بیایید همگی با هم از شک کردن به کار نوآ هاولی ابراز پشیمانی کنیم! آخه حتما یادتان است که هفتهی پیش از این گفتم که اپیزود اول فصل سوم سریال Fargo خیلی آشنا به نظر میرسد و فاقد غافلگیری و عمقی است که در افتتاحیههای دو فصل قبل دیده بودیم. از این گفتم که این اپیزود به جز ضعفهایی در زمینهی کارگردانی صحنهی فرود آمدنِ کولر بر روی سر موریس، مشکلی نداشت. اپیزود کم و بیش بینقصی بود که تمام ویژگیهای معروف و لذتبخش فارگویی را تیک زده بود. اما به این نکته هم اشاره کردم که بعضی وقتها رعایتِ یک به یک تمام ویژگیهای یک سریال و اجرای منظم و دقیق تمام چیزهایی که از آن انتظار داریم کافی نیست. با اینکه نمیتوان خصوصیات معرف یک سریال را برای غیرمنتظره کردن آن حذف کرد، اما میتوان تغییراتی در جزییات و نحوهی روایت آنها داد تا از این طریق انرژی تازهای به سریال تزریق کرد و کاری کرد تا هر فصل در اوج شبیه بودن به فصل قبلی، از هویت و خاصیت منحصربهفرد خودش بهره ببرد. خب، اپیزود اول این فصل اگرچه اشارههای ریزی به این منحصربهفرد بودن کرد، اما تمامش همین بود و مثل اتفاقی که برای من افتاد، خیلی راحت میشد کمی از آن ناامید شد. اما در پایان تمام نگرانیهایم به این نکته هم اشاره کردم که نوآ هاولی خیلی به گردن ما حق دارد که بخواهیم با این اپیزود به کار او شک کنیم. او آنقدر بین ما هواخواه دارد که نمیتوان با یک اپیزود، پروندهاش را بست. بلکه باید به او وقت داد تا ببنیم بعد از مقدمهچینی اولیهی داستانش، چه کاری برای از بین بردن این آشنایت میکند. خب، اپیزود این هفته دقیقا همان چیزی است که در این برهه به آن نیاز داشتیم. این اپیزود کماکان کاملا فارگویی است و شامل ساختار و نحوهی داستانگویی آشنایی است که از اپیزودهای دوم فصلهای قبلی به یاد میآوریم، اما همزمان آنقدر خوب رابطهی بین کاراکترها و افق سریال را گسترش میدهد که بهشخصه بعد از این اپیزود خودم را خیلی هیجانزدهتر از قسمت اول برای سر درآوردن از ادامهی فصل پیدا کردم.
یکی از چیزهایی که حضور پررنگی در خطهای داستانی مختلفِ این اپیزود داشت، تکنولوژی بود. قبل از آغاز پخش سریال، یکی از مواردی که مدام در خبرها و مصاحبهها و کنفرانسهای مطبوعاتی این فصل روی آن مانور داده میشد، زمان وقوع اتفاقات در سال ۲۰۱۰ بود. حقیقت این بود که نوآ هاولی فقط سال وقوع این فصل را همینطوری بیدلیل به زمان حال منتقل نکرده بود، بلکه قصد داشت از ویژگیهای دوران مدرن برای داستانگویی و بررسی بحثهای تماتیکش استفاده کند. خب، یکی از کمبودهای تعجببرانگیز اپیزود اول، غیبت همین تکنولوژی بود. به حدی که امکان داشت مدام فکر کنید در همان دههی هفتاد و هشتاد مینهسوتا هستیم. به عنوان کسی که بدجوری انتظار داشتم تا نحوهی ترکیب ویژگیهای دنیای دیجیتال با ویژگیهای جنایی و اولد اسکول و کمدی سیاه «فارگو» را ببینم، اپیزود اول از این نظر چیز خاصی برای عرضه نداشت (البته اگر از صحنهی بازی کردن نیکی و ری با موبایلهایشان در حمام فاکتور بگیریم). اما خوشبختانه اپیزود دوم این کمبود را جبران میکند. گلوریا در مقابل ورود تکنولوژیهای جدید به کلانتری کوچک و دورافتادهشان مقاومت میکند. وارگا در حرکتی شدیدا «آینهی سیاه»وار، عکس وکیلِ امت استاسی را در هنگام جستجوی نام او میگیرد و بعدا سر به نیستش میکند و گروه خلافکار این فصل، شرکت استاسی را به این دلیل انتخاب کردهاند که صنعت پارکینگداری، از سیستمهای پیشرفته و کامپیوتری برای کار و کاسبیشان استفاده نمیکنند. دوباره درِ اتوماتیکِ کتابخانه به حضور گلوریا جواب نمیدهد و همچنین او هنگام استفاده از موبایل به مشکل برمیخورد. حالا «فارگو» کمکم دارد مدرنتر به نظر میرسد. به نظر میرسد هاولی از این طریق دارد سعی میکند تا نقش تکنولوژی را در شهرهای کوچک و سنتی غرب میانهی امریکا مورد بررسی قرار بدهد و باید صبر کرد و دید این موضوع در ادامه چه نقش بزرگتری در داستان خواهد داشت.
