فینال فصل پنجم «فرار از زندان» (Prison Break) اپیزود حقیقتا شلختهای است و این فصل را به نارضایتبخشترین شکل ممکن به پایان میرساند. البته غیر از این هم انتظار نمیرفت. فصلی که قابلقبول، نوستالژیک و سرگرمکننده شروع شده بود، بعد از فرار مایکل از زندان وارد سراشیبی بدی شد و شرایطش اپیزود به اپیزود اسفناک و اسفناکتر شد. بنابراین نمیشد انتظار داشت که سریال در یک اپیزود تمام مشکلاتش را برطرف و خودش را رستگار کند. اتفاقا در سریالهای ضعیف، اپیزودهای آخر ضعیفترین اپیزودها از آب درمیآیند. چون تمام مشکلات و اشتباهات بزرگ نویسندگان روی هم جمع شدهاند و حالا نویسندگان باید عواقب منفی آنها را که به دامن سریال چسبیدهاند در یک اپیزود ماستمالی و جمعوجور کنند و البته که این کار شدنی نیست و معمولا به فینالهای شلخته و درهمبرهمی منجر میشود که انگار فقط و فقط تنها هدفش این است که به تیتراژ آخر برسد. مثل دوندهای که دیگر اول شدن یا آخر شدن برایش اهمیت ندارد، بلکه آنقدر خسته و کوفته است که فقط میخواهد هر طور شده بدنش را از خط پایان عبور بدهد و همانجا پخش زمین شود. اپیزود این هفته چنین حس و حالی دارد. هیچ هیجان و جنبشی احساس نمیشود. همهچیز در مُردهترین و بیحالترین شکلش به سر میبرد.
یکی از اولین دلایلش این است که این فینال مثل کل فصل پنجم چیز جدیدی برای عرضه ندارد. همانطور که اپیزودهای قبلی برخی از معروفترین اپیزودها و لحظاتِ چهار فصل اول را به بدترین و دست و پا شکستهترین شکل ممکن تکرار کرده بودند، اپیزود این هفته هم میخواهد خط داستانی فیلم تلویزیونی «آخرین فرار» را مو به مو تکرار کند. با این تفاوت که این یکی با توجه به زنده ماندن مایکل، برای شخصیتهای اصلی با خوبی و خوشی تمام میشود. سارا و لینکن آزاد میشوند. تیبگ دوباره به زندان برمیگردد و دشمن اصلی هم شکست میخورد. انگار تنها هدف سازندگان از ساختِ فصل پنجم این بوده که مایکل را زنده کرده و پیش خانوادهاش برگردانند. آیا چنین هدفی برای احیای یک سریال کافی است؟ البته که نه. مشکل من با سلامت ماندن مایکل نیست. مشکل من این است که بعد از اتمام این فصل، نمیتوانم به جز ترفندی برای پول درآوردن از محصولی که زمانی حسابی مشهور بود، هیچ دلیل منطقیای برای ادامهی سریال پیدا کنم. فصل پنجم هیچ چیزی به شخصیتها و دنیای سریال اضافه نمیکند. نه آنها بحران جدیدی را پشت سر میگذارند و دچار تغییر و تحول قابلتوجهای میشوند و نه جایگاهشان بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده متحول میشود. اگر فصل پنجم را بهطور کامل از صفحهی روزگار محو کنیم، هیچکس متوجه آن نمیشود. چرا که این فصل با هدف روایت داستان مرحلهی بعدی زندگی کاراکترهای اصلی سریال ساخته نشده بود، بلکه فقط ترفندی برای ریست کردن پایانبندی فصل چهارم بود. ترفندی برای زنده کردن مایکل و بازگرداندن او به کنار خانوادهاش. مسئله وقتی بدتر میشود که به این ۹ قسمت نگاه میکنیم و میبینیم علاوهبر اینکه سریال هیچ چیز جدیدی از لحاظ بحرانها و کشمکشهای شخصیتی برای عرضه نداشت، بلکه از لحاظ طراحی اکشنهای بهیادماندنی هم دستمان را خالی گذاشت. دریغ از یک لحظهی هوشمندانه و خفن که بتواند در کنار مهمترین لحظاتِ اکشنِ سریال اصلی قرار بگیرد.
