سریال Legion «لژیون» با همان اپیزود افتتاحیهاش به یکی از دوستداشتنیترین سریالهایم در این اواخر تبدیل شد. اپیزود اول با فرم پرزرقوبرق و محکمش بلافاصله من را به این بخش از دنیای کامیکبوکهای مارول که قرار بود از زاویهی دید نوآ هاولی روایت شود جذب کرد. در نقد اپیزود اول گفتم که سریال خیلی از لحاظ فرم داستانگویی شبیه به «فارگو» است و در نقد اپیزود سوم گفتم که سریال چقدر از لحاظ طراحی اپیزودهای زمینهچینی یادآور «فارگو» است. اما اپیزود چهارم فاش میکند که چرا «لژیون» در جایی که باید شبیه به «فارگو» باشد، نیست. یکی از چیزهایی که «فارگو» را «فارگو» کرد، فقط دیوانهبازیهای ساختاری سریال نبود، بلکه کاراکترها و داستانی بود که بیننده را به خودش جلب میکرد و به فرم سریال عمق میبخشید. مهمترین خصوصیت اپیزود اول «لژیون» فرم خیرهکنندهی سریال بود. اما تکیه کردن به فرم در طولانیمدت ممکن است به ضرر کارتان تمام شود.
وقتی داستان از سرعت کافی بهره نبرد و وقتی محتوای تازهای سر موقع ارائه نشود، هرچقدر هم فیلم یا سریالتان زیبا و دیدنی باشد، نمیتواند جلوی حوصلهسربر شدن آن را بگیرد. «لژیون» با اپیزود چهارمش به نیمهی فصلِ هشت اپیزودیاش رسیده است و به نظر میرسد نگرانیمان در این خصوص دارد به حقیقت تبدیل میشود. در طول این چهار اپیزود برای اولینبار در جریان تماشای اپیزود این هفته احساس میکردم سریال سعی میکند الکی کش پیدا کند. من از آن تماشاگرانی نیستم که دوست داشته باشم سریال تمام نکات داستانیاش را در مغزم فرو کند و اتفاقا از کسانی هستم که عاشق فرو رفتن در باتلاقِ راز و رمزهای سریال هستم. اما حقیقت این است که سریالهای رازآلود حتی در جواب دادن به سوالهایشان با سوالهای بیشتر باید حاوی یکجور حس پیشرفت باشند. چنین حسی در اپیزود چهارم «لژیون» وجود نداشت. در عوض اینطور احساس میشود که سریال میخواهد خودش را با جلوههای تصویری جذابش، عمیقتر از چیزی که هست نشان بدهد. در اینکه «لژیون» پتانسیل تبدیل شدن به سریال عمیق و تاملبرانگیزی را دارد شکی نیست و در طول سه اپیزود اول هم نمونههای از آن را بهمان نشان داده، اما اپیزود چهارم چیز زیادی به عمق چاهی که از اپیزود اول شروع به حفر کردن آن کرده بود اضافه نمیکند.
اگر از پایانبندی بزرگ این اپیزود فاکتور بگیریم، اکثر زمان این اپیزود به وقتکشی در پیشبرد داستان دیوید و تمرکز روی این موضوع تکراری اختصاص پیدا کرده که افکار او قابلاعتماد نیستند. که چیزهایی که او تاکنون به ما نشان داده یا گفته، خیلی با واقعیت فرق میکنند. ملانی به سید، پتونومی و کری دستور میدهد تا از سامرلند بیرون بزنند و در مورد صحت خاطراتِ دیوید جستجو کنند. آنها در جریان جستجوهایشان با جزییات مهمی روبهرو میشوند که در تضاد با چیزهایی که دربارهی دیوید باور داشتند قرار میگیرند. بزرگترین حقیقت شوکهکنندهی جستجوهایشان این است که لنی، رفیق دیوید که با او مواد مصرف میکرده نیست. فرد واقعی اصلا زن نیست. او مردی حدودا ۴۰ ساله به اسم بنی است. تکه اطلاعات دیگری که به دست میآوریم این است که دیوید روانشناسش را بهطرز خشونتآمیزی کتک زده است و انگیزههایش برای دزدی از مطب دکتر خیلی پیچیدهتر از چیزی که فکر میکردیم بوده است. سید فکر میکند دیوید قصد داشته مدارک باقی مانده از جلسهای را که اطلاعات زیادی را فاش کرده بود نابود کند؛ مخصوصا چیزی که ستارهها در کودکی به او گفتهاند و بر روی ضبط صوت روانشناسش باقی مانده بوده است.