نمیدانم فصل سوم خیلی خندهدارتر از فصلهای قبلی است یا اینکه من جزییات بامزهی فصلهای قبلی را فراموش کردهام. ولی هرچه هست، فصل سوم تا اینجا تکههای کمیک بسیار زیادی داشته است. مخصوصا این اپیزود که به جرات میتوانم در هر سکانس حداقل به دو-سهتا لحظه که به نیشخند زدنهایم منجر شدند اشاره کنم. «فارگو» همیشه وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد که جنایتهای وحشتناکش را با لحظات و اتفاقات کمیک و رفتارهای ابسورد کاراکترهایش ترکیب میکند. تیکههایی که کاراکترها در اوج ادب و در نهایت آرامش بار یکدیگر میکنند، همیشه یکی از بهترین ویژگیهای «فارگو» بوده است (مثل صحنهای که وکیل استاسی به موکلش میگوید: «بدون اینکه اسمشو بدونید یه میلیون دلار از یارو قرض گرفتین… سوال نمیپرسم، فقط دارم درجهی حماقتتون رو برآورد میکنم»). این کمدی سیاه در اپیزود دوم بهطرز کوبندهتر و گستردهتری حضور دارد و کارکردش چیزی بیشتر از خنداندن تماشاگران است. کمدی در «فارگو» همواره وسیلهای برای تبدیل کردن این کاراکترها به یک سری آدمهای عادی و معمولی مثل خود ما بوده است. از دیدار گلوریا با مسئول برگزاری مراسم خاکسپاری بیاحساسی که بهطرز اعصابخردکنی خندهدار است تا شاخبازی کلامی سای برای رِی در رستوران و نابود کردن ماشینش در پارکینگ. از معرفی یورکی و میمو، نوچههای وارگا که هنوز هیچی نشده، دوتا شخصیت بهیادماندنی و دیوانهوار دیگر به فهرست بلند و بالای شخصیتهای دنیای «فارگو» اضافه میکند تا مری الیزابت وینستد که طوری فکر همهجای قسر در رفتن از قتل موریس و موفقیت در بازی «بریج» را کرده است که رسما لقب دیوانهوارترین کاراکتر این فصل از همین ابتدا برازندهی اوست و البته چه بگویم از تلاش امت برای قایم شدن پشت دیوار شیشهای اتاقش که دیگر آخرش بود!
اسم این اپیزود یکی از اصطلاحاتِ بازی «بریج» است که یک چیزی در این مایهها ترجمه میشود: اصلِ انتخاب محدود. اصطلاح تخصصی خیلی پیچیدای است. مخصوصا برای کسی مثل من که تا قبل از آغازِ فصل سوم «فارگو»، از وجود بازیای به اسم «بریج» خبر نداشت. اما در جستجوهایم به این نتیجه رسیدم که از این اصطلاح برای توصیف این موقعیت در این بازی استفاده میشود: زمانی که شما کم و بیش میتوانید احساس کنید که رقیبتان چه کارتهایی برای بازی کردن دارد. خب، اتفاقات داستانی این اپیزود دور و اطراف این موضوع طراحی شده است. بعضیوقتها در موقعیتی گرفتار میشویم که مجبور به گرفتن تصمیماتی میشویم که بقیه کم و بیش از آنها خبر دارند و چارهای برای تغییر آن هم وجود ندارد. به عبارت دیگر ما تصور میکنیم که انتخاب حرکت بعدیمان دست خودمان است، اما در واقع نیرویی خارجی دارد ما را به سمت مقصدی اجتنابناپذیر حرکت میدهد. این اپیزود روی مهمترین کاراکترهای این فصل تمرکز میکند، اما برادران استاسی در کانون توجهاش قرار دارند و از این فرصت برای هرچه خشمگینتر کردن آنها نسبت به یکدیگر و افزایش هیزم آتش دعوایشان استفاده میکند. دعوای آنها تاکنون بهشکل غیرمستقیمی جان یک نفر را گرفته است. اما مرگ انیس استاسی گرچه کاملا غیرمنتظره و اشتباهی بود، ولی اتفاقی نبود که درگیری برادران استاسی را به نقطهای غیرقابلبازگشت بکشاند. گلوریا پلیس تیز و زرنگی است و سابقه نشان داده که او بالاخره رد همهچیز را تا جلوی در آپارتمان رِی و نیکی میزند. اما اشتباه موریس و مرگ وحشتناک او باعث نشد تا درگیری رِی و امت وارد مرحلهی تازهای شود و حداقل برای مدت کوتاهی، در وضعیتِ زرد باقی ماند.
