اپیزود هفتم فصل سوم «فارگو» (Fargo) ضعیفترین اپیزود این فصل تا به اینجای کار است. البته فکر نمیکنم خوب باشد که از صفت «ضعیف» استفاده کنم. از «ضعیف» برای توصیف سریالی استفاده میشود که غیرقابلدیدن است. غیرقابلتحمل است. سریالی که خستهکننده است. اپیزود این هفتهی «فارگو» هیچکدام از اینها نیست، بلکه با اپیزودی طرفیم که لحظات بامزه، بازیهای قوی و نکات قابلتوجه متعدد خودش را دارد. اصلا کاش همهی سریالهای ضعیف، مثل اپیزود هفتم فصل سوم «فارگو» بودند. اما این اپیزود یک کمبود بزرگ دارد و آن هم نداشتن تازگی است. بله، اگر یادتان باشد قضیهی «عدم تازگی و خلاقیت» را در نقد اپیزود اول این فصل پیش کشیدم و بهطور مفصل دربارهاش صحبت کردیم. از این گفتم که چقدر افتتاحیهی فصل سوم آشنا به نظر میرسد. چقدر تکرارکنندهی عناصر و کهنالگوهایی است که در دو فصل اول دیده بودیم. همین باعث شد آن اپیزود با وجود اجرای عالی و بازیهای درجهیکش، کماکان احساسِ تماشای بازسازی چیزی بهتر را داشته باشد. خوشبختانه قسمت دوم و سوم کاری کردند تا از شک کردن به نوآ هاولی خجالت بکشیم و از آن موقع تاکنون کم و بیش از بحثِ تکراری بودن این فصل فاصله گرفتیم. تا اینکه با اپیزود این هفته روبهرو شدم. مشکل این اپیزود این است که قدم جا پای افتتاحیهی این فصل میگذارد. مسئله این است که در اپیزودهای بعد از افتتاحیه، سریال موفق شده بود با پر و بال دادن به کاراکترها و به خرج دادن خلاقیتهای تاثیرگذار، شخصیتها و داستانشان را به اندازهی کافی متفاوتتر از چیزی که در فصل قبل دیده بودیم کند، اما در این اپیزود خبری از آن جزییات و پیچ و خمها که باعث متفاوت شدن فصل سوم میشد نیست، در نتیجه یک لحظه غفلت کافی است که ماهیت تکراری کاراکترها و داستان توی ذوق بزند. از امت که در این اپیزود دوباره من را به یاد سرمایهدارِ فصل اول که با مافیاها درگیر شده بود انداخت گرفته تا سکانسی که یوری مسئول کلانتری را با تهدیداتش مجبور به ترک کتابخانه میکند؛ صحنهای که مو به مو تکرار صحنهی روبهرو شدنِ گاس گریملی با لورن مالو از فصل اول است.
میتوان گفت از آنجایی که با اپیزودی طرفیم که مشغول بررسی عواقب قتلِ رِی در اپیزود قبل و مقدمهچینی مسیر جدید کاراکترها در سه اپیزود آخر است، این افت کیفیت در خلاقیت غیرقابلاجتناب بوده و همیشگی نخواهد بود و از اپیزود بعد رفع خواهد شد و با شما موافقم و امیدوارم که مثل اتفاقی که با اپیزود دوم فصل افتاد، قسمت بعد انرژی غایب این اپیزود را جبران کند. اما خب، در این هم شکی نیست که این اپیزود کمی خسته احساس میشد و به جز پردهی آخر، هیجان همیشگیاش را کم داشت. یکی از عناصر این اپیزود که خیلی به کیفیتش ضربه زده، مو دیمیک، رییس گلوریا است. دیمیک چند اپیزود قبل، بعد از بازگشتِ گلوریا از سفرش به لس آنجلس برای افسر سمجش توضیح داد که چرا او دارد قضیه را پیچیده میکند و چرا الکی سعی میکند هر چیز بیربطی را به هم وصل کند. خب، در نقد اپیزود پنجم توضیح دادم که چرا دیمیک اینطوری فکر میکند. برخلاف گلوریا و وینی که درهمتابیدگی سرنوشتها و زندگیها را با چشم دیدهاند، دیمیک یکی از همان کسانی است که به ساز و کارِ سادهی زندگی باور دارند. بنابراین سعی کردم تا از این طریق مخالفتهای متوالی و اعصابخردکنِ او با گلوریا را توجیه کنم. و بهش باور هم داشتم. اما مخالفتهای اعصابخردکنِ دیمیک در اپیزود این هفته به نقطهای میرسد که دیگر قابلتوجیه کردن نیست. مگر اینکه هاولی نکتهی ناگفتهی خاصی را در اپیزودهای آینده دربارهی او فاش کند.
