بگذارید داستان این دلنوشته را از جایی آغاز کنیم که ایده اصلیاش، به سر من زد. جایی که شاید ایده های بسیاری را به سر آدم های بسیاری رسانده باشد. در طول تجربه آخرین شماره از سری فاینال فانتزی و متعلقات سینمایی و انیمهای اش بود که به نقش و اهمیت شخصیتی پدر گونه در روایت داستان پی بردم و یا شاید باری دیگر این مهم را به یاد آوردم. کسی چه می داند. اما موضوعی که دارای اهمیت فراوان است، هیچ ارتباطی با شاهکار جدید Square Enix ندارد. چرا که به طور غیر ارادی، هر زمانی که قصد می کنم به یک پدر مهم در دنیای بازی های رایانه ای و مخصوصاً در چند سال اخیر فکر کنم، به یاد بوکر و جول می افتم. دو پدری که هرچند فاصله ای عظیم با یکدیگر داشتند. اما به علت انتشار تقریبا نزدیک بازیهایشان، توانستند حالتی شبیه به رقابت ایجاد کنند. رقابتی که شاید اصلاً درست نباشد. چرا که این دو پدر، تفاوت های عمیقی با یکدیگر دارند. اما نکته مهم، ارتباطی است که بازیباز، به واسطه این پدر ها، با دخترهایشان برقرار می کند. این رابطه، آن قدر مهم است که مجبورمان کند اندکی وقت بگذاریم و در موردش بنویسیم. (و بخوانیم)
در همین ابتدا باید بگویم که قرار نیست به تحلیل داستانی این دو بازی بنشینیم، چرا که کاریست بس دشوار، و در مقابل، این نوشته نقد و بررسی هم نیست. بیشتر دلنوشتهای را می ماند که قصد دارد ما را کمی به حال و هوای عنوان زیبای آخرینِ ما نزدیک کند. عنوانی که توانست جوایز بسیاری را از آن خودش کند و شوکی عظیم را به صنعت بازی های ویدئویی وارد سازد. شوکی که شاید تا سال های سال اثراتش را هنوز هم بتوان در این صنعت مشاهده کرد. The Last of Us یک بازی زیبا در سبک اکشن-ماجراجویی و ترس و بقا (action-adventure survival horror) است که در سال ۲۰۱۳ توسط استدیو نام آشنای Naughty Dog روانه بازار شد. آخرین ما، آنقدر خوب بود که توانست بسیاری از بازیباز ها را تا مدتی طولانی در شوک نگه دارد و البته، کاری کند که با معرفی شدن شماره دوماش، دست و پایمان را گم کنیم و جشن بگیریم. قصدم تعریف بیحد از این بازی نیست. قصدم حتی نوشتن یک تمحیدیه برای بازی هم نیست. قصدمان این است که در کنار هم، نگاهی داشته باشیم به حسی که بازی کردن با جول، به ما داده است.
کاش آنشب …
بازی عالی آغاز می شود، آن قدر عالی که گفتن از آن بیهوده است و در همان ثانیه های اول، کاری می کند که عاشق سارا شوید. دختر کوچک اما زرنگی که با پدرش جول زندگی شادی را می گذارنند. سارا، دوست داشتنی است و در همان دقایق ابتدایی آن قدر خوب پرداخت می شود که کاملاً درکش می کنید. سارا یک دختر واقعی است. به پدرش هدیه می دهد، با او گرم می گیرد و جالب تر از همه، دقیقاً مثل بچه ها، ارام و بی هوا به خواب می رود.
سارا، شبیه هیچ یک از شخصیت های بازی های ویدئویی نیست. او بیشتر از هرچیزی، شبیه یک دختر واقعی است و شاید پس از آن بتوانیم رد پای چنین کرکتری را در فیلم های سینمایی پیدا کنیم. سارا، جدا از باور پذیری بی وصفی که در رفتارش دارد، حتی در بدترین حالت ممکن هم شبیه به یک مدل انیمیشنی نیست و این جادویی است که در شاهکار ناتی داگ ظهور کرده. چرا که شما، فقط مدتی در حدود چند دقیقه با بازی همراه بوده اید و این حجم عظیم از احساس را همین حالا هم می توانید روی شانه هایتان حس کنید. احساسی که زاییده شخصیت پردازی بی رقیب ناتی داگ است.
گذشته از سارا، درست در لحظه ای که جول، او را روی تخت می گذارد تا راحت بخوابد، یک حسِ عمیق ناپیدا را می توانید در مخاطب پیدا کنید. حسی که به تجربه شخصی ام، دل آدم های بی احساس را هم لرزانده. آن هایی که اعتقاد داشتند بازی ویدئویی فقط وسیله ای است برای سرگرمی و بس. چرا که با همین کار کوچک و ساده، در همان ابتدای کار، می فهمیم که جول، با همه تنومند بودن و اخم هایش، یک پدر مهربان است و مهم تر از آن، ما قرار است در ادامه، همراه این پدر مهربان باشیم.
