مارک همیل، به عنوان بازیگری که در سینما، تلویزیون و استیجهای نمایش فعالیتهای گوناگونی داشته و حتی بارها و بارها هنر صداگذاریاش را به همگان اثبات کرده، نقشآفرینِ محبوبی است که چه دوستداران شاهزادهی جرم و جنایت یعنی جوکر و چه عاشقان پسر سادهای که تبدیل به قهرمانِ تمامعیار کهکشانِ خیلی خیلی دور شد، دلایل زیادی برای طرفداری از وی دارند. مردی دوستداشتنی که در شناختهشدهترین مجموعهی علمیتخیلی سینما یا همان Star Wars خوش درخشید و خودش میگوید که تنها به دنبال شغلی ثابت در صعنت نمایش بوده و به چیزهایی دست یافته که حتی از تکتک رویاهایش بزرگتر هستند. حالا، شاید بعد از «آخرین جدای»، دیگر همیل را به عنوان لوک اسکایواکرِ دوستداشتنی سینما نبینیم و به همین سبب، توتال فیلم با او مصاحبهی جذابی ترتیب داده است تا شاید طرفداران، اندکی هم که شده، فراز و نشیبهایی که او در این راه تجربه کرده است را بشناسند. پس از اینجا به بعدِ مقاله، تمام آنچه که گفته میشود نوشتهها و مصاحبهای است که مجلهی توتال فیلم در شمارهی می سال ۲۰۱۸ خود با مارک همیل انجام داده؛ مصاحبهای که میخواهد سری به درونمایههای فکری محبوبترین جوکرِ دنیا برای خیلیها بزند.
(این مقاله، بخشهایی از داستان مجموعهی Star Wars و به خصوص فیلم Star Wars: The Last Jedi را اسپویل میکند)
لوک اسکایواکر سرش را از پنجرهی هتل لَنگام لندن بیرون کرده و در روزی که شهر کمی سرد شده، دارد به محیط نگاه میکند. البته نه، منظورم مارک همیل بود؛ مارک همیل از پنجرهی هتل به بیرون خیره شده است. به خاطر گیجی قابل درکش، لباس خیلی خاصی به تن نکرده است و به پوشیدن یک بولیز و شلوار کار راهانداز بسنده میکند. چهارزانو روی پاهایش نشسته و مانند یک استاد بزرگ جدای که در لبهی یک صخرهی بزرگ در حال تفکر عمیق بوده به نظر میرسد. البته با یک تفاوت کوچک؛ حالا او در هوا معلق نیست و روی سطح زمین، در حال مدیتیشن است. آن هم هنگامی که ما دیگر میدانیم برخلاف دروغهایی که همیل تا قبل از اکران Star Wars: The Last Jedi موظف به بیان کردنشان بود، این بازیگر پرطرفدار احتمالا با پنجمین نقشآفرینیاش در نقش لوک اسکایواکر، آخرینِ آنها را ارائه کرده و دیگر قرار نیست کسی او را به عنوان یک استاد جدای، روی پردههای نقرهای ببیند. فیلمی که طرفداران را به دو دستهی متفاوت تقسیم کرده و خیلیها از جمله خود همیل، آن را The Empire Strikes Back جدیدِ این مجموعه میدانند و میگویند به مانند آن فیلم، به قدری شوکهکننده بوده که برای استقبال شدن از ثانیههایش توسط مخاطب عام، هنوز به گذر زمانی طولانیتر نیاز است. البته خود همیل اعتراف میکند که وقتی برای نخستینبار فیلمنامهی نگارششده توسط رایان جانسون را مطالعه کرد، مثل دستهی دیگر بینندگان، رفتار لوک در داستان را به مانند خیانتی به مجموعهی «جنگ ستارگان» میدانست و حتی در مصاحبههای اولیه به جانسون گفته که من اساسا با تمام تصمیماتی که برای این کاراکتر گرفتهای، مخالفم.
هر آنچه که باشد، پس از ۴۱ سال زندگی کردن با کاراکتر لوک اسکایواکر، سوءتفاهمهای ایجادشده برای مارک همیل و نگرانیهای او برای این کاراکتر منطقی بودند. البته که وی هرگز نگرانیِ خاصی دربارهی فعالیتهای کاراکتر لوک اسکایواکر در سهگانهی حماسی و یکپارچهی جورج لوکاس نداشت و تمام تعاریف آن شخصیت را میپذیرفت، ولی اینروزها دیگر رابطهی او با این مجموعه، متفاوت با قبل شده بود. خودش میگوید حتی قبل از بازگشت دوبارهی Star Wars هم راضی بود و خیلی انتظار این را نداشت که دوباره در نقش لوک اسکایواکر نقشآفرینی کند. ولی او همیشه بخشی از محتوای این مجموعه محسوب میشد. چون شاید کری فیشر مرحوم، همیشه در طول سالهای هنرنماییاش به عنوان بازیگر نقشهای مختلف و سینمایی شناخته شده باشد و شاید هریسون فورد، صرفا نقشآفرین کاریزماتیکی که در «جنگ ستارگان» هم درخشیده محسوب بشود اما برای خیلی از فیلمسازان، تمایز قائل شدن مابین لوک اسکایواکر و مارک همیل، حقیقتا سخت به نظر میرسد. او حتی برای خیلی از مخاطبان فقط به عنوان لوک اسکایواکر شناخته میشد و این موضوع، قطعا روی وضعیت کاری وی در سینما نیز بیتاثیر نبود. به تلافی همین چیزها و شاید اصلا به خاطر همینها، همیل همیشه با یک فروتنیِ تحسینبرانگیز، نقشهایی را که به او پیشنهاد شدهاند پذیرفته و هرگز فرصت کار کردن با افراد متفاوت را رد نکرده است. مرد محترمی که مدام لطفهایی که دنیا و زندگی به او داشتهاند را بیان میکند و به سختی میتوانیم زمانی را به یاد بیاوریم که در یک مصاحبه، از سختیهای مختلف زندگیاش در قالب یک بازیگر، سخن به میان آورده باشد. به عنوان پسرِ یک فرماندهی نیروی دریایی (نه یک لردِ سیث)، مارک همیل سالهای آغازین زندگی خود را در حال رفتوآمد از مدرسهای به مدرسهی دیگر سپری کرده؛ پیش از آن که به صورت تخصصی هنر نمایش را در کالجِ شهر لسآنجلس، دنبال کند. ادامهی این قصه اما با چاشنی تلویزیون و بازی او در سیتکامی با نام The Texas Wheelers رقم خورد. سریالی که بعد از چهار قسمت کنسل شد و مارک همیل را بدون کار رها گذاشت. البته خوشبختانه همان موقع در آن سوی هالیوود، یک فیلمساز بداخلاق به نام جورج لوکاس، در حال تست گرفتن از بازیگران مختلف، برای بازی در فیلمی با نام «جنگ ستارگان: ماجراهای لوک استارکیلر» (Star Wars: The Adventures Of Luke Starkiller) بود.
