در طول هشت اپیزودی که تاکنون از فصل سوم «تویین پیکس» (Twin Peaks) پخش شده مدام به یک چیز فکر میکردم. اینکه به نظر میرسد بعد از اینکه دیوید لینچ و مارک فراست با دو فصل اول سریالشان مدیوم تلویزیون را دگرگون کردند، حالا با فصل سوم بازگشتهاند تا باری دیگر به بقیه نشان دهند که رییس چه کسی است و مرزهای دوران طلایی تلویزیون را که خود یکی از بنیانگذارانش بودند گسترش بدهند و طلاییتر کنند. اگرچه هنوز ۱۰ اپیزود تا پایان فصل باقی مانده و فعلا برای زدن چنین حرفهایی زود است، اما خب، واقعا نمیتوانم جلوی هیجانم را بگیرم. مخصوصا بعد از اپیزود این هفته که بدون شک بهترین اپیزود فصل سوم تا این لحظه محسوب میشود. اپیزود که باری دیگر ثابت میکند که چرا تلویزیون بهترین مدیوم ممکن برای ذهن مریض و پریشانِ لینچ است. مسئله این است که بدترین اتفاقی که میتواند در رابطه با لینچ بیافتد، محدود کردن جریان خروشان و تخریبگر ناخودآگاهش است. فیلمهای سینمایی این جریان را محدود نگه میدارند. او مجبور است شیر ذهنش را در کمتر از ۳ ساعت ببندد. اما قابلیتهایی که تلویزیون در زمینهی داستانگوییهای طولانیمدت و فضاهای جداگانهای که هر هفته برای جولان دادن در اختیار لینچ قرار میدهند، این فرصت را به او میدهند تا بتواند با خیال راحت ذهنش را همچون یک ژیمناست حرفهای کش و قوس بدهد.
لینچ حالا این آزادی را دارد که در هر اپیزود ما را به گوشهی تازهای از دنیای غنی و مرموز تویین پیکس ببرد. دنیایی که فقط ذرهی کوچکی از آن را در دو فصل اول دیده بودیم و آزادی عمل لینچ و پیشرفت جلوههای ویژه کاری کردهاند تا او آن را در فصل سوم بهطرز قابلتوجهای گسترش بدهد و در این مسیر هر بلایی که دوست دارد سر عصبهای بیچارهی مغز تماشاگرانش بیاورد. بنابراین وقتی به تیتراژ پایانی اپیزود هشتم رسیدم، دقیقا نمیدانستم چه چیزی تماشا کردهام، اما میدانستم که قلبم داشت تند تند میزند و میدانستم که دیوید لینچ هنوز میتواند روی دست خودش بلند شود. اپیزود هشتم مثل یک فیلم سینمایی یک ساعته از لینچ میماند. بله، با چنین کیفیتی سروکار داریم و بله، قضیه آنقدر روانیکننده و پیچیده میشود که به راحتی میتواند در کنار فیلمهای لینچ، مخصوصا «کلهپاکنی» به عنوان یک اثر مستقل قرار بگیرد. مسئله این است که لینچ هم قابلتکراری شدن است. بعد از هفت اپیزود امکان دارد به این نتیجه برسیم شاید اندکی دست لینچ را خوانده باشیم. اما او قبل از اینکه این فکر به ذهنمان برسد چیزی مثل اپیزود این هفته را جلویمان میگذارد که موفق میشود حتی استانداردهای عجیب و غریبِ «تویین پیکس» را هم پشت سر بگذارد و چیزی عجیب و غریبتر تحویلمان بدهد. نمیخواهم جوگیر به نظر برسم. ولی با اطمینان میتوانم بگویم اپیزود این هفته در تاریخ تلویزیون نمونه ندارد. یعنی من نمیتوانم اپیزودی شبیه به آن از گذشته را به یاد بیاوریم که بتوانم با کمک گرفتن از آن چیزهایی را که در اینجا اتفاق افتادند توضیح بدهم. مثلا اپیزودی مثل «آدمکش بینالمللی» از سریال «باقیماندگان» اگرچه اپیزود نوآورانه و جنونآمیزی است، اما بدون نمونه نیست و در واقع از روی اپیزود مشابهای از فصل آخر سریال «سوپرانوها» الهام گرفته شده است. پس میتوان با ارجاع به گذشته، هدف «آدمکش بینالمللی» را درک کرد. اما اپیزود هشتم فصل سوم «تویین پیکس» در تلویزیون نمونه ندارد و دقیقا به خاطر همین است که میگویم انگار لینچ بعد از ۲۶ سال برگشته تا تلویزیون را با زلزلهای دوباره مواجه کند. بالاخره از اپیزودی که با گلوله خوردنِ همزاد کوپر و اجرای کاملی از گروه «ناین اینچ نیلز» در کافهی روودهوس آغاز میشود، غیر از این هم انتظار نمیرود.