البته باز هم میگویم، از سریالی که پایهایترین اصول داستانگویی را رعایت نمیکند و فقط به گول زدن مخاطبشان تکیه کرده، غیر از این هم انتظار نمیرود. برای نمونه کافی است به سکانس آغازین اپیزود این هفته نگاه کنید. در نقد اپیزود هفتهی گذشته بهطور مفصل دربارهی اجرای اشتباه کلیفهنگرها توسط نویسندگان در چند اپیزود اخیر سریال صحبت کردیم. خب، اپیزود این هفته دست تمام قبلیها را از پشت میبندد. خودِ سریال با سکانس افتتاحیهاش اعتراف میکند که تماشاگران را در پایان قسمت هشتم بهطرز شرمآور و کاملا آماتورگونهای گول زده بود. خود سریال اعتراف میکند که کل کلیفهنگر اپیزود قبلی فقط وسیلهای برای شوکه کردن مخاطبان بوده است. زمانی که مایکل به خانه میرسد، نه تنها آقای قاتل همراه با سارا در زیرزمین بوده است، بلکه قبل از شلیک شدن گلولهای که به پاشیدن خون به پنجره منجر میشود، گفتگویی بین او و همکارش، خانم قاتل صورت میگیرد. اما در پایان اپیزود قبل وقتی مایکل به خانه رسید، نویسندگان حضورِ آقای قاتل در زیرزمین را از تماشاگران مخفی نگه داشتند و بعد گفتگوی بین نوچههای جیکوب را حذف کردند و یکراست به پاشیده شدن خون به پنجره کات زدند. یعنی سریال به واضحترین شکل ممکن دست به دو حرکتِ پیشپاافتاده زده تا آن اپیزود را با القای مرگ یا زخمی شدن مایکل به اتمام برساند. در نتیجه با توجه به سکانس افتتاحیهی این اپیزود، پایانبندی اپیزود هشتم از چیزی که بود، تقلب بزرگتر و شرمآورتری احساس میشود. وقتی یک اپیزود با چنین صحنهای آغاز میشود، دیگر نمیتوان آن سریال را جدی گرفت و برای سازندگانی که اینطوری ما را بهطرز بدی فریب دادهاند، احترام قائل بود.
کمبود بعدی این اپیزود همان عنصری بود که فصلهای ابتدایی را درگیرکننده میکرد. نه، منظورم نبوغ پیچیدهی مایکل در فرار از زندان یا اکشنهای پرتعلیق سریال نیست. منظورم رابطهی برادرانهی مایکل و لینکن است. چیزی که نقشههای مایکل برای فرار و بحرانهایی را که پشت سر میگذاشت درگیرکننده کرده بود، رابطهی این دو نفر بود. ما با برادرانی سروکار داشتیم که حاضر به انجام هر کاری برای یکدیگر بودند و حرکت عجیب و غریبی که مایکل برای فراری دادن برادرش انجام داد، نشان داد که این موضوع به حرف و شعار خلاصه نمیشود و حقیقت دارد. این در حالی بود که شخصیت تیزهوشِ مایکل در ترکیب با شخصیتِ لات و خیابانی لینکن به ترکیب فوقالعادهای منجر میشود و همیشه کار کردن این دو نفر در کنار یکدیگر را به لحظاتی جذاب تبدیل میکرد. بزرگترین مشکل اپیزود نهایی فصل پنجم این است که خبری از این رابطه نیست. در طول این اپیزود مایکل و لینک به زور در چندتا صحنه با هم حاضر میشوند. آنها علیه یک دشمن واحد با هم مبارزه نمیکنند. آنها فکر و مشتشان را برای شکستن دادن جیکوب روی هم نمیریزند. آنها هر دو با هم در دل بحران نیستند. البته که لینکلن همان کسی است که سارا و مایک را نجات میدهد، اما اهمیت ندارد. چون چیزی که ما از این سریال میخواهیم تماشای این دو برادر در حال جنگیدن در کنار هم است. و این اپیزود این عنصر حیاتی را که جزیی از دیانای سریال است، کم دارد.
