راستش دور از انتظار نبود بعد از «ایستاده در غبار»، معلوم بود که فیلم بعدی محمد حسین مهدویان نمیتواند یک فیلم «معمولی» باشد. او تازه وارد گود شده بود و با اولین فیلم سینمایی اش (که هنوز هم سر مستند یا داستانی بودنش دعواست)، چشمها را خیره کرده بود.
همه چیز آن فیلم عجیب بود؛ تصاویر بازسازی شده او از دهه پنجاه و شصت، به خصوص دوران جنگ تحمیلی، به قدری دقیق و با وسواس ساخته شده بود که هر تماشاگری را به شک میانداخت که نکند بخش عمده تصاویر مستند. فیلم شبیه یک «دابس مش» ۹۰ دقیقه ای بود که بازیگرانش مثل فیلمهای ثابت میبایست تمام قدرت و صلابت و زیرکی شان را در حرکات و بدن شان نشان میدادند.
اما «ماجرای نیمروز» به کلی با «ایستاده در غبار» فرق میکند؛ این یکی پخته تر و جذاب تر است، وجه مستندنمایی فیلم با درام مخلوط شده و نتیجه آن، فیلمیاست پر ماجرا و پر حادثه، انگار مهدویان آرام آرام از فضای مستند سازی «ایستاده در غبار» دور شده و به فضای داستانی نزدیک شده است؛ اگرچه این نزدیک شدن هنوز محافظه کارانه است.
محمد حسین مهدویان به عنوان یک کارگردان مستعد و صاحب نگاه در سینمای بی جان و مضمحل ایران تثبیت شده است. وسواس او در ساخت یک فضای تازه و حرکت در جهت خلاف جریان معمول سینمای ایران، نکته ای است که از این بعد هر فیلم او را به یک کنجکاوی بزرگ بدل میکند.
او میداند که چطور فیلمهای ایرانی در قید زمان و مکان گرفتار شده اند و مباحثی مثل خانواده، آپارتمان، معضلات جامعه، و البته رئالیسم اجتماعی نفس سینما را بریده است. بنابراین بی پروا و بی توجه به این جریان و خواست معمول سینما، خودش را سرگرم ساخت فیلمهای بلندپروازانه تاریخی کرده است که شخصیتها و وقایع جنجالی و مهم را روی پرده میآورد. از بخت یاری اوست که فعلا تهیه کننده ای از بخش خصوصی، توان استقبال از قصهها و موقعیتهای داستانی اش را دارد؛ وگرنه فیلمنامه اش در کشوی تهیه کنندهها خاک میخورد برای روزی که دولتیها دست در جیب کنند و بخواهند فیلمیدرباره تاریخ انقلاب بسازند.
ولی نگاه او به تاریخ، یک نگاه پرسشگر نیست. مهدویان در «ایستاده در غبار» به دنبال بازنمایی یک شخصیت تاریخی و نقش انسانی از یک شخصیت جنگاور و دلیر بود. میخواست که با فرمیمستند، ریشههای زیست یک نیروی رزمیرا در موقعیتهای دراماتیک نمایش دهد و با چندصدایی در فیلم، تصویری زمینی از یک شخصیت آرمانگرا خلق کند. بنابراین طبیعی بود که در فیلمش به نقد نپردازد یا حتی مطالبه ای درباره مفقود شدن احمد متوسلیان طرح نکند ولی در «ماجرای نیمروز» او بجای بازنمایی تاریخ، داستانی معمایی را روایت میکند که کشف اسرار و خوانش خطوط ناپیدای داستان، مهم ترین عامل جذابیتش است.
بله، این یک فیلم تاریخی است درباره یکی از مهم ترین وقایع دوران بعد انقلاب ولی رویکرد مهدویان، بدل کردن قصه به یک ماجرای معمایی برای کشف توطئه و دستیابی به یک پیروزی است. این نگاه شاید به دلیل توجه او به درام و تمایلش به قصه گویی به وجود آمده است. این که بر خلاف «ایستاده در غبار»، هدف فقط بازنمایی نبوده و قرار بوده که تماشاگر در مسیر جستجو، با یک تیم همراه شود و کشف کند. از این نظر «ماجرای نیمروز» طرح و توطئه و شکست و پیروزی دارد و بجای دادن اطلاعات سیاسی درباره گروه تروریستی، با فرض مسلم دشمن پنداری طرف مقابل، کارش را شروع میکند و قید نمایش آنتاگونیستها را میزند.
