نقد سریال Solos
طرفداران فیلمهای علمی تخیلی بعد از دیدن آثار خشن و هیجانانگیز این ژانر، حالا قرار است با دیدن سریال Solos در حجم زیادی از افسردگی و ناامیدی فرو بروند. ترومای حاصل از سریال، انسان را تا مدتی درگیر خود میکند و به انزوایی میکشاند که حاصلاش موقعیتی تراژیک است. سریال برای اینکه بتواند ضربههای پیدرپیاش را وارد کند در عمق روح انسان فرو میرود و او را در شرایطی فراتر از تجربههای عادی انسان امروز قرار میدهد.
اثر با این عبارت آغاز میشود: «انزوای انسان». Solos با این فکرِ مهیبِ آغازینش آزمونی را مصور میکند برای درد و درد کشیدن. انفرادی بازیابی و ساخت رویای قدیمی انسان یعنی آرزوی احاطهاش بر چرخهی زندگی بشر را محقق میکند. سریال حقایقی عجیب، دردآور و مسحور کننده از انسان بودن را در حال و آیندهی انسان نشان میدهد و آدمها را در یک انفرادی با خودشان تنها میگذارد و در زیر بهمنی از سوالات فلسفی و انسانی مدفون میسازد، سوالاتی که جوابشان راه گلوی انسان را میگیرد و آدم را در فضایی مملو از دیاکسیدکربن، به صورت معلق میگذارد و پیشرفتهای مدرن را هرگز بهعنوان یک تراپی موثر برای چالهی روانی نژاد بشر معرفی نمیکند. این سریال یکی از متفاوتترین نمایشهای ژانر علمی تخیلی از نظر فرمیک و ساختار است که سوالهایش را رودررو و مستقیم میپرسد.
سریال انفرادی از تنگنایی که انسان در آن قرار گرفته، صحبت میکند و از همه مهمتر به او میفهماند که پیشرفتهای بشر و تکنولوژی افسار گیسختهی نوین آینده نمیتواند در این تنهایی کنار بشر باشد و با فراهم کردن انفرادیهایی تک نفره، نصیبِ انسان از آینده را به او گوشزد میکند.
سریال با رویکردی اپیزودیک در ۷ قسمت مجزا و با محوریت چند کارکتر متفاوت ساخته شده که هر قسمت بر روی یک شخصیت و اتفاق خاص متمرکز است و داستان آنها با مضمون فناوری و انزوای انسان جلو میرود. این اثر ۸ بازیگر شناخته شده را در خود جای داده است و با قدرت آنها خود را به جلو میکشاند چون خودش بهتنهایی فاقد روایت یک داستان به یاد ماندنی است و نوآوری خاصی در عناصر روایی ندارد.
در ادامه بخشی از داستان سریال لو میرود
اپیزود لیا به پارادوکسهای سفر در زمان اشاره و خود را طبق آنها مدیریت میکند و روایت را به جلو میبرد
در اپیزود اول، لیا (Anne Hathaway) زنی دانشمند است که مادرش به بیماری لاعلاجی مبتلا شده و او سعی در رمزگشایی سفر در زمان دارد زیرا میخواهد از آینده برای فرار از زمان حال استفاده کند. او در زیرزمین خانهی مادرش و در میان وسایل انبوه پیشرفتهای آزمایشات خود را انجام میدهد. لیا بعد از تلاشهای فراوان موفق میشود که نسخهی گذشته و آینده خود را ببیند و با آنها صحبت کند.
همه چیز با این پرسش شروع میشود: «اگر مسافر آینده باشید میتوانید از گذشتهی خود فرار کنید؟» سوالی که همیشه بشر از خود پرسیده و به تنها چیزی که رسیده پارادوکسهایی بیپاسخ و شکننده بوده است. لیا برای اینکه زجر کشیدن مادرش را نبیند تصمیم گرفته به جایی در آینده برود و از حالی که دارد فرار کند اما نسخهی آینده او به لیا هشدار میدهد که گذشته هیچگاه او را رها نخواهد کرد و همچون روحی به او چسبیده است و از او میخواهد که در زمان حال بماند و از مادرش نگهداری کند و سرنوشت محتوماش را بهعنوان یک انسان بپذیرد. لیا بعد از اینکه به بنبست سفر به آینده میخورد تصمیم میگیرد که برای نجات مادر خود نسخهی گذشتهی خودش را به آینده بفرستد تا قبل از بیماری مادرش راه علاجی برایش بیابد که طبق پارادوکسهای زمان اگر لیا مرتکب چنین کاری شود روی تمام خطوط زمانی و اتفاقات تاثیر میگذارد و همه چیز محو و از بین خواهد رفت.
