نقد فصل اول سریال Dracula – دراکولا
اقتباس از روی آثار کلاسیک بزرگی همچون داستان Dracula به قلم برام استوکر ایرلندی همیشه همانقدر که میتواند پروژهای هیجانانگیز برای افراد فعال در مدیومهایی همچون سینما، تئاتر و تلویزیون باشد، ترسناک و خطرناک نیز به نظر میرسد. مخصوصا وقتی با محصولی طرف باشیم که نهتنها بارها و بارها اقتباسهای متفاوتی از روی آن انجام شده است، بلکه انقدر در بین عامه محبوبیت دارد که عملا کمتر کسی بهصورت کامل سازندهی اصلی آن و تکتک ریشههایش را میشناسد و گروه بسیار زیادی از افراد آشنا با آن را مخاطبانی تشکیل میدهند که هرکدام اثر مورد اشاره را با یکی از همین اقتباسها به یاد میآورند. مینیسریال جدید و مشترک شبکههای نتفلیکس و بیبیسی در روزگاری با سه اپیزود حدودا ۹۰ دقیقهای عرضه میشود که طی آن نهتنها تقریبا همهی مخاطبان به شکل خودشان، با تعاریف خودشان و با خاطرات خودشان دراکولا را میشناسد، بلکه گاهی حتی بدون اینکه خبر داشته باشند، به چندین و چند شخصیت شناختهشدهی دیگر در فرهنگ عامه هم علاقه دارند که همهی آنها با الگو گرفتن از خونآشام افسانهای خلق شدهاند. نتیجه هم میشود آن که سازندگان باید بدانند موقع تماشای سریالِ آنها نهتنها بسیاری از آدمها با انتظاراتی بسیار متفاوت به سراغ اثر میروند، بلکه اکثر افراد هم بیشتر از هر چیز دیگر میخواهند بدانند که این «دراکولا» با «دراکولا»های قبلی چه تفاوتهایی دارد. البته با تاکید روی این نکتهی ترسناک که وقتی با اثری اینچنین شناختهشده و بارها مورد اقتباس قرارگرفته مواجه هستیم، به سختی میتوان ایدهی جذابی را یافت که قبلا یک فیلم یا سریال برای نمایش آن امتحانش نکرده باشند. بالاخره خود سریال Dracula، محصول سال ۲۰۲۰ میلادی هم با عرضه با شعار تبلیغاتی «افسانه مقداری خون تازه مینوشد»، روی این نکته تاکید کرده است که نمیشود امروز اثری واقعا عالی با محوریت خونآشام افسانهای ساخت و در عین وفاداری به بسیاری از ریشهها، سراغ ایدهپردازیهای قدرتمند و فکرشده نرفت. با این اوصاف هم احتمالا هرکسی که مینیسریال چهار فصلی «شرلوک» (Sherlock) را تماشا کرده باشد، به سرعت از خود میپرسد که اصلا برای خلق چنین اقتباسی از روی اثری کلاسیک که ویژگیهای مورد اشاره را دارد، چه کسی بهتر از استیون موفات و مارک گیتیس که احتمالا میتوانند همان کاری را که برای کارآگاه افسانهای انجام دادند، برای خونآشام باشکوه هم به سرانجام برسانند؟
راستش را بخواهید، پس از تماشای ۳ قسمت حدودا نود دقیقهای تشکیلدهندهی فصل اول اثر حتی بدون دانستن نامهای استیون موفات و مارک گیتیس، میتوان به سرعت متوجه شد که این دو نفر یا به بیان دقیقتر خالقان «شرلوک» جدید بیبیسی شورانرها و نویسندگان اصلی سریال Dracula بودهاند. در حقیقت «دراکولا» هرچیزی را هم که نشان ندهد، ثابت میکند که آنها واقعا به سبکی شخصی و از بسیاری جهات قابل احترام در اقتباس از آثار بزرگ کلاسیک رسیدهاند و به خاطر آشنایی کامل با مدیوم کاری خود، میتوانند بسیاری از بینندگان را راضی نگه دارند.
