نقد سریال فصل چهارم Better Call Saul؛ قسمت پنجم
در نقد اپیزود هفتهی گذشته گفتم که یکی از خصوصیاتِ برتر داستانگویی سریالهای دنیای «برکینگ بد» قرار دادن کاراکترهایشان در تنگناهای نفسگیر در یک چشم به هم زدن و بعد عقب ایستادن و تماشای آنها در حال تلاش برای خلاص شدن از درگیریهای پیچیدهشان است. گفتم چیزهای زیادی دست به دست هم میدهند که یک شخصیت در موقعیت فشردهای که ظاهرا هیچ راه فراری از آن نیست قرار میگیرد؛ چیزهایی که حاصل ترکیبی از تصمیمات اشتباه اما قابلدرک و عناصر خارجِ از کنترلِ شخص هستند که او را گوشهی دیوار گیر میاندازند و ازش میخواهند تا از خود دفاع کند؛ به خاطر همین است که در تنگنا قرار گرفتنِ کاراکترها در سریالهای دنیای «برکینگ بد»، به برخی از بهیادماندنیترین لحظاتِ این دو سریال منجر شده است. وینس گیلیگان و تیمش با این لحظات به عنوان یک سری حادثههای سطحی برای تزریقِ هیجانهای سطحی به داستانشان استفاده نمیکنند. این لحظاتِ حکم لحظاتی را دارند که از دلِ شخصیت میجوشند و بیرون میآیند و نقش تقاطعهایی را دارند که تمام ویژگیهای پراکندهی شخصیتها در یک نقطه، با بیاعتنایی به چراغ قرمز به هم برخورد میکنند و خسارت و مرگ و میرهای زیادی از خود به جا میگذارند. اپیزود هفته گذشتهی «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) به قرار دادن تمام کاراکترهای اصلیاش در مهمترین درگیریشان در فصل چهارم اختصاص داشت. پس تعجبی نداشت که آن اپیزود حکم بهترین اپیزودِ فصل چهارم را داشت. بالاخره با اپیزودی طرف بودیم که همهی کاراکترها در خط داستانی خودشان به آن تقاطعِ شلوغی که گفتم رسیده و تصادفِ وحشتناکی را تجربه کرده بودند؛ همهی آنها در حالی که له و لورده و آش و لاش شده بودند باید خودشان را از لابهلای ماشینهای مچاله شده بیرون میکشیدند. درست در حالی که کف دستانشان روی شیشههای خردشدهی کفِ جاده پاره میشدند و خونریزی میکردند و استخوانهای شکستهشان از درد ناله میکردند. بعضی از آنها مثل ناچو واقعا از لحاظ فیزیکی در شرایط افتضاحی قرار داشتند و تا یک قدمی مرگ هم پیش رفتند و برخی دیگر طوری از لحاظِ روانی درهمشکسته و ناامید بودند که در یکجور برزخ در حال تقلا کردن بودند. یکی مثل کیم وقتش را از صبح تا شب در دادگاه میگذارند تا با پیدا کردنِ آدمهایی که به کمکش نیاز دارند کمی از شدتِ آتشِ عذاب وجدانی که درونش زبانه میکشید را کم کند و یکی مثل جیمی هم با کسادی کسب و کارش مواجه شده بود که خب، بدترین اتفاقی است که میتواند برای آدم بیشفعال و پُرجنب و جوش و شتابزدهای مثل او که حالا بیشتر از گذشته قصد دارد تا از هر فرصتی برای قانونشکی و زباندرازی به برادرش استفاده کند بیافتد. مخصوصا حالا که جیمی میخواهد با گرم کردن سرش، به لولوخورخورهای که در حال بلعیدن مغزش است فکر نکند.
اما هرچه تماشای سقوط آزاد این کاراکترها جذاب است، تماشای اینکه آنها چه تصمیمی برای رهایی میگیرند جذابتر است. چون حقیقت این است که اگرچه آنها برای رهایی تصمیم میگیرند، ولی نتیجه به پیچیدهتر شدن شرایطشان منتهی میشود. شاید برای لحظاتی سرشان را از آب بیرون بیاورند و هوا بگیرند، ولی آنها کماکان وسط اقیانوس تنها هستند. در واقع رهایی آنها در صورتی اتفاق میافتد که حاضر به ساختنِ یک زندان جدید برای خودشان شوند. پس، عجیب نیست که اپیزود این هفته اجازه نداد که اپیزود چهارم برای بیشتر از یک هفته لقبش به عنوان بهترین اپیزود فصل چهارم را حفظ کند. این اپیزود حتی پایش را فراتر میگذارد و به یکی از بهترین اپیزودهای کلِ سریال هم تبدیل میشود. چون این اپیزودی است که جیمی دست به کار میشود تا در مقابل «چیزی» که به فکر و ذکرش تبدیل شده است پیروز شود؛ این «چیز» میتواند هچلی باشد که با قبول کردن کار در مغازه موبایلفروشی خودش را در آن انداخت؛ این «چیز» میتواند چالشی باشد که خود با هدف تبدیل کردن آن مغازهی سوت و کور، به یک موقعیتِ شغلی سودآور برای خود انتخاب میکند؛ و این «چیز» میتواند انگیزهی درونی جیمی از دوران قالتاقبازیهایش با مارکو باشد که این روزها قویتر از گذشته کنترلش را به دستش گرفته است و دنبال هر بهانهای برای خارج شدن از درون زیرزمینِ تاریکی که سالها در آن زندانی شده بود و به دست گرفتنِ فرمان و پُر کردن ریههایش با اکسیژن تازه و مالیدن کف دستانش به یکدیگر برای شروع کار از دوباره است. هرچه هست، اپیزود این هفته به تصمیم جیمی برای برطرف کردنِ سیاهچالهای که بعد از مرگ چاک درونش ایجاد شد و از آن موقع در حال بزرگ و بزرگتر شدن است اختصاص دارد. و به این ترتیب به یکی از تاریکترین اپیزودهای سریال در سریالی که خیلی وقت است یکی پس از دیگری در حال ارائهی اپیزودهای تاریک و تاریکتر است تبدیل میشود. میدانم، صحبت کردن دربارهی دو عنصرِ تشکیلدهندهی «ساول» در این نقطه بیهوده است. اولی تاریک شدنِ فضای سریال و دومی لحظهی تبدیل شدنِ جیمی مکگیل به ساول گودمن است. شاید در یکی-دو فصل اول صحبت کردن دربارهی این دو عنصر تازگی داشت، ولی حالا به تدریج به این نتیجه رسیدیم از آنجایی که این دو عنصر به مرور زمان و اپیزود به اپیزود پرداخت میشوند، پس تقریبا میتوان از تکتک اپیزودهای سریال به عنوان لحظهای که جیمی به ساول گودمن تبدیل میشود و از بیش از دو سوم اپیزودهای سریال به عنوان اپیزودهایی که یک زمانی آنها را تاریکترین اپیزودهای سریال نامیدهایم و هفتهی بعد یا چند هفته بعد نظرمان را بروزرسانی کردهایم یاد کرد.
