فصل پنجم سریال Prison Break حتی در بهترین روزهایش هم بینقص نبود، چه برسد به اینکه در بهترین روزهایش هم نباشد. بنابراین سه اپیزود اخیر سریال یکی پس از دیگری دلسردکنندهتر و ضعیفتر از قبل ظاهر میشدند. خوشبختانه اما اپیزود این هفته در شرایط به مراتب بهتری به سر میبرد و به جای چیزهای عجیب و ناشناختهای که در چند اپیزود اخیر به اسم «فرار از زندان» به خوردمان داده بودند، سازندگان جلوهای از روزهای اوج این سریال را به نمایش میگذارند و با استفاده از کنار هم قرار دادن ویژگیهای آشنای «فرار از زندان»، اپیزودی را عرضه میکنند که برخلاف چندتای قبلی، توجه مخاطب را به خود جلب میکند و کاری میکند تا طرفداران قدیمی اجرای فرمولِ قابللمس سریال را حس کنند. اما قبل از اینکه سراغ تصمیمات درست این اپیزود و دلایل عملکرد خوب آن برویم، بگذارید با بزرگترین نکتهی منفی این اپیزود شروع کنیم که از قضا محدود به این اپیزود نمیشود و اتفاقا یکی از پرتکرارترین مشکلاتِ نیمهی دوم فصل پنجم بوده است: کلیفهنگرهای نابجا و اشتباه.
بگذارید از اینجا شروع کنم که دو نوع سریال داریم؛ دستهی اول سریالهای مشکلداری هستند که به مرور مشکلاتشان را برطرف میکنند و بهتر و صیقلخوردهتر میشوند و دستهی دوم سریالهای مشکلداری هستند که با لجبازی و بیبرنامگی تمام، مشکلاتشان را هفته به هفته تکرار میکنند و انتظار دارند که نتیجهی متفاوتی بگیرند. تماشای سریالهای دستهی اول بهطرز غیرقابلوصفی لذتبخش است و تماشای سریالهای دستهی دوم که به شکل واضحی روی تکرار یک سری مشکلات آشکار پافشاری میکنند آزاردهنده است. اپیزود این هفتهی «فرار از زندان» گرچه بهتر از سه-چهار قسمت گذشته است، اما در زمینهی استفادهی نادرست از کلیفهنگر، اشتباهات آنها را باز دوباره تکرار میکند. آن هم نه کلیفهنگرهای متفاوت، بلکه کلیفهنگرهایی که همه سعی میکنند مرگِ کاراکترهای اصلی را به تماشاگران بقبولانند. گویی تنها چیزی که سریال برای نگه داشتن تماشاگران و بازگرداندن آنها دارد، اشاره به مرگ احتمالی کاراکترهای موردعلاقهشان در پایان هر اپیزود است. اما همانطور که در نقدهای گذشته هم گفتم، مایکل به عنوان کاراکتری که از مرگی غیرقابلبازگشت برگشته است، امکان ندارد به این زودیها و آن هم خارج از قاب دوربین کشته شود، پس تلاش برای ترساندنِ تماشاگران از طریق اشاره به مرگ احتمالیاش نه تنها بیمعنی و مفهوم و باورنکردنی است، بلکه باعث میشود تنها سوخت باقیمانده در باک سریال هم خالی شود. باعث میشود تا دست سریال بیشتر از حد معمول برای تماشاگران رو شود. باعث میشود سریال به عنوان چیزی به نظر برسد که برای در تعلیق گذاشتن تماشاگران هیچ خلاقیت و نوآوری دیگری جز این کلیفهنگرهای قلابی ندارد.