اما دیده شدن امضای آنها پای این اثر همیشه هم معنی خوبی ندارد. چرا که همانقدر که استفادهی صحیح و فکرشده از برخی ترفندهای به کار رفته توسط آنها در اقتباس «شرلوک» به موفقیت «دراکولا» کمک کرده است، بعضا هم مخاطب میبیند که این افراد بیش از حد به سراغ الگوبرداری از کارهای خود در آن مینیسریال رفتهاند و و انگار فراموش کردهاند که چهقدر این دو اثر با یکدیگر متفاوت هستند؛ تا حدی که شاید بشود گفت شکلگیری همهی ایرادهای تأثیرگذار و مهم این «دراکولا» بهسادگی ریشه در درک نشدن دقیق تفاوتهای اساسی حاضر بین دو اثر کلاسیک گفتهشده توسط سازندگان دارد.
مثال بارز این را هم میتوان در استفادهی بیش از اندازهی سریال Dracula از پیچشهای داستانی بهخصوصی دانست که برای چند ثانیه نفس مخاطب را بند میآورند و او را میخکوب میکنند؛ توئیستهایی که بیشتر از شوکهکننده، هیجانانگیز یا مفید بودن برای داستانِ در حال روایت، فکانداز و بیش از حد عجیب هستند و کارکرد اصلیشان چیزی نیست جز میخکوب کردن لحظهای مخاطب بهصورت کامل و تبدیل شدن به سوالی که تماشاگر هر لحظه بهدنبال جواب آن میگردد و سازندگان هم بخش قابل توجهی از ادامهی قصه را صرف ارائهی پاسخی رضایتبخش دربرابر این سؤال به وی میکنند.
اما حقیقت آن است که متاسفانه بهرهبرداری جدی از این تکنیک داستانگویی اصلا با ماهیت سریال Dracula جور درنیامده است. چرا؟ چون اینجا ما با قصهای دربارهی یک هیولای پرداختشده و عمیق روبهرو هستیم و نه کارآگاهی که شگفتانگیزترین کار روزمرههای او شکستن راز و رمزها و ارائهی جوابهای دقیق به سوالات ظاهرا بیپاسخ باشد. «شرلوک» به این دلیل در استفاده از تکنیک داستانگویی مورد اشاره به آن اندازه موفق بود که پیچشهای داستانی دیوانهوار، با ماهیت شخصیتپردازی کاراکتر اصلی و نوع داستانگویی آن جور درمیآمدند. به این معنی که مخاطب «شرلوک» اصلا گاهی آن سریال را فقط به این دلیل میدید که در یک لحظه بهشدت تعجب کند و سپس با توضیح داده شدن صد نشانهی نادیدهگرفتهشده توسط او از زبان کارآگاهِ بیش از حد باهوش، به هیجان بیاید. درحالیکه اینجا ما مثلا در قسمت اول بهنوعی با یک فیلم ترسناک کموبیش رازآلود و اتمسفریک و در کل تلاش انسانها برای جان سالم به در بردن در دل رویارویی با وحشتهای Gothic (گاتیک/گوتیک) روبهرو هستیم و در عین لذت بردن از چندین و چند پیچش داستانیِ بهجا، وقتی با این جنس از توئیستها مواجه بشویم، غالبا فقط در کوتاهمدت به ذوق میآییم و در بلندمدت آن را کاملا خارج از فرم اثر، فکرنشده و محصول نوشتن هیجانی و نهچندان هدفمند بخشی از فیلمنامه به شمار میآوریم. تازه این را فقط میشود یکی از نمونههای استفادهی بیش از اندازهی سازندگان از یکی از کهنالگوهای به کار رفته در سریال Sherlock دانست که شوربختانه به علت بیربطی به ذات و محتوای بهترین بخشهای سریال Dracula عملا حکم نکتهای منفی را پیدا میکند که عیار اثر را پایین آورده است.