اما این اپیزود دربارهی چه چیزی بود؟ طبق معمول هرکسی میتواند برداشت خودش را داشته باشد، اما شخصا فکر میکنم «تویین پیکس» در این اپیزود قصد روایتِ گذشتهی «باب» را داشت. اینکه ریشهی تمام وحشتهایی که تاکنون در دنیای تویین پیکس دیدهایم از کجا شروع شد. اینکه باب دقیقا چه چیزی است و خلاصه لینچ با این اپیزود به جاده خاکی میزند تا آنجا که میتواند از زمین و انسانها فاصله میگیرد و اکثر وقتش را در بُعد فرازمینی دنیای تویین پیکس میگذارند. اگرچه گفتم اپیزود هشتم در تاریخ تلویزیون نمونه ندارد، اما با سر زدن به سینما میتوان کمی بهتر ساختارش را درک کرد. اپیزود هشتم جواب این سوال است: چه میشد اگر کارگردان «درخت زندگی» و «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» دیوید لینچ میبود؟ بله، اپیزود هشتم شدیدا یادآور بخش طولانی روایت شکلگیری هستی در فیلم ترنس مالیک و نحوهی به دنیا آمدنِ گوی باب و لورا پالمر هم شدیدا یادآور صحنهی عبور دیوید بومن از دروازهی ستارهای، زندگیاش در آن اتاق بیگانه و تبدیل شدنش به کودکِ ستارهای است. هر دوی این فیلمها یک نقطهی مشترک دارند و آن هم روایتِ بیکلام، مستندوار و تصویرمحورِ به وجود آمدن «چیزی» است. چنین چیزی دربارهی ساختار روایی اپیزود هشتم هم صدق میکند. اما شباهتِ این اپیزود به این دو فیلم همینجا به پایان میرسد. اپیزود هشتم از اول تا انتها یک کابوس لینچی تمامعیار است که فقط کسی مثل خود او میتواند چیزی شبیه به آن را بسازد.
یکی از مواردی که مدام در رابطه با سینمای لینچ نادیده گرفته میشود این است که آنها فقط مجموعهای از تصاویر و صداهای عجیب و غریب نیستند. خیلیها فکر میکنند آنها هم میتوانند با کنار هم گذاشتن یک سری تصاویر بیربط و هزیانگونه و پخش یک موسیقی گوشخراش، کار لینچ را تکرار کنند. اما حقیقت این است که آثار لینچ فقط عجیب و غریب نیستند، بلکه بهطور هدفداری عجیب و غریب هستند. حتی وقتی هم نمیتوانیم دستمان را روی آن «هدف» بگذاریم و حرفی را که کارگردان میخواهد بزند درک کنیم، کماکان میتوانیم هدفی را که تمام این تصاویر عجیب را مثل چسب کنار هم نگه میدارد حس کنیم. چنین چیزی دربارهی اپیزود این هفته هم صدق میکند. از یک طرف با یک سری تصاویرِ مونتاژ شده به یکدیگر طرفیم که انگار هیچ ربطی با تصویر قبلی و بعدیشان ندارند، اما همزمان «چیزی» وجود دارد که همهی آنها را به هم متصل میکند. یکی از آن «چیزها»، داستانی است که لینچ سعی میکند از طریق این تصاویر روایت کند و احساسی است که میخواهد از طریق آنها در بیننده بیدار کند. در اینجا این داستان، داستان نحوهی به وجود آمدنِ باب است و احساس، احساسِ برخورد با لحظهی وحشتناکی که خودِ انسانها منجر به تولد هیولای شروری همچون باب میشوند. یا بهطور وسیعتر میتوان گفت این اپیزود دربارهی این است که «شرارت» و «تاریکی» چگونه شکل میگیرد. بنابراین این اپیزود کلا حول و حوشِ این تم میچرخد. این همان چسبی است که همهچیز را به هم میچسباند و به سوی معنای عمیق داستان سوق میدهد.
