سریال American Gods با اپیزود افتتاحیهی معرکهاش فقط گوشهی کوچکی از دنیای نیل گیمن را بهمان نشان داد. بنابراین میشد حدس زد که هنوز آدمها و مکانها و چیزهای زیادی از این دنیای عجیب و غریب باقی ماندهاند که به مرور فاش خواهند شد. اپیزود دوم ثابت میکند که درست حدس زده بودیم. هرچه دنیای «خدایان آمریکایی» بزرگتر میشود، همهچیز جالبتر میشود. حداقل برای ما. چون غرق شدن در این دنیای جدید هرچه برای ما جذاب باشد، برای شدو مون، قهرمان سریال چیزی جز سردرگمی در پی ندارد. شدو هنوز از زندان آزاد نشده که متوجه میشود همسرش و بهترین دوستش مُردهاند. نه یک مرگ عادی. آنها قبل از مرگشان، به او خیانت کردهاند. و حالا تنها کسی که او دارد، مرد شوخطبع و خوش سر و زبانی است که به محض موافقت با پیشنهاد شغلِ او، خود را در دنیای رویایی تازهای که بین واقعیت و فراواقعیت جریان دارد پیدا کرده است. و سفری که ظاهرا به سمت خشونت و جنگ حرکت میکند.
یکی از نکات قسمت دوم خودِ ریکی ویتل در نقش شدو مون است در جریان عمر کوتاه سریال هرچه را در چنته دارد برای هرچه جالبتر کردنِ شخصیت شدو خرج میکند. چرا که شدو در این اپیزود کارهایی که ما از کاراکترهای اصلی یک سریال تلویزیونی انتظار داریم را انجام نمیدهد. شدو که نقش نمایندهی مخاطبان سریال در دنیای متفاوت سریال را برعهده دارد، تاکنون نقش مهمی در هیچ چیزی نداشته است. او نه تنها مثل یک بادیگاردِ ساکت باید سرش را پایین بیاندازد و دستوراتِ رییسش را اجرا کند، بلکه مجبور هم نشده تا با تصمیماتش، مسیر داستان را تحت تاثیر قرار بدهد. تنها وظیفهی شدو این است که در جریان سفرش با آقای چهارشنبه در طول و عرضِ آمریکا، به اتفاقاتی که دور و اطرافش میافتد واکنش نشان دهد. نقش سختی است. اینکه همزمان ستارهی داستان باشی و نباشی. ولی خوشبختانه ویتل در اپیزود دوم خیلی خوب بین آدمی که سردرگم، عصبانی و شگفتزده است، رفت و آمد میکند و به خوبی حسی را که ما باید در مقابل هنرنماییهای اغراقشده و بزرگ سریال از کسانی مثل ایان مکشین، پیتر استورماره و البته گیلیگان اندرسون (که حضور خیرهکنندهای به عنوان مدیا، خدای جدید سریال دارد) داشته باشیم، منتقل میکند.
از آنجایی که ما با دنیای پیچیدهای با تاریخ و قوانین خاص خودش سروکار داریم، میتوان تصور کرد که چرا اپیزودهای اول بهطور کلی به معرفی اجزای آن اختصاص پیدا کردهاند. گویی وظیفهی دو اپیزود اول و شاید اپیزودهای آینده کاملا به هرچه آرامتر وارد کردن تماشاگران به درون این داستان و تجربیات و کشفیاتِ شدو مربوط میشود. چیزی که من را یاد چندین اپیزود اول «وستورلد» میاندازد؛ در آن سریال هم تمرکز اصلی قصه روی دنیاسازی و معمای مرکزیاش بود و بیشتر بار شخصیتپردازی بر دوش بازیگران بود و چنین چیزی در «خدایان آمریکایی» و بازی ویتل و دیگران هم صدق میکند. این در حالی است که این اپیزود ثابت کرد که سریال حالوهوای جادهایتری نسبت به کتاب دارد و خواهد داشت. برخلاف کتاب که آقای چهارشنبه و شدو در همان اوایل با همهی خدایان قرار میگذارند و دیدار میکنند، ظاهرا در سریال این موضوع به زودی اتفاق نمیافتد و در عوض آنها آمریکا را برای پیدا کردن خدایان و متقاعد کردنشان برای پیوستن به نقشهی آقای چهارشنبه زیر و رو خواهند کرد. تصمیم خوبی که باعث میشود بدون اینکه داستان زیادی شلوغ و سردرگمکننده احساس شود، سریال سر فرصت همهی کاراکترها را بهطرز بهیادماندنیای معرفی کند.