بااینحال «دراکولا» در مقام یک مینیسریال خوب، نقاط قوت زیادی هم دارد. اصلیترین نقطهی قوت آن هم خود دراکولا، نحوهی نگاه انداختن سازندگان به این شخصیت بزرگ و نقشآفرینی کلیس بنگ در جایگاه او است. دراکولا در اکثر دقایق سریال همانقدر که باید همزمان یک تهدید، فردی کاریزماتیک و هیولایی قدرتمند و در عین حال رنجبرده از برخی کمبودها به نظر میآید که مخاطب از روایت قصه از زاویهی دید او و افراد مقابلش لذت میبرد. سازندگان هم مسیر مناسبی را برای معرفی وی به تماشاگر پیش میگیرند و بهجای ارائهی تصویری ناگهانی و غیر قابل پذیرش از وی به بیننده، آرامآرام و حسابشده داستانها را از نگاه شکار و سپس از نگاه شکارچی روایت میکنند؛ بهگونهای که دقیقه به دقیقه دراکولا بیشتر تبدیل به شخصیت اصلی اثر شود و در مرکز توجه فیلمنامه قرار بگیرد و نه پروسهی آشنایی بیننده با شخصیت بهخصوصی مثل او شتابزده باشد و نه انقدر طول بکشد که از جذابیت ذاتی وی برای تماشاگر بکاهد. هرچند که درنهایت نباید انکار کرد که در این بخش هم سریال بیشتر درون ثانیههایی کاملا موفق است که از خلاقیت خود برای پرداخت همان شخصیت معرفیشده و بزرگ حاضر در اثر مرجع استفاده میکند و با ایدهپردازیهای گوناگون و به دور از ماهیت محصول قصد افزودن شاخ و برگهایی کاملا خارج از فضاسازی این داستان به شخصیتی انقدر شناختهشده را ندارد.
در همین حین با اینکه غالب شخصیتهای فرعی سریال همچون لوسی با بازی لیدیا وست بهشدت تکبعدی هستند و صرفا با گذر زمان حکم عروسکهای خیمهشببازی قرارگرفته در دست سازندگان را پیدا میکنند و به همان جهتی میروند که مابقی داستان به حرکت به طرف آن احتیاج دارد، شخصیتهای اصلی Dracula همچون خواهر آگتا با بازی عالی دالی ولز همگی در حد و اندازهی نیاز خود از شخصیتپردازی قابل لمس، همذاتپندارانه و جذابی بهره میبرند. اما مشکل اینجا است که دراکولا فقط در طول سریال مشغول تعاملهای داستانی متفاوت با این شخصیتها نمیشود و حتی بخشی از پروسهی معرفی او به مخاطب همزمان با شخصیتپردازی تعدادی از کاراکترهای فرعی ضعیف اتفاق میافتد.
نتیجه هم چیزی نیست جز وارد شدن آسیبی جدی به شیمی بین بازیگرها و کشش حاضر در وجود مخاطب هنگام پخش سکانسهایی که کاملا مرتبط با رویارویی کنت دراکولا با کاراکترهای فرعی هستند. همین هم باعث میشود که سریال خواسته یا ناخواسته در برخی بخشها دچار افتوخیزهای انکارناپذیری بشود و گاهی حتی طی بعضی از بهترین لحظات خود با دقایق اندکِ کمارزش روبهرو باشد.
البته که از یک طرف میتوان گفت که وقتی سهچهارم دقایق اثر را دقایق گیرا و قوی تشکیل میدهد، یکچهارم دیگر که شامل تعامل کنت با شخصیتهایی پرداختنشده است و منجر به شکلگیری سکانسهایی ناپخته میشود، انقدرها نمیتواند مورد آماج نقدهای منفی و حملات گوناگون از سوی تماشاگر قرار بگیرد. ولی مشکل اینجا است که وقتی با اقتباس از روی اثری روبهرو هستیم که یکی از اصلیترین عناصر زیباکنندهی آن را باید در دل فضاسازی درست و مداوم و تعلیقزای آن دید، گاهی یک سکانس ضعیفتر از سکانسهای اتمسفریک قبل و بعد از خود هم میتواند کاری کند که طی چند دقیقه دیگر آن تنش و اضطراب خاص دفنشده در طول دقایق را برخلاف آنچه که باید و شاید لمس نکنیم.