فراتر از کهکشان خیلی خیلی دور هم اما مارک همیل اجراهای جذاب گوناگونی را تجربه کرده که از جملهی آنها میتوان به درخشش او در فیلم جنگی فلسفی و عمیق ساموئل فولر یعنی The Big Red One، ارائهی لحظاتی خندهدار و سرگرمکننده به مخاطب هنگام پیشروی داستانگویی فیلم Jay and Silent Bob Strike Back و حتی اجرای عالیاش وسط شاتهای Brigsby Bear در سال گذشتهی میلادی اشاره کرد. یک کمدیدرام بامزه با امتیاز ۸۱ در وبسایت راتنتومیتوز که قطعا برای سرگرم کردن برخی مخاطبان، عالی ظاهر شد. تازه فارغ از همهی اینها، اجازه بدهید که فراموش نکنیم مارک همیل با نقشآفرینیهای بدون تصویرش در پشت میکروفونها و در قالب یکی از بهترین جوکرهای جهان سینما (برای دستهای از طرفداران بهترین جوکر جهان هنر هفتم) نیز معرفی میشود. آنتاگونیست خارقالعاده و بزرگی که همیل در طول بیست سال و در مدیومهای گوناگونی چون تلویزیون، سینما و حتی بازیهای ویدیویی با او زندگی کرده و در این راه، جوایزی چون جایزهی بفتا را هم به دست آورده است.
در عین حال بعد از اکران شدن سومین فیلم مجموعهی Star Wars (از منظر تاریخ ساخته شدن و اکران) هم مارک همیل هرگز نقشآفرینیاش در قالب لوک اسکایواکر را تمامشده نمیدانست و احساس همراهی با این کاراکتر، همیشه در قلبش و همراه با او بود. به همین سبب ظاهر شدن مقابلِ دوربینِ جانسون برای آفرینش Star Wars: The Last Jedi، هرگز در ذهن او معادل با بازگشت به مجموعهی Star Wars نبود؛ چرا که وی تمامی این سالها، خودش را عاشقانه بخشی از این دنیای بزرگ خلقشده توسط جورج لوکاس میدانست و از نظر روحی و ذهنی، هرگز از آن خارج نمیشد. فارغ از آن اما مارک همیلِ ۶۶ ساله، اجرای دوبارهی کاراکتر لوک اسکایواکر و جدی جدی دوباره ایستادن در نقش این کاراکتر را «ترسناک و رعبانگیز» توصیف میکند. اما این بازگشت ارزشمندی بود و کاری کرد که لوک اسکایواکر افسانهای، به پایان اسطورهای و درخوری در مجموعهی «جنگ ستارگان» که لیاقتش را داشت دست یابد و به طرزی شاعرانه، به طرفداران نشسته روی صندلیهای سالنهای سینما، اجازهی خداحافظی از کاراکتر محبوبشان روی پردههای نقرهای را بدهد. اکنون دیگر همهچیز در دستان جی. جی. آبرامز قرار گرفته و کسی جز او دربارهی این که آیا ما دوباره اسکایواکر (بخوانید همیل) را میان قصهگوییهای گوناگون «جنگ ستارگان» میبینیم یا خیر، نمیتواند حرفی بزند. اما همانطور که پیشتر هم گفتم، لوک اسکایواکر در هر حالتی زنده است. لوک همان مردی است که چهارزانو روی زمین نشسته. همان مردی که گفتم دارد از پنجرهی هتل، بیرون را نگاه میکند.
توتال فیلم: بگذار با مهمترین سوال شروع کنیم. کدوم مزهاش بهتره؛ شیرِ آبیرنگ یا شیر گاو فضایی؟
مارک همیل (با خنده): خب، شیرِ سبزرنگی که توی The Last Jedi خوردم، آبِ نارگیل بود که تو مراحل پساتولید فیلم کاری کردن که اینطوری درخشان و سبز به نظر بیاد. کاملا هم خوشمزه بود. شیرِ اصلی اما از این شیرهایی بود که خیلی دیر منقضی میشن و لزوما نباید تو جای سرد قرار بگیرن. اونها رنگهای خوراکی آبی بهش اضافه کردن. ولی یک سری چیزهای شیمیایی اضافه هم داشت. برای همین یکجورهایی چرب و خوشگل و رنگپریده و حتی، هیجانانگیز بود.
توتال فیلم: در مستندِ «کارگردان و جدای» (The Director And The Jedi)، تو گفتی «لوک کاراکتر من نیست که بخوام براش تصمیمگیری کنم. اون به بقیهی مردم تعلق داره و طرفداران، فقط اون رو به من اجاره دادن». اینها یعنی تو حتی یک مقدار احساس مالکیت هم نسبت به لوک نداری؟
همیل: خب، چرا دارم. ولی من باید در برابرش مقاومت کنم. این بالاتر از سطح پرداختی منه که بخوام بگم «خب، من قرار نیست اینو بگم. اون قراره اینو بگه». ولی من این رو گفتم و دلیلش هم چیزی نبود جز این که رایان (کارگردان Star Wars: The Last Jedi) به شدت اهل همکاریه. من بهش گفتم: «یک جدای هیچوقت تسلیم نمیشه. حتی اگر مجبور شه دوباره از نو بودن کنار بقیه رو شروع کنه…» و اون گفت: «خب، تو کایلو رن رو انتخاب کردی. تو فکر کردی اون فرد انتخاب شده است و حالا ببین چی شده». من بهش گفتم «آره، من هیتلر بعدی رو انتخاب کردم. ولی من میتونم از این ماجرا بگذرم. من تلاش میکنم که اصلاحش کنم و فقط نمیرم و نمیگم که وای، چه کار بدی کردم و به خاطر همین میخوام تنهایی تو یک جزیرهای تو ناکجاآباد وقت بگذرونم». این بحث و جدلی بود که من با رایان جانسون داشتم.
