هستند که نابودی سیارهها برایشان هیچ اهمیتی ندارد. حتی وقتی انسانها تصمیم میگیرند تا این کلههای غولپیکر را با بمب اتم از بین ببرند نیز چیزی تغییر نمیکند. قویترین و تخریبگرترین سلاح بشر در برابر عظمت و قدرت آنها، ناچیز است. به این میگویند وحشت کیهانی!
در عموم داستانهای علمی-تخیلی انسانها به عنوان مرکز هستی به تصویر کشیده میشوند. انسانها همیشه در جلوترین جبههی مبارزه با بیگانگان فضایی یا اکتشافات قرار دارند. این موضوع به همان غرور بشر از دیدنِ خودش به عنوان شخصیت اصلی دنیا برمیگردد. انسانها دوست دارند باور داشته باشند که حتما زندگیشان دلیل و منطق دارد. حتما درد و رنجهایی که میکشند معنادار است. حتما آنها وظیفهی بزرگی بر گردن دارند. اما وحشت کیهانی یکی از پایهترین نیازهای انسانی را که مهم شناخته شدن در گسترهی هستی است برمیدارد و آن را زیر پایش لگد میکند و میپرسد: «اگر هستی اهمیتی برای ما قائل نباشد چه؟». یوجین تاکر، فیلسوف آمریکایی معاصر در کتابش به اسم «در گرد و خاک این سیاره» دربارهی چیزی به اسم «بدبینی کیهانی» صحبت میکند. چیزی که در «ریک و مورتی» و آثار وحشت کیهانی وجود دارد. «بدبینی کیهانی» دنیایی بدون ما را متصور میشود و هستی را جایی مطلقا غیرانسانی و بیتفاوت به امیدها، خواستهها و تقلاهای انسانها توصیف میکند. تاکر ادامه میدهد: «دنیا بهطرز بیوقفهای غیرقابلفهمیدن است؛ دنیای فاجعههای سیارهای، پدیدار شدن بیمارهای اپیدمی، حرکات پوستهی زمین، آب و هواهای عجیب، دریاهای آلوده به نفت و تهدید پنهان اما همیشه حاضرِ انقراض. برخلاف تمام نگرانیها، نیازها و خواستههای روزانهمان، فهمیدن دنیایی که در آن زندگی میکنیم و بخشی از آن هستیم بهطرز فزایندهای دشوار است. روبهرو شدن با این تفکر به معنی روبهرو شدن با محدودیت مطلقمان در فهمیدن تمام و کمال دنیامان است».
یوجین تاکر بهمان یادآوری میکند رویایی که ما از در کنترل بودن برای خودمان درست کردهایم خب، رویایی بیش نیست و حقیقت این است که سیارهای که ما آن را دنیای خودمان توصیف میکنیم، سیارهای است که با قوانین و اصول خودش کار میکند و کاری به کسانی که روی آن زندگی میکنند ندارد و چنین چیزی در ابعادی وسیعتر دربارهی هستی هم صدق میکند. «ریک و مورتی» به بهترین شکل ممکن این فلسفه را در آغوش میکشد. تقریبا در تکتک ماجراجوییهای ریک و مورتی، آنها به دنیاهایی سفر میکنند و با اتفاقاتی روبهرو میشوند که ناچیز بودن آنها در برابر هستی را توی صورتشان میزند. قضیه تا جایی پیش میرود که ریک و مورتی در جریان یکی از آزمایشاتِ ریک در گاراژش منفجر شده، دل و رودهشان به در و دیوار میپاشند و کشته میشود. اما انگار نه انگار. چون همان لحظه یک نسخه از بینهایت نسخههای دیگر ریک و مورتی در دنیاهای آلترناتیو ظاهر میشوند و جای آنها را میگیرند و بدون اینکه حرفی به خانوادهشان بزنند، جای آنها را پر میکنند و به زندگیشان ادامه میدهند. جالب اینجاست که این نسخه از ریک و مورتی خود از دنیایی میآیند که در آن معجون عشقی که ریک برای مورتی درست کرده بود باعث تبدیل شدن انسانها به حشرههای ملخگونهی زامبی شده است و دنیا به پایان رسیده است!