اپیزود لیا به پارادوکسهای سفر در زمان اشاره و خود را طبق آنها مدیریت میکند و روایت را به جلو میبرد و همچنین برای هر آدمی ۳ شخصیت مجزا را متصور میشود و به او میفهماند که دست بردن در خط سرنوشت هر کدام از این شخصیتها، منوط به از دست رفتن دیگر قسمتهای زندگی است. لیا در این قسمت استیصال و سردرگمی هر آدمی را در مواجه با مشکلاتش مصور میکند اما متاسفانه کارگردان اثر، نمیتواند این سردرگمی را با پرداخت مناسبی بهجلو پیش ببرد و از نقطهی عطف اول به بعد داستان به یک معنایی دیگر پرتاب میشود و از مفاهیم فلسفی خودش را دور میکند. از طرفی دیگر هم از ذات قصهاش عقب افتاده و نمیتواند از تفکیک زمانیِ شخصیت انسان به عنوان راه حلی برای پاسخ سوالاش استفاده کند.
در قسمت بعدی تام (Anthony Mackie) با خودش روبهرو میشود و درونمایهی روایات انسانی با داستانی دیگر پیش میرود. او به بیماری لاعلاجی مبتلا است و پزشکان امیدی برای زنده ماندنش ندارند و برای اینکه همسر و دو فرزندش بعد از مرگ او احساس تنهایی نکنند، نسخهی شبیهسازی شده خودش را از شرکتهای رباتسازی خریداری میکند.
«تصور کن ملاقاتی با خودت داشته باشی چه جور آدمی را میبینی؟» سوالی که این اپیزود را، با تفکر خودشناسی شروع میکند. اینکه اگر ما زمانی خودمان را ببینیم و با او صحبت کنیم، انتظار دیدن چه چیزی را باید داشته باشیم؟ آیا از کسی که هستیم خوشحال میشویم یا حس تنفر وجودمان را پر میکند؟ آیا میتوانیم هر چه را که داریم به او بدهیم و او را جای خود بگذاریم؟ تام کسی است که در مرحلهی اول کپی خودش را نمیپذیرد و نمیتواند با این مسئله کنار بیاید اما بعد از مدتی تسلیم خودش میشود و اطلاعات و خاطراتش را به نسخهی کپی شدهی خود انتقال میدهد.
این قسمت به ما یاد میدهد که چگونه خانواده و داشتههای خود را دوست داشته باشیم و از بودن با آنها لذت ببریم. اما این اپیزود هیچ داستان چالش برانگیزی در خود ندارد و از نظر کارگردانی هم هیچ دوربینی حرکتی خاص از خود نشان نمیدهد و ما فقط شاهد تصاویری ثابت از تام و کپیاش هستیم. ایدهی داستان تام در همان زمانهای ابتدایی شروع این بخش جا میماند و گویی از از اواسط کار همهچیز از دست سازندگان در رفته است.
در قسمت ۳ انفرادی پگ ( Dame Helen Mirren) در سفر مطالعاتی بیبازگشتی به درون فضا در سفینهای نشسته است و با رباتی کامپیوتری صحبت میکند و از خاطرات و تجربیات خود میگوید.«حاضری چقدر سفر کنی تا خودت را دوباره بیابی؟» اپیزود با این سوال شروع میشود و انزوای یک انسان دیگر را با سفر به دورترین مناطق منظومهی شمسی دراماتیزه میکند. پگ زنی ۷۱ ساله است که در بچگی پدر (تام) و مادرش را از دست داده و تمام عمرش را در تنهایی و به دور از بقیهی آدمها گذرانده است، به همن دلیل تصمیم میگیرد که در تنهایی عمیقتری فرو رود و خود را راهی فضا کند.
پگ از خاطرات کسی میگوید که ممکن بوده زمانی بتواند با او ازدواج کند اما ترس و خودکمبینی مانع از این اتفاق در زمانهای گذشته شده است. او بعد از این تنهایی بزرگتر و تفکر بیشتر دربارهی خود و زندگیاش، نفس خود را مییابد و دوباره به همهی اتفاقات میاندیشد. پگ در این سفر بیبازگشت خود را پیدا میکند و مصمم میشود که برای جبران زندگی از دست رفتهاش به زمین بازگردد. این قسمت شامل مونولوگهایی از طرف پگ است که ممکن است گاهی خسته کننده به نظر برسد اما ایدهی خود را تا آخر به پایان میرساند و همپای سوالی که پرسیده است تا آخر پیش میرود و به جواب هم میرسد. سبک بصری پگ ممکن است هیچ نوآوری در خود جای نداده باشد اما سبک روایی خود را خوب پیش میبرد.