توتال فیلم: پس چهطوری راضی به این شدی که لوک رو اونطور که رایان میخواست بازی کنی؟
من مجبور بودم با یک اتفاق دیگه کنار بیام. چون ببین، اونجا بین دو فیلم Return of The Jedi و The Force Awakens، یک شکاف واقعا بزرگ هست. پس این وسط چه اتفاقی افتاده؟ این برای بازیگر مهمه که به یک وسیلهای این شکاف رو توجیه کنه. چون حتی وقتی تو داستانی فانتزی قرار داری، باید یک جاهایی از قصهات به زندگی واقعی ربط داشته باشه. من متعلق به دههی شصت میلادیام؛ زمانی که همه آهنگ Love is all you need گروه Beatles رو گوش میدادن. وقتی که ما فکر میکردیم بعد به قدرت رسیدنمون، دیگه جنگی نخواهد بود، دیگه تبعیضی نخواهد بود و ماریجوآنا هم قانونی به حساب میاد. ولی بین همهی اینها، من فقط راجع به یک چیز حق داشتم. میخوام بگم که اگه بهش نگاه کنی، میبینی که ما شکستخوردههاییم و دنیا از زمانی که ما بچه بودیم، خیلی بدتر شده. ما برای هفده سال تو جنگ بودیم. تو جهان امروز یک نژادپرستی وحشتناک هست و سفیدپوستهای ناسیونالیست همهجا پیدا میشن. حرفم اینه که تو میتونی از این چیزها برای داستان گفتنت استفاده کنی. میتونی این شکستخورده بودن رو با خودت به عنوان بازیگر داشته باشی و خب، لوک هم تو این فیلم احساس میکنه که یک آدم شکستخورده است.
توتال فیلم: همینطور توی اون مستند، تهیهکنندهی فیلم یعنی رَم بِرگمَن گفت که تو وسط شاتهای «آخرین جدای»، در حال بازی کردن کاراکتر لوک نبودی و انگار داشتی اوبی-وان کنوبی رو بازی میکردی. خودتم به کاراکتری که اجراش بر عهدهات بود، همچین نگاهی داشتی؟
تو یک محدودهی مشخص و بر طبق قوانینی که هدفِ من توی داستان رو تعیین میکردن، آره. حالا، پروتاگونیست جوان فیلم کسی نیست جز ری. دیزی ریدلی، دختری از جایی نامشخص، که داره نیروی درونی خودش که قبلتر از وجودش خبری نداشت رو کشف میکنه. منظورم اینه که من از مناظر گوناگونی توی کارم دیدم که لوک روی بقیهی شخصیتها تاثیر میگذاره. من یک خلبان از خود راضی بودم و حالا اسکار آیزاک این نقش رو توی مجموعه بر عهده داره. من رئیسِ گُردان بودم و کسی که حاضر میشد ریسک کنه و حالا، جان بویگا این نقش رو توی مجموعه بر عهده داره. این، مسیریه که Star Wars رو به سمت عصر تازهای سوق میده و نمیتونه دربارهی گذشته باشه. من هنوزم دلم برای جورج لوکاس تنگ میشه؛ چون مجموعهی الآن، حال و هوای مشابهی با ساختههای اون نداره. ولی نکته اینجا است که اگر ما انتظار جلو رفتن «جنگ ستارگان» رو داریم، نباید هم حال و هوای مشابهی داشته باشه. خلاصه این که ظاهرا، وقتی این سهگانهی جدید به پایان برسه، دیگه هیچ اثری از خانوادهی اسکایواکر تو دنیای «جنگ ستارگان» پیدا نخواهد شد و خب، این واقعا خوبه و به این فیلمها، آزادی خیلی بیشتری میده. جورج لوکاس، یک بوم نقاشی بزرگ رو ساخت. بوم عظیمی که لیست چیزایی که میتونن توش اتفاق بیوفتن، تمامناشدنیه.
توتال فیلم: البته داخل مستند، چندین و چند لحظهی واقعا شیرین و دوستداشتنی هم وجود داشت. مثل وقتی که تو با دیدن فرانک اُز، بازیگر نقش یودا، شروع به سر و صدا کردن توی صحنه کردی.
من واقعا انتظار اونو نداشتم. اینطوری بود که به شکل ناگهانی یکی اومد و گفت: «اوه، پسر! امروز، تو قراره بری با فرانک تمرین کنی!». این قضیه واقعا هیجانانگیز بود چون من و فرانک در طول این سالها دوست باقی مونده بودیم ولی از آخرین باری که همدیگرو دیدیم، زمان زیادی میگذشت. به خاطر همینم دیدن دوبارهی اون همراه با یودا، واقعا باعث شد احساسی بشم و یک دنیا از خاطرات، یکدفعه به ذهنم برگردن. این اتفاق وقتی که سفینهی Millennium Falcon رو دیدم هم پیش اومد. با خودم گفتم: «ما داریم میریم که اون لوکیشنهارو دوباره ببینیم». چیزی که شدیدا تحت تاثیرم قرار میداد این بود که چهقدر همهی جزئیات، دقیقا همونطور که یادم میاومد بودن. همهی قطرههای روغن، همهی علامتهای روی در و دیوار و همهی لولهها. حتی بوی اونجا هم دقیقا همونطوری بود که یادم میاومد. فکر میکنم این دقیقا همون حسی رو داشت که برگشتن به خونهای که بچگیت رو اونجا زندگی کردی داره.