«ماجرای نیمروز» داستان یک تیم امنیتی اطلاعاتی است که سعی میکند از طریق کسب اطلاعات، توطئههای بزرگ را کشف کند و بزرگ ترین صید بعد انقلاب را به دست بیاورد.
طبیعی است که چنین رویکردی تماشاگر علاقه مند به سینما را یاد فیلمهایی مثل «اسپات لایت» و «۳۰ دقیقه نیمه شب» بیندازد. در «اسپات لایت» یک تیم روزنامه نگاری به دنبال کشف و اثبات اقدامات غیر اخلاقی کشیشهاست ولی ما فقط با تاثیر کار کشیشها و نتیجه عمل آنها روبرو میشویم. آنتاگونیستها حذف شده اند و ما شاهد تلاش تیمیهستیم که مدام به در بسته میخورند، تهدید میشوند و نمیتوانند به هیچ کس اعتماد کنند.
در «۳۰ دقیقه نیمه شب» (که از نظر فرم به «ماجرای نیمروز» شبیه تر است) ما با یک تریلر سیاسی – حادثه ای نامتعارف روبروییم. در اینجا هم شخصیت آنتاگونیست حذف شده و تنها تلاش تیم جستجوگر مد نظر قرار گرفته است.
در فیلم کاترین بیگلو، مایا (با بازی جسیکا چستین) در افغانستان به دنبال سرنخهایی از بن لادن میگردد ولی هر بار به در بسته میخورد. شباهت «ماجرای نیمروز» به دومیبیش از اولی است. در «اسپات لایت» ما از معما میگذریم تا فکر کنیم که این فیلم ساده میتواند درباره نور انداختن به جامعه ای باشد که به خودش شک نمیکند و نشانههای واضح گناه را نمیبیند اما در «۳۰ دقیقه نیمه شب» اوج و فرود و شکست و پیروزی در کشف معما خلاصه شده است، درست شبیه به «ماجرای نیمروز» و کشف خانه ای که موسی خیابانی در آن زندگی میکند.
شباهت «ماجرای نیمروز» به فیلم کاترین بیگلو، البته فقط در محدود شدن به معما نیست. فیلم سعی میکند فاصله اش را از سوژه حفظ کند و به شکل یک گزارش دقیق با دوربینی ناآرام که به دوربین مخفی میماند، آدمها را دنبال کند. در شیوه نمایش کاراکترها شباهتهایی به «اسپات لایت» دارد و مثل فیلم تام مک کارتی فقط تیپ سازی میکند اما مثل «۳۰ دقیقه نیمه شب» انرژی اش را برای نمایش درگیری انتهایی نگه میدارد.
«ماجرای نیمروز» حتی خودش را درگیر تاثیر مخرب نیروی آنتاگونیست نمیکند. تمام صحنههای ترور و کشتار را یا از صفحه تلویزیون نشان میدهد یا با یک تماس تلفنی رفع و رجوع میکند. از هر ماجرایی میگذرد و داستانش را بیشتر در اتاقها و راهروها و جلسات جلو میبرد. انگار بعد از هر حادثه ای این گروه بیشتر در خودش جمع و عمیق تر میشود و این درست خلاف خواست تماشاگری است که میخواهد این نیرو را بیرون از اتاقها ببیند و مثل نیروی عملیاتی فیلم (هادی حجازی فر) جواب هر بمبی را با فشنگ بدهد. فیلم با خونسردی در برابر این اصل مقاومت میکند.
اما این انتخاب لبه تیغ است: از یک طرف، نوعی هوشمندی در روایت و هویت مندی تیم اطلاعاتی به وجود میآورد و تماشاگر را قانع میکند که این گروه امنیتی با خونسردی و زیر سخت ترین فشارها، محکم و استوار روی عقایدش پا میفشارد؛ تا کمتر اشتباه کند و بی گناهی را به کشتن ندهد و از طرف دیگر، تماشاگرش را از تماشای صحنههای مهیج محروم میکند.
