یکی از مشهورترین و اجتنابناپذیرترین لحظاتِ «فارگو»ها زمانی است که داستان به نقطهی غیرقابلبازگشتش میرسد. زمانی که سرنوشت شوم کاراکترها طوری با هم قاطیپاتی میشود که اگر قبل از این امید ضعیفی برای ختم به خیر شدنِ عاقبتِ آنها داشتیم، در این نقطه از بین میرود. نقطهای که خطهای داستانی و اشتباهات و خرابکاریها و سوتیهای کاراکترها آنقدر زیاد میشود و روی هم تلنبار میشود که دیگر آنها هیچ کنترلی بر زندگیشان ندارند. یا باید با سپردنِ کنترلشان به دست خشم و انتقام همچون گاوی خشمگین به دل ماجرا بزنند و امیدوار باشند که جان سالم به در ببرند یا فقط باید چهار زانو کنار بمب در حال انفجار بنشینند و امیدوار باشند که بعد از انفجار، زنده بمانند! اپیزود این هفتهی فصل سوم «فارگو» به رساندن کاراکترها به این نقطهی ترسناک اختصاص یافته است و تا پایان آن برادران استاسی خودشان را در موقعیتی پیدا میکنند که نه راه پیش دارند و نه راه پس. در موقعیتی که به راحتی میتوان آخر و عاقبتِ وحشتناک آنها را به چشم دید.
البته که از همان موقعی که امت پس از پیدا شدن سروکلهی وارگا به پلیس زنگ نزد و از همان موقعی که رِی، موریس را برای دزدی از برادرش فرستاد، میدانستیم که سرنوشت وحشتناکی انتظار آنها را میکشد. اما دو نوع سرنوشت وحشتناک داریم. یک عدد سرنوشت وحشتناک معمولی و دومی سرنوشت وحشتناکی که بههیچوجه راه فراری از آن نیست و کاراکترها قرار است در لحظه لحظهاش زجر بکشند و نزدیکانشان را هم همراه با خودشان به آتش بکشند. اپیزود این هفته کاری میکند تا از وقوع نوع دوم مطمئن شویم. شاید بهیادماندنیترین لحظات «فارگو»ها از نگاه من، لحظهی به وقوع پیوستنِ سرنوشت وحشتناکی که بهتان گفتم باشد (نمونه فوقالعاده قتلعام خارقالعادهی سوفالس در پایان فصل دوم بود)، اما از آن باحالتر و هیجانانگیزتر وقتی است که سیرِ قاراشمیش شدن اوضاع و اتفاقات منتهی به آن سرنوشت وحشتناک را به چشم میبینیم و نوآ هاولی همیشه وقت و انرژی قابلتوجهای را به این مرحله اختصاص میدهد. میخواهد مطمئن شود که کاراکترهایش به نقطهای رسیدهاند که دیگر عقلشان به درستی کار نمیکند و برای زنده ماندن، چارهای جز افتادن به جان یکدیگر ندارند. اپیزود این هفته در انجام این کار فوقالعاده شروع میشود و فوقالعاده به پایان میرسد.
اپیزود شروع کوبندهای دارد. استلا، همسرِ امت با بستهای جلوی خانهشان روبهرو میشود. او بسته را باز میکند و با دیویدی و یادداشت تهدیدی در داخلش روبهرو میشود. دیویدی حاوی ویدیوی ناجوری از امت است. با این تفاوت که او امت نیست، بلکه برادر دوقلویش رِی است که خواسته از این طریق امت را بترساند و از او اخاذی کند. فقط مشکل این است که ویدیو قبل از امت، توسط همسرش دیده میشود. پس، طبق معمول نقشه طبق برنامه پیش نمیرود، استلا چمدانش را جمع میکند و با بچههایش امت را ترک میکند. از اینجا به بعد قضیه نه تنها بهتر نمیشود، بلکه در سراشیبی تندی قرار میگیرد. در پایان اپیزود ناگهان به خودمان آمده و میبینیم علاوهبر اینکه زندگی زناشویی امت به خاطر ویدیویی که رِی درست کرده بود به پایان رسیده است، بلکه یک مامور سازمان مالیات هم قصد دارد چند روزی در ادارهی امت استاسی اطراق کرده و حساب و کتابهای آنها را زیر و رو کند، رِی به خاطر مرگ انیس استاسی بهطرز جدیای تحت تحقیق و بررسی گلوریا و وینی است، نیکی به زور از کتکهایی که توسط نوچههای وارگا میخورد زنده بیرون میآید و سای نه تنها شاهد ضرب و شتم وحشتناک نیکی بوده است، بلکه مجبور میشود از لیوان «بهترین بابای دنیا» که دخترش به او داده است و وارگا با آن حرکت ناجوری انجام میدهد آب بخورد. پس آره، همه بهطور دستهجمعی در شرایط دربوداغانی به سر میبرند.