شب حادثه اساسی و شب شکسته شدن جول، روند تندی دارد، روندی که به بازیباز، اجازه فکر کردن را هم نمی دهد و مجبورش می کند مدام با اتفاقات عجیبی کنار بیاید. اتفاقاتی که با شروع کنترل کردن سارا پس از بیدار شدنش روی سرتان آوار می شوند. زنگ خوردن ناگهانی تلفن، گشتن به دنبال پدر در خانه، صداهای ترسناک بیرون، ورود عجیب و غریب و با عجله جول و درگیر شدنش با یکی از همسایه ها که ظاهرا مبتلا شده است و در آخر هم فرار با عجله از خانه به همراه عمو تامی. همه این موضوعات، قرار است برای یک کودک غیرقابل هضم و دردناک باشد. کودکی که همین چند ساعت قبل هدیه ای به پدرش داده و بعد از یک شب خوب، به خواب رفته تا صبح شیرین دیگری را شروع کند. اما موضوع جالب تر این است که روند شروع داستان، حتی برای مخاطبی که گاهی همسن و سال جول است هم غیرقابل هضم است. روندی که از آرامش مطلق شروع می شود و به نهایت هرج و مرج می رسد. نهایت آشوبی که برای هر انسانی تعریف شده است؛ آخرالزمان.
شاید باید علت این امر را در روایت درست قصه جست و جو کنیم، در روایتی که به درستی می داند چطور و چگونه مخاطبش را میخکوب کند و تا آخرین لحظه همراه خودش بکشاند. اما به عقیده من، چیزی که بیشتر از روایت در این بازی نقش دارد، پرداخت بی نظیر شخصیت هاست. شخصیت هایی که به هیچ وجه، نمی توانید آن ها را از سرتان بیرون کنید.
پس از فرار جول، تامی و سارا است که اتفاق و در واقع، رخ داد اساسی داستان شکل می گیرد. رخ دادی که پس از ۲۰ سال همچنان می تواند جول را آزار دهد و ما مخاطبین را هم در شوک نگه دارد.
مرگ سارا، سارایی که به نوعی، ته دلمان همه می دانستیم قرار نیست نقشی اساسی در داستان داشته باشد، اما نمیشد نمیرد؟ نمی شد حداقل بیشتر زنده بماند؟ من آن دخترک کوچک نازنین را خیلی دوست داشتم. نمی شد آن گلوله لعنتی به زمین بخورد؟ اصلاً به پایش … نمیشد آن مامورِ لعنتی را یکی که به قارچ Cordyceps مبتلا شده سر به نیست کند؟ نمی شد دخترم زنده بماند؟
با مرگ سارا، مستقیم می رویم بیست سال بعد و جول شکسته و پیر را می بینیم. ۲۰ سال طول کشیده تا این بلا بر سر جول بیاید، جول برای هضم غمش ۲۰ سال وقت داشته و هنوز هم شکسته است و ما، چیزی در حدود ۲۰ ثانیه. انصافت کجا رفته ناتی داگ، دخترم رو به روی چشم هایم، توی دست هایم مرده و تو ۲۰ ثانیه به من وقت می دهدی تا عذاداری کنم؟ و بعدش باید بروم قاچاق اسلحه؟
وقتی این جمله از مغزم گذشت، فهمیدم که به طور ناخواسته، گرفتار طلسمی شده ام که قرار نیست هیچ وقت دست از سرم بردارد. طلسمی که مثل یک بختک، روی سینه ام نشسته و تا ابد، تا نفس می کشم، به من غم از دست دادن دخترم را یادآوری می کند… در لحظات پایانی فصل افتتاحیه، وقتی که پای سارا آسیب دیده و ما، مجبوریم که او را در آغوش حمل کنیم. گره محکمی از جنس عشق میان بازیباز و پدر داستان بسته می شود. گره ای که بیشتر از اینکه ما را به سارا وابسته کند، به ما می فهماند که پدر بودن یعنی چه، می فهماند که داشتن یک دختر ۱۲ ساله، در دنیایی که دارد نعره میزند و پایش را می کوبد توی منجلاب آخرالزمان، چه مفهومی دارد. این گره کور و گنده، کاری می کند که حس پدر بودن را درک کنیم. حسی که تا انتهای بازی هم ولمان نمی کند.
