نقد فصل دوم سریال The Handmaid’s Tale؛ قسمت دهم

در جریان دو هفته‌ای که نبودیم، «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid’s Tale) به روندی که با حمله‌ی انتحاری آف‌گلن به مرکز گردهمایی فرمانده‌های گیلیاد شروع شده بود ادامه داد. هرچه نیمه‌ی اول فصل دوم با تمرکز روی چالش‌ها و شکنجه‌های روانی حاصل از تلاشِ جون برای فرار از کشور و بعد روبه‌رو شدن با شکنجه‌های بعد از دستگیر شدن و بازگشتن به روتین همیشگی‌اش از یک زن طغیان‌گرِ فراری، به یک نازنِ سربه‌زیر پُر شده بود، نیمه‌ی دوم فصل از لحظه‌ای که آف‌گلن کلیدِ جلیقه‌ی انفجاری‌اش را فشار داد وارد فاز دیگری شد. طبیعتا حرکت آف‌گلن باعث تغییر رژیم و به پایان رسیدن کار گیلیاد نشد. اتفاقا تراژدی‌ها و دردسرهای بیشتری مثل کشته شدن ندیمه‌های حاضر در مرکز گردهمایی فرماندهان و پیدا شدن سروکله‌ی فرد دیوانه‌ای مثل فرمانده کوشینگ هم جزو تاثیرات جانبی این اتفاق بود. ولی این اتفاقات تاحدودی نتایج مثبتی در پی داشتند. اشک ریختنِ ندیمه‌های بازمانده بالای سر دوستان کشته شده‌شان کاری کرد تا آنها به یکدیگر نزدیک شوند و دیوارهای فرضی بینشان را برای در میان گذاشتنِ اسم‌های واقعی‌شان با یکدیگر پایین بیاورند و همچنین فرمانده کوشینگ به دشمنِ مشترک جون و سرینا تبدیل شد تا این دو زن با کمک یکدیگر شر او را از سرشان کم کنند. نزدیک شدن جون و سرینا به یکدیگر تا اپیزود هشتم هم با خرده‌پیرنگ بیماری بچه‌ی جنین ادامه پیدا کرد. ماجرایی که باعث شد بعد از مدت‌ها برای یک بار هم که شده جون و سرینا را با حالت چهره‌ی یکسانی ببینیم. دیگر خبری از جون به عنوان زنی سرافکنده و غمگین که زن دیگری با غرور و بی‌رحمی بالای سرش ایستاده است نبود. حالا هر دوی آنها پشت شیشه‌های اتاقِ بچه‌ی جنین در بیمارستان در یک سطح ایستاده بودند و تمام لوله‌هایی که وارد دهان و بینی بچه شده بود و سینه‌ی لختِ بچه را به زور و زحمت بالا و پایین می‌برد نظاره می‌کردند و به روش‌های خودشان برای نجات بچه تلاش می‌کردند. مهم نیست جون و سرینا چقدر با هم تفاوت دارند. وقتی نوبت به حس مادرانه می‌رسد، آنها خیلی به هم شبیه می‌شوند. البته به غیر از وقت‌هایی که حس مادرانه‌ی سرینا چشمش را روی حس مادرانه‌ی بقیه می‌بندد. هرچه بود تلاشِ جون و سرینا بود که باعث شد مارتایی که قبل از کودتای پسران جیکوب، یکی از نئوناتولوژیست‌های برتر کشور بوده است، دوباره حس دل‌انگیز  انداختن گوشی پزشکی به دور گردنش را احساس کند. به خاطر تلاش این دو بود که جنین فرصت پیدا می‌کند تا بدنِ لخت بچه‌اش را به سر و سینه‌اش بچسباند و نیروی مادرانه‌اش را به او منتقل کند و بچه‌اش را از مرگ نجات بدهد. درست در حالی که فرمانده فِرد با هیچکدام از اینها موافق نیست. همه‌ی اینها به شلاق خوردنِ سرینا ختم می‌شود. برای اولین‌بار این سرینا است که گریه‌کنان به اتاقش می‌رود و جای زخم‌هایش را بررسی می‌کند.

