سریال Game of Thrones: از اسرار باستانی خاندان استارک تا هدف شاه شب در فصل هشتم
در طول سریال «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) و رُمانهای «نغمه یخ و آتش»، کاراکترهای متعددی آمدهاند و رفتهاند، همیشه کاراکترهای جدیدی در حال معرفی شدن و گستردهتر کردنِ دنیای داستان هستند و همیشه احتمال دارد که کاراکترهای قدیمی به سرانجامِ مرگبارشان برسند. همچنین حماسهی جرج آر. آر. مارتین دربارهی یک شخص و یک گروه و یک خاندان و یک شهر و یک سرزمین و یک قاره نیست و تقریبا به تکتک مهرههای روی صفحهی شطرنجش به یک اندازه اهمیت میدهد و الزاما سوگلی و نقش اصلی ندارد؛ او بهعنوانِ خالقِ این دنیا به همان اندازه نسبت به ساکنانش بیتفاوت است که دنیای واقعی نسبت به ما بیتفاوت است. میخواهد قهرمانی مثل ند استارک باشد یا جنایتکاری مثل تایوین لنیستر؛ جای هیچکس امن نیست. بااینحال، اگر قرار باشد تا مهمترین کاراکترها، آنتاگونیستها و مکانهای سریال را ردهبندی کنیم، استارکها، آدرها و وینترفل در بالاترین نقطهی فهرست قرار میگیرند. با اینکه کاراکترهای مهم زیادی مثل تیریون لنیستر و دنریس تارگرین هم وجود دارند که اگر خط داستانیشان حیاتیتر از استارکها نباشد، کمتر نیست، اما اگر امثال تیریون و دنریس جزیی از قلبِ داستانِ اصلی «نغمه یخ و آتش» هستند، بدونشک قوسِ شخصیتی بچههای استارک در مرکزِ آن قلب قرار میگیرند؛ آنها نزدیکترین چیزی هستند که مارتین به قهرمانانِ کلاسیکِ فانتزی ارائه کرده است؛ در دنیای بیرحم و پُرمشکلِ وستروس، استارکها انسانترین و باشرافتترینهایی هستند که میتوانیم پیدا کنیم. و اگرچه در این مدت آنتاگونیستهای زیادی مثل جافری، رمزی بولتون، والدر فری، تایوین لنیستر، یورون گریجوی و غیره داشتهایم، اما شکی نیست که بالاخره درگیری نهایی به رویارویی با آدرها منتهی خواهد شد؛ سرنوشتِ دنیا سر نتیجهی برخوردِ انسانها و ارتشِ مردگانِ وایتواکرها مشخص خواهد شد.
آنها وحشتی خواهند بود که شرارتِ انسانها در مقایسه با آنها یخ میزند و کبود و سیاه میشود و میمیرد. و اگرچه داستان حول و حوشِ لوکیشنهای پُراتفاقی مثل قدمگاه پادشاه، میرین و دیوار میچرخند، اما باز شکی در این نیست که با سر رسیدنِ زمستان در کتابها مثل سریال و با فرو ریختنِ دیوار و هجومِ لشکرِ مردگان، وینترفل همانطور که از اسمش مشخص است، به تعیینکنندهترین نقطهی جغرافیایی داستان در جنگی که با خودش بزرگترین زمستانِ تاریخ را میآورد تبدیل خواهد شد. یکی از دلایلش به خاطر این است که نهتنها آدرها شاید مرموزترین کاراکترهای «نغمه یخ و آتش» هستند که هالهی کلفتی از افسانهها و اسطورهشناسیها و قصههای فولکلورِ ترسناک و نیمنگاههای جسته و گریخته و ابهام به دورشان پیچیده شده است ، بلکه استارکها هم خاندانی هستند که اگرچه در ظاهر شاید روراستترین و بیشیلهپیلهترین کاراکترهای داستان باشند، اما کافی است کمی در آنها عمیق شویم تا متوجه شویم که راز و رمزهای کنجکاویبرانگیزی در اطرافشان احساس میشود. بالاخره یکی از خصوصیاتِ مارتین این است که همیشه تفکرمان دربارهی کاراکترهایش را در هم میشکند؛ درست در زمانیکه فکر میکنیم فهمیدهایم با چه جور کسانی طرفیم، روی دیگرشان را برایمان فاش میکند؛ چه وقتی که جیمی لنیستر را از یک تبهکارِ بیشرافتِ عوضی، به یک ضدقهرمانِ قابلدرک تبدیل میکند و چه وقتی که خیانتِ تیان گریجوی به راب استارک را تبدیل به آغازی برای بررسی هستهی شخصیتی متزلزل و آسیبپذیر و جنگِ هویتیاش با خودش تبدیل میکند. بنابراین چگونه میتوان انتظار داشت، استارکهایی که تا حالا به یک نتیجه مشخص دربارهشان رسیدهایم، استارکهایی که تاکنون اسمشان با قهرمانان و مظلومترین کاراکترهای داستان گره خورده است، داستانشان را در ادامه به همین شکل به پایان خواهند رساند. درگیری مستقیمِ آنها بیش از هر خاندان دیگری با آدرها و تاریخِ گرهخوردهشان با خدایان قدیم و دیوار و اولین واقعهی شب طولانی و فرزندان جنگل و درختانِ ویروود و نگهبانان شب و جادو باعث شده است که استارکها برخلاف چیزی که نشان میدهند، گذشتهی پیچیدهتر و مرموزتری داشته باشند.
بالاخره اگر استارکهای شمالی بهعنوانِ پادشاهان زمستان و خوگرفتان با سرما را بهعنوانِ نقطهی کاملا متضادِ اژدهاسوارانِ والریایی در نظر بگیریم، میتوان تصور کرد که آنها هم باید گذشتهای به پیچیدگی و سحرآمیزی تارگرینها داشته باشند؛ همانقدر که تا اسم دنریس تارگرین میآید، یاد واقعهی قیامتِ والریا و تمامِ راز و رمزهای پیرامونِ آن میافتیم، همانقدر که یادِ رویابینیهای پیشگویانهی دنریس در خانهی نامُردگان و نیاکانش میافتیم، همانقدر که اژدهایانش را بهعنوان مظهرِ موجوداتِ جادویی، بهعنوان مظهرِ آتشی که به گوشت و استخوان تبدیل شده تصور میکنیم، عجیب نیست که همتایانِ متضادِ اژدهاسوارانِ والریایی در شمالِ وستروس چنین تاریخِ پُرفراز و نشیبی با سحر و جادو داشته باشند. تنها فرقش این است که هرچه این موضوع در رابطه با دنریس تارگرین در بطنِ خط داستانیاش قرار دارد، در رابطه با استارکها و وینترفل و دایروولفهایشان بهطرز غیرمستقیمتر و باظرافتتری روایت میشود. تعجبی هم ندارد. چرا که لو رفتنِ راز و رمزهای استارکها بهمعنی لو رفتنِ راز و رمزهای آدرهاست که حداقل هنوز وقتش نرسیده است. شاید غیرمستقیمتر از زنده بیرون آمدنِ دنریس تارگرین از درونِ آتشِ مراسمِ سوزاندن کال دروگو با سه اژدهای ترگل و برگل، اما نه آنقدرها غیرمستقیم. «نغمهی یخ و آتش» با آشنایی با استارکها آغاز میشود؛ اگرچه ند، کتلین و راب میمیرند، اما هنوز سانسا، آریا، جان (که نیمهتارگرین است)، برن و ریکان (در کتابها زنده است) زنده هستند. اگرچه استارکها نزدیکترین کسانی که به قهرمانِ سنتی داریم هستند، اما حتی آنها هم بدونِ نکات منفیشان نیستند. ناسلامتی زمانی با ند استارک آشنا میشویم که او نهتنها حرفهای یکی از نگهبانان شبِ فراری را که از بازگشتِ وایتواکرها هشدار میدهد باور نمیکند، بلکه سرش را به خاطر ترک کردنِ پُستش قطع میکند؛ کسی که همیشه جیمی لنیستر را به خاطر شاهکُشی سرزنش کرده است و جیمی در کابوسهایش، خوابِ نگاههای سنگین و معنادارِ ند استارک روی خودش را در لحظاتِ بعد از کشتنِ اِریس تارگرین میبیند؛ داریم دربارهی کتلین استارکی حرف میزنیم که عدم آدم حساب کردنِ جان اسنو بهعنوان حرامزادهی ند استارک توسط او، بدل به شکنجهی روانی تمامعیاری برای جان شده که ذهنِ او را در طولِ داستان تسخیر کرده است؛ داریم دربارهی راب استارکی حرف میزنیم که با زدن به زیر قولی که برای ازدواج کردن با یکی از دخترانِ والدر فری داده بود، قبرِ خودش را میکند و البته برن استارکی که ناخواسته منجر به وجود آمدنِ هودور و سالها عذاب کشیدنِ او میشود؛ اتفاقی که بارها و بارها با تکرارِ بینهایتِ تاریخِ دنیای مارتین، تکرار خواهد شد.
اگر دنریس تارگرین تازه در پایانِ اولین خط داستانیاش در کتاب اول و فصل اولِ سریال، با به دنیا آوردنِ اژدهایانش، هویتِ والریاییاش را فریاد میزند، استارکها در همان اولین صفحاتِ کتاب و اولین دقایقِ سریال به دایروولفِ غولپیکرِ مُردهای برخورد میکنند که هرکدام از تولههای زندهاش به یکی از بچههای ند استارک میرسد. از همان آغازِ داستان مشخص است که استارکها ارتباطِ تنگانگی با سنتهای سختِ باستانی شمال دارند. نهتنها در کتابها تمام بچههای استارکی وارگ هستند که در سریال این قابلیت به برن محدود شده است، بلکه چه در کتابها و چه در سریال، برن به یک خدای درختی آیندهبین، آریا به یک قاتلِ بتمنگونهی بیچهره و جان هم به یک جنگجو/پادشاه نامُردهی پیامبرگونه تبدیل میشود. خونِ اعضای خاندانِ استارک به اسرارِ باستانی وینترفل و دیوار و شاه شب و وایتواکرها مربوط میشود. اما برای بررسی این اسرار باید به سالهای خیلی خیلی دور برگردیم؛ طبقِ افسانهها خاندانِ استارک حدود ۸ هزار سال قبل از زمانِ حال، بعد از به سرانجام رسیدنِ اولینِ شب طولانی تأسیس شده است. طبقِ افسانهها وقتی وایتواکرها برای اولینبار حمله میکنند، آزور آهای با شمشیرِ آتشینش که به آخرین قهرمان هم معروف است، بهعنوان رهبرِ انسانها برای ایستادگی در مقابل آنها برمیخیزد و بعد از کمک خواستن از فرزندان جنگل، آنها را شکست میدهد و عقب میراند. ننهی پیر در کتاب «بازی تاج و تخت» قصهاش را برای برن اینگونه تعریف میکند: «و این دوران پیش از اومدن اندلها بود، و خیلی قبل از فرار زنها از شهرهای راین و گذشتنشون از دریای باریک. و صدها پادشاهی اون موقع، پادشاهیهای نخستین انسانها بودند که این زمینها رو از دست فرزندان جنگل در آورده بودند. بااینحال، اینجا و اونجا در پناه جنگلها، هنوز فرزندان جنگل در شهرهای چوبی و تپههای توخالی خودشون زندگی میکردند و صورتهای روی درختها مراقب بودند. بنابراین وقتی سرما و مرگ سراسر زمین رو فرا گرفت، آخرین قهرمان تصمیم گرفت که فرزندان رو پیدا کنه، با این امید که جادوی باستانی اونا بتونه قوای از دست رفتهی انسانها رو برگردونه. اون با یه شمشیر، یه اسب، یه سگ و چند همراه به قلب زمینهای مُرده زد و سالها گشت تا اینکه از یافتنِ فرزندان جنگل در شهرهای مخفیشون ناامید شد. یکی بعد از دیگری دوستهاش مُردند و اسبش و سرانجام سگش و شمشیرش اونقدر سفت یخ زد که وقتی خواست اون رو بیرون بکشه، شکست و بوی خون گرمِ بدنش به مشام آدرها رسید و اونا بیصدا با چند گله از عنکبوتهای سفیدی به بزرگی سگ شکاری، ردش رو تعقیب کردند…».
در ادامه «برندون معمار» وارد عمل میشود و با ساختنِ دیوار، سدِ بزرگی بین سرزمینِ انسانها و سرزمینِ وایتواکرها میکشد تا از حملاتِ آیندهی موجوداتِ یخی سرزمینهای همیشه زمستان جلوگیری کند. برندون معمار همچنین قلعهی وینترفل را هم ساخت و خاندانِ استارک را به راه انداخت؛ خاندانی که بهعنوان «پادشاهانِ زمستان»، هزاران سال بر شمال فرمانروایی کردند. تا زمانیکه بالاخره مردمانی معروف به «اندال»ها از آنسوی دریای باریک به وستروس وارد شدند و با خودشان دین و فرهنگ و راه و روشِ زندگی تازهای را به سرزمینِ زندگی انسانهای نخستین آوردند. تنها مکانی که توانایی ایستادگی در مقابلِ تهاجم فرهنگی اندالها را داشت، پادشاهانِ شمال بودند. از همین رو اگرچه دیگر مردمانِ وستروس، خدایان هفتگانه را که با اندالها به وستروس آمد میپرستند، مردمانِ شمال سنتها و اعتقاداتِ کهنشان که متعلق به نخستین انسانها است را حفظ کردند و تا به امروز به پرستش خدایانِ قدیم میپردازند و بهجای معبد، پای درختانِ ویروود دعا میکنند. همانطور که سِر جور مورمونت، فرمانده کل نگهبانان شب در «بازی تاج و تخت» میگوید: «تنها چیزي که من میدونم اینه که خون نخستین انسانها در رگهای استارکها جریان داره. نخستین انسانها دیوار رو ساختند و میگن که اونا چیزایی رو به خاطر دارن که دیگران فراموش کردند». استارکها فراموش نکردهاند. هرچه خونِ جریانیافته در رگهای دنریس تارگرین، خونِ والریای کهن، خون یک دنیای به پایان رسیدهی دیگر در اعماقِ تاریخ است، خونِ جریانیافته در رگهای استارکها هم یک خونِ باستانی است که در مقابلِ تغییر و تحولهای سالها و دههها و قرنها ایستادگی کرده است. استارکها و وینترفل حکم یکجور موزه زنده را دارند. آنها به همان اندازه که در زمان به جلو آمدهاند و مثل دیگران خاطراتشان زیر خروارها از شنهای زمان دفن شده است، به همان اندازه هم یکی از خاندانهای وستروس هستند که بیش از دیگران به گذشتهشان وابسته هستند.
شعارِ باستانی خاندان استارک (زمستان تو راهه) به همان اندازه که میتواند مثل شعارهای دیگر خاندانها مثل لنیسترها (غرشم را بشنو) و مارتلها (سرکوب نشده، سر خم نکرده، شکسته نشده)، حکم یک اعلام جنگ یا قدرتنمایی را داشته باشد (استارکها خودشان را به زمستانی تشبیه میکند که دیگران را با سرمایش در مینوردند. درست همانطور که تارگرینها قولِ خون و آتش میدهند)، به همان اندازه هم فروتنانهترین و غیرشاخ و شانهکشیوارترین شعارِ خاندانهای وستروس هم است؛ انگار درحالیکه دیگران مشغول دستوپنجه نرم کردن با درگیریهای سیاسیشان بر سر ثروت و مقام هستند، شعارِ استارکها نقش یکجور هشدار را دارد. آنها حتی قبل از اینکه سروکلهی وایتواکرها پیدا شود، بهمان یادآوری میکنند که چه چیزی دیر یا زود کاسه کوزهی روتینِ زندگیشان را خراب میکند و همیشه باید برای آن آماده باشند. قلعهی وینترفل شاید اسم محلِ فرمانروایی استارکها باشد، اما همزمان میتواند به معنای «مکانی که زمستان در آن زمین خورد»، «مکانی که زمستان در آنجا متوقف شد»، «مکانی که وایتواکرها از آن جلوتر نرفتند و در آنجا شکست خوردند» هم باشد. ساختمانِ وینترفل روی چشمههای آب گرمی ساخته شده است که آن را در طولِ زمستان گرم نگه میدارد و تاجِ فرمانروایی استارکها هم از آهن ساخته شده است؛ فلزی برای ایستادگی دربرابر شلاقهای سرمای شمال؛ کتلین در «نزاع پادشاهان» دربارهاش میگوید: «تاج پسرش تازه از کوره در آمده بود و به نظر کتلین استارک چنین میرسید که روی سر راب فشارِ سنگینی میآورد. تاج باستانی پادشاهانِ زمستان سیصد سال پیش از دست رفته بود. وقتی تارن استارک که زانوی تسلیم زد، تاج به اگان تقدیم شد و هیچکس نمیدانست اگان با آن چه کرده بود. آهنگر لُرد هاستر کارش را خوب انجام داده بود و تاج راب به همانی شباهت داشت که قصههای پادشاهانِ استارک قدیم میگفتند؛ حلقهای از برنز چکش کاری شده با نقوشِ الفبای نخستین انسانها، در محیطش نُه خار سیاه آهنی به شکل شمشیر بودند. از طلا و نقره و جواهر هیچ نداشت؛ برنز و آهن فلزهای زمستان بودند، تیره و نیرومند برای مقاومت دربرابر سرما».
در مقبرههای وینترفل هم مجسمههای استارکهای مُرده، شمشیرهای آهنین به دست دارند؛ تیان گریجوی در «رقصی با اژدهایان» به یاد میآورد که آهنِ موجود در شمشیرها، مکانیسمی دفاعی برای نگه داشتنِ ارواحِ مُردهها در مقبرههایشان است. ننه پیر در جریان تعریف کردنِ داستانِ وایتواکرها دربارهی تنفرِ آنها از آهن میگوید: «آنها چیزهای سرد و چیزهای مُردهای بودند که از آهن و آتش و لمسِ خورشید و هر جنبندهای که خونِ گرم در رگهایش جریان دارد بیزار بودند». دیگر چیزی که دربارهی وینترفل میدانیم این است که ساختمانش احتمالا حاوی جادوهای مقاومتی دربرابر وایتواکرها است. ما میدانیم که لابهلای یخها و سنگهای دیوار و قلعهی استورمزاِند، طلسم و جادوهای دفاعی بافته شده است. و از آنجایی که آنها را برندون معمار ساخته است، پس شاید او وینترفل را هم با جادوهای دفاعی خودش ساخته است. همچنین اگر یک جمله وجود داشته باشد که بعد از «زمستان تو راهه»، در ردهی دوم پُرتکرارترین و مهمترین شعارِ استارکها قرار میگیرد همان جملهای است که کتلین استارک آن را برای اولینبار در زمانیکه راب استارک، پیشنهادِ سفر کردن همراهبا ند به قدمگاه پادشاه را مطرح میکند میگوید: «همیشه یه استارک باید تو وینترفل بمونه». همانقدر که «زمستان تو راهه» تداعیکنندهی یک تهدیدِ باستانی و یک واقعهی تاریخی است که استارکها باور دارند که بههیچوجه نباید دستکم گرفته شود، «همیشه یه استارک باید تو وینترفل بمونه» هم بهگونهای گفته میشود که انگار نهتنها آنها همیشه باید گوش به زنگِ سر رسیدنِ زمستان باشند، بلکه همیشه باید استارکی در وینترفل حضور داشته باشد که وظیفهی باستانیاش برای محافظت از شمال دربرابر بادهای زمستان و وایتواکرها را انجام بدهد.