در «ماجرای نیمروز» ما فقط با اطلاعاتی که وارد اتاق جلسات میشود، روبروییم؛ دوربین همیشه دیرتر از درگیری وارد صحنه وقوع اتفاق میشود و به عمد صحنههای دیگر حذف میشود تا ما فقط شاهد نتیجه باشیم. همان قدر که عمل گروه تروریستی را میبینیم، شاهد واکنش گروه عملیاتی هم هستیم.
و این عمل اگرچه یک رویکرد روایی است اما میتواند محافظه کارانه هم به نظر برسد: فیلم میخواهد همچنان وجه مستندش را حفظ کند و دوربینش وارد معرکهها نشود. مثل «ایستاده در غبار» از صحنههای نبرد دوری میکند و روی آدمها متمرکز است. با فاصله به آدمها نگاه میکند و حتی رویکرد دراماتیک فیلمنامه هم باعث نشده که از این اصل تخطی کند (جز در فصل انتهایی که چاره ای نداشته است). بنابراین تقریبا هیچ صحنه بازجویی دقیقی را نشان نمیدهد، هیچ درگیری با نیروهای تروریست را روی پرده نمیآورد و حتی تعقیب و مراقبت تمام و کمالی را هم مقابل تماشاگر نمیگذارد.
کارگردان هنوز با فاصله به موقعیتها نگاه میکند؛ اگرچه فیلم پر از ماجرای دراماتیک است اما خونسردی و خوددار بودن اجرا آن را بدل به موقعیتی غیر دراماتیک میکند. از این نظر، «ماجرای نیمروز» سراسیمه وارد معرکه نمیشود. زیر باران میرود اما نمیخواهد خیس شود. مواجهه اش با رویداد دراماتیک و تلخ و شوکه کننده، ساده و گزارشی و خوددار است. مثال «اسپات لایت» اینجا معنا پیدا میکند: فیلم تام مک کارتی با جلوگیری از درگیری حسی و با تمرکز روی روایتی گزارشی، بیشتر از افشاگری به نوعی بینایی اشاره دارد؛ این که چطور روزنامه نگاران، مردم و سیاستمداران حاضر نیستند «حقیقت» را ببینند و با «بخشی از واقعیت» سر خودشان را گرم میکنند.
ولی «ماجرای نیمروز» علیرغم رویکرد گزارشی و بی حسش نسبت به وقایع، خواهان چیزی بیشتر از رازگشایی از مسئله اش نیست. بنابراین چنین نگرشی به درام ممکن است ارتباط تماشاگر با آدمهای فیلم را قطع کند و مهم تر از آن، جسارتی را که در ساختار هست به وجه روایی اش راه ندهد و محافظه کار جلوه کند.
چنین رویکردی چند عامل جذاب را هم از بین برده است. مثلا کنش خائنانه شخصیتهایی مثل کشمیری، محمدرضا کلاهی، صمدی و عباس زریباف را معمولی نشان میدهد و سطح درام را از اصل واقعه پایین تر میآورد و اگرچه شخصیتهای درخشانی مثل «کمال» و «مسعود» میسازد اما چون رویکرد ضدنمایش آنتاگونیست دارد و نمیخواهد تمرکزش را از روی تیم از بین ببرد، موقعیتهای دراماتیک را هم از دست میدهد. انتخاب مهدویان، انتخابی رادیکال و البته پر خطر بوده است و باید دید تماشاگر در مواجهه با آن چه برخوردی میکند.
با این همه «ماجرای نیمروز» یک دستاورد است، تلاشی برای جدایی از سینمای معمول ایران، بدل کردن یک قصه (احتمالا) سفارشی به داستانی شخصی و تبدیل کردن جهان فیلم به موقعیتی متناسب با سلیقه کارگردان. بازیها همگی درخشان هستند: جواد عزتی با سکوت، نگاه نافذ و نوعی حواس پرتی، شخصیت اطلاعاتی منحصر به فردی ساخته، همان طور کههادی حجازی فر نیروی عملیاتی را به یک تندروی خوش روحیه بدل کرده است.
