نقد سریال مستند جنایی The Staircase
یکی از تحسینشدهترین سریالهای ۲۰۱۸، یکی از کلاسیکترین کلاسیکهای تاریخ تلویزیون هم است: مستند «راهپله» (The Staircase)، ساختهی ژان-زاویه دو لیستاد فرانسوی یکی از آن سریالهایی است که تمام طرفدارانِ تلویزیون باید بیبرو برگرد آن را تماشا کنند. «راهپله» حکم یکی از پدرخواندههای تلویزیون را دارد. حکم همشهری کینِ سریالهای جنایی را دارد. حکم یکی از خدایانی را دارد که بر فراز کوه اُلمپ مینشینند. سریالی که نقش یکی از سنگبناهای تلویزیون حال حاضر را دارد. اگر تصور کنیم که تلویزیون هم مثل اساطیر یونانی زئوس و پوزئیدون و اِریس و آرتمیس و آپولو و هدیسِ خودش را دارد، پس «راهپله» هم یکی از آنها است که از روی تختش بر قلمروی منحصربهفرد خودش در پادشاهی گستردهی تلویزیون فرمانروایی میکند. اگر «تویین پیکس» خدای وادی سریالهای سورئالِ رازآلودِ اتمسفریک است. اگر «وایر» خدای قلمروی سریالهای پلیسی است و اگر «سوپرانوها» خدای سرزمینِ سریالهای ضدقهرمانمحور است، «راهپله» هم بر دادگاهها و زندانها و صحنههای جرم و قاضیها و افسران پلیس و وکیلها و کاراگاهها و کالبدشکافهای دنیای خودش حکومت میکند. فقط حیف که «راهپله» به عنوان فرمانروای قلمروی خودش، به اندازهی وزیرانش معروف نیست. این روزها وقتی حرف از بهترینهای جرایم واقعی میشود در حالی به پادکست «سریال» و سریالهای «بدشانس» (The Jinx) و «ساختن یک قاتل» (Making a Murderer) اشاره میکنند که اکثرا خبر ندارند همهی آنها جا پای «راهپله» میگذارند و دنبالهروی عناصر و قراردادها و کلیشهها و فرمی هستند که مدتها قبل توسط زاویه لیستاد مشهور شده بودند. چند سالی میشود که ژانر جرایم واقعی با قدرت بیشتری تبدیل به تمام فکر و ذکرِ مردم شده و تقاضا برای محصولات این حوزه آنقدر زیاد شده است که حالا هر سال شاهد عرضهی چندتا سریال و پادکستِ جدید در این ژانر هستیم که در صدر آنها نتفلیکس بیشتر از همه هوای ما خورههای جنایتهای مرموز و عجیب و کنجکاویبرانگیز را دارد. اما ژانری که این روزها به یکی از پُرتقاضاترین و داغترین ژانرهای تلویزیون تبدیل شده است حدود ۱۸ سال پیش توسط «راهپله» آغاز شد. اگرچه مستندهای جرایم واقعی قبل از آن در سینما سابقهی طولانیمدتی داشتهاند و حتی خودِ زاویه لیستاد هم با فیلم «قتل در روز یکشنبه» برندهی بهترین فیلم مستند اُسکار شده بود، ولی «راهپله» اولین نمونهای بود که بهطور جدی ثابت کرد که مستندهای جرایم واقعی اگرچه بدون شک در قالب فیلم سینمایی جذاب هستند، ولی وقتی همین مستندها در قالب سریالهای چند اپیزودی به تلویزیون میآیند، نه تنها به مراتب جذابتر از نمونههای سینماییشان میشوند، بلکه شاهد شکوفایی بیش از پیش آنها نیز هستیم.
اولین دلیلش به خاطر این است که جرایم واقعی ژانر موردعلاقهی عموم مردم است و اصلا علاقهی مردم به این ژانر از خودِ تلویزیون شروع میشود. در تلویزیون کشورهای دیگر جرایم توسط بخشهای خبری و برنامههای ویژهی تلویزیونی بهطور جدی پوشش داده میشوند. پس، تقریبا اولین برخورد مخاطب با اینجور داستانها تلویزیون است. تلویزیون یعنی اعضای خانواده ممکن است بدون آمادگی قبلی با داستانهای جنایی خشن و جنجالبرانگیز روبهرو شوند و روتین معمولی زندگیشان را برای لحظاتی که در حال تماشای اخبار حوداث هستند در هم بشکنند. مردم برای تماشای یک مستندِ جرایم واقعی به سینما نمیروند، بلکه این جرم است که از طریق تلویزیون به حریم خانهشان تجاوز میکند. مستند جرایم واقعی همیشه دربارهی بحثبرانگیزی و طرفِ ممنوعه و خونآلود زندگی و جامعه بوده است و چه چیزی بهتر از تلویزیون برای این کار. نه تنها تلویزیون به طیف گستردهتری از مخاطبان دسترسی دارد و میتواند همه را درگیر بحث و گفتگو و گمانهزنی دربارهی پروندههای قتلهای رازآلود کند، بلکه همهی ما همیشه علاقهی غریزی فراوانی به سرک کشیدن به درون تاریکترین و غیرمعمولترین رفتارهای انسانی داشتهایم و اخبار حوادث یا این نیاز را برطرف میکنند یا از آن برای اهداف خودشان سوءاستفاده میکنند. پس اخبار جرایم ساخته شده است که به دلِ بحثهای روزمرهی مردم نفوذ کند. چون یا از دل زندگی مردم عادی جوشیده بیرون آمده است یا سلبریتیهایی که پایشان به دادگاه باز شده است، از زاویهی غیرمعمولی در کانون توجه قرار میدهد. سومین چیزی که تلویزیون را به پلتفرم فوقالعادهای برای مستندهای جرایم واقعی تبدیل میکند مربوط به جلو بردن و کامل کردن یک پرونده در گذر زمان و چندین و چند جلسه میشود. شبکههای تلوزیونی و روزنامهها کارشان با یک برنامه و یک مقاله با پروندههای جنایی تمام نمیشود، بلکه تحولات و پیچ و خمهایش را در گذر روزها، هفتهها، ماهها و حتی سالها دنبال میکنند. این کار به روایتِ دنبالهداری تبدیل میشود که تماشاگر مثل سریال برای تماشای اپیزود بعدی و اطلاعات بیشتر به آن برمیگردد. روایتِ دنبالهدار پروندههای جنایی در رسانهها یعنی تمام جزییاتِ پرونده یک به یک ضبط شده و ارائه میشود. چه اتفاقات داخل دادگاه و چه حاشیههای بیرونیاش. چه اشخاصِ اصلی درگیر پرونده و چه ماجراهایی که در کنار آن شکل میگیرند.