مسئله این است که کاراکترهای اعصابخردکن به دو دسته تقسیم میشوند؛ دستهی اول آنهایی هستند که از قصد اعصابخردکن نوشته میشوند و طوری مورد پرداخت قرار میگیرند که اعصابخردکنبودنشان، قابلدرک میشود. تماشاگر متوجه میشود که فلان کاراکتر چرا اینقدر روی اعصاب است. اما یک سری کاراکتر اعصابخردکن هم وجود دارند که قابلدرک نیستند. بلکه غیرمنطقی هستند. آنها فقط میخواهند حرف خودشان را به کرسی بنشانند و به هیچ صراطی هم مستقیم نمیشوند. برای نمونه تقریبا همهی شخصیتهای سریال «مردگان متحرک» از چنین مشکلی رنج میبرد. تا قبل از این اپیزود میشد با مخالفتهای دیمیک کنار آمد، اما در اپیزود این هفته عدم توانایی او در دیدن حقیقت به مرحلهای میرسد که دستِ نویسنده رو میشود. یعنی دیگر این دیمیک نیست که مخالفت میکند، بلکه میتوان هاولی را دید که به زور این کاراکتر را مجبور به پافشاری روی عقیدهاش میکند. همهاش به خاطر اینکه جلوی تحقیقاتِ گلوریا و وینی سنگ بیاندازد. دیمیک در طول این مدت حتی یک ذره هم نرم نشده است. او حتی بعد از قتلِ ری هم به خودش زحمت نمیدهد که برای یک ثانیه هم که شده به حرفهای گلوریا گوش بدهد. تازه بعد از اینکه یک نفر تلاش میکند نیکی را در بازداشتگاه بکشد، مجبور میشود که فقط کمی ماجرا را جدی بگیرد و به محض اینکه فرصت پیدا میکند، دوباره به حالت انکار و اهمیت ندادنش برمیگردد.
نمیدانم آیا سریال میخواهد از دیمیک به عنوان مثالی از این حقیقت استفاده کند که دلیل آزاد گشتن گرگهایی مثل وارگا، کسانی مثل دیمیک هستند که به وجود این گرگها باور ندارند و اگر هم داشته باشند، فکر نمیکنند که آنها قابلیتهای پیچیدهای داشته باشند. یا آیا سریال میخواهد بگوید که زنان همیشه برای به کرسی نشاندن حرفشان در سیستمی مردانه، با چالشهای فوقالعاده دشواری روبهرو میشوند. مشکل من با این نیست که دیمیک آدم اعصابخردکنی است، مشکل این است که بهطرز غیرمنطقیای اعصابخردکن است. مطمئنا هرکس دیگری هم بود باید تا اینجا کمی به حرفهای گلوریا ایمان میآورد، اما دیمیک به هیچوجه تکان نمیخورد. اگر او بیشتر مورد پرداخت قرار میگرفت و دلیل یکدندگیاش بیشتر روشن میشد، مطمئنا مخالفتهایش هم قابلدرکتر میشدند. تنها دلیلی که از طریق آن میتوانم یکدندگیهای این مرد را توجیه کنم این است که شاید دیمیک یکی از آدمهای نفوذی وارگا در ادارهی پلیس باشد. یا شاید هم هاولی از طریق دیمیک میخواهد ما را به یاد بازجو روسی/آلمانی در سکانس افتتاحیهی قسمت اول بیاندازد. آن بازجو هم با استفاده از قدرتی که حکومت در اختیارش قرار میداد هر حقیقتی را که دوست داشت به عنوان حقیقت اصلی از خود میساخت. چون میدانست که حکومت هوای او را دارد و نتیجهی بازجوییاش را زیرسوال نمیبرد. شاید دیمیک هم حکم نسخهی مدرنِ آن بازجو را برعهده دارد. با این حال حتی با این استدلال هم نمیتوانم کاملا مخالفتهای دیمیک در مقابل مدارک واضحی مثل سرنگی را که روی زمین بازداشتگاه افتاده بود، توجیه کنم.