نایتفورت و دروازهی سیاه
اما ارتباطِ استارکها و آدرها پیچیدهتر از اینهاست. دیوار نوزدهتا قلعه دارد که در زمانِ فعلی اکثرشان متروکه هستند و فقط دو-سهتا از آنها که شاملِ کسلبلک و ایستواچ میشوند فعال هستند. بزرگترین و قدیمیترین قلعهی دیوار، «نایتفورت» نام دارد که برای هزاران سال محل مرکزی فرماندهی نگهبانان شب بوده است. اما این روزها نایتفورت مکانِ رهاشده و ترسناکی است که هیچکس دل و جرات نزدیک شدن به آن را ندارد. بهطوری که نایتفورت تبدیل به موضوع داستانهای ترسناک شده و حاوی افسانهی ویژهی خودش است که برخی از این افسانهها دربارهی ارتباط نگهبانان شب و آدرها صحبت میکنند. نایتفورت یکجورهایی حکم جنزدهترین خانهی وستروس را دارد. یعنی اگر یک روز سینما در وستروس اختراع شود، احتمال اینکه بلافاصله بیست-سیتا فیلم ترسناکِ جور واجور دربارهاش ساخته شوند که تمامیشان با جملهی «این داستان براساس اتفاقات واقعی است» شروع میشوند تضمینشده است. در «یورشِ شمشیرها» دربارهی این مکان میخوانیم: «برن چندان مطمئن نبود نایتفورت در چندتا از ترسناکترین داستانهای ننه پیر به تصویر درآمده بود. همینجا بود که شاه شب، قبل از اینکه نامش از یاد مردمان پاک شود، حکومت کرده بود. اینجا جایی بود که موش سرآشبز برای پادشاه اندال پای مخلوطِ گوشت خوک و شاهزادهاش را سِرو کرده بود، جایی که هفتاد و نُه دیدهبان کشیک میدادند، جایی که به دنی فلینت جوان و شجاع تجاوز شده و به قتل رسیده بود. اینجا قلعهای بود که شاه شِریت، نفرینش را علیه اندالهای کهن نازل کرده بود، جایی که شاگردِ بچهها با چیزی که در شب میآمد روبهرو شده بودند، جایی که سِیمونِ چشمستارهایِ کور، جنگیدن سگهای جهنمی را دیده بود. زمانی مَد اَکس در این محوطهها راه رفته و از این برجها بالا رفته بود و برادرانش را در تاریکی سلاخی کرده بود… در نایتفورت درهای تاریک زیادی وجود داشت و موشهایی بسیار زیاد. برن میتوانست صدای جنب و جوش آنها را از میان سردابهها، زیرزمینها و هزارتوی تونلهایی به سیاهی قیر که آنها را به هم وصل میکرد، بشنود. جوجن میخواست به آن پایین سرکی بکشد، اما هودور به این ایده «هودور» گفت و برن گفت «نه». چیزهایی بدتر از موش، آنجا در آن تاریکی زیر نایتفورت وجود داشتند.
برن گفت: «اینجا روح داره». هودور تمام این داستانها را قبلا شنیده بود، ولی شاید جوجن نشنیده باشد. «روحهای قدیمی. از قبل شاه پیر، قبل از اِگان اژدها، هفتاد و نُه فراری که به جنوب رفتن تا یاغی بشن. یکشون کوچیکترین پسرِ لُرد رایزوِل بود، پس وقتی به بارولندز رسیدن، به قلعه خاندانش پناه بردن، ولی لرد رایزوِل اونا رو اسیر گرفت و به نایتفورت برشون گردوند. فرمانده کل دستور داد تا سوراخهایی بالای دیوار درست کنن بعد فراریا رو داخلش گذاشت و زندهزنده توی یخ مهر و مومشون کرد. اونا نیزه و شیپور دارن و همشون رو به شمالن. بهشون میگن هفتاد و نُه دیدهبان. اونا پُستشون رو توی زندگی ترک کردن، بابت همین توی مرگ نگهبانیشون تا ابد ادامه داره. سالها بعد وقتی که لُرد رایزوِل پیر رو به مرگ بود، دستور میده خودش رو به نایتفورت ببرن تا بتونه سیاه بپوشه و کنار پسرش بیاسته. اون پسرشو به خاطر آبرو به دیوار برگردوند، ولی هنوز دوستش داشت. برای همین اومد تا با هم نگهبانی بِدن». آنها نصف روز را صرف سرک کشیدن در داخل قلعه کردند. بعضی برجها ریخته بود و بقیه ناامن به نظر میرسیدند، اما آنها به بالای برج زنگ (زنگی برجا نمانده بود) و پرندهخانه (پرندهای نمانده بود) رفتند. زیر اتاق تخمیر، سردابی از بشکههایی عظیم بلوط یافتند که وقتی هودور رویشان میکوبید صدای توخالیبودن میدادند. کتابخانهای یافتند (قفسهها و صندوقچهها فرو ریخته بودند، کتابها بُرده و موشها همهجا بودند)، سیاهچال نمور و کمنوری را یافتند که تعداد کافی سلول برای نگه داشتنِ پانصد اسیر داشت، اما وقتی برن یکی از میلههای زنگزدهی آن را گرفت، میله در دستش شکست. از تالار بزرگ تنها یک دیوارِ رو به خرابی باقی مانده بود. به نظر میرسید گرمابه در حال فرو رفتن در زمین است و بوتهخاری غولپیکر بر زمین تمرین بیرون اسلحهخانه استیلا یافته بود، جایی که برادران سیاهپوش، زمانی با نیزه سپر و شمشیر مشقت کشیده بودند. بااینحال اسلحهخانه و کوره آهنگری هنوز پابرجا بودند، گرچه تار عنکبوت، موشها و غبار جای شمشیرها، دم و سندان را گرفته بودند».
«گاهی اوقات سامر صداهایی میشنید که به نظر میرسید برن از شنیدنش عاجز بود یا دندانهایش را به سمت هیچچیز لخت میکرد و موهای پشتِ گردنش سیخ میشدند… اما هیچگاه نه موش آشپز ظاهر شد، نه هفتاد و نُه دیدهبان و نه مَد اکس. خیال برن تا حد زیادی راحت شد. شاید اینجا فقط یه قلعه خالی مخروبهاس.». «برن به یاد آورد که ننه پیر چه چیزی درباره مد اَکس گفته بود، اینکه چطور چکمههایش را در میآورد و در تاریکی با پاهای لخت در سالنهای قلعه پرسه میزند، بدون ایجاد صدایی که بفهمی او کجاست، به جز صدای ریزشِ خونی که از تبر و آرنج و انتهای ریشِ خیسِ سرخش میریخت، یا شاید این اصلا مد اکس نبود، شاید چیزی بود که همراه شب میآمد. ننه پیر میگفت که همهی بچهشاگردها او را دیده بودند. ولی بعد از آن وقتی برای عالیجناب فرماندهشان تعریف کرده بودند، هر توصیفی متفاوت بوده است. و سهتاشون در عرض یه سال مُردن و چهارمی دیوونه شد و صد سال بعد وقتی اون چیز دوباره برگشت، بچهشاگردا دیده شدن که تماما توی غُل و زنجیر، درست پشتِ سرش تلوتلوخوران میومدن». خلاصه از توصیفاتِ برن در دوران اقامتش در نایتفورت متوجه میشویم که نایتفورت رابطهی نزدیکی با وایتواکرها دارد؛ از سِیمون چشمستارهایِ کور که میگویند چشمهای یاقوتیشکلی به رنگ آبی همچون وایتواکرها داشته تا «چیزی» که شبانه بچهها را میکشته و آنها را بهعنوان زامبیهای برده زنده میکرده و پشت سرش میکشیده.
شاهِ نگهبانان شب و ملکهی شب چه کسانی بودند؟
اما شاید معروفترین و کهنترین افسانهی نایتفورت که به وایتواکرها مربوط میشود، افسانهی «شاه شب» یا «نایتس کینگ» است؛ اولین چیزی که قبل از خواندنِ افسانهی او باید بدانید این است که این شاه شب با آن شاه شبی که در سریال دیدهایم فرق میکند. اگر واژهی «شب» در شاه شبی که در سریال میبینیم به معنای دورهی تاریکی یک روز از غروب خورشید تا طلوعِ خورشید است، منظور از واژهی «شب» در شاه شبی که از کتابها میشناسیم، نگهبانانِ شب است. پس درواقع بهتر است او را «شاهِ نگهبانان شب» ترجمه کنیم. مسئله این است که اگرچه در سریال یک فردِ مشخص بهعنوان فرماندهی وایتواکرها معرفی میشود، ولی بعد از پنج کتاب از هفت کتابی که از رُمانها منتشر شده، وایتواکرها هیچ رئیسِ مشخصی ندارند؛ تنها فرماندهی احتمالی آنها یک خدای لاوکرفتی نادیدنی به اسم «آدر بزرگ» است که در قلب سرزمینهای همیشه زمستان حضور دارد و به همان اندازه نادیدنی و ناشناخته است که «رهُلور»، خدای ملیساندرا نادیدنی و ناشناخته است. بنابراین در کتابها تنها کسی که بهعنوان چهرهی اصلی وایتواکرها داریم شاه نگهبانان شب است که هزاران سال قبل کشته شده است.
برن افسانه شاه نگهبانان شب را در «یورش شمشیرها» اینگونه به یاد میآورد: «همانطور که خورشید شروع به دراز کردن سایه برجها کرد، باد هم شدیدتر وزید و انبوهی از برگهای خشکِ مُرده را خشخشکنان به میان محوطهها فرستاد. تیرگی فزاینده، برن را به یاد یکی دیگر از داستانهای ننه پیر انداخت، افسانهی شاهِ شب. ننه پیر میگفت او سیزدهمین مردی بوده که نگهبانان شب را رهبری کرده، جنگجویی که ترس را نمیشناخت. ننه پیر این را هم اضافه میکرد که «عیبشم همین بود. برا اینکه همه آدما باید ترس رو بشناسن». یک زن دلیلِ زوال او بود، زنی که یک نظر از بالای دیوار دیده بود، با پوستی به سفیدی ماه و چشمانی همچون ستارگانِ آبی. بدون ترس از چیزی، زن را تعقیب کرد، او را گرفت، به او عشق ورزید. هرچند پوستِ زن مثل یخ سرد بود و هنگامی که شاه شب بذر خود را به به زن داد، روحش را هم تسلیم او کرد. سپس زن را به نایتفورت برگرداند و او را ملکه و خود را شاه اعلام کرد و با افسونهای عجیبی برادران قسمخوردهاش را مطیعِ اوامر خود ساخت. شاه شب و ملکهی جنازهاش، برای سیزده سال حکمرانی کرده بودند تا درنهایت استارکِ وینترفل و جورامن از وحشیها به یکدیگر پیوستند تا نگهبانی را از بندگی آزاد کنند. پس از سرنگونیش، هنگامی که معلوم شد که او برای آدرها قربانی میکرده، تمامی شواهد شاه شب نابود شد و حتی ذکر نامش ممنوع گردید. «بعضیا میگن که اون بولتون بوده» ننه پیر همیشه داستان را اینچنین به پایان میرساند. «بعضیها میگن به مگنار اهل اسکاگوس، بعضیا میگن آمبر، فلینت یا نوری بوده. بعضیا متقاعدتون میکنن که اون یه وودفوتی بوده، از افرادی که قبل از اومدن مردان آهن، فرمانروای جزیره خرس بودن. ولی هیچ کدومشون نبوده. اون یه استارک بود.، برادر کسی که اون رو پایین کشید». آن وقت ننه پیر همیشه بینیاش را نیشگون میگرفت، برن هیچوقت فراموش نمیکرد «اون یه استارکِ وینترفل بود و کی میدونه؟ شاید اسمش برندون بوده. شاید اون توی همین تخت توی همین اتاق میخوابیده». برن اندیشید، نه ولی اون توی این قلعه قدم میزده، جایی که امشب توش میخوابیم. او اصلا از این فکر خوشش نمیآمد. ننه پیر همیشه میگفت، شاه شب در روشنایی روز فقط یک آدم عادی بود، ولی شب برای حکمرانی او بود. و الانم داره تاریک میشه».
نحوهی توصیف کردنِ زنی که شاه شب از بالای دیوار میبیند و بهطرز جنونآمیزی جذبش میشود، با پوستی به سفیدی ماه و چشمانی همچون ستارگانِ آبی، نشان میدهد که این زن یک آدر بوده است. دومین چیزی که از این افسانه متوجه میشویم این است که شاه شب و ملکه شب در دورانِ فرمانرواییشان، مشغولِ قربانی کردن انسانها به آدرها بودهاند؛ درست همانطور که کرستر، نوزادانِ پسرش را به وایتواکرها میداد. نکتهی بعدی اینکه شاه شب نهتنها یک استارک بوده است، بلکه «برندون شکننده»، کسی که او را همراهبا جورامونِ شکست میدهد، برادرِ شاه شب بوده است. بنابراین سؤال این است که آیا یک استارکِ باستانی، با یک وایتواکر ازدواج کرده بوده است؟ البته همانطور که سموِل تارلی در «ضیافتی برای کلاغها» میگوید هر چیزی که دربارهی عصر سپیدهدم، عصر قهرمانان و شب طولانی و شاه شب توسط سپتونهایی که هزاران سال بعد آنها را به رشته تحریر در آوردهاند به زمانِ حال رسیده است، اطالاعاتی هستند که استادانِ اعظم سیتادل به حقیقی بودنشان شک دارند. این موضوع تقریبا دربارهی تمامِ تاریخِ دورِ دنیای «نغمه یخ و آتش» صدق میکند؛ مارتین از عمد خواسته تا تاریخ دنیایش بهگونهای باشد که مثل دنیای واقعی در گذر زمان مورد تغییر و تحول قرار میگیرد و حقایق و جزییاتش در میان گرد و غبارِ گذشتِ زمان گم شوند. اما این افسانهها، این اسطورهها شاید دقیقا مو به مو واقعیت نداشته باشند، اما تقریبا همیشه همچون چراغ راهی عمل میکنند که ما را به سوی جواب هدایت میکنند؛ بماند که تا حالا هر چیزی که از ننه پیر بهمان رسیده است حقیقت داشته است؛ حتی وقتی که خودِ ند استارک بهعنوان فرمانروای خاندان استارک و کسی که شعارِ «زمستان تو راهه» از دهانش نمیافتاد، حرفهای نگهبانِ شبِ فراری دربارهی دیدن وایتواکرها را باور نمیکند، ننه پیر طوری داستانشان را برای برن تعریف میکند که گویی با پوست و استخوانش به آن اعتقاد دارد. ننه پیر حکم موثقترین و غیر«۲۰ و ۳۰»ترین منبعِ خبری وستروس را دارد و داستان شاه نگهبانان شب و ملکه شب هم از او برای ما نقل میشود. هرچه نباشد، حداقل افسانهی شاه شب نشان میدهد که نایتفورت با وایتواکرها سر و سِری داشته است و احتمالا رابطهاش با وایتواکرها از روز اولِ ساختش در نظر گرفته شده بوده است.
چون در کتاب «یورش شمشیرها»، متوجه میشویم که نایتفورت دارای دروازهی جادویی پنهانی محرمانهای به آنسوی دیوار است که به «دروازهی سیاه» مشهور است. دروازهی سیاه که از صورتِ زندهی یک درختِ ویروود ساخته است، در اعماقِ یک چاه تاریک و خیس قرار دارد. دروازهی سیاه در کتاب با تلاشِ سم برای منتقل کردن برن و هودور و دیگران به آنسوی دیوار ازطریقِ او اینگونه معرفی میشود: «من اول میرم. راهو بلدم». سم در بالای چاه مردد ماند. قبل از اینکه شروع به پایین رفتن کند، آهی کشید و گفت، «فقط خیلی پلههاش زیادن». جوجن پشت سرش رفت، بعد سامر، بعد هودور با برن روی پشتش، میرا با نیزه و تورش در دست، عقبدار شد. راه درازی به پایین بود. بالای چاه غرق در نور ماه شده بود، اما با هر دوری که میزدند، کوچکتر و کمنورتر میشد. صدای گامهایشان از روی سنگهای نمناک پژواک پیدا میکرد و صدای آب بلندتر میشد. جوجن پرسید: «شاید مشعل میاوردیم؟». سم گفت: «چشمات عادت میکنه. یه دستت رو بزار رو دیوار تا نیافتی». با هر دور پایینتر رفتن، چاه تاریکتر و سردتر میشد. عاقبت وقتی برن سرش را به اطراف چرخاند تا به بالای دیوارهی چاه نگاهی بیاندازد، دهانهی آن از یک ماه نیمه بزرگتر نبود. هودور زمزمه کرد، «هودور» چاه در پاسخ زمزمه کرد، «هودورهودورهودورهودورهودور». صدای آب نزدیکتر شده بود، اما وقتی برن به پایین با دقت نگاه کرد فقط سیاهی دید. بعد از یک یا دو دور چرخش دیگر، سم ناگهان ایستاد. او فقط یک ریع دورِ چاه جلوتر و شش فوت پایینتر از برن و هودور بود، با این وجود برن به سختی میتوانست او را ببیند. اما میتوانست در را ببیند. دروازهی سیاه، سم به این نام خوانده بودش، ولی اصلا سیاه نبود. در، درخت ویروود سفیدی بود و چهرهای بر رویش بود. تابشی از درخت برخاست، شبیه شیر و نور ماه، آنقدر ضعیف که اصلا به نظر نمیرسید به جز دَر چیزی را فراتر از آن لمس کند، نه حتی سم را که درست مقابلش ایستاده بود. چهره پیر بود و رنگی به رخسار نداشت، پُر چین و چروک و خشکیده. مُرده به نظر میاد. دهانش بسته بود و همینطور چشمانش؛ گونههایش فرو رفته، پیشانیش چروکخورده و چانهاش آویزان بود. اگه کسی میتونست هزار سال عمر کنه و هیچوقت نمیره و فقط پیرتر بشه، صورتش ممکن بود شبیه به این درآد. دَر چشمانش را باز کرد. آنها هم سفید بودند و نابینا. دَر پرسید، «کی هستی؟» و چاه زمزمه کرد، «کی-کی-کی-کی-کی-کییییی». سمول تارلی گفت، «من شمشیری در تاریکی هستم. من مراقب روی دیوار هستم. من آتشی هستم که دربرابر سرما میسوزد، نوری که سحر را میآورد، شیپوری که خفتگان را بیدار میکند، سپری که از قلمروی انسانها محافظت میکند». دَر گفت، «پس بگذرید». لبهایش باز شدند، بازتر و بازتر و همینطور بازتر. تا اینکه چیزی باقی نماند جز دهان گشادِ عریضی در حلقهای از چین و چروک. سم کنار ایستاد و به جوجن اشاره کرد که جلوتر از او داخل بشود. سامر پشت سرش رفت و در حال رفتن بو میکشید و بعد نوبت برن بود. هودور خم شد، ولی نه به اندازه کافی. لب بالای در به آرامی به سر برن کشیده شد و قطرهای آب روی او افتاد و به کُندی از بینیاش به پایین سر خورد. قطره بهطرز عجیبی گرم بود و مثل اشک نمکین».
نکته این است که دروازهی سیاه، تمام خصوصیاتِ دروازهای که بهطور مخفیانه برای رساندنِ بچههای انسان به دست آدرها ازش استفاده میشده را دارد. و مسئله این است که قدمتِ دروازهی سیاه به اندازهی خودِ دیوار است. این دروازه از همان ابتدا برای نایتفورت در نظر گرفته شده بوده و بهعنوانِ بخشی از آن، ساخته شده بوده. آیا این دروازه مخصوصا به منظورِ رساندنِ قربانیها به دست وایتواکرها ساخته شده بوده؟ مسئله این است که نایتفورت به مدتِ هزاران سال، قلعهی اصلی نگهبانان شب و اولینِ قلعهی ساختهشدهی دیوار بوده است که احتمالا توسط برندونِ معمار، سازندهی دیوار و موسسِ خاندان استارک ساخته شده بوده. پس، تا اینجا ما یک استارک را داریم که عاشقِ ملکهی شب، یک آدر میشود و به او عشق میورزد و احتمالا از او بچهدار میشود. یک استارک دیگر در قالب برندون شکننده را داریم که برادرش شاه شب را شکست میدهد و دیوار را از دستِ طغیانگریهایش نجات میدهد و بعد یک استارک دیگر داریم که نهتنها سازندهی دیوار بوده است، بلکه احتمالا سازندهی نایتفورت و دروازهی فوقمحرمانهای در زیرزمینش بوده که از قرار معلوم از آن برای ارتباط با وایتواکرها و دادنِ قربانیهای انسانی به آنها استفاده میشده و همین برندون معمار در ادامه وینترفل را میسازد و خاندان استارک را تأسیس میکند. به عبارت دیگر وقتی به گذشتههای دور برمیگردیم، به اولین روزهای آغاز به کارِ خاندان استارک، کاملا مشخص است که ارتباطِ نزدیکی بین آنها و وایتواکرها وجود داشته است. استارکها و وایتواکرها شاید این روزها بزرگترین دشمنانِ یکدیگر به نظر میرسند، اما سرچشمهی خاندان استارک، خبر از رابطهی نزدیکتر و غیرخصومتآمیزتری بین آنها میدهد. سؤال این است که چرا قدیمیترین افسانههای خاندانِ استارک، به ازدواج کردن با وایتواکرها و قربانی دادن به آنها اشاره میکند؟ در این زمینه، یکی از تئوریهای طرفداران به این نکته اشاره میکند که وایتواکرها در جریانِ اولین شب طولانی توسط انسانها شکست نمیخورند. درواقع برخلافِ باور عموم مردم جنگ با وایتواکرها بهجای به پایان رسیدن با جنگ، با یکجور توافقِ صلحآمیز بین انسانها و وایتواکرها به سرانجام میرسد. بالاخره ما میدانیم که خیلی از جنگها در تاریخِ شمال، با ازدواج کردن استارکها با دخترانِ دشمنانش به پایان رسیدهاند.