این مشکل هم از آنجایی جدیتر میشود که میبینیم در عین درخشان بودن عملکرد تیمهای طراحی صحنه، طراحی لباس و صد البته طراحی عالی گریم بازیگرها، «دراکولا» انصافا از لحاظ کارگردانی جزو سریالهای درجهیک تلویزیون نیست و با اینکه طی برخی سکانسها تصویرسازیهایی عالی را ارائه میکند و تقریبا هیچوقت هم از سطح استاندارد پایینتر نمیآید، در اکثر مواقع به وضوح زیر سایهی فیلمنامه قرار گرفته است. طوری که عملا میتوان میزان تاثیر مثبت جدی کارکرد دوربین و تدوین اثر در تعداد قابل توجهی از لحظات را نزدیک به صفر دانست و از آنها بهعنوان ابزارهایی یاد کرد که صرفا در پایهایترین حالت ممکن نوشتههای حاضر در صفحات فیلمنامه را به تصویر میکشند؛ بدون اینکه کوچکترین ارزشی به آنها بیافزایند. پس «دراکولا» در حالی گاهی در فیلمنامه دچار افت لحظهای و انکارناپذیر میشود که خود به خود نمیتواند همیشه روی کارگردانیهای سطح بالا برای تقویت فضاسازیهای خود عن حساب کند و همین نکته مثلا در اپیزود سوم، یک ایراد کوچک را تبدیل به اشکالی بزرگ و کاملا غیر قابل چشمپوشی کرده است؛ تا حدی که طی برخی دقایقش بیننده صرفا از سر وظیفه و برای رویایی رو با پایانبندی قصه بهدنبال کردن اثر ادامه میدهد. البته خوشبختانه دو اپیزود ابتدایی سریال یعنی The Rules of the Beast و Blood Vessel تقریبا از تمام مناظر به مراتب بهتر از قسمت آخر یا همان The Dark Compass هستند و همین درکنار تمام نکات مثبت نامبردهی دیگر کاری میکند که نتوان یک بار تماشای «دراکولا» را به یکی از علاقهمندان به داستانهای اینگونه پیشنهاد نکرد.
Dracula سریال بد یا متوسطی نیست. اما حداقل تا اینجا (در فرض آن که ادامهای هم داشته باشد) اثری با پتانسیل قابلتوجه به حساب میآید که با تصمیمات نادرست و برخی تلاشهای بیفکر تنها به هفتاد درصد این پتانسیل دست پیدا کرده است. بازیهای قوی، جزئیات بالای لوکیشنها، روایت جذاب در تعداد قابل توجهی از دقایق، پیچشهای داستانی کارآمد و شخصیتپردازیهای حسابشده نقاط قوت این اثر هستند و در ابعادی کوچکتر، فضا-زمانهای ساختهشده با جزئیات حداقلی، روایت ضعیف و بیش از حد استعاری در بعضی سکانسها، توئیستهای داستانی اضافی و بیفایده، شخصیتپردازی بد کاراکترهای فرعی و بازیهای نهچندان قابل قبول بازیگران این نقشها هم نقاط ضعف اصلی آن به حساب میآیند. به بیان بهتر Dracula بیشتر از آن که سریالی ضعیف در بخشهای مشخص و مطلقا بینقص در تکتک بخشهای دیگر باشد، یک محصول تلویزیونی است که همزمان با عالی بودن در تعداد اندکی از عناصر سازنده و ضعیف بودن از برخی جهات، در اکثر بخشها همزمان نکات مثبت و منفی متضادی را یدک میکشد.
دربارهی پایانبندی اثر هم که احتمالا برای بسیاری از بینندگان مهمترین بخش آن محسوب میشود و بینندگان را به دو دستهی مخالف و موافق (البته ظاهرا با سنگینی بیشتر طرف مخالف) تقسیم کرده است، شاید همینقدر بتوان گفت که اگر «دراکولا» بهعنوان مینیسریالی دو قسمتی صرفا با دو اپیزود آغازین فصل اول خود عرضه میشد، اکنون اثری با بحثبرانگیزی کمتر اما از نظر کیفی بهتر از نسخهی فعلی بود.