این اتفاق از داستانگویی آهسته و پیوستهی نویسندگان سرچشمه میگیرد که میدانند تغییر و تحول در طول زمان اتفاق میافتد؛ مخصوصا در رابطه با کسی مثل جیمی مکگیل که در برابر آن ایستادگی و مقاومت هم میکرد. برخلاف والتر وایت که آماده بود تا بلافاصله به سیم آخر بزند و از لبهی دره به پایین شیرجه بزند، جیمی حکم کسی را داشت که باید به زور از لبهی درهی به پایین هُل داده میشد. اگر همهچیز دست به دست هم داده بودند تا والتر وایت برای تبدیل شدن به هایزنبرگ در یک مسیر سراشیبی قرار بگیرد، جیمی برای تبدیل شدن به ساول گودمن باید یک مسیرِ سنگلاخِ سربالایی را پشت سر میگذاشت. مسیری که به تدریج شیب رو به بالایش را از دست داد (شکست خوردن چاک دادگاه توسط جیمی) و بعد حالت سراشیبی به خود گرفت (خودکشی چاک). در این مدت شاهد اپیزودهایی بودیم که یکی پس از دیگری جیمی را در شرایط افسردهکنندهتر و منزویتری نسبت به گذشته رها میکردند. این نباید اتفاق جدیدی باشد. ولی حقیقت این است که درست در لحظهای که فکر میکنیم اوضاع برای جیمی بدتر از چیزی که دیدهایم نمیشود، نویسندگان شگفتزدهمان میکنند. «ساول» در این زمینه خیلی یادآورِ «سرگذشت ندیمه» است. در آن سریال هم تقریبا هر اپیزود به یکی از وحشتها و ظلم و ستمها و جنبههای ابسورد زندگی شخصیتهای اصلیاش در جامعهی دیکتاتوری جمهوری گیلیاد اختصاص دارد. در اوایل سریال وقتی با صحنههایی مثل مراسم تعرض و سنگسار زنان روبهرو میشوید فکر میکنید از اینجا به بعد هیچ چیزی بدتر از آنها نخواهید دید، ولی نبوغ سریال این است که همیشه راهی برای شوکه کردن مخاطبانش با شکنجهها و ترسهای فیزیکی و روانی جدید گیلیاد پیدا میکند. وحشتهای قبلی حکم راههایی را به سوی وحشتهای بعدی باز میکنند؛ وحشتی که در لحظهی وقوع همچون یک نقطهی عطف به نظر میرسید مدتی بعد یکی از آجرهای یک دومینوی طولانی از آب در میآید و این روند به همین شکل ادامه پیدا میکند تا تصویرِ وحشتِ اصلی که در «سرگذشت ندیمه» ترسیم گیلیاد از تمام زوایا است کامل شود. این نوع داستانگویی باعث میشود تا نه تنها سقوط تکتک آجرهای دومینو حکم اتفاقات مستقل و مهم و قابلبحث و گفتگویی را داشته باشند که به تنهایی به داستان و شخصیتها هویت میبخشند و بخشی از آنها را تشکیل میدهند، بلکه در طولانیمدت منجر به شکلگیری مسیر پُرپیچ و خمی میشوند که با دنبال کردن آن میتوانیم صدها و هزارانِ عنصری که دست به دست هم دادهاند و شبکهای از یک نقشهی گسترده و پیچیده را تشکیل دادهاند ببینیم؛ نقشهای که برای فهمیدنِ شخصیتهایمان حتما باید آن را باز کنیم و جلوی رویمان پهن کنیم.
اما وقتی به نقشهی کشورها و شهرها نگاه میکنیم همهی نقاط سیاه روی آن با یکدیگر برابری نمیکنند. روستاهای دورافتاده با نقطههای ریزی در مقایسه با شهرهای کوچک مشخص شدهاند. شهرهای کوچک با نقطههای سیاه کوچکتری در مقایسه با شهرستانها مشخص شدهاند. شهرستانها با نقطههای سیاه کوچکتری در مقایسه با مرکز استانها مشخص شدهاند و مرکز استانها هم با نماد متفاوتی نسبت به پایتخت کشور مشخص شدهاند. به ازای چند میدان کوچک، یک میدانِ معروف هم وجود دارد که حتی از روی نقشه هم میتوان آنها را به عنوان قلبهای شهر شناخت. شخصیتپردازی کاراکترهای «ساول»، مخصوصا جیمی مکگیل هم از چنین رویکردی پیروی میکند. لحظهای مثل جایی که جیمی در نمای پایانی فصل اول انگشترِ یادگاریاش از مارکو را با انگشتش لمس میکند و بعد به بیرون از قاب قدم میگذارد حکم یکی از آن روستاهای دورافتاده را روی نقشه دارد. صحنهای که جیمی در پایانِ اپیزود افتتاحیهی فصل دوم، کلید برقی که روی آن نوشته شده بود «خاموش نشود» را خاموش میکند حکم یکی از شهرهای کوچکِ روی نقشه را دارد. لحظهای که جیمی جلوی کارمند شرکت بیمه برای انتقام از چاک گریه و زاری راه میاندازد و بیماری برادرش را لو میدهد حکم یکی از مراکز استان را دارد. اپیزود این هفته اما از این جهت نسبت به اپیزودهای گذشته فرق میکند چون این اپیزود تا این لحظه از عمر سریال، پایتختترین اپیزودی است که دریافت کردهایم. این اپیزود حکم همان نقطهی پُررنگ و منحصربهفردی را دارد که قبل از هر چیز چشم بیننده را به آن نقطه از نقشه جلب میکند. اگر اپیزود هفتهی گذشته برای خط داستانی مایک نقش پایتختش را ایفا میکرد، این اپیزود چنین نقشی را برای جیمی برعهده دارد. و نکته این است که سازندگان با حرکتِ غیرمنتظرهای به این هدف دست پیدا میکنند. کاری که آنها میکنند دقیقا همان چیزی است که تقریبا هیچکس تا پایان سریال انتظار وقوعش را نمیکشید. اپیزود این هفته با سکانسی آغاز میشود که تمام معادلاتمان را بهطرز لذتبخشی به هم میریزد. بهطوری که مجبور شدم برای چند ثانیهای سریال را نگه دارم، به در و دیوار خیره شوم و به مغزم اجازه بدهم تا با خیال راحت چیزی که دارد میبیند را پردازش کند. اولین چیزی که تفاوت چیزی که قرار است ببینیم را لو میدهد رنگ است. رنگ قالب بر سکانس قبل از تیتراژِ اپیزود این هفته در تضاد با سکانسهای مشابهاش از اپیزودهای قبل قرار میگیرد. فلشفوروارد اپیزود افتتاحیه سیاه و سفید بود. سکانسِ قبل از تیتراژ اپیزود دوم در اتاقِ تاریک هکتور در بیمارستان جریان داشت. اپیزود سوم با سکانسی که در زیر خورشید مستقیم و سوزانِ بیابانهای نیومکزیکو که هیچ فراری از اشعههایش نیست اتفاق میافتاد و اپیزود چهارهم هم به خاطرهی نوستالژیک و رنگپریدهی مایک از دوران کودکی پسرش اختصاص داشت.
