اپیزود چهارم فصل سوم «فارگو» (Fargo) با یک غافلگیری بامزه آغاز میشود. بیلی باب تورنتون که در فصل اول نقش لورن مالو را برعهده داشت (و شخصا دوست دارم بهشکل فارگوگونهای بازگردد)، راوی داستان این قسمت است. همانطور که نوآ هاولی از مارتین فریمن برای روایت فصل دوم استفاده کرده بود، برای این فصل سراغ آنتاگونیست فصل اول رفته است. با این تفاوت که با یک روایت معمولی طرف نیستیم. بیلی باب تورنتون سعی میکند تا داستان «پیتر و گرگ» را به کاراکترهای این فصل نسبت بدهد. «پیتر و گرگ» داستان سموفونیکِ پریانی کودکانهای است که از آن برای آموزش آلات موسیقی ارکستر استفاده میشود. داستان بهطور خلاصه دربارهی پسر جوانی به اسم پیتر است که در کلبهی پدربزرگش در جنگل زندگی میکند. دیگر شخصیتهای داستان یک اردک و یک پرندهی کوچک هستند که این دو سر اینکه اردک نمیتواند پرواز کند و پرنده نمیتواند شنا کند با هم بگو مگو میکنند و در همین حین گربهای آنها را زیر نظر میگیرد. پیتر به پرندهها هشدار میدهد و پرندهی کوچک برای فرار از دست گربه به بالای درختی پرواز میکند و اردک هم به وسط مرداب شنا میکند. در این میان پدربزرگ پیتر به او هشدار میدهد که از کلبه بیرون نیاید. چرا که جنگل گرگ دارد. هشدارِ پدربزرگ به واقعیت میپیوندد و سروکلهای گرگی پیدا میشود و اردک که از مرداب بیرون آمده است را شکار کرده و قورت میدهد. در همین جریان پیتر طنابی گیر میآورد، از درخت بالا میرود و از پرندهی کوچک میخواهد تا حواس گرگ را پرت کند تا بتواند طناب را به دور گردنش بیاندازد. او موفق میشود. اما بلافاصله سروکلهی شکارچیانی که در تعقیب گرگ هستند پیدا میشود و برای شلیک به آن آماده میشوند که پیتر از آنها میخواهد تا به جای کشتن گرگ، آن را به باغ وحش ببرند تا بقیهی عمرش را آنجا سپری کند.
با کمک توضیحات شمردهشمردهی بیلی باب تورنتون متوجه میشویم که هرکدام از کاراکترهای اصلی «فارگو»، کدامیک از کاراکترهای «پیتر و گرگ» هستند؛ امت پرندهی کوچک است. ری اردک است. نیکی گربه است. گلوریا پیتر است. سای پدربزرگ است و وارگا گرگ. شخصا انتظار ندارم نوآ هاولی داستان «پیتر و گرگ» را بدون تغییر و تحول تکرار کند، اما انتظار میرود که داستان این فصل روند و ساختاری شبیه به «پیتر و گرگ» را داشته باشد. گلوریا توسط رییسش به خاطر بیاجازه رفتن به لس آنجلس و دنبال کردنِ پروندهی قتل پدر نانتیاش موردبازخواست قرار میگیرد. درست همانطور که پدربزرگِ پیتر به خاطر بیرون آمدن از کلبه به او دربارهی گرگ هشدار میدهد. اما همانطور که پیتر از خطر گرگها نترسیده بود، گلوریا هم به جای اینکه یکجا بشیند، میخواهد سر طناب را تا انتها دنبال کند و از عواقبی که پافشاریاش میتواند به همراه داشته باشد نمیترسد.