حقیقت قضیه این است که با فصل افتتاحیه آخرین ما، مخاطب، از هر قشری که می خواهد باشد. درگیر جادوی ناتی داگ می شود. جادویی که پس از گذشت مدتی طولانی، هنوز هم زنده است و قرار نیست ولمان کند. در همان دقایق اول، بازی (بله بازی!!! با داستانش!!!) کاری می کند که ما، باورکنیم سارا دخترمان است. آخرین ما، در همان فصل افتتاحییهاش، ما را پدر میکند.
دوباره از دستت نمی دهم!
در فصل بعدی بازی یعنی تابستان، ما همراه جول هستیم. ما و جولی که دخترمان را از دست داده ایم، با الی آشنا میشویم. دختر کوچک سرزندهای که برعکس سارا، کاملاً بزرگ شده، فحش می دهد، با سرباز ها درگیر می شود و حسابی هم بدخلق است. دختری که همه نشانه های آخرالزمان در شخصیتش بروز پیدا کرده است. رفتار الی، نشان دهنده همه مصیبت هایی است که کشیده، او محکم است و شبیه به یک گربه وحشی، مدام در حال حمله ور شدن میبینیدش. او نقطه مقابل شخصیت ساراست. سارا آرام و با وقار است. اما الی … الی یک دخترک بی اعصابِ پر از خشونت است که نمی شود تحملش کرد.
قبل از آشنایی با الی و در گیر و دار عذاداری تمام نشده مان برای سارا، تس خود نمایی می کند. زنی که درست و حسابی نمی دانیم کیست، اما گویی با ما زندگی می کند، هم خانه ایم. آراممان می کند و راه می افتیم برای پیدا کردن رابرت لعنتی که نمی دانیم اصلاً چه بلایی سرمان آورده. مهم هم نیست، این کار ها را به تس سپرده ایم. خودش می داند رابرت چه غلطی کرده و حالا هم کجا داریم می رویم.
این گنگیِ وصف ناپذیر که با شروع تابستان سراغمان می آید، دقیقاً شبیه به احساس جول است. او شکسته و تنهاست، این را می شود از زل زدن های طولانی مدتش به ساعتِ هدیه سارا فهمید. تس هیچ وقت نقش مهمی در زندگی جول نداشته و این را می شود از حرف زدنشان فهمید. و در آخر، با جلو افتادن و توضیحات تس می فهمیم که جول هم مثل ما، درست و حسابی نمی داند که درگیر چه ماجرایی است. می دانید، گاهی در این بازی یادتان می رود که خودتان هستید.
پس از شنیدن پیشنهاد وسوسه کننده “کرم های شب تاب” (Fireflies) ما همراه تس می رویم تا محموله مهمشان را قاچاق کنیم. در این بین، داستان بازی با زیرکی تمام به ما می فهماند که الی عامل نجات جهان است. خوب … چقدر عالی! پاشو هرچه سریعتر این دخترک را به کرم های شب تا برسانیم و دنیا را نجات دهیم. چه کاری بهتر از این؟
اما روایت بازی به همین سادگی ها هم نیست. شخصیت های فرعی بسیاری در بازی می آیند و می روند. از تس که تنiا همدم تنهایی جول است و در همان ابتدا، به قیمت زنده نگه داشتن الی، میمیرد، تا بیلِ بی اعصاب و دوستش(!) که خودش را دار زنده و بیل را تنها گذاشته توی این دنیای تلخ. بعدش هم نوبت می رسد به دو برادر دوست داشتنی، سم و هنری. پسر هایی که هنوز هم با هم هستند و شادی بی وصفی بینشان به چشم می خورد. این برادر ها دقیقاً زمانی وارد ماجرا می شوند که رابطه الی و جول در حال شکل گیری است. رابطه ای که ما، به عنوان مخاطب در بطنش هستیم و تک تک لحظاتش را درک می کنیم. پس از حذف شدن سم و هنری، جدای از رابطه خوب هنری با جول و آن شبِ شام خوردن بینظیر، ما حالیمان می شود که اگر الی نباشد، قرار است یک اسلحه بگذاریم روی شقیقهمان و بنگ … !
می فهمیم که تنها بودن توی این جهان سخت تر از مسئولیت رساندن یک دختر بدعنق، به یک جای دور است. دختری که کم کم و آهسته، داریم عاشق اش می شویم.
پاییز که می رسد، تامی را پس از سال ها، دوباره می بینیم. حالا الی را بهتر می شناسیم، دوستش داریم، حتی چند باری جانمان را نجات داده و حالا به خوبی بلد است تیراندازی کتد. تامی و خانوادهاش زندگی خوبی دارند اما ما دلمان می خواهد هرچه سریع تر برگردیم به بوستون و باز برویم سرکار قاچاق سلاح، پس حاضریم الی را بدهیم به تامی و راهمان را بکشیم و برویم.