طراحی صحنه و فیلمبرداری، فضای دهه ۶۰ را باورپذیر و معقول کرده اند و نادیده گرفتن بخشهای فنی فیلم، سخت ترین کاری است که هیئت داوران انجام داده است اما هیچ کدام از اینها مهم نیست. آنچه در حافظه تاریخی سینمای ما میماند، فیلمیاست که سعی کرده بلندپروازانه یک ماجرای ملتهب سیاسی را به فیلمیجذاب با ساختاری بدیع بدل کند. مهم فیلمیاست به نام «ماجرای نیمروز» که صدای نوآوری اش در همه جا پیچیده است.
گریم جواد عزتی در فیلم یکی از نکات حاشیه ساز فیلم «ماجرای نیمروز» بود. برخی خبرنگاران گمان میکردند که شخصیت صادق در فیلم همان سعید امامیاست! موضوعی که حتی در حد همین گفته هم خنده دار به نظر میرسد ولی به هر حال این سوالی بود که در جلسه مطبوعاتی از سید محمود رضوی پرسیده شد و او هم گفت که این شخصیت (سعید امامی) آن زمان در شیراز بوده است.
ماجرا از این قرار است که نه شخصیت صادق و نه گریم جواد عزتی ربطی به سعید امامیندارد. تیمیکه در «ماجرای نیمروز» نشان داده میشود، وابسته به سپاه پاسداران بوده و سعید امامیدر آن دوره نقشی به این مهمیدر هیچ کدام از دستگاههای امنیتی کشور نداشته است اما این شباهتها را میشود درباره شخصیتهای دیگر هم به کار برد؛ مثلا شخصیت مسعود در فیلم با آن گریم و نوع خاص حرف زدن و استدلال، شبیه سعید حجاریان است.
حجاریان در آن زمان عضو اطلاعات نخست وزیری بود اما نکته فیلم «ماجرای نیمروز» این است که هیچ گاه درباره هویت دقیق او صحبت نمیکند و معلوم نیست که او مامور اطلاعات نخست وزیری در گروه عملیات است یا عضو سپاه پاسداران. با این همه، اگر فقط به ظاهر اکتفا کنیم، میتوانیم او را هم سعید حجاریان بدانیم!
یکی از شخصیتهای مهم فیلم که البته چندان به او پرداخته نمیشود، عباس زریباف است؛ یکی از نفوذیها در نیروهای انقلابی که آسیب فراوانی به کشور وارد کرد. او در فیلم، مسئول شنود تیم عملیاتی است که لو میرود اما خودش را نجات میدهد. با این حال سرنوشت او در دنیای واقعی جذاب است.
عباس زریباف یکی از برجسته ترین افراد نفوذی منافقین بود. او در سال ۱۳۳۱ در اصفهان به دنیا آمد و دانشجوی رشته مکانیک بود. زریباف از سال ۱۳۵۸ جزو هواداران سازمان مجاهدین (منافقین) قرار گرفت و به فعالیت پرداخت. او از همان زمان وارد سپاه پاسداران شد و چنان در حفظ ظاهر مهارت به خرج داد که خیلی زود مورد اعتماد نیروهای انقلابی قرار گرفت.
او عضو گروههای مختلف امنیتی سپاه شد و اطلاعات عملیاتهای مهم سپاه علیه منافقین را به نیروهای سازمان منتقل میکرد. مهم ترین اقدام او این بود که عملیاتهای سپاه علیه خانههای تیمیمنافقین را به افراد سازمان منتقل میکرد و مانع از دستگیری اعضای مهم آنها میشد. فعالیت او به قدری محتاطانه بود که لو نرفت و تنها تیزهوشی چند نفر از نیروهای اطلاعاتی او را به مخمصه انداخت.
بعد از بازداشت او در زندان حاضر به اعتراف شد و با تظاهر به انقلابی گری و البته نبودن سند درباره ارتباط او با مخالفین نظام از زندان آزاد شد. او خیلی زود توانست نیروهای امنیتی را فریب بدهد و فرار کند. چند ماهی داخل ایران زندگی مخفی داشت و سال ۶۱ از ایران خارج شد. او بعد از حضور در قرارگاه اشرف، عضو نیروهای عملیاتی شد و بعد از آتش بس در عملیاتی که منافقین آن را «فروغ جاویدان» مینامیدند حاضر شد. او در چهارمین روز عملیات مرصاد، زخمیو کشته شد.
دوفصل