هر سه اپیزود گذشته سریال طوری به پایان رسیدهاند که انگار مایکل یا یکی از دوستان و خانوادهاش کشته شدهاند. حالا میخواهد مسموم شدن توسط ضدیخ باشد، یا حملهی موشکی یا مثل اتفاقی که در این اپیزود میافتد، شلیک گلوله و پاشیدن خون به پنجره. اینکه یک اپیزود چنین اشتباهی مرتکب شود قابلدرک است، اما اینکه سه اپیزود پشت سر هم این اشتباه را تکرار کنند، غیرقابلقبول و عصبانیکننده است. اگر عواقب کلیفهنگرها در اپیزود بعد مورد بررسی قرار بگیرند و فراموش نشوند خوب است، اما «فرار از زندان» این نکتهی مهم را هم نادیده میگیرد. بنابراین بااینکه یک اپیزود با آه و نالهی مایکل در حالی که خبر مسموم شدنش در وسط کویر را میدهد تمام میشود، اما اپیزود بعد در حالی شروع میشود که آنها بدون هیچ مشکلی ۱۲ ساعت سفر دریایی میکنند و دوباره بدون هیچ دردسری، سارا در سریعترین زمان ممکن خود را به او میرساند و مسمویت مایکل که در ابتدا مرگبار به نظر میرسید، بعد از ساعتها سفر دریایی، به راحتی حل و فصل میشود. چنین چیزی دربارهی آغاز اپیزود این هفته هم صدق میکند. اپیزود قبلی در حالی به پایان رسید که قایقِ مایکل و دار و دستهشان مورد اثبات موشک قرار گرفت و ما به سفیدی کات زدیم. یعنی کار قهرمانانمان تمام است. اما نه، این اپیزود در حالی آغاز میشود که آنها همه صحیح و سالم در وسط دریا با یک قایق روبهرو میشوند و آن هم آنها را به سرعت به خشکی میرساند و انگار نه انگار که آنها خطر بزرگی را پشت سر گذاشتهاند. همهچیز کمتر از چند دقیقه به حالت اول ریست میشود. این ریست شدنهای متوالی باعث میشود که دیگر نتوانیم تهدیدهای سریال را جدی بگیریم.
این مشکلی بود که «مردگان متحرک» هم در دو فصل آخرش با آن دست و پنجه نرم میکرد. اپیزود فینالِ فصل ششم با مرگ بیرحمانه اما نامعلوم یکی از کاراکترها تمام شد. یعنی تماشاگران باید شش ماه برای اطلاع از هویت مقتول صبر میکردند. اگرچه کلیفهنگرهای «فرار از زندان» به اندازهی «مردگان متحرک» عصبانیکننده نیست، اما همین که یاد «مردگان متحرک» افتادیم، یعنی «فرار از زندان» در وضعیت قرمز قرار دارد. کلیفهنگر واقعی، کلیفهنگری است که داستان در حال روایت را در جای حساسی به «اتمام برساند»، نه داستان را در جای حساسی «رها کند». اولی تعلیق به وجود آمده را به نتیجه میرساند و دومی تعلیق به وجود آمده را خراب میکند. بنابراین وقتی در پایان اپیزود این هفتهی «فرار از زندان» خانم قاتل به سمت مایکل و پسرش شلیک میکند و سازندگان از نمایش اثابت گلوله طفره میروند، این باعث نمیشود تا برای تماشای اپیزود هفتهی بعد هیجانزده شویم، بلکه فقط باعث نابود شدن یک لحظهی نابِ تنشزا میشود. چنین کلیفهنگری باعث میشود تا ما از بحبوحهی هیجان بیرون بیایم. شاید در آن لحظه حتی انتظار مرگ مایکل را هم داشته باشیم، اما فاصله افتادن یک هفتهای بین شلیک گلوله و دیدن نتیجهی آن، کاری میکند تا تماشاگران وقت بسیاری برای فکر کردن داشته باشند و طبیعتا وقتی به آن فکر میکنیم میتوانیم صد درصد مطمئن باشیم که خونی که روی پنجره میپاشد، خون مایکل یا پسرش نیست. یا حداقل آن خون حاصل زخم مرگباری نخواهد بود.
کلیفهنگرِ این اپیزود به این دلیل نسبت به پایانبندی دو اپیزود قبل دلسردکنندهتر است که قبل از آن با اپیزود خوبی طرف بودیم. برخلاف دو اپیزود قبل که کلیفهنگرهایشان فقط یکی از مشکلات پرتعدادشان بودند، این یکی قبل از پایانبندی، لحظاتِ فرار از زندانی قابلقبولی را ارائه میکند. تمامش به خاطر این است که این اپیزود شامل سهتا از مهمترین عناصرِ معرف «فرار از زندان» که همیشه از آنها برای خلقِ حوادث درگیرکننده استفاده میکند میشود؛ عناصری که در دو-سه اپیزود قبلی سریال غایب بودند. اولی نبوغ فرابشری مایکل است. دومی شخصی به همان اندازه آبزیرکاه که در نقش دشمنِ مایکل ظاهر میشود و سومی هم میدان نبردی برای به جان هم انداختن آنها. در چند اپیزود قبلی خبری از نبوغ مایکل نبود. جای آن را احمقی گرفته بود که برای خلاص شدن از دست یکچشم، با باک خالی و بدون سلاح، او را به وسط بیابان کشاند. دشمن جذابی هم که هوش مایکل را به چالش بکشد وجود نداشت. داعشیها یک سری سربازِ بیخاصیت بودند که تنها وظیفهشان فشردنِ ماشهی کلاشینکفهایشان بود. این در حالی بود که با میدان نبردِ محدودی هم طرف نبودیم. کاراکترها همینطوری سرگردان، فرار میکردند.