توتال فیلم: تو از این که قرار نبود هیچ شانسی برای دوباره قرار گرفتن کنار هریسون فورد داشته باشی ناامید شدی؟
من بهشون گفتم: «رفقا، میخوام بدونید که طرفداران به شدت از این که من و هریسون حتی برای مدتی کوتاه هم دوباره تو داستان متحد نشدیم ناراحت میشن». اما من اشتباه میکردم یا بهتر بگم، من هنوز توی گذشته مونده بودم. این، واقعا نسل جدید Star Wars و چیزیه که باید بپذیریمش. آره، این خوبه که یک سری چیزها از قدیم رو ببینیم ولی تماشاگرها الآن دوست دارن کاراکترهای جدید رو ببینن و اصل قدرت رو توی وجود اونها احساس کنن.
توتال فیلم: بعد از اولین باری که Star Wars: The Lst Jedi رو دیدی، چه حسی داشتی؟
من فیلم رو فقط در کنار همسرم تو یک اتاق دیدم و نمیدونستم باید چه فکری بکنم. میدونی فقط کلی اطلاعات بود که داشت رد و بدل میشد. پر از چیزهایی بود که من انتظارشون رو نداشتم. آره من فیلمنامه رو خوندم ولی دیدنش… کلی فکر توی ذهنم میگذشت و بالاخره وقتی که به قسمت جزیره رسیدن، با خودم گفتم: «خب حالا همهچی آرامشبخشتره. اینجا فقط منم و اون پرنده بامزهها (پورگها) و با نگهبانان بومی جزیره هم که مشکلی ندارم». من فقط نمیدونستم که باید چه فکری بکنم و توی فیلم غرق شده بودم. بار دوم اما فیلم رو دوست داشتم. بار سوم با خودم گفتم «این واقعا فیلم خوبی بود» و بار چهارم که آخرین باری که اثر رو میدیدم هم بود، فقط یک چیز به ذهنم رسید: «خدای من، این یکی از بهترین فیلمهاییه که تا حالا ساخته شده».
توتال فیلم: یک نسل از مخاطبان، تو رو به عنوان اسطوره میبینن. این چیزیه که روی دوشت سنگینی میکنه؟
نه، نه. بین همهی چیزهای دنیا، قطعا طرفداران اون چیزی هستن که من بهش احترام میذارم. کسایی که تو شکستها و پیروزیها همراهت میمونن. من همیشه فکر میکردم که «جنگ ستارگان» روزهای خودش رو داشته. ما حرکت میکنیم و چیزی درخشانتر و جذابتر جامون رو میگیره. و این دقیقا همون اتفاقیه که افتاد. Harry Potter اومد، «ارباب حلقهها» (Lord of the Rings) اومد و کلی چیز دیگه. اما واقعیت این بود که Star Wars هیچوقت واقعا نرفت. عدهی بزرگی از مردم هستن که دربارهی این مجموعه حتی بیشتر از من میدونن. اونها رمانها رو میخونن، کمیکها رو میخونن. حتی بازیهای ویدیویی رو انجام میدن. پسر من نیتن، یک بار گفت «بابا، میدونستی که لوک ازدواج کرده؟» و من بهش گفتم «شوخی میکنی». اما اون کاملا جدی بود و بهم گفت که «نه، همسرش مارا جیده. یک دختر جذاب، سیگاری و موقرمز» و بعد از این، من دیگه همهچیز رو برعهدهی لوکاسفیلم گذاشتم که یازده سال بعدِ بازی کردن تو اون سهگانه، همچین نامزدی رو بهم بده. (با خنده)
توتال فیلم: بیا چند دهه برگردیم عقب و به زمانی بریم که تو ده سال بود داشتی داخل فضای تلویزیون فعالیت میکردی و ناگهان Star Wars از راه رسید. وقتی تازه کارت با سریالی که اونموقع مشغولش بودی تموم شده بود، اصلا فکر میکردی که بدون هیچ استراحتی، سریع باید پروژهی بعدیات رو شروع کنی؟
این خندهداره چون من واقعا تازه از سریال تلویزیونی The Texas Wheelers بیرون اومده بودم. یک کمدی بینظیر که جزو اولین کمدیهایی بود که بدون استفاده از حقهی «خندهی حضار» (چیزی که در کمدیهای تلویزیون آمریکا و به خصوص سیتکامها، رواج بسیار زیادی دارد)، کارش رو انجام میداد. منتقدان عاشق اون سریال شده بودن و اون رو دقیقا در مقابل سریالهایی مثل The Waltons میدیدن. پدر خانواده یک آدم مست بود که جک ایلام نقشش رو بر عهده داشت. بازیگر معرکهای که احتمالا توی چند میلیون فیلم وسترن بازی کرده بود. توی سریال گری بیزی رو هم داشتیم که تو نقش برادر بزرگتر من، اولین نقشآفرینی بزرگش توی هالیوود رو بر عهده گرفت. خود من هم که فردی شجاع و دروغگو در مواقع لازم بودم. با همهی این حرفها، اون پروژه کنسل شد. ما سیزده اپیزودش رو ساخته بودیم، چهارتاش روی آنتن رفت و بعد، تموم.
توتال فیلم: حتما خیلی برات سخت بوده…
آره. من واقعا افسرده شده بودم. با خودم میگفتم که من برمیگردم به برادوی، از نو شروع میکنم، یک نمایش عالی پیدا میکنم و وقتم رو روی اجرای اون میذارم. ولی حقیقت اینه که اگر The Texas Wheelers تبدیل به شوی بزرگی که قرار بود بشه میشد، هرگز زمانی برای بازی کردن تو Star Wars نداشتم. میدونی، همهچی به یک دلیلی اتفاق میوفته.
