نقد و بررسی Split
“به قلم محمد حیدری”
Dissociative Identity Disorder یا اختلال هویت های تجزیه (تفکیک) شده نام بیماری روانی بظاهر بسیار عجیبی ست که ذهن فرد مبتلا به آن نه یک هویت، بلکه چندین هویت کاملا متفاوت و مجزا را در خود به وجود آورده و این شخصیت ها با ترتیبی کاملا نامشخص و بشکلی ناگهانی کنترل ذهنی و بدنی فرد بیمار را بر عهده می گیرند. نکتهی جالب توجه اینجاست که این هویتهای گوناگون نه تنها رفتار، طرز فکر و ذهن شخص ، بلکه حتی خصوصیاتی همچون نحوهی صحبت کردن، درجهی چشم، جنسیت (روحیات جنسی) ، حافظه و بسیاری دیگر از خصوصیات مشابه در فرد مبتلا را تحت تاثیر قرار میدهند. در صورت دنبال کردن تاریخچهی علمی این بیماری متوجه خواهید شد که حتی بیمارانی با 10 الی 15 شخصیت مجزا (و یا گاها بیشتر) در کشورهای گوناگون گزارش شدهاند و همین موضوع این بیماری، نحوهی تشخیص و همچنین درمان آن را به یکی از چالشبرانگیزترین و پرحاشیهترین اختلالات روانی در دنیای پزشکی تبدیل کرده است.
حال “ام.نایت شیامالان” کارگردان شناختهشدهی آثار بزرگی همچون “حس ششم” و “نشانهها”، که متاسفانه طی چند سال اخیر بشدت از دوران اوج خود فاصله گرفته و با آثار بسیار ضعیفی همچون The Last Airbender زخم عمیق و بظاهر غیرقابل ترمیمی بر ذهنِ علاقهمندان و هواداران قدیمی خود ایجاد کرده بود، با سوژه قرار دادن این بیماری، و صد البته بازگشت به سمت آثارِ کم خرجتر، نهایتِ تلاش و انرژی باقیماندهاش را برای جبران اشتباهات گذشته و بازگشت به دوران شکوه خود انجام داده است. همهی ما بخوبی میدانیم که هر انسان، علی الخصوص در صورت وجودِ یک گذشته و کارنامهی قابل قبول، مستحق بدست آوردن فرصتی دوباره در زندگی (چه شخصی و چه حرفهای) است. اما آیا “شیامالان” توانسته است آنگونه که باید از این شانس استفاده کند؟ پاسخ به این سوال را در ادامهی مقاله مورد بررسی قرار خواهیم داد.
Split بهترین و بینقصترین شروع مجددِ ممکن برای کارگردانی همچون “شیامالان” بحساب نمیآید اما بیهیچ شکی میتوان آن را نقطهی آغازی امیدوارکننده برای بازگشت از یک پیچِ اشتباه به مسیر اصلی و صحیح دانست. در کنار همهی نقصهایی که یک به یک به بررسی آنها خواهیم پرداخت
Split شامل برخی نقاط بسیار مثبت و بیاد ماندنیست که آن را به اثری خوب، ارزشمند و صد البته شایستهی تقدیر تبدیل کرده است. نقاط مثبتی که تا حد زیادی توانستهاند ضعفها و کمبودهای کار را پوشش داده و کلیت این اثر سینمایی را به عنوانی تحسینبرانگیز تبدیل کنند.
به دلایلی که بزودی متوجه آنها خواهید شد، صحبت خود در مورد تحلیل نقاط مثبت و منفی Split را مستقیما با بازیگران و شخصیتپردازی این فیلم آغاز میکنیم. بخشی که بطرز عجیبی برخی از درخشانترین و همزمان ضعیفترین لحظاتِ موجود در این اثر سینمایی را به مخاطبین ارائه میدهد. بازی “جیمز.مک.اووی” در نقش “کوین وندل کرامب”، بیمارِ روانیای با 23 (بعلاوهی یک!) شخصیت مجزا، را بیهیچ شکی میتوان درخشانترین و تاثیرگذارترین بازیِ او در تمام طول زندگی حرفهای اش دانست. “کوین” که در کودکی پدر خود را از دست داده (یا بهتر است بگوییم گم کرده است)، از همان دوران همواره تحت آزار مادرِ خود قرار میگرفته و همین موضوع باعث شده تا بشکلی غریزی (و برای دفاعِ روحی و روانی در برابر این تعرضها) شخصیتهای متفاوتی را درون ذهن خود خلق و پرورش دهد. سالها بعد و در زمان حال، آخرین شخصیت او با عنوان “هیولا” در حال شکلگیریست.