اما تمام اینها در اپیزود این هفته تغییر کرد. اپیزود اول عالی بود، اما فاقد عمق رواییای که انتظار داشتیم بود. اپیزود این هفته فقط عالی نیست، بلکه شامل اتفاقات و تحولاتی در همهی خطهای داستانی میشود که موتور داستان را حقیقتا به جنبش میاندازد. اپیزود اول دربارهی معرفیهای ابتدایی و تکرار آشناترین عناصر این سریال بود: برادرانی که چشم دیدن یکدیگر را ندارند، مردی که بازیچهی دست یک سابقهدارِ دیوانه شده است، مرد دیگری که بعد از قرض گرفتن مقداری پول از منبعی غیرقانونی، خود را در شرایط بدی پیدا میکند و زنی کاملا باهوش و معمولی که برخورد مسیر زندگیاش با یک سری روانی، او را وارد ماجرایی بزرگتر میکند. هیچکدام از اینها ایدههای بدی نیستند، اما قطعا یادآور فصلهای گذشته بودند. شخصا مشکلی با استفادهی دوباره از الگوهای گذشته ندارم، اما برای بازآفرینی الگوهای گذشته باید این نکته را به یاد داشته باشید که راههای جدیدی برای نزدیک شدن به آنها پیدا کنید و خلاقیتهای تازهای به آنها تزریق کنید تا تماشاگر بتواند از لحاظ احساسی با آنها درگیر شود.
وظیفهی اپیزود دوم این است که عمق بیشتری از چیزهایی که در قسمت اول دیده بودیم را فاش کند و دقیقا از این ماموریتش سربلند بیرون میآید. مثلا وقتی نیکی موفق به پیدا کردن تمبر نمیشود، دست به انجامِ عمل خارج از برنامهی چندشآور و توهینآمیزی میزند که دعوای رِی و امت را بدتر از قبل میکند. این اتفاق دقیقا همان چیزی است که از فیلمهای کوئنها و «فارگو»های نوآ هاولی در زمینهی تشدید غیرمنتظرهی درگیریها دیده بودیم. هر دو برادر عمیقا دوست دارند بیخیال این دعوای مسخره شوند و به سر کار و زندگیشان برگردند و این تنفر همیشگی را که اذیتشان میکند، فراموش کنند. اما همزمان نمیتوانند؛ یک چیزی در وجودشان هست که مدام توی گوششان میخواند که با این کار از حقشان گذشتهاند. با این کار از خودشان ضعف نشان دادهاند. با این کار طرف مقابل را پررو میکنند. چیزی که توی گوش رِی چنین حرفهایی را میخواند، نیکی است و سای هم همین نقش را برای امت بازی میکند و دقیقا همین دو نفر هم هستند که برادران استاسی را وارد مرحلهی بعدی دعوایشان میکنند؛ نیکی با استفاده از ابزاری که همان لحظه گیر میآورد و سای هم با زیر گرفتنِ ماشین ری در پارکینگ رستوران. به این میگویند یک داستانگویی عالی. از آنهایی که تماشاگران را خیلی منطقی و سرگرمکننده، غرق در بازیکنان اصلی قصه و کنش و واکنشهایشان میکند.
اگرچه هنوز شخصیتهای اصلی آنقدرها از حالت تکبعدیشان خارج نشدهاند، اما به نظر میرسد اپیزود به اپیزود به ظرافت و پیچیدگیهای آنها اضافه شود. در حال حاضر دعوای برادران استاسی خندهدار است، اما با توجه به سابقهی این سریال، احتمال میرود که بالاخره حملاتشان به یکدیگر به نقطهی جدی و ترسناکی برسد. جایی که در اوج خندیدن به ابسورد بودن اتفاقات، نمیتوانیم از جدییت آنها شوکه نشویم. یک چیزی در مایههای قتلعام سوفالس در پایان فصل دوم. به شرط اینکه سریال نشان بدهد که این دو برادر به همان اندازه که نمیخواهد سر به تن دیگری باشد، به یکدیگر هم اهمیت میدهند. چیزی که چشمهای از آن را در این اپیزود و در لحظهای که رِی بعد از آشتی کردن با برادرش، ابراز سبکی و راحتی میکند میبینیم؛ درست در وقتی که دوست داریم همهچیز بین این دو برادر به خوبی و خوشی پایان برسد، میدانیم که کارِ نیکی، وضع را بدتر از قبل کرده است و این ضربهی کوبندهتری به تماشاگر وارد میکند.