ولی اپیزود این هفته با سکانسِ رنگارنگی آغاز میشود که یکجورهایی ناخنهای بلندش را در چشم بیننده فرو میکند. از قوطی کبریتهای زرد و قرمزی که روی یک فرشِ آبی پخش و پلا شدهاند تا پیراهنِ بنفش ساول گودمن. از کاغذ دیواریهای طلایی تا چمدانی به رنگ آبی آسمانی که ساول گودمن پولهایش را در آن میریزد و زیپش را میکشد. بله، درست شنیدید. گفتم ساول گودمن. آن هم نه یکبار، بلکه دوبار. اپیزود این هفته با رودست زدن بهمان با یک فلشفوروارد کلید میخورد. اما نه فلشفورواردی به دورانِ سیاه و سفید پسا-«برکینگ بد»، بلکه فلشفورواردی به خط زمانی «برکینگ بد». این سکانس جایی در بین اپیزود چهاردهم و پانزدهم «برکینگ بد» جریان دارد. درست در جریان همان ساعاتی که والت مشغولِ آخرین تلاشهای ناموفقش برای ماستمالی کردن مرگ هنک و راضی کردنِ خانوادهاش برای پیوستن به او در دیدار با آقای فروشندهی جارو برقی است؛ درست در همان ساعاتی که والت هالی را میدزد و مادرش را در حال هقهق کردن وسط خیابان تنها میگذارد و درست در بحبوحهی عدم اطلاع ماری از شوهرش که با سوراخی در مغزش به جای بشکههای پول در وسط بیابان دفن شده است، «ساول» بهمان فرصت میدهد تا سری به این سوی داستان بزنیم و ببینیم ساول گودمن در پُرتنشترین لحظاتِ سریال اصلی در چه وضعیتی بوده است. فرانچسکا با سراسیمگی در حال خُرد کردن تمام اسنادی که مدارکِ خلافکاریهای ساول هستند است. خود ساول هم قبل از تماس گرفتن با رفیقِ متخصصِ نامرئیکنندهاش، با دستپاچگی تمام جاسازهای مخفی دفترش را خالی میکند. صورت ساول هنوز از کتک مفصلی که از جسی به خاطر همدستی در مسموم کردن براک خورده بود سیاه و کبود است و فرانچسکا هم با ابروهای گره خوردهاش خیلی با خانم خوشبین و خوبی که جیمی و کیم به عنوان منشی استخدام کرده بودند فاصله دارد. همچنین این سکانس حاوی همان هوای سمی و تیره و تاریکی است که فقط کسانی که «ساول» را بعد از تماشا کردن «برکینگ بد» دیده باشند متوجه آن میشوند. اپیزود «اُزیمندیاس» به عنوان پایانبندی اصلی داستان هایزنبرگ، حکم غمانگیزترین و تراژیکترین اپیزود «برکینگ بد» را دارد؛ پس تعجبی ندارد که اتمسفرِ رادیواکتیوی آن ایپزود به این سکانس که موازی با آن جریان دارد سرایت کرده باشد و همچنان بعد از این همه سال که از اتمام سریال اصلی میگذرد با قدرت احساس شود. اتفاقا این سکانس نه تنها از غم و اندوه عمیقی که از «اُزیمندیاس» ساتع میشود نمیکاهد، بلکه با اضافه کردن لحظهی سقوط ساول گودمن به آن، شهرتش به به عنوان وحشتناکترین اپیزود دنیای «برکینگ بد» را افزایش هم میدهد.
طبق معمولِ کار نویسندگان این سریال، این سکانس در چنان نقطهی درستی قرار داده شده است که آدم از چنین داستانگویی مهندسیشدهای با خطکش و نقاله و گونیا حظ میکند. این سکانس روی کاغذ سکانس عجیب و غریبی به نظر نمیرسد. حتی ممکن است به نظر برسد هیچ دلیلی برای نوشتن این سکانس وجود نداشته است. بالاخره سراسیمگی ساول گودمن برای جمع کردن پولهایش، از بین بُردن مدارک خلافکاریهایش و بعد تماس گرفتن با مامور نامرئیکننده چیزهایی هستند که بدون دیدنشان هم میتوانستیم حدسشان بزنیم. در نگاه اول ممکن است اینطور به نظر برسد که سازندگان از طریق این سکانس قصد پُر کردن برههی نامشخصی از خط زمانی «برکینگ بد» را داشتهاند که اصلا اهمیت نداشته است و هیچوقت جزو سوالات و معماهای تماشاگران نبوده است. ولی نبوغِ «ساول» این است که سادهترین و پیشپاافتادهترین سناریوها را برمیدارد و آنها را در عمل به سکانسهایی پُر از معناهای زیرمتنی و داستانگوییهای نامحسوس تبدیل میکند. این نکته همان چیزی است که «ساول» را به سریال پختهتر و غیرمنتظرهتری نسبت به «برکینگ بد» تبدیل کرده و همزمان باعث شده تا به اندازهی سریال اصلی تبدیل به لقمهی حاضر و آمادهای برای مخاطبانش نشده و بینندگان کمتری داشته باشد. اولین ویژگی این سکانس این است که شاید در خط زمانی «برکینگ بد» اهمیت خاصی نداشته باشد، ولی به عنوان ادامهی خط داستانی جیمی مکگیل که تا حالا دنبال کردهایم سرشار از معنا و حرف است. این سکانس در خط زمانی «برکینگ بد» چیزی بیشتر از به تصویر کشیدنِ تلاش ساول گودمن برای قسر در رفتن و نحوهی پیوستن او به والت در مخفیگاهِ مامور نامرئیکننده نیست. دقیقا به خاطر همین است که چنین سکانسی در سریال اصلی وجود نداشت. ساول گودمن در سریال اصلی از شخصیتپردازی عمیقی که بعد از پخش سریال مستقل خودش به دست آورد بهره نمیبرد. او در آن دوران چیزی بیشتر از وکیل شیادی که قابلیتها و زندگیاش را در اختیار والتر وایت گذاشته بود و ما هیچوقت از زندگی شخصیاش اطلاع پیدا نمیکنیم نداشت. بنابراین شاید به تصویر کشیدنِ نحوهی فروپاشی والتر وایت و پس زده شدن او توسط خانوادهاش به لحظاتِ غمانگیز و دراماتیک و پُرتنشی تبدیل شود، ولی تکرار آن برای ساول گودمن، عجیب به نظر خواهد رسید. پس اینکه ساول گودمن در این اپیزود سکانسِ تراژیکی در حد و اندازهی سکانس «ما یه خونوادهایم» والتر وایت دریافت میکند مثل این میماند که سازندگان چهار فصل و نیم این اسپینآف را فقط برای این ساختهاند تا کاری کنند نظرمان زمین تا آسمان نسبت به ساول گودمن تغییر کند. ساول گودمنی که اگر صحنهی سقوطش را در «برکینگ بد» میدیدیم برایمان عجیب به نظر میرسید و حتی شاید آن را جزو نکات منفی سریال قرار میدادیم، حالا به لطف شخصیتپردازی طولانیمدتِ نویسندگان در طول این اسپینآف به نقطهای رسیده است که سکانس سقوطش به اندازهی سکانس مشابهی والتر وایت دردناک میشود.