جزییات در مستندهای جرایم واقعی حرف اول و آخر را میزنند و سریالها این فرصت را به سازندگانشان میدهند تا پروسهی رسیدگی به پروندهها و حاشیههای به ظاهر بیاهمیت دور و اطرافشان و اتفاقاتِ شخصی خارج از دادگاه که از اخبار حوادث حذف میشوند را هم در نظر بگیرند تا در گذر زمان تصویر کامل و دقیقی از تمام زاویههای پرونده و آدمهای درگیرش ارائه بدهند. شاید به خاطر همین بود که «راهپله» به محض اینکه اول در فرانسه و بعد در ایالات متحده روی آنتن رفت مثل بمب صدا کرد. مخصوصا با توجه به اینکه مستندهای جرایم واقعی از یک برتری بزرگ نسبت به اخبار حوادثِ تلویزیون بهره میبرند: بهترین مستندها اصول و اخلاق ژورنالیستی را تا آنجا که میتوانند رعایت میکنند. پس به جای اینکه از زجر و درد مردم به عنوان وسیلهای برای جذب بیننده استفاده کنند و با زیاد کردن پیاز داغش و ارائهی اخبار زرد از اصل خبر دور شوند، مستندها تبدیل به نگاه عمیقتر و مودبانهتر و دقیقتری به جنایتها میشوند. به جای اینکه اصلِ پرونده توسط انگیزههای شخصی شبکهها و روزنامهها رنگآمیزی شوند و در لابهلای طوفان رسانهای و بیسوادی برنامهسازان و مجریان گم شوند، مستندها عقب میایستند و اجازه میدهند تا بینندگان با توجه به چیزهایی که میبینند خودشان تصمیم و قضاوت نهایی را داشته باشند. پس سریالهای جرایم واقعی نه تنها تمام خصوصیاتِ اخبار حوادث در تلوزیون را دارند، بلکه صحت و اعتماد و طمانینه را هم به آنها اضافه کردهاند. تعجبی ندارد که چقدر «راهپله» مورد استقبال قرار گرفت و چرا راهی که توسط آن شروع شد هنوز که هنوزه با قدرت پابرجاست و ادامه دارد. وقتی «راهپله» برای اولینبار در سال ۲۰۰۵ پخش شد، شاید خودش هم نمیدانست که قرار است تبدیل به آغازکنندهی موج خروشانی شود که تاثیرگذاریاش یک ژانر را شکل بدهد. اولین فصلِ «راهپله» در ابتدا در قالب هشت اپیزود منتشر شد و بعد در سال ۲۰۱۱، دو اپیزود دیگر هم برای آن ساخته شد. حالا نتفلیکس این سریال را خریداری کرده، سهتا اپیزود جدید دربارهی پیشرفتهای دادگاهی سال ۲۰۱۶ ساخته و بهش اضافه کرده و کل این بسته را به عنوان یک سریالِ ۱۳ اپیزودی که گسترهی زمانی حدودا ۱۵ سالهای را شامل میشود یکجا روی شبکهاش منتشر کرده است. نتفلیکس کار پسندیدهای کرده است. آنها نه تنها یکی از کلاسیکهای تاریخ تلویزیون را که ممکن بود از چشم خیلی از کسانی که آن را در زمان پخش اولیه از دست داده بودند دور بماند، در قالبی قابلدسترستر و تمیزتر بازگردانده است، بلکه با دنبالهای که در کنار اپیزودهای قدیمی ساخته است، این پروندهی قدیمی را بالاخره بعد از بیش از یک دهه، به سرانجام بهیادماندنیای رسانده است.
وقتی آدم به تماشای «راهپله» مینشیند، تازه متوجه میشود که چرا از این سریال به عنوان پیشگامِ مستندهای جرایم واقعی یاد میشود؛ تمام کلیشههای آشنای اینجور مستندها اینجا دور هم گرد آمدهاند؛ از مردی که متهم به ارتکاب جرمی وحشتناک میشود تا انسانسازی از متهمی که ممکن است در روزنامهها و بخش خبری تلویزیون، هیولا ترسیم شده باشد. از ارائهی مدارکی که نشان میدهد او مورد بیعدالتی سیستم قضایی قرار گرفته است تا مقدار زیادی نبردهای دادگاهی نفسگیر. از اتفاقاتِ غافلگیرکنندهای که باعث میشوند از تعجب شاخ در بیاورید تا وکلای دادگستری که به درستی یا نادرستی در ظاهر آنتاگونیستهای خونسردی که برای شکستِ مفتضحانهشان که هیچوقت نمیآید لحظهشماری میکنیم. همچنین از آنجایی که «راهپله» حول و حوش پروندهای در طول ۱۵ سال میچرخد، سریال تبدیل به نگاه عمیقی به درون پیچیدگیها و مشکلات و کمبودهای سیستم قضایی آمریکا نیز میشود. همهی اینا از عناصر و موتیفهای تکرارشوندهای هستند که حالا به پای ثابتِ مستندهای جرایم واقعی تبدیل شدهاند. از آن مهمتر اینکه، «راهپله» حکم «پسرانگی» ریچارد لینکلیتر در بین مستندهای جرایم واقعی را دارد. همانطور که «پسرانگی»، زندگی یک پسربچه و آدمهای دور و اطرافش را در گذشت ۱۲ سال واقعی روایت میکرد، «راهپله» هم در قالب ۱۳ اپیزود، گذشت یک عمر را جلوی چشمانمان ورق میزند. با این تفاوت که اگر «پسرانگی» روایتگرِ احساس تلخ و شیرینِ بزرگ شدن بود و به همان اندازه که لحظاتِ نوستالژیکش غمانگیز بودند، به همان اندازه هم لذتبخش و زیبا بودند، تجربه ثابت کرده است که هرچه داستانهای جرایم واقعی طولانیتر میشوند، دردناکتر میشوند. مخصوصا حالا که با پروندهای ۱۵ ساله سروکار داریم. بهترین اتفاقی که در رابطه با این داستانها میتواند بیافتد این است که همهچیز در سریعترین زمان ممکن به انتها برسد. بدترین اتفاقی که میتواند بیافتد این است که به نقطهای برسیم که قتلِ تلخی که همهچیز از آن شروع شده است، در مقایسه با تلخی بیپایانی که از آن سرچشمه گرفته است به چشم نیاید. اگر یک جا باشد که جملهی نخنماشدهی «یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بیپایان است» در آن به بهترین شکل ممکن حق مطلب را ادا میکند همینجا است. به درازا کشیدن پروندههای اینشکلی همچون به درازا کشیدن شکنجهای میماند که شکنجهگرش تا ابد وقت دارد تا قربانیاش را با صبر و حوصله آزار بدهد.