برخلاف اپیزود قبلی که سریال از منطق سورئالش نهایت استفاده را برای پیشرفت داستان کرده بود، در این اپیزود سریال پایش را کمی روی ترمز میگذارد، کمی از تصویرسازیهای بیوقفه و دیوانهوارش میکاهد و بیشتر از قبل ظاهرِ سریال سرراستتر و مرسومتری به خود میگیرد. اما این تصمیم کاملا در این اپیزود موفق نیست. سکانس بیکلامی که شدو به خانه برمیگردد و با خاطرات شیرین لورا و بعد با آن عکس ناجور در تلفن لورا روبهرو میشود، خیلی خوب به احساساتِ پیچیدهای که او دربارهی همسرش دارد میپردازد، اما این سکانس در زمینهی مونتاژ جمع و جور کردن خانه و تمیز کردن آن توسط شدو کمی زیادی طولانی میشود. «خدایان آمریکایی» تاکنون نشان داده که هرچه در خلق سکانسهای طوفانی و آتشین عالی است، در زمینهی سکانسهای آرام و بیسروصدا که به احساسات خالص انسانی میپردازند، به بهبود و پیشرفت نیاز دارد.
یک نمونه از این سکانسهای طوفانی و آتشین که «خدایان آمریکایی» در این دو اپیزود در اجرای آنها به استادی رسیده، سکانسهای معرفی کاراکترهای جدید هستند. بعد از سکانس افتتاحیهی هفتهی گذشته که به سفر نفرینشدهی وایکینگها به آمریکا اختصاص داشت و بعد از معرفی بلیکوئیس، الههی عشق که مغز تماشاگران را از تعجب و شگفتی ترکاند، این هفته هم حداقل سهتا معرفی تازه داریم. اولی ما را به اتاقک زیر عرشهی یک کشتی قرن هفدهمی میبرد. جای وایکینگهای وحشی را آقای نانسی (یا آناسی)، یکی از خدایان فولکلورِ آفریقایی در تیپ و قیافهای شیک و تمیز گرفته است که سروکلهاش در ظاهر یک عنکبوتِ رنگارنگ پیدا میشود و بردگانِ سیاهپوستی را که در حال انتقال به سمت آمریکا هستند، به شورش علیه اسیرکنندگانشان وا میدارد. اورلاندو جونز با هنرنمایی خیرهکنندهاش فریاد میزند: «بزارید یه قصه براتون بگم: روزی روزگاری، یکی رو به بدترین شکل اذیت کردن. حالا، این برای یه قصه چطوره؟ چون این داستان سیاهپوستا تو آمریکاس».
نتیجه به سکانسی منجر میشود که معنای تازهای به سکانسِ حلقآمیز شدنِ شدو (یک سیاهپوست در قرن بیست و یکم) توسط نوچههای سفیدپوشِ تکنیکال بوی میدهد. آناسی ادامه میدهد: «لعنتی، شما هنوز نمیدونین که سیاه هستین. فکر میکنین که فقط یه سری آدمید». این صحنه از این جهت اهمیت دارد که وحشتِ بردهداری را نه از طریق صحنههای تکراری و خستهکنندهای مثل شلاق زدن و آسیبهای فیزیکی، بلکه از طریق سخنرانی پرجوش و خروشِ آقای نانسی که انگار از آینده خبر دارد و به آنها میگوید که نژادشان تا صدها سال بعد چه زندگی سختی خواهند داشت، به شورش وا میدارد و حتی با بیرحمی تمام به کسی که به سوختن خودشان در آتش کشتی اشاره میکند، یادآور میشود که او همین الانش هم مُرده است. نهایتا همه در آتش کشتی جزغاله میشوند. چه اسیرکنندگان خارجی و چه خود بردگان. تنها کسی که زنده میماند خود آقای نانسی است که در ظاهر عنکبوتیاش به ساحل آمریکا میرسد.