توتال فیلم: دقیقا کی بود که متوجه شدی Star Wars قراره بخشی از فرهنگ عامه رو شکل بده؟
اوه، روزی که اکران اولین فیلم شروع شد، من نسخهی ۳۵ میلیمتری رو دیدم. چون تهیهکنندهها نسخهی هفتاد میلیمتری رو فقط توی ۳۰تا سینما و به صورت محدود اکران کرده بودن. بعدش به راننده گفتم که بره به سمت یکی از اون سینماهایی که نسخهی هفتاد میلیمتری فیلم رو نشون میداد، تا ببینم دیدنش به اون شکل چه احساسی داره. فکر میکردم که باید احساس غیر قابل بیانی رو تحویل من بده و کاری کنه یک سری از طرفداران متعصب، برن و به کل جامعه بگن که این اثر خیلی سرگرمکننده و جذابه.
توتال فیلم: یعنی از همون روزی که فیلم اکران شد، میدونستی این اتفاق میوفته؟
A New Hope یک فیلم ساختارشکن و شاخص بود و شاید کسی توی هالیوود نمیتونست انتظارشو داشته باشه. ببین مثلا من خودم به عنوان یکی از طرفدارای ژانر ترسناک، به اولین اکران هر فیلم ترسناک یا هر اثر سینماییای که مربوط به ارواح باشه میرم. ولی من بعد از یک هفته که از ونکوور به شیکاگو اومدم بود که جمعیت دیوانهوار مردم که برای تماشای فیلم اومده بودن رو میدیدم. موضوع مربوط به روز اول اکران نبود و بعد از یک هفته، همه اینطوری دربارهی «جنگ ستارگان» هیجانزده بودن. یادمه وقتی که سوار هواپیما بودیم، برگشتم و به هریسون فورد و کری فیشر گفتم «بچهها، حتما باید یک آدم معروف، یک بازیکن شناختهشدهی فوتبال یا یک بازیگر بزرگ تو پرواز باشه». بعد همینطور که داشتیم به آدمهای تو پرواز نگاه میکردیم، گفتم «کری، نگاه کن، اونجا یکی هست که که هدفونهای خزدار تو رو داره. یا گفتم هریسون، آدمی اونجا هست که جلیقهی تو رو تنش کرده». اینها همه چیزهایی بودن که دوستدارانِ نیرو، انقدر سریع به عنوان یک نشونه توی خونههاشون ساخته بودن. اینجا، همونجایی بود که فهمیدیم که داره دور و برمون اتفاقات واقعا غیر قابل انتظاری میوفته.
توتال فیلم: و همهچیز به همین شکل مدام بزرگ و بزرگتر شد…
این همهی انتظاراتت رو هم رد میکرد. چون فیلم نه میلیون دلار خرج برداشته بود و من شخصا فکر میکردم ۳۵ یا ۴۰ میلیون دلار بفروشه و به خاطر همین، یک دنباله هم براش ساخته بشه. شخصا انتظار داشتم Star Wars از Planet of the Apes هم بزرگتر بشه ولی خب همه با انتظارات من موافق نبودن و فکر نمیکردن این اتفاق رخ بده. عدهای از آدمهای گروه ساخت فیلم، واقعا حس میکردن A New Hope فیلم خوبی محسوب نمیشه.
توتال فیلم: چی باعث شد اونها فکر کنن که این فیلم بدیه؟
مشکل این بود که به خاطر تازگی روانیکنندهی فیلم، اونها چیزی نداشتن که Star Wars رو باهاش مقایسه کنن. مثل اتفاقی که برای Doctor Who و Dan Dare تو دنیای کمیکها افتاد. میدونی، Star Wars، یک فیلم ویژه و یک ساختهی خاص آمریکایی بود. چون آثار علمیتخیلی سینما، در غالب مواقع خشک و بیهیجان بودن. منظورم اینه که «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی»، فیلم کلاسیک و بزرگیه، ولی اثری سرگرمکننده و بامزه نیست! یا مثلا Star Trek، با همهی علاقهای که من بهش داشتم، باید بپذیریم که مجموعهی خیلی خیلی جدیای بود. این جدیت و خشک بودن و فاصله داشتن از سرگرمی، چیزیه که به عنوان یک عنصر مرسوم تو سینمای علمیتخیلی شناخته میشد. آره ممکنه که توی اون فیلمها ولکانها و رومولانهارو پیدا کنید، ولی واقعیت اینه که قصه، توی همین دنیای خودمون، همین زمینی که روش ساکنیم و همین چیزها، در آیندهای دور جریان داشت. اما وقتی اول Star Wars، میفهمیم که ماجرا به یک کهکشان خیلی خیلی دور مربوط میشه، دیگه صحبتی از زندگی انسانها تو آینده و چیزهایی که توی اون فیلمها زیاد دیدیمشون نیست. تو کهکشان خیلی خیلی دور، نه میشه روی چیزی شرط بست و نه میشه انتظار دیدن چیز خاصیو کشید. تو همچین جهانی، دیگه میشه پرواز کردن یک موجود عجیب و غریب که حرف زدنش شبیه صدا درآوردن میمونه با یک سفینهی فضایی وقتی که هدفون توی گوشش هست رو دید و تعجب نکرد. میشه توی فضا انفجارهایی دید که صدا میدن و به هیچ مشکلی برنخورد.
توتال فیلم: چرا تو متوجه این موضوعات شدی و دیگران نشدن؟
من وقتی فیلمنامه رو خوندم، با خودم فکر کردم «این بیشتر شبیه «جادوگر شهر اُز» (The Wizard of Oz) میمونه… علمیتخیلی نیست، فانتزیه». این موضوع برای من شدیدا واضح بود. این همون دوروتی از داستان جادوگر شهر اُزه که حالا تبدیل به یک پسر شده و به جای اُز، به دنیایی پر از موجودات فانتزی دیگه رفته. جایی که توش هم دزدای دریایی، هم پرنسسها و هم جادوگران، به شکلهای متفاوتی پیدا میشن. پس آره، از همون اول «جنگ ستارگان» برای من بیشتر از علمیتخیلی، فانتزی و افسانهای بوده.