ناسلامتی در اوایل همین فصل لینک از دست مایکل به خاطر اینکه بعد از تهدید شدن توسط پوسایدن چیزی به او نگفته و تلاش کرده بود تا تنهایی اوضاع را درست کند و شکست خورده بود عصبانی شده بود و این دو به این نتیجه رسیدند که باید مشکلاتشان را با اعتماد به یکدیگر حل و فصل کنند. اگر پایانبندی این فصل طوری نوشته میشد که مایکل و لینک مجبور میشدند که برای شکست دشمنشان با یکدیگر همکاری کنند و از قابلیتهای یکدیگر بهره ببرند، آن وقت مطمئنا با اپیزود کوبندهتر و بامعنیتری از لحاظ روایی روبهرو میشدیم. در عوض دوباره همهچیز برای حل کردن اوضاع به مایکل خلاصه میشود. دلیل اصلیاش فکر میکنم مربوط به برنامهی کاری دامینیک پرسل میشود که نویسندگان را مجبور کرده تا او را تا حد ممکن از دیگر بازیگران جدا کند. این به ناحقی بزرگی در خصوصِ لینک منجر شده. چرا که فصل پنجم در حالی شروع شد که لینک در مرکز توجه قرار داشت. اما در مقابل لینک این اپیزود را در پسزمینه شروع میکند و در پسزمینه به پایان میرساند. راستی تا یادم نرفته بگویم که کلیفهنگر گلوله خوردنِ لینک در پایان اپیزود قبل هم در این اپیزود به راحتترین شکل ممکن رفع میشود. آن اپیزود طوری به پایان رسید که باید برای جانِ لینک نگران میشدیم، اما در این اپیزود زخم گلولهی لینک سه سوته حل میشود و تمام. حالا اگر خط داستانی لینک و لوکا در این اپیزود خوب نوشته شده بود، شاید عدم همراهی او با مایکل کمتر احساس میشد، ولی مشکل این است که بازگشت لینک برای روبهرو شدن با لوکا و بعد زنگ زدن به پلیسها کاملا اضافی بود و این سوال را ایجاد کرد که اصلا چرا لینک از همان ابتدا به پلیس واقعی زنگ نزد تا با لو دادن کار و کاسبی لوکا، از دست او خلاص شود؟
درگیری اصلی این اپیزود اما به بازیهای ذهنی جیکوب و مایکل مربوط میشود که به اندازهی موش و گربهبازیهای آنها در اپیزود قبل خوب نیست. به خاطر اینکه کار به جاهای بسیار غیرمنطقیای کشیده میشود. «فرار از زندان» همیشه سریالی بوده که زیاد به منطق پایبند نبوده و بعضی از نقشههای مایکل هم آنقدر عجیب بودهاند که تماشاگر باید دیوانهوار بودنشان را بپذیرد و آنها را باور کند. اما غیرمنطقی داریم تا غیرمنطقی. بعضی اتفاقات غیرمنطقی را میتوان به خاطر مقدمهچینی درست و ماهیت دنیای یک سریال قبول کرد، اما یک سری اتفاقات غیرمنطقی هم هستند که به شعور تماشاگران بیاحترامی میکنند. خالکوبی کردن صورتِ جیکوب بر پشت دستانِ مایکل و چسباندن آنها به یکدیگر برای گول زدنِ اسکنر تشخیص چهره، در دستهی دوم قرار میگیرد. این از آن حرکاتِ غیرقابلباوری بود که حتی در دنیای بیدر و پیکرِ «فرار از زندان» هم خریدار ندارد. تمام این مشکلات دست به دست هم دادند تا وقتی به پایانبندی این اپیزود و تلاش مایکل برای ضدحمله زدن به جیکوب و اثباتِ قاتل بودن او رسیدیم، دیگر اهمیتی به سریال نمیدادم. آنقدر از دنیای سریال بیرون آمده بودم که راهی برای بازگشت و درگیر شدن با قصه وجود نداشت. غافلگیری نهایی مایکل در زمینهی بازسازی نمای کلبه، اگرچه کماکان بیش از اندازه پیچیده است که قابلباور باشد، اما حداقل در مقایسه با ماجرای خالکوبی بر پشت دست، قابلقبولتر است. مشکل اصلی کار نکردنِ درگیری نهایی مایکل و جیکوب اما این است که موفقیتِ مایکل ردخور نداشت. ما مطمئنیم که اینبار مایکل صحیح و سالم کارش را به پایان میرساند، بنابراین بیشتر از اینکه درگیر ماجرا باشیم، منتظریم تا هرچه زودتر جیکوب مشت آخر را نوش جان کند و قال قضیه کنده شود.
