نقد فصل اول سریال Shadow and Bone
شاید اکنون ساخت سریال فانتزی همزمان از همیشه سختتر و از همیشه آسانتر شده باشد. میزان استقبال مخاطب از فانتزیهای تلویزیونی کاری کرده است که در نبرد شبکههای آنلاین گوناگون با یکدیگر، افراد زیادی بتوانند مشغول اقتباس از رمانها و کامیکبوکهای فانتزی گوناگون شوند. زیرا همهی شبکههای آنلاین بهدنبال ساخت این محصولات به امید تولد یک محصول بسیار محبوب هستند. جنس سودآوری این شبکهها هم کاری میکند که از خرج بیمحابا برای فصل اول آنچنان نترسند و تا حدی به افراد گوناگون فرصت ریسک کردن بدهند.
در عین حال موانع زیادی در مسیر ساخت یک فانتزی درخشان تلویزیونی وجود دارند. مثلا همین حقیقت که اکنون تعداد بسیار زیادی از تماشاگرها موفق به آشنایی با انواعواقسام داستانهای فانتزی شدهاند، کار را برای هر اثر جدید سخت میکند. مخاطب سختگیر تلویزیون فقط بهدنبال بزرگ کردن اثری خواهد رفت که هویت یگانهی خود را دارد و انصافا میان این همه فانتزی تلویزیونی، رسیدن به یک هویت ویژه کاری بسیار سخت است. تازه بسیاری از خود سازندگان هم بارها کورکورانه مشغول توجه به فانتزیهای معروف مدیوم تلویزیون میشوند و خواسته یا ناخواسته اثری را تحویل میدهند که صرفا یک تقلید ضعیف از سریالی بزرگتر به حساب میآید.
همین نیاز بیپایان به «یکتا و بهخصوص به نظر آمدن برای دیده شدن»، تمایل بیش از اندازهی شبکهها به سرمایهگذاری روی هر ایدهی متفاوت را به وجود میآورد؛ تا سریالهایی شکل بگیرند که از جایی به بعد حرفی برای گفتن ندارند و به سرعت کنسل میشوند یا همچون سریال Chilling Adventures of Sabrina پس از ارائهی یک فصل آغازین بسیار خوب و درجا زدن طی فصل دوم، در فصول پایانی قدم به قدم یک سقوط آزاد را تجربه میکنند.
تازه مشکل اینجا است که ماندگار نبودن میراث بسیاری از این سریالها و فراموش شدن آنها به دلایل مختلف طی چند سال، اصلا اهمیتی هم برای شبکههای آنلاین ندارد. زیرا ساختار این شبکهها به شکلی است که بارها برای آنها کمیت محتوا از بسیاری جهات مهمتر از کیفیت محتوا باشد. زیرا هرچه تعداد آثار حاضر در آرشیو یک شبکه آنلاین بیشتر شود، احتمال پوشش داده شدن سلایق بیشتر توسط آن وجود دارد که تعداد مشترکها را افزایش میدهد؛ حتی اگر درصد قابل توجهی از آثار مورد بحث آنچنان در نگاه کلی کیفیت قابل توجهی نداشته باشند.
تازه تکنولوژی هم پابهپای موارد دیگر میتواند معایب و مزایای خود را داشته باشد. از آنجایی که بسیاری از سازندگان بهشدت ماتومبهوت استفاده از جادو و نمایش اتفاقات عجیب در سریالهای فانتزی خود هستند، آسانتر شدن مداوم استفاده از جلوههای ویژهی کامپیوتری درکنار پرداخت شدن سادهتر بودجههای مورد نیاز توسط شبکهها عملا محصولاتی همچون سریال Cursed را میسازد که انگار از ابتدا تا انتها میخواهند فانتزی بودن خود را در چشم مخاطب فرو کنند؛ بدون توجه به اینکه مخاطب امروز دیگر به اندازهی کافی ساحرهها، موجودات عجیب، CGIهای زیبا و جهانهای خیالی را دیده است.