بار اصلی این اپیزود اما بیشتر از بقیه روی دوشِ امت و سای قرار میگیرد. مخصوصا سای فلتس که در این اپیزود در بهترین لحظاتش به سر میبرد. او از همان اپیزود اول، جذابترین کاراکتر فصل سوم بوده است و مایکل استالبرگ که قبلا در «یک مرد جدی»، یکی از عجیبترین و بهیادماندنیترین کاراکترهای فیلمهای کوئنها را بازی کرده است، در سریالی که براساس یکی از فیلمهای کوئنهاست، نقشی دارد که به همان اندازه عجیب و کمیک و احمقانه و دیدنی است. عمدهی جذابیت سای به موقعیت متضادی که در آن گرفتار شده برمیگردد: مردی که با آن سیبیل کلفت همیشه ادای گردنکلفتها را درمیآورده، حالا گیر یک گردنگلفت واقعی افتاده است. سای در ابتدا به عنوان دستراستِ امت و کسی معرفی شد که کارهای رییسش را راست و ریست میکند، اما در عرض چند اپیزود متوجه شدهایم که او نه تنها در مقابل نیرویی مثل وارگا کاملا بیخاصیت است، بلکه به حدی وحشتزده است که رسما فلج شده است. مخصوصا بعد از دیدار خصوصیاش با وارگا و ماجرای لیوان. همانقدر که امت به خاطر رفتنِ استلا گیج شده است، سای هم به همان اندازه خشمگین و سرگردان است. پس، حالا که هر دو به نقطهی غیرقابلبازگشتی رسیدهاند، امت به سای اجازه میدهد تا زنجیرهایی را که تاکنون دست و بالش را بسته نگه میداشتند، باز کند و حتی کلیدش را هم دور بیاندازد. در این لحظات به این فکر میکردم که خدا به خیر بگذارند. الانهاست که با خشم واقعی سای فلتس روبهرو شویم. الانهاست که چهرهی واقعی مرگبارِ این مرد دست و پاچلفتی فاش شود. به همین دلیل نگران بودم که نکند باز شدن زنجیرها و دور انداختن کلید به معنای قتل است. نگران بودم که نکند سای قصد دارد نیکی را در قرار ملاقاتشان نفله کند.
اما نه، ظاهرا سای بدبختتر و بزدلتر از چیزی است که فکر میکردیم. باز شدن دست و بالِ سای به معنی قتل نیست، بلکه به معنی پیشنهاد پول بیشتر به نیکی است! اما اوج حماقت سای جایی است که او نوچههای وارگا را همراه خود به قرار ملاقات میکشاند. آنها نیکی را زیر مشت و لگدهایشان میگیرند تا پیامشان را به رِی برسانند. سای هم آنقدر از صحنهای که شاهدش است وحشت کرده که بدون اینکه ببیند آیا نیکی زنده است یا نه، گازش ماشین گندهاش را میگیرد و میرود تا به این فکر کند که چگونه زندگیاش به چنین جهنمی تبدیل شد. صحنهی کتککاری بیرحمانهی نیکی در وسط ناکجا آباد توسط نوچههای بیاحساسِ وارگا تاکنون بزرگترین حرکت خشونتآمیز این فصل بوده است. البته که در قسمت اول جمجمهی یکی از کاراکترها زیر کولر له شد، اما آن صحنه بیشتر از اینکه در نمایش خشونت، آزاردهنده و واقعی باشد، حکم یکی از آن وحشتهای فانتزی فارگویی برای جذب تماشاگران را داشت. اما کتککاری نیکی با اینکه هیچی از وقوع خشونت را نشان نمیدهد و به صداهای ناهجار و چهرهی شوکهشدهی سای بسنده کرده است، اما مثال بارز خشونتی است که به درستی اجرا میشود؛ خشونت واقعی باید حال تماشاگر را بهم بزند و این صحنه در این کار موفق است.
