در نقد اپیزود اول «لژیون» به این نکته اشاره کردم که سریال چقدر در زمینهی ساختار افسارگسیختهی داستانگویی و قرار دادن شخصیتها در اولویت به «فارگو»، سریال قبلی نوآ هاولی شبیه است. خب، حالا بعد از تماشای اپیزود دوم و مخصوصا اپیزود سوم باید گفت که «لژیون» از لحاظ طراحی اپیزودها نیز خیلی یادآور «فارگو» است. اگرچه «فارگو»ها به اپیزودهای افتتاحیهی انفجاری و اپیزودهای پایانی غافلگیرکننده و انفجاریترشان معروف هستند، اما همیشه سه-چهار اپیزودی که این وسط قرار میگیرند نادیده گرفته میشوند. در حالی که باید توانایی و قدرت واقعی داستانگویی هاولی را در آنها جستجو کرد. در سه-چهار اپیزود میانی سریال اتفاق خارقالعادهای نمیافتد، اما سریال به خوبی و بدون اینکه متوجه شویم با یک سری صحنههای آرام هم آینده را زمینهچینی میکند، هم روابط بین کاراکترها را پرورش میدهد و هم ما را با صبر و حوصله در دنیای سریال غوطهور میکند تا در چند اپیزود آخر درگیریها ضربهی قویتری از خودشان بر جای بگذارند. اپیزود سوم «لژیون» در قالب چنین اپیزودهایی قرار میگیرد. اپیزودی که واقعا نفهمیدم چه زمانی شروع شد و چه زمانی تمام شد و این هنر هاولی را نشان میدهد که بلد است چگونه درام، اکشن، اتفاقات عجیب، اسرار و شخصیت را طوری در هم گره بزند که نتیجه به چنین اپیزودی منجر میشود. اپیزود جمعوجوری که نیامده تمام میشود.
داستان دیوید هالر که هنوز معلوم نیست چه جور میوتنتی است و چقدر خطرناک است، در این اپیزود با سه دقیقه تصاویر و صداهای عجیب و غریب شروع میشود؛ مونتاژی که اگر در سریال دیگری با آن برخورد میکردیم تعجب میکردیم، اما این همان چیزی است که از این سریال میخواهیم و در نتیجه از همان چند دقیقهی اول معلوم است که این اپیزود قرار است به جای اپیزود خنثی دوم، دنبالهروی اپیزود پرجنبوجوش اول باشد. یکی از انتقادهایی که به اپیزود دوم داشتم، استاندارد شدن بیش از اندازهی آن بود. اما این اپیزود با همان خلاقیتهای بصری آغاز میشود که شروع سریال را جالبتوجه و درگیرکننده کرده بود. اپیزود با تکرار چندبارهی سوال «شروع کنیم؟» از پایان اپیزود قبل که برروی تصاویری از خاطرات دوران کودکی دیوید، آکواریومی از زالوهای شناور، شکنجهی خواهرش و دستگاه قهوهساز سخنگوی سامرلند شنیده میشود کیلد میخورد. تصاویری که ترکیب آنها به لحن ناراحتکننده و شرورانهای ختم شده است که قبل از اینکه اپیزود واقعا شروع شود از اتفاقات آینده خبر میدهند.
چیزی که در این افتتاحیه بیشتر از هرچیزی اهمیت دارد، داستانی است که قهوهساز برای ملانی تعریف میکند. داستان هیزمشکنِ فقیری که پرندهی دُرنایی را که در تله گیر کرده را نجات میدهد. مدتی بعد آنها با دختر جوانی جلوی در خانهشان روبهرو میشوند و هیزمشکن و زنش او را به خانه دعوت میکنند. دختر که بعد از مدتی به عضوی از خانوادهی آنها تبدیل میشود از هیزمشکن درخواست چرخ بافندگی میکند. او با استفاده از آن لباسهای خوبی میبافد و هیزمشکن و همسرش را ثروتمند میکند. اما وقتی آنها به حرف دختر گوش نمیکنند و سعی میکنند تا از راز نحوهی بافت لباسها اطلاع پیدا کنند، معلوم میشود دختر در واقع یک دُرنا بوده است که پرواز میکند و میرود و هیچوقت خبری ازش نمیشود.