اما اتفاقی عجیبی رخ می دهد که باعث می شود تصمیم محکمان را عوض کنیم. ماریا، زن داداش (!) جول، قصه سارا را برای الی تعریف می کند. قصه ای که چرایی رفتار عجیب جول را بازگو می کند. پس از حمله عده ای به سدِ محل زندگی تامی، و ماجرای فرار و قهر کردن بی نظیر الی است که می فهمیم به این سادگی ها هم نمی شود از این دخترک تخس دل کند ها … انگار … انگار عاشق شده ایم جدی جدی!
با رسیدن به دانشگاه کلورادوی شرقی، و جدا شدن از تامی، می فهمیم که قرار است سفرمان خیلی طولانی تر شود. چرا که هیچ خبری از کرم های شب تاب نیست و باید برویم به سالت لیک سیتی، درست در گیر و دار فکر کردن به تصمیم قبلیمان هستیم که یک عده از خدا بی خبر می ریزند سرمان و ما … مثل یک پدر از همه چیز دفاع می کنیم. این جا و این مبارزه عجیب و خونین، جایی است که می فهمیم تصمیم درستی گرفته ایم. ما قرار است تا هرجایی که دنیا برقرار باشد همراه الی برویم. حتی اگر جوری زخمیمان کنند که همه وزنمان را روی شانه های کوچک الی بیندازیم.
زمستان فصل تلخ بازی است. فصلی که همه چیز درونش تغییر می کند. حالا دیگر به طور کامل عاشق شده ایم. عاشق الی کوچک و شیرین، الی مهربان و محکم که هیچ وقت قرار نیست تنهایمان بگذارد. توی آن تختِ خواب یخ زده و بین هزیان های دردآور، اصلاً یادمان نمی اید که یک روزی می خواستیم از شر این دخترک خلاص شویم. الی مرتب می رود و می آید، انگار توی مخمصه گیر افتاده و بعد دیگر پیدایش نمی شود. نمی دانیم کجاست اما حالمان مدام بهتر می شود. بهتر میشویم و خبر نداریم الی برای گیر اوردن این آنتی بیوتیک لعنتی چه زجرهایی که نکشیده.
اینبار اما، ما کمی از جول فاصله می گیریم. ما هنوز همان پدر قبلی هستیم و می بینیم که دختر کوچکمان چه دردهایی که نمی کشد، اما، نمی توانیم کمکی کنیم. درست است که در این فصل و در بین آن ماجرای عجیبی که دیوید برای الی رقم می زند، بازیباز کنترل کامل الی را بر عهده دارد. اما با یک نگاه دقیق می شود فهمید که این کنترل، حاکی از ناتوانی بیحد جول است. ما هیچگاه کنترل الی را در دست نداشتیم. چرا که همیشه جول، مثل یک دیوار محکم ایستاده بود و مقاومت میکرد. و حالا، حالا که پدر مهربان قصه نیست، باید با تمام قوا و با همه ناتوانی های الی از سد مشکلات بگذریم. مشکللاتی که برای مرد تنومندی مثل جول کشنده بوده اند، چه برسد به الی … در این فصل عجیب و دردآور، ما همیشه نگرانیم. نگران الی، نگران جول و نگران خودمان. که نکند بلایی بر سر الی بیاید، نکند جول توی این سرما بمیرد و نکند ما… نتوانیم دیگر پدر باشیم.
اما جدای از همه این ها، بیایید به لحظه هوشیاری جول برسیم. زمانی که او از گم شدن الی آگاه می شود و دو نفر را گروگان می گیرد تا جای الی را پیدا کند. جول در طول داستان هیچ وقت کسی را شکنجه نکرده است. اصلاً از این کار لذت نمی برد و ما هم می دانیم که در این دنیای عجیب، همه به اندازی کافی زجر کشیده اند. اما، وقتی جول چاقویش را توی زانوی آن مرد بخت برگشته فرو می کند. دلمان خنک می شود. ما که می دانستیم شکنجه کار بدی است. ما که هیچ وقت از معیار هایمان فاصله نگرفته بودیم. با شکنجه شدن آن دو نگهبان بی مصرف دلمان توی همان سرمای یخ زده خنک میشود. “آخه این لعنتیا دخترمو اذیت کردن” ! جول می فهمد که الی کجاست. می خواهیم برویم. برویم و زودتر پیدایش کنیم اما راستش یک چیزی توی دلمان نمی گذارد راهمان را بکشیم و برویم. ما پدر هستیم. پدری که نتوانسته از دخترش مراقبت کند و حالا … دو تا جان ناقابل توی دستهایمان داریم که باعث شده اند دخترمان زجر بکشد. نیازی به فکر کردن نیست. این موجودات باید بمیرند.