مثلا پادشاهان بارو خودشان را از تبارِ نخستین پادشاهِ انسانهای نخستین میدانستند و باور داشتند که تمام کسانی که تبارشان از نخستین انسانها است باید تحتِ فرمانرواییشان باشند که شاملِ استارکها هم میشد. جنگِ حدودا دویست سالهای که بین پادشاهان بارو و پادشاهانِ زمستان در میگیرد بالاخره زمانی به سرانجام میشود که آخرین پادشاه بارو جلوی پادشاه وینترفل زانو میزند و دستِ دخترش را در دستِ او برای ازدواج میگذارد. یک نمونهی دیگر، «پادشاه وارگ» است که همراهبا فرزندان جنگل به جنگ با پادشاهانِ زمستانِ خاندان استارک میروند و از آنها شکست میخورند. استارکها پسرها و جانوران و غیبگوهای سبزشان را میکشند، اما دخترانشان را بهعنوان غنیمت نگه میدارند. دیگری داستانِ آخرین پادشاه مارش، فرمانروای مردانِ مردابِ منطقهی «نِک» است که ریکارد استارک پادشاه شمال، او را میکشد و با دخترش ازدواج میکند. پس شاید شب طولانی هم زمانی به پایان میرسد که یک استارک (شاه نگهبانان شب) با یک وایتواکر ازدواج میکند. ما میدانیم که کرستر با قربانی کردنِ بچههایش به وایتواکرها در امنیتِ کامل در آنسوی دیوار زندگی میکند. بنابراین احتمال دارد که قربانی کردنِ بچههای انسان به وایتواکرها، بخشی از توافقنامهی بین آنها بوده است؛ وایتواکرها تا وقتی حمله نمیکنند که انسانها با دادن قربانی به آنها، جمعیتشان را حفظ کنند. یکی دیگر از چیزهایی که میدانیم این است که انسانهای نخستین و فرزندان جنگل هم یک زمانی جنگشان را با توافقی صلحآمیز به پایان رسانده بودند. ما از ماجرای کرستر میدانیم که توافق بین انسانها و آدرها امکانپذیر است و مدرک دیگری که داریم «پیمان» (The Pact) است. «پیمان» توافق صلحآمیز انسانهای نخستین و فرزندان جنگل بود که بعد از مدتها جنگ و کشتوکشتار صورت گرفت. طبق «پیمان» جنگلها به فرزندان برگردانده شدند و بقیهی مناطق در اختیار انسانهای نخستین قرار گرفت. پس نتیجه میگیریم شاید در پایان شب طولانی قبلی نیز انسانها و آدرها به توافق رسیدهاند که سرزمینهای شمال دیوار به وایتواکرها برسد و سرزمینهای جنوبی به انسانها بازگردانده شود.
البته حتما خبر دارید که این روزها اگر توافقی هم بین انسانها و آدرها بوده مدتها است که فراموش شده و هر دو طرف سخت درحال آماده شدن برای جنگ هستند. نکتهی قابلتوجه دربارهی توافقِ نخستین انسانها و فرزندان جنگل این است که آنها در مقابل درختانِ ویروود با هم دستِ صلح و آشتی میدهند. بنابراین طرفداران تئوری توافقِ انسانها و وایتواکرها باور دارند که شاید درختِ ویروودِ دروازهی سیاه هم یادآورِ توافق دیگری به همان شکل بین انسانها و وایتواکرها است. شاید همین توافق و همپیمانی ازطریق ازدواچ چیزی بوده که باعث شده استارکها به پادشاهان زمستانِ شمال معروف شوند و دیوار را بسازند. دراینمیان، خود دیوار هم یکی از مضنونانِ تئوری ما است. به ما گفته شده که دیوار را برای دور نگه داشتن آدرها ساختهاند. اما تا حالا از خودتان پرسیدهاید چرا آدم باید یک دیوار یخی برای دور نگه داشتن موجودات یخی درست کند؟ و چگونه انسانها میتوانند چنین بنای غولپیکری را بسازند؟ به ما گفته شده که اولین انسانها برای ساخت دیوار، یخ دریاچهها را در تکههای بزرگی میبریدند و روی هم میگذاشتند. حتی تصور اینکه چقدر ساخت دیوار با این روش طول کشیده هم سخت است. برای مقایسه باید به «هرم بزرگِ جیزه» در مصر اشاره کرد که ساختش دههها زمان برده است. این درحالی است که دیوار از نظر طول به اندازهی دو هزار هرم است و بماند که ارتفاع دیوار از هرم نیز بلندتر است. از همین رو، حتی با وجود کمک غولها کماکان قرنها ساخت دیوار طول میکشید. پس، باتوجهبه تمام اینها آیا منطقیتر به نظر نمیرسد اگر بگویم آدرها دیوار را ساختهاند؟ همان موجودات یخی که به قول مارتین توانایی ساخت چیزهایی از یخ را دارند ما تصورش را هم نمیتوانیم کنیم.
شاید دلیل این پیمانشکنی ناخواسته از سوی استارکهاست که منجر به آغازِ حملهی دوبارهی آنها شده است. بالاخره مارتین همیشه گفته است که وایتواکرها حکم اُرکهای تالکین را برای او ندارند. کاراکترهای مارتین همواره دلایلِ قابلدرکی برای جنگیدن دارند و مطمئنا مارتین نمیخواهد تا با آدرها این قانون را بشکند؛ مخصوصا با آدرها. تبدیل شدن آنها به موجوداتِ تماما شروری که باید از ریشه نابود شوند، پیام غیرانسانی بدی را منتقل میکند. در دنیایی که تمام سیاستمداران میخواهند انسانها را به دو گروه «ما» و «دیگران» تقسیم کنند، دیگران در دنیای «نغمه یخ و آتش» باید چیزی فراتر از تایید شدنِ دیدگاه اشتباهمان دربارهی اینکه آنها فقط به خاطر دیگر بودن، به خاطر ناشناخته بودن بد هستند و لیاقت احترام و زندگی ندارند باشند. پس چه میشود اگر دار و دستهی جان اسنو بفهمند که حملهی وایتواکرها نه به خاطر تمایلِ آنها به جنگافروزی و کشتار، بلکه به خاطر گرفتنِ گرفتن حقشان که توسط انسانهای فراموشکار نادیده گرفته شده است بوده. با اینکه اگر هر توافقی هم بین استارکها و آدرها بوده باشد تاکنون فراموش شده است، اما این احتمال وجود دارد که رابطهی استارکها و وایتواکرها کمی نزدیکتر از یک توافقنامه است. درواقع امکان دارد رابطهی استارکها و وایتواکرها خیلی قویتر از یک توافق باشد؛ امکان دارد آنها همخون یکدیگر باشند. امکان دارد به همان اندازه که خونِ اژدها در رگهای اژدهاسوارانِ والریایی جریان دارد، به همان اندازه هم استارکها نیز با وایتواکرها رابطهی خونی داشته باشند. با این تفاوت که هرچه تارگرینها رابطهی نزدیک و دوستانهای با جانورانِ جادویی خاندانشان دارند، استارکها در طول قرنها آنقدر از وایتواکرها بهعنوان جانورانِ جادویی گرهخورده با هویت و اصل و نسبتِ خاندانشان فاصله گرفتهاند که حالا بهجای فامیلهای خونی، حکم دشمنان قسمخوردهی یکدیگر را دارند.
آیا استارکها با وایتواکرها نسبت فامیلی دارند؟
این تئوری بیان میکند که خاندان استارک فرزندانِ شاه نگهبانان شب و ملکهی شب هستند. اما چگونه میتوانیم چنین ادعای دیوانهواری را اثبات کنیم؟ «نغمهی یخ و آتش» و «بازی تاج و تخت» سرشار از اتفاقات و نمادپردازیهای موازی است؛ تا جایی که بعضیوقتها شبیه شعری میماند که قافیههایش با هم جور میشوند؛ در لحظه لحظهی داستان میتوان نشانههایی را دید که قبلا اتفاق افتادهاند، در حال اتفاق افتادن هستند یا بعدا اتفاق خواهند افتاد. مثلا داستان قطع شدنِ سرِ نگهبان شب فراری توسط ند استارک این درسِ بهیادماندنی که هر کسی حکم را اعلام میکند، باید شمشیر را فرود بیاورد را مطرح میکند و یکی-دو کتاب بعد، یکی-دو فصلِ سریال بعد، راب استارک و جان اسنو هم خودشان را در موقعیتی پیدا میکنند که باید بعد از به مرگ محکوم کردنِ جانوس اسلیت و لُرد کاراستارک، به دست خودشان سرشان را قطع کنند. یا جیمی لنیستر با کشتنِ اِریس تارگرین جلوی منفجر شدنِ قدمگاه پادشاه توسط وایلدفایرهای ذخیرهشدهاش در سراسر شهر را میگیرد و حالا داستان با وجود تبدیل شدنِ سرسی به ملکه دیوانه، در حال حرکت به سمتِ سرانجام مشابهای است. دنریس تارگرین از اِسوس برای به دست آوردنِ تخت آهنین به وستروس حمله میکند، درست همانطور که سیصد سال پیش اِگان فاتح این کار را انجام داده بود. تیان گریجوی برای اثبات کردنِ هویتِ گریجویاش بعد از سالها زندگی کردن در دور و اطرافِ استارکها، به راب استارک خیانت میکند و وینترفل را غارت میکند تا اینکه او به بردهی رمزی بولتون تبدیل میشود و این بار واقعا هویتش با شکنجه ازش سلب میشود. جیمی، برن را از پنجره بیرون میاندازد و بعدا تامن از پنجره بیرون میپرد و خودکشی میکند. آریا قطع شدن سرِ پدرش را درکنار مجسمه بیلور تماشا میکند و بعدا دوباره تئاترِ لحظهی مرگِ پدرش را در براووس تماشا میکند. دنریس در پایان فصل چهارم در مرکزِ حلقهی بردههای آزادی که او را «میسا» صدا میکنند قرار میگیرد و جان اسنو چند فصل بعد در نبرد حرامزادهها خودش را در حال چنگ کشیدن برای هوا، در حال له شدن وسطِ ارتشش پیدا میکند.
اینها تعدادی از سادهترین و تابلوترین تشابهاتِ تاریخی و نمادپردازیهای داستان هستند. یکی از اهدافِ مارتین از درنظرگرفتن آنها این است که مغزِ خوانندگان را به حرکت میاندازد و آنها را تشویق میکند تا برای کنار هم گذاشتن آنها و نظریهپردازی دربارهی معماها و جاهای خالی تاریخِ داستانش دست به کار شوند. کاری که مارتین از این طریق انجام میدهد نمونهی پیچیدهترِ همان معادلات جمع و تفریق ریاضی است که مطرحکنندهی سؤال، جواب سؤال (۵) را بهعلاوهی یکی از اعداد (۲) و عمل ریاضی (جمع) را بهمان میدهد و ازمان میخواهد تا ببینیم چه عددی در جمع با ۲ مساوی با ۵ میشود. یکی از پُرتکرارترین اتفاقاتِ موازی «نغمه یخ و آتش»، داستان پسربچهای با اصل و نسبِ منحصربهفردِ فوقمحرمانهای است که بهعنوانِ یک استارک در وینترفل بزرگ میشود. اما قبل از اینکه به بچههایی با اصل و نسبِ منحصربهفرد و فوقمحرمانه که بهعنوان استارک در وینترفل بزرگ شدهاند برسیم، بگذارید با مطرح کردنِ این تئوری زمینهچینی کنیم: تئوری بزرگِ اسرارِ باستانی خاندان استارک میگوید که این خاندان نتیجهی یکی از بچههای شاه نگهبانان شب و ملکهی شب است که بهجای رسیدن به دست وایتواکرها بهعنوان قربانی، توسط برندونِ شکننده سر از وینترفل در آورده است. این یعنی استارکهای بعد از او، به همان اندازه که استارک هستند، به همان اندازه هم وایتواکر هستند. حالا که از مقصدی که قرار است به آن برسیم با خبر شدید، بگذارید مدارکمان را قالبِ تشابهات تاریخی کنار هم بگذاریم؛ سؤال اول این است که از کجا میدانیم که یکی از بچههای شاه شب و ملکهی شب قربانی نشده و سر از وینترفل در آورده است و آنجا بزرگ شده است؟ میدانیم چون به خاطر اینکه ما در تاریخِ اخیرِ داستان، یک نمونهی دیگر از اتفاقی شبیه به آن را داریم و آن هم کسی نیست جز گیلی و بچهاش سم کوچولو.
بچهی گیلی قرار بود بهعنوان قربانی به وایتواکرها برسد، اما سم او را نجات میدهد و همراهبا گیلی، سهتایی به سمتِ جنوبِ دیوار فرار میکنند. اگر کرستر را نمونهی مشابه شاه شب در نظر بگیریم، گیلی بهعنوانِ همسرش، نمونهی مشابه ملکهی شب خواهد بود. پس اگر شاه شب و ملکه شب و کرستر و گیلی، اینقدر با هم شباهت دارند، آیا امکان ندارد که آنها در یک چیز دیگر هم با هم نقطهی مشترک داشته باشند: همانطور که یکی از بچههای کرستر که به هوای قربانی شدن برای وایتواکرها در نظر گرفته شده بود، با جنگی که در قلعهی کرستر رخ میدهد و کشته شدنِ او، زنده میماند و سر از جنوب دیوار در میآورد، همانطور هم امکان دارد حداقل یکی از بچههای شاه شب و ملکهی شب بعد از جنگی که بین نیروهای او و برندون شکننده صورت میگیرد، زنده مانده باشد و سر از وینترفل در آورده باشد؛ درواقع از اینجا به بعد حواستان باشد که شاه شب و ملکهی شب را علاوهبر دو شخصیت واقعی، بهعنوان کهنالگوهایی ببینید که افرادِ متعددی بعد از آنها در نقشِ مشابهشان قرار گرفتهاند. مثلا آرتمیس در اسطورهشناسی یونانِ باستان، علاوهبر اینکه شخصیتِ اصلی داستان خودش است، برای قصهگوهای بعد از خودش، حکم یک کهنالگو را داشته است؛ حکم هستهی مشترکی که فقط اسم و ظاهر و جزییاتش تغییر میکند اما عصارهاش باقی میماند؛ مثلا آریا استارک بهعنوان یک دخترِ جنگجو و مستقل، در کهنالگوی آرتمیس قرار میگیرد. اینجا هم کرستر و گیلی شخصیتهایی هستند که از کهنالگوی شاه شب و ملکهی شب پیروی میکنند.حالا باید بگردیم و ببینیم چه شخصیتهای دیگری را میتوانیم پیدا کنیم که در قالبِ کهنالگوی شاه شب و ملکهی شب قرار میگیرند.
درواقع لازم نیست برای پیدا کردن آنها زیاد تلاش کنیم: ریگار تارگرین و لیانا استارک؛ آیا آنها احیانا پسربچهای داشتهاند که از مرگ نجات پیدا کرده باشد؟ البته که داشتهاند: جان اسنوی خودمان. سوالی که مطرح میشود این است که اگر جان اسنو مثل آدرها فرزندِ یک شاه شبِ تاریک (ریگار تارگرین) و یک ملکهی شب سفید (لیانا استارک) است، اما چرا نمادپردازی او شبیه به آدرها نیست؟ چرا جان اسنو بیش از اینکه یک «آدر سیاه» باشد، یک «آدر خوب» است؟ چرا جان اسنو درست در تضاد با آدرها، زره سیاه به تن میکند و بهجای اینکه جزیی از آنها باشد، جنگجویی است که تمام انگیزهاش به مبارزه کردن علیه آدرها خلاصه شده است؟ دلیلش به خاطر این است که جان اسنو در کهنالگوی «پسری که جان سالم به در برد» قرار میگیرد؛ دلیلش به خاطر این است که همانطور که یکی از بچههای شاه شب و ملکهی شب به دست آدرها نمیرسد تا تبدیل به یک آدر شود و نمادپردازی آنها را به دست بیاورد (چشمهای آبی، پوست سفید و قدرتِ جادویی یخ)، جان اسنو هم نجات پیدا میکند؛ جان اسنو بلافاصله بعد از تولدش توسط ند استارک نجات پیدا میکند یا بهتر است بگوییم دزدیده میشود؛ همانطور که گیلی، بچهای که قرار بود قربانی آدرها شود را نجات میدهد، ند استارک هم بچهای که قرار بود توسط رابرت براتیون (کهنالگوی آدر این قصه) که کمر به نابودی نسلِ تارگرینها بسته بود کشته شود نجات میدهد. در نتیجه اگرچه کاراکترهایی که در کهنالگوی «پسری که زنده ماند» قرار میگیرند، برخی از خصوصیاتِ والدینشان را به دست آوردهاند، برخی از خصوصیاتِ شاه شب و ملکهی شب را شامل میشوند، ولی به همان اندازه هم متفاوت هستند. جان اسنو هم مثل بچهی گیلی در حالی از لحاظ خونی برادرِ آدرها حساب میشوند که با آنها متفاوت هم هستند.