خبر خوب این است که «ریک و مورتی» از طریق کمدی به این موضوعات و سوالات فلسفی بسیار بسیار تاریک میپردازد، وگرنه شاید بعد از چند اپیزود از شدتِ غلظت تاریکی و ناامیدی سریال خودکشی دستهجمعی میکردیم! چرا که سریال با تاکید روی ناچیز بودن ما در برابر هستی، قصد ندارد بحران وجودی دردناکی به جانمان بیاندازد و زندگیمان را تلخ کند، بلکه میخواهد بهمان یاد بدهد که باید ناچیز بودمان را قبول کنیم، اما به جای اینکه از فهمیدن این حقیقت زانوی غم بغل بگیریم، به آن بخندیم. مسئله این است که شاید ما در برابر موجودات و دنیاهایی بزرگتر و پیشرفتهتر از خودمان همچون دانهای از شنهای یک ساحل هستیم، اما این به معنی پیشپاافتادهبودنِ ما و دنیایمان نیست. ما هم به اندازهی خودمان پیچیده و شگفتانگیز هستیم و ما هم نقش وحشت کیهانی، موجوداتی کوچکتر از خودمان را برعهده داریم. مثلا در یکی از اپیزودهای سریال به درون باتری ماشین فضایی ریک سفر میکنیم و متوجه میشویم که انرژی باتری ماشین ریک توسط یک «مایکرو یونیورس» تامین میشود. به عبارت دیگر ریک دنیایی کامل درون باتری ماشینش درست کرده است که تنها وظیفهی ساکنانش بدون اینکه بدانند تامین برق ماشینِ ریک است. در ادامه متوجه میشویم که دانشمندی در آن مایکرو یونیورس، دنیای دیگری خلق کرده است و دانشمند آن دنیا هم دنیایی دیگر. ناگهان ریک برای آدمهای از همهجا بیخبر درونِ باتری ماشینش تبدیل به هیولا/خدایی لاوکرفتی میشود. از یک طرف برای یک بار هم که شده سریال انسانها را برتر به تصویر میکشد، اما فقط برای چند ثانیه. چون همان لحظه این سوال ایجاد میشود که ما تامینکنندهی انرژی باتری ماشین چه کسی هستیم؟!
خب، طبیعتا پردهبرداری از دنیایی فراتر از درک و فهممان، تمام اعتقاداتمان را نابود میکند و تنها چیزی که باقی میگذارد بدبینی و ناامیدی مطلق است. در سریال به ازای تمام خندههای ریک به هرج و مرج و بیمعنایی هستی، کسانی هم وجود دارند که به محض فهمیدن این حقیقت عنان از کف میدهند. نمونهاش خالقِ یکی از همان تمدنهای درون باتری ماشین ریک که به محض اینکه این موضوع برایش فاش میشود، فضاپیمایش را به صخره میکوبد و خودکشی میکند. اما وحشت و بدبینی کیهانی وسیلهی نوینی برای خراب کردن اعصاب آدمها نیست. هدف «ریک و مورتی» از طریق صحبت دربارهی این موضوعات به گند کشیدن زندگیمان نیست. خالقان سریال نمیخواهند ما را مجبور به کوباندن فضاپیمایمان به صخره و سوختن در لاشهی آن در ته دره کنند. در عوض میخواهند از طریق بیرون آمدن از درون این تاریکی و ناامیدی، زندگی خوشحالتر و لذتبخشتری داشته باشیم. حتما میپرسید چگونه؟ همانطور که گفتم غریزهی انسانها این است که باور دارند آنها با هدف معینی به دنیا آمدهاند و قرار است ماموریت بزرگی را انجام بدهند. صحنهای در سریال وجود دارد که مستقیما به این نکته اشاره میکند. جایی که سامر متوجه میشود او حاصل یک بارداری تصادفی و ناخواسته بوده است و پدر و مادرش واقعا قصد بچهدار شدن نداشتهاند. سامر در نتیجهی این افشا دچار فروپاشی روانی میشود و از خود میپرسد که آیا اصلا زندگیاش معنا دارد؟ سامر فکر میکند حالا که او حاصل یک بارداری ناخواسته بوده است زندگی بیمعنایی دارد. او نمیداند که چه خواسته و چه ناخواسته، هیچکس با هدف خاصی قدم به این دنیا نمیگذارد. مورتی که در جریان ماجراجوییهایش با ریک درسهای ارزشمند و سختی در این زمینه یاد گرفته است، داستان ترسناک دفن کردن جسد خودش از واقعیتی آلترناتیو در حیاط پشتی خانه را برای سامر تعریف میکند و در نهایت به این جمعبندی میرسد: «زندگی هیچکس هدف نداره، هیچکس به هیچجا تعلق نداره، همه قراره بمیریم، بیا تلویزیون ببینیم؟»