احتمال اینکه هاولی این قصه را برای کشیدن خطی موازی بین آن و داستان این روزهای دیوید در این اپیزود قرار داده باشد زیاد است. دیوید و قدرتهای خداگونهاش این پتانسیل را دارند که به ملانی و گروهش کمک کنند تا در برابر دشمنانشان به پیروزی برسند. اما میدانیم که دیوید هنوز نمیداند قدرتهایش دقیقا چه چیزی هستند، چه برسد به اینکه چگونه آنها را کنترل کند. بنابراین شاید تلاشهای ملانی برای فهمیدن و کنترل قابلیتهای دیوید، به معنای کنجکاو شدن، سرک کشیدن به درون اتاق دخترِ هیزمشکن و دیدن چیزی است که نباید ببیند. اینکه دیوید چیزی که به نظر میرسد نیست. بلکه دُرنایی است که همانطور که در قصهی هیزمشکن پرواز کرد و رفت و با این کارش آنها را به بازگشت به روزهای تنگدستیشان نفرین کرد، دیوید هم میتواند تبدیل به چیزی شود که نه به نفع سامرلند، بلکه به ضررشان تمام شود.
برداشت دیگری که از این قصه در چارچوب داستان دیوید میتوان کرد این است که ملانی آماده است تا به محض به دست آوردن چیزی که میخواهد، به دیوید نارو بزند. اما راستش را بخواهید برداشت دوم حداقل با توجه به چیزی که در اپیزود سوم دیدیم دور از ذهن است. در طول دو اپیزود اول میشد حس کرد که یک جای کار در سامرلند میلنگد. حالوهوای محیط سامرلند و جلسات بازیابی خاطرات بد دیوید خیلی ساینتولوژیگونه بود. اما در اپیزود سوم با ملانیای طرفیم که نم هم پس نمیدهد. بنابراین اگر او نقشههای بد در پس ذهنش دارد، کار خوبی در جریان این اپیزود برایمخفی نگه داشتن آنها انجام میدهد. از سوی دیگر لنی را داریم که شاید در زمانی که هنوز لای دیوار نمُرده بود، دوست خوبی برای دیوید بود، اما از وقتی که روحش جای بدن فیزیکیاش را گرفته نمیتوان ماهیت نقشی که ایفا میکند را حدس زد. مثلا در این اپیزود میبینیم که او سعی میکند به دیوید هشدار بدهد که یک کاسهای زیر نیمکاسهی ملانی و دار و دستهاش است. اما نحوهی هشدار لنی که شامل تبدیل شدن به خواهر دیوید برای بازی با اعصاب او و مسخره کردن تصمیمش برای ماندن در سامرلند برای آماده شدن، طوری است که نمیتوان آنها را جدی گرفت. او به جای اینکه شبیه یک دوست نگران به نظر برسد، شبیه شیطانی است که میخواهد به هر ترتیبی که شده دیوید را مجبور به انجام کاری که دوست دارد کند.