خب، حالا با کشیدن یک نفس عمیق بگذارید، به اتفاقاتِ جنجالی «برج لذت» از زاویهی این نمادپردازیها نگاه کنیم. از آنجایی که محافظان پادشاه به سرکردگی سِر آرتور دِین که ریگار در پایین برج برای محافظت از لیانا و بچهاش گذاشته است میتوانند نمایندهی آدرها باشند (هم آدرها و هم گارد پادشاهی سفیدپوش هستند، هر دو با عبارتِ «سایههای سفید» و «شمشیردارانِ سفید» در کتابها توصیف میشوند و سِر باریستان سلمی مثل آدرها چشم آبی است و مارتین زرهاش را به سفیدی برف توصیف میکند) و از آنجایی که لیانا استارک هم در کهنالگوی ملکهی شب قرار میگیرد، پس ند استارک هم بدونشک در کهنالگوی فرماندهی استارکی که بچههای ملکهی شب (لیانا استارک) را از آدرها (گارد پادشاهی) میدزد قرار میگیرد. دوباره مثل افسانهی شاه شب و برندون شکننده، یک فرمانده استارکی دیگر داریم که با آدرهای سمبلیک مبارزه میکند و بچهی شاه شب و ملکهی شب را به خانه میبرد تا بهعنوان یک استارک بزرگ کند؛ آن هم نه فقط بهعنوان یک استارکِ دروغین، بلکه جان اسنو به خاطر مادرش، یک استارک واقعی است. پس باتوجهبه این تشابهاتِ سمبلیک میتوانیم تایید کنیم که اگر در داستانِ جان اسنو، یکی از والدینش استارک بوده است، پس حتما یکی از والدینِ بچهی شاه شب و ملکهی شب هم همانطور که ننه پیر هم به درستی میگوید، استارک بوده است. البته که جان اسنو زندگیاش را بهعنوان یک استارکِ مشروع شروع نمیکند. او بیش از اینکه استارک باشد، اسنو است. اما به مرور زمان خیلی چیزها استارکبودنِ جان را تایید میکنند؛ از اینکه ند استارک هیچ فرقی بین او و دیگر بچههایش نمیگذارد و وصیتنامهی راب استارک که او را لُرد وینترفل اعلام میکند تا تبدیل شدن او به پادشاه شمال در پایانِ فصل ششم سریال. پس اگر داستان جان اسنو، نمادی از بچهی ملکهی شب است که در وینترفل بهعنوان عضوی واقعی از خاندانِ استارک بزرگ میشود و درنهایت به لُرد وینترفل و پادشاه شمال تبدیل میشود، پس آیا این موضوع به این معنا نیست که بچهی ملکهی شب هم بعد از نجات پیدا کردن توسط برندون شکننده به وینترفل میآید و با وجود والدینِ سؤالبرانگیزش، مثل جان اسنو بهعنوان یک استارک بزرگ میشود؟
این مسئله نشان میدهد که شاید استارکهای وینترفل از زمان شب طولانی، همه بچههای شاه شب و ملکهی شب باشند. اگر این تئوری دربارهی راز و رمزِ ریشهی خاندانِ استارک که به بچهی شاه شب برمیگردد حقیقت داشته باشد، پس به خاطر همین است که صحنهی «برج لذت» چنین نقشِ پُررنگی در داستان داشته است. این صحنه آغاز و پایانِ خیلی چیزها بوده است؛ از آغازِ شورش رابرت براتیون و به سرانجام رسیدنِ سلسلهی تارگرینها تا آغاز یک دوران جدید در وستروس و به دنیا آمدنِ شاهزادهی موعود. پس تعجبی ندارد که این صحنه میتواند از لحاظ نمادین هم افشاکنندهی رازِ نحوهی شکلگیری خاندانِ استارک باشد. اما تشابهات سمبلیک و تاریخی بچهی شاه و ملکهی شب بیشتر از اینهاست. اولین نقشهی سمول تارلی برای نجات دادنِ بچهی گیلی این است که بچه را بهعنوان حرامزادهی خودش معرفی کند و گیلی و بچه را پیش خانوادهاش در هورنهیل بفرستد. از همین رو دوباره با داستان آشنای یک بچهی آدر (بچهی شاه شب و جان اسنو) طرفیم که در صورتی که اتفاق بدی برای دیکان تارلی، برادرِ سم بیافتد، میتواند به لُرد هورنهیل تبدیل شود. پس اینجا دوباره یک برادرِ نگهبانان شب را داریم که بچهی ملکهی شب که قرار بود به آدر تبدیل شود را میدزد و آن را ازطریقِ نایتفورت (محل فرمانروایی شاه شب) به جنوب دیوار منتقل میکند و شرایط لازم برای تبدیل شدن او به لُرد خاندانش که یکی از قدیمیترین خاندانهای نخسین انسانها در وستروس است فراهم میکند؛ در این نمادپردازی به نظر میرسد که خاندان تارلی جایگزین خاندان استارک شده است و از این طریق میخواهد دوباره به سرچشمهی استارکهای وینترفل اشاره کند. اصلا همین که سم همراهبا جان اسنو، سوگندش را درکنار درختِ ویروود، به روشِ سنتی نخستین انسانها میخورد و با گفتنِ نسخهی کوتاهتر و کهنترِ سوگند نگهبانان شب توانایی عبور از دروازهی سیاهِ نایتفورت را به دست میآورد، چیزی است که موقعیتِ سم بهعنوان یکی از از نگهبانان شب اصلی و یک استارک نمادین را تقویت میکند.
قابلذکر است که سم و ند هم نقش مشابهای بهعنوان نجاتدهنده دارند؛ سم در نایتفورت با بچهی گیلی و ند در برج لذت با جان اسنو. اما تصمیمِ سم برای فرستادنِ گیلی و بچهاش به هورنهیل فقط یکی از نقشههایش است. نقشهی دوم برای محافظت از جانِ بچهی گیلی، تشابهاتِ داستان او با بچهی شاه شب که بهعنوان استارک بزرگ شده است را بیشتر و واضحتر هم میکند. نقشهی دوم به یکی از خیالپردازیهای جان اسنو در زمانیکه استنیس به او پیشنهاد میکند که او را جان استارک، لُرد وینترفل اعلام خواهد کرد مربوط میشود. در کتابها جان اسنو بعد از منتقل کردنِ وحشیها به جنوبِ دیوار، با زنی وحشی به اسم «وَل» گرم میگیرد و به او علاقهمند میشود و به ازدواج کردن با او فکر میکند. شخصیتِ وَل وسیلهای است تا جان اسنو به زندگی آرامی که میتواند داشته باشد فکر کند. جان اسنو در «یورش شمشیرها» درباره این مسئله اینطور فکر میکند: «من اگر عشقش رو میخوام باید بدزدمش، ولی ممکنه برام بچه بیاره. ممکنه من یه روز یه بچه از خون خودم رو تو دستام بگیرم. آن هنگام که جان تصمیم گرفته بود تمام عمرش را در دیوار سپری کند، فرزند چیزی بود که جرات رویاپردازی دربارهی آن را نداشت. من میتونم اسمشو بذارم راب. وَل ممکنه بخواد بچهی خواهرش رو نگه داره. ما میتونیم اون و بچهی گیلی رو توی وینترفل بزرگ کنیم. سم هیچوقت نیازی به گفتن دروغش پیدا نمیکنه. ما یه جایی برای گیلی پیدا میکنیم و سم سالی یه بار یا بیشتر میتونه بیاد و اونو ببینه. پسرای منس و کرستر میتونن مثل برادر بزرگ بشن. مثل من و راب». این نقلقول از این جهت عالی است که نهتنها جان با حرکتی شاه شبگونه (جان هم مثل شاه شب فرمانده نگهبانان شب است) قصد دارد تا با وَل که بهعنوان زنی از آنسوی دیوار که دل فرمانده نگهبانان شب را میبرد و در کهنالگوی ملکهی شب قرار میگیرد ازدواج کند و با او بچههای استارک به دنیا بیاورد، بلکه بهطور همزمان دارد به این هم فکر میکند که ملکهی شب دیگری (گیلی) و بچهاش را هم به وینترفل ببرد. در ادامه جان به این فکر میکند که همانطور که او بهعنوان برادرِ استارکها بزرگ شد، پسرانِ گیلی و مندس ریدر هم میتوانند بهعنوان برادر در وینترفل بزرگ شوند. اینجا دیگر برای فهمیدن این تشابهات نیازی به نمادپردازی هم نیست: نقشه به معنای واقعی کلمه حول و حوش بچهی دزدیدهشدهای از آدرها میچرخد که در حال بزرگ شدن در وینترفل است و بلافاصله این نقشه با سرنوشتِ خود جان اسنو که از مادرش گرفته میشود و در وینترفل بزرگ میشود مقایسه میشود؛ نتیجه مدرکِ قدرتمندی به نفعِ اثبات کردنِ تئوری ریشهی وایتواکری خاندانِ استارک است.
اگر جان پیشنهاد استنیس را قبول میکرد تا به لُرد وینترفل تبدیل شود، ژنهای جان و وَل به آیندهسازِ خاندان استارک تبدیل میشدند و طرفداران این تئوری باور دارند که در ابتدا خاندان استارک به همین شکل آغاز میشود. به ایدهی وارد شدنِ ژنهای شاه شب و ملکهی شب به خاندان استارک، نه یک بار، بلکه دو بار اشاره شده است؛ یک بار با ماجرای ریگار تارگرین و لیانا استارک و یک بار هم با ازدواجِ احتمالی جان و وَل. اصلا همین که استنیس که خودش در کهنالگوی شاه شب قرار میگیرد، آن هم در دیوار میخواهد تا جان اسنو (بچهی آدر دزدیده شده) را به لُرد وینترفل تبدیل کند، تشابهی نمادین دیگری است که ارتباطِ خونی استارکها با وایتواکرها را تایید میکند. نکتهی جالب ماجرا دربارهی نظریهی ریشههای وایتواکری خاندان استارک این است که قضیه فقط به جان اسنو خلاصه نمیشود؛ جان اسنو تنها «آدرِ خوب» یا «آدر درونگرا» در بین استارکها نیست، درواقع این صفات را میتوان به کلِ خاندان استارک نسبت داد. همانطور که تارگرینها تنها خاندانی هستند که بیشتر شباهت را به اژدهایان دارند، تنها خاندانی که در سراسر دنیای مارتین میتوان پیدا کرد که بیشترین شباهت را به آدرها دارند، استارکها هستند. نهتنها استارکها بهعنوان پادشاهان زمستان شناخته میشوند که همزمان لقب آدرها هم است، بلکه آنها با چشمان یخیشان و ریشهای برفیشان و قدرت تحملِ بالایشان در سرمای شمال، به دست گرفتنِ شمشیر آبا و اجدادیشان که «آیس» (یخ) نام دارند، نکات مشترکِ متعددی با آنها دارند. یا مثلا یک نمونهی دیگر از تلاشِ مارتین برای متصل کردنِ استارکها به آدرها را میتوان در فصلِ سرآغازِ کتاب اول دید؛ فصل سرآغازِ «بازی تاج و تخت» در حالی با ضربه خوردن ویمار رویس، فرمانده نگهبانان گشتی آنسوی دیوار توسط «شمشیر یخی» وایتواکرها به اتمام میرسد، که فصل بعدی بلافاصله با قطع شدن سر یکی از برادرانِ سیاهپوشِ ویمار با شمشیر «آیس» توسط ند استارک آغاز میشود. اما با این وجود، استارکها همچون جان اسنو در مقابلِ آدرها ایستادگی میکنند.
در حالی تمام شواهد به والدینِ مشترکِ استارکها و وایتواکرها اشاره میکند که آنها در زمان حال دشمن یکدیگر هستند و حتی جان اسنو بهعنوان یک استارک، رهبری انسانها دربرابرِ آنها را برعهده دارد. چه اتفاقی افتاده است که این دو گروه اینقدر با هم بد شدهاند؟ ما میدانیم که ننه پیر میگوید بعد از اینکه معلوم میشود که شاه شب مشغول قربانی دادن به آدرها بوده است، اسم او بهعلاوهی هر چیز دیگری که میتوانست هویتِ او را در تاریخ حفظ کند نابود میشود. شاید همین نابودی مدارک باعث شده است که استارکها در گذشتِ زمان فراموش کنند که هویتشان با شاه شب و وایتواکرها گره خورده است و فرزندِ فرزندانِ بزرگترین دشمنشان هستند. نظریهی ریشههای وایتواکری خاندان استارک اما شامل یک تئوری دیگر هم درونش میشود؛ کمی بالاتر دربارهی این گفتم که ساختن یک دیوارِ غولآسای یخی، کار هرکسی نیست و اگر کار کسی هم باشد، کار آن آن وایتواکرهایی است که استادِ جادوی یخ هستند. اما مسئله این است که در حالی در کتابهای تاریخ از «برندون معمار» بهعنوانِ سازندهی دیوار یاد شده که اسمی از وایتواکرها بُرده نشده است. تاکنون باور داشتیم که به این دلیل اسمی از وایتواکرها بُرده نشده که نمیتوان به صحتِ خیلی چیزها در تاریخِ دورافتادهی وستروس اعتماد کرد و بیش از نوشتههای کتابهای تاریخ، باید مغزِ خودمان را هم به کار بیاندازیم و شواهد را هم بررسی کنیم (یک دیوار یخی بزرگ مساوی است با جادوی یخی آدرها). اما حالا که با قبول کردنِ تئوری ریشههای وایتواکری خاندان استارک، میدانیم که آنها فرزندانِ شاه شب و ملکهی شب هستند، سؤال این است که نکند دیوار توسط جادوی یخ ساخته شده باشد، اما نه با جادوی یخِ وایتواکرها، بلکه جادوی یخی که از وایتواکرها به استارکها به ارث رسیده است؟ طرفداران این تئوری باور دارند که نکند آن بچهی شاه شب و ملکهی شب که توسط برندون شکننده نجات پیدا میکند و به وینترفل آورده میشود، همان برندونِ معمار است. اینکه بچهی نجات پیداکردهی آدرها قابلیتهای کنترلِ جادوی یخ داشته باشد، میتواند رازِ نحوهی ساخته شدنِ دیوار را توضیح بدهد.
ساختنِ چنین دیوارِ عظیمجثهای به گذاشتن یک سری ستونهای یخی روی یکدیگر خلاصه نمیشود، بلکه حتما شاملِ جادو هم میشده. مثلا یگریت باور دارد که دیوار با «خون» ساخته شده است. ادعایی که به این نکته اشاره میکند که احتمالا از یکجور جادوی خون برای ساختن دیوار استفاده شده. چه جادوی خون و چه بدون جادوی خون، آیا امکان دارد جادویی که برای ساختن این دیوار یخی استفاده شده، متعلق به همان بچهی نجات پیدا کردهی ملکهی شب باشد؟ یکی از مشکلاتِ منطقی تئوری کسانی که دیوار را ساختهاند این است که اگرچه خودِ آدرها اولین نامزدهایی هستند که بهعنوان سازندگانِ دیوار به ذهنمان خطور میکنند، اما سؤال این است که آنها چه انگیزهای برای ساختن دیوار بین سرزمین خودشان و انسانها داشتهاند؟ تنها جوابی که برای این سؤال داریم این است که هدفِ آدرها این بوده تا انسانها را خارج از قلمروی خودشان نگه دارند؛ جوابی که البته به سرعت درهم میشکند. مسئله این است که آدرها که توانایی زنده کردن مردگان را دارند و هیچ چیزی جز شیشهی اژدها و فولاد والریایی اثری رویشان نمیگذارد، آنقدر قوی هستند که نیازی به دیوار کشیدن ندارند و قدرتِ وحشتناکشان بهتنهایی برای فراری دادن انسانها کافی است. مسئلهی دوم این است که اگر آدرها چنین دیوارِ بزرگ و زیبایی ساختهاند، چرا خودشان در آن نگهبانی نمیدهند و اجازه دادهاند که بزرگترین دشمنشان، نگهبانان شب در سراسر آنها قلعه و برج نگهبانی بسازند و مثل مور و ملخ از دسترنجشان بالا بروند؟ مسئلهی بعدی این است که تا همین چند سال اخیر نگهبانان شب بهراحتی و بدون درگیر شدن با هیچ چیزی به جز وحشیها، در «جنگلِ تسخیرشده»ی آنسوی دیوار گشت میزدند و البته میدانیم که وحشیها هم قرنهاست که بدون مشکل در حال زندگی کردن در آنسوی دیوار بودهاند؛ تکه اطلاعاتی که نشان میدهند آدرها چندان نگرانِ بیرون نگه داشتنِ انسانها از قلمرویشان نبودهاند. به عبارت دیگر اگر آدرها دیوار را ساختهاند، حداقل فعلا نمیتوان به انگیزهای منطقی برای این کارشان فکر کرد.
اگر دیوار توسط آدرها ساخته نشده و درواقع همانطور که تبلیغات شده است، با هدفِ بیرون نگه داشتنِ آدرها از سرزمینها انسانها ساخته شده بود، معمای اصلی ماجرا این است که چه کسی در بین زندهها وجود داشته که توانایی دستکاری یخ با جادو را داشته است؟ قابلیتهای جادوی یخ چه کسی با آدرها برابری میکرده و چه کسی انگیزهی بیرون نگه داشتنِ آدرها از وستروس را داشته است؟ شاید این شخص، پسر ملکهی شب بوده است. شاید اسمش برندون بوده و شاید او از قابلیتهای جادوییاش که از شاه شب و ملکهی شب به او رسیده بوده استفاده کرده تا در جریان شب طولانی یا بلافاصله بعد از به پایان رسیدنش، دیوار را ساخته است و به این ترتیب لقب «معمار» را به دست آورده است. فکر میکنم همگی قبول دارند که پایانِ شب طولانی، منطقیترین نقطه در خط زمانیمان است که ساختنِ دیوار در آن اتفاق افتاده است. قابلذکر است که دالا، همسرِ منس ریدر که کاراکتر دانایی هم به نظر میرسد، در زمانیکه منس ایدهی دمیدنِ «شیپور زمستان» برای فروپاشی دیوار را مطرح میکند میگوید: «اما به محض اینکه دیوار سقوط کنه، چه چیزی جلوی آدرها رو میگیره؟». همچنین منس ریدر توضیح میدهد که هدفِ نهاییاش این است که از دستِ آدرها فرار کرده و مردمانش را به جنوبِ دیوار منتقل کند. از آنجایی که وحشیها بیش از هر کس دیگری در شمال، با فرهنگ و سنتِ شمال مثل فرزندان جنگل و غولها در ارتباط هستند، پس دیدگاه آنها دربارهی دیوار بهعنوان وسیلهای که برای محافظتِ وستروس در مقابلِ آدرها ساخته شده، باید جدی گرفته شود. منس و دالا به وضوح فکر میکنند که دیوار با هدفِ متوقف کردن آدرها ساخته شده است.
خوشبختانه لیانا استارک و گیلی و بچههایشان جان اسنو و سم کوچولو تنها کسانی نیستند که با مطالعهی جنبهی نمادینشان میتوان از معمای خاندان استارک را حل کرد. به جز جان اسنو و بچهی گیلی، یکی دیگر از مهمترین کاراکترهایی که داستانش شباهتِ فراوانی به دزدیده شدن بچهی ملکهی شب و بزرگ شدن بهعنوان یک استارک در وینترفل دارد، داستانِ «بائل آوازخوان» است. بائلِ آوازخوان یکی از پادشاهان آنسوی دیوار بود که از او بهعنوان یکی از شورشیترین مردمان آزاد زمان خود یاد میکنند. داستانِ او رابطهی تنگاتنگی با داستانِ ریگار تارگرین و لیانا استارک دارد. این شباهت درست بلافاصله در زمانی که یگریت در کتاب «نزاع شاهان»، داستانِ بائل را بعد از دستگیر شدن توسط جان اسنو مطرح میکند مشخص میشود: «گفته بودی حرومزاده ی وینترفلی؟». «هستم». «مادرت کی بوده؟». یه نفر زمانی بهش گفته بود. او به یاد نمیآورد که چه کسی: «یه زنی. اکثرشون زنن». او دوباره لبخند زد، دندانهای سفیدش برای لحظهای مشخص شدند: «و اون هرگز آوازِ رُز زمستونی رو برات نخونده؟». «من هیچوقت مادرم یا آوازی به اسم رو نمیشناختم». یگریت گفت: «بائل آوازخوان اونو سروده. اون خیلی وقت پیشها، پادشاه آنسوی دیوار بود». اینکه یگریت از جان میپرسد که آیا مادرش تا حالا آوازِ رُز زمستانی را برایش خوانده است یا نه، یکی از آن نکاتی است که فقط با بازخوانی کتابها متوجهشان میشویم. بااینحال، اگرچه جان اسنو مادر لیانا و آواز رُز زمستانی را نمیشناسد، اما آوازِ لیانا یکجورهایی آواز رُز زمستانی بود. اینجا لازم است به بخشی از اتفاقاتِ تورنومنت هرنهال که در جریانِ ضیافتِ شب قبل از تورنومنت اتفاق افتاد اشاره کنم. در کتاب «یورش شمشیرها» میخوانیم که ریگار تارگرین با چنگِ معروفش، چنان آهنگِ غمانگیزی میخواند که لیانا استارک را به گریه میاندازد و وقتی برادرش به خاطر گریه کردن مسخرهاش میکند، او جام شراب را روی سرش سرازیر میکند. رابطهی ریگار و لیانا از لحظهای جرقه میخورد که ریگار آوازِ رُز زمستانی را برای لیانا در ضیافتِ شب قبل از تورنومنت هرنهال میخواند و بعد تاجِ رُزهای آبی زمستانی (تاج عشق و زیبایی) را در پایانِ تورنومنت بهجای همسرش اِلیا مارتل، به لیانا میدهد.