در همین حین متوجه میشویم که امت در رابطه با وارگا در چه وضعیت قاراشمیشی گرفتار شده است. او آنقدر قوی، باتجربه و بانفوذ است که سرچ سادهی اسمش در گوگل به مرگ وحشتناکتان توسط دوتا از نوچههایش ختم میشود. همانطور که در نقد هفتهی پیش هم گفتم، وارگا بیشتر از اینکه شبیه مایک میلیگان باشد، یادآور لورن مالو است. شیطان غیرقابلتوقف و خطرناکی که حتی نباید فکر در افتادن با او هم به ذهنتان خطور کند. اما نکته این است که وارگا با پیشنهاد یکعالمه پول به امت در نتیجهی همکاری او با آنها، کاری میکند تا امت دست از سوال پرسیدن و حرص خوردن بکشد و برای پیوستن به طرفِ تاریک وسوسه شود. در این میان، گلوریا را داریم که در حال حاضر تنها رابطهاش با برادران استاسی، مرگ انیس است و از این لحاظ دورافتادهترین و بیربطترین شخصیت به خط داستانی اصلی فصل محسوب میشود. با این حال طبق معمول کری کُن چنان بازی قابللمسی ارائه میدهد که نه تنها عدم ارتباط داشتن او با بقیهی اتفاقات داستان اهمیت ندارد، بلکه به عنوان تکمیلکنندهی سریال هم عمل میکند. در داستانی که هنوز هیچی نشده، کاراکترها بهطرز دیوانهواری به جان یکدیگر افتادهاند، یا زیر کولرها له میشوند، یا از بالای پلها به پایین سقوط میکنند یا ماشینهای همدیگر را زیر میگیرند، داشتن شخصیتی آرام و مسلط و عاقل و باهوش کاری میکند تا تعادل خوبی بین تمام جنونی که هر لحظه در این سریال جریان دارد برقرار شود و خب، این دقیقا همان چیزی است که از فصلهای قبل سراغ داریم.
گلوریا در جریان جستجوهایش در وسائل باقی مانده از پدر ناتنیاش به این نتیجه میرسد که او نویسندهی کتابهای علمی-تخیلی بوده است و هویت مستعاری به اسم تادیوس موبلی داشته و حتی برندهی جایزهی بزرگی هم شده است. شاید کنجکاوبرانگیزترین چیزی که تا اینجای فصل فاش شده، همین ماجرای انیس و کتابها و هویت پنهانش باشد. در حالی که کم و بیش میدانیم در خطهای داستانی دیگر چه خبر است، ماجرای انیس از آن چیزهایی است که در حال حاضر به برادران استاسی مربوط نمیشود. حتی در این اپیزود امت را در حال خواندن خبر مرگ انیس در روزنامه و بیاعتنایی او به مقتول میبینیم تا کاملا از عدم رابطهی آنها با یکدیگر مطمئن شویم. خلاصه ماجرای انیس میتواند مثل چیزی که در نقد هفتهی گذشته گفتم، به اتفاق بزرگ و هیجانانگیزی مثل پدیدار شدن بشقابپرندهای در پایان قتلعام سوفالس ربط داشته باشد و شاید یکی از همان داستانهایی باشد که در پایان به افشای نه چندان بزرگ اما تاملبرانگیزی برای تکمیل بحثهای تماتیک فصل ختم میشوند. درست مثل همان بشقابپرندهای که در افتتاحیهی فصل دوم ظاهر شد و در پایان متوجه شدیم فقط وسیلهای از سوی نویسنده برای هرچه جنونآمیزتر نشان دادن قتلعام پایانی بوده است. خلاصه اپیزود دوم فصل سوم «فارگو» کاری کرد تا بیشتر از قبل به دعوای برادران استاسی اهمیت بدهیم، وقت بیشتری با گلوریا گذراندیم و شاهد معرفی رییس جدید او و هوشش در دنبال کردن سرنخها بودیم. این اپیزود همان چیزی است که دوست داشتیم در اپیزود اول ببینیم. حالا به جای تکرار کلیشههای گذشته، شاهد بازآفرینی آنها در شکلی نو و با انرژی تازهای هستیم. تمام اینها حرفها به این معنی نیست که فصل سوم از اینجا به بعد «قطعا» کلیشهزده و فرمولمحور نخواهد شد، اما «فعلا» کاری کرد تا به مراتب بیشتر از قسمت اول برای ادامهی داستان هیجانزده شوم و این به معنای قرار گرفتن سریال در مسیر درست است.
zoomg