توتال فیلم: دومین فیلمی از مجموعه که اکران شد یا به عبارت بهتر پنجمین قسمت Star Wars یعنی The Empire Strikes Back، غالبا به عنوان بهترین «جنگ ستارگان» تاریخ معرفی میشه. نظر تو نسبت به این ادعا چیه؟
من عاشق اون فیلم هستم چون فقط یک بازسازی از Star Wars با یک پایان خوش و چیزهایی مشابه با قبل نیست و واقعا، کل این مجموعهی تازه شروعشده رو چندین قدم به جلو برده. فیلمی تاریکتر، پرمغزتر و عمیقتر، با پایانی که یک توئیست و چرخش داستانی عالی رو تقدیممون میکنه و به شدت بزرگه. حالا، تو باید این رو به خاطر بیاری که اون زمان خبری از راتنتومیتوز و توئیتر نبود. (با خنده) حالا شاید جالب باشه برات که بگم داخل توئیتر یک توئیت دیدم که یکی از نقدهای راتن تومیتوز از The Empire Strikes Back، با این محتوا رو ریتوئیت کرده بود: «این فیلم کودکی من رو نابود کرد. من ازش متنفرم به خاطر این کاملا Star Wars رو از بین برد». حرفم اینه که مثلا تو اون زمان، رایان جانسون هم احتمالا بچهای بوده که داشته مدرسه میرفته. بچهای که بعد دیدن The Empire Strikes Back باهاش مشکل پیدا کرده و به تفاوت زیاد و رادیکال بودنش نسبت به جهان «جنگ ستارگان»، اعتراض داشته.
توتال فیلم: پس معتقدی که عیار این فیلم با گذر سالها بین مردم بالاتر رفته؟
قسمت زیادی از رشد جایگاه این فیلم، با نگاه مردم به گذشته اتفاق افتاده. The Empire Strikes Back توی باکسآفیس به اندازهی فیلم اول موفق نبود؛ مثل خیلی از دنبالههای دیگه. ولی همچون قسمت دوم فیلم The Godfather، من گفتم: «این فیلم، لیاقت اون رو داره که به عنوان اثری چالشبرانگیزتر، پرفکرتر و هیجانانگیزتر شناخته بشه. چرا که به طرز خاص، مشخص و متفاوتی جذابیت حاضر درون مجموعهی Star Wars رو ارائه میکنه». و آره. من فکر میکنم با گذر سالها، درک مخاطبان نسبت به این فیلم، شدیدا افزایش پیدا کرده.
توتال فیلم: خالق جهان Star Wars یعنی جورج لوکاس، شخصا The Empire Strikes Back و Return of the Jedi رو کارگردانی نکرد. ولی به چه شکلی تو تولید اون فیلمها نقش داشت؟
خب، اون داشت لوکاس فیلم رو راهاندازی میکرد و وقتش کاملا پر بود. من مطمئنم که اون تمام کاری که میتونست رو انجام داد تا ایروین کرشر رو به عنوان کارگردان The Empire Strikes Back انتخاب کنه و خودش بالای سرش باشه. اما The Empire Strikes Back، با توجه به بودجهاش فروش مورد انتظار رو نداشت و این باعث شد که جورج تو Return of the Jedi دخالت بیشتری کنه. دخالتی که به البته هم به خاطر ترسیدن جورج از افتادن اتفاقات مشابه با The Empire Strikes Back از نظر مالی هنگام اکران این فیلم بود و هم به ماجرای ساخته شدن و راه افتادن لوکاس فیلم و به دنبالش کمتر شدن فشارهای کاری جورج لوکاس مرتبط میشد. همین قضایا باعث شدن که جورج روی کارِ کارگردان «بازگشت جدای» یعنی ریچارد مارکوند، نظارت خیلی بیشتری داشته باشه و با فاصلهی کمتری از تیم فیلمسازی، فعالیتهای اون رو دنبال کنه. اما خب واقعا اینجوری هم نبود که تو کل مدت ساختن فیلم از روی شونهی ریچارد صحنه رو ببینه! به شخصه یادمه که وقتی تو شهرِ کِرِسِنت ایالت کالیفرنیا بودیم و داشتیم کارهای مربوط به لوکیشنهای فیلم سوم و قسمتهای آخرش رو میکردیم، جورج هر روز توی صحنه حاضر بود و ما اون رو میدیدیم.
توتال فیلم: در دوران بعد از اکران Return of the Jedi، هیچ ناامیدی خاصی نسبت به این که تموم شدن کارت با لوک اسکایواکر، تو رو توی صنعت نمایش عقب نگه داره و دیگه بهت اجازهی جلو رفتن رو نده داشتی؟
من واقعا دلم میخواست تو Midnight Express، ساختهی الن پارکر که تو سال ۱۹۷۸ اکران شد بازی کنم. توی نقشی که آخر کار برد دیویس انجامش داد. اونها حاضر نبودن من رو ببینن چون میگفتن که نه به اندازهی کافی توی جهان Star Wars مارک همیل رو دیدن و میدونن که چه کارهایی ازش برمیاد». خب، این واقعا منصفانه نبود. ولی از اونجایی که پول کافی داشتم، تونستم به برادوی برگردم و نقشهایی مثل موزارت یا مرد فیلی رو اجرا کنم و حتی به بازی تو یک اثر موزیکال بپردازم. چیزایی که باعث شدن منتقدان به ستایشم بپردازن و به خاطر سورپرایزهایی که توی بازیهام پیدا میشد، تعجب کنن. و همین اتفاق با جوکر هم افتاد. تازه نه فقط جوکر، به خاطر این که من تقریبا توی هزارتا کارتون یا یک چیزی تو همین مایهها نقش داشتم!
توتال فیلم: این شوخی نیست. تو واقعا در بیشتر از ۳۰۰تا کارتون نقش داشتی. این دیوانهواره!