در بازگشت به داستانِ بائل آوازخوان، یگریت تعریف میکند که بائل شورشی بزرگی بوده و دشمنِ اصلی استارکهای وینترفل حساب میشده: «استارکِ مقیم وینترفل سرِ بائل رو میخواست، اما هیچوقت نتونست اونو بگیره و مزهی شکست آزارش میداد. یه روز که اوقاتش تلخ بود، گفت بائل یه بزدله که شکارش رو فقط از بین ضعیفها پیدا میکنه. وقتی خبرش رسید، بائل قسم خورد که به لُرد درسی میده. پس از دیوار بالا رفت، ناشناس از جادهی شاهی گذشت و یه شب زمستون، چنگ در دست به وینترفل وارد شد. خودش رو سیگریک اهل اسکاگوس معرفی کرد. تو زبان باستانی، زبانِ نخستین انسانها که هنوز غولها تکلم میکنن، سیگریک یعنی فریبگر». مخفیانه واردِ شدنِ بائل به وینترفل یادآورِ مخفیانه سرک کشیدنِ منس ریدر در وینترفل در کتابها است. اما در بازگشت به داستانِ یگریت متوجه میشویم که بائل آنقدر خوب مینوازد و آوازخوانی میکند که نظرِ لُرد وینترفل را جلب میکند: «شمال یا جنوب، همیشه به خوانندهها خوشامد گرمی میگن؛ پس بائل سر سفرهی لُرد استارک خورد و برای لُرد که روی صندلی مرتفعش نشسته بود نواخت، تا اینکه نصف مدت شب گذشت. ترانههای قدیمی رو خوند و جدیدها رو خودش ساخت، چنگ زد و خوند، اونقدر قشنگ که وقتی تموم شد، لُرد بهش اجازه داد که خودش پاداشش را انتخاب کنه. بائل جواب داد: تنها چیزی که میخوام یه گله؛ زیباترین گلی که تو گلخانهی وینترفل شکوفا میشه. از قضا رُزهای زمستانی تازه شکوفه داده بودن و هیچ گُلی نادرتر و گرانبهاتر از اون نبود. پس استارک سراغ گلخانهبانهاش فرستاد و دستور داد که زیباترین رُز زمستانی چیده بشه و به خواننده پاداش داده بشه و این کارو کردن. اما صبج که شد، خواننده ناپدید شده بود… همینطور دختر دوشیزهی لُرد برندون. دیدن که تخت خالیه، فقط رُز آبی کمرنگ رو بائل بهجای سر دختر روی بالش گذاشته بود. لُرد برندون که فرزند دیگهای نداشت، به درخواستش صدها نفر از کلاغ سیاهها از قلعههاشون پرواز کردن، اما هیچ جا اثری از بائل با این دختر پیدا نکردن، بیشتر مدت سال گشتن. تا اینکه لُرد امیدش را از دست داد و به بستر بیماری افتاد. به نظر میرسید که نسل استارکها در معرض انقراضه اما یه شب که لُرد برندون دراز کشیده بود و منتظر مرگ بود، صدای گریهی بچهای رو شنید، صدا رو دنبال کرد و دید که دخترش به اتاقِ خوابش برگشته؛ خوابیده بود و یه بچه رو سینهاش بود. اونا در تمام مدت تو وینترفل بودن، زیر قلعه پیش مُردهها قایم شده بودن. ترانه میگه دختر چنان عاشق بائل شده بود که براش یه پسر زایید… البته راستش رو بخوای، تو تمام ترانههایی که بائل نوشته، تمام دوشیزهها عاشقش هستن. به هر حال؛ چیزی که قطعیه اینه که بائل بچه رو در عوض رُزی که بیاجازه چیده بود باقی گذاشت و پسر بزرگ شد و لُرد استارک آتی شد؛ پس اینم جوابش. تو خون بائل رو داری، مثل من».
دیدنِ شباهتهای نمادینِ بائلِ آوازخوان با داستانهای مشابهاش اصلا سخت نیست. بهراحتی میتوان دید که بائل بهعنوان یک خواننده و چنگزن که دخترِ رُز آبی را از وینترفل میدزد موازی با ریگار تارگرین است که او هم که به ترانهخوانیهایش معروف است، لیانا را میدزد. هر دوی ریگار و بائل ازطریق دخترانِ رُز آبی که دوستشان داشتند، بذرِ خودشان را وارد درختِ خانوادگی وینترفل میکنند. بنابراین سوالی که مطرح میشود این است که آیا شاه شب هم کار مشابهای انجام داده؟ خب، اگر یکی از بچههایش از آدر شدن نجات پیدا کرده و به وینترفل برگشته و یک استارک شده، پس جواب بله است. همانطور که شاه شب ملکهی زمستانی خودش را به نایتفورت برمیگرداند، بائل هم دخترِ رُز آبی را به سردابههای وینترفل میبرد. همچنین همانطور که در آغازِ «بازی تاج و تخت» دیدیم، سردابههای وینترفل جایی است که مجسمهی لیانا استارک به اندازهی خود واقعیاش در آن قرار دارد؛ مجسمهای که انگار همچون یک انسانِ زنده در سردابههای وینترفل زندگی میکند؛ چه وقتی که رابرت گونههای مجسمهی لیانا را نوازش میکند و چه وقتی که ند رویای خون گریه کردنِ لیانا در سردابهها را میبیند. اگرچه رابرت به ند شکایت میکند که چرا او در سردابهها دفن شده است و در عوض باید روی تپهای بلند زیر نور خورشید دفن شود، اما ند اصرار میکند که جای واقعیاش همینجاست و اینکه خودِ لیانا وصیعت کرده بود که اینجا دفن شود؛ موضوعی که رابطهی موازی فوقالعادهای با دخترِ لُرد استارکِ داستان بائل دارد (هر دو در سردابههای وینترفل زندگی میکنند). داستانهای بائل و ریگار و لیانا یک شباهت نمادین دیگر هم دارند؛ وقتی رابرت برای دیدن مجسمه لیانا به سردابههای وینترفل میرود با عصبانیت به ند میگوید، اگرچه ریگار را در جنگِ رودخانهی ترایدنت میکشد و تختِ آهنین را به دست میآورد، اما یکجورهایی احساس میکند که ریگار با به دست آوردنِ لیانا، برندهی واقعی جنگ شد. در داستان بائل هم اگرچه دخترِ لُرد وینترفل به او بازگردانده میشود، اما درحالیکه از بائل بچهدار شده است. همچنین هر سهتای آنها در زیرزمین قرار دارند؛ بائل و دختر لُرد وینترفل به سردابههای وینترفل میروند و مخفی میشوند، ریگار و لیانا برای همیشه در دنیای زیرین، دنیای مردگان به سر میبرند و شاه شب و ملکه شب هم در نایتفورت حضور داشتند. این نکته را هم فراموش نکنیم که نهتنها هر دوی بائل و ریگار، یک دخترِ استارکِ رُز آبی را میدزدند، بلکه هر دو چنان موسیقی قدرتمندی مینواختند که دلِ بانوی زمستانشان را به دست میآورند. بنابراین این سؤال مطرح میشود که نکند شاه شب هم خواننده و نوازنده بوده است؟
اسمی که بائل برای ناشناس وارد شدن به وینترفل انتخاب میکند، «اسگریک» است که در زبانِ باستانی به معنای «فریبکار» است؛ «فریبکار» یکی از لقبهای شیطان در انجیل است. پس این لقب، بائل را بهعنوان یک شخصیتِ سیاه و شیطانی معرفی میکند که در راستای شخصیتِ سیاه و شیطانی ریگار و شاه شب قرار میگیرد و به معنای یک شباهتِ نمادین دیگر با آنها است. همچنین یکی از جملاتی که ننه پیر برای توصیفِ شاه شب استفاده میکند این است: «اون هیچ ترسی به خودش راه نمیداد و عیبش هم همین بود». هیچ شکی وجود ندارد که بائل و منس ریدر هم برای مخفیانه وارد شدن به قلعهی دشمن باید واقعا نترس میبودند. لازم به گفتن نیست که بائل حکم شخصیتِ موازی منس ریدر را نیز دارد؛ منس نهتنها مثل بائل نوازنده و پادشاه آنسوی دیوار است، بلکه با یک اسم مستعار (منس از اسم «اِیبل» استفاده میکند که برعکس «بائل» است) یواشکی وارد وینترفل میشود. درواقع از همان اولین دیدارمان با منس ریدر، او بهعنوان نسخهی مُدرنِ بائل معرفی میشود؛ در اولین صحنهی منس ریدر، ما او را چهار زانو در چادر فرماندهیاش درحالیکه مشغول فلوتنوازی و خواندن ترانهی «زن دورنی» است میبینیم و مدت کوتاهی بعد یگریت افسانهی بائل را برای جان اسنو تعریف میکند. در کتابها، منس ریدر به وینترفل فرستاده میشود تا آریا را از دستِ رمزی بولتون نجات بدهد. آخه در کتابها، این سانسا نیست که به عقدِ رمزی در میآید و حتی آریا هم نیست، بلکه دخترِ بدبختی به اسم جین پول است که بولتونها، او را بهجای آریا جا میزنند، رمزی با او ازدواج میکند و منس ریدر که از این موضوع خبر ندارد به هوای نجات آریا به وینترفل میرود. اگرچه منس بعد از وارد شدن به وینترفل، برخلاف بائل، هیچ دخترِ استارکی را باردار نمیکند، اما با هدفِ دزدیدنِ یک دختر استارکی آنجاست. همچنین اگر جین پول توسط رمزی باردار شده باشد، از آنجایی که رمزی خودش در کهنالگوی شاه شب قرار میگیرد، شاهد یک شباهت نمادین دیگر بین افسانهی بائل و بچهی ملکهی شب در داستانِ منس ریدر خواهیم بود. حتی تیان گریجوی هم در این نقطه از کتاب، خودش را بهعنوان «یک استارک» میبیند و نقشِ نجاتدهندهی مشابهی ند در صحنهی برج لذت و سمول تارلی در قلعهی کرستر و نایتفورت را ایفا میکند.
پس منس حکم شخصیت موازی بائل آوازخوان را دارد و بائل آوازخوان هم شخصیت موازی ریگار است و فکر کنم لازم نیست بگویم که ریگار و منس هم این چرخهی شباهتهای سمبلیک را کامل میکنند؛ نهتنها هر دو پادشاهان چنگزن هستند و هر دو نقشِ پدرِ جان اسنو را دارند (ریگار بهعنوان پدر واقعیاش و منس بهعنوان پدرِ آموزگاری که جان او را بهعنوان الگویش انتخاب میکند و ازش یاد میگیرد)، بلکه ردای سیاه منس با خطوط قرمز، رنگِ لباس ریگار را بهمان میدهد و هر دوی ریگار و منس آخرین نبردشان را به یک براتیون میبازند (ریگار به رابرت و منس به استنیس). هر دوی ریگار و منس پسرانی داشتهاند که آنها را دور و اطرافِ زمان نبردهای آخرشان از دست میدهند (پسرهایی که هیچوقت آنها را نمیبینند) و زنان هر دوی آنها (دالا و لیانا) در هنگام زایمانِ پسرهایشان میمیرند. بائلِ آوازخوان هم پسری داشته است که فقط چند ماهی بیشتر با او نبوده است و افسانهی بائل هم مثل ریگار، منس و شاه شب، پایانبندی تراژیکی دارد که به نبرد آخرش مربوط میشود؛ داستانِ بائل به جایی ختم میشود که او سی سال بعد از باردار کردنِ دخترِ لُرد وینترفل، در جنگ با استارکها با پسرِ خودش که بزرگ شده روبهرو میشود و از آنجایی که دلش نمیآید که همخون خودش را بکشد، اجازه میدهد تا توسط لُرد وینترفل کشته شود و پسرش بدون اینکه بداند سر قطعشدهی پدرش را به وینترفل برمیگرداند و مادرش که بائل را دوست داشته با دیدن سر او، خودش را از بالای برج پایین میاندازد و خودکشی میکند. ایدهی پایین پریدنِ زنِ استارکی بائل از بالای برج (دختر رُز آبی) خیلی یادآورِ داستان خودکشی آشارا دِین در برجِ استارفال و مُردن لیانا استارک در بالای برجِ لذت است. اما چیزی که دربارهی سرانجامِ داستان بائل نظرمان را در رابطه با شباهتِ نمادینش با شاه شب جلب میکند، جنگیدن پدر و پسر است. بائل که در کهنالگوی شاه شب قرار میگیرد، یک پسر به دودمانِ وینترفل اضافه میکند و آن پسر بزرگ میشود، به یک استارک تبدیل میشود درنهایت به شمال میرود و پدرش را میکشد. سوالی که مطرح میشود این است که آیا آخرین قهرمانی که برای پایان دادن به شب طولانی به شمال سفر کرد، پسرِ شاه شب بوده است که برای کشتنِ پدرش رفته است؟
خب، همانطور که میدانیم، افسانهها میگوید یکی از کسانی که شاه شب را شکست میدهد و به فرمانرواییاش پایان میدهد، برندون شکننده بوده است؛ اگرچه باتوجهبه این تشابهاتِ سمبلیک به این نتیجه رسیدیم که شاه شب احتمالا توسط پسرش آخرین قهرمان کشته میشود، اما در برخی قصهها، برندون شکننده بهعنوانِ برادر شاه شب معرفی شده است. برادر یا پسر چندان مهم نیست؛ مهم این است که برندون شکننده یک استارک بوده است که به شمال میرود تا شاه شب که همخونش بوده است را بکشد؛ درست همانطور که پسرِ بائل به شمال میرود تا با پدرش که در کهنالگوی شاه شب قرار میگیرد روبهرو شود. هر دوی بائل و شاه شب توسط استارکی در وینترفل که همخونشان بوده شکست میخورند؛ حتی اگر یکی از آنها برادرِ دیگری و یکی دیگر پسرش است، باز با یک شباهتِ موازی عالی بین آنها طرفیم. اگر شاه شب در جریان شب طولانی در نایتفورت فرمانروایی میکرده، هر کسی که او را شکست داده احتمالا باید آخرین قهرمان باشد. اگر برندون شکننده، شاه شب را شکست داده باشد، پس شاید او همان آخرین قهرمان است؛ اگر اینطور باشد، پس برندون شکننده کسی است که شب طولانی را میشکند و به آن پایان میدهد. نکتهی جالب ماجرا دربارهی جان این است که حتی اگر شاه شب و آخرین قهرمان برادر بودهاند یا پدر و پسر بودهاند مهم نیست. چون نهتنها جان اسنو خوابِ کشتنِ نسخهی زامبی ند استارک را میبیند، بلکه در کتاب «رقصی با اژدهایان» هم جان اسنو خواب میبیند که بالای دیوار ایستاده است و با شمشیری آتشین در حال قیمه قیمه کردن تمام کسانی که میشناسد است؛ یکی از آنها راب استارک است که موهایش با برفِ درحال ذوب شدن خیس است و جان اسنو سرش را با لانگکلو قطع میکند.حتی جان اسنو در کتاب «بازی تاج و تخت» بعد از نجات دادنِ فرمانده کل مورمونت از دست زامبیای که برای کشتنِ او فرستاده شده بود، خواب میبیند که مشغول مبارزه با نسخهی زامبی پدرش ند استارک در کسلبلک است: «نیروي اهریمنیِ محرک آتر، هرچه که بوده توسط شعلهها مکیده شد؛ تودهی بیشکلی که در میان خاکسترها یافتند، چیزي بیش از گوشت پخته و استخوان سوخته نبود. با این وجود در رویاهایش باز با آن روبهرو می شد… و این بار جسد مشتعل قیافهی لرد ادارد را داشت. پوست پدرش بود که میترکید و سیاه میشد، چشمان پدرش بود که ذوب میشد و مثل اشکهایی از ژله روی گونههایش میریخت. جان درک نمیکرد که چرا باید این چنین باشد و معنایش چیست، اما بیش از هر چیز که به ذهنش میرسید او را میترساند». اینکه جان اسنو در خواب مجبور میشود تا نسخهی زامبی سردِ پدرش را بکشد، شباهتِ نمادین موازی دیگری با کشته شدن بائل به دست پدرش و مهمتر از آن احتمالِ کشته شدن شاه شب به دست پسرش که احتمالا آخرین قهرمان بوده است حساب میشود. یکی دیگر از نمونههای موتیف «پسری که پدرش را میکشد» را زمانی میبینیم که جان اسنو در ابتدا در جنگِ دیوار با منس ریدر روبهرو میشود و بعد به آنسوی دیوار فرستاده میشود تا با فریبکاری او را بکشد. از آنجایی که منس نقشِ پدر ناتنی جان را دارد و از آنجایی که منس ریدر شباهتهای نمادین فراوانی با ریگار، پدر بیولوژیکی جان دارد، پس این هم از این.
نتیجهگیری
پس بهعنوان نتیجهگیری بگذارید هر چیزی که تا حالا گفتیم را دوباره مرور کنیم: یکی از پُرتکرارترین داستانهای موجود در «نغمه یخ و آتش»، داستانِ پسربچهای با خونِ منحصربهفرد و فوقمحرمانهای است که بهعنوان یک استارک در وینترفل بزرگ میشود. از ریگار تارگرین و لیانا استارک و پسرشان جان اسنو گرفته تا کرستر و گیلی و پسرشان سم کوچولو و همچنین بائلِ آوازخوان و دخترِ لُرد وینترفل و پسرشان که پدرش را در بزرگسالی میکشد. طرفداران این تئوری باور دارند که شاید اتفاق مشابهای هم با فرزندِ شاه شب و ملکهی شب افتاده است؛ شاید یکی از بچههای ملکه شب، بهجای رسیدن به دست آدرها، توسط برندون شکننده نجات پیدا میکند و به وینترفل بازگردانده میشود و بهعنوان یک استارک بزرگ میشود. داستان بائلِ آوازخوان نشان میدهد که خونِ وحشیها در رگِ استارکها جریان دارد، پس شاید داستانِ بچهی شاه شب هم افشا کند که خونِ ملکهی شب، خونِ وایتواکرها در رگهای استارکها نیز جریان دارد. بارها به ما گفته شده است که استارکها با دیگرِ مردمان فرق میکنند و مارتین آنها را با صفاتِ مربوطبه زمستان و سرما توصیف میکند؛ برخی از پادشاهانِ باستانی استارکها، برندون چشم یخی و اِدریکِ ریشبرفی نام داشتند. آنها اسم شمشیرِ خاندانشان را در حالی «آیس» گذاشتهاند که وایتواکرها از شمشیرهای ساختهشده از یخ استفاده میکنند. شاید شعارِ «زمستان تو راهه» در بین پادشاهانِ باستانی استارکها حکم یکجور شاخ و شانهکشی و تهدید را داشته است. چیزی که دربارهی استارکها باید بدانید این است که استارکهای باستانی بهطور تصادفی صاحب شمال نشدند، بلکه آن را فتح کردند؛ پادشاهی به پادشاهی. مردان را سلاخی میکردند، زنان و دختران را میدزدیدند و کلِ خاندانها را از صفحه روزگار محو میکردند. شاید استارکها این روزها آدمخوبههای داستان باشند، اما استارکهای باستانی حکم لنیسترهای وستروس را داشتند. شاید استارکها در گذشتهی بیرحمانهشان، هویتِ وایتواکریشان را در آغوش میکشند. درست همانطور که وقتی به گذشتهی والریای کهن نگاه میکنیم، تنها چیزی که درکنار شکوه اژدهاسواران میبینیم، کارهای وحشتناکشان مثل بردهداری و فتوحاتشان است؛ خط موازی جالبی بین تارگرینها و استارکها وجود دارد؛ اگر آنها خون آتشین اژدهایان را دارند و هویتشان با اژدها گره خورده است، طبیعی است که استارکها بهعنوان سرِ دیگر نغمهی یخ و آتش، خونِ سرما در رگهایشان جریان داشته باشد و هویتشان با قدرتهای آدرها گره خورده باشد.