به همین خاطر از همان ابتدا نوشتم که خوشبختانه سریال Shadow and Bone باتوجهبه یک نکتهی بسیار مهم کار خود را آغاز کرد؛ نکتهای که باعث میشود حداقل در پایان فصل ۱ گرفتار بلاهای اصلی نازلشده بر سر بسیاری از فانتزیهای تلویزیونی چندین و چند سال اخیر نشده باشد. آن نکته هم موردی نیست جز تمرکز روی شخصیتها.
در جهانی شلوغ و پرشده از توضیحات داستانی و المانهای فانتزی، همیشه امکان گیج شدن مخاطب و سپس به وجود آمدن احساس خستگی در او وجود دارد. شاید بهترین راه ایجاد همراهی درستی بین تماشاگر و چنین قصهای همین باشد که از ابتدا روایت را با تمرکز جدی روی کاراکترها آغاز کنیم؛ تا بیننده نه توضیحات داستانی پیچیده که شخصیت را دنبال کند. با او مشغول اکتشاف شود؛ همراه پروتاگونیست قوانین این جهان فانتزی را یاد بگیرد و قدم به قدم درکنار وی موفق به شناخت دوستیها و دشمنیها شود. اگر این همراهی به شکل درست اتفاق بیافتد، من و شما شانس غوطهور شدن در جهان قصه طی طولانیمدت را خواهیم داشت و سپس سازنده میتواند طی فصول بعدی سراغ داستانگوییهای متفاوتی برود. چون میداند که بسیاری از بینندگانِ هدف دیگر با اثر همراه شدهاند و فرصت بیشتری به آن میدهند.
سریال Shadow and Bone تمرکز روی شخصیتها را با خود آلینا استارکوف آغاز میکند؛ دختری یتیم و ترسیمکنندهی نقشهها که پرشده از احساسات است و نمیداند دنیا چه برنامههای عجیبی برای او دارد. حتی پیش از آن به شناخت خاصی از آلینا برسیم، به خاطر نقشآفرینی جسی می لی او را با دقت دنبال میکنیم. وی به زیبایی نشان میدهد که آلینا چهقدر هم آسیبپذیر و هم سختوپایدار است. همچنین ذات او بهعنوان شخصی که برخی از افراد خودی هم با وی برخوردی نژادپرستانه و کریه دارند، میتوانست باعث این شود که فیلمنامه در دیالوگنویسی دچار شعار شود. ولی خوشبختانه در اکثر دقایق شاهد رفتار سطحی با شخصیت نیستیم و چنین نکاتی صرفا مخاطب را به یاد دنیای واقعی میاندازند و نشان میدهند که چهقدر پروتاگونیست قصه زیر فشار است.
ولی شخصیتپردازی درست کاراکتر اصلی بهتنهایی نمیتوانست کمک فوقالعادهای به سریال Shadow and Bone کند. برگ برندهی اصلی آن است که سازندگان مدام از یک شخصیت به شخصیت بعدی رسیدند. مالین اورتسف به آلینا وصل میشود و جنس رابطهی دوستانه و نهچندان سادهی آنها، به سرعت این کاراکتر را هم برای تماشاگر مهم خواهد کرد. همین اتفاق در برخورد آلینا با ژنرال هم رخ میدهد و در ادامه نیز بارها گسترش مییابد. بهگونهای که در پایان فصل نخست سریال Shadow and Bone عملا مخاطب چند خط داستانی نسبتا جداگانه و جذاب را دنبال کرده است که البته به زیبایی با نخهایی نازک به یکدیگر وصل هستند.
با شکلگیری همین همراهی با شخصیتهای متفاوت، بیننده قدم به سرزمینهای گوناگون میگذارد و در رابطه با حکومتها، جادوها و افراد مختلف اطلاعات کسب میکند. در نتیجه کمتر لحظهای را میشود در فصل اول سریال Shadow and Bone یافت که به شکلی تحمیلشده بر بیننده مشغول آموزش دادن این جهان فانتزی به او است. راستی همین رابطه به شکل برعکس هم دیده میشود. به این معنی که مثلا قرار نیست ناگهان سرعت داستانگویی سریال Shadow and Bone بهشدت پایین بیاید تا سازنده فرصتی برای معرفی بیشتر شخصیتها به تماشاگرها را برای خود دستوپا کند.