از طرف دیگر ملانی در جریان جلسهی خاطرهگردیشان از دیگران جدا میافتد و در حالی که در حال خواندن کتاب «عصبانیترین پسر دنیا»ست، شیطانی با چشمان زرد از پشت به دیدارش میآید و دستش لای کتاب میماند و له و لورده میشود. وقتی بیدار میشود همان چیزی را میگوید که ما تماشاگران منتظر گفتنش بودیم و خود او از گفتنش وحشت داشت: «مطمئن نیستم که اونا خاطره باشن». این در حالی است که اگر ملانی نقشهی پلیدی برای دیوید کشیده باشد، سخنرانی صادقانهای که دربارهی دلیل کمک به او میزند میتواند در گول زدن ما و دیوید موفقیتآمیز بوده باشد: «دیوید لیاقت سلامتی و خوشبختی رو داره… و بعدش میخواهم ازش استفاده کنم». خلاصه هیچ چیزی در اپیزود سوم نشان از نیرنگهای پشت پرده ندارد. فقط رهبر گروهی شورشی که تنها هدفش این است که این جنگ را برنده شود و حالا میداند کارشان برای درمان دیوید سختتر از چیزی که فکر میکردند خواهد بود. چیزی که در ذهن او جولان میدهد یک سری خاطرات بد نیستند، بلکه ظاهرا هیولاهایی هستند که هنوز از طبیعت و هویت آنها اطلاعی نداریم.
برخلاف اپیزود قبل که کمی از حسوحال فعال و متمرکز اپیزود اول فاصله گرفته بود، این اپیزود جبران میکند. داستان به کندو کاو در گذشتهی دیوید برمیگردد و ما کموبیش اطلاعات جدیدی به دست میآوریم. صحنهی انفجار کابینتهای آشپزخانه که مدام در طول این سه اپیزود به آن برمیگردیم بالاخره کمی بامعنیتر میشود. در همین صحنه است که باز دوباره با شیطانی با چشمان زرد روبهرو میشویم. در راستای دو اپیزود قبل که هر وقت سروکلهی شیطان چشم زرد پیدا میشد، قدرتهای دیوید هم شکوفا میشدند (بسته شدن دیوارها در اپیزود اول و تلهپورت کردن دستگاه ام.آر.آی در اپیزود دوم)، در این اپیزود هم دیوید بدون اینکه خودش بخواهد ملانی و پتونومی را از جایی به جایی دیگر منتقل میکند و عدم توانایی پتونومی در عمیقتر شدن در خاطراتِ دیوید در حالی که شیطان چشم زرد ظاهر شده، نشان میدهد که احتمالا این اوست که سد راه آنها میشود و این ثابت میکند که شیطانی با چشمان زرد هرچه هست، زایدهی توهمات دیوید نیست. دومین نمایش دیوید از قدرتهایش جایی است که او خودش و سیدنی را از درون یک پورتالِ کرمچالهمانند به دیدن خواهرش در جایی که زندانی شده میبرد. واکنش سیدنی به این حرکت خفن این است: «اگه بتونی قدرتهاتو کنترل کنی، خفنترین آدم دنیا میشی». برای کسانی مثل خودم که احساس میکردم سریال جهت واقعگرایی ولوم قدرتهای دیوید از کامیکبوکها را پایین کشیده است، چنین صحنههایی خوشحالکننده است.
یکی از چیزهایی که «لژیون» را به سرعت به سریال مهمی تبدیل کرده، رو دست زدن به انتظاراتِ تماشاگر از لحاظ فرمی است. این روزها داستانهای ابرقهرمانی فقط با حرکت در چارچوب ژانر ابرقهرمانی نمیتوانند موفق شوند. بلکه باید براساس داستانشان دست به بازیگوشی بزنند و به ژانرهای دیگر هم ناخنک بزنند. چه وقتی که «شوالیهی تاریکی» یک درام جنایی میشود و چه وقتی که «جسیکا جونز» ویژگیهای داستانهای کامیکبوکی را با ژانر کاراگاهی نوآر ترکیب میکند. خب، «لژیون» در دو اپیزود گذشته بین کمدی سیاه، یک عاشقانهی وس اندرسونی و یک داستان سورئالیستی روانگردان در نوسان بوده و حالا نوبت این است که ژانر جدیدی را انتخاب کند: وحشت. کارگردانی این اپیزود به درستی به مایکل آپندال سپرده شده است که بیشتر از هرچیزی به خاطر کارگردانی اپیزودهای متعددی از سریال «داستان ترسناک امریکایی» مشهور است.