اما احتمالا نسبت داشتنِ استارکها با شیاطین یخی به مرور زمان از مُد افتاده است. چون حالا به نظر میرسد که استارکها میخواهند اصلیتِ وایتواکریشان را انکار کنند. شاید به خاطر همین است که آنها نهتنها اسم استارکی که شاه شب بوده را از تاریخ پاک میکنند، بلکه آن شمشیرهای آهنین که در مقبرهها قرار گرفتهاند هم وسیلهای برای محبوس نگه داشتنِ ارواحِ مُردگان است. چرا استارکها باید نیاکانِ خودشان را در مقبرههایشان محبوس نگه دارند؟ شاید به خاطر اینکه نیاکانشان، نیمهوایتواکر هستند. شاید آهن به کار رفته در تاجِ پادشاهی استارکها هم وسیلهای برای از کار انداختنِ تفکر وایتواکری پادشاهان استارک است. شباهتهای سمبلیکِ تارگرینها و استارکها میتواند بیشتر از اینها هم باشد. یکی از تمهای داستانی دنریس تارگرین، رابطهاش با گذشتهی خاندانش است؛ گذشتهی خاندانِ او به همان اندازه که با استفاده از اژدهایان شامل شکوه و عظمت میشود، به همان اندازه هم ترسناک و مرگبار است (که یک نمونهاش شاه دیوانه پدر خودش است). سوالی که دنریس با آن دستوپنجه نرم میکند این است که باید چه جور تارگرینی باشد؛ تارگرینی که از قدرتش برای تبدیل شدن به اگان فاتح استفاده میکند یا به کسی مثل اِریس تارگرین تبدیل میشود؟ بزرگترین وحشتِ دنریس این است که نکند آنقدر تحتفشار قرار بگیرد که به ملکهی خون و آتش و خاکستر تبدیل شود. خب، حالا چه میشود اگر استارکها هم بدون اینکه خودشان متوجه شوند، تاریخِ پیچیدهای با بزرگترین دشمنشان دارند. بالاتر گفتم که مارتین هیچوقت نمیآید تا گروهی از کاراکترهایش که به عنوان «دیگران» شناخته میشوند را بهعنوان یک سری آنتاگونیستهای تماما شروری که لایق نسلکشی هستند معرفی کند. بنابراین چه میشود اگر استارکها، قهرمانانمان در کمال شگفتی متوجه شوند که وایتواکرها با وجود تمام تفاوتهایشان، فامیلهای خودشان هستند؟ این موضوع نهتنها پیام ضدجنگ و انسانی داستان را به بهترین شکل ممکن منتقل میکند، بلکه در راستای علاقهی مارتین به شکنجه کردنِ خاندان استارک قرار میگیرد. استارکها از کشتن ند استارک گرفته تا عروسی خونین، با قرار گرفتن زیرِ تیغِ کلیشهشکنی مارتین برای سلاخی کردن کلیشههای قهرمانپروری بیگانه نیستند. حالا چه میشود اگر وحشتناکترین و شوکهکنندهترین اتفاقی که برای آنها میافتد، اتفاقی که بهطرز لاوکرفتگونهای تمام اعتقاداتشان را فرو میریزد، زمانی است که آنها میفهمند با وایتواکرها، با ترسناکترین هیولاهای یخی وستروس فامیل هستند؟
آخرین قهرمان کیست و چرا آدرها به دنبالش میگردند؟
حالا که ریشههای وایتواکری خاندان استارک را بررسی کردیم، نوبت این است که سراغ پیدا کردن جوابی برای این سؤال بریم که هدفِ وایتواکرها چیست و دقیقا بهدنبال چه کسی هستند. اخیرا ولادیمیر فوردیک، بازیگرِ شاه شب در مصاحبهای با اینترتینمنت ویکلی گفته بود که شخصیتش یک هدف مشخص برای کشتن دارد؛ چیزی که باعث شد تا بحث و گفتگوهای زیادی سر اینکه او چه کسی خواهد بود شکل بگیرد. با اینکه تا حالا سریال و کتابِ فاصلهی زیادی از یکدیگر گرفتهاند، ولی در حال حاضر تنها چیزی که برای گمانهزنی دربارهی هویتِ هدفِ شاه شب داریم، بررسی اولین فصلِ از کتاب «بازی تاج و تخت» است. یکی از سرراستترین و در عین حال مرموزترین رویدادهای «نغمه یخ و آتش» درست در فصلِ سرآغازِ این سری اتفاق میافتد؛ مارتین عاشق نوشتنِ داستانهای کاراگاهی/معمایی در چارچوبِ ژانر فانتزی است (از کاراگاهبازی ند استارک برای یافتنِ دلیلِ مرگ جان اَرن تا اینکه چه اتفاقی برای بنجن استارک افتاده است) و همزمان یکی دیگر از خصوصیاتِ داستانگوییاش، زمینهچینی غیرمستقیمِ اتفاقات آینده از مدتها قبل است؛ پس از لحاظ منطقی تعجبی ندارد که او فصلِ سرآغاز «بازی تاج و تخت» را با زمینهچینی اولین معمای داستانش شروع کند و شاید با یکی از ظریفترین معماهایش. اگرچه سرآغازِ «بازی تاج و تخت» عموما بهعنوان فصلی که کارش را بهعنوانِ معرفی آدرها و برخی خصوصیاتشان و زمینهچینی مهمترین تهدید سرزمین در آیندهی دور شناخته میشود، اما طرفداران به این نتیجه رسیدهاند که در لابهلای جملاتِ این فصل میتوان ردپایی از داستانی مخفیشده درون داستانی دیگر را پیدا کرد. فصلِ سرآغاز «بازی تاج و تخت» با سه گشتی نگهبانان شب کلید میخورد؛ سِر ویمار رویس (پسر سوم یان رویس، لُرد خاندانِ رویس که به خاندان اَرن سوگند یاد کردهاند) و دوتا از سردستانش به اسمهای «ویل» و «گرد» مشغولِ ردیابی وحشیها و شکارشان در جنگلِ تسخیرشده هستند و حدود هشت تا نُه روزی با دیوار فاصله دارند. اما قبل از اینکه آنها به خودشان بیایند، ویمار توسط شیاطینی یخی معروف به آدرها غافلگیر میشود و اینجا جایی است که در دوئل با آنها جملهی مشهور و خفنش را به زبان میآورد: «پس برقص تا برقصیم». ویمار برای مدت کوتاهی از خودش دفاع میکند تا اینکه یکی از آدرها یک ضربهی کاری به پهلوی او میزند و بعد با زبانِ نامفهوم یخیاش، او را مسخره میکند و درنهایت شمشیرِ ویمار در برخورد با تیغِ یخی آدر درهم میشکند، به تکههای کوچک تبدیل میشود و یکی از ترکشها به درون چشمِ راستِ ویمار فرو میرود و بعد دیگر آدرها نزدیک میشوند و کار مردِ زخمی را تمام میکنند. برای نمک پاشیدن روی زخمِ آنها، وایتواکرها جنازهی ویمار را بهعنوان یک «وایت» متحرکسازی میکنند و با استفاده از او همرزمش ویل را میکُشند. درنهایت گرد، سومین و آخرینِ نفر باقیمانده گروهشان به جنوب فرار میکند تا اینکه در نزدیکی وینترفل دستگیر میشود و ند استارک، او را به خاطر ترک کردنِ پُستش اعدام میکند.
این فصل، خواننده را با سوالاتِ بیجوابِ متعددی رها میکند: چرا این گشتیها مورد حملهی آدرها قرار میگیرند و چرا این همه آدر برای کشتنِ آنها آمدهاند؟ چرا آدرها بهجای استفاده از زامبیهایشان، خود برای کشتنِ گشتیها وارد عمل میشوند؟ و چرا آدرها با کسی مثل ویمار رویس که شخصِ خاصی نیست دوئل میکنند؟ برای شروع بگذارید نگاهی به پسزمینهی داستانی ویمار رویس بیاندازیم. در «بازی تاج و تخت» دربارهی او میخوانیم: «سر ویمار رویس کوچکترین پسر خاندانی کهن با تعداد زیادي وارث بود. جوانی بود خوش قیافه، هجده ساله ، با چشمان خاکستري، موقر و به باریکی چاقو. شوالیه، روي اسب جنگی سیاه خود بالاي ویل و گرد که روي اسب هاي کوچک تري بودند، قد کشیده بود. پوتین چرمی سیاه، شلوار پشمی سیاه، دستکش سیاه پوست موش کور و روي لایه هاي چرم و پشم سیاه، زر هاي با حلق ههاي ظریف سیاه پوشیده بود. سر ویمار کمتر از نیم سال بود که از برادران قسم خورده ي شب شده بود، ولی کسی نم یتوانست بگوید که براي حرفه اش آماده نشده بود. حداقل تا جایی که به کمد لباس مربوط میشد». ویمار سومین پسرِ یان رویس، لُرد منطقهی روناستون و خاندان رویس بود. هیچکس مطمئن نیست که چرا ویمار به نگهبانان شب پیوست. او بهعنوان پسرِ یک لُرد میتوانست با دخترِ یک خاندانِ کوچکتر ازدواج کند و داراییهای خودش را داشته باشد. یا به یک شوالیهی تورنومنت تبدیل شود یا به اِسوس سفر کند و بهعنوان یک مزدور مبارزه کند. اما گفته میشود از آنجایی که ویمار بهعنوان کوچکترین پسرِ خانواده، کمترین شانس را برای به دست آوردن ثروت و زمینهای پدرش داشت، تصمیم گرفت تا به نگهبانان شب بپیوندد. همچنین ویمار آنقدر خوشتیپ است که سانسا استارک با یک نگاه یک دل نه صد دل عاشقش میشود.
در کتاب «ضیافتی برای کلاغها» میخوانیم: «در زمانیکه پسر به سوی شمال راه افتاد تا سیاه به تن کند، او در وینترفل مهمان بود. سانسا خیلی ضعیف به یاد میآورد که بهطرز دیوانهواری عاشقِ سِر ویمار شده بود. «ویل» و «گرد» اما نسبت به ویمار، کمتر برجسته و قابلتوجه هستند. ویل یک شکارچی سارق بوده که وقتی لُرد مالیستر مچش را میگیرد ترجیح میدهد بهجای قطع شدن دستش، به نگهبانان شب بپیوندد. گرد هم از زمانیکه یک پسربچه بوده به نگهبانان شب پیوسته و چهل سالی میشود که یک گشتی حساب میشود. در «بازی تاج و تخت» میخوانیم که فرمانده کل مورمونت، به نیکی از آنها در مقابل تیریون لنیستر یاد میکند: «به نظر نمی رسید که گوش مورمونت به او باشد. پیرمرد دست هایش را جلوي آتش گرم کرد استارك رو بهدنبال پسر یان رویس فرستادم که در اولین مأموریت گشتش ناپدید شده. پسر رویس به کل فاقد تجربه بود، اما اصرار داشت که افتخار فرماندهی رو داشته باشه. می گفت که به خاطر شوالیه بودن، حقشه. نمی خواستم پدرش رو برنجونم، پس تسلیم شدم. با دو مردي که به نظرم بین نگهبان ها به اندازه ي هر کسی شایستگی داشتند، اونو به شمال فرستادم. چه احمقی بودم». خب، حالا که با سه شخصیتِ اصلیمان آشنا شدیم، بگذارید اولین چیزی که عموما دربارهی دیدارِ دار و دستهی ویمار و آدرها به آن باور دارند را نقض کنیم. چه چیزی؟ احتمالا وقتی کمی بالاتر این سؤال را مطرح کردم که چرا آدرها به تیم ویمار حمله کردهاند، حداقل برخی از شما با خودتان گفتهاید که «چرا نداره؟ آدرها اون طرف دیوار در حال پرسه زدن بودن که بهطور تصادفی با گشتیها برخورد میکنن».
بنابراین در ادامه میخوانیم: «ویل شروع به صحبت کرد: «اگه گرد میگه که به خاطر سرما بوده…». «هفته گذشته قرعهی نگهبانی به تو رسید، ویل؟». «بله قربان» هفتهای نبود که چندین نوبت نگهبانی به ویل نرسد. پسره چه منظوری داشت؟ «و دیوار رو چطور دیدی؟». ویل اخم کرد، «گریه میکرد». حالا که بچه اشرافی این موضوع را گوشزد کرده بود، ویل به وضوح متوجه شد، «اونا ممکن نیست یخزده باشن. نه وقتی که دیوار آب میشه. هوا به حد کافی سرد نبود». رویس سر تکان داد، «باهوشی. طی هفتهی گذشته چند بار یخبندانِ مختصر و گاه به گاه بوران کوتاه مدت داشتیم، اما مطمئنا سرمایی به اون حد شدید که هشت انسان بالغ رو بکشه نداشتیم. بگذار یادآوری کنم، اونم انسانهایی که پوستین و چرم چوشیدن، سرپناه و امکان روشن کردن آتیش هم دم دستشونه». باتوجهبه این گفتوگو متوجه میشویم که گشتیها در حالی از سرما یخزده و مُردهاند که هوا نسبت به همیشه گرمتر بوده است. ما بهعنوان خوانندگان داستان میدانیم که آدرها دارای قابلیتهای ماوراطبیعه در زمینهی کنترلِ سرما هستند. پس سرمای وایتواکرها قاتلانِ وحشیها هستند، نه سرمای معمولِ هوا. این در حالی است که وقتی ویل، ویمار و گرد را به سوی محلِ پیدا کردنِ جنازههای وحشیها هدایت میکند، آنها متوجه میشوند که جنازهها در همین مدت کوتاه ناپدید شدهاند. در این زمینه میخوانیم: «درخت بزرگ درست در بالاي ستیغ تپه بود، جایی که ویل می دانست پیدایش خواهد کرد. پایینترین شاخههایش تنها یک قدم از زمین فاصله داشتند؛ ویل به شکم روی برف و گل دراز کشید، به زیر شاخهها خزید و به محوطهی خالی در پایین نگاه کرد. قلبش از ضربان ایستاد. براي یک لحظه جرات نفس کشیدن نداشت. مهتاب در پایین محوطه، خاکسترهاي چالهی آتش، سایهبان پوشیده از برف، صخرهی بزرگ و نهر نیمه یخ زده را روشن میکرد. همه دقیقاً به همان شکل چند ساعت پیش بودند. آنها رفته بودند. همهی جسدها رفته بودند».اکثر خوانندگان به برخورد تصادفی گشتیها و آدرها اعتقاد دارند. شاید آدرها در حال سفر در جنگل برای دیدار با کرستر بودهاند که با این سه گشتی روبهرو میشوند. منطفی به نظر میرسد. بالاخره آدرها و گشتیهای نگهبانان شب، دشمنانِ تاریخی یکدیگر هستند. اما به نظر میرسد که مارتین سرنخهایی در متن به جا گذاشته است که باعث میشود احتمالِ دیدار تصادفیشان را زیر سؤال ببریم. برای مثال وقتی ویمار و دیگران بالاخره به گروه وحشیهایی که در جستجویشان بودند میرسند، متوجه میشوند که آنها از قبل قتلعام شده و به «وایت» تبدیل شدهاند. «به وضعیت بدنها توجه کردی؟». ویل شانه بالا انداخت، «دو نفر به صخره تکیه دادند. بیشترشون روی زمین هستند. مثل اینکه افتادند». رویس پیشنهاد کرد: «یا خوابیدند». ویل با اصرار گفت: «افتادند. یه زن بالای درخت بین شاختهها بود. یه دیدهبان». لبخند سستی زد، «نگذاشتم که منو ببینه. وقتی نزدیک شدم، دیدم که اون هم حرکت نمیکنه». برخلاف میلش لرزید. رویس پرسید: «لرز داری؟». ویل آهسته گفت: «یه کمی. به خاطر باده، سرورم». شوالیه جوان به سرباز مسنش رو کرد. برگهای یخزده را باد میبُرد و اسب رویس بیقرار جلو میرفت. سِر ویمار راحت پرسید: «فکر میکنی چی ممکنه این آدمها رو کشته باشه، گرد؟» گرد با اطمینان کامل گفت: «کار سرما بوده. من زمستون قبلی یخ زدن یه نفر رو دیدم، همینطور زمستونِ قبل از اون، وقتی که بچه بودم». اما نکته این است که ویمار متوجه میشود که مشکلی در رابطه با نتیجهگیری گرد در رابطه دلیل مرگِ وحشیها وجود دارد. قضیه این است که اخیرا هوا بهطرز قابلتوجهای گرم بوده. تا جایی که یخ دیوار شروع به ذوب شدن کرده. یا به قول نگهبانان شب، دیوار در حال گریه کردن بوده است.
در این لحظه است که ناگهان سروکلهی آدرها پیدا میشود و آنها را دوره میکنند. اینجا لحظهای است که متوجه میشویم آدرها بهطور تصادفی با گشتیها برخورد نکردهاند، بلکه عمدا برای آنها تله پهن کردهاند تا غافلگیرشان کنند. ویمار هم که کنجکاوِ فهمیدن اینکه چه بلایی سر وحشیها آمده است بوده، دم به تله میدهد و اول کشته میشود. ویل که برای دیدهبانی بالای درخت رفته بوده، جلوتر از همه، ظاهر شدنِ شکارچیانِ ناشناسشان از لابهلای درختان را میبیند. آن پایین، بچه اشرافی ناگهان داد زد: «کی اونجاست؟» ویل عدم اطمینان را در این سؤال حس کرد. بالاتر نرفت؛ گوش داد؛ تماشا کرد. جنگل پاسخ داد؛ خسخش برگها، صدای آب همراه شکستن یخ از نهر، هوهوی یک جغد برفی در دوردست. آدرها صدایی در نیاوردند. ویل در گوشهی چشمش حرکت دید. اشکال سفید که بین درختان حرکت میکردند. سرش را برگرداند، یک لحظه سایهی سفیدی در تاریکی دید. سپس اثری از آن نبود. شاحهها با باد به ملایمت تکان میخوردند و یکدیگر را با انگشتان جوبی میخاراندند. ویل برای اخطار دادن دهانش را باز کرد، ولی انگار صدا در گلویش یخ زد. شاید اشتباه کرده بود. شاید تنها یک پرنده بوده، یا انعکاس روی برف، با خطای دید به علت مهتاب، به هر حال، مگر چه دیده بود؟ سِر ویمار داد زد: «ویل کجایی؟ چیزی میبینی؟» ناگهان دچار دلهره شده بود و شمشیر در دست، آرام دور یک دایره میچرخید. حتما مثل ویل حسشان کرده بود. چیزی برای دیدن وجود نداشت، «بهم جواب بده! چرا یکدفعه این همه سرد شده؟». سرد بود. ویل میلرزید؛ شاخه را محکمتر گرفت، صورتش سفت به تنهی درخت فشرده شد. شیرهی چسباک را روی گونهاش حس میکرد. سایهای از ظلمات جنگل خارج شد. جلوی رویس ایستاد. یلندقد و لاغر و به خشکی استخوانی قدیم با پوستی به سفیدی شیر بود. زرهاش انگار با حرکت تغییر رنگ میداد؛ یک جا به سفیدی برف تازه به زمین نشسته، جای دیگر به سیاهی سایه، همهجا با لکههای خاکستری-سبز درختان. با هر قدم که برمیداشت، طرحها مثل حرکتِ مهتاب روی آب تغییر میکردند… ویل خروج طولانی نفس از سینهی سِر ویمار رویس را شنید. همسانهای اولی، بیصدا از سایهها خارج شدند. سه نفر… چهار… پنج… سر ویمار شاید سرمای همراه آنها را حس کرده بود، اما هیچوقت آنها را ندید و صدایشان را نشنید. ویل باید خبر میداد. این وظیفهاش بود و اگر انجامش میداد، علتِ مرگش میشد. لرزید، درخت را بغل کرد و ساکت ماند».
به این ترتیب متوجه میشویم که دیدار آدرها با گشتیها نه تصادفی، بلکه از قبل برنامهریزیشده بوده است. سؤال بعدی این است که آیا آدرها قصد دارند تا تمام اعضای نگهبانان شب را بکشند؟ اینطور به نظر نمیرسد. چرا؟ چون درحالیکه ویل و ویمار در جنگلِ تسخیرشده کشته میشوند، آدرها به گرد اجازه میدهند تا فرار کند تا درنهایت در جنوبِ دیوار توسط ند استارک اعدام شود. در این صحنه با ششتا آدرِ سرحال، مخفیکار و آمادهی کشتن هستیم که بعد از بلند کردنِ ویمار و ویل، حداقل ۱۰تا وایت هم همراهشان دارند، ولی با این وجود گرد را نادیده میگیرند و تعقیبش نمیکنند. کشتن او آسان و سریع میبود، اما با این وجود، آنها از انجامش سر باز میزنند. اگر آدرها فقط و فقط دنبالِ کشتن نگهبانان شب بوده باشند، کارشان با عقل جور در نمیآید. بنابراین متوجه میشویم شاید آدرها برای گشتیها کمین کرده بودند، اما هدفشان کمی پیچیدهتر از قتلعامِ آنها بوده است. هدفِ واقعی آدرها از کمین کردن برای گشتیها چه چیزی بوده است؟ اینجا است که پای کرستر به ماجرا باز میشود. شاید تنها نتیجهای که از کلِ این سناریو میتوان گرفت این است که هدفِ آدرها نه به دام انداختنِ گشتیهای نگهبانان شب، بلکه به دام انداختن فقط یک نفر از آنها بوده است: ویمار رویس. آدرها برای دوئل تک به تک، ویمار را انتخاب میکنند. اما سؤال این است که چرا؟ ویمار که شخصِ خاصی نیست. اگر آدرها بخواهند کسی را هم بکشند، باید گرد و ویل را انتخاب کنند. بالاخره آنها در حالی از کارکشتههای گشتیزنی در آنسوی دیوار هستند که بار اولِ ویمار است. گرد و ویل بهعنوان کسانی که آنسوی دیوار را بهتر میشناسند، اهدافِ بهتری برای حذف کردن از لحاظ استراتژیک هستند. اصلا معمای اصلی این است که آدرها از کجا میدانند که ویمار چه کسی است؟ جواب کرستر است. ویمار، ویل و گرد حداقل در گشتیزنیهایش برای یافتنِ وحشیها، حداقل یک شب در قلعهی کرستر سپری میکنند.
