نقد سریال Made For Love
سریال Made For Love «ساخته شده برای عشق» از تازهترین تولیدات شبکه اچ بی او مکس است. این سریال هشت دقیقهای از رمانی به همین نام نوشته آلیشیا ناتینگ اقتباس شده است. بازیگر اصلی این سریال کریستین میلیوتی است که او را با بازی در یکی از اپیزودهای سریال آینه سیاه (Black Mirror) و فصل دوم فارگو یا سریال چگونه با مادرت آشنا شدم به یاد داریم.
عشق مفهومی پیچیده است که حتی بین فیلسوفان و متفکران نیز بر سر ماهیت آن دعوا بوده است. این مفهوم حالا دستمایه یک سریال شده است. سریالی که در نگاه اول قصد دارد با نگاهی متفاوت از سایر آثار به ماهیت عشق بپردازد. تصوری که خیلی زود برای مخاطب از بین میرود.
داستان سریال دربارهی یک دانشمند ایدهآل گرا است که تلاش کرده همه جنبههای زندگی را از طبیعت گرفته تا وسایل زندگی بازسازی کند. نوعی بازسازی که مو به مو منطبق با ایدهآلهایش است. او اما عاشق میشود. او که عشق را نیز مفهومی خنثی میبیند سعی دارد آن را نیز به درون جهان ایدهآلهای خودش بکشاند. عشق ایدهآل نیز از نظر او، عشقی است که در آن دو نفر کاملا از نیازها و دغدغههای فرد مقابل خبر دارند و هیچ راز مگویی بینشان وجود ندارد. میتوان گفت همان تمثیل یک روح در دو جسم که برای اغراق در روابط عاشقانه بهکار میرود اینجا نیز مورد علاقه شخصیت داستان است.
کلیه موارد توضیح داده شده تا به اینجا جزو پیش داستان است و قصه از جایی شروع میشود که این دانشمند در فاز اول پروژهاش یک تراشه در مغز همسرش کاشته و توانسته به مغز او ورود کند. اما همسرش آن را پس زده و از خانه مدرن شوهرش با وجود اینکه تراشه را در سرش دارد فرار میکند. ادامه داستان به تعقیب و گریز ایندو با یکدیگر و البته موشکافی بیشتر شخصیتها میپردازد.
در ادامه به جزییات بیشتری از سریال میپردازیم
در هر قسمت، سریال ابتدا با فلشبک آغاز میشود. نقش این فلشبکها شخصیت پردازی زن فراری یعنی هیزل است. این شخصیتپردازیها دو جنبه دارند. گاهی روابط هیزل با شوهرش یعنی بایرون را موشکافی میکند و گاهی هم مخاطب را به فضایی دورتر یعنی زندگی و روحیات هیزل قبل از آشنایی با بایرون میبرد. کارگردان قصد دارد ازطریق این فلشبکها علاوهبر عمیقتر شدن شخصیتهایش بهنوعی کنشها و واکنشهای بین شخصیتها را در سریال توجیه کند. از این لحاظ سریال موفق عمل میکند و شخصیتهایی که تا پایان داستان حضور دارند برای بیننده آرام آرام باور پذیر میشوند.
مشکل اما از جایی شروع میشود که سریال تکلیف اصلیاش با خودش روشن نمیشود. جهانی که سریال میسازد و معرفی میکند در نگاه اول بسیار شبیه به مضامینی است که در سریال آینه سیاه دیدهایم. مثلا تکنولوژی مرگبار و مسخ کننده که به شکلهای مختلف میتواند موجبات نابودی انسان را فراهم کند، یکی از این مضامین است. امتیاز اصلی این نوع مفهوم در تیرگی و گزندگی است که بعد از پایان قصه بر مخاطب مستولی میشود. این سیاهی عمدتا بهوسیله فضا و البته عاقبت شخصیتها ساخته میشود.
در این سریال اما با اینکه ایده روی کاغذ بسیار جذاب است اما روند قصه بهشدت معمولی و دم دستی است. روندی که در کارگردانی نیز ضعف آن کامل میشود. سریال معلوم نیست که آیا میخواهد درامی هیجان انگیز باشد یا اینکه یک کمدی فانتزی معمولی. البته در صفحه توضیحات این سریال نام کمدی سیاه درج شده است. عبارتی که قاعدتا نمیتوان برای آن تعریفی دقیق و واضح ارائه داد. اما میتوان فهمید که اگر بنا باشد سریالهایی مثل لویی (Louie) یا چیزهای بهتر جز کمدیهای سیاه قرار بگیرند. سریال ساخته شده برای عشق قطعا کمدی سیاه نیست و بسیار از آن دور است. شاید همان لفظ کمدی فانتزی مناسبش باشد.
البته بحث بر سراین نیست که کمدی سیاه بودن یک مزیت است یا نه؟ اما وقتی کارگردان نمیفهمد در چه نوع فضایی قرار است سریالش را بسازد و پیش ببرد قاعدتا در کارگردانی و مدیریت صحنهها دچار اشکال میشود. همانطور که اشاره شد روند ماجراهای سریال اصلا دراماتیک نیست و اتفاقات و ماجراها بهشدت کسلکنندهاند. موقعیتهای کمدی که مثلا قرار بود ازطریق پدر هیزل یا رفتارهای خود هیزل شکل بگیرد کاملا وارفته و آبکی است.
تنها نکته قابلتوجه سریال شخصیت بایرون است که پتانسیل این را داشت بهعنوان شخصیت اصلی سریال قرار بگیرد. او بهعنوان یک آدم جاهطلب بسیار خلاق است. خلاقیتهای او همانطور که گفته شد در قالب ایدهال گرایی نشان داده میشود. وی در هرلحظه قادر است هرجایی از جهان را که دوست دارد، بازسازی کند و در آن قرار بگیرد. میتواند بهجای اینکه کنسرت برود، کنسرتهای هر خواننده را به درون خانهاش بیاورد. هرنوع غذایی را قادر است شبیهسازی کند و از خوردن آن لذت ببرد. اما بایرون که اینقدر مقتدر است و حتی از کوچکترین خطای همکارش نیز نمیگذرد دربرابر همسر سرکشاش بسیار منفعل و حتی متناقض عمل میکند.
در قسمتهای ابتدایی میبینیم که فرار همسرش جوری نشان داده میشود که انگار از یک شکنجهگاه که بهدست فردی ترسناک اداره میشود، فرار کرده است. تصوری که تا لحظاتی از سریال توسط افرادی که او را تعقیب میکنند نیز تایید میشود اما با پیشرفت سریال و رفتار ملایم شخصیت بایرون میفهمیم کل قضیه دروغ است. دروغ از این لحاظ که توجیه روایی ندارد. البته کارگردان احتمالا میخواست روی این قضیه تاکید کند که بایرون تراشه را از روی دلسوزی داخل سر همسرش قرار داده و نه از روی خودخواهی. اما این قضیه نیز باورپذیر نخواهد بود. چرا که هیزل در سریال شخصیتی سرکش و یاغی است و واضح است که او امکان ندارد با چنین قضیهای موافقت کند. اگر بنا باشد بایرون پنهانی و برخلاف نظر هیزل اینکار را انجام دهد چرا باید بعدا بهخاطر آن کوتاه بیاید؟
سریال Made For Love میتوانست مجموعهای جذاب باشد. اما رویکرد اشتباه نسبت به ایده در نوشتن فیلمنامه و کارگردانی، سریال را به بیراهه کشانده است و شرایطی بهوجود آورده که حتی بازی درخشان کریستین میلیوتی نیز نمیتواند آنرا نجات دهد.