خبر خوب این است که شیا ویگهام در نقش مو دیمیک آنقدر بازیگر توانایی است و هاولی آنقدر دیالوگهای بامزهای در دهانش گذاشته است که حداقل کاراکترش در بدترین حالت هم بدون نکتهی مثبت نیست. گفتگویش با نیکی که حول و حوشِ پورهی سیبزمینی میچرخید، خندهدار بود و حکم بدبختی دیگری برای این زن را داشت. زنی که در چند وقت گذشته یک روز خوش ندیده است و این اپیزود از این طریق کاری میکند تا حس همدلی ما را با نیکی بیشتر کند که کار سختی هم است. مخصوصا با توجه به اینکه نیکی همان کسی بود که یک نفر را نه به روش معمولی، بلکه با استفاده از پرتاب کردنِ یک کولر روی جمجمهاش و له کردن آن به قتل رساند. بنابراین خیلی سخت است که همدلی تماشاگران با چنین کسی را برانگیخت. ولی خب، نباید فراموش کنیم که موریس خود یک قاتل بود. و با اینکه نیکی کسی بود که دعوای بین رِی و برادرش را راه انداخت، اما تلاش نیکی برای سرکیسه کردنِ امت استاسی یک چیز است و کتک خوردن این زن تا سر حد مرگ، انداختن قتل رِی گردن او و تلاش برای کشتن او در زندان هم چیزی دیگری! در مقایسه با وارگا و نوچههای بیرحمش، نیکی و رِی احمقهای شروری بیش نبودند. آنها مثل وارگا، شکارچیان ماهری نبودند. فقط کسانی که کمی در ابعاد آرزوهایشان زیادهروی کرده بودند.
حالا رِی مرده است و نیکی باید وراجیهای دیمیک را تحمل کند و این اپیزود را در حالی به پایان میرساند که اتوبوس حمل زندانیان چپ کرده است و مردی با نقاب گرگ در حال شکستن درِ برای رسیدن به او و خلاص کردنش است. در دنیای فیلمهای کوئنها، آدمبدها، کسانی که از مسیر مستقیم منحرف شدهاند، همیشه به سزای کارشان میرسند. با اینکه میتوان گفت این بلایی است که خود نیکی سر خودش آورد و هرکی خربزه بخورد باید پای لرزش هم بنشیند، اما مری الیزابت وینستند و هاولی او را نسبت به چیزی که در اپیزود اول دیده بودیم تغییر دادهاند. اگرچه او به عنوان یک فم فاتالِ اغواگرِ دردسرساز معرفی شد، اما از آن موقع تاکنون این خودش بوده که کارش به جاهای باریکی کشیده است. با اینکه شکی در این نیست که او از رِی سوءاستفاده کرده تا برای او پارتیبازی کند و محدودیتهای عفو مشروطش را راحتتر بگیرد، اما مشخص است که او کاملا خودخواه هم نبوده و رِی را دوست داشته است. خبر خوب برای نیکی این است که او در اتوبوس حمل زندانیان بدون اینکه بداند کنار فرد مهمی مینشیند. اتوبوسشان در حالی که کنار فرد مهمی نشسته چپ میکند و یوری در حالی که او کنار فرد مهمی بیهوش شده قصد کشتن او را دارد. این فرد مهم کسی نیست جزِ آقای رنچ، هیتمنِ کر و لال فصل اول «فارگو» که همراه با همکارش آقای نامبرز توسط سندیکای فارگو برای پیدا کردن لورن مالو به بمیجی فرستاده شده بودند. در نهایت آقای نامبرز به دستِ مالو