مخصوصا با توجه به تصمیمات کارگردانی هوشمندانهای که در جریان آن گرفته شده است. این سکانس شاملِ شباهتهای قابلتوجهای به اپیزود پنجم فصل سوم که به شکست خوردن چاک در دادگاه منتهی شد و سرانجام مرگبارش در فینالِ فصل سوم دارد. اپیزود پنجم فصل سوم نقش شروعی بر سرانجامِ چاک به عنوان وکیل را دارد. در انتهای این اپیزود به محض اینکه چاک شروع به مونولوگگویی عصبانی و دیوانهوارش میکند دوربین به آرامی بهش نزدیک میشود و او وقتی به خودش میآید که متوجه میشود با حرفهای هذیانگونهای که زده فاحتهی خودش را خوانده است. همچنین در فینال فصل سوم، بیماری چاک به شکلی بر او غلبه میکند که او دست به خراب کردن در و دیوارهای خانهاش میزند و چیزی که در پایان باقی میماند خانهی درهمشکسته و مرد آشفتهای است که به ته جاده رسیده است. خب، در لحظهای که ساول با رفیقِ نامرئیکنندهاش تماس میگیرد و درخواست نامرئی شدن میکند، دوربین به آرامی درست شبیه به همان حرکتی که در رابطه با چاک دیده بودیم، شروع به نزدیک شدن به ساول میکند. درست همانطور که آنجا این دوربین نشانهای از به نتیجه رسیدن سلانه سلانهی چاک از گندی که زده بود و بنبستی که برای خودش درست کرده بود داشت، اینجا هم ساول بعد از قطع کردن تلفن میداند که کارش به عنوان وکیل تمام شده است. همچنین درست همانطور که در فینال فصل سوم، چاک خانهاش را از خراب میکند، اینجا هم دفترِ ساول به هرج و مرج کشیده شده است. از ترازو و ستونهای دکوریاش که روی زمین ولو شدهاند تا درست کردن یک حفرهی بزرگ وسط دیوار دفترش که بلایی که چاک سر خانهاش آورد را به یاد میآورد. همچنین اپیزود پنجم فصل سوم با نماهایی از ماشین چمنزنی شروع میشود. نماهای آغازینِ اپیزود این هفته هم شامل کاغذهای خُرد شده میشود که نه تنها از لحاظ تصویری شبیه هستند، بلکه صدای تقریبا مشابهای هم دارند. سکانسِ قبل از تیتراژ اپیزود این هفته ما را به نقطهی مهمی از قوس شخصیتی جیمی مکگیل میبرد. بهیادماندنیترین و ترسناکترین لحظهی «برکینگ بد» جایی است که والت در «اُزیدمندیاس» با نمایی از پسر و زنش روبهرو میشود که با چشمانی وحشتزده به او خیره شدهاند و جملهی «ما یه خونوادهایم» دیگر برای آنها هیچ معنا و مفهومی ندارد. اینجا لحظهای است که والت در واضحترین شکل خود با تصویری از فروپاشی همان چیزی که به قول خودش با هدف نگهداری از آن، دست به پختِ شیشه زده بود مواجه میشود. ترسناکترین لحظهای که تا حالا از «بهتره با ساول تماس بگیری» دیدهایم هم احتمالا مربوط به نماهای پایانی این سکانس میشود. نمیدانم آیا ساول گودمن مثلِ والت متوجه اتفاقی که در این لحظه میافتد میشود یا نه، ولی حداقل این لحظه از دست ما قسر در نمیرود؛ ما یکدفعه به خودمان میآییم و میبینیم ساول گودمن به همان کسی تبدیل شده است که بیشتر از هرکسی از او بیزار بود: چاک.