این دیالوگ اگرچه حسابی ترسناک است، اما در عمقش شامل معنای آرامشبخش و زیبایی است. برای کسانی مثل سامر فکر کردن به اینکه آنها با هدف ویژهای ساخته نشدهاند غیرقابلقبول و سخت است، اما کسانی مثل ریک و مورتی با این موضوع کنار آمدهاند و منافع خوب آن را کشف کردهاند. برای ریک و مورتی ناراحت شدن سر این موضوع مسخره است. از نظر آنها وقتی زندگی پر از این همه اتفاقات و موقعیتهای باحال برای لذت بردن و خوشگذراندن است، چرا باید سر بیمعنایی زندگیمان افسرده شویم؟ همانطور که مورتی گفت، یکی از این خوشگذرانیها تماشای تلویزیون با یکدیگر است. سینما رفتن است. صحبت کردن دربارهی سریالها و فیلمهای مورد علاقهمان است. سفر کردن است. این تقلا بین افسردگی حاصل از بیمعنایی زندگی و لذت بردن از امکاناتی که این موضوع جلویمان قرار میدهد در مرکز داستانگویی سریال قرار دارد. سریال فقط یکبار به این موضوع اشاره نمیکند و از رویش عبور نمیکند، بلکه مدام از زاویههای مختلف تاثیرش روی کاراکترها، مخصوصا ریک و مورتی را بررسی میکند و بارها نشانمان میدهد که حتی ریک و مورتی هم با وجود قبول کردن این حقیقت، کماکان در قبولِ تمام و کمال آن مشکل دارند. مثلا علاوهبر اینکه در یکی از اپیزودها کلههای غولپیکر پرنده به زمین حمله میکنند، در اپیزودی دیگر این موضوع از طریق سفر به درون باتری ماشین ریک مورد بررسی قرار میگیرد و در اپیزودی دیگر ریک و مورتی به یک شهربازی بینکهکشانی میروند و آنجا مورتی یک بازی واقعیت مجازی را امتحان میکند که در آن زندگی کامل یک انسان را بازی میکند؛ انسانی که در بزرگسالی از روی نردبان میافتد و میمیرد و مورتی برای چند لحظه احساس میکند که خودش مرده است. یا در اپیزود دیگری ریک سر میز صبحانه، روباتی خودآگاه مخصوص آوردن کره درست میکند و روبات به محض اینکه متوجه میشود تنها هدفش کره آوردن است، بهم میریزد و افسرده میشود. یا کاراکترها در طول سریال متوجه میشوند که نه تنها دنیاهای بینهایتی در دنیای خودشان وجود دارد، بلکه نسخههای بینهایتی از آن دنیاهای بینهایت هم وجود دارد و آنها نسبت به بقیه منحصربهفرد و ویژه نیستند.
خلاصه میخواهم بگویم نشانههایی از بیمعنایی دنیا بیوقفه کاراکترهای سریال را مورد حمله قرار میدهد و آنها همیشه در تلاش برای کنار آمدن با آنها موفق نیستند. مثلا این موضوع را به بهترین شکل ممکن میتوان در تضاد شخصیتهای جری و ریک دید. سریال هیچوقت نمیگوید اطلاع نداشتن از ماهیت ابسورد دنیا یک موهبت است. اتفاقا ما در زمینهی جری میبینیم که بعضیوقتها ندانستن و انکار کردن خیلی بهتر از دانستن و قبول کردن است. جری یکی از آن آدمهایی است که انگار هیچ اطلاعی دربارهی زندگی متوسط و خستهکنندهاش ندارد. در یکی از اپیزودها که داخلِ یک شبیهساز کامپیوتری جریان دارد، جری در خوشحالترین وضعیتش به سر میبرد. او برندهی یک جایزهی معتبر شده و خلاصه به معنای واقعی کلمه زندگی کردن در یک شبیهساز باگدار را به زندگی واقعیاش ترجیح میدهد. جری یک مرد تمام شکستخورده است. او شغلی ندارد، همسرش از او متنفر است، بچههایش ترجیح میدهند با پدربزرگشان خوش بگذرانند و او به هیچوجه باهوشترین کاراکتر کل سریال هم نیست. تمام اینها شاید نکات منفی به نظر برسند، اما یکی ممکن است به این نتیجه برسد که شاید جری نسبت به بقیهی کاراکترها زندگی خوشحالتری داشته باشد. چرا که او در مقایسه با ریک آنقدر احمق است که هیچوقت متوجهی بیمعنایی و شکستخوردگی زندگیاش نشده است. پس میتوان به عدم آگاهی جری از واقعیت اطرافش به عنوان یک موهبت نگاه کرد.