اما بهترین اکشنهای «فرار از زندان» زمانی اتفاق میافتند که مایکل و دشمنش در یک محیط و زمان محدود سعی میکنند برای رسیدن به هدف مشترکشان یکدیگر را دست به سر کنند و خوشبختانه این اپیزود با وجود جیکوب، تلاش مایکل برای رسیدن به زن و بچهاش و وقوع داستان در نیویورک، تمام این لازمهها را رعایت کرده بود. موش و گربهبازی مایکل و جیکوب دقیقا از لحظهای که مایکل با استفاده از موبایلش با سارا اساماس رد و بدل میکند شروع میشود و آنجا به بعد فقط اوج میگیرد. از یک طرف مایکل سعی میکند تا نوچههای جیکوب را به اشکال مختلفی شناسایی و بعد جای او را پیدا کند و در تمام این مدت هم جیکوب مشغول اجرای نقشهی خودش با استفاده از آن نقاشی کودکانهی قلابی برای گول زدنِ مایکل است. همیشه تماشای مایکل در حال پرت کردن حواسِ دشمنانش و اجرای نقشههایش که تکهتکه کامل میشوند و ما فقط ۵ ثانیه قبل از وقوعشان متوجه آنها میشویم یکی از جذابیتهای معرف «فرار از زندان» بوده است و این اپیزود اگرچه کار عجیب و غریب و نوآورانهای انجام نمیدهد، اما حداقل در مسیر درستی قدم برمیدارد. تمام اینها از صدقه سری آنتاگونیستی مثل جیکوب است؛ کسی که به جای اینکه با پهباد یا زیردستانش با مایکل درگیر باشد، خود در میدان نبرد حضور دارد و رقیب قابلی برای مایکل محسوب میشود. او مایکل را خیلی خوب میشناسد و همانند مایکل به برنامهریزیهای طولانیمدت اعتقاد دارد. بنابراین تماشای ضرباتی که آنها یکی در میان به یکدیگر وارد میکنند به لحظاتِ پرهیجانی تبدیل میشوند.
البته قابلذکر است که حتی این صحنهها هم بدون لحظاتِ غیرمنطقیشان نبودند. مثل جایی که خانم قاتل بعد از عبور یک اتوبوس از جلوی لینک، رد او را گم میکند. اگر خانم قاتل در سمت مخالف خیابان در تعقیب لینک بود، چنین چیزی قابلدرک میبود، اما او در یک پیادهروی مشترک و از پشت سر مشغول تعقیب لینک است. اینکه خانم قاتل بعد از دست به سر شدن توسط لینک یکراست سراغِ جیکوب میآید و اینطوری جای او را به مایکل لو میدهد هم غیرحرفهای است و با شخصیتِ جاسوسِ این کاراکترها جفت و جور نمیشود. چیزی که دوباره در ادامهی سریال تکرار میشود. جایی که نوچههای جیکوب به جای اینکه بعد از خارج شدن از خانهی رییسشان، پشت سر او حرف بزنند، درست پشت پنجرهی او جر و بحث میکنند که باعث شک کردن جیکوب به آنها میشود. هر دو حرکات ناشیانهای هستند که از دوتا جاسوس ردهبالا انتظار نمیرود و نویسندگان با تنبلی تمام، از این اشتباهات غیرمتطقی برای پیشبرد داستانشان به سمتی که دوست دارند استفاده میکنند.
صحنهی باورنکردنی بعدی جایی بود که یکی از نوچههای دار و دستهی پسر جان آبروزی، در حال رد شدن از خیابان بهطرز معجزهآسایی با لینک و بقیه در یک کوچه روبهرو میشود و در ادامه لینک توسط لوکا آبروزی مورد تیراندازی قرار میگیرد. دار و دستهی لوکا نقش دردسر بیاهمیتی را در این اپیزود بازی میکنند که نویسندگان به زور برای در خطر قرار دادن لینک به داستان این قسمت اضافه کردهاند. از آنجا که لوکا حتی یک صدم پدرش هم شرور و خطرناک احساس نمیشود، حضور او فقط از ضرباهنگ داستان اصلی میکاهد. مشکل بعدی هم مربوط به آغاز این اپیزود میشود؛ جایی که ما با نقاشی پر راز و رمزِ مایک برای کشیدنِ نقشهی مخفیگاه لگوهایش روبهرو میشویم. حرکتی که برای بچهای در این سن و سال به شگفتی جیکوب هم منجر میشود. احساس میکنم سریال از این طریق میخواست نشان دهد که آره، ژنهای نبوغِ مایکل به پسرش هم منتقل شدهاند. حتی برای سریال دیوانهواری مثل «فرار از زندان» هم مسخره است. اما حداقل قضیهی نقاشی مایک باعث شد تا جیکوب به فکر کشیدن یک نقشهی قلابی برای گیر انداختنِ مایکل بیافتد. نقشهای که شخصا تا لحظهی افشایش متوجه آن نشدم و در سریالی که شدیدا به لحظات هوشمندانه نیاز دارد، طراحی غافلگیری نهایی جیکوب را تحسین میکنم. با اینکه این غافلگیری با ماجرای خونی که روی پنجره پاشید نابود شد، اما خب قبل از پایانبندی، همهچیز به شکل سرگرمکنندهای اتفاق افتاد.