دومین نکتهی غافلگیرکنندهی سکانسِ افتتاحیه زمانِ روبهرو شدن با ساول گودمن است. احتمالا اکثرمان تصور میکردیم که نویسندگان قصد دارند به تدریج جیمی مکگیل را به ساول گودمن متحول کنند؛ درست به آرامی خیره شدن به تاریکی افق و منتظرِ بالا آمدن خورشید نشستن. به نظر میرسید سازندگان قصد دارند ساول گودمن را آجر به آجر بسازند و بالا بیایند. هرکدام از آجرها به ازای یکی از خصوصیاتِ ظاهریاش. هرکدام از آجرها به ازای یکی از خصوصیاتِ شخصیتیاش و هرکدام از آجرها به ازای یکی از چیزهایی که او را به سمت تبدیل شدن به این آدم هُل میدهد. شاید هیچوقت فکر نمیکردیم که یکدفعه سرمان را برگردانیم و با دیواری که ساخته شده است و اتفاقا در شرف خراب شدن قرار دارد روبهرو میشویم. یکی از دلایلش به خاطر این است که اپیزود این هفته حکمِ تولد واقعی ساول گودمن را دارد. در سکانسِ پایانی این اپیزود در حال لحظاتی که جیمی در حال تعریف کردنِ برنامهاش برای بازگشت به وکالت بعد از اتمام دوران تعلیقش است در واقع در حال تماشای لحظهای هستیم که به او بهطور ناخودآگاه تصمیم میگیرد تا در آینده به همه نشان بدهد که چه وکیل بزرگی است. جیمی در این صحنه از این میگوید که قصد دارد یک دفتر بزرگ بگیرد و همراه با کیم به سر کار قبلیشان برگردد. باب اُدنکرک طوری دیالوگهایش را در این صحنه به زبان میآورد که انگار با آدم پشیمان و سرافکندهای طرفیم که میخواهد به مامورِ آزادی مشروطش ثابت کند که متحول شده است و دیگر اشتباهات گذشتهاش را تکرار نمیکند. ولی کافی است کمی دقت کنیم تا متوجه شویم بازی اُدنکرک شامل لایهی مخفی دیگری هم میشود؛ لایهای که در تضاد کامل با لایهی بیرونی قرار میگیرد. و این هنرمندی اُدنکرک را نشان میدهد که در این صحنه بازیای ارائه میدهد که از دو زاویهی کاملا متضاد قابلبرداشت است. وقتی به لایهی دوم نگاه میکنیم دیالوگهای جیمی در اطمینان خاطر دادن به مسئولِ آزادی مشروطش شبیه یکی از همان دیالوگهای شرورانهای است که تبهکارانِ کامیکبوکی قبل از تبدیل شدن به تبهکاران بزرگ به زبان میآورند. شاید در نگاه اول جیمی در این صحنه شبیه آدم پشیمانی که میخواهد به راه راست برگردد به نظر میرسد، ولی در واقع گویی در حال تماشای خط و نشانکشیهای قلدری هستیم که دارد قول میدهد که هر کاری برای اثبات اینکه هیچکس نباید با او در میافتاد انجام خواهد داد. اگر جیمی تا حالا تبهکار شدن را سرسری گرفته بود و تمام فکر و ذکرش را روی آن معطوف نکرده بود، قولی که او در دراماتیکترین و جدیترین حالت ممکن میدهد یعنی این لحظه زمانی است که او تبدیل شدن به ساول گودمن را به عنوان بزرگترین هدف زندگیاش انتخاب میکند.
نکتهی تحسینبرانگیزِ این صحنه این است که نویسندگان با هوشمندی آن را کوفتمان میکنند. مسئله این است که تبدیل شدنِ جیمی مکگیل به ساول گودمن اصلا اتفاقِ هیجانانگیز و لذتبخشی نیست. مثل این میماند که در حال خواندنِ داستانهای جرایم واقعی، از اینکه دختران نوجوانی به خاطر کودکی وحشتناکی که به لطف والدینِ بیمسئولیتشان داشتهاند، عقلشان را از دست میدهند و دوستشان را را از روی حسادت بهطرز وحشتناکی به قتل رساندهاند لبخند بزنیم و خوشحال شویم. اینکه دلایلی را که آنها را در کودکی به قاتل تبدیل میکند درک میکنیم، باعث نمیشود که از نابودی معصومیتشان ناراحت نشویم. چنین چیزی دربارهی جیمی هم صدق میکند. اینکه جیمی خوشقلب و باحالی که میشناختیم قرار است در آینده به تبهکاری تبدیل شود که با بدجنسترین و مرگبارترین جنایتکارانِ دور و اطرافش کار میکند یک تراژدی است. حتی با وجود اینکه کاملا درک میکنیم که او چرا به این نقطه کشیده شده است و بهش حق میدهیم باعث نمیشود تا وحشت بلایی که سرش آمده است را دستکم بگیریم. اما اگر به گذشته برگردیم، برخی از لحظاتی که بهطور مستقیم به آیندهی ساول گودمنی جیمی اشاره کردهاند لذتبخش بودهاند. از مونتاژی در فصل دوم که به جستجوی جیمی در بین کُتهای رنگارنگش اختصاص داشت تا زمانی که جیمی اسم ساول گودمن را برای اولینبار برای ویدیوی تبلیغاتیاش انتخاب کرد. اما حقیقت این است که واکنشِ ما از دیدن نشانهای از ساول گودمن نباید «آخ جون» باشد، بلکه باید چیزی در مایههای «اِی وای» باشد. ما نباید برای دیدن ساول گودمن لحظهشماری کنیم، بلکه باید از رسیدن روزی که جیمی را در ظاهر شخصیت دومش میبینیم هراس داشته باشیم. خوشبختانه نویسندگان از این موضوع آگاه هستند. به همین دلیل به جای شروع کردن این اپیزود با تولد ساول گودمن، آن را با لحظهی مرگش آغاز میکنند. تا وقتی لحظهی تولدش از راه رسید، همچنان خاطرهی مرگش در ذهنمان تازه باشد. کاری که پیتر گولد و تیمش در این اپیزود انجام میدهند خیلی شبیه به کاری است که وینس گیلیگان با فلشفورواردهای فصل آخرِ «برکینگ بد» انجام داد. فصل پنجم «برکینگ بد» در حالی شروع شد که والت بعد از کشتنِ گاس، در اوج به سر میبرد. او حالا به رییس و کارگر خودش تبدیل شده بود و ترفندی که برای پختن با کمترین دردسر به فکرشان رسیده بود باعث میشد تا شغل پُرتنش گذشتهشان، تبدیل به ریلیکسترین و کسالتآورترین کار دنیا تبدیل شود. با این تفاوت که فصل پنجم با جشنِ پیروزی والت آغاز نمیشود. در جریان فلشفورواردی که به یک سال بعد از زمان حال میزنیم، با والتی روبهرو میشویم که زمین تا آسمان با والت سرزنده و مغرور و پیروزمندانهای که آخرینبار بعد از شکستِ گاس دیده بودیم فرق میکند. هایزنبرگِ بزرگ جای خودش را به مرد نحیف و ژولیده و مریض و بیحوصله و تنهایی داده است که سایهی مرگ روی سرش احساس میشود. نویسندگان با این فلشفوروارد تمام موفقیتها و لذتهای والت در زمان حال را در لفافهای از مرگ و نابودی میپیچند و کاری میکنند تا تمام فعالیتها و گفتگوهای او مزهی تلخ غم و اندوه ناشی از شکستی اجتنابناپذیر بدهند. این باعث میشود تا خفنترین لحظاتِ هایزنبرگ مثل «اسممو بگو» یادآور فلشفورواردی باشد که به درستی اجازه نمیدهد تا بدون عذاب وجدان و ترس و لرز از عاقبتش، از هایزنبرگ در افسارگسیختهترین حالتش نهایت لذت را ببریم. خب، «ساول» این ترفند داستانگویی از سریال اصلی را با به تصویر کشیدن لحظهی مرگ ساول گودمن قبل از لحظهی تولدش به درستی تکرار میکند.