ماجرای اصلی این اپیزود در شانزدهم جولای ۱۹۴۵ در جایی دورافتاده در اعماقِ بیابانهای نیومکزیکو آغاز میشود. جایی که برای اولینبار نوع تازهای از مرگ روی زمین اتفاق افتاد. نوع مرگی که قبلا در اختیار خدایان بود. اما اکنون بشر هم به این قدرتِ تخریبگر دست پیدا کرده است. قدرتی که به انسانها اجازه میدهد نقطهای از زمین را انتخاب کنند و کپسول حاوی مرگ را در آنجا بیاندازند. کپسولی که به محض منفجر شدن، همچون یک بلای طبیعی عمل میکند. بلایی که تا کیلومترها وحشتش را میگستراند و هرچیزی را که سر راهش باشد نابود میکند. وحشتی غیرقابلهضم که تماشای آن توسط ذهن انسان غیرقابلباور است و نکته این است که سازندهاش همان انسانها هستند. هیچ چیزی بهتر از جملهی سازندهی اولین بمب اتم نمیتواند این لحظهی تاریخی وحشتناک را توصیف کند. بعدا وقتی از رابرت اوپنهایمر که اکنون به عنوان پدر بمب هستهای شناخته میشود خواستند تا واکنشش به اولین ابر قارچی عصر اتمی را بگوید، او نقلقولی از حماسهی «بهگود گیتا» را به زبان آورد: «اکنون من تبدیل به مرگ شدهام، نابودگر دنیاها». امروزه آنقدر در عصر اتمی جلو آمدهایم و آنقدر بیشتر کشورهای دنیا پُز زرادخانههای بمبهای هستهایشان را میدهند که خیلی راحت میتوان به این چنین اختراعی عادت کرد. خیلی راحت میتوان آن را به عنوان اتفاقی عادی قبول کرد. اما لینچ در این اپیزود میخواهد برعکس آن را ثابت کند. میخواهد به یادمان بیاورد که انفجار اولین بمب اتم در بیابانهای نیومکزیکو، یکی از ترسناکترین اتفاقات تاریخ بشر است که شرارت تازهای را زنده کرد. سکانس سیاه و سفید انفجار بمب و نزدیک شدن دوربین به دل آتش قصد دارد تا ما را با تمام قدرت به گذشته ببرد و آن لحظات را برایمان بازسازی کند و خودتان تصورش را کنید ترکیب صحنهی انفجار بمب اتم با چشماندازِ مریضِ لینچ به چه نتیجهی آزاردهندهای که تبدیل نمیشود!
بعد از اینکه همزاد کوپر از ری مونرو رودست میخورد و مورد شلیک گلوله قرار میگیرد و کشته میشود، مردانی شبحوار و سایهوار ظاهر میشوند و با گرسنگی دیوانهواری شروع به پاره کردن بدن کوپر میکنند و خونش را به صورتش میمالند. این اتفاق یادآور نحوهی بقای ساکنان «اتاق قرمز» با استفاده از «گارمونبوزیا» است. مادهای خوراکی که با استفاده از درد و عذاب انسانها تولید میشود. خب، حالا ساکنان اتاق قرمز یک روز در حال تماشای اتفاقات روی زمین با صحنهی انفجار اولین بمب اتم روبهرو میشوند. صحنهای که زمین را به هدف فوقالعادهای برای پیدا کردن درد و عذاب تبدیل میکند. ناگهان آنها با منبع خوشمزه و بینظیری از مرگ مواجه میشوند. اگر انسانها قادر به ساختن چنین بلایی هستند و قادر به عذاب دادن یکدیگر با چنین ابزارهای حرفهای و بزرگی هستند، پس آنها باید هم هدف مناسبی برای ساکنان اتاق قرمز باشند. در اپیزود اول فصل ما با موجود خاکستریرنگِ عجیبی روبهرو شدیم که در جعبهی شیشهای ظاهر شد و تماشاگران جعبهی شیشهای را بهطرز فجیعی به قتل رساند. این همان موجودی است که بعد از انفجارِ بمب اتم، معلق در فضای بیانتهایی ظاهر میشود. او مایهای را از دهانش بالا میآورد که در لابهلای آن میتوان صورت باب را در هم دید. در همین حین قطعهی «مرثیهای برای قربانیان هیروشیما» پخش میشود و وحشت این سکانس خیرهکننده را به نهایتش میرساند.