در کتاب «نزاع پادشاهان» در اینباره میخوانیم: «لُرد مورمونت گفت: «بن دنبال سر ویمار رویس میگشت که همراه گرد و ویل جوان ناپدید شده بود». «بله، اون سهتا یادمه. بچه اشرافی از این تولهها بزرگتر نبود. غرورش اجازه نمیداد زیر سقف من بخوابه، با اون شنل سمور و زرهی سیاهش. ولی زنهای من با همین چشمهای درشت دنبالش راه افتادن»، اخمش را متوجه نزدیکترین زن کرد، «گرد گفت چند متجاوز رو تعقیب میکنن. بهش گفتم با همچین فرماندهی خامی به نفعشونه که اونا رو نگیرن. گرد با وجودی که کلاغ بود، آدم چندان بدی نبود. گوشهاش از من کوتاهتر بود. سرما کوتاهشون کرده بود، مثل من، کرستر خندید، «حالا بهم میگن که دیگه سر نداره. اون هم سرما کوتاه کرد؟». توجه کنید که کرستر در این صحنه فقط دربارهی گرد و ویمار حرف میزند، نه ویل. ویل بهعنوان یک گشتی کارکشته که کرستر احتمالا او را قبلا دیده است، توسط او نادیده گرفته میشود. در عوض کرستر به خوبی ویمار را به خاطر میآورد و روی ظاهر و لباسهای خوبش تمرکز میکند. اگرچه کرستر روی ویمار تمرکز کرده، اما وقتی از او سؤال میشود که آنها بعد از ترک کردنِ او، به چه سمتی راهی شدند، کرستر اینگونه جواب میدهد. «وقتی سر ویمار از پیشتون رفت، مقصد کجا بود؟». کرستر شانه بالا انداخت، «از قصا من کارهای مهمتری از ثبت رفتوآمد کلاغها دارم».
حقیقت این است که کرستر کارهای مهمتری برای انجام دادن ندارد؛ زندگی او در طولِ روز به مست کردن و طلم کردن به همسرانش خلاصه شده است. تازه، کرستر با این جواب حرفِ خودش را نقض میکند. او از یک طرف تا همین چند دقیقه قبل، جزییاتِ دقیقی از ویمار رویس را به خاطر میآورد، اما از طرف دیگر میگوید که کارهای مهمتری از توجه کردن به آنها داشته است. آیا کرستر چیزی دربارهی دار و دستهی ویمار رویس میداند که سعی میکند مخفی نگه دارد؟ باتوجهبه رابطهی بسیارِ نزدیکِ کرستر با آدرها (او پسربچههایش را در عوض محافظت به آدرها میدهد)، این احتمال وجود دارد که دیدارِ کرستر با ویمار رویس، اتفاقی بوده است که زنجیرهی اتفاقاتی که به مرگِ ویمار منتهی میشود را به راه انداخته است. طرفداران این تئوری باور دارند که کرستر متوجهی چیزی مهم در رابطه با ویمار رویس میشود، کرستر آن چیز را با آدرها در میان میگذارد و دلیلِ توجهی منحصربهفردی که آدرها به ویمار نشان میدهند، به خاطر اطلاعاتی است که کرستر در رابطه با او به آدرها گفته است. اما بگذارید ببینیم کرستر متوجهی چه چیزی در رابطه با ریمار شده که فکر کرده به درد آدرها میخورد. در لابهلای گفتگوی کرستر متوجه میشویم که او بلافاصله با دیدن ویمار میفهمد که او یک بچه اشرافی است؛ تکه اطلاعاتی که البته چندان ارزشمند نیست؛ بالاخره تعداد زیادی از گشتیها و اعضای نگهبانان شب از خاندانهای اشرافی وستروس هستند و تا آنجایی که میدانیم آدرها برای آنها تله نگذاشتهاند. احتمال دارد که کرستر از راهی متوجه شده باشد که ویمار از خاندانِ رویس و وِیل است. هیچ رویس دیگری در نگهبانان شب نیست، اما یک گشتی دیگر به اسم تیم استون از وِیل وجود دارد. بااینحال، تیم استون از «گشتیزنی بزرگ» جان سالم به در میبرد و در پایانِ «ضیافتی برای کلاغها» هنوز زنده است. شاید آدرها دل خوشی از رویسها ندارند. بالاخره رویسها از خونِ نخستین انسانها و خاندانی باستانی هستند که قدمتشان به اعماقِ تاریخ برمیگردد. آیا ریمار به خاطر رویسبودن مورد هدفِ آدرها قرار گرفته؟ آیا چیزی در رابطه با رفتارِ ویمار وجود داشته که او به هدفشان تبدیل کرده؟
ویمار متکبر و زیادی با اعتماد به نفس است و طوری رفتار میکند که انگار برتر از دیگران است. همین اخلاقش است که کرستر را ناراحت میکند؛ اما به نظر نمیرسد که آدرها به خاطرِ ناراحت شدنِ رفیقشان کرستر، مثل چهارتا بچه مدرسهای دعوایی، قصد انتقام گرفتن از ویمار را داشته باشند. نقشهای که آدرها برای گیر انداختنِ ویمار اجرا میکنند نشان میدهد اطلاعاتی که کرستر دربارهی او به آدرها میگوید، اطلاعاتِ نان و آبدار و هیجانانگیزی برای آنها بوده است. درنهایت تنها چیزِ کنجکاویبرانگیزی که دربارهی ویمار باقی میماند و دلیل مورد توجه گرفتنش توسط آدرها بوده، ظاهرش است: « جوانی بود خوش قیافه، هجده ساله ، با چشمان خاکستري، موقر و به باریکی چاقو». چشمانِ خاکستری، موقر و باریک. اینها صفاتی هستند که مارتین یک فصل بعد برای توصیف کردن یک شخصیتِ معروف استفاده میکند؛ در فصل اول «بازی تاج و تخت» میخوانیم: «چشمهای خاکستری جان آنقدر تیره بودند که سیاه به نظر میرسیدند، اما چیز زیادی از دیدشان مخفی نمیماند. همسن راب بود، اما به هم شباهت نداشتند. جان باریک اندام بود، اما راب عضلانی بود، پوستش تیره بود، اما پوست راب روشن بود، با وقار و چابک بود، اما برادر ناتنیاش نیرومند و سریع بود». ویمار شبیه جان اسنو است. همچنین خود جرج آر. آر. مارتین در رابطه با عکسهای رسمیای که برای تقویم «نغمه یخ و آتش» کشیده شده، تایید کرده که موهای ویمار سیاه است. درست مثلِ جان اسنو. اما مسئله این است که کرستر، جان اسنو را در این نقطهی زمانی نمیشناسد. بنابراین او از کجا میتوانسته متوجهی شباهتِ ویمار و جان اسنو شود؟ جواب را میتوانیم در اولین برخوردِ کرستر با جان اسنو پیدا کنیم. در «نراغ شاهان» اینگونه میخوانیم: «کرستر قبل از اینکه جان برود گفت: «این دیگه کیه؟ قیافهی استارکها رو داره». «ملازم و آجودان من، جان اسنو». «پس که حرامزاده است؟». کرستر جان را از سر تا پا برانداز کرد، «مردها میخوان با زنها عشقورزی کنن، ظاهرا وقتشه که همسر انتخاب کنه. این کاریه که من میکنم». با تکان دادن دست جان را مرخص کرد، «خب، بدو و به وظیفهات برس حرامزاده، و مطمئن شو که تبر اعلا و تیز باشه، تیغ کُند فایدهای برای من نداره».
در این صحنه متوجه میشویم که کرستر با یک نظر به درستی میفهمند که جان، قیافهی استارکها را دارد. کرستر در هیچ کجای دیگر چنین حرکتی با دیگران نمیزند؛ ما کرستر را هیچوقت در حال حدس زدن خاندان یک نفر از روی قیافهاش نمیبینیم. او میداند که استارکها چه قیافهای دارند و خصوصیاتِ ظاهری معروف استارکها در رابطه با دیگر کاراکترها هم صدق میکند. یکی از ویژگیهای معرفشان که بارها به آن اشاره میشود، چشمهای خاکستریشان است. مصثلا برن در «بازی تاج و تخت» پدرش را اینگونه توصیف میکند: « امروز چشمان خاکستریش نگاه عبوسی داشتند و اصلاً به نظر نمی رسید همان مردي باشد که عصر مقابل آتش م ینشیند و با ملاطفت داستا نهاي عصر قهرمانان و فرزندان جنگل را تعریف میکند». یا در «یورش شمشیرها»، جیمی لنیستر ند استارک را بعد از شورش رابرت اینگونه به یاد میآورد: «او ادارد استارک را به خاطر آورد که طولِ تالار تختِ اِریس را در سکوت میراند. فقط چشمانش حرف میزدند؛ چشمانِ یک لُرد، سرد و خاکستری و پُر از سرزنش». یا تیان گریجوری در «رقصی با اژدهایان» قیافهی آریا را به یاد میآورد: «آریا چشمهای پدرش را داشت، چشمهای خاکستری استارکها. دختری در سن و سال او شاید میگذاشت تا موهایش بلند شود، چند اینچی به قدش اضافه کند، اما او نمیتوانست رنگِ چشمانش را عوض کند». تیریون لنیستر هم متوجه میشود که جان اسنو، ظاهر استارکها را دارد: «پسر تمامش را در سکوت گوش داد. او شاید اسم استارکها را نداشت، اما چهرهی آنها را داشت: کشیده، محزون، محفوظ، چهرهای که هیچ چیزی را لو نمیداد». باتوجهبه چیزی که کرستر، تیریون و کتلین میگویند، قیافهی معرفِ استارکها، چشمان خاکستری، موهای قهوهای تیره یا سیاه و صورت کشیدهی محزون است. ویمار رویس سهتا از این چهار خصوصیت را دارد. هرچند حتی اگر قبول کنیم که چهرهی ویمار به پدرش رفته است، آن وقت میشود چهار از چهار. در «ضیافتی برای کلاغها» میخوانیم: «آخر از همه رویسها آمدند، لُرد نستر و یان برنزی. لُرد روناستون به بلند قدی تازی بود. با اینکه موهای خاکستری و صورتش چین و چروک داشت، اما لُرد یان هنوز طوری به نظر میرسید که انگار میتواند مردانِ جوانتر از خودش را با آن دستانِ بزرگ و کلفتش، مثلِ چوب خشک بشکند. چهرهی کشیده و محزونش تمام خاطراتی که سانسا از او در وینترفل داشت را یادش آورد». نهتنها یان رویس همان چهرهی محزونِ استارکها را دارد، بلکه آنقدر به استارکها و احتمالا پدرش شبیه است که سانسا با دیدن او یاد وینترفل میافتد.
نکتهی دوم تعداد آدرهایی هستند که در مراسم تلهگذاری شرکت دارند: شش آدر. این تعداد بالایی برای نژادی است که نهتنها مجهز به قدرتهای ماوراطبیعه هستند، بلکه شمشیرزنانِ ماهری هم هستند. در ادامهی داستان میبینیم که آدرها فقط یک نفر را برای کشتن حداقل سه نفر از اعضای نگهبانان شب میفرستند، قبل از اینکه سم یکی از آنها را با خنجر آبسیدین بکشد. ولی آنها برای کشتن ویمار، شش نفر را فرستادهاند. در بهترین حالت آدرها باید یک تا دو نفر اضافه همراهبا آدرِ اصلی میفرستاند. اما فقط پنج نفر را همراهش میفرستی، این حرکت به این معنا است که آنها باور دارند که از هدفشان میترسند و به مهارتهایش اعتقاد دارند. این حرکت نشان میدهد که آدرها انتظار داشتهاند که احتمالا قبل از کشتن هدفشان، چند نفری را از دست میدهند. بااینحال آدرها متوجه میشوند که انتظاراتشان درست نبوده است. آنها در ابتدا شمشیر ویمار را در زمانیکه بیرون میکشد با مقداری ترس بررسی میکنند: «سر ویمار با شجاعت به مقابله با او رفت، «پس برقص تا برقصیم». شمشیرش را کاملا بالای سر برد. دستش از وزن شمشیر لرزید؛ شاید هم به خاطر سرما. اما در این لحظه به فکر ویل رسید که او دیگر یک پسربچه نیست، بلکه عضوی از نگهبانان شب است. آدر مکث کرد. ویل چشمهایش را دید؛ آبی، رنگی عمیقتر از هر چشم آبی در انسانها، یک آبی که مثل یخ میسوزاند. چشمها روی شمشیری ثابت شدند که لرزان بالای سر گرفته شده بود و درخشش سر د مهتاب روی فلز را تماشا کردند. به مدت یک ضربان قلب، ویل اجازهی امیدوار بودن را به خودش داد». باتوجهبه این توصیفات میبینیم که آدر بلافاصله حمله نمیکند، بلکه برای لحظاتی با دقت شمشیرِ ویمار را بررسی میکند و تازه بعد از اینکه مطمئن میشود که شمشیر قرار نیست به شکل «لایتبرینگر»، شمشیر آزور آهای شعلهور شود، نزدیک میشود تا مهارتهای ویمار با شمشیر را امتحان کند: «بعد شمشیر رویس کمی دیر بالا آمد. شمشیرِ بیرنگ، زره را زیر بازوی او بُرید. ارباب جوان از درد داد کشید. خون روی حلقههای زنجیر جمع شد. خون در سرما بخار میشد و قطرات هر جا که روی برف افتادند، مثل آتش سرخ به نظر رسیدند. انگشتهای سر ویمار روی پهلویش کشیده شد. دستکشش آغشته به خون از بدنش فاصله گرفت. آدر چیزی به زبانی گفت که ویل متوجه نشد؛ صدایش شبیه به شکستنِ یخ روی دریاچه بود و کلمات مسخره میکردند». در این صحنه، آدر یک ضربه به ویمار میزند و میتوان احساس کرد که او در حال گفتن چه چیزی به دیگر رفقای آدرش است: «این یارو مگه آزور آهای نیست، مگه نباید شمشیرزنِ خفنی باشه، پس چرا اینطوریه؟».خب، طرفداران این تئوری باور دارند که چیزی که نظر کرستر را نسبت به ویمار جلب میکند و آن را با آدرها در میان میگذارد همین است: او کسی را میبیند که نهتنها جوان و اشرافزاده است، بلکه شبیه استارکهاست. اینها همه خصوصیاتِ مهمی برای آدرها است که باعث میشود برای گیر انداختنِ ویمار دست به کار شوند. مشکل این است که ویمار واقعا یک استارک نیست، اما آنقدر شبیهشان است که کرستر و آدرها را گول میزند. بااینحال، کرستر از لحاظ فنی دربارهی اشتباه گرفتن ویمار با یک استارک اشتباه نمیکند؛ چون استارکها و رویسها بین یکدیگر ازدواجهای متعددی داشتهاند و خونهایشان با یکدیگر ترکیب شده است. «بِرون استارک»، پدربزرگِ پدربزرگِ پدربزرگِ پدربزرگِ جان اسنو با لورا رویس ازدواج کرده بود. و نوهشان جوسلین استارک، دختر ویلیام استارک و ملانثا بلکوود هم با بندیکت رویس از خاندانِ رویس ازدواج میکند. به این ترتیب، شاید تنها چیزی که ویمار را از استارکها جدا میکند اسم خاندانشان است، وگرنه تمام خصوصیاتِ آنها را به خاطر ازدواجهای سیاسی گذشته، دارد. از همین رو میتوان تصور کرد درحالیکه ویمار، ویل و گرد در حال گشتزنی در جنگلِ تسخیرشده هستند، آدرها یواشکی از دور ویمار را میبینند و از اینکه همان کسی که دربهدر دنبالش بودند را پیدا کردهاند هیجانزده میشوند. شاید آنها میتوانستند خونِ گرگی که در رگهای او جریان دارد را هم بو بکشند. باتوجهبه تمام اینها، طرفداران این تئوری بیان میکنند که ویمار رویس نه بهطور تصادفی، بلکه به خاطر اطلاعات اشتباهی که آدرها از کرستر دربارهی استارکبودن او دریافت کردهاند کشته میشود. اما سوالی که اینجا مطرح میشود این است که آدرها اگر بهدنبالِ ویمار نبودهاند، پس بهدنبال چه کسی بودهاند و چرا؟ اولین چیزی که باتوجهبه تلهای که آدرها برای گشتیها پهن کردهاند میتوانیم متوجه شویم این است که آنها از وایتها برای گول زدنِ گشتیها استفاده میکنند. این یعنی آدرها انتظار داشتند که هدفشان بسیار باهوش و محتاط باشد. وگرنه آنها بهراحتی میتوانستند آنها را در شب دوره کنند و بکشند. آدرها باور داشتند که برای گیر انداختنِ استارکی که به دنبالش هستند، نباید بیگدار به آب بزنند.
سپس آدرها یک امتحان دیگر اجرا میکنند: «سر ویمار شجاعتش را یافت، داد کشید: «به خاطر رابرت!» شمشیر پوشیده از برفک را با دست بلند کرد و با تمام توان از پهلو ضربه زد. حرکت آدر برای دفاع، بدون زحمت بود. وقتی تیغهها به هم رسیدند، فولاد متلاشی شد. فریادی در تاریکی جنگل منعکس شد و از شمشیر صدها تکهی تیز، مانند بارانی از سوزن پخش شد. رویس به زانو افتاد و چشمهایش را پوشاند. خون بین انگشتانش جمع شد. انگار که علامتی داده شده باشد، تماشاچیها با هم جلو رفتند. در سکوتی مرگبار، شمشیرها بالا و پاین رفتند. سلاخی سنگدلانهای بود. شمشیرهای بیرنگ؛ زنجیر را بهسادگی ابرشیم میریدند. ویل چشمهایش را بست. در آن پایین، صدا و خندههایی به تیزی یخ آنها را میشنید». علامتِ مرگِ ویمار زمانی است که شمشیر در سرما متلاشی میشود. آدرها انتظار دارند که ویمار شمشیری داشته باشد که توانایی مقاومت دربرابر حملاتِ سردشان را داشته باشد،؛ حداقل یک شمشیر والریایی. اما وقتی شمشیر وا میدهد، آنها متقاعد میشوند که ویمار کسی که میخواهند نیست و سلاخیاش میکنند. شاید رفتار آدرها در این صحنه در جریان بار اولِ خواندن کتاب عجیب به نظر نرسد، اما در مقایسه با حملات بعدی آنها در ادامهی داستان چرا. اول اینکه در جریان حملهی آدرها به «مشتِ نخستین انسانها»، هیچ آدری دیده نمیشود؛ آنها فقط انحصارا از وایتهایشان استفاده میکنند. همچنین آنها از وایتهایش برای تعقیب کردن سم و گیلی بعد از شورشِ قلعهی کرستر استفاده میکنند. کشتنِ جور مورمونت و جرمی رایکر به فقط دو وایت سپرده شده است و همچنین در صحنهای که سم یکی از آدرها را میکشد، فقط یک آدر برای کشتن سه نگهبان شب فرستاده شده است. آدرها در سایهها فعالیت میکنند و اجازه میدهند تا عروسکهای خیمهشببازیشان کارهایشان را انجام بدهند و تا مجبور نشوند خودشان را درگیر نمیکنند و به خطر نمیاندازند. اما در صحنهی کشتن ویمار، آنها کاملا رفتارِ مخفیانهشان را کنار میگذارند. این مسئله نشان میدهند که این هدف برایشان خیلی مهم بوده و تلهای که برای ویمار پهن کردهاند، حکم یک جور مراسم یا جشن را دارد. همچنین مارتین ازطریقِ تمرکز کردن روی خونی که از پهلوی ویمار بیرون میچکد و نظر آدرها را جلب میکند، انگار بهطور غیرمستقیم میخواهد بهمان بگوید که «خون ویمار مهم است».