ولی حقیقت این است که اگر یک چیز در دنیا وجود داشته باشد که پتانسیل گره خوردنش بیشتر از سیم هندزفری باشد، پروندههای سوژهی اینجور مستندها است. گره خوردن همهچیز با یکدیگر در این پروندهها مثل آب خوردن میماند؛ همهچیز با چنان سرعتی قاراشمیش و قمر در عقرب میشود که شگفتآور است، ولی برای باز کردن این گرهها به کاری در حد برداشتن یک کوه نیاز است. تمام میلیونها عناصری که دست به دست هم میدهند تا یک نفر متهم شود و محکوم شود و سر از زندان در بیاورد به شکلی است که کفر آدم را در میآورد؛ ولی تلاش برای تبرعه کردن یک نفر با مدیریت تمام این میلیونها عنصر مثل شکافتن اتم با دست خالی میماند. و این دقیقا همان چیزی است که تماشای جرایم واقعی را بهطرز غیرقابلتوصیفی جذاب میکند. ولی خب، پروندهی ۱۵ سالهی «راهپله» یعنی کابوسی که کش میآید و انگار هیچ بیدار شدنی ازش نیست. از یک طرف به حدی به کاراکترهایش نزدیک میشویم که آنها جزیی از افراد زندگیمان تبدیل میشوند و در نتیجه دوست نداریم هیچوقت آنها را ترک کنیم، ولی از طرف دیگر این ماجرا به حدی دردناک و خستهکننده (این یک تعریف است) است که میخواهیم هرچه زودتر به پایان برسد؛ احساسی که کاراکترهای اصلی هم در اپیزودهای آخر بهش اذعان میکنند؛ نتیجه سریالی است که چه برای اشخاص درگیر آن و چه برای بینندگانش همچون جاروبرقیای میماند که لولهاش وارد بدن و روحمان شده است و هرچه انرژی و امید و آرامش و خوشبینی و سرزندگی و قدرت داشتهایم را کشیده است و از عمق وجودمان استخراج کرده است و فقط یک کالبد خالی و بیتحرک ازمان باقی گذاشته است.
تنها چیزی که «راهپله» از طریق سالهای طولانیای که سریالش پوشش میدهد، تغییر و تحولهای پرونده در گذر زمان نیست. وقتی لیستاد فیلمبرداری «راهپله» را در سال ۲۰۰۱ آغاز کرد، قصد داشت تا به لابهلای اتفاقات پُرسروصدا نفوذ کند، میخواست بخشهای خاکستری را جستجو کند، میخواست به جای هیجانزده شدن با یک مرگ خونین و تمرکز روی جنبهی سوءاستفادهگرش، به آن لحظاتِ ساکت و غمانگیز و افسردهی بعد از یک قتلِ دیوانهوار بپردازد که معمولا به دلیل «کسالتآور»بودن نادیده گرفته میشوند. اگر این مستند را یک فیلم بلاکباستر تابستانی در نظر بگیریم، «راهپله» بیشتر از اینکه «اونجرز» باشد، «جنگ برای سیاره میمونها» است. همانطور که «جنگ یبرای سیاره میمونها» برخلاف انتظارتمان بیشتر از اینکه دربارهی بخشِ کشت و کشتار و بزنبزن و جذاب جنگ باشد، دربارهی بخشِ «فهرست شیندلر»وارِ جنگ بود، بهترین لحظاتِ «راهپله» هم به احساساتی که انسانها نسبت به اتفاقی که افتاده است دارند مربوط میشود. حتی قبل از اینکه سریال شروع شود، موسیقی تیتراژ بهمان خبر میدهد که چه جور اتمسفری انتظارمان را میکشد. برحلاف «بدشانس» که از تیتراژ آغازینش از موسیقی راک پرجنب و جوشی بهره میبرد که خوانندهاش فریاد میزند «من خون تازه میخوام» که با توجه به محتوای آن هیچ عیبی ندارد، ولی لیستاد سراغ موسیقی جاز یا راک سراسیمه و هیجانزده نرفتهای است. در عوض او از خانم جاسلین پوک، موزیسن و ویولنزن انگلیسی که موسیقی خوفناکِ «چشمان باز بسته»ی استنلی کوبریک را هم در کارنامه دارد خواسته بود تا یک قطعهی کلاسیک بنویسد؛ نتیجه قطعهی بهیادماندنیای است که از همان اولین نوتهایش بهطرز تحملناپذیری ماتمزده و محزون به گوش میرسد. بهطوری که به نظر میرسد ویولن در حال خون گریه کردن است. حتی ملودی ظریف و لطیفِ این قطعه بیشتر از گریه، تصویرِ آدمی را در ذهن پدیدار میکند که گویی خیلی وقت است که هقهق زدنهایش به پایان رسیده است، چاه اشکهایش خشک شده است و تنها چیزی که ازش باقی مانده است بدنی است که گوشهی اتاق زانوی غم بغل گرفته است. از همین رو «راهپله» نه تنها به پروندهی شگفتانگیزی میپردازد، بلکه خودش هم همچون تماشای بخش مهمی از تاریخ شکلگیری عصر طلایی تلویزیون است.