در همین حین سای به جای لو دادن جای وارگا به پلیسها، سعی میکند همهچیز را ماستمالی کرده و افسر پلیسی را که به شرکت استاسی سر میزند دست به سر میکند. درست برخلافِ پدربزرگ داستان که خطر گرگها را به پیتر اطلاع میدهد، سای از ترس نوچههای گرگ (وارگا) وجود آنها را مخفی نگه میدارد که احتمالا میتواند به گسترش فعالیتهای آنها منجر شود. برخلاف داستان «پیتر و گرگ»، در اینجا گرگها طوری زندگی پدربزرگ را در کنترل دارند که او در مقابل آنها کاری از دستش برنمیآید. همانطور که اردک و پرنده سر اینکه کدامشان بهتر هستند دعوا میکردند، امت و ری هم سر اینکه حق با چه کسی است درگیر هستند. در داستان «پیتر و گرگ» گربه، اردک و پرنده را با فکر بدی زیر نظر میگیرد. از آنجایی که نیکی، گربه است، پس میتوان گفت گرچه او در ظاهر طرفدارِ ری به نظر میرسد، اما شاید در واقع همان گربهای است که به منافعِ خودش فکر میکند و برای سود شخصی، در حال بازی دادن هر دوی برادران استاسی است. حتی میتوان خط مستقیمی بین هشداری که همکارانِ ری در رابطه با ارتباط نزدیکش با نیکی به او میدهند و هشداری که پیتر در داستان به اردک و پرنده در رابطه با گربه نیز میدهد ترسیم کرد. با این تفاوت که برخلافِ قصه که اردک و پرنده این هشدار را جدی میگیرند و دور از دسترسِ گربه قرار میگیرند، رِی این هشدار را نادیده میگیرد و شاید این موضوع بدجوری به ضررش تمام شود.
پس بله، همینطور که میبینید، ظاهرا نوآ هاولی سعی کرده از طریق کنار هم قرار دادن «پیتر و گرگ» و داستان این قسمت، به روش خلاقانه و بهتری درگیریها، روابط، اشتباهات و جایگاه پیچیدهی هرکدام از شخصیتهای اصلی سریال را نسبت به یکدیگر مشخص کند. و دقیقا همینطور هم است. بعد از این افتتاحیه، ما با اپیزودی روبهرو میشویم که کاملا به برخورد غیرمنتظرهی کاراکترها با یکدیگر که آنها را وارد مسیرهای تازهای میکند یا سفرشان در ادامهی فصل را پیریزی میکند مواجه میشویم. نتیجه اپیزودی است که از ساختار و حالوهوای بسیار آشنایی بهره میبرد. درست برخلاف اپیزود هفتهی گذشته که فقط روی یکی از کاراکترهای اصلی تمرکز کرده بود، در لس آنجلس اتفاق میافتاد، خارج از خط داستانی اصلی این فصل جریان داشت، شدیدا تجربی بود و در کارنامهی این سریال منحصربهفرد محسوب میشد، اپیزود این هفته به حال و هوای همان فارگویی که میشناختیم برگشته است. این اپیزود شاید حتی از اپیزود افتتاحیهی این فصل هم فارگوییتر باشد. تمام عناصر دنیای فارگو با قدرت در اینجا حضور دارند. از شاخ و شانهکشیهای بامزهی کاراکترها و تکههای کمدی و کاراکترهای احمق و پلیسهای سمجی که موی دماغ این کاراکترهای احمق میشوند گرفته تا تم اصلی موسیقی «فارگو» که بعد از جملهی: «راحت نشستین؟ خوبه. پس من شروع میکنم» توسط بیلی باب تورنتون، روی تصویری از ماشین پلیسی در حال حرکت در جادههای برفی مینهسوتا، شنیده میشود و روح را نوازش میدهد.
یکی از این حرکاتِ باحال فارگویی این اپیزود جایی است که رِی سیبیلهایش را میزند و کلاهگیس بر سر میگذارد تا در ظاهر برادرش به صندوق اماناتِ امت که نیکی در جستجوهایش برای تمبر از وجود آن خبردار شده بود، دستبرد بزنند. رِی که به نصیحتِ نیکی در رابطه با اینکه «پولدارترین فرد تو اتاق، رییسه» گوش کرده، سعی میکند تا با نمایش کمی عصبانیت، رییس بانک را تحت تاثیر قرار دهد. خیلی عصبانیتر از چیزی که احتمالا برادرش در چنین مواقعی ظاهر میشود. نکتهی شگفتانگیز این سکانس این است که ایوان مکگرگور با جا زدن خودش به جای امت، در واقع دارد ادای ایوان مکگرگور در قالب امت که خودش هست را در میآورد، اما همزمان باید ادای امت را به شکلی در بیاورد که ما متوجه رِی که خودش را به جای او جا زده شویم. میدانم، فرمول پیچیدهای است. اما همین پیچیدگی مضحک است که این صحنه را دیدنی کرده است و مکگرگور هم موفق میشود کاری کند تا با وجود شباهت ظاهریاش به امت، کماکان یادآور ری باشد. این حرکت شاید برای ما چیزی بیشتر از یک صحنهی جالب نباشد، اما در واقع نشان میدهد که ایوان مکگرگور برای اجرای آن، میبایست این کاراکترها را عمیقا بشناسد؛ تا بداند ری چه طرز فکری در رابطه با امت دارد؛ که آنها چه تفاوتهایی با هم دارند، چقدر به هم شبیه هستند، چه زمانی چه چیزی را میگویند و چه زمانی عصبانی میشوند. مکگرگور باید تمام اینها را میدانسته تا چنین هنرنمایی دقیق و خیرهکنندهای در این سکانس داشته باشد. با این وضعیت احتمالا تا پایان این فصل، این نقش به جمع برخی از بهترین کارهای کارنامهی مکگرگور وارد خواهد داشت. نهایتا معلوم میشود صندوق اماناتِ امت به جز خاکسترِ سگِ سای، خالی بوده است. با این حال ری صد هزار دلار از حساب برادرش بیرون میکشد و سعی میکند به نیکی ثابت کند که با این پول بُرد کردهاند و حقشان همینقدر است. این نشان میدهد ری هنوز کاملا به دل نبرد نزده است، دو دل است و اگر فرصتش پیش بیاید و اگر وسوسههای نیکی نبود، عقب میکشید. اما این تردید و ترس تا پایان این اپیزود از بین میروند.