(از اینجا به بعد مقاله، بخشهایی از داستان فصل اول مینیسریال «دراکولا» را اسپویل میکند)
یکی از مهمترین نکات مرتبط با شخصیت دراکولا که ظاهرا سازندگان سریال جدید آن را به کلی فراموش کردهاند، ارتباط تنگاتنگ حاضر بین او و دورهی زمانی و محلی است که درونش وقت میگذراند. آنها در حالی با اپیزود سوم و بدون هیچگونه توجیه منطقی معرکهای (به خواب رفتن دراکولا در تابوت خود به مدت صد و بیستوسه سال، سادهترین توضیح موجود برای چنین توئیست بزرگ و خارج از فرمی محسوب میشود) دراکولا را به دنیای مدرن میآورند که دراکولا برخلاف شخصیتی مثل شرلوک هلمز ذاتا به شکلی دیوانهوار به اتمسفر خاص محل زندگی خود تعلق دارد. دراکولا صرفا در قلعهی خود و در اواخر قرن نوزدهم میلادی وقت نمیگذراند و این جزئیات بخشی از هویت او محسوب میشوند. به بیان بهتر حتی قسمت قابل توجهی از وحشت خاص موجود در ذات این شخصیت به دیوارها، سایهها و محیطهای پیچ در پیچ قلعهی او گره میخورد. جدا کردن کنت دراکولا از محیطی که بخشی از این کاراکتر را تشکیل میدهد، مثل تفنگ دادن به دست یک شمشیرکار حرفهای در قرن پانزدهم میلادی است؛ شمشیرکاری که بخشی قابل توجهی از پیوند او با مخاطب با نگاه انداختن تماشاگر به مبارزات وی با شمشیر و عشق و علاقهی خاصی تعریف میشود که او نسبت به این وسیلهی رزمی دارد. پس با این اوصاف «دراکولا» که احتمالا اپیزود سوم خود را قبل از پخش بهترین و خاصترین قسمتش به حساب میآورد، به این دلیل در آنجا بدتر از همیشه خراب میکند که ناگهان تکهای از وجود شخصیت اصلی را میکند و دور میاندازد. تازه فارغ از آن که اصلا اتمسفرسازیهای داستان دراکولا هم با فضای خاص دورههای زمانی قدیمیتر رابطهی تنگانگی دارند و سازندگان هیچ راهی برای تکرار همان فضاسازیها در دوران مدرن پیدا نکردهاند.
البته این مشکل در ابعاد بزرگتر به خاطر فرار صرف سازندگان از مواجهه با کلیشهها ایجاد شده است. نویسندگان این مینیسریال به احتمال زیاد بیشتر از هر چیز دیگری میخواستند «کار جدیدی» برای دراکولا انجام بدهند و اصلا فکر نکردهاند که آیا ایدههای جدیدشان اصلا کاری هم برای این کاراکتر میکنند یا نه. تازه آنها در حالی انقدر مشتاق به فرار از کلیشهها هستند که بهترین دقایق سریال را دو اپیزود آغازینی تشکیل میدهند که بهشدت به عناصر قدیمی تعریفکنندهی دراکولا میپردازند؛ از حضور او در سایهها و ساختار مارپیچ و ظاهرا بیپایان قلعهی وی گرفته تا عشق خاص و عجیبی که نسبت به گرفتن جان قربانیان خود دارد. Dracula هنگام پرداختن به این عناصر آشنا انقدر خلاق است و استفادههای مناسبی از کلیشهها میکند که به هیچ عنوان تکراری به نظر نمیآید. اصلا چرا راه دور برویم و فقط به الگوبرداریهای سازندگان از «دراکولا»های قبلی توجه کنیم؟ یکی از بهترین سکانسهای اپیزود اول سریال هم با الگوبرداری مستقیم از «درخشش» (The Shining)، شاهکار استنلی کوبریک ساخته شده است و با بارها و بارها نوشته شدن نام دراکولا روی برگههای اعتراف، نکات زیادی را دربارهی شخصیت اصلی با ما در میان میگذارد.
در عین حال، وقتی سازندگان به خیال خودشان از کلیشهها میگریزند، دراکولا را بیفکر به دنیای مدرن میبرند، برایش خط داستانی متفاوتتری میسازند و تلاش ویژهای برای افشاسازی رازهای سازندهی وی میکنند، کلیشهایترین و تکراریترین سکانسهای اثر خلق میشوند. نقطهی اوج آنها هم سکانس پایانی است که نشان میدهد ما اینجا هم با یک موجود نامیرا هستیم که یک عمر آرزوی مردن و ترسیدن از برخی چیزها را دارد؛ چهقدر اورجینال و میخکوبکننده و غیرمنتظره! البته شاید من تنها کسی هستم که پیشتر این قصه را بارها و بارها و به جذابترین و خستهکنندهترین اشکال ممکن شنیدهام.
Dracula باور دارد که اینجا هم مثل Sherlock جذابترین لحظات آنهایی هستند که جعبهی پر رمز و راز باز شود و رازهای آن به نمایش دربیایند. حال آن که بعضی از جعبههای اسرارآمیز اوج جذابیت خود را زمانی به نمایش میگذارند که همیشه قفلشده باقی بمانند و فقط تفکرات انسان بتوانند ترسناکترین تصویر ممکن از محتوای آنها را دربرابر چشمان او قرار دهند.