شخصیتی بسیار فراتر از یک انسان عادی و مخلوقی که حاصل ترکیبِ گذشتهای تلخ و آزار دهنده با دورانی از زندگی اوست که در باغوحش و کنار حیواناتِ مشغول به کار بوده است. گرچه “جیمز مک اووی” و صد البته کارگردان در طول این فیلم همهی این شخصیتها را بشکلی کامل و پرجزییات برای مخاطبین به نمایش نمیگذارند اما “مک اووی” موفق شده تا همان تعداد شخصیت نشان داده شده در طول فیلم را به هنرمندانهترین شکل ممکن برای مخاطبین این اثر تصویرسازی کند. کاملا رک و بیپرده میگویم، بازی “جیمز” در Split بحدی درخشان است که خود بتنهایی میتواند بار کل فیلم را بر دوش کشیده و آن را به اثری کاملا شایسته برای تماشا کردن تبدیل کند. سکانسهایی همچون صحنهی رقص او، در قالب شخصیتِ پسر بچهای 9 ساله، و یا عوض شدن شخصیت او با هر خط دیالوگ را بهیچ عنوان نمیتوان براحتی از یاد برد و یا از آنها گذشت. نقطهی جالب در مورد شخصیتهای متفاوت “کوین” این است که تک تک آنها ویژگیهای کاملا منحصر بفرد و ملموسی (چه از نظر باطنی و چه از نظر ظاهری) دارند که بشدت رفتار آنها را از یکدیگر متمایز میکند. تمایزی که حتی در نحوهی صحبت کردن، سبکِ نگاه ، حرکات و عادات آنها هم مشهود است و این درست همان نقطهایست که اوج هنر و قدرت “مکاووی” در ایفای این نقشِ دشوار را بیش از پیش به بیننده یادآوری میکند.
در نقطهی مقابل، بازی دیگر بازیگرانِ این اثر در بهترین و خوشبینانهترین حالت ممکن در سطحی متوسط رو به بالاست و بیننده هنگام تماشای این فیلم بوضوح قادر به احساسِ شکافِ کیفی بزرگی میان بازی “مک اووی” و دیگر بازیگران خواهد بود. با وجود اینکه “آنا تیلُر جوی” در نفش یکی از دخترانِ ربوده شده در ابتدای داستان، و یا “بتی باکلی” در نقش دکترِ روانشناسِ “کوین” (که رابطهی بسیار نزدیکی با کوین داشته و سعی در اثباتِ حقایقی در مورد این بیماری به جامعهی پزشکیست) بازی تقریبا قابل قبولی را در طول فیلم از خود به نمایش میگذارند اما عملکردِ دیگر افراد حاضر در فیلم همچون دو دخترِ ربوده شدهی دیگر را در هیچ سطحی جز “افتضاح” نمیتوان دسته بندی کرد.
بشخصه وجود چنین شکاف کیفیای میان عملکردِ بازیگران فیلم را تنها به یک شکل میتوانم تحلیل کنم و آن این است که کارگردان بحدی تمرکز خود را بر روی پرورش و به تصویرکشیدنِ یک شخصیت خاص معطوف کرده که از دیگر بازیگران این اثر (و یا انتخابِ صحیح آنها برای نقشهایی تا این حد ابتدایی و ساده!) غافل مانده است. گرچه همانطور که توضیح دادم “جیمز مک اووی” بشکلی کاملا یکتنه توانسته بار ضعفها و کمبودهای دیگر بازیگران را به دوش کشیده و این بخش از فیلم را از سقوطی مرگبار نجات دهد اما بهرشکل نمیتوان از ضعفِ مدیریتی در این بخش از فیلم براحتی چشمپوشی کرد.
از بخش نویسندگی فیلم میتوان “با اندکی ارفاق” به عنوان یکی از نقاط درخشان آن نام برد. با وجود استفاده از بعضی کلیشههای بسیار تکراری (که براحتی میشد آن را به شکلی کاملا نوآورانه تر اجرا کرد) و همچنین برخی اتفاقات کاملا قابلپیشبینی، Split توانسته با انتخاب سوژهای هوشمندانه، فضاسازیِ صحیح و همچنین پیامی زیرکانه و تاثیرگذار، فضای بسیار گیرایی را برای انتقال مفاهیمِ درونی خود به مخاطبین ایجاد کند. داستان Split با روایتِ مجزای دو زندگی متفاوت، که هر دو از گذشتهای مملو از آزار و درد و رنج برآمدهاند بزیبایی، و به شکلی کاملا عملی، به مخاطبین نشان میدهد که چگونه درد و رنج و شکستهای پی در پی و تبعات حاصل از زندگی با آنها، انسان را از غالب و مرزهای عادیِ اجتماع و استانداردهای ذهنیِ و فکری رایج آن خارج کرده و او را به مخلوقی فراتر از حد تصورِ عوام تبدیل میکند. تجلی این موضوع را حتی میتوان در شخصیت “کیسی” و تفاوت دیدگاه و رفتار او با دو دخترِ عادیِ دیگر، در مواجهه با وضعیتِ حاد بوجود آمده نیز مشاهده کرد.