ماجرای اصلی «راهپله» از شب نهم دسامبر سال ۲۰۰۱ شروع میشود. مایکل پیترسون، رُماننویس معروف آمریکایی تعریف میکند که در کنار همسرش کتلین، در حال لذت بردن از نوشیدنیشان و گپ زدن در کنار استخر بودند که کتلین او را تنها میگذارد و میرود تا بخوابد. مدتی بعد مایکل در راه بازگشت به خانه، با بدن تقریبا مُردهی همسرش که پایین راهپلههای خانه وسط حوضِ وحشتناکی از خون افتاده بوده روبهرو میشود. مایکل پیترسون که فکر میکند کتلین روی پلهها سقوط کرده و چنین بلایی را سر خودش آورده با سراسیمگی و وحشتزدگی به اورژانس زنگ میزند. نوار صدای ضبطشدهی مایکل در لحظهای که دارد آدرسش را به تلفنچی اورژانس میگوید یکی مضطربکنندهترین لحظات سریال است که هیچوقت از ذهنتان پاک نمیشود. خیلی زود اوضاع برای مایکل پیترسون خیلی بدتر از پیدا کردن جنازهی خونآلود همسرش میشود. پیدا کردنِ جنازهی همسرتان در حالی که در و دیوارهای اطرافش با خونی که به همهجا فواره کرده است یک چیز است، ولی اینکه به عنوان مسبب این صحنه شناخته شوی چیزی دیگر. بله، کتلین از این حادثه (یا شاید قتل) جان سالم به در نمیبرد و خیلی زود مایکل هم به اتهام قتلش، دستگیر میشود. در جریان دادگاه سال ۲۰۰۳ میبینیم که وکیلِ دادگستری، پروندهی سنگینی را علیه مایکل پیترسون جمع کرده است. آنها باور دارند که پارگیهای روی جمجمهی کتلین بیشتر از سقوط و برخورد به دیوار و لبههای پله، ناشی از ضربات مستقیم چوب یا پوکرِ شومینه است. قضیه وقتی برای مایکل بدتر میشود که با یک اتفاقِ تصادفی عجیب و غریب روبهرو میشیم: از قضا جنازهی الیزابت رتلیف، یکی از دوستان قدیمی مایکل پیترسون هم در سال ۱۹۸۵ پایین راهپلهی خانهشان پیدا میشود و دکتر دلیل مرگش را حملهی قلبی رد میکند. اما حالا وکیل دادگستری این تئوری دیوانهوار را مطرح میکند که نکند مایکل پیترسون، یک قاتل سریالی است که هر ۲۰ سال یک بار فعالیت میکند و امضای کاریاش هم این است که جنازهی قربانیهاش را پایین راهپلههای خانههایشان رها میکند. تئوری خندهداری به نظر میرسد، ولی وقتی همه دست به دست هم میدهند تا مایکل پیترسون را گناهکار جلوه بدهند، این تئوری دیوانهوار هم قابلتصور به نظر میرسد. ولی تنها چیزی که علیه پیترسون وجود دارد این تئوری خندهدار نیست. حقیقت این است که مثل تمام مستندهای جنایی تیر و طایفهی «راهپله»، در نگاه اول مدارکِ زیادی برای متهم کردن مایکل پیترسون وجود دارند. یعنی کافی است اخبار این پرونده را از تلویزیون تماشا کرده باشید یا تمام مدارکی که علیهاش وجود دارد را بهطور فهرستوار خوانده باشید تا بدون لحظهای درنگ به این نتیجه برسید که همهچیز زیر سر پیترسون است و نباید گول ننهمنغریبمبازیهایش را خورد. نه تنها رازی در گذشتهی پیترسون دربارهی گرایش جنسی متفاوتش فاش میشود که باعث میشود وکیلهای دادگستری این تئوری را مطرح کنند که پیترسون با هدف مخفی نگه داشتن این راز، همسرش را کشته است، بلکه خودِ صحنهی مرگ هم صحنهی پیچیدهای است.
مشکل این است که خون بسیار زیادی در این صحنه وجود دارد. خون روی زمین، خون روی دیوارها، خون پاشیده شده روی سقف. از خونی که وارد شلوارهای پیترسون و همسرش شده بود تا کفشهای تنیس خونآلودشان. از کبودیهای روی لپهای صورت و ساعد و بازوهای کتلین تا زخمهای زشت روی جمجمهاش. وقتی صحنهی مرگ را بدون توضیح نگاه میکنیم، همهچیز به حدی وحشیانه به نظر میرسد که تصور اینکه سقوط روی پله میتواند به چنین مرگِ افسارگسیختهای منجر شود باورنکردنی میشود. این کار تیم وکلای پیترسون را خیلی سخت کرده است. درست همانطور که در «ساختن یک قاتل»، اعترافاتِ دروغین خواهرزادهی استیون اِوری دربارهی اینکه داییاش را در حال کشتن مقتول دیده است، تحتفشارِ کاراگاهان و با سوءاستفاده از آیکیوی پایین یک نوجوانِ منزوی و ترسو گرفته شده بود و بعد وکلای او مجبور بودند تا ثابت کنند که این اعترافات، قابلاتکا نیستند، اینجا هم با چنین سناریوی طاقتفرسا و کابوسواری برای وکلای پیترسون طرف هستیم. مخصوصا با توجه به اینکه اگر این مستندها یک چیزی را بهمان ثابت کردهاند این است که عقلِ اعضای هیئت منصفه به چشممان است و آنها معمولا به جای تمرکز روی جزییاتی که تصویر کلی را ساخته است، روی تصویر کلی تمرکز میکنند. پس، همانطور که در «ساختن یک قاتل» اثابت اینکه هیئت منصفه باید در نظر بگیرند که این اعتراف از چه طریقی به دست آمده است غیرممکن به نظر میرسید، تلاشِ وکلای مایکل پیترسون برای اثابت اینکه بیایید چیزهایی که دارید میبینید را فراموش کنید و از زاویهی دیگری به این صحنه نزدیک شوید هم عرق آنها را در میآورد و عاصیشان میکند. حقیقت این است که مغزِ ما انسانها رابطهی نزدیکتری با داستان، تا آمار و جزییات برقرار میکند. یعنی احتمال اینکه ما یک داستان خوب اما دروغین را باور کنیم خیلی بیشتر از این است که یک سری اعداد و ارقام و آمار خشک و خالی اما واقعی را باور کنیم. مشکل بعدیمان این است که ما به حدی از «ابهام» وحشت داریم و به حدی از «نمیدانم» فراری هستیم که بهطور دیوانهواری در جستجوی رسیدن به یک جواب قطعی و محکم هستیم و هر کاری برای از بین بردن ابهامهای زندگیمان انجام میدهیم؛ حتی اگر آن کار ساختنِ داستانها و افسانههای پریانی و دستجمعی اعتقاد داشتن به آنها باشد. مشکل بعدیمان این است که ساز و کار مغزمان به شکلی است که سعی میکنیم همهچیز را برای سادهسازی، به گروههای کوچک تقسیم کنیم. هیچکدام از اینها لزوما مشکل نیستند، ولی تکیه کردن به آنها و ناآگاهی از آنها در بررسی یک پروندهی جنایی یعنی نهایت خطر. چون نه تنها بعضی پروندهها نیاز به در نظر گرفتن عدم وجود جواب قطعی دارند، بلکه دادگاه جایی نیست که بتوانیم پیچیدگی دنیای واقعی را نادیده بگیریم.