در همین حین متوجه میشویم که دیوید در سرزمینی میان واقعیت و رویا گرفتار شده است و در جریان سرگردانیهایش با اُلیور، همسر ملانی آشنا میشود. او صاحب صدای همان قهوهسازی است که در آغاز اپیزود هفته گذشته شنیده بودیم. بدن فیزیکی الیور در لباس غواصی عهد بوقی منجمد شده است و خودش هم با تیپ و قیافهی دههی شصتی در اتاقی ساخته شده از یخ محبوس شده است و آنقدر اینجا بوده است که از شدت تنهایی در دنیایی که نسبت به او بیتفاوت است دارد عقلش را از دست میدهد. جامین کلمنت که نقش الیور را برعهده دارد انرژی مورد نیاز خاصی به سکانس افتتاحیه و صحنهی دوتاییاش با دیوید تزریق میکند، اما خب مشکل این سکانس هم این است که در جریان آن چیز زیادی دستگیرمان نمیشود. به جز اینکه الیور تایید میکند شیطانی با چشمان زرد، موجودی واقعی است و مثل انگل به جان دیوید افتاده است، صحنههای دوتایی آنها به جز جذابیت تصویری، فاقد محتواست. چنین چیزی دربارهی سکانس زندانِ گروه آدمبدها هم صدق میکند. این حقیقت که دکتر کیسینجر، دکتر بیمارستان روانی دیوید همراه با خواهر دیوید توسط آنها گروگان گرفته شدهاند و در یک سلول غیرعادی نگهداری میشوند و اینکه سگ دوران کودکی دیوید چیزی بیشتر از توهم نیست، اطلاعات کوچک جالبی هستند، اما تمام اینها برخلاف چیزی که خود سریال سعی میکند بزرگ نشان دهد، بزرگ نیستند و بیشتر حسوحال جزییات نه چندان مهمی برای پر کردن زمان این اپیزود را دارند.
اپیزود چهارم اما فقط وقتی هیجان و تنش لازم را به دست میآورد که دیوید بالاخره در جریان سرگردانیهایش با لنی روبهرو میشود و او دست به عصبی کردن دیوید برای فرار از برزخی که در آن گرفتار شدهاند میزند. لنی در حین مسخرهبازیهایش فاش میکند که آنها یک نفر هستند و زمانی که دیوید دارد برای بازگشت به واقعیت و نجات سید زور میزند میتوان دید که این موضوع از طریق ترکیب شدن چهرهی دیوید و لنی که به نتیجهای سرخ و شیطانی منجر میشود، تایید میشود. بنابراین احتمال اینکه لنی چهرهی ملایمتری از شیطانی با چشمان زرد باشد هم میرود. دیوید برای نجات سید به واقعیت تلهپورت میکند و پس از مدتها فرصتی برای قهرمانبازی و نجات عشقش پیدا میکند، اما مشکل این است که او نمیداند بدنهای سید و آی با یکدیگر تعویض شدهاند. در نتیجه در حالی که آی دارد در بدن سید آزادانه فرار میکند، دیوید به خیال خودش آی را خلع سلاح کرده است.