اینجاست که سکانسی که تاکنون شاهدش بودیم جلوهی سیاه و سفیدش را از دست میدهد. این سکانس تا قبل از دیدنِ ورود آقای نانسی به آمریکا، خیلی سیاه و سفید بود. بردهها با سخنرانی انگیزشی خدایشان شورش میکنند و جانشان را در این راه از دست میدهند. اما تماشای ورودِ نانسی به آمریکا نشان میدهد که شاید او آنقدرها که نشان میداد هم دلش برای ستایشکنندگانش نمیسوخته. چیزی که تاکنون در این سریال دربارهی خدایان فهمیدهایم این است که آنها کاملا وقف ستایشکنندگانشان نیستند و به نیازهای خودشان هم اهمیت میدهند. مثل بلیکوئیس که ستایشگرانش را با بدنش میبلعد تا باز دوباره احساس زنده بودن و خدا بودن را لمس کند. به عبارت دیگر خدایان خیلی خودخواهتر از چیزی هستند که انسانها فکر میکنند. آنها برای زنده بودن به انسانها نیاز دارند. همانطور که بلیکوئیس به عشقشان نیاز دارد و تکنیکال بوی به وقتی که صرف اینترنت میکنند، آقای نانسی هم حتما عاشق هرج و مرج و آشوب است. بنابراین سوال این است که آیا بردهها بر اثر سخنرانی انگیزشی نانسی به درستی مردند؟ یا او فقط از مرگ آنها برای سیراب کردن عطش خداگونهی خودش استفاده کرد؟ هرچه هست، این سکانس باری دیگر نشان میدهد که خدایان قدیم نمیتوانند در طبیعتشان فرق زیادی با خدایان جدید داشته باشند. همه کسانی هستند که برای زندگی به ستایش انسانها نیاز دارند و برای به دست آوردن آن هر کاری میکنند.
دومین خدایی که شدو در این اپیزود با او روبهرو میشود، مدیا، خدای تلویزیون و رسانه است. برخلاف کتاب که شدو در اتاقِ مُتلش صدای مدیا را از درون تلویزیونش و در حالی که از خستگی خوابآلود است میشنود، سریال تصمیم گرفته تا آن را در جای عمومیتری مثل یک فروشگاه بزرگ قرار بدهد. نتیجه این است که نه تنها به نمایش درآمدنِ مدیا روی السیدیهای بزرگ فروشگاه، او را خیلی بهتر به عنوان خدایی معرفی میکند که از وقت و توجهای که مردم به تلویزیونهایشان میکنند تغذیه میکند، بلکه این فرصت را به شدو هم میدهد تا عقلش را زیر سوال ببرد. تا قبل از این، شدو در رویاهایش، در تاریکی شب یا در تنهایی با تصاویر عجیب و غریب که میدیدید روبهرو میشد یا برخورد با رفتار سوالبرانگیز آقای چهارشنبه و مد سویینی به حدی غیرواقعی نبود که او را روانی کند، اما اینبار همهچیز وسط یک فروشگاه بزرگ و شلوغ اتفاق میافتد. اینبار در حالی که شدو کاملا هوشیار در حال قدم زدن در فروشگاه است، صدای کاراکتری از یک سریال قدیمی را میشنود که او را صدا میکند و به او پیشنهاد کار میدهد (چرا همهی خدایان برای کار کردن با شدو علاقهمند هستند؟). نتیجه این است که شدو خیلی بیشتر از قبل از این اتفاق جا میخورد و به آقای چهارشنبه اذعان میکند که فکر میکند دارد دیوانه میشود. طبق معمولِ اودین جواب فلسفیای برای شدو دارد که به خوبی تفاوت نحوهی تفکرِ خدایان و انسانها را نشان میدهد. آقای چهارشنبه میگوید که تمام این اتفاقات عجیب و غریب یعنی دنیا دارد به او توجه میکند که چیز خوبی است. این دقیقا همان چیزی است که او و دیگر خدایان میخواهند: توجه.