اکثر اتفاقات در یکدیگر ذوب شدهاند و یکی پس از دیگری از راه میرسند؛ چه وقتی یک احساس عاشقانهی ساده میان دو شخصیت را طی چند ثانیه میبینیم و چه در دل حادثهای که قدرتهای خاص یک شخصیت را به رخ میکشد، ارزشهای اخلاقی پراهمیت برای آلینا را میشناسیم. بسیاری از لحظاتی که در حالت عادی میتوانستند خستهکننده باشند، با غرق شدن در ریتم مناسب قصهگویی سریال Shadow and Bone به بهترین شکل تقدیم تماشاگر میشوند.
وقتی مخاطب به شخصیتها، جهان پیرامون آنها و روابط بعضی از آنها با یکدیگر اهمیت داد، به چالشهای پیشآمده برای آنها و زندگی این افراد داخل چنین جهانی نیز اهمیت میدهد. اینگونه تکتک نقاط قوت دیگر همچون پیچشهای داستانی کمتعداد و خوب، شوخیهای لحظهای سرگرمکننده، طراحی چشمنواز لباسها و ظرافتهای حاضر در بعضی از نقشآفرینیها نیز بیشتر به چشم میآیند.
این وسط شوربختانه سرعت قابلتوجه و جذاب داستانگویی سریال Shadow and Bone بدون هزینه بهدست نیامده است. از همان قسمت اول میتوان شاهد برخی از لحظات کلیدی بود که شاید کاملا خالی از منطق داستانی نباشند، اما به وضوح نشان میدهند که تیم نویسندگی صرفا برای رسیدن به بخش بعدی قصه عجله کرد. وقتی یک چالش نسبتا بزرگ همچون نیاز شخصیت به همراه شدن با فردی بهخصوص به سادهترین شکل از مقابل او برداشته میشود، سریال سایه و استخوان در ادامه کار سختی برای ایجاد تعلیق خواهد داشت. زیرا بیننده احتمالا هر لحظه منتظر دیدن دست نویسنده و حل شدن بسیار سریع مشکلات است.
باید پذیرفت که این الگو در همهی لحظات کلیدی فصل نخست سریال Shadow and Bone به چشم نمیخورد و اتفاقا برخی از بهترین سکانسهای سایه و استخوان نتفلیکس، به این دلیل جذاب میشوند که قدم به قدم پروسهی تغییر کردن شخصیتها و به وجود آمدن شرایط پیچیده برای انها را توضیح دادند. ولی در مجموع نمیتوان انکار کرد که تعداد لحظات کلیدی واقعا غیر قابل پیشبینی فصل اول سریال Shadow and Bone که در آنها واقعا با کنجکاوی راجع به سرنوشت شخصیتها داستان را دنبال میکنیم، از تعداد انگشتهای یک دست فراتر نمیرود.
یکی دیگر از ایرادهایی که سریال Shadow and Bone در صورت تمایل داشتن به یک زندگی طولانی در مدیوم تلویزیون باید روی آنها کار کند، کمبودهای واضحی است که در جلوههای ویژهی کامپیوتری به چشم میخورند. درست است که شخصیتپردازی، داستانگویی و جهانسازی یک اثر فانتزی تلویزیونی به ترتیب مهمتر از هر عنصر سازندهی دیگر هستند. اما بدون شک استفادهی صحیح از تکنولوژی میتواند نقش قابل توجهی در پذیرفته شدن یک دنیای خیالی برای بسیاری از بینندگان داشته باشد.
جلوههای ویژهی کامپیوتری فیلم Shadow and Bone بیشتر به این خاطر در ذوق مخاطب میزنند که سایه و استخوان در طراحی صحنه بسیار پرجزئیات و چشمنواز ظاهر شده است. وقتی لباسها، گریمها و محیطها همگی از کیفیت مطلوبی برخوردار هستند، اغراقآمیز و نهچندان دلچسب بودن CGIها ناگهان تماشاگر را به بیرون پرتاب میکند؛ ناگهان به یاد او میآورد که فقط در حال تماشای یک محصول تلویزیونی ساختهشده با بودجهی محدود است. به همین خاطر اگر سریال Shadow and Bone به موفقیت قابل توجهی دست یابد که روی بودجهدهی نتفلیکس به آن هم تاثیر مثبت داشته باشد، قطعا نتیجه میتواند در فصول بعدی بهصورت کامل احساس شود.