البته که هنوز بدترین نکتهی این اپیزود مانده است: نحوهی مرگ ویپ. اول اینکه دار و دستهی زندان اوگیجیا هیچوقت به کاراکترهای مهمی تبدیل نشدند و از همان ابتدا تاریخ مصرف کوتاهی داشتند. فقط جا جان سالم به در برد. آن هم فقط به خاطر تصمیم ناگهانی و غیرمتقاعدکنندهی نویسندگان برای نگه داشتن او در یمن. همانطور که سید بعد از تعریف کردن یک داستان غمانگیز به سرعت صرفا برای شوکه کردن تماشاگران کشته شد و همانطور که جا روی هوا تصمیم به ماندن در یمن گرفت، ویپ هم فقط برای اینکه یک نفر در فینال فصل باید کشته شود، بهشکلی کاملا زورکی مُرد. وراجیها و شاخبازیهای ویپ در سکانس اسلحهکشی برای گرفتن تفنگ خانم قاتل، مثل این بود که نویسندگان از قصد دارند کاری میکنند تا او دستیدستی خودش را به کشتن بدهد. چیزی که قضیه را بدتر میکند، ماجرای پدر شدنِ تیبگ است که اصلا توی کتم نمیرود سازندگان در رابطه با این غافلگیری واقعا با خودشان چه فکر کرده بودند. احتمالا قصد داشتهاند تا مرگ ویپ را به مرگ غمانگیزتری تبدیل کنند، اما از آنجایی که تیبگ تازه چند ساعت است که پسرش را پیدا کرده، رابطهی آنها آنقدر فرصت پرداخت نداشته که جدایی مرگبارشان را به لحظاتِ همدردیبرانگیزی تبدیل کند و فقط نقش یک شوک دیگر را برعهده دارد و با فرستادن تیبگ به زندان، داستان او را ریست میکند. واقعا حق تیبگ نبود که چنین داستان مزخرفی در این فصل برای او نوشته شود. راستی، جیکوب برای گذراندن دوران حبسش به فاکسریور و سلولِ تیبگ فرستاده میشود. اتفاقی که ظاهرا به خاطر درخواستِ مایکل از رییس سی.آی.ای اتفاق میافتد. سوالی که ایجاد میشود این است که چرا مایکل از رییس سی.آی.ای درخواست آزادی تیبگ را نکرد؟ اگر مایکل واقعا به بخشیدنِ تیبگ اعتقاد دارد، پس بهتر بود حداقل برای آزادی او تلاش میکرد. در عوض تیبگ فقط وسیلهای بود که مایکل از آن استفاده کرد و وقتی کارش با آن تمام شد، رهایش کرد و این موضوع مخصوصا با توجه به کشته شدن پسرش چند ساعت بعد از آشناییشان، آخر بیانصافی است.
فصل پنجم پتانسیل این را داشت تا به فصل خوبی تبدیل شود، اما به شرطی که بعضی لازمههای داستانگویی را رعایت میکرد. ساختن یک دنباله چند سال بعد از پایان داستان اصلی، فرصتهای فوقالعادهای در اختیار نویسندگان قرار میدهد تا به دوران جدیدی از زندگی کاراکترهایشان بپردازند. اما فصل پنجم هیچوقت حس و حال یک دنبالهی واقعی را نداشت. کاراکترها هیچ خط داستانی و کشمکش جدیدی نداشتند. همهچیز به یک ایدهی یک خطی خلاصه شده بود: «مایکل زندهاس. بریم نجاتش بدیم». سریال در مقدمهچینی فرار مایکل از زندان اوگیجیا عالی ظاهر نشد. با اینکه با انتخاب داعشیها به عنوان آنتاگونیستهای سریال میخواست بروز باشد، اما مشکل این بود که نه تنها داعشیها به دیانای این سریال نمیخورند، بلکه آنها خیلی احمقتر و بیخاصیتتر از چیزی به تصویر کشیده میشدند که قابلباور شوند. توطئهی مرکزی فصل (پوسایدن همسرِ سارا است) هم از صد کیلومتری تابلو بود و خود جیکوب هم هیچوقت به بدمنِ قابلی تبدیل نشد. با این وضعیت آیا دوست دارم فصل ششمی ساخته شود؟ طبیعتا اگر سازندگان تصمیم بگیرند تا تمام مشکلات این فصل را برطرف کنند، چرا که نه. اما اینجا در حال صحبت کردن دربارهی یک «اگر» خیلی بزرگ هستیم. وقتی فاکس برای احیای یکی از بزرگترین سریالهایش وقت و پول خرج نکرده بود و آن را سرسری گرفته بود، با چه مدرکی میتوان گفت که آنها دوباره این کار را نمیکنند. بلایی را که آنها در این فصل سر تیبگ آوردند، هیچوقت فراموش نمیکنم. همین کافی است تا هیچ امیدی به فرار آنها از زندانِ اشتباهاتشان نداشته باشم.