سپس به ویدیوی ایست/حرکتیای از یک سوپرمارکتِ متروکه که ظاهرا در نزدیکی محل انفجار قرار دارد کات میزنیم و شاهد موجودات شبحوارِ ریشوی سیاهی هستیم که آن دور و اطراف میپلکند. همان موجوداتی که بعد از گلوله خوردن کوپر به او هجوم آوردند. ویدیو روی دور تند است. پس انگار در حال تماشای فعالیتهای این موجودات در طول روزها، هفتهها یا سالها هستیم. اما ماجرای سوپرمارکت چیست؟ این سوپرمارکت همانی است که قبلا در فیلم «تویین پیکس: آتش با من قدم بردار» دیده بودیم. در آن فیلم دیدیم که موجودات «منزل سیاه» در طبقهی بالای یک سوپرمارکت با هم قرار مدار میگذارند و دربارهی نقشههایشان برای زمینیها بحث میکنند. آن موجودات ریشوی سیاه (که یکی از آنها مدام سوال «آتیش داری؟» را تکرار میکند) نیز نوچههای افراد بالارتبهی منزل سیاه به نظر میرسند که کارهای آنها را برایشان انجام میدهند. چه کاری؟ قبل از اینکه به این سوال برسیم، بگذارید بگویم در جریان سفرهای فرازمینیمان به قلعهای وسط دریا میرسیم که «غول» همراه با زنی که انگار از دل فیلمهای صامت دههی ۲۰ بیرون آمده، آنجا زندگی میکنند. غول بعد از بلند شدن صدای آژیر، انفجار بمب اتم را روی پردهی سینما میبیند و بعد از زمین فاصله میگیرد و ذراتی طلایی از سرش خارج میشوند و آن ذرات به یک گوی طلایی تغییر شکل میدهند. شگفتانگیزترین اتفاق اپیزود اینجا میافتد. زن به درون گوی نگاه میکند و بله، لورا پالمر خودمان را درونش میبیند. ریشهی تمام اتفاقاتِ «تویین پیکس» فاش میشود. موجودات منزل سیاه زمین را برای تغذیه انتخاب میکنند و باب را برای غارت به زمین میفرستند و «غول» هم که در جبههی نیکی قرار دارد، لورا پالمر را به عنوان مبارزشان انتخاب میکند. بله، ظاهرا لورا پالمر فقط یک قربانی معمولی نبوده است. او یکی از مهرههای اصلی «غول» برای مبارزه با تاریکی موجودات منزل سیاه بوده است. او قهرمان موعود زمینیان در مقابل تاریکی بوده است. او آزور آهای ماست. شاید به خاطر همین بود که باب در کودکی لیلند پالمر را تسخیر کرد و او را مجبور به کشتن لورا کرد. چون میدانست لورا برای نابودی او ساخته شده است.
اما هنوز تمام نشده است. ما در این اپیزود با ظاهر واقعی باب و اولین قربانیاش هم روبهرو میشویم. در سال ۱۹۵۶، تخم درشتی روی شنهای بیابان زیر نور ماه میشکند و حشرهای که ترکیب چندشآوری از بالها و چشمهای مگس و بدن و پاهای اُردک است از آن بیرون میآید. موجودی که شدیدا یادآور «نوزاد» از «کلهپاکنی» است. در همین لحظه آقای «آتیش داری؟» هم از آسمان روی زمین فرود میآید و بعد از ترساندن یک پیرمرد و پیرزن، سر از یک ایستگاه رادیوی محلی در میآورد. جمجمهی کارکنانِ ایستگاه را با فشار دستش متلاشی میکند، میکروفون را برمیدارد و پیامی مرموز را به سوی تمام کسانی که در حال گوش دادن به رادیو هستند میفرستند. همه با شنیدن این پیام بیهوش میشوند: «این آب است و این چاه. سیر بنوش و حمله کن. چشمان اسب سفید است و درونش تاریک». این همان اسب سفیدی است که در هنگام مرگِ لورا و مدی ظاهر شد. دختر نوجوانی بعد از پیادهروی عاشقانهاش با دوستش به خانه میرسد. با شنیدن این پیام روی تختش بیهوش میشود. حشره از لای پنجره وارد اتاقش شده و وارد دهانش میشود. آنها اینطوری تغذیه میکنند؛ با سیر کردن ما. فیلم و سریالهای زیادی تلاش کردهاند تا ماهیت شر و شرارت را مورد بررسی قرار بدهند و وحشت آن را به تصویر بکشند. اما شرارت نه چیزی قابلتوضیح، بلکه چیزی حس کردنی است. باید سردی استخوانسوز و تاریکی فلجکنندهاش را «حس» کرد. دیوید لینچ با این اپیزود کاری میکند «شیطان» را احساس کنیم و به این ترتیب این اپیزود به یکی از ترسناکترین و منحصربهفردترین اپیزودهایی که تاکنون از مدیوم تلویزیون تماشا کردهام تبدیل شد.