در نتیجه در این دو سریال در حالی که وکلای دادگستری از داستانهای ساده و روشنی بهره میبرند که خیلی سریع و سرراست، ما را به جواب قطعی میرسانند، کارِ وکلای متهم در تضاد با آنها قرار میگیرد؛ آنها نه تنها باید سناریوی پیچیدهای را تشریح کنند که مغز انسان حوصلهی فکر کردن به آن را ندارد، بلکه این سناریوی پیچیده در نهایت به شک و ابهام منجر میشود. پس اگر کار وکلای دادگستری مثل ثابت کردن دلیل بد بودن ماشینی مثل پراید است، وکلای متهم باید صاف بودن زمین را ثابت کنند. و تازه در نهایت بیشتر از اینکه چیزی ثابت شود، وکلای متهم از هیئت منصفه میخواهند که برای یک بار هم که شده به حس درونیشان اعتماد نکنند و قبول کنند که دربارهی اتفاقی که افتاده شک و تردید وجود دارد. جدالی که این وسط شکل میگیرد به همان اندازه که از شدت ابسورد بودن خندهدار است، به همان اندازه هم ترسناک است. تماشای گم شدن حقیقت و عدالت لابهلای داستانهای مندرآوردی و پیشداوریها و اشتباهات و تماشای اینکه یک سری آدم نابلد برای تصمیمگیری دربارهی سرنوشتِ یک نفر انتخاب شدهاند تبدیل به کمدی سیاهی میشود که بزرگترین عنصر ترسناکش این است که «مستند» است و حاصل خیالپردازی یک سری نویسندهی بامزه و بدبین نیست. «راهپله» سعی میکند تا بلایی را که قرار گرفتن در وسط این وضعیت سرِ قربانیانش میآورد به تصویر بکشد. اولینباری که در طول هشت اپیزود اورجینال سریال، با مایکل پیترسون آشنا میشویم، او برای روبهرو شدن با چیزی که انتظارش را میکشد آماده به نظر میرسد. با اینکه به قتل متهم شده است، ولی پیپاش را گوشهی لبش میگذارد و از لیوان کریستال بزرگش نوشیدنی میخورد. عدهای ممکن است این رفتار را نشان از روانپریشی او، عدم اهمیت دادن به اتفاق وحشتناکی که افتاده و در نهایت قاتلبودنش برداشت کنند، ولی عدهای هم ممکن است به این نتیجه برسند که به دلیل اینکه او آدم بامطالعه، باسواد و باهوشی است، در کنترل کردن و درک وضعیتی که در آن گرفتار شده است خوب است. بعضیوقتها به نظر میرسد او خودش را یکی از شخصیتهای اصلی تراژدیهای موردعلاقهاش میبیند. انگار او بیشتر از اینکه از این اتفاق شوکه شده باشد، با توجه به تمام داستانهایی که خوانده میداند که یکی از آن تراژدیها یقهی خودش را گرفته است و حالا به همان اندازه که نگران است، به همان اندازه هم شگفتزده است. شاید به خاطر همین است که او رو به دوربین جملهی معروفِ پایانبندی غمانگیز «رومئو و ژولیت» ویلیام شکسپیر را نقلقول میکند: «همه مجازات شدند». هرچه هست، پیترسون برخلاف خواهرزادهی استیون اِوری از «ساختن یک قاتل» اصلا آدمی به نظر نمیرسد که نمیداند در چه هچلی افتاده است. او بهترین وکیلهای ممکن را استخدام میکند که در صدر آنها دیوید رودالف قرار دارد و بلافاصله شروع به برنامهریزی استراتژیهای لازم میکند.
وقتی پیترسون را دومینبار در دنبالهای که در سال ۲۰۱۳ ساخته شده بود میبینیم، او هشت سال از عمرش را در زندان سپری کرده است و ظاهرش کاملا فرق کرده است. حالا به جای مردی که با اعتمادبهنفس و جسارت کامل آمادهی به دست گرفتن شمشیر و سپرش و قدم گذاشتن به میدان نبرد بود، با پیرمرد نحیف و لاغر و شکننده و بدبینی روبهرو میشویم که حتی مسیری که باید برای دیدار با وکیلها و خانوادهاش راه برود، نفسش را میبُرد و برایش عذابآور میشود. آن مرد سرزنده و شوخطبع جای خودش را به یکی از آن زندانیانِ هولوکاستی داده است. این دنباله با سرانجام بهتری برای پیترسون به اتمام میرسد. او به دلیل تقلب و فساد تحلیلگرِ آثار خونِ دولت فرصت پیدا میکند تا یک دادگاه جدید داشته باشد. از یک طرف خوشحالکننده است که او فرصت پیدا میکند تا زمان آغازِ دادگاه جدیدش به خانه برگردد، ولی از طرف دیگر اینکه چگونه هشت سال از عمر پیترسون توسط دروغگویی یک نفر دود هوا شده است وحشتناک است. پیترسون پس از بازگشت به خانه انرژی و قدرتش را پس میگیرد، ولی از آنجایی که کفگیرش به ته دیگ خورده است، دیگر پول تهیهی وکیلهای درجهیک را ندارد. رودالف، وکیل قبلیاش هم با فاصلهی دور همراه پرونده باقی میماند. او هم مثل بقیهی افراد درگیر این پرونده در یک برزخ قرار دارد. از یک طرف این پرونده طوری خسته و پیرش کرده است که میخواهد از دست آن نجات پیدا کند و از طرف دیگر آنقدر به آن وابسته شده است و نسبت بهش احساس مسئولیت میکند و آنقدر نیمهکاره ماندن کارش اذیتش میکند که نمیتواند آن را بدون تمام کردن کاری که شروع کرد بود رها کند؛ رودالف بارها به دوربین میگوید که نتیجهی دادگاه پیترسون پایههای تمام اعتقاداتی که به عدالت و سیستم قضایی و انسانها و تواناییهای خودش داشت را لرزاند. بالاخره وقتی در جریان سه اپیزود پایانی سریال، چند سال بعد به داستان مایکل پیترسون برمیگردیم، دیگر خبری از مرد زیرک و شوخطبعی که میشناختیم نیست. تعجبی هم ندارد. او بیش از یک دههی اخیر زندگیاش در حال دست و پا زدن در کابوسهای باورنکردنی و ضایعههای روانی بوده است. او نه تنها باید با هشت سال حبسِ بیدلیلش کنار بیاید، بلکه حتی وقتی هم تا زمان شروع دادگاه جدیدش آزاد میشود، این آزادی حکم یک نوع زندان دیگر را دارد. خود پیترسون تعریف میکند که اینکه احتمال دارد دادگاه جدیدش دوباره به زندانی شدنش منتهی شوند اجازه نمیدهد تا با خیال راحت از آزادی موقتش نهایت لذت را ببرد. بدتر از آن این است که اینجور دادگاهها سریع اتفاق نمیافتند. پیترسون راضی است اگر قرار است به جهنم برگردد هرچه زودتر متوجه شود، ولی ماهها و حتی سالها تا مشخص شدن زمان دادگاه جدید طول میکشد و او در تمام این مدت باید در این برزخ زجر بکشد. بنابراین مایکل پیترسونی که در آغاز سریال همچون شوالیهی مصممی به نظر میرسید که آماده بود به دل ارتشِ دشمن بزند، حالا همچون سربازِ زخمی و خسته و نیمهبیهوشی با نیزهی شکستهای در پشتش میماند که در غروب یک نبرد تمامعیار خودش را روی زمین میکشد. او فقط میخواهد هرچه زودتر این برزخ به هر ترتیبی که شده تمام شود.