جول پس از کشته شدن دیوید به دست الی سر می رسد. نقطه ای که به ما می فهماند دیگر قرار نیست دنیا برای هرسهتایمان (جول، الی و ما) مثل قبل باشد. الی بزرگ شده و تغییر کرده. الی دیگر آن دختر بچه قبلی نیست. جول هم دیگر آن مرد شکست خورده و بیچاره نیست. جول حالا مردیست که بری دخترش با دنیا هم می جنگید و ما … می دانیم که درس های زیادی گرفته ایم.
بهار اما شاهکار است. بهار است. جول و الی در پایان سفرشان هستند و هردو انگیزه های متفاوتی دارند. جولِ شکسته و خسته ما، حالا مردی سرحال است. مردی که می دانیم عاشق است و دوباره توانسته دختردار شود. الی اما، قصد دارد که موجودی بی مصرف نباشد. او می خواهد به همه دنیا کمک کند. او می خواهد تا راه حلی باشد برای بیرون رفتن از این منجلاب قارچی. صحنه ملاقات با زرافه ها، اوج رابطه این دو و انگیزه هایشان را نشان می دهد. جولی که نمی خواهد این دخترک تازه پیدا کرده را از دست بدهد و الی که قصد دارد اهمیت داشته باشد. پس از رسیدن عجیب و غریب این دو به بیمارستان (به وسیله نیروهای امنیتی کرم های شب تاب) جول می فهمد که بیمارستان می تواند پایان مسیرِ داشتن الی باشد. مسیری که از مرد شکسته و مُرده ما جوانی سرزنده ساخته. مارلین، رهبر کرم های شب تاب و کسی که ماموریت قاچاق یک دختر ۱۴ ساله را به جول و تس سپرده بود. توضیح می دهد که برای کشف علت مصونیت الی در مقابل قارچ. آن ها باید یک عمل جراحی بر روی مغز دخترک انجام دهند. عملی که نتیجه ای جز مرگ برای الی نخواهد داشت.
جول و در واقع ما، آن قدر خشمگین و دیوانه می شویم که کل آن بیمارستان را روی سر کرم های شب تاب خراب کنیم. ما همه را می کشیم. همه کسانی که با سلاح های سرد و گرم به سمتمان هجوم می اورند. همه را و این منطقی است. چرا که آن ها هم قصد کشن مارا دارند.
اما در انتهای این کشتار عظیم و در لحظه رسیدن به اتاق عمل است که بازی اولین و آخرین حق انتخاب را به شما می دهد. حق انتخابی که قطعاً هیچ نقشی در پایان بازی ندارد. هیچ عواقبی ندارد و هیچ سود و ضرری را هم عایدتان نمی کند. اما در معنای واقعی، یک انتخاب است. در لحظه ورود به اتاق عمل، دکتر و پرستار هایی را میبینیم که کاملاً بی دفاع هستند و این لحظه اولین و آخرین برخورد شما با انسان هایی بی دفاع در بازی است. انسان هایی که فقط عقب می روند تا زنده بمانند. کسانی که خارج از نگاه پدر و دختری ما، قصد نجات دنیا را دارند. در واقع آن بدبخت ها هیچ گناهی نکرده اند که مستحق مرگ باشند. اما می دانید؟ من پدرم، و هرکسی که بخواهد دخترم را بکشد گناهکار ترین انسان روی زمین است.