چیزی که باعث این موضوع میشود، برخورد ری با سه نفر در محل کارش است. اولی پلیس زنی به اسم وینی لوپز است که برای تحقیق دربارهی دربوداغان شدن ماشین رِی توسط سای به او سر زده است. ری خیلی زود او را دست به سر میکند و میگوید که شکایتی ندارد. دومی گلوریاست. بعد از اینکه او میفهمد ری افسر عفو مشروطِ موریس بوده است، از اتاق او سر در میآورد، به نام خانوادگی مشترکِ او و انیس استاسی شک میکند و طبق معمول «فارگو»ها، ری پس از سوال پیچ شدنِ توسط پلیس ترس برش میدارد و معذب میشود و همین کاری میکند تا شک و تردید گلوریا به او قویتر شود. سومی هم جایی است که ری به اتاق رییس فراخوانده میشود و با عکسهای دوتایی خودش و نیکی روبهرو میشود که ظاهرا فرد ناشناسی به دست رییسش رسانده است. چرا که ارتباط نزدیک بین مشمولانِ عفو مشروط و افسرانشان ممنوع است. ری عشقش را به نیکی ابراز میکند و اخراج میشود. معلوم میشود ماجرای عکسها زیر سر سای بوده است که در تلافی پول دزیده شده توسط رِی صورت گرفته است. نتیجه این است که ری خود را در وضعیت بدتری نسبت به گذشته پیدا میکند و احتمالا حالا خیلی بیشتر از قبل برای مبارزه با برادرش و گرفتن چیزی که حقش میداند مصصمتر و بیپرواتر خواهد بود. البته که عواقب کارهای سای هم گلویش را میچسبند. وینی در بررسی ماجرای تصادف به شرکت استاسی میآید و متوجه میشود که این اسم نه تنها با اسم یکی از کسانی که در ماجرای تصادف حضور داشته یکسان است، بلکه با اسم مقتولی که گلوریا اتفاقی در دستشویی به او گفته بود هم یکسان است. سای سوالاتِ وینی را به وحشتناکترین و شکبرانگیزترین شکل ممکن جواب میدهد (و مایکل استالبرگ باری دیگر قابلیتهای کمدیاش را در جریان این سکانس و صحنهی شاخبازی برای رِی به دیوانهترین شکل ممکن به نمایش میگذارد!).
ناگهان به خودمان میآییم و میبینیم وینی لوپز در کمتر از یک اپیزود، به شخصیت دوستداشتنی و جالبتوجهای تبدیل شده است. شخصیتی که انرژی بسیار لازمی به رگهای این فصلِ افسردهکننده و سیاه تزریق میکند. چون هاولی گلوریا را طوری نوشته است که به اندازهی مالی سالورسون، لو سالورسون یا مارج گاندرسون از فیلم «فارگو» شاداب، سرزنده و بامزه نیست. او به خاطر طلاقش، از دست دادن مقامش، روبهرو شدن با جنازهی پدر ناتنیاش که به آن شکل به قتل رسیده بود، ترس از اینکه پسرش توسط این صحنه و طلاقش تحت تاثیر منفی قرار گرفته باشد، سفر ترسناکش به لس آنجلس و برخوردش با جمجمهی لهشدهی موریس در این اپیزود، زن افسردهتر و خستهتری به نظر میرسد. البته که او در مقایسه با خیلی آدمهای دیگر، مخصوصا لس آنجلسنشینها آدم خوبتری است، اما در مقایسه با کلانترهای فصلهای قبلی، نه. پس، حضور وینی بهطرز لذتبخشی به هیجان و شادابی سریال که همیشه در کنار جنایتهای ترسناکش، یکی از ویژگیهای معرفِ دنیای «فارگو» بوده میافزاید.