شاید بهترین صحنهی کل سریال و صحنهای که هیچوقت فراموش نخواهم کرد جایی است که پیترسون از الکسایش میخواهد که قطعهی «همه میدانند» از لئونارد کوهن را پخش کند؛ بعد از تمام چیزهایی که دیدهایم هیچ شکی دربارهی اینکه چرا «همه میدانند»، آهنگ موردعلاقهی اوست وجود ندارد. ترانهی بسیار نهیلیستی و سیاهی دربارهی سیستمهای دستکاریشده و دنیایی که هیچوقت به نفع خواننده نبوده است. آهنگ تلخ و عصبیکنندهای که همزمان خندهدار هم است. آنقدر عصبیکننده و مناسب است که کاری جز خنده برای جلوگیری از دیوانگی از آدم برنمیآید. مایکل پیترسون نه تنها همزمان به قتل محکم شده است که آزاد است و به همان اندازه که آزاد است، زندانی شده بوده است. یک نتیجهی ابسورد که فقط در این دنیای ابسوردمان میتوانیم با آن روبهرو شویم. ما هنوز نمیدانیم که آیا پیترسون همسرش را کشته است، اما اهمیتی ندارد. درست مثل تمامِ مستندهای جرایم واقعی، نتیجه اهمیت ندارد. مشخص شدن گناهکار بودن یا بیگناهی او هدف این مستند نیست. در عوض هدفِ مستند این است که در طول این سفر خستهمان کند، ما را در این بیابان داغ و برهوت همراه خودش بکشد، مجبورمان کند ساعتها و ساعتها به شهادتهای آدمهای مختلف در اتاقهای روشن شده با لامپهای فلورسنت بشینیم و بعد ما را با پیرمردِ نحیفی در لباسی که به تنش گریه میکند رها میکند که همراه با آهنگ لئونارد کوهن زمزمه میکند که زندگی چقدر مزخرف است. هیچ عدالتی برای کتلین نیست، هیچ نتیجهای برای خانوادهاش نیست. وقتی پیترسون برای آخرینبار دادگاه را ترک میکند، خواهران کتلین کماکان با خشم شعلهور هستند.
باید اعتراف کنم که مدتی طول کشید تا خلاقیت به کار رفته در اسم سریال را متوجه شوم. سریال دربارهی یک پروندهی قتل (Case) است و این پرونده حول و حوشِ جنازهی زنی در راهپله (Stairwell) میچرخد. شاید به خاطر اینکه آنقدر درگیرِ پیشپاافتادگی این اسم شده بودم که نتوانسته بودم خلاقیتی را که در اوج پیشپاافتادگی اتفاق افتاده بود متوجه شوم. پیشپاافتاده از این جهت که وقتی با یک پروندهی قتلِ جنجالی سروکار داریم، انتظار میرود که سازنده سراغ انتخاب اسمهای قلنبهسلنبه و چشمگیری مثل «ساختن یک قاتل» یا «کشور وحشی وحشی» برود. این تصمیم از آگاهی و احاطهی لیستاد روی پیام زیرمتنی این پرونده داشته است. مسئله این است که راهپله در این سریال همزمان یکی از ویژگیهای عادی خانه و یک تلهی مرگبارِ احتمالی است. همزمان چیزی است که هرروز زیر پایمان لگدش میکنیم، ولی ممکن است یک روز دستش را دراز کند و ما را روی لبههای تیزش زمین بزند و جمجمهمان را بشکافد. آنقدر پیشپاافتاده است که شاید هیچوقت بهش فکر نمیکنیم، ولی در آن واحد تبدیل به جایی میشود که کل این پروندهی ترسناک حول و حوش آن میچرخد. چنین حسِ غیرمنتظرهای نسبت به چاقو، ساطور یا تبر وجود ندارد. وقتی اسم آنها به زبان آورده میشود، به همان اندازه که یاد بُریدن میوه و پاره کردن گوشت و قطع کردن درخت میافتیم، به همان اندازه هم به آنها به عنوان ابزارِآالات مرگ نگاه میکنیم. ولی اینکه یک روز راهپلهای که سالها همینطوری بیحرکت و زنجیر شده به زمین گوشهی خانه افتاده بود، به همان چیزی تبدیل شود که مرگمان را به فجیعترین شکل ممکن رقم بزند مضطربکننده است. راهپلهها به همان مقدار که وسیلهی بیروح و کسالتآوری برای نقلمکان هستند، به همان مقدار به هیولای خونخواری که از خون قربانیانی که روی بدنِ دندانه دندانهشان جاری میشود تغذیه میکنند. به این ترتیب این سریال بعد از اتمامش، نگاهتان را به راهپلهها تغییر میدهند و کاری میکند تا آنها جایی در کنار مضطربکنندهترین ابزارهای مرگآور قرار بگیرند. به خاطر همین است که داستانِ مرگِ کتلین پیترسون ۴۸ ساله در پایینِ راهپلهی عمارتش در کاریلونای شمالی اینقدر شوکهکننده بود و آن را به اخبار ملی تبدیل کرد. اینجا با زنی طرف بودیم که تمام امتیازات یک فرد ثروتمند را داشت، ولی با این وجود، زندگیاش به سادگی لیز خوردن پایش روی یک پله به اتمام میرسد.