«لژیون» تاکنون نشان داده وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد که دست از دنیای واقعی میکشد و با رفتن به اعماق ذهن شکستهی دیوید درجهی تعلیق را بالا میبرد و نیمهی دوم این اپیزود این کار را طوری انجام میدهد که بعضیوقتها احساس میکردم با کراساوری از مجموعهی «کابوس خیابان اِلم» و «اینسپشن» سروکار دارم. سکانسهای نهایی این اپیزود که در آن ملانی، سیدنی و پتونومی درون ذهنِ دیوید که بیهوش است گرفتار میشود و تحت تعقیب شیطانی با چشمان زرد قرار میگیرند جایی است که سریال موفق میشود یک سری تصاویر رویاگونهی سورئال را به یک تریلر نفسگیر تبدیل کند. سید یک تعقیب و گریز کلاسیک کابوسوار را تجربه میکند. تعقیبکننده عصبانیترین پسر دنیاست که درون کانال هوا به موجود چشم زرد تغییر قیاقه میدهد. مطالعهی کتابهای مرموز در فیلمهای ترسناک اصلا فکر خوبی نیست و تلاش ملانی برای اثابت خلاف آن به کجومعوج شدنِ انگشتانش منجر میشود. حالا این دو نفر خیلی شانس آوردند. بدترین وضعیت ممکن را دیوید دارد که هنوز آن داخل مانده است. اپیزود در حالی تمام میشود که او را در حال گرفتن گوشهایش برای مقابله با صداهای داخل سرش میبینیم. درست در همان وضعیتی که اپیزود اول را شروع کرده بودیم.
فعلا در میان این هیاهوی گیجکننده و بیتوقف، زیباترین اتفاقی که در هر اپیزود میافتد زمانی است که داستان سراغ پرداخت رابطهی دیوید و سید میرود و این اپیزود هم شامل یکی-دوتا از بهترینهای آنهاست. نحوهی به تصویر کشیدن صحنههای دوتایی این دو نفر عالی است. از آنجایی که این دو نمیتوانند یکدیگر را لمس کنند، دوربین آنها را در حالی که در سهگوشِ دیوار تا جای ممکن به هم نزدیک شدهاند نشان میدهد. انگار همیشه یک دیوار فیزیکی وجود دارد که جلوی رسیدن تماموکمال آنها به یکدیگر را میگیرد. مشخص است که دیوید برای گرفتن دست سید لحظهشماری میکند و توضیحات پرهیجانش دربارهی تجربهای که در بدن سید داشته و تواناییاش در لمس کردن پوست او بهطرز اشکآوری رومانتیک میشود. دن استیونز در نقش دیوید طوری این احساس را با سوز و گداز و تصور کردن آنها در ذهنش بازی میکند که معنایی که این موضوع برای او داشته است را بهتر منتقل میکند. صحنهی بعدی جایی است که سید موفق میشود در داخل ذهنِ دیوید نسخهی کودکی او را بدون اینکه اتفاق بدی بیافتد در آغوش بکشد و این به لحظهی عجیب اما زیبایی از عشق پاک این دو منجر میشود. قابلذکر است که در جریان یکی از گفتگوهای آنها اطلاعاتی از زبان سید دربارهی قدرتهایش به دست میآوریم. او قبلا بدنش را با یک مرد چینی، یک زن سنگینوزن و یک دختربچهی ۵ ساله عوض کرده است. او از این میگوید که فکر میکند از آنجایی که همه میتوانند در بدنش رفت و آمد کنند، فکر نمیکند این بدن خودش است، اما همزمان این موضوع یک بخش زیبا هم دارد و آن هم این است که این قدرت به او ثابت کرده که روح وجود دارد و مواد تشکیلدهندهی انسان به پوست و گوشت و استخوان خلاصه نشده است. اینجور صحنهها نه تنها عناصر علمی-تخیلی سریال را واقعیتر و حسکردنیتر میکنند، بلکه بعضیوقتها کمی شاعرانگی هم تزریق این داستان تیره و تاریک میکنند.
Zoomg