عجیبترین و دیوانهوارترین اتفاق این اپیزود اما مربوط به افشایی در رابطه با تیبگ و ویپ میشود. ناگهان فاش میشود که ویپ در واقع پسر تیبگ تشریف دارد. شما را نمیدانم، اما نویسندگان یک سریال باید خیلی بیکله باشند که دست به چنین حرکتی زده باشند. بنابراین قبل از هرچیز باید جسارتشان را تحسین کرد. اما در این حقیقت شکی نیست که فصل پنجم با این غافلگیری گور خودش را با دستان خود میکند و رسما نشان میدهد که حاضر است فیلم هندی هم شود. رابرت نپر در صحنههای احساسیاش در این اپیزود فوقالعاده ظاهر میشود. از ضبط اعترافش در ماشین گرفته تا جملاتِ عاطفیاش به ویپ که فکر نمیکردیم هیچوقت کسی مثل تیبگ را در حال اینطوری صحبت کردن ببینیم. نپر بازیگر معرکهای است و برای متقاعدکننده کردنِ این غافلگیری نصف راه را با موفقیت میرود، اما نصف مهمتر راه به او هیچ ربطی ندارد و این همان نصفی است که همهچیز را خراب میکند. مشکل این است که اصلا نویسندگان در این فصل هیچ قوس شخصیتی خاصی برای تیبگ در نظر نگرفته بودند تا چنین غافلگیری بزرگی کار کند.
تا آنجایی که یادم میآید، آخرینباری که تیبگ را در فاکس ریور دیدیم، او همان روانی متجاوز و خلافکار همیشگی بود. اگر سریال قصد داشته تا در فصل پنجم نشان دهد که تیبگ به مرد متفاوتی تبدیل شده است و دیگر گناهانِ گذشتهاش را تکرار نمیکند، باید خط داستانی ویژهای برای او ترتیب میداد و تغییر و تحول او از مرد کثیف و ترسناکی که میشناختیم، به مرد پشیمان و عاطفی حالا را مورد بررسی قرار میداد. اما هیچوقت چنین اتفاقی نیافتد. هیچوقت سریال مسیر رستگاری تیبگ را به تصویر نکشید. تنها چیزی که در این زمینه بهمان گفته شد، خود تیبگ بود که در طول این فصل راه و بیراه به کسانی مثل سارا و لینک و کلرمن یادآور میشد که دیگر آدم گذشته نیست. اما خب، طبیعتا این کافی نیست. در این میان، آنقدر سوال و معما پیرامونِ تیبگ وجود دارد که اجازهی ارتباط برقرار کردن با او را نمیدهد. در این اپیزود میفهمیم که کسی که او را از زندان آزاد کرد و برای او دست روباتیک جور کرد، مایکل بوده است. اما سوال این است که چرا و چگونه؟ آیا سریال میخواهد بگوید مایکل فقط با استفاده از قدرت مایکلبودنش و اینترنت، تیبگ را آزاد کرده است؟ خلاصه اپیزود یکی مانده به آخرِ فصل پنجم «فرار از زندان» اگرچه بزرگترین مشکل چند اپیزود اخیر را با پررویی تمام تکرار میکند، اما با تمام اینها لحظات پرتعلیقی را در رابطه با مبارزهی ذهنی مایکل و جیکوب ارائه میکند که با وجود تمام کمبودها و لحظات غیرمنطقیشان، سرگرمکننده هستند و به اپیزود قویتری نسبت به فاجعههای دو-سه هفتهی اخیر منجر میشود. اما اینکه ویپ پسر تیبگ است، آخر دیوانگی است! آن هم نه بهطرز خوبی، بلکه بهطرز بدی! مغزم واقعا برای پیدا کردن دلیلی برای توضیح تصمیم سازندگان به جایی قد نمیدهد. شما چطور؟!