بزرگترین جذابیتِ «راهپله» این است که سازندگانش از همان روزهای اول دستگیری پیترسون، به خودش، تیم وکیل مدافعهایش، خانوادهاش و کلِ تغییر و تحولهای دادگاه دسترسی داشتهاند و نتیجه به وقایعنگاری دقیق و بسیار بسیار کاملی از این پرونده منجر شده است. تکتک افشاها و تصمیمات و استراتژیهای دفاعی و تهاجمی که گرفته میشوند و تکتک تاثیراتی که همهی آنها روی خود مایکل و آدمهای دور و اطرافش میگذارند با تمام جزییات به تصویر کشیده شده است. این سریال به حدی کامل است که حتی نحوهی آماده شدن وکیلِ پیترسون در شب قبل از اولین دادگاه را هم فراموش نمیکند و آن را به سکانس پرهیجان و درگیرکنندهای تبدیل میکند که کلاس درسِ تنشآفرینی در یک مستند است. در داستانهای جرایم واقعی معمولا وکیل مدافعهای متهم، سوپراستارهای اصلی داستان هستند. بالاخره در حالی که ما از این وضعیت قمر در عقرب و پُرهیاهو سرگیجه گرفتهایم و وحشت کردهایم، آنها کسانی هستند که به دل ماجرا میزنند تا کار غیرممکنی را ممکن کنند. پس آنها بهطور پیشفرض قهرمان از آب در میآیند، ولی جذابیت آنها به شخصیتِ خود وکیلها هم بستگی دارد. دیوید رودالف و دستیارش که کاراگاه خصوصی است، حرف ندارند. یکی از بهترین صحنههای سریال جایی است که رودالف شب قبل از دادگاه در حال آماده کردن اسلایدهای پاورپوینتش با مسئول کامپیوتر دادگاه است. مشکل این است که مسئول کامپیوتر نه تنها روی پاورپوینت احاطهی کافی ندارد، بلکه مدام تلفنش هم زنگ میزند. از یک طرف رودالف سعی میکند تا عصبانیت خودش را کنترل کند و سرِ طرف را در مانیتور فرو نکند و از طرف دیگر سطح استرس و اضطراب او به حدی بالا رفته است که وقتی این صحنه بدونِ سکته کردنش تمام میشود تعجب میکنیم. همزمان سروکلهی یکی از نگهبانان دادگاه هم پیدا میشود و خبر میدهد که ظاهرا در ساختمان آتشسوزی شده است و باید آنجا را ترک کنند. «راهپله» سرشار از چنین حاشیههایی است که به درگیری اصلی بافت و شخصیت اضافه میکنند. بعد از صحنهی پاورپوینت، وقتی رودالف در دادگاه حاضر میشود، او با اینکه آرام و تحت کنترل به نظر میرسد، ولی خوب میدانیم که چه هیاهویی درونش جریان دارد و اینکه با این وجود، میتواند واقعیت درونیاش را لو ندهد، کارش را تحسینآمیزتر هم میکند. رودالف نه تنها در کارش جدی و باهوش است، بلکه همیشه فرصتی برای شوخی کردن هم پیدا میکند و بعضیوقتها در حالی که همه دارند زیر سنگینی گفتگوهایشان دربارهی انتخاب استراتژیهایشان زجر میکشند (بخوانید: زمانهایی که دارند صحبت میکنند باید چه خاکی توی سرشان بریزند) با جوکهایش تنشی را که روی هم جمع شده است آزاد میکند. اما رودالف تنها شخصیتِ جذاب سریال نیست.
وکلای دادگستری هم به بهترین شکل ممکن در قالب نقششان به عنوان آنتاگونیستهایی که دوست داریم خرخرهشان را بجویم (!) چفت میشوند؛ چه وکیل اصلی که شبیه یکی از آن تحلیلگران سیاسی تعصبی «ترامپ»گرا که در شبکههای سیانان و فاکسنیوز ظاهر میشوند و با جدیتِ خیرهکنندهای چرت و پرت بلغور میکنند است و چه خانم دستیارش که اگرچه عاشق لهجهی غلیظ جنوبی هستم، ولی او این لهجه را بدل به ارهبرقیای میکند که با استفاده از آن مغزمان را از راه دور تیکهتیکه میکند. دواِین دیور، متخصص آثار خونِ دولت را نیز فراموش نکنیم که حماقت خندهدارش آنقدر آشکار است که فقط حماقتِ هیئت منصفه که حرفش را قبول میکنند یک درجه بالاتر از او قرار میگیرد. اما شاید مارگارت و مارتا، دخترانِ ناتنی پیترسون که هیچوقت پدرشان را برخلاف یکی از خواهرانشان تنها نمیگذارند و هیچوقت به بیگناهیاش شک نمیکنند، ناراحتکنندهترین سفر شخصیتی را در طول این ۱۵ سال پشت سر میگذارند. آنها که هر دو در زمان شروع این اتفاقات، ۱۹ و ۲۰ سال دارند، نه تنها با باید مرگ مادرشان را کنار میآمدند، بلکه بلافاصله باید زندانی شدن پدرشان را هم تحمل میکردند. آنها نه تنها برای این سلسله فاجعه چپ و راست کتک میخورند، بلکه باید با کبودیها و کوفتگیهایشان را هم جلوی دوربین حاضر شوند و همیشه در مرکز دید عموم مردم باشند. آنها در عین حمایت از پدرشان، به مرور زمان بیشتر و بیشتر به یکدیگر وابسته میشوند؛ تا جایی که به نظر میرسد آنها به تنها ساکنانِ دنیایی که فقط خودشان درکش میکنند تبدیل شدهاند. در اپیزودهای آخر هر دوی آنها موهایشان را سبز کمرنگ کردهاند؛ بهطوری که انگار آنها تنها بازماندگانِ یک گونهی جانوری در حال انقراض هستند که فقط یکدیگر را دارند. آنها از خستگی و بار ناشی از تبدیل شدن به سوژههای همیشگی دوربینها صحبت میکنند و اینکه این مستند برای همیشه آنها را به بدترین عصرِ زندگیشان گره میزند. خلاصه اگر از وکالت و اصطلاحات خشک و کسلآورِ قضایی و حقوقی متنفر هستید، فقط کافی است این سریال را تماشا کنید تا بلافاصله به فکر عوض کردن رشتهی تحصیلیتان بیافتید.