اما در مقابل ریک را داریم که بیمعنایی زندگی را درک میکند و آن را قبول کرده است. اما برخلاف اخلاق طعنهآمیز و بیاهمیتِ ریک در برابر درد و زجرهای دنیا، ما سرنخهای بیشماری داریم که نشان میدهند او کاملا خوشحال نیست و دارد از این موضوع عذاب میکشد و فقط آن را بهطور مستقیم به روی کسی نمیآورد. بالاخره داریم دربارهی پیرمردی صحبت میکنیم که جملهی موردعلاقهاش (وابالابادابداب) به این معنی است: «من دارم درد سختی میکشم. یکی بهم کمک کنه». پس اینکه ریک دانشمند نابغهای است که همهچیز را به سخره میگیرد به این معنا نیست که او جواب همهچیز را دارد و در برابر ماهیت ابسورد هستی ضدگلوله است. اتفاقا سریال بعضیوقتها به این نتیجه میرسد که علم ریک سانچز بیشتر از اینکه به دردش بخورد، او را به موجودی بیاحساس تبدیل کرده است. چون او همهچیز را با علم بررسی میکند و بعضیوقتها از زاویهی انسانی به آن نگاه نمیکند و اینطوری ممکن است چیزی با معنی را به دست خودش به چیزی بیمعنی تقلیل بدهد. مثلا ریک به مورتی میگوید که عشق چیزی بیشتر از یک سری واکنشهای شیمیایی در بدنمان نیست که میخواهند ما را برای تولیدمثل و ادامه دادن نسل بشر گول بزنند. شاید حقیقت داشته باشد، اما ریک از این طریق دارد خود را از یکی زیباترین مفاهیم زندگی محروم میکند و در نتیجه بهطرز ناخودآگاهی عذاب میکشد. اما «ریک و مورتی» یک خبر خوب برایمان دارد و آن هم این است که وقتی در جستجوی کشف معنا به بنبست خوردیم، میتوانیم دور بزنیم و راه جدیدی پیدا کنیم و شاید آن راه جدید این است که چیزهای کوچک اما مهم اطرافمان را غنیمت بشماریم. «ریک و مورتی» بارها بهمان میگوید که دوستان، خانواده و انجام کارهایی که ازشان لذت میبریم خیلی مهمتر از سگدو زدنهای بینتیجه برای پاسخ دادن به مسئلهی هستی است.
آلبر کامو، فیلسوف فرانسوی، در کتابش «افسانهی سیسیفوس» با پرداخت به مسئلهای که آن را «ابسورد» مینامد به این موضوع میپردازد. کامو باور داشت که اصطحکاک بزرگی بین علاقهی انسان برای کشف معنای زندگی و بیمعنایی مطلق زندگی وجود دارد. کامو باور داشت که ما سیسیفوس هستیم. یکی از پادشاهان اسطورههای یونانی که مجبور بود هر روز تکه سنگ کروی بزرگی را به بالای کوهی هل بدهد و قبل از رسیدن به بالای کوه، شاهد بازغلتیدن دوباره آن باشد و این چرخه را تا ابد تکرار کند. اما کامو اعتقاد دارد که باید سیسیفوس را خوشحال تصور کنیم. کامو میگوید وقتی ما بیمعنایی زندگیمان را کشف کرده و آن را قبول کنیم، آزاد هستیم تا اهداف و معنای منحصربهفرد خودمان را برای آن تعیین کنیم. در سریال، ریک دروازهی ما برای صحبت کردن دربارهی فلسفهی ابسورد آلبر کامو است. ریک در طول سریال از بیمعنای زندگیاش آگاه است، اما این موضوع اذیتش میکند. بله، داریم دربارهی نابغهترین و زیرکترین آدمِ کل هستی حرف میزنیم و حتی او هم هنوز موفق به کشف کردن هدف زندگی نشده است. وقتی ریکترینِ ریکها موفق به کشف حقیقت نشده، ما به چه امیدی تلاش میکنیم. اما بزرگترین ویژگی ریک، علم و دانشش است و اگرچه خودش میداند که با استفاده از آن نمیتواند «خود حقیقت» را پیدا کند، اما میتواند «حقیقت خودش» را پیدا کند. میتواند از طریق آن سرش را گرم نگه دارد و هرروز هدف جدیدی برای خودش تعیین کند.