با باز شدن در بی درنگ سه بار شلیک کردیم و سه تا جسد انداختیم روی زمین، و همین جا بود که فهمیدم همه این بازی را می شود بد خواند، می شود گفت آخرین ما بازی بدی است. می شود گفت گیم پلی اش مشکل زیاد دارد. سیستم کرفتینگ اش چندان هم خلاقانه نیست، می شود گفت که بازی بی نقصی نیست. اما هرکاری کنی، نمی توانی بگویی این بازی شاهکار نیست. مگر می شود که یک بازی، تجربه پدر بودن را به تو هدیه دهد و تو اسمش را شاهکار نگذاری ؟
در ستایش پدر بودن
آخرین ما، منابع الهام بسیاری داشته است. از سریال مردگان متحرک (The Walking Dead) و فیلم سینمایی شهامت واقعی (True Grit) گرفته، تا رمان بینظیر جاده (The Road)، اثر کورمک مککارتی. سازنده ها همچین اطلاعات بسیار زیادی در مورد همه گیری های بزرگ در تاریخ جمع کرده بودند، تا شرایطی طبیعی و واقعی برای شیوع بیماری قارچی عجیبشان رقم بزنند. بیماری خاصی که ایده اصلی و ابتداییاش از دل مستند های حیات وحش بیرون آمده است. رد پای همه این منابع الهام را می شود در بازی دید. از تغییر شخصیت ها و قوسی که برای تبدیل شدن به جول و الی انتهای بازی طی می کنند گرفته، تا صحنه های مربوط به همراه شدن یک پیرمرد و دختر جوانی که شهامت زیای دارد. اما شاید جالب ترین منبع الهام این بازی، رمان دلگیر و تلخ مککارثی است. رمانی که به شکلی بسیار سیاه، جهانی آخرالزمانی را به تصویر می کشد. جهانی که در آن یک پدر همراه پسر کوچکش، موفق میشوند برای مدتی در جهانی نابود شده زنده بمانند. داستان تلخ این پدر و پسر، پر شده از اتفاقاتی که بیشتر از فضای آخرالزمانی و سعی بر زنده ماندن، بر روی تاثیر این فاجعه، بر روابط پدر و پسر تاکید دارد. رابطه ای که با همه سختی های موجود همچنان باقی میماند. کتاب مککارتی، بر مسئله ای دست میگذارد که حالا بازیچه سریالی مثل مردگان متحرک شده است. مسئله خوب بودن در یک جهان پسا-آخرالزمانی. در این جهان نابود شده، خوب بودن چه معنایی دارد و چه کسی می تواند هنوز هم معیار هایی را برای خوب و بد بودن انسان ها در نظر بگیرد؟ در کتاب مککارتی هم شاهد عده ای آدم خوار هستیم که با شخصیت های اصلی رمان درگیر می شوند. آیا آدم خوارها بد هستند؟ جالب است بدانید در این رمان، شخصیت های اصلی هم مجبور به انجام اعمالی می شوند که در دنیای ما بد است. درست مثل جول و الی، در کنار این، مگر آدم خوار ها مجبور به خوردن گوشت ادم نشده اند؟ خوردن ادم، درست مثل کشتن برای زنده ماندن خودت است. پس در یک دنیای نابود شده، هنوز هم می توانیم از خوب و بد حرف بزنیم؟ در دنیایی که از ارزش های انسانی هیچ چیزی باقی نمانده است … جز عشق! این کتاب، شاید همانند اثر بی نظیر ناتی داگ، آخرین ما، احساسات مخاطب را تا حد بسیاری درگیر نکند. اما به معنای واقعی، حس پدر بودن در یک دنیای آخرالزمانی را نشان می دهد و بر آن تاکید دارد. حسی که می تواند مخاطب را تا پایان رمان همراه خود کند و عشق را به تصویر بکشد. حسی که به نظر می رسد یکی از اهداف اساسی ساخت آخرین ما بوده باشد. آخرین ما، گرافیکی خیره کننده دارد، گرافیکی که در نسخه ریسمتر و در نسل هشتم هم توانست با بهبود هایی اندک حرف زیادی برای گفتن داشته باشد. بازی گیم پلی بسیار خوبی دارد، هوش مصنوعیاش مثال زدنی است. موسیقی هم که یکی از نمونه های شاهکار در دنیای بازی های ویدئویی است. اما آیا واقعاً این مسائل بوده اند که آخرین ما را تبدیل به یک بازی جاودان کرده اند؟ بازی ای که با معرفی شدن دومین نسخه از آن، اتفاقی شبیه به زلزله در میان بازی باز ها رخ دهد؟
چه زیاد بودهاند بازی هایی که گیم پلی بی نظیر، گرافیک عالی و موسیقی خوب داشته اند، اما با کم کاری در بخش داستانی، فراموش شده اند.
آخرین ما، نمونه ای از یک بازی کامل است. بازیای که به بهترین نحو، تمامی جلوه های یک اثر را در حد اعلا در خودش جای داده. از گیم پلی خوب و موسیقی گرفته تا یک داستان بی نظیر. داستانی که می تواند مخاطبش را برای مدتی طولانی، درگیر اتفاقات خودش کند. و حسی ناب را برایش به ارمغان بیاورد.
داستان بازی، به گونه ای پیش می رود که قوس شخصیتی موجود در کرکتر ها را، در وجود و ذهن مخاطب هم شکل میدهد، به این صورت که مخاطبی که در ابتدا، شروع به بازی کرده بود، (همانند شخصیت های اصلی) تفاوت فاحشی با مخاطب انتهای بازی دارد. مثال ساده این رخداد، عملکرد مخاطب در اتاق عمل است. جایی که اکثر مخاطبین بدون درنگ، پرستار ها را خواهند کشت و این در حالی است که اگر در ابتدای بازی با یک انسان بی دفاع مواجه می شدید، هرگز حاضر به کشتنش نبودید. این بازی، در دنیای پسا-آخرالزمانی اش، حس پدر بودن را به شما هدیه می دهد و به طور کلی با این حس خاص، مخاطبش را از این رو به آن رو می کند.