اما شاید بهترین خدای جدیدی که در این اپیزود معرفی میشود چرنوباگ، خدای تاریکی در افسانههای مناطق اروپای شرقی و خواهرانش زوریاها هستند. پیرترینشان که وچرنیایا نام دارد، پیرزنِ روحیهدار و جسوری است که صحنههای او با ایان مکشین را به برخی از بهترین لحظات این اپیزود تبدیل کردهاند. چرنوباگ اما مرد کثیف و خستهای است که بهطور رگباری سیگار دود میکند و ممکن است اگر او را در خیابان ببینید با یک گدای کارتنخواب اشتباه بگیرید، اما کمی که با او وقت میگذرانیم، متوجه شرارت خفتهاش هم میشویم که هر لحظه امکان انفجارش وجود دارد. یک چیزی دربارهی عشق او به کشتن گاوها به شکل سنتی و تنفرش از شیوهی نوینِ این کار و همچنین چیزی دربارهی نگاه عاشقانهای که به چکش ترسناک و خونآلودش میاندازد وجود دارد که او را به حضور هراسناکی در پردهی پایانی این اپیزود تبدیل میکند. او خدایی است که مثل بقیهی خدایان قدیم، در کارش استاد بوده است، اما حالا دنیا به جایی رسیده که دیگر ارزشی برای آن قائل نیست. مثل همیشه دیوید اسلید، در مقام کارگردانِ این اپیزود و اپیزود هفتهی گذشته کار فوقالعادهی در زمینهی متعادل کردنِ اتمسفر سریال و بازی بازیگران انجام میدهد. از آنجایی که با یک دنیای فانتزی شدیدا دیوانهوار طرف هستیم و البته از آنجایی که این خدایان نسخهی انسانیتر و آسیبپذیرتری از خدایان اسطورهایمان هستند، پس همهچیز نباید بهطرز خستهکنندهای یکرنگ و جدی باقی بماند. بنابراین میبینیم که چرنوباگ گرچه شخصیت مرگبار و ترسناکی مینماید، اما همزمان احمق هم به نظر میرسد و پیتر استورماره هم از تواناییاش برای تزریق کمدی به شخصیت او استفاده میکند.
بعد از رویارویی شدو با لوسی در فروشگاه، آقای چهارشنبه به او میگوید که از خود گذشتیهای بزرگتری در مقایسه با کمی دیوانه شدن وجود دارد. و شدو بعد از تمام مقاومتهایش در برابر چیزهای عجیبی که تاکنون دیده، در نهایت با قبول پیشنهادِ بازی چرنوباگ که در صورت باختن به خرد شدن جمجمهاش توسط چکش او منجر میشود، تصمیم میگیرد تا برای یک بار هم که شده، به جای عقبنشینی کردن، به دل این دنیا بزند. نه فقط برای اینکه ببیند چه میشود، بلکه به خاطر اینکه این بازی برای یک بار هم که شده او را به یاد روزهای گذشته که همهچیز سادهتر بود میاندازد. دنیایی که در آن خبری از شکستن دیوار چهارم توسط بازیگر یک سیتکام قدیمی یا کشیدن شدن به درون دنیای مجازی تکنیکال بوی نبود. در این نوع شطرنج همهی مهرهها ارزش و قدرت یکسانی دارد. شاید شدو میخواهد برای مدت کوتاهی هم که شده به همان دنیای ساده و غیرپیچیدهای که میشناخت برگردد. جایی که همهچیز قابلدرک و یکسان بود. حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
zoomg