پروژههای علمیاش به او این فرصت را میدهند تا با نوههایش ماجراجویی کند، رابطهاش را با آنها قویتر کند و بخندد و حالش را ببرد. ریک میداند علمش به درد کشف معنای نهایی زندگی نمیخورد. ریک این را میداند و سعی میکند از آن برای لذت بردن و کشف شگفتیهای کیهان با کسانی که دوستشان دارد استفاده کند. البته که ریک بعضیوقتها بهطرز دردناکی سعی میکند تا به خانوادهاش بفهماند که اهمیتی به آنها نمیدهد و رابطهاش با آنها با فوقالعادهبودن خیلی فاصله دارد. نکته سریال همینجاست. اینکه ریک وقتی خوشحال است که با نوههایش وقت میگذارد و سعی میکند این رابطه را قویتر کند. مثلا در اپیزود افتتاحیهی فصل دوم، ریک زمان را متوقف میکند تا آنها قبل از بازگشت والدین سامر و مورتی، خانه را بعد از یک مهمانی بزرگ تمیز کنند و در جریان این همین توقف زمان، آنها خوش میگذرانند و در حیاط خانه فیلم تماشا میکنند و میخندند. در همین لحظه وقتی مورتی از ریک میپرسد که چرا مدتی است که «وابالابادابداب» را تکرار نکرده است، ریک جواب میدهد: «لازم نبود. حالا یه جملهی جدید دارم: نوههام رو دوست دارم!». و آنها را بغل میکند. قابلذکر است که جملهی جدید ریک از این جهت اهمیت دارد که او زمان را برای نه یک روز یا یک هفته، برای برای شش ماه متوقف میکند تا بیشتر همراه نوههایش تنها باشد. و این فقط یکی از بیشمار نمونههایی است که از تلاش ریک برای خوش گذراندن با نوههایش داریم. در یک اپیزود ریک بیصبرانه منتظر است تا با مورتی به شهربازی بینکهکشانی برود و در اپیزودی دیگر ریک و مورتی تمام زمان اپیزود را صرف تماشای تلویزیونِ بینکهکشانی و صحبت دربارهی برنامههای عجیب آن میکنند. یا در پایان اپیزود افتتاحیهی فصل دوم، ریک کاری را انجام میدهد که شاید هرگز فکرش را هم نمیکردیم. در پایان این اپیزود بعد از اینکه زمان شروع به از هم پاشیدن میکند، متوجه میشویم که قلادهی منتقلکنندهی مورتی به زمان خودشان خراب شده است. زیر پای مورتی خالی میشد و او در فضای بیانتهای زمان سقوط میکند، ریک او را دنبال میکند و قلادهی خودش را به او میدهد و جان خودش را برای نجات نوهاش فدا میکند. اگرچه ریک در نهایت از این مخمصه جان سالم به در میبرد، اما مشخص است که رابطهاش با مورتی آنقدر بامعنیتر از تمام بخشهای دیگر زندگیاش بوده که حاضر شده جان خودش را برای او فدا کند.
این لحظات این فرصت را بهمان میدهند تا نگاهی به فراسوی پوستهی زمخت و بیاحساس ریک بیاندازیم. به خاطر همین است که اینقدر «ریک و مورتی» را دوست داریم و به خاطر همین است که این سریال با وجود ویژگیهای فوقالعاده عجیب و غریبش اینقدر پرطرفدار است. اینقدر بهمان نزدیک است و اینقدر قابللمس است. چون داستان روی نقطهی مشترکی از تمام آدمها دست میگذارد. قبول اینکه هستی هیچ اهمیتی به ما نمیدهد خیلی عصبانیکننده است. تلاش برای پیدا کردن جواب نهایی معمای هستی جلوی ما را از دیدن چیزهایی که واقعا ازشان لذت میبریم، میگیرد. اما ریک نمونهی آدمی است که تماشای او حالمان را خوب میکند. آدمی که شدیدا بدبین و بیاحساس به نظر میرسد، اما در واقع از بودن در کنار خانواده و دوستانش خوش میگذارند. از طریق ریک است که سریال بهمان میگوید زندگی را در آغوش بکش، آن را زیادی جدی نگیر و ببین چه چیزی خوشحالت میکند و همان را انجام بده. «ریک و مورتی» هیچوقت نمیگوید جستجوی ما برای یافتن معنای زندگی به پایان میرسد (خود ریک و مورتی در هر اپیزود با این موضوع دست و پنجه نرم میکنند)، بلکه بهمان سرنخ میدهد که در جریان این جستجو حواسمان باشد تا بدیهیترین جواب را که دوستان، خانواده و لذتهای کوچک هستند نادیده نگیریم. چون جستجوی دستهجمعی خیلی خیلی هیجانانگیزتر و لذتبخشتر از تنهایی جستجو کردن است.