یکی دیگر از غافلگیریهای سکانس افتتاحیه این بود که نمیتوانستم فرقِ قابلتوجهای بین جیمی و ساول گودمن پیدا کنم. شخصا منتظر بودم تا با پیدا شدن سر و کلهی ساول گودمن با تغییر شگرفی در مقایسه با جیمی روبهرو شوم. اما در حالی که ساول مثل مرغ سر کنده در حال دویدن از این سوی اتاقش به آنسوی اتاقش بود، متوجه شدم فرق چندانی بین او و جیمی وجود ندارد. انگار به جای ساول گودمن، در حال تماشای همان جیمی همیشگی بودم. شاید به خاطر اینکه تفاوت بین آنها در طول سه فصل و نیمی که از سریال گذشته است از بین رفته است. در نتیجه ندر حالی برای دیدن ساول گودمن لحظهشماری میکردم که این سکانس نه تنها او را در زمانی که اصلا فکرش را نمیکردیم رو میکند، بلکه بهمان ثابت میکند در تمام این مدت بدون اینکه بدانیم در حال تماشای ساول بودهایم. انگار نویسندگان میخواهند بگویند «ساول گودمن» چیزی بیشتر از یک اسم نیست که جیمی مکگیل خودمان پشت آن مخفی شده است. انگار میخواهند بگویند بدون اینکه متوجه شویم، جیمی خیلی وقت است که به ساول گودمن تبدیل شده است. قصیه دربارهی انتخاب اسم و لباس و دفتر کار معروفش نیست. درست همانطور که وقتی از برایان کرنستون پرسیدند، والت چه زمانی تبدیل به هایزنبرگ شد و او جواب داد از همان لحظهای که در اپیزود اول تصمیم به پختن شیشه میگیرد، شباهت بسیار نزدیک ساول گودمن به جیمی مکگیل یعنی ما دیگر نباید دنبال رسیدن ساول گودمن باشیم. او خیلی وقت است که ساول گودمن بوده است یا بهتر است بگویم این دو شخصیت طوری در یکدیگر ذوب شدهاند که بیشتر از اینکه با یک «تحول» طرف باشیم، با یک «بیدار شدن» طرفیم. جیمی به ساول گودمن تبدیل نمیشود، ساول گودمن همیشه بخشی از جیمی بوده است و او خیلی وقت است که بیدار است. فقط جیمی در آینده یک اسم منحصربهفرد برای او انتخاب میکند. اما اهمیت سکانس افتتاحیهی این اپیزود فقط به شخصیتپردازی جیمی خلاصه نمیشود، بلکه معنای هیجانانگیزی هم برای خود سریال دارد. همین که این سکانس تایید میکند که حالا میتوانیم به خط زمانی «برکینگ بد» سر بزنیم، جرقهزنندهی احتمالات فراوانی است؛ از احتمال حضور کوتاه والت و جسی که طرفداران برای آن لحظهشماری میکنند تا احتمال سر زدن به کیم و ناچو در پسزمینهی بزرگترین رویدادهای «برکینگ بد». البته احتمال اینکه وینس گیلیگان و پیتر گولد به اندازهی طرفداران علاقهی دیوانهواری به بازنگری اتفاقات اصلی «برکینگ بد» نداشته باشد بیشتر از هر چیز دیگری است. اما همین که حالا مطمئن هستیم که احتمال وقوع آنها هر لحظه وجود دارد، آن را به بزرگترین تحول داستانی اپیزود این هفته تبدیل میکند.
سکانس افتتاحیه اما تنها سرنخ بزرگی نیست که از وظیفهی این اپیزود به عنوان اپیزودی که مسئولیت پیریزیِ ساول گودمن را برعهده دارد داریم. تصمیم جیمی برای فروختنِ موبایلهایش به خلافکاران با جملهی تبلیغاتی قلقلکدهندهای که روی ویترین مغازه نوشت آغاز شد. اپیزود این هفته زمانی است که از معنی واقعی تصمیم جیمی برای نوشتن آن جمله جلوی روی مشتریانش اطلاع پیدا میکنیم. هفتهی قبل به این نتیجه رسیدیم که جیمی خواسته با استفاده از آن جملهی تبلیغاتی، شعبهی کسادش را با بازاریابی محصولاتش برای جامعهای که هیچکس روی آنها حساب باز نکرده است سر و سامان بدهد. ولی در اپیزود این هفته بعد از اینکه جیمی تصمیم گرفت تا برای فروختن موبایلها شبانه به خیابانهای آلبکرکی بزند، فهمیدم هدف از نوشتنِ آن جملهی تبلیغاتی نه کشیدن خلافکاران به مغازه، بلکه وسیلهای برای نشان دادنِ چیزی که خودش دلش برای آن لک زده بوده است. نقشهی جیمی برای فروختن موبایلهایش به خلافکاران شاید به عنوان حرکتی خلاقانه برای از بین بردنِ کسالت مرگبار شغل جدیدش شروع شده بود، اما خیلی زود مشخص میشود جیمی تشنهی زندگی خیابانی است. هیجان و انگیزهی درونی جیمی برای زدن به خیابان به یاد دوران شهرتش به عنوان جیمی قالتاق به بهترین شکل ممکن توسط مونتاژِ مرکزی این اپیزود به تصویر کشیده میشود. این مونتاژ در دور و اطرافِ همان هاتداگفروشیای جریان دارد که در آینده به پاتوق جسی پینکمن و دوستانش تبدیل میشود. مایکل موریس به عنوان کارگردان این اپیزود، با تمرکز روی لامپهای نئونی، بازتاب دلانگیز نورِ لامپهای نئونی در چالههای آب روی آسفالت و استفاده از قطعهی پُرجنب و جوش «زندگی خیابانی» با صدای راندی کرافورد به عنوان موسیقی، فضای خیرهکننده و پُرهیاهویی را خلق میکند. شاید این صحنه دور و اطرافِ یک هاتداگفروشی معمولی در پایینشهر آلبکرکی جریان دارد که حکم فلافلفروشیهای چرک و کثیف و تنگ و باریک خودمان را داشته باشد، ولی مایکل موریس این مونتاژ را طوری کارگردانی میکند که گویی در حال تماشای مونتاژی از سکانسِ رستوران معروف «رفقای خوب» مارتین اسکورسیزی یا مونتاژهای استیون سودربرگ از کازینوها و هتلهای پرزرق و برق و باشکوه لاس وگاس از «یازده یار اوشن» هستیم. ما تا حالا آلبکرکیِ آدمهای معمولی (خانوادهی والتر وایت)، آلبکرکی اداری (اچ.اچ.ام و هر چیزی که بهش مربوط میشود)، آلبکرکی موادفروشان (سالامانکاها) و آلبکرکی غرب وحشی (هر چیزی که در بیابانهای اطراف شهر اتفاق میافتد) را دیده بودیم، اما این مونتاژ پرده از جنبهی دیگری از آلبکرکی برمیدارد؛ دنیای شبانهای که آدمهای معمولی با خزیدن به رختخواب، جای خودشان را به ساکنان شبخیزش میدهند که از اراذل و اوباش و خلافکاران و دعواییها و کلاهبرداران و موتورسواران و روسپیها و دزدان تشکیل شده است.