وینی از آن کاراکترهایی است که همیشه بشاش است، اما همزمان بسیار وظیفهشناس هم است و کارش را با دقت انجام میدهد. از آن کاراکترهایی که شاید در نگاه اول سادهلوح و خیلی معمولی به نظر برسند، اما شدیدا باهوش و سمج هستند؛ همین خصوصیاتِ وینی است که در عرض یک اپیزود او را از کاراکتری که کارش را در گوشههای داستان شروع میکند، در پایان درگیر ماجرایی بزرگتر و خطرناکتر میکند. همانطور که تم اصلی «فارگو» درست در لحظهی فوقالعادهای از داستانگویی بیلی باب تورنتون پخش میشود، در سکانس نهایی این اپیزود هم صدای سوتِ جوش آمدن کتری در لحظهی ایدهآلی فضا را پر میکند؛ گلوریا و وینی متوجه میشوند که هر دو در حال بررسی یک پروندهی یکسان هستند. پروندهای که خیلی پیچیدهتر از چیزی است که هر دو در ابتدا فکر میکردند. و چه تیمی بشوند این دو پلیس! تا آنجا که یادم میآید در فصلهای قبلی مالی و لو سالورسون، تنها فعالیت میکردند و خیلی خوب میشود اگر برای تنوع هم که شده، در ادامهی این فصل شاهد یک گروه تجسس دو نفره باشیم که با توجه با شخصیت متفاوتشان میتواند به بده بستانهای جالبی بین آنها، که یک نمونهاش را هم در سکانس دستشویی دیدیم، ختم شود!
یکی از کاراکترهایی که در این اپیزود جزییاتِ لازم و خوبی دریافت میکند، وارگاست. تماشای این بشر با بازی محشرِ دیوید تیولیس تاکنون یکی از مهمترین لذتهای فصل سوم بوده است، اما وارگا تاکنون به جای انسان، شیطانی با قدرت و نفوذ مطلق به نظر میرسید که چنین چیزی در این اپیزود کمی تغییر میکند. درست مثل مایک میلیگان از فصل دوم که هر از گاهی با بخش انسانی و ضعفهایش روبهرو میشدیم، در این اپیزود متوجه میشویم که وارگا مبتلا به بیماری پرخوری عصبی یا چیزی شبیه به این است؛ بیماریای که دلیل وضع خراب دندانهایش را توضیح میدهد. این در حالی است که او ظاهرا در کانتینرِ کامیونی که چند اپیزود قبل وارد یکی از پارکینگهای استاسی شد زندگی و کار میکند و روی میز کارش هم عکسی از جوزف استالین دیده میشود. شاید به خاطر اینکه وارگا در زمینهی علاقهی بیحد و مرزی که به جمعآوری اطلاعات و جاسوسی دارد، دنبالهروی طرز فکر استالین است. این خبر خوبی برای گلوریاست. از آنجایی که گلوریا پیتر است و وارگا گرگ، پس احتمالا مسیر آنها به هم برخورد خواهد کرد. اما از آنجایی که گلوریا هیچ ردی در شبکههای اجتماعی و دنیای الکترونیکی ندارد، شاید وارگا تا لحظهی آخر متوجه تحت تعقیب بودنش توسط گلوریا نشود. وارگا در دنیای دیجیتال سیر میکند. او پادشاه قلمروی اینترنت است. اما ما مخصوصا در این اپیزود دیدیم که چگونه تمام دستگاههای الکترونیکی به وجود گلوریا واکنش نشان نمیدهند. گلوریا متعلق به دنیای آنالوگ است. وارگا در این اپیزود دربارهی ثروتمند شدن جهت نامرئی شدن برای امت صحبت میکند و شاید او از همان جایی ضربه بخورد که قصد دارد به آن دست پیدا کند: نامرئی بودن. گلوریا در حال حاضر در دنیای دیجیتال نامرئی است. گلوریا باید به روش سنتی رد وارگا را بزند. چون یک حرکت آنلاین، میتواند مثل وکیل شرکت استاسی به مرگش ختم شود.
zoomg