در قسمت ۴ که داستان ساشا (Uzo Aduba) روایت میشود، زنی را میبینیم که بعد از یک شیوع همگانی ویروسی (احتمالا Covid 19) هنوز از خانهی هوشمند و امن خود خارج نشده است و ۲۰ سال است که به دور از اجتماع و در شرایط ایزوله زندگی میکند و همصحبت هوشمند ساشا او را ترغیب میکند که از خانه خارج شود و به دوستان و خانوادهاش در بیرون بپیوندد. اما او همهی این اصرارها را توطئهای از سمت سازندگان این خانهها میداند و فکر میکند که ویروس هنوز آن بیرون قربانی میگیرد و همصحبت هوشمندش آمار اشتباهی به او میدهد.
اپیزود ساشا انزوا و بدبینی را از اثرات همهگیریهای ویروسی میداند و همهی کسانی که در پاندمی این روزها زندگی کردهاند شاید تا آخر عمرشان با چنین خصیصههایی دست به گریبان بمانند
این قسمت بهطور خاص پارانویا، ترس از جهان خارج و بیاعتمادی در دورهی پاندمیهای همگانی که ما با آن آشنا هستیم را توصیف میکند. اپیزود ساشا انزوا و بدبینی را از اثرات همهگیریهای ویروسی میداند و همهی کسانی که در پاندمی این روزها زندگی کردهاند شاید تا آخر عمرشان با چنین خصیصههایی دست به گریبان بمانند.
تعریف و نمایش انزوا و تنهایی انسان در این اپیزود بسیار جذاب و هیجانانگیز است و بیشترین قرابت را با تماشاگران دارد و میتواند ارتباط موثرتری را نسبت به دیگر قسمتها با مخاطب برقرار کند، چرا که، بینندهی این اثر بهعلت تجربهی مشابهاش، همذات پنداری موفقی با ساشا انجام میدهد و فوبیای او را درک میکند. این قسمت، روایت خودش را به پایان میرساند و بهطرز قابل قبولی میتواند به پرسشاش پاسخ بدهد.
در اپیزود بعدی جنی (Constance Wu) در یک اتاق انتظار برزخی با لباسی شبیه به فرشتگان نشسته و با تجربیات و خاطراتش تنهاست. او بعد از مصرف الکل تعادل خود را از دست میدهد و حال پزشکان مشغول بازیابی اطلاعات مغز او هستند. جنی فردی عصبی و ناراحت را بهتصویر میکشد که گویی به انتها رسیده و در تنهایی خیلی عمیقی فرو رفته است.
«آرزو داری بتوانی، بدترین روز زندگیات را پس بگیری؟» این سوالی است که در ابتدای این قسمت پرسیده میشود و جنی هم مشغول تعریف خاطرات یکسال خودش میشود از مضحکترین تا جدیترین و جنونانگیزترین آنها. او از اشتیاقاش برای مادر شدن، شوهر خسته کنندهاش، علاقهاش به مرد همسایه و پرستاری از کودک او میگوید و بدترین خاطراتش را بیرون میریزد.
این اپیزود حتی کمترین تلاشی برای روایت قصهاش انجام نمیدهد و برای پیشبرد سوالی که در ابتدا میپرسد متوسل به هیچ ایدهای نمیشود و تنها یکسری خاطرات بد را بازگو میکند و آنها را بهعنوان ویترینی نمایشی بهجای تعرف قصه نشان میدهد. اگر این داستان از بازیگری توانا بهره نمیبرد، داستان جنی بیش از پیش خسته کننده وغیرقابل تحمل میشد.
در قسمت ۶ام Solos، نرا (Nicole Baharie) نقش زنی را بازی میکند که بهوسیلهی روشهای ژنتیکی باردار شده است. او در یک شب برفی در خانهاش گرفتار طوفان میشود و درد زایمان غیر منتظرهای او را غافلگیر میکند و چون راههای ارتباطی بسته شده است، کسی نمیتواند به کمک او بیاید به همین دلیل اتفاقات درست پیش نمیرود و کودکش خیلی زودتر از موعد به دنیا میآید و از طرفی هم دکترش به صورت تلفنی دربارهی اشتباه برنامهنویسی پیش آمده درخصوص بارداری و بلوغ زودرس کودک هشدار میدهد.