دقیقا! اونها تو رو با گوشهاشون انتخاب میکنن و نه چشمها. و تو قابلیتی رو پیدا میکنی که باهاش میتونی به اجرای این همه کاراکتر که هیچوقت فرصت بازی کردنشون جلوی دوربین رو نخواهی داشت، بپردازی. پس من واقعا از این وضع خوشحال بودم. حتی قبل از این که Star Wars برگرده، من همهی اینهارو داشتم. خونهی کوچیکم رو داشتم، سگهای بامزهام رو داشتم و بچههام رو داشتم. بچههایی که همهشون هنوز با من صحبت میکنن و من این رو واقعا یک برد میدونم. من خوشحالم.
توتال فیلم: بازی کردنت توی نقش جوکر واقعا از کجا شروع شد؟
بخش زیادیش به خاطر شانس بود. من به دنیای صداگذاری پرتاب شدم، به خاطر این که یکی از طرفدارای دوآتیشهی کمیکبوکها محسوب میشم و عاشق بتمن هستم. وقتی اون استعدادهایی که در کنار هم قرار میگرفتن تا بتمن رو تبدیل به یه انیمیشن جذاب کنن رو دیدم، گفتم «این قراره تبدیل به چیزی یک قدم بالاتر از کارتونهای عادیای بشه که توی تلویزیون پخش میکنن». این کارتون حتی بچهها رو هم با خودش بالا میکشه؛ به جای این که با پایین آوردن خودش بخواد در سطح اونها باشه. پس گفتم میخوام بخشی از این کار باشم و اونها هم به من یه نقش داخل Heart of Ice (یکی از قسمتهای سریال کارتونی بتمن) دادن. اپیزودی که بودن توش شدیدا جذاب بود و همین جذابیت، یک جایزهی امی رو هم تقدیم پل دینی، نویسندهی اون کرد. بعد این کار، یکدفعه به خودم اومدم و دیدم که دارم میگم : «اوه پسر، این واقعا داستان خفنیه که باعث میشه تو با قلبت نسبت به Mr Freeze احساس داشته باشی و اون رو تو روایتی خاص، به شکلی از منظر انسانیترش ببینی که تا حالا هیچوقت توی کمیکبوکها یا تلویزیون، مثل و مانندش رو ندیدی. این واقعا عظیم و بلندپروازانه است!». من مدام دور و بر اونها بودم و ازشون سوال میپرسیدم و اونها میگفتن که من یه طرفدار واقعی محسوب میشم. چند ماه که گذشت، این افراد به شکل ناگهانی از من سوال مهمی رو پرسیدن: «میخوای برای صداگذاری جوکر تست بدی؟».
توتال فیلم: خیلی از مخاطبان انتظارش رو نداشتن…
مزیتی که من داشتم، این بود که خود به خود به خاطر جمع شدن حواس همهی بینندهها به انتخاب شدن مایکل کیتون برای نقش بتمن، خیلی دچار جنجالهای خاص نشدم. طرفداران اون موقع دیوانه شده بودن و دربارهی کیتون میگفتن: «اون آقای مامانیه! فقط بلده کمدی اجرا کنه!». حتی قبل از این که یک بار اجرای عالی مایکل تو اون نقش رو ببینن. کمپانی «برادران وارنر» به خوبی از این مدل واکنشها آگاه بود. وقتی که من تست خودم رو دادم، با خودم فکر کردم که «امکان نداره این نقش رو بگیرم. چون طرفداران بدجوری عصبانی میشن و میگن: لوک اسکایواکر میخواد نقش جوکر رو بازی کنه؟». همین موضوع باعث میشد من استرس همیشگی تست دادنها برای برای اجرا رو نداشته باشم. چرا که بعضی مواقع وقتی تو یک چیزی رو میخوای، احساس نیازی که نسبت به اون داری، نابودت میکنه و خب، از اونجایی که میدونستم این نقش به من نخواهد رسید، باعث شد اون احساس نیاز و استرسهاش هم وجود نداشته باشه. البته که وقتی به من گفتن «تو نقش رو گرفتی»، دقیقا صد و هشتاد درجه خلاف این وضعیت بودم. این همونجایی بود که گفتم: «اوه، نه! من نمیتونم انجامش بدم!».
توتال فیلم: ظاهر شدن تو این نقش در ادامهی اجرای جک نیکلسون به عنوان جوکر، قطعا فشار زیادی بهت وارد کرده…
این تنها چیزی بود که موقع تست دادن راجع بهش فکر میکردم :«به نیکلسون فکر نکن». ولی ذهنیتم این بود که «واو، این خیلی کاراکتر بزرگیه. ای کاش من دوچهره (Two-Face)، صورترُسی (Clayface) یا راسالغول بودم. شخصیتی که قبلا کسی اجراش نکرده بود و تو میتونستی با رویکرد خاص خودت ارائهاش بدی». با همهی اینها، اصلا و ابدا نمیدونستم که دارم تو چه مسیر بزرگی قدم میذارم. با خودم میگفتم نهایتا قراره دو یا سه سال این نقش رو اجرا کنم. اما خب این قصه خیلی بیشتر از این حرفها طول کشید. بعد، شکاف طولانی مدتی بین نقشآفرینیهام به عنوان جوکر به وجود اومد تا این که از من برای نقشافرینی تو بازیهای ویدیویی دعوت کردن. من واقعا یک جایزهی بفتا به خاطر بازیگری تو یکی از بازیهای مجموعهی Batman: Arkham بردم. بازی تو نقش جوکر، دربِ دنیای بزرگی از نقشآفرینیهای صدامحور یا همون صداپیشه بودن رو به روی من باز کرد. تو کمکم یاد میگیری که گویشها رو دقیقا رعایت کنی و این در حالیه که سازندهها هیچوقت به من اجازه نمیدن جلوی دوربین با گویشهای متفاوت صحبت کنم. اونها اگر نیاز دارن که کسی با لهجهی استرالیایی حرف بزنه، میرن و یک بازیگر استرالیایی رو استخدام میکنن. ولی من تو دنیای صداپیشگی با لهجههای ایتالیایی، آلمانی، انگلیسی بریتانیایی و آمریکایی صحبت کردم. کاری که لذتش واقعا زیاده و جذاب به نظر میاد. من عاشق صداپیشگیام.