دراکمن در این باره می گوید:
“نکته اینه که شما برای نجات دادن دخترتون حاضرید تا چه حد پیش برید؟ شما نمی تونید عشق یک پدر به فرزندش رو اندازی گیری کنید. نمی شه گفت که ” خوب من پنج نفر رو می کشم، نه شش تا! بچه من اونقدر ها هم ارزش نداره!!” کاری که حاضرید براشون [فرزندانتان] انجام بدید به شدت غیر عقلانی و غیر منطقیه. نمونه هاش رو می شه تو زندگی واقعی دید، اینکه مردم تا چه حدی حاضرن برای بچه هاشون فداکاری کنن. آخرش، جول حاضره همه چیزو فدا کنه، حاضره بمیره تا الی رو نجات بده. حتی بیشتر از اون، جول حاضره روحش رو فدا کنه تا الی رو نجات بده. حاضره برای نجات دخترش همه بشریت رو محکوم به نابودی کنه. اون برای نجات کسی که حس می کنه دوسش داره اینقدر از بیچاره است. نمی تونم بگم پر از امیده یا نه، ولی یه حس صداقت داره، شاید یکم زیاده روی باشه ولی منم یه دختر دارم. و اگه همین شرایط برام پیش بیاد، امیدوارم بتونم کاری که جول کرد رو بکنم. یه وقتایی هست که فرزندتون درد می کشه و شما آرزو میکنید کاش می تونستید دردش رو به خودتون منتقل کنید. چیزی که امیدواریم با این بازی بهش رسیده باشیم اینه که یه درک اندکی بهتون بدیم که این نوع رابطه رو، در بین مشکلاتی که ما [در بازی] براتون به وجود آوردیم حس کنید. در آخر، حتی اگه با جول مخالف باشین، حداقل درکش می کنید.”
دومی هم تو راهه!
با معرفی شدن دومین آخرین ما، همه نگاه ها باز هم به سمت ناتی داگ برگشته است. استدیویی که همچنان به تاخت و تازش در عرصه بازی های ویدئویی ادامه می دهد. ناتی داگ در سال ۲۰۱۶، با انتشار Uncharted 4 به همه نشان داد که همچنان یکی از بهترین استدیوها در میان بازی سازان است. اما همچنان با معرفی شدن شماره دوم از آخرین ما، استرس عجیبی به جانمان افتاده. چرا که The Last of Us و Uncharted 4 بازی های تقریباً کاملی بودند و فکر ساخته شدن بازی هایی بهتر کمی ترسناک است. در واقع توی دل ما آشوبی راه افتاده که ما را از خوب درنیامدن نسخه دوم آخرین ما میترساند. و این ترس از این بابت است که شماره اول این بازی یک شاهکار مطلق بود. شاهکاری که اگر نسخه دوم، بهتر از آن نباشد، ناتی داگ باید بار و بندیلش را ببندد.
اما با همه این استرس یک چیز را نباید فراموش کنیم. اینکه ناتی داگ، تیم بسیار قدرتمندی در اختیار دارد و در طول سالهای اخیر به همه ثابت کرده که همیشه چیز جدیدی برای رو کردن دارد. از این جهت، می توانیم به این استدیو و تیم خبره اش اعتماد کنیم. چرا که آن ها ناتی داگ بزرگ هستند.
اما گذشته از همه این ها، چند نکته کوچک و خواسته نه چندان بزرگ است که دوست داریم در نسخه دوم رخ دهند. با ما برای شمارش این نکات همراه باشید.
حضور بهتر شخصیت های فرعی
داستان آخرین ما به طور کامل بر روی الی و جول تمرکز دارد، اما همچنان در طول بازی شاهد شخصیت های فرعی پرداخت شدهای هستیم که همگی نقش مهمی در داستان دارند. این شخصیت ها که خوشبختانه در نسخه اول به خوبی پرداخت شده بودند، توانستند در دل ما برای خودشان جا باز کنند. از آن بیلی بی اعصاب گرفته تا برادران دوست داشتنی که امید دیدنشان چندان عاقلانه نیست(!) با این حال همچنان علاقه داریم که در نسخه دوم، شاهد شخصیت هایی فرعی باشیم که نقشی اساسی تر در داستان بازی ایفا کنند.