کشته شد و بعد مالو با اینکه قادر به کشتنِ آقای رنچ بود، اما او را به خاطر اینکه خیلی به کشتنش نزدیک شده بودند رها کرد. این در حالی بود که در اپیزود آخر فصل دوم هم با نسخهی کودکی این دو نفر روبهرو میشویم. معلوم نیست بعد از فصل اول که حدود چهار سال قبل از وقایع فصل سوم جریان داشت، چه اتفاقی برای آقای رنچ افتاده و او چرا دوباره سر از زندان درآورده، اما هرچه هست، در حال حاضر نیکی در کنار خوب کسی بیهوش شده است. کسی که احتمالا در لحظهی آخر به فرشتهی نجاتش تبدیل خواهد شد. پس، ظاهرا آقای رنچ همان عنصری بود که هاولی قولش را داده بود و قرار بود این فصل را به فصلهای قبلی ربط بدهد.
یکی دیگر از کسانی که در وضعیت آشفتهای به سر میبرد امت است. او اصلا با مرگ برادرش کنار نیامده است که خب، با توجه به شرایطی که هماکنون با خانوادهاش و وارگا دارد، غیر از این هم انتظار نمیرود. همین باعث میشود تا در جریان گفتگو با خانم گلدفارب در رستوران، حرفهای عجیب و غریبی بزند. امت برخلاف وارگا با اتفاقات پرهرج و مرج و خونین راحت نیست و برخلاف او نمیتواند آنها را به عنوان یک اتفاق عادی فراموش کند. پس وقتی وینی برای صحبت کردن با او دربارهی مرگ رِی به رستوران میآید، امت تمام نشانههای شناختهشده و نشدهای را که میتواند به عذاب وجدانش اشاره کنند رو میکند. او حتی قبل از اینکه وینی حرفی از قتل بزند، دربارهی انگیزهی قاتل سوال میپرسد. خلاصه اگر سای هرچه زودتر او را از معرکه دور نمیکرد، احتمالا همانجا در حال گریه کردن به همهچیز اعتراف میکرد. با نگاهی به رفتار امت در این اپیزود، به نظر میرسد او دارد سعی میکند تا با نحوهی زندگی و تفکرِ وارگا همراه شود. قول وارگا در خصوص افزایش ثروت و داراییها و گسترش مرزهای امپراتوریاش او را نرم کرده بود، اما با این حال به نظر میرسید اگر او فرصتی برای خلاص شدن از دست وارگا پیدا کند این کار را میکند، اما بعد از کشتنِ ری، او حالا چارهای از جز قبول کردنِ طرز فکر وارگا ندارد. این تنها چیزی است که کمکش میکند تا از شدت عذاب وجدان خودش را لو ندهد. تا مرگ برادرش را توجیه کند. او شاید در حال عذاب کشیدن باشد، اما عذابش مربوط به پروسهی پوست انداختنش و تبدیل شدنش به کسی مثل وارگا است. کسی که باور دارد میتوانیم واقعیت را با توجه به چیزی که میخواهیم تغییر بدهیم. که واقعیت قابلمذاکره است. از سوی دیگر سای هم در این اپیزود به شکنندهترین نقطهاش میرسد. قبلا او و امت تیم شکستناپذیر و موفقی در مقابل دنیا بودند. اما حالا همهچیز برعکس شده است. نه تنها امت برای لحظاتی به او تهمت میزند، بلکه وقتی سای سرش را بلند میکند با مردی روبهرو میشود که کنترل خانهای را که زمانی به راحتی در آن رفت و آمد داشت، به دست گرفته است.