«لژیون» از اپیزود اول نشان داد که سریال کامیکبوکی تیپیکالی نیست و سکانس پایانبندی این اپیزود باز دوباره این موضوع را بهمان ثابت میکند و بیش از پیش غیرمعمولبودنش را نشان میدهد. روی کاغذ دیوید فرصت خوبی برای اجرای یک صحنهی قهرمانانه دارد، اما همهچیز با توجه به اطلاعات محدودش دربارهی دوستان میوتنتش و قدرتهای سردرگمکننده و عجیب آنها به یک گندکاری تمامعیار تبدیل میشود. فردی مثل دیوید که تا چند ثانیه قبل در حال جر و بحث با شیطان درون مغزش بود، چگونه باید حدس میزد که دوستش که توانایی تعویض بدن دارد، جلدش را با مهمترین دشمنشان عوض کرده است؟ نتیجه به پایانبندی جالبی ختم شده که از روی قصد اعصابخردکن از آب در آمده است و سازندگان از طریق آن نشان میدهند که نبردهای ابرقهرمانی همیشه به صحنههای حماسی و تمیزی منجر نمیشوند. مخصوصا با توجه به اینکه دیوید و دوستانش اصلا ابرقهرمان نیست. بلکه فقط یک سری میوتنت با قدرتهای اعصابخردکن و آزاردهنده هستند که نه تنها هنوز خودشان توانایی استفادهی اصولی از آنها را بلد نیستند، بلکه هنوز به عنوان یک تیم با یکدیگر «مچ» نشدهاند. خلاصه سریال از این طریق یادآور میشود که ابرقهرمانشدن پروسهی سادهای نیست و یک شبه به وقوع نمیپیوندد و در زمینهی دیوید فقط شناسایی مشکلات شخصیاش به این معنی نیست که افسارشان را در دست دارد. شکست دادن مشکلات درونیاش و ابرقهرمانشدن تمرین و کار بسیاری میطلبد. وگرنه نتیجه به چیزی که در پایانبندی این اپیزود دیدیم منجر میشود. قویترین میوتنت دنیا به چنین شکل افتضاحی سوتی میدهد!
با تمام اینها در کنار این پایانبندی، اپیزود چهارم بدون لحظات خوب هم نبود. مثلا در جریان جستجوی سید و دیگران در خصوص صحت خاطراتِ دیوید میبینیم که واکنش سید در رابطه با گذشته و شخصیت متفاوت دیوید مورد توجه قرار میگیرد. سید تاکنون فکر میکرد دیوید میوتنتِ وحشتزدهای بوده که مورد نامهربانیها و سوءبرداشتهای بقیه قرار گرفته بود، اما او حالا در این اپیزود میفهمد کسی که دوستش دارد، ممکن است بیرحمتر و آبزیرکاهتر از چیزی که به نظر میرسد باشد. البته که ما کموبیش میدانیم دیویدی که تاکنون دیدهایم قلابی نبوده است و او یک طرف بیآزار و آرام دارد و حتما سید هم این موضوع را میداند، اما همیشه این احتمال نیز وجود دارد که بخش شیطانیاش کنترلش را به دست بگیرد و در آن صورت هیچکسی جلودارش نخواهد بود و اتفاقات ناجوری به وقوع خواهد پیوست. نکتهی مثبت دیگر این اپیزود نحوهی پرداخت رابطه و قدرتهای کِری و کَری بود. اینکه ما با میوتنتی سروکار داریم که دو شخصیت در یک بدن دارد بهطرز مورمورکنندهای خیلی جذاب است و سوالات زیادی را پیش میکشد، اما سریال سعی نمیکند بیش از اندازه به توضیحات داستانی خلاصه شود و در نتیجه به یک جملهی ساده و زیبا از زبان کِری بسنده میکند و همین کافی است: «اون منو میخندونه و من هم از اون محافظت میکنم». و البته طبق معمول طراحیها و جلوههای ویژوال سریال در به تصویر کشیدن برزخی که الیور در آن زندانی است عالی هستند. در اینکه «لژیون» از لحاظ خلاقیت غنی است شکی وجود ندارد، اما نمیتوان بزرگترین مشکل این اپیزود را هم نادیده گرفت: درجا زدن. بعد از سه اپیزود که به موضوعاتی مثل حافظه و خاطرات قابلاعتماد نیستند، همهچیز آن چیزی که به نظر میرسند نیستند و نمیتوان به راحتی توهم و واقعیت را از هم متمایز کرد پرداختند، اپیزود چهارم نیز باز دوباره تمرکز اصلیاش را روی اینها گذاشته است و به تکرار مکررات میپردازد. نمای پایانی اپیزود که دستان سیاه لنی را بر شانهی دیوید نشان میدهد، میتواند معنای مهمی داشته باشد. فقط امیدوارم هرچه هست، سریال را وارد محدودهی جدیدی کند.
Zoomg