اما یکی از مهمترین شخصیت های فرعی داستان، قطعا تامی، برادر جول است، کسی که در همان ابتدای داستان نقشی اساسی در نجات جان جول و دخترش دارد و در ادامه هم، پس از گذشت بیست سال باز هم نقشی اساسی را در شکل گیری رابطه جل و الی ایفا می کند. قطعاً دوست داریم در شماره دوم با تامی برخورد داشته باشیم و او حضوری پررنگ در داستان داشته باشد. شاید حتی دلمان بخواهد در نقشش بازی کنیم. کسی چه می داند.
وجود محیط و ماموریت های باز
یکی از ایراداتی که منتقد ها و عده ای از بازیباز ها به آخرین ما وارد می کردند. وجود طراحی مرحله به شدت خطی بازی بود. این نوع طراحی مرحله جدا از داستان زیبای بازی، می تواند از ارزش تکرار آن کم کند و هیجانات بازیباز را از بین ببرد. البته قابل درک است که این نوع از گیم پلی لازمه روایت بی نقص بازی بوده است. اما انتظار داریم در نسخه دوم، شاهد محیط هایی بزرگ تر و وسیع تر باشیم. همچنین علاقه داریم که در نسخه دوم، با ماموریت هایی به مراتب پیچیده تر و بزرگ تر رو به رو شویم.
درست شبیه فرمول زیبایی در که Uncharted 4 و مناطق تقریباً بزرگش (نسبت به بازی های قبلی) شاهد بودیم. این فرمول هم ارزش تکرار بازی را افزایش می دهد و هم اجازه لطمه زدن به سیر روایی بازی را نمی دهد.
بازگشت به عقب
در محتوای دانلودی “جامانده” (Left Behind) ناتی داگ داستانش را در قالب بازگشت به عقب روایت کرد و به پیشینه دوست داشتنی شخصیت الی پرداخت. در این محتوای دانلودی همچنین شاهد روایت موازی ماجراهای الی برای نجات جان جول بودیم. نقطهای که در روایت اصلی بازی به سرعت از آن عبور میکردیم. به این ترتیب می توانیم بگوییم که این محتوای دانلودی به طور کامل در گذشته رخ می داد و با این حال، عملکرد بسیار خوبی داشت.
به همین دلیل امیدواریم که در نسخه دوم هم شاهد فلش بک ها و بازگشت به عقب هایی باشیم که پیشینه شخصیت ها را بیشتر و بیشتر برایمان شرح دهند.
مواجه شدن جول با دروغش
در پایان بازی اول شاهد این بودیم که جول پس از فرار از بیمارستان، دروغ بزرگی به الی گفت. دروغی که می تواند مسئله مهمی در سرنوشت هردویشان باشد. طبق گفته سازنده ها به نظر می رسد که الی از دروغ جول آگاه است اما به علت رابطه عاطفی قدرتمندی که با او دارد ترجیح داده تا این دروغ را قبول کند.
در نسخه دوم، دوست داریم که به این دروغ و عواقبی که برای الی و جول به همراه دارد اشاره شود. چرا که هرچه باشد، این دروغ کوچک شانس جهان برای نجات پیدا کردن از یک بیماری وحشتناک را از بین برده است. اما مهم تر این است که جول به تنهایی این تصمیم را گرفته، بدون مشورت الی.
اکشن و معماهای بیشتر
در آخرین ما لحظات اکشن کم نیستند و به خوبی هم در بازی گنجانده شده اند. دوست داریم در بازی دوم شاهد اکشن بیشتر و حساب شده تری باشیم، همچنین انتظار داریم که بخش مربوط به مبارزات در هر دو شخصیت بهبود هایی را شامل شود. بهبود هایی که در بخش مخفی کاری و اکشن به دردمان بخورند.
از طرف دیگر، معماها و پازل ها هم در اخرین ما نقشی اساسی داشتند، پازل هایی مثل جابه جایی اجسام برای رسیدن به سکو ها و یا عبور دادن الی از آب. اما انتظار داریم در نسخه دوم تنوع پازل ها به شدت افزایش پیدا کند و دیگر مجبور نباشیم مدام وسیلهای را حرکت بدهیم. همچنین با افزایش وسعت مراحل می توانیم شاهد معماهایی باشیم که محتواهایی اختصاصی را در اختیار بازی باز ها قرار می دهند.
و اما آخرین انتظاری که از ناتی داگ داریم، این است که بازیای بسازد که در تمام بخش هایش، حتی بهتر از نسخه اول باشد. آخرین ما، بازی بی نظیری است که توانست جوایز بسیاری را تصاحب کند. شاهکار ناتی داگ، احساسات غریبی را برایمان به ارمغان آورد که مثلشان در بازی های ویدئویی کم نظیر بوده است. این بازی آنقدر خوب بوده که ناتی داگ از همین حالا باید بداند، ما چیزی جز یک شاهکار دیگر را قبول نخواهیم کرد.
منبع گیمفا