«راهپله» اما به همان اندازه که یادآورِ «ساختن یک قاتل» است، به همان اندازه هم در تضاد با آن قرار میگیرد. اگر استیون اِوری کارگرِ نه چندان تحصیلکردهای ساکن شهری دورافتاده بود که در کاروانی در حیاط قبرستان ماشینهای خانوادهاش زندگی میکرد، پیترسون یک نویسندهی ماهرِ ساکن عمارتی در بالای شهر است که وضعیتش را با کاراکترهای شکسپیر مقایسه میکند. اگر والدین و دیگر اعضای خانوادهی اِوری در صحبتهایشان با فیلمسازان و رسانهها، حرفهای یکنواخت میزنند، برادرِ پیترسون که خودش وکیل است و بچههای دانشگاهیاش از نظر هوشی و اطلاعات در حد و اندازهی وکیلهای بسیار گرانقیمتشان ظاهر میشوند. پول پیترسون کارش را خیلی آسانتر میکند. بعد از دستگیریاش، او آنقدر پولدار است که بلافاصلهی وثیقهی حدودا یک میلیون دلاریاش را برای آزادی جور میکند و بعد از آن مشکلی با ولخرجی کردن با وکیلهایش ندارد. حتی وکلای پیترسون مجبور به سفر به آلمان میشوند که حدود ۳۰۰ هزار دلار خرج روی دستش میگذارد. این مستند حتی شامل یکی از نمادهای حوزهی جرایم واقعی هم میشود: هنری لی، متخصص پزشکی قانونی که به خاطر دادگاه اُ.جی. سیمپسون، پروندهی قتل مهماندار هواپیما به وسیلهی چوبخردکن که به منبع الهام «فارگو» تبدیل شد و پروندهی مشهور جانبنت رمزی شش ساله شناخته میشود. یکی دیگر از تفاوتهای «راهپله» این است که خیلی بیشتر از «ساختن یک قاتل» به پروسهی شکلگیری تیم وکیل مدافعها و بحث و گفتگوها و اتفاقات بیرون از دادگاه میپردازد. شاید به خاطر اینکه سازندگان با کاراکترهای جذاب زیادی که داشتهاند دستشان خیلی باز بوده است. ولی اگر بخشهای قابلتوجهای از «ساختن یک قاتل» به حرفهای استیون اِوری از پشت تلفن زندان در حالی که دوربین نقاط مختلف شهر را به تصویر میکشد اختصاص دارد، اکثر اوقات «راهپله» حالت یک درامِ شخصیتمحورِ فیکشن را به خود میگیرد که با فرم واقعگرایانهای فیلمبرداری شده است. با این حال شاید پول خیلی به درد پیترسون خورده باشد، ولی در نهایت اینکه مایکل پیترسون و استیون اِوری در نقاط متضاد طبقاتِ اجتماعی/اقتصادی جامعه قرار میگیرند چندان فرقی به حالشان نمیکند. همانطور که استیون اِوری به خاطر طبقهی اجتماعی و پروندهی قبلیاش که از آن تبرعه شده بود مورد پیشداوری قرار میگیرد، پیترسون هم به خاطر گرایشِ متفاوتش با نگاه تمیز و پاکیزهای مورد قضاوت قرار نمیگیرد و اتفاقا وکلای دادگستری از آن به عنوان کلاشینکفی برای به رگبار بستنِ پیترسون به بیرحمانهترین شکل ممکن استفاده میکنند. خود لیستاد در مصاحبهای در سال ۲۰۰۶ به این نکته اشاره کرده بود که اگر به خاطر این موضوع نبود، این پرونده هیچوقت به دادگاه کشیده نمیشد.
شاید تنها ایرادی که بتوان به «راهپله» گرفت این است که زمان زیادی را صرف زندگی قربانی مرکزیاش نمیکند؛ تقریبا تنها چیزهای جزیی که دربارهی کتلین پیترسون میدانیم به خاطراتی که همسر متهمش و خانوادهاش از او تعریف میکنند خلاصه شده است. این در حالی است که کیلین، دختر کتلین از ازدواج اولش و دو خواهرِ کتلین باور دارند که مایکل پیترسون گناهکار است. در جریان آخرین اپیزود سریال، یکی از خواهرانِ کتلین با عصبانیت دربارهی مستند «راهپله» در دادگاه صحبت میکند و از این میگوید که این مستند حکم یک پروپاگاندا را برای متهم داشته است. هیچ شکی در این وجود ندارد که «راهپله» باعث شد پروندهی پیترسون بیشتر مورد توجه قرار بگیرد؛ درست همانطور که «ساختن یک قاتل» این کار را برای استیون اِوری و خواهرزادهاش انجام داد و به مشکلاتی اشاره کرد که باعث شد دادگاه عالی آنها را مورد بررسی قرار بدهد. با توجه به اشتباهات فجیعِ ماموران قانون و هیئت منصفه در این پروندهها و تایید اینکه پیترسون دادگاههای منصفانهای دریافت نکرده بود، تاثیرگذاری این مستندها اصلا بد نیست. اما نکته این است که حتی وقتی با مستند انسانی، خوشساخت و ریزبینانهای مثل «راهپله» هم طرف هستیم، ممکن است بخشی از داستان ناگفته بماند. بنابراین نمیدانم آیا واقعا باید آن را ایراد بدانم یا نه. چون انگار سازنده با اضافه کردن صحنهی عصبانیت خواهر کتلین نسبت به این مستند میخواهد نشان بدهد که چقدر راحت میتوان یک زاویهی دید و یک خط داستانی را بهطور کلی از معادله حذف کرد. شاید خواهر عصبانی کتلین باید این موضوع را در نظر بگیرد همانطور که داستان او جایی در این مستند نداشت، داستانِ مایکل پیترسون هم در دادگاه نادیده گرفته شد. یکی از سوالاتی که دربارهی آثار کلاسیک وجود دارد این است که آیا فلان اثر فقط به خاطر تاثیرگذاریاش روی دنیای بعد از خودش مورد تحسین قرار میگیرد و خودش در مرور زمان نسبت به آثار پیشرفتهتر و باکیفیتترش، بیات و کهنه شده است یا اینکه در مقابل گذر زمان مقاومت کرده است. خیالتان راحت. «راهپله» نه تنها همچنان یکی از سه سریال جرایم واقعی برتر تلویزیون است و تکرار لیاوت داستانیاش در مستندهای بعد از خودش باعث کلیشهایشدنش نشده است، بلکه خارج از فضای جرایم واقعی هم سریال مهمی برای کسانی که طرفداران این ژانر نیستند است. «راهپله» نه تنها در گذر زمان از تاثیرگذاریاش کم نشده، بلکه اتفاقا تماشای داستانی که در قالب ۱۳ ایپزود، ۱۵ سال به درازا کشیده میشود، آن را در جایگاه منحصربهفردی نسبت به تمام آثار همردهی بعد از خودش قرار داده است.