بالاترین نمودِ این ایده را میتوان در شخصت 24ام و نهایی “کوین” مشاهده کرد که گرچه عدهای آن را به فازِ “نیمه-تخیلی” بخشهای پایانی فیلم نسبت میدهند اما باید بخاطر آورد که چگونه در سالهای اخیر علم این موضوع را به اثبات رسانده که تغییرات ذهنی و فکری میتوانند تاثیر مستقیمی بر عملکرد بدنِ انسان داشته باشند. مثالی که قرصهای شکر، که در واقع فاقد اثر دارویی بوده اما بیمارِ بیخبر با مصرف آنها و تلقین استفاده از قرص واقعی بر بیماری خود غلبه میکند، تنها بخش کوچکی از حقایق و مستندات علمی آن محسوب میشود. (با این اوصاف و کمی فکر در مورد این موضوع بعید میدانم بتوان فاز پایانی این اثر و شخصیت “هیولا” را بطور مطلق زاییدهی “تخیلات” نامید)
از طرفی دیگر، یکی از نقاط بسیار مثبت و دوستداشتنی این اثر، وجود برخی دیالوگهای طنز و شوخیهاییست که هیچگاه از تعادل خارج نشده و به هرچه متنوعتر شدن وجذابیت فیلم کمک بسیار ظریف اما زیادی کرده است.
در کنار همهی نکات ذکر شده، موسیقی فیلم هم از دسته اِلِمانهایی بود که بشخصه استفادهی صحیح و بسیار مفید و گزیده از آن را در لحظه به لحظهی فیلم (و در ذهن خود) مورد تحسین قرار میدادم. این بخش از فیلم نیز درست همانند شوخیهای موجود در دیالوگها، همواره بشکلی کاملا متعادل و زیرپوستی در رگهای اثر جریان پیدا کرده و با پمپاژهای کاملا حسابشده، نبض گاها پراحساس و آهنگین فیلم را زنده و شاداب نگه میدارد.
فضاسازی، زوایای دوربین، نحوهی حرکت آن ، نورپردازی، کمیت آن و دیگر نکات تکنیکی همگی در ترکیب با موارد مذکور، به خدمتِ اتمسفر روانشناسانه و گیرای Split درآمده و در نهایت با وجود یک سری ایرادات قابل گذشت، این اثر را از دیدگاه بصری به فیلمی دیدنی و کاملا قابل قبول تبدیل میکنند.
Splitبُتای نیست که طرفداران سینما آن را همچون گوسالهی سامری موجود در داستانهای کهن تقدیس کرده و یا از آن به عنوان شاهکاری کاملا بینقص یاد کنند. اما این اثر بلاشک بازگشتی صحیح برای “شیامالان” در مسیرِ درست محسوب شده و برخی نقاط مثبت و بشدت قابل توجه آن، جایگاهی بسیار شایسته و فاخر را برایش به ارمغان میآورند.
روند داستانیِ گیرایی که تار و پود آن با درد و رنج و تنهایی و اندوه پیوند خورده و روایتی تلخ از تکامل انسان در این مسیرِ تاریک را به نمایش میگذارد، بازی خیرهکننده و بیادماندنی “جیمز مک اووی” و دیگر نکاتِ مثبتِ ذکر شده در متن باعث میشوند که با اطمینان خاطر (و بدون هیچگونه عذاب وجدان) تک تک شما عزیزان را به تماشای این اثر دعوت کنم.
در طول مقاله تا حد امکان تلاش شد تا خوانندگانی که هنوز موفق به تماشای این اثر نشدهاند اسپویل نشده و در عین اطلاع از نکات مثبت و منفی این اثر، همچنان با اطمینان خاطر و بیاطلاعی از روند داستان، به سراغ تماشای آن بروند. پس قضاوت در مورد پایان “ایستراِگگونهی!” این اثر را نیز به خودِ شما عزیزان واگذار میکنم.
در نهایت، کسی چه میداند، شاید خود “شیامالان”، که در سالهای گذشته مورد غضب هوادارانِ دلشکستهی خود قرار گرفته نیز همانند شخصیتهای تازهترین اثرش، بعد از آن دردها به بلوغی تازه، برای شروع تکاملی نوین رسیده باشد.
بیایید کینه را کنارگذاشته، و از بازگشتِ گناهکاران به مسیرِ درست، با تبسمی شیرین و حکیمانه استقبال کنیم. (لبخند)
پایان.
پردیس گیم