جیمی اما دارد حسابی خوش میگذارد. بالاخره او خودش را در میان هم تیر و طایفهی خودش پیدا کرده است. زندگی کسالتبار او در روشنایی روز جای خودش را به هیاهوی شب داده است و او با آدمهایی محاصره شده است که زبانشان را خوب بلد است. قدم زدن جیمی در اطرافِ هاتداگفروشی و فروختنِ موبایلهایش مثل آب خوردن همانقدر برای جیمی هیجانانگیز است که شیشه پختن والت برای اولینبار برای او مثل تزریقِ آزادی و زندگی به رگهایش را داشت. هر دوی آنها دست به همان کارهایی میزنند که در انجامشان حریف ندارند. چیزی که جیمی را ترغیب به شبانه زدن به خیابانهای شهر میکند فقط به عطشش به زندگی خیابانی خلاصه نمیشود. از آنجایی که کیم در کنار کارِ معمولش برای میسا ورده، به عنوان وکیل مدافع هم در دادگاه حاضر میشود سرش حسابی شلوغ است. بنابراین حتی نیمهشب هم کیم فرصت وقت گذراندن با جیمی را ندارد. بهطوری که حتی وقتی آنها بهطور فیزیکی در یک اتاق حضور دارند و کمتر از یکی-دو متر با هم فاصله ندارند، اما انگار بینشان کیلومترها فاصله افتاده است. تمام نماهای جیمی در سکانسِ فیلم دیدنِ او در خانه به شکلی قاببندی شده است که او را کاملا تنها و منزوی به تصویر میکشد. به محض اینکه کیم برنامهی فیلم دیدن همیشگیشان را به هوای انجام کارهای عقبافتادهاش کنسل میکند، جیمی احساس بیهوده بودن میکند. پس او به خیابانها میزند. و شب موفقیتآمیزش به شکست منتهی میشود. همانطور که والت پولِ اولین دسترنجش را باید به زور با منفجر کردنِ پاتوقِ توکو به دست میآورد، جیمی هم توسط چهارتا بچه کتک میخورد و تمام کاسبی آن شبش را از دست میدهد. بعد از اینکه او در پارکینگِ هاتداگفروشی سیاه و کبود میشود (که کبودیهای ساول گودمن از سکانس افتتاحیه را به یاد میآورد)، او به خانه برمیگردد و در جواب به ابراز نگرانیهای کیم میپرسد: «چه مرگم شده؟». در نگاه اول به نظر میرسد منظور جیمی از پرسیدن این سوال این است که چرا دست به این کارها میزند. انگار او به خودش آمده است و دارد رفتار احمقانه و دیوانهوارش که ممکن بود منجر به مرگش شود را زیر سوال میبرد. انگار خوشحال است که موفق شده از سر و کله زدن با برخی از خطرناکترین خلافکاران شهر جان سالم به در ببرد. از کاری که کرده پشیمان است و این برایش تبدیل به درسی میشود که دیگر چنین کارهایی را تکرار نکند: «چه مرگم شده؟». اما نه. منظور واقعی جیمی هیچکدام از اینها نیست. منظورم جیمی یکی از آن دسته «چه مرگم شده؟»هایی است که بعد از شکست در کاری که از موفقیتمان در آن اطمینان داشتیم از خود میپرسیم و بعد آن کار را با عصبانیت و انگیزهی دو چندانی تکرار میکنیم. جیمی از این ناراحت نیست که چرا نزدیک بود خودش را به کشتن بدهد. در عوض جیمی از این ناراحت بود که چرا چاقوی جیمی قالتاقِ معروف آنقدر کُند شده است که چهارتا جوجه ماشینی خفتش کردهاند. منظور جیمی از این سوال این است که آنقدر ترسیده است که دور این کار را برای همیشه خط خواهد کشید. منظور جیمی این است که غرور و اعتبار او پیش خودش طوری خدشهدار شده است که میخواهد روی واقعی جیمی قالتاق را به دزدانش نشان بدهد. در این لحظه با خلافکاری طرفیم که به این نتیجه میرسد میخواهد خلافکار باشد و این تنها کاری است که برای همیشه میخواهد انجام بدهد.
دلداری آرامبخش کیم با جیمی در حالی که زخمهایش را تمیز میکند باعث میشود خشمش فروکش کند و حتی به نظر میرسد اینبار واقعا به کیم قول میدهد که به روانپزشک سر بزند. اما سر عقل آمدنِ جیمی فقط تا قبل از روبهرو شدن ناگهانیاش با هاوارد در دستشویی دادگاه دوام میآورد. جیمی وقتی متوجه میشود روانپزشکِ درجهیک و گرانقیمتِ هاوارد موفق نشده است تا حالِ رییس ثروتمند سابقش را خوب کند و او این روزها از بیخوابی رنج میبرد، شماره تلفنِ روانپزشکی که کیم بهش پیشنهاد داده بود را پاره میکند، در توالت میاندازد و سیفون را میکشد. جیمی شماره روانپزشکش را دور میاندازد تا در آینده مجبور به تماس گرفتن با رفیق نامرئیکنندهاش شود. شاید در نگاه اول به نظر برسد که وضعیتِ هاوارد با توجه به سر و وضع شلخته و چشمان قرمزش از شدت بیخوابی بدتر از جیمی است، اما اتفاقا برعکس. اینکه جیمی در مقایسه با هاوارد سرحال و قوی به نظر میرسد اصلا به معنی بهتر بودن وضعیتِ او نسبت به هاوارد نیست. اینکه هاوارد در شرایط بدی به سر میبرد به خاطر این است که او به جای فرار کردن از عذاب وجدانش، با آن دست به یقه شده است. اینکه روانپزشکِ هاوارد هنوز جواب نداده است لزوما به معنی عدم نتیجه دادنش نیست، بلکه به این معنی است که روانپزشک توانایی جادو کردن در یکی-دوتا جلسه را ندارد. روانکاوی چیزی است که زمان میبرد و همین که هاوارد حاضر شده است تا این پروسهی طولانی و طاقتفرسا را قبول کند و به آن تن بدهد یعنی وضعش خیلی خیلی بهتر از جیمی است. در مقایسه، جیمی نه تنها در مقابل روانپزشک احساسات آشفتهاش را بیرون نمیریزد و آنها را بررسی نمیکند، بلکه به روشهای بدی با آنها مقابله میکند. این در حالی است که ما جیمی را به عنوان آدم عجول و بیصبر و حوصلهای میشناسیم که به نتیجه گرفتن در اسرع وقت اعتقاد دارد و همین که میبیند روانپزشک نمیتواند در یک چشم به هم زدن کمکش کند باعث میشود تا او تصمیم بگیرد سراغ روشهای خوددرمانی اشتباه اما سریعتر برود.