کارگردانی سریال Shadow and Bone نیز نباید گرفتار این جلوههای ویژه کامپیوتری باشد. زیرا در فضاسازی توانمن است و در یک سکانس کلیدی میتواند همزمان هیجان، نگرانی و مقداری محتوای طنز را تحویل مخاطب دهد. پس سریال سایه و استخوان فعلا در مجموع از لحاظ بصری قابل قبول به نظر میرسد. اما یک مسیر طولانی برای رسیدن به ایدهآل را دربرابر خود میبیند.
ورای تمامی اینها نیز احساس اکتشاف به خوبی تقدیم مخاطب سریال فانتزی سایه و استخوان شده است. ما در انتنهای فصل اول پایهواساس این قصه را میشناسیم و در عین حال مایل به شناخت بیشتر هستیم؛ از شناخت بیشتر شخصیتهایی که فقط مجذوب چند ویژگی و مرموز بودن گذشتهی آنها شدهایم تا شناخت بیشتر یک جهان فانتزی و انواع ترسها و امیدهایی که در دل آن دیدیم. همین نکتهی مثبت راجع به جنس روابط شخصیتها با یکدیگر هم صدق میکند. زیرا بسیاری از شخصیتهای سریال Shadow and Bone در پایان فصل اول به یک ارتباط مشخص و قطعیشده نمیرسند؛ دعواهایی وجود دارند که باید حل بشوند، انتقامجوییهایی شکل میگیرند که قطعا میتوانند ترسناک باشند و حتی دوستیهایی را میبینیم که پتانسیل تبدیل شدن به دشمنی یا مواردی فراتر از دوستی را دارند.
تنها توجه به الکساندر با بازی بسیار خوب بن بارنز کافی است تا ببینیم سریال Shadow and Bone چگونه میتواند در جهانی پرشده از سایهها، هیولاها و افسانههای کهن، بدون سروصدا شخصیتپردازی کند؛ کاراکترهایی خاکستری را بسازد و از نقشآفرینیهای خوب برای نمایش لایههای مختلف آنها بهره ببرد. من هنوز یسپر را درست نمیشناسم. ولی وقتی انقدر درگیر قدرت و ضعف او از جوانب مختلف شدهام، قطعا آمادهی شناخت بیشتر وی در فصول بعدی هستم. اینج با نقشآفرینی آمیتا سومان تنها به کمک افشای چند حقیقت راجع به گذشتهی خود به تماشاگر معرفی شد، ولی چنین شخصیتی قطعا در ادامه میتواند سورپرایزهای مختلفی برای بیننده داشته باشد.
سریال Shadow and Bone در فصل اول به یک پایانبندی بسیار خوب دست یافت؛ هم واقعا احساس پایان یک فصل بزرگ از داستانی گستردهتر را میدهد، هم شخصیتها، قصهی کلی و شیمی بین چند کاراکتر را به ایستگاه درستی میرساند و هم از جهات مختلف مخاطب سریال فانتزی را مشتاق فصل بعد نگه میدارد. وقتی در پایان نخستین فصل سریال Shadow and Bone میتوان برای دنبال کردن دستکم سه خط داستانی نسبتا مستقل و در عین حال مرتبط با یکدیگر انتظار کشید، قطعا اقتباس تلویزیونی پیشرو برخی از کارهای کلیدی را درست انجام داده است؛ تا خیلیها به جهانی خیالی قدم بگذارند که در آن نبرد مستقیم روشنایی نور با سیاهی تاریکی را میبینیم و بهجای شنیدن چکاوک شمشیرها و سپرها، ایستادن تفنگدارها مقابل گریشا را به تماشا مینشینیم؛ جلوههای بزرگ و پلشت تمدن دربرابر دانش کوچک.