داستان نرا بسیار شبیه به یک اثر ترسناک کلاسیک است، خانهای در وسط بوران، تعلیق و خطری که ممکن است یک زن تنها را تهدید کند. این قسمت خیلی بیشتر از اپیزودهای دیگر مفهوم تنهایی را متصور میشود، چرا که ترس و تنهایی حسی بسیار نزدیک به همهی انسانها است. داستان نرا یکی دیگر از قسمتهای انفرادی است که میتوان گفت بهزیبایی قصهای را تعریف کرده و تا انتها ادامه میدهد ولی نمیتواند از پس سوالی که در ابتدا پرسیده است بربیاید و تعلق داشتن یا نداشتن به این دنیا را در پرسشی دورتر از روایت اپیزود میپرسد.
اما در قسمت پایانی Solos به مورگان فریمن میرسیم کسی که ۶ قسمت قبل را روایت کرده است. استوارت (Morgan Freeman) مردی است که اکنون دچار بیماری زوال عقل شده است. او در گذشته خاطرات افراد را میدزدیده و حالا آتو (Dan Stevens) سعی در بازیابی خاطرات او دارد. این اپیزود از منظرهای مختلفی با 6 قسمت پیشین خود تفاوتهایی دارد. اول اینکه استوارت در فضایی باز مشغول لذت بردن از دیدن دریا است و همچنین حداقل احساس مشابهی از تنهایی و انزوا را تجربه میکند. این قسمت همچنین سعی دارد که همهی قسمتها را به یکدیگر گره بزند که تلاشش نیمه کاره میماند و نمیتواند به هدف خود برسد. مورگان فریمن و استیونز نقشهای خود را بسیار باورنکردنی بازی میکنند و بیشترین وزنه از این قسمت را روی دوش خود میگذارند. کارکترها روی یک نیمکت نشستهاند و حوادث گذشته خود را به یاد میآورند و ارتباط دردناک خود را نشان میدهند.
این سریال با توجه به اینکه بیشتر روی مونولوگ و دیالوگ متمرکز شده است و هر قسمت تنها یک صحنه دارد، یادآور مدیوم تئاتر تا یا کلاژی از فیلم کوتاه است
«تو چه کسی هستی؟ اگر نمیتوانی به یاد بیاوری خودت را» سوالی که در این قسمت پرسیده میشود و کارگردان نمیتواند خیلی به این پرسش ورود کند و تمام صحنه تبدیل به یک سری سخنرانیهایی میشود که پرداخت آنچنانی ندارد و نمیتواند دربارهی خاطرات و احساسات بهخوبی نمایشسازی کند.
این سریال با توجه به اینکه بیشتر روی مونولوگ و دیالوگ متمرکز شده است و هر قسمت تنها یک صحنه دارد، یادآور تئاتر است تا یک سری فیلم کوتاه. سریال به طور کلی کمی خسته کننده است اما چون هر قسمت زمانی حدودا ۲۰ تا ۳۰ دقیقه طول میکشد، تماشاگر میتواند تا آخر پای همهی قسمتها بنشیند.
سریال میخواسته که همهی اپیزودهای خود را بهنحوی با یکدیگر مرتبط سازد اما به جز درونمایهای کمرنگ و بیحال مشخصهی دیگری را نتوانسته با آنها چفتوبست کند. مثلا از مفهوم مادرانگی در قسمتهای انفرادی سخن به میان میآید اما این موتیف تکرار شونده نمیتواند نقش ارتباطی را برای این قسمتها اجرا کند. یا حتی صدای مورگان فریمن که به نوعی راوی این اپیزودها است و در قسمت آخر هم ملاقاتش میکنیم چقدر توانسته نقش تقاطع را برای این بخشها بازی کند؟ مسلما پاسخ منفی است.
سریال با پرسشها و تکگوییهای شیکی که دارد خودش را خیلی پرمدعا معرفی میکند اما رفتهرفته چیزی از این ادعا باقی نمیماند و مخاطب مجبور است اثری را تماشا کند که تنها پزی از خاص بودن را به خود گرفته است. اپیزودهای سریال در یکخطی خود متوقف میشوند و آن فلسفهی اولیه به مرور کمرنگ میشود. انفرادی تنها ویترینی از بازیگرانش است و مانند آثار جدیدی که ساخته میشوند، با قدرت ستارههایش پیش میرود و نه با قوهی روایت و داستانگویی.
اثر برخلاف ظاهری که دارد، نمایشی بسیار ساده است و میتوان گفت که حرف زیادی برای گفتن ندارد و نمیتوان از آن بهعنوان نمایشی مهم و فلسفی یاد کرد. در هر حال این سریال ارائهای متفاوت در گونهی علمی تخیلی است که میتواند برای یک بار هم که شده، مخاطب را سرگرم کند و دست آخر هم این تماشاگر است که قابلیت این را دارد که به فیلم و سریالی نمرهی مثبت و منفی بدهد.