توتال فیلم: برگردیم به Star Wars. دربارهی فیلمهای پیشدرآمد مجموعه چه نظری داری؟
مردم خیلی دربارهی فیلمهای پیشدرآمدِ جهان «جنگ ستارگان» منتقدانه حرف میزنن و برای نمونه میگن «اونها خاطرات بچگی من رو خراب کردن». اوه، ساکت باش!
توتال فیلم: برای بازگشتن به مجموعه تو اپیزود هفتم و هشتم نگران بودی؟
کری فیشر به من گفت «میخوام این کارو انجام بدم». ولی من فکر کردم «ما یک شروع، یک میانه و یک پایان داشتیم. چرا باید اون رو به هم بزنیم؟». تا وقتی که تو روزنامه خوندم هریسون فورد قراره تو سهگانهی جدید بازی کنه و با خودم گفتم «خب، همینه که هست. باید این کارو انجام بدم. من برای این کار طراحی شدم. اگر من بشم اون یک نفری که حاضر نشد خودش بیاد و ادامهی نقش خودش تو مجموعه رو بازی کنه، تبدیل به منفورترین آدم دنیا میشم». این ترسناک بود. موضوع سختی بود که بخوای باهاش کنار بیای. من تو یک فیلم به اسم Brigsby Bear بازی کردم. فیلمی که حس میکنم بیشتر به استایل من میخوره و راجع به آدمهای کوچیک با فکرها و ایدههای بزرگه. در اون فیلم تو یک شهر عادی زندگیات رو پیش میبری، ماشینها رو میرونی و وسط کهکشان با یک سفینهی فضایی پرواز نمیکنی!
توتال فیلم: البته مشخصه که الآن از بازگشتت به مجموعه کاملا خوشحالی…
این هیجانِ مواجه شدن با این چالشه که باعث شد احساسِ من برگرده. تو طول بازی وسط شاتهای «آخرین جدای»، داشتم از مسیر لذت میبردم. خیلی خیلی لذتبخش بود. چون مردم از سرتاسر دنیا حس میکنن که تو رو میشناسن. اونها میان تا با تو دربارهی چیزهای مختلفی صحبت کنن. میان بهت میگن وقتی مادرشون تو بیمارستان مریض بوده، یاد Star Wars و جملهی یودا افتادن. این داستانها با زندگی آدمها گره خوردن. این حرکتیه که Star Wars حقیقتا داره توی جهان میکنه.
توتال فیلم: قطعا نسبت به Star Wars، پروژههای بدتری برای مشارکت کردن هم پیدا میشن…
فکر میکنی چی میشد اگر من بهترین کسی بودم که نقش چارلز منسون (یکی از معروفترین خلافکاران تاریخ) رو بازی میکرد. چی میشد اگر به اندازهی کافی برای اثبات اون که واقعا برای اجرای این نقش آمادهام، متقاعدکننده به نظر میرسیدم؟ ولی من این رو نمیخوام و ترجیح میدم که تو پروژههایی که خوشی و خوشبینی و انرژی مثبت رو تو زندگی مردم میبرن مشارکت داشته باشم. آثاری که جهتگیریهای خانوادگی هم داشته باشن. گوش کن، من هیچ چیزی ندارم که بخوام راجع بهش شکایت کنم. این راهیه که هیچکس جز من اون رو نرفته. آیا من آرزو میکنم که این بازیگر یا اون بازیگر بودم؟ نه، من نمیتونم شکایتی داشته باشم. تمام چیزی که میخواستم، شغل ثابتی تو صنعت نمایش بود و من خیلی بیشتر از اونچیزهایی که توی رویاهام فکر میکردم ممکن هستن، به دست آووردم.
در این نقطه، مصاحبهی مجلهی توتال فیلم با مارک همیل، بازیگر دوستداشتنی سینما و تلویزیون به پایان میرسد. همیل، در طول دوران کاریاش که از سال ۱۹۶۳ میلادی و با حضور او به عنوان بازیگر مهمان درون سریال General Hospital آغاز شد، در ۳۰۹ پروژهی مختلف و به اشکالی گوناگون، بازیگری را تجربه کرده است. پروژههایی که هشتتایشان به ظاهر شدن در نقش لوک اسکایواکر با ظواهر متفاوت (از جمله به عنوان صداپیشه در یکی از قسمتهای سریال Family Guy)، مربوط میشوند. تا به اینجای کار، فیلمهایی که همیل در آنها به نقشآفرینی پرداخته، ۵.۳ میلیارد دلار فروش را در باکسآفیسِ جهانی تجربه کردهاند و راستی، به عنوان یک آمار جالب دیگر، باید بگویم که وی در ۱۲ اثر گوناگون، از سریالها گرفته تا بازیهای ویدیویی، دست به خوانندگی نیز زده است! ولی مارک همیل، با همهی ارزشهایش، به هیچ عنوان محدود به این اعداد نیست. او کسی است که متیو وان، تهیهکننده و کارگردان شناختهشدهی سینما، او را اینگونه توصیف میکند: «نخستین باری که در تمام عمرم واقعا به طرز دیوانهکنندهای هیجانزده شدم، زمانی بود که موقع فیلمبرداری Kingsman: The Secret Service، از لنز دوربین نگاه کردم و گفتم: «اون لوک اسکایواکره. اون لوک اسکایواکره. عادی رفتار کنید»، جی. جی. آبرامز دربارهاش میگوید: «او به طرز عجیبی بامزه است. او در زندگی حقیقی کمدی را واقعا به نهایت رسانده. مردی فوقالعاده، که از پس انجام هر کاری برمیآید» و گیرمو دلتورو، فیلمساز شهیر مکزیکی، به این شکل احساساتش دربارهی وی را بیان میکند: «مارک همیل در دو چیز منحصر به فرد و یگانه به نظر میرسد: در ارائهی یک شخصیت شیطانی با صدایش معرکه جلوه میکند و به عنوان یک انسان، واقعا دوستداشتنی است. همیل، یکی از اصلیترین قهرمانانِ اسطورهشناسیهای مدرن است».
برگرفته از Screenrant