اما اپیزود این هفته به همان اندازه که حکم پیریزی ساول گودمن و هرچه جداتر شدن جیمی و کیم را ایفا میکند، به همان اندازه هم وظیفهی پیریزی همکاری جدی مایک و گاس و آغاز ساخت ابرآزمایشگاه هایزنبرگ را برعهده دارد. و این اپیزود به همان اندازه که قابلیتهای زبانبازی جیمی در مقابلِ مشتریان خطرناک واقعیاش را به رخ میکشد، به همان اندازه هم دوباره یادآوری میکند که گاس فرینگ چه قاچاقچی حرفهای و بااحتیاطی است. عاشق این هستم که «ساول» چگونه این همه داستانگویی و شخصیتپردازی را از درون سناریوهای ظاهرا ساده بیرون میکشد. معمولا بزرگترین آفت پیشدرآمدها این است که سراغ موضوعاتِ بیاهمیتی مثل روایت مراحلِ ساخته شدن چیزهایی که در محصول اصلی در حالت تکمیل شدهشان دیده بودیم بروند. به محض اینکه یک پیشدرآمد تصمیم میگیرد تا صرفا جاهای خالی خط زمانی تاریخ و اسطورهشناییاش را پُر کند یعنی خطر. اما «ساول» به عنوان یک پیشدرآمد ایدهآل ثابت کرده است که خطراتی که پیشدرآمدها را تهدید میکند، بیشتر از اینکه خطراتی باشند که باید از آنها دوری کنیم، فرصتهایی هستند که باید با ظرافت و آگاهی ازشان استفاده شود. دو نمونهی فوقالعادهاش در همین اپیزود یافت میشود؛ سکانس سقوط ساول گودمن شاید در فصل اول بیاهمیت به نظر میرسید، اما حفظ کردن آن برای این نقطه از داستانِ جیمی مکگیل تاثیرگذاری بسیار بسیار بیشتری دارد که فراتر از پُر کردن یکی از جاهای خالی تاریخ سریال تجاوز میکند. چنین چیزی دربارهی خط داستانی گاس در این اپیزود هم صدق میکند. ما فقط مراحلِ ساخت ابرآزمایشگاه گاس را نمیبینیم، بلکه شاهد «چگونگی» ساخته شدن آن هستیم. گاس در این اپیزود دنبالِ مهندس مناسبی برای ساختن ابرآزمایشگاهش میگردد و کل خط داستانی او و مایک در این اپیزود به دیدنِ دو مهندس خارجی از محل ساخت آزمایشگاه اختصاص دارد. ولی جزییاتی که به این خط داستانی تزریق شده است حرف ندارد. اول از همه متوجه میشویم گاس فقط با مهندسهای خارجی کار میکند. اگرچه مهندسهای آمریکایی فراوانی برای انجام چنین کاری وجود دارند، ولی گاس دنبال یک خارجی است تا از این طریق کاری کند او در انزوای کامل روی کارش تمرکز کند. همچنین در صورت لزوم، خلاص شدن از دست یک خارجی خیلی آسانتر است. این در حالی است که مهندسها در فرودگاه دنور فرود میآیند و مجبورند مسیر حدود شش-هفت ساعتهای را تا آلبکرکی با چشمان بسته طی کند. دو متخصص از محل ساخت آزمایشگاه دیدن میکنند. یکی فرانسوی و یکی آلمانی. گاس مهندس آلمانی را انتخاب میکند، اما سریال بهطور واضح حرفی دربارهی دلیل انتخاب آلمانی و رد شدن مهندس فرانسوی چیست نمیزند. با این حال سکانسهای دیدن مهندسها از محل ساخت آزمایشگاه به شکلی نوشته شده و بازی میشوند که تمام اطلاعات لازم دربارهی اولویتهایی را که گاس از یک مهندس مناسب میخواهد فاش میکنند.
مشکلِ مهندس فرانسوی این است که از لپتاپ و دستگاههای الکترونیکی برای اندازهگیری محیط استفاده میکند که نشانهای از تنبلی، عدم دقت و اخلاق و دلبستگی به کار است. او دربارهی کارهای قبلیاش با مایک صحبت میکند که یعنی آدم غیرقابلاطمینانی است و همیشه امکان دارد برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران، کاری که برای گاس انجام داده بود را لو بدهد. مهندس فرانسوی سعی میکند برای به دست آوردن کار، از خودش تعریف کند که هرکسی از فروتنی مایک و گاس خبر داشته باشد میداند این بزرگترین چیزی است که آنها ازش بدشان میآید. مهندس فرانسوی همچنین کار را دستکم میگیرد و طوری رفتار میکند که میتواند خیلی زودتر از چیزی که از چنینِ عملیات غولآسایی انتظار میرود کار را تحویل بدهد. این در حالی است که او برخلافِ مهندس آلمانی جزیینگر نیست (مهندس آلمانی متوجه صدای رفت و آمد ماشینهای بیرون میشود و فاکتور ساختن یک آزمایشگاه مخفی در وسط شهر را هم در نظر میگیرد) و فقط دنبال این است تا برای به دست آوردن کار، هرچه صاحبکارانش میخواهند بشنود را بهشان بگوید. نتیجه این است که او بلافاصله بلیت بازگشت به هر جهنم درهای که ازش آمده را میگیرد و فرستاده میشود پی کارش. مهندس آلمانی اما از زاویهی واقعگرایانهای به کار نگاه میکند. او بارها یادآور میشود که این پروژه آنقدر سخت و آنقدر گران تمام میشود که یکجورهایی انجامش غیرممکن است. او به جای آسان جلوه دادن کار مثل مهندس فرانسوی، تمام شک و تردیدهایی که گاس دارد را تایید میکند و تازه بعد از آن قبول میکند تا آن را انجام بدهد. خط داستانی گاس اما به همان اندازه که به خاطر حرفهگری گاس هیجانانگیز است، به همان اندازه هم خندهدار است و طبق معمولِ جلوهی تازهای از اتفاقات «برکینگ بد» را افشا میکند. نکتهی خندهدار این است که ما در اینجا میبینیم که گاس چه دردسرهایی را برای مخفی نگه داشتنِ آزمایشگاهش تحمل میکند، اما همزمان یاد صحنهای از «برکینگ بد» افتادم که والت از کارگرانِ رختشویی برای تمیز کردنِ آزمایشگاهش استفاده میکند! تازه الان میتوان اوج حماقت و دیوانگی والت و اوج خشمِ گاس از روبهرو شدن با چنین صحنهای را درک کرد.