یکی از چیزهایی که باعث میشود ضرب و شتمِ نیکی از قدرت شوکهکنندگی بالایی بهره ببرد، پرداخت بیشتر رابطهی رِی و نیکی و کندو کاو در احساساتِ آنها نسبت به یکدیگر است. در فلشبکی که بعد از افتتاحیه به مراحل قبل از تهیه ویدیوی رسوایی امت توسط این دو میزنیم، میبینیم که رِی بدترین زمان ممکن را برای درخواست ازدواج از نیکی انتخاب میکند و نیکی هم که از این لحظه ذوق کرده است، درخواست او را قبول میکند. در نقد هفتهی پیش براساس داستان «پیتر و گرگ» به این نتیجه رسیدیم که احتمالا نیکی فقط به دنبال دعوا انداختن بین برادران استاسی و سود بردن از آن است، اما ذوقزدگی او در این لحظه آنقدر واقعی احساس میشد که نشان داد ممکن است رابطهی آنها صمیمیتر از چیزی باشد که فکر میکنیم و همین موضوع آنها را برخلاف تمام کارهای دیوانهواری که انجام دادهاند، به افرادِ دوستداشتنیتری تبدیل میکند. در ادامه صحنهی خرید کت و شلوار را داریم که دوباره آنها را به عنوان زوجی خوشحال ترسیم میکند. سریال از این طریق کاری میکند تا بازجویی گلوریا و وینی از رِی و ملاقاتِ نیکی و سای بیرون از شهر، به صحنههای تنشزاتری بدل شوند. پس، اگرچه مطمئنم این دو سزای اعمالشان را به شکل بدی خواهند دید، اما این اپیزود موفق میشود تا من را بیشتر از گذشته به سرنوشتشان علاقهمند کند.
دیگر اتفاق مهم این اپیزود مربوط به دعواهای گلوریا و رییس جدیدش میشود. گلوریا و وینی به این نتیجه رسیدهاند که داستان پیچیدهشان حقیقت دارد، اما رییسشان با آوردن داستان واقعیای دربارهی دختری و بادکنکش به آنها میگوید که داستانشان چیزی بیشتر از چسباندن یک سری اتفاقات تصادفی در کنار یکدیگر نیست. حق با رییس است. البته که بعضی اتفاقات کاملا تصادفی هستند و نمیتوان دلیلی برای آنها پیدا کرد، اما همزمان او باید بفهمد که بعضی اتفاقات عجیب و غریب هم هستند که شاید درکشان برای ذهن ما سخت باشد، اما وجود دارند. حقیقت دارند. گلوریا و وینی این موضوع را درک میکنند. اینجا اهمیت اپیزود سوم که بهطور انحصاری به جستجوی گلوریا برای یافتن حقیقت اختصاص داشت کشف میشود. در آن اپیزود گلوریا درک محدودی دربارهی اتفاقی که برای پدر ناتنیاش افتاده بود داشت. فکر میکرد شاید مرگش مربوط به اتفاقی در گذشتهاش شود. شاید کسی با کشتن او قصد تلافی کردن داشته است. اما جستجوی او در کمال ناباوری به لوگوی شرکت تولیدکنندهی توالتِ اتاق مُتلی که انیس سالها قبل در آن ساکن بود ختم شد. آن هم لوگویی که حرف اولِ اسمش پاک شده بود. پس او «انیس استاسی» را به جای «دنیس استاسی» به عنوان اسم جدیدش انتخاب میکند و چند دهه بعد در جای دورتری از لس آنجلس، توسط کسی که اسمش را اشتباه گرفته بود کشته میشود.
داستان عجیب و غریبی است و اصلا قابلپیشبینی نیست. اما اتفاق افتاده است. گلوریا به چشم دیده است که بعضی چیزها تصادفی نیستند، بلکه نتیجهی سلسله اتفاقات پیچیدهای هستند. وینی هم در جریان تحقیق دربارهی ماجرای تصادف در پارکینگ رستوران به چنین نتیجهای رسید. اما رییس پلیس هیچوقت بهطور دستاول چنین اتفاقات پیچیدهای را تجربه نکرده است. یا حداقل همیشه برچسب تصادفی را روی آنها میزده. پس طبیعی است که تحقیقاتِ گلوریا و وینی را خندهدار بخواند و با آن مخالفت کند. این در حالی است که به نظر میرسد رییس پلیس جدید به خاطر تجربیاتش در جنگ و آسیبهای روانیاش، خسته و بیحوصله است و شاید دوست دارد به صندلیاش تکیه بدهد و خودش را با خلافکارهای خردهپا سرگرم کند و درگیر اتفاقات بزرگ و دردسرسازی مثل قتلهای پیچیده نشود. نتیجهی تمام اینها این است که سریال نیمفصل اول را در حالی به پایان میرسد که دربارهی یک چیز مطمئن هستیم: از اینجا به بعد فقط به آتش جنگ و جدل برادران استاسی اضافه خواهد شد. از یک طرف رِی باعث شد تا زنِ امت او را ترک کند و از طرف دیگر رِی فکر میکند که نیکی به دستور دار و دستهی امت اینطوری کتک خورده است و به فکر تلافی خواهد بود. و معلوم نیست چه کسی در وسط میدان نبرد این دو قرار خواهد گرفت.