(از اینجا به بعد مقاله بخشهایی از فصل اول سریال Shadow and Bone را اسپویل میکند)
کشتن گوزن مقدس میتواند قدرت گریشا را افزایش بدهد. در نتیجه شاید پیش از جلو رفتن داستان، عدهای بگویند که آلینا باید با به قتل رساندن این موجود و کسب قدرت او کنار بیاید. بالاخره قدرت آلینا از جنس نور است و افزایش قدرت طرف مثبت به هر قیمتی بهتر از آن است که قدرت طرف منفی زیاد شود. ولی سریال Shadow and Bone پیش از رد کردن ارزشمند این ذهنیت، به خوبی نشان میدهد که چهقدر قدرت پاک و درست هم میتواند در جایگاه غلط منجر به نابودیهای بیشتر شود. مگر نه اینکه ژنرال کریگان دقیقا به کمک همین قدرت شگفتانگیز نور میتواند تاریکی را گسترش بدهد؟
اصلا ترسناکترین جنبهی ماجرا که تصاویر آزاردهندهای را هم به وجود میآورد، پیوند خوردن آلینا به او به خاطر استخوانهای بدن گوزن است. سایه و استخوان به یاد مخاطب میآورد که اگر هر دو نفر دقیقا به شکل یکسان تا لحظهی آخر مایل به کشتن گوزن بودند، دیگر تفاوت خاصی نداشتند؛ به هم پیوند میخوردند. با اینکه هدف اولیهی آلینا مثبت و هدف اولیهی الکساندر منفی بود. اما هدف قرار نیست همیشه وسیله را توجیه کند.
آنچه که پیروزی نسبی را تقدیم آلینا میکند، نه قدرت بیشتر یا پاک بودن ذاتی قدرت او که تصمیم وی است؛ آلینا در لحظهی آخر میل به نجات دادن آن گوزن داشت و عملا خلاف کاری را انجام داد که ژنرال میخواست انجام بدهد. پس پیوند شگفتانگیز بین او و گوزن به وجود آمد؛ پس قدرت او ریشهگرفته از تصمیم انسانی بود. در نتیجه سریال Shadow and Bone برخلاف آنچه که در ابتدا به نظر میآمد، گرفتار طلسم معرفی شخصیتهای بیش از اندازه مهم نشد؛ آلینا به این دلیل خواستنی نیست که بهعنوان آورندهی نور به دنیا آمد. بلکه تصمیمات آلینا این دختر را به جایگاه فعلی رساندند؛ از همان وقتی که در کودکی به خاطر دوست خود درد کشید تا مبادا وی را تنها بگذارد.
دنیای سریال Shadow and Bone از ابتدا پرشده از پیشقضاوتها است. پس چهقدر خوب که این اثر فانتزی بارها میان گروههای متفاوتی از افراد موفق به نمایش شخصیتهای مثبت و منفی میشود. گریشا بودن یا نبودن و تعلق یا نداشتن به یک نژاد خاص، تعریفکنندهی خوبی یا بدی شخصیتها نیست. حتی تواناییهای ذاتی و غیرذاتی یا جایگاه آنها هم لزوما نشان نمیدهد که چهقدر کاراکترهای منفی یا مثبتی هستند. اینگونه تضادهایی جالب شکل میگیرند.
جنیا سفین با نقشآفرینی دیزی هد شخصی زیبا و زیباکننده است که سالها زندگی معرکهای داشت و میتواند اکثر عیوب را بپوشاند. در آن سو اینج را میبینیم که سالها زندگی پلید را پشت سر گذاشت و احتمالا از درون و بیرون زخمهایی دارد که هرگز از بین نمیروند. تازه او در ظاهر مدام با تیزیهای خود زخمهای بیشتری را به وجود میآورد. ولی کدام یک از این دو نفر بیشتر در زندگی خود و در تصمیمات خود دنبالکنندهی ارزشهای اخلاقی هستند؟
شاید دردناکترین بخش ماجرا این باشد که هرگز همهچیز هم گرهخورده به تصمیمات انسانها نیست. عشق شیرین و پرشده از غم نینا زنیک با بازی عالی دنیل گلیگن و متایاس با اجرای دلچسب کالاهان اسکاگمن هرچهقدر هم که خالص و زیبا است، نمیتواند به هیچ عنوان تحت تاثیر زشتیهای این جهان نباشد. حتی علاقهی قلبی شگفتانگیز هم گاهی در جنگ با تلخیهای زندگی و دروغهایی که سالها به خورد بسیاری از انسانها داده شد، مقداری از نفس میافتد.