این موضوع نشان میدهد که آدرها دقیقا در چه نقطهی زمانی بهدنبالِ جان اسنو هستند: بعد از مرگ و زنده شدنش در دیوار. چطور امکان دارد؟ آدرها چگونه میدانند که جان چه کسی است، چه قیافهای دارد و چرا او برایشان مهم است؟ نکته این است که آدرها توسط فرزندانِ جنگل ساخته شده بودند و تمام ویژگیهای حول و حوش آنها به این مسئله اشاره میکند که آنها قدرتشان را از درختان ویروود به دست میآورند. و ما میدانیم که ارتباط داشتن با درختان ویروود، به معنای دیدن رویاهای پیشگویانه و غیبگوییهای سبز است. درست همانطور که برن، جوجن، ملیساندرا و خیلی کاراکترهای دیگر توانایی دسترسی به دنیای رویا را دارند، وایتواکرها هم بهعنوان نخستین انسانهایی که با جادوی فرزندان جنگل پای درختِ ویروود تغییر شکل پیدا کردهاند، حتما قدرت دیدن آینده را دارند. اصلا خودِ سریال این موضوع را تا حالا تایید کرده است. در سریال هر وقت برن برای یواشکی جاسوسی کردنِ وایتواکرها وارد شبکهی ویروود میشد، شاه شب بلافاصله متوجهاش میشد. یکی از مهمترین ویژگی غیببینیهای سبز این است که بهجای نشان دادنِ تصویرِ اصلی، نمونهی استعارهایاش را به شخص نشان میدهد. مثلا برن در «نزاع شاهان» یکی از خوابهایش را برای جوجن تعریف میکند: «چشمهای جوجن به رنگ خزه بود و گاهی وقتی به آدم نگاه میکرد انگار چیز دیگری میدید. مثل الان. «من خواب گرگ بالداری رو دیدم که با زنجیرهای سنگی خاکستری به زمین بند شده بود. خواب سبز بود، برای همین فهمیدم که واقعیت داره. کلاغی داشت سعی میکرد با نوکش زنجیرها رو بشکنه، اما سنگ زیادی سخت بود و فقط میتونست خراششون بده». ماهیتِ نامعلوم و متغیرِ رویاهای سبز باعث میشود که بهراحتی قابلتعبیر کردن نباشند. به خاطر همین است که اگر آدرها رویای سبزِ جان اسنو را دیده باشند، کاملا طبیعی است که او را با ویمار اشتباه بگیرند. شاید آدرها، جان را در جریان یکی سری رویاهای جسته و گریخته دیده باشند؛ درحالیکه صورتش مبهم است، نامش نامعلوم است و چارچوب زمانی دقیقش نامشخص. کافی است به یاد بیاوریم که این پیشگوییها و غیبگوییهای استعارهای چقدر دردسر برای تارگرینها و والریاییها و ملیساندرا و هر کسی که تلاش کرده تا هویتِ شاهزادهی موعود را حدس بزند درست کرده است و چند نفر در طول تاریخ برداشتهای بیشماری از ستارهی سرخِ دنبالهدار و به دنیا آمدن در میان نمک و دود داشتهاند. احتمال دارد که آدرها هم در حال دستوپنجه نرم کردن با مشکلِ مشابهای هستند.تمام این اطلاعات بهمان میگویند که آدرها بدون اینکه اسمِ جان اسنو را بدانند، در جستجوی او هستند. بگذارید توضیح بدهم که چگونه به این نتیجه رسیدیم: در پایانِ «رقصی با اژدهایان»، جان توسط برادرانِ نگهبانان شب کشته میشود. در سریال، جان در عین حفظ کردنِ زخمهای زشتش، توسط ملیساندرا به زندگی برگردانده میشود. درست همانگونه که بریک دانداریون بعد از چند بار مُردن، به زندگی برگشته است. مارتین در مصاحبهای که با مجله تایم داشته دربارهی سازوکارِ بدن بریک میگوید: «بریک دانداریون بیچاره که برای زمینهچینی تمام اینها در نظر گرفته شده بود، هر بار که از مرگ برمیگردد، بخشی از هویتش را از دست میدهد. خاطراتشان در حال محو شدن هستند، بدنش پُر از زخم است، او بیشتر و بیشتر از لحاظ فیزیکی در حال ترسناک شدن است. چون او دیگر یک انسان زنده نیست. قلبش نمیتپد، خونش در رگهایش جریان ندارد. او یک وایت است، اما وایتی که بهجای یخ، با آتش، متحرک شده است». شخصیت «کولدهندز» در کتابها که دار و دستهی برن در آنسوی دیوار با او برخورد میکنند و در سریال همان بنجن استارک خودمان است، در «رقصی با اژدهایان» به برن میگوید به محض اینکه تپیدنِ قلب انسان متوقف میشود، خونش سفت شده و لخته میشود. دست و پاهایش باد میکنند و سیاه میشوند و پوستش به سفیدی شیر میشود. در دنیای مارتین، کاراکترهایی که از مرگ باز میگردند، واقعا مثل روز اولشان زنده نمیشوند، بلکه به یکجور زامبی عاقل تبدیل میشوند. خونشان به سراسر بدنشان پمپاژ نمیشود، به ندرت به غذا و خواب نیاز دارد و حتی دیگر پیر هم نمیشوند. بنابراین وقتی خونِ گرم با فشار از پهلوی ویمار بیرون میریزد، آدرها متوجه میشود که او مثل چیزی که از جان اسنو بعد از بازگشت به زندگی، یک مُرده متحرکسازیشده نیست. حالا به تمام این سرنخها، این موضوع را هم اضافه کنید که آدرها بهدنبالِ شمشیری هستند که توانایی مقابله دربرابر جادوی آنها را داشته باشند؛ یک شمشیر والریایی مثل لانگکلوی جان اسنو. پس، آدرها به دنیال یک مرد جوان با موهای سیاه، چهرهی کشیده و چشمانِ خاکستری یک استارک هستند که با خصوصیاتِ جان اسنو مو نمیزند و آنها بهدنبالِ کسی هستند که خونش لخته شده است.
درست همانطور که انسانها درگیر فهمیدنِ هویتِ آزور آهای از روی پیشگوییها هستند، شاید به همان شکل هم آدرها درگیر پیدا کردنِ هویت آزور آهای هستند؛ انسانها به خاطر اینکه باور دارند آزور آهای حکم نجاتدهندهشان در مقابل ارتش مردگانِ وایتواکرها را دارد و آدرها به خاطر اینکه آزور آهای حکم آورندهی مرگشان را دارد که باید هرچه زودتر هویتش را متوجه شوند و قبل از تبدیل شدن به آزور آهای، نابودش کنند. درواقع در «رقصی با اژدهایان»، یک رویای بهخصوص وجود دارد که احتمالا حسابی آنها را وحشتزده خواهد کرد. جان اسنو چنین خوابی میبیند: «تیرهای شلعهور به سمت بالا شلیک میشدند، از خودشان ردی از آتش به جا میگذاشتند. برادرانِ مترسک با رداهای سیاه برافروختهشان، به پایین سقوط میکردند. درحالیکه دشمنان نشسته بر پشت عنکبوتهای یخی با سرعت بالا میآمدند، یک عقاب فریاد زد، «اسنو». جان زرهی سیاه یخی به تن داشت، اما شمشیرش در مشتش با آتشی سرخ شعلهور بود. همین که مُردگان به بالای دیوار میرسیدند، آنها را پایین میفرستاد تا دوباره بمیرند. او یک ریشخاکستری و یک پسر بدون ریش، یک غول، یک مرد لاغراندام با دندانهای تیزشده، یک دختر با موهای پُرپشتِ قرمز. او خیلی دیر یگریت را شناخت. او به همان سرعت که ظاهر شد، به همان سرعت هم ناپدید شد. دنیا به درون یک مه سرخ حل شد. جان به ضربه زدن و شکافتن و بُریدن ادامه داد. او به دونال نوی ضربه زد و به پایین فرستاد و دیک فولاردِ کر را سلاخی کرد. کورین نیمدست در تلاش ناموفقش برای جلوگیری از جریانِ خونِ گردنش، به زانو در آمد. جان فریاد زد، «من لُرد وینترفل هستم». اکنون راب در مقابلش بود، موهایش با برفِ در حال ذوب شدن خیس بود. لانگکلاو سرش را از بدنش جدا کرد».
جان با زرهی یخی با شمشیری شعلهور در دستش که تک و تنها بالای دیوار ایستاده و همچون یک ارتشِ تکنفره موجهای مردگان را یکی پس از دیگران قیمه قیمه میکند و حتی در مقابل جنازهی متحرک دوستان و خانوادهاش هم تعلل نمیکند، شاید برای ما هیجانانگیز باشد، اما حکم کابوسِ آدرها را خواهد داشت. چنین شخصی بدون شک، دردسر بزرگی برای آدرها خواهد بود. یا شاید هم آدرها نسخهی دیگری از تصاویر ترسناکی که ملیساندرا از جان اسنو در شلعهها میبینند را دیدهاند: «شلعهها به آرامی تر تروق میکردند و در لابهلای تر تروق کردنهایشان او شنید که اسم جان اسنو زمزمه میشود. چهرهی کشیدهاش در مقابلش به پرواز در آمد، در میان زبانههای سرخ و نارنجی آتش، ظاهر میشد و دوباره ناپدید میشود، سایهای نیمهقابلدیدن از پشتِ پردهای متزلزل. اکنون او یک مرد بود، اکنون یک گرگ، اکنون دوباره یک مرد. اما جمجمهها هم اینجا بودند، جمجمهها تمام اطرافش را پوشانده بودند». جان و ویمار هر دو دارای خصوصیاتِ کلاسیک آخرین قهرمان، کسی که اولین شاه شب را به پایان رساند و دوباره رهبری انسانها در جریان دومین شب طولانی را برعهده خواهد داشت را دارند. ننه پیر خطاب به برن دربارهی آخرین قهرمان میگوید: «و این دوران پیش از اومدن اندلها بود، و خیلی قبل از فرار زنها از شهرهای راین و گذشتنشون از دریای باریک. و صدها پادشاهی اون موقع، پادشاهیهای نخستین انسانها بودند که این زمینها رو از دست فرزندان جنگل در آورده بودند. بااینحال، اینجا و اونجا در پناه جنگلها، هنوز فرزندان جنگل در شهرهای چوبی و تپههای توخالی خودشون زندگی میکردند و صورتهای روی درختها مراقب بودند. بنابراین وقتی سرما و مرگ سراسر زمین رو فرا گرفت، آخرین قهرمان تصمیم گرفت که فرزندان رو پیدا کنه، با این امید که جادوی باستانی اونا بتونه قوای از دست رفتهی انسانها رو برگردونه. اون با یه شمشیر، یه اسب، یه سگ و چند همراه به قلب زمینهای مُرده زد و سالها گشت تا اینکه از یافتنِ فرزندان جنگل در شهرهای مخفیشون ناامید شد. یکی بعد از دیگری دوستهاش مُردند و اسبش و سرانجام سگش و شمشیرش اونقدر سفت یخ زد که وقتی خواست اون رو بیرون بکشه، شکست و بوی خون گرمِ بدنش به مشام آدرها رسید و اونا بیصدا با چند گله از عنکبوتهای سفیدی به بزرگی سگ شکاری، ردش رو تعقیب کردند…». شاید مأموریت آدرها این است که هرگز اجازه ندهند تا آخرین قهرمان دوباره خودش را به فرزندان جنگل برساند تا دیگر آنها شانسی برای پیروزی نداشته باشند.
آدرها حتی با وایتهایشان، غار کلاغ سهچشم را هم محاصره میکنند؛ بهعنوان حرکتی اضافه برای جلوگیری از رسیدن آخرین قهرمان به کلاغ سهچشم و کمک گرفتن از او. درحالیکه انسانها به آخرین قهرمان بهعنوان اسطورهای با دستاوردهای عالی نگاه میکنند، او برای آدرها حکم نسخهی انسانی شاه شب را دارد. شیطانی که به جاهطلبیهای آنها پایان داد، هیولایی با شمشیری که با یک ضربه آنها را نابود میکند و خستگیناپذیر و نترس است. پس منطقی است که آنها برای کشتن او، بهجای فرستادن وایتهایشان، شش نفری دورهاش میکنند. ترس از آخرین قهرمان است که باعث میشود در دوئل با وایمار محتاطانه رفتار کنند. ترس از اینکه دوباره دشمنِ واقعیشان را پیدا کردهاند. شیطانی متولد شده از یک ستارهی دنبالهدار سرخ، هیولایی ساخته شده از دود و نمک با شمشیری شعلهور. و آنها قبل از اینکه دیر شود باید او را پیدا کنند. گمانهزنیهای فراوانی دربارهی چشم در چشم شدن جان اسنو و شاه شب در پایانِ اپیزود «هاردهوم» شده است؛ اما باتوجهبه این نظریه، به نظر میرسد که این لحظه، جایی است که شاه شب بالاخره آخرین قهرمان را در قالبِ جان اسنو تشخیص میدهد. جان اسنو در جریان این سکانسِ اکشن، نهتنها خیلی خوب مبارزه میکند (همان مهارتی که آنها از آخرین قهرمان انتظار دارند)، بلکه با شمشیرِ ویژهاش، یکی از وایتواکرها را هم نابود میکند (یکی دیگر از خصوصیاتی که آدرها از آخرین قهرمان انتظار دارند). اما یکی از مدارکِ کلیدیمان برای متصل کردنِ اتفاقات فصلِ سرآغازِ «بازی تاج و تخت» به جان اسنو در کتاب «رقصی با اژدهایان» میآید که میخوانیم: «وحشیها بهطور پیوسته میآمدند. همانطور که تورموند گفته بود، روز تاریکتر شد. ابرها آسمان را از افق تا افق پوشانده بودند و گرما به سرعت گریخته بود. در جلوی دروازه مردان و زنان و بُزها و گوسفندها برای وارد شدن به یکدیگر تنه میزدند. دلیل سراسیمگیشان فقط به خاطر بیتابی نبود. آنها ترسیده بودند. جنگجوها، عروسان نیزه، مهاجمان، آنها همه از آن جنگلها، از سایههایی که بین درختان حرکت میکردند وحشت داشتند. آنها میخواهند تا قبل از اینکه شب برسد، دیوار را بین خودشان و جنگل بگذارند. یک دانه برف روی هوا رقصد. بعد یکی دیگر. او فکر کرد، برقص تا برقصیم جان اسنو. بهزودی با من خواهی رقصید». انگار مارتین ازطریق بازی با کلمات میخواهد بهطور غیرمستقیم رویارویی ویمار با وایتواکرها و جملهی معروفش «برقص تا برقصیم» را در ذهنمان زنده کند. پس در جریان این مقاله متوجه شدهایم که (۱) احتمالا خونِ یخی وایتواکرها در رگهای استارکها جریان دارد و (۲) احتمالا آدرها هم از پیشگویی آزور آهای آگاه هستند و دربهدر بهدنبال این هستند تا با کشتن آخرین قهرمان، نگذارند تا او دوباره نقشهشان برای تصاحبِ وستروس را خراب کند. اینکه در صورتی حقیقی در آمدنِ این تئوریها باید انتظار چه چیزهایی را بکشیم غیرقابلپیشبینی است. شاید همین فامیل در آمدنِ استارکها و وایتواکرها باعث شود تا آنها متوجه شوند که نادیده گرفتنِ توافقنامه صلحشان باعث حملهی وایتواکرها شده و درنهایت جنگ نه با یک نسلکشی، بلکه با یک توافقنامهی جدید به اتمام برسد.
شاید جان نیز پس از زندهشدن یکجورهایی احساس نزدیکتری نسبت به آدرها پیدا کند. حتی آخرین جملهی او در «رقصی در اژدهایان» نیز گویی به آدرها اشاره میکند: «او هرگز ضربهی چهارم را حس نکرد. فقط سرما…». او در آن واحد همچون یک قهرمان واقعی شجاع، دانا و وفادار است و از سویی دیگر، یک حرامزادهی سیاهپوش است که کسی برایشان ارزشی قائل نمیشود. او مسئولیتپذیر و شرافتمند است و از طرفی دیگر، سوگندهایش را با یگریت میشکند. او پسر یک استارک و احتمالا یک تارگرین است. همانطور که میبینید، جان سمبلی از برخورد صفات مختلف و خصوصیات متضاد است. برخورد یخ و آتش و همین کاری کرده تا طرفداران او را وزنهی برقراری تعادل در دنیا بدانند. بهترین کسی که میتواند بدون جنگ و مرگ، این تعادل را بین انسانها و آدرها ایجاد کنند. ما در دنیای «نغمه» به سر میبریم و در این دنیا رسیدن به چنین هدف والا و ارزشمندی آسان نخواهد بود. مطمئنا در این مسیر تصمیمات، از خود گذشتگیها و مشکلات فراوان و سختی وجود خواهد داشت. اما جان تنها و بهترین نامزدی به نظر میرسد که میتواند آن را عملی کند. بنابراین، شاید جان آن قهرمانی که ما تصور میکردیم، نخواهد بود؛ کسی که با بهدست گرفتن شمشیری آتشین آدرها را پودر میکند. او قهرمان متفاوتی خواهد بود. کسی که برای نابودی، طلا و جایگاه فرمانروایی نمیکند. بلکه پادشاهی خواهد شد که از راه همکاری و درک متقابل با دشمنانش و مخالفانش روبهرو میشود. در دنیایی که تعادلش سالها است به هم ریخته، این جان است که آن را برمیگرداند و شاید جان اسنو مجبور باشد برای این کار دستش را دراز کند و روی شاه شب را نیز ببوسد! روی فامیلهای قدیمیاش را.شاید هم تلاشِ آدرها برای جلوگیری از به حقیقت پیوستن پیشگویی آزور آهای، منجر به نابودیشان شود؛ همانطور که تلاشِ سرسی برای جلوگیری از پیشگویی مگی غورباقه، تمام پیشگوییهایش را تا حالا یکی یکی به حقیقت تبدیل کرده است. همانطور که قبلا در مقاله «آدرها چه موجوداتی هستند و هدفشان چیست؟» هم گفته بودم، در سرزمینی که همه به جان هم افتادهاند و تنها راهحل را جنگ میدانند، جان تجربههای اندوختهی زیادی در زمینهی برقراری صلح دارد. او تقریبا تمام «رقصی با اژدهایان» را به آشتی دادن نگهبانان شب و وحشیها میگذراند. دو گروهی که هزاران سال است از همدیگر متنفرند و در جنگ به سر میبرند و کاملا با یکدیگر بیگانه هستند. اما جان موفق میشود به صلح دست یابد. چون او میداند صلح به نفع همه است. جان کسی است که در زمانِ همراه شدن با یگریت و وحشیها سعی میکند با وضعیت آنها همذاتپنداری کند و راه و روش زندگیشان را درک کند. جان به همین بسنده نمیکند و بارها به این نکته اشاره میکند که ما چیزی دربارهی آدرها نمیدانیم و باید بیشتر یاد بگیریم و از همین سو، سم را برای تحقیق دربارهی آدرها به کتابخانهی کسلبلک میفرستد. این مسئله تا حدی از سوی جان جدی است که حتی یکی از شوالیههای استنیس او را مسخره میکند که: «قصد داری از آدرها هم مهموننوازی کنی؟». چون همین درک متقابل و کشف مشکل و سوءتفاهم است که میتواند به یک راهحل مسلامتآمیز ختم شود و شاید واقعا چنین اتفاقی بیفتد. البته که جان درحال حاضر روی برفها به دوربین خیره شده و خونش از چهار پارگی به بیرون تراوش میکند. اما همانطور که قبلا توضیح دادیم او احتمالا توسط ملیساندرا یا وارگ کردن به درونِ گوست، زنده خواهد شد. باتوجهبه چیزی که از احیای بانو کتلین و لرد دانداریون میدانیم، احیاشدگان بخشی از ویژگیهای قبلیشان را از دست میدهد و غیرانسانیتر میشوند.