سرینا جوی همیشه پیچیده‌ترین کاراکتر کل سریال بوده است. او ترکیب عجیبی از وحشتِ استخوان‌سوزِ گیلیاد و درماندگی قربانیانش بوده است. از یک طرف زنی را داریم که وقتی پاش بیافتد به خاطر خیانتی که به زنان کرده است حتی بیشتر از مردان از او متنفر می‌شویم و از طرف دیگر داستان زندگی‌ او سرشار از نشانه‌های یک قربانی است. از یک طرف او در یک چشم به هم زدن به سنگدل‌ترین آدمی که می‌توان در جامعه‌ی دستوپیایی گیلیاد تصور کرد تبدیل می‌شود و در صحنه‌ی بعدی او را با عشق و لطافت زیبایی در حال رسیدن به گل‌ها و گیاهانش می‌بینیم. از یک طرف با زنی طرفیم که به ظلمی که گیلیاد در حق او به عنوان یکی از معمارهایش کرده است شک می‌کند، ولی از طرف دیگر این زن آن‌قدر از تایید کردن این شک و تردیدها وحشت دارد که در را محکم روی آنها می‌بندد. بنابراین سرینا در موقعیت جالبی قرار دارد. او در حد عمه لیدیا پرت نیست که هیچ امیدی به بازگشتش نداشته باشیم، ولی همزمان آن‌قدر پرت هم هست که نمی‌دانیم آیا امید اندکی که به بازگشتش داریم واقعیت است یا سراب. به هر حال وقتی در دنیایی قرار داریم که خشکسالی انسانیت آن را در بر گرفته است، طبیعتا هر نشانه‌ای از آب و غذا را جدی می‌گیریم. نکته اما این است که بعد از انفجارِ آف‌گلن به نظر می‌رسید که سرینا بیش از پیش دارد نرم می‌شود. بیش از پیش دارد برای دیدن چیزی که آنسوی وسوسه‌‌کننده‌‌ی این در وجود دارد کنجکاو می‌شود. بیش از پیش تلاش برای بیرون کردن تمام شک و تردیدها از ذهنش دارد برای او سخت می‌شود. بعد از بی‌اعتنایی فِرد به همراهی با استراتژی‌های او برای نجات دادن بچه‌ی جنین و بعد از کتک خوردن او جلوی جون به خاطر جعل کردن امضای فِرد، در اپیزود نهم تمرکز روی زلزله‌ای که درون سرینا در حال شدیدتر شدن است بیشتر می‌شود. فرمانده فِرد برای دیدارهای دیپلماتیک با سیاست‌مدارانِ کانادایی می‌خواهد به این کشور سفر کند و او از سرینا می‌خواهد تا او را در این سفر همراهی کند. وقتی او شانه‌ی سرینا را در گلخانه لمس می‌کند، سرینا به شکلی می‌لرزد که انگار با یک سوسک توالت چندش‌آور روبه‌رو شده است. سرینا آن‌قدر با اکراه با پیشنهاد فِرد موافقت می‌کند که بی‌میلی از سر و رویش فریاد می‌زند. در صحنه‌ای که فِرد منتظر جواب مثبت است، چهره‌ی سرینا به لطف بازی خارق‌العاده‌ی ایوان استراهوفسکی آن‌قدر کج و کوله می‌شود که انگار می‌خواهد موافقتش را از بین دو دستی که به زور جلوی دهانش را گرفته‌اند و جلوی حرف زدنش را می‌گیرند بیان کند. در این صحنه کاملا مشخص است که توهمِ سرینا از فِرد به‌طور کامل فرو ریخته است. تاکنون سرینا خودش را به عنوان شخص مهمی در چارچوب خانه‌ی فرمانده فِرد حساب می‌کرد. ولی حالا به خوبی می‌داند که او در این سفر چیزی بیشتر از ابزاری برای پروپاگاندا نخواهد بود.

سرینا در حالی در خانه‌اش با بی‌رحمی کتک می‌خورد که قرار است در جلوی کاروان دیپلماتیکِ گیلیاد حرکت کرده و به خارجی‌ها نشان بدهد که این کشور برای زنانش ارزش قائل است. در این لحظاتِ سرینا بیش از پیش از درندگی‌اش فاصله گرفته است و جنبه‌ی قربانی‌بودنش را نمایش می‌دهد. بیش از پیش نشان می‌دهد که در واقع آهویی درون پوست کفتار است که به رفتار کردن همچون کفتارها عادت کرده است. اما کفتارها او را جزیی از خودشان نمی‌دانند. در صحنه‌ای که سرینا سوار در ماشین به خیابان‌های کانادا نگاه می‌کند، در نگاهش همان شگفتی و هیجان کودکانه‌‌ی بچه‌ای دیده می‌شود که برای اولین‌بار قدم به شهربازی می‌گذارد یا اسباب‌بازی موردعلاقه‌اش را هدیه می‌گیرد. سرینا طوری با ولع خیابان‌ها و ساختما‌ن‌ها و مردمِ تورنتو را تماشا می‌کنند که انگار توریستی است که برای اولین‌بار با آبشار نیاگارا روبه‌رو شده است یا در نزدیکی اهرام مصر قرار گرفته است. خیابان‌های کانادا شاید برای ساکنانش چیزی بیشتر از حوصله‌سربرترین و معمولی‌ترین مکان‌های دنیا نباشند، ولی از نگاه سرینا در کنار عجایب و شگفتی‌های تاریخی و طبیعی دنیا قرار می‌گیرند. بنابراین حتی تا وقتی مجبور نشده پلک هم نمی‌زند. نمی‌خواهد حتی یک ثانیه از تماشای این دنیا را با پلک زدن‌های بیهوده و اضافی هدر بدهد. از یک تلفن همراه گرفته تا یک شلوار جین. از ابراز عشق دو نفر در گوشه‌ای پیاده‌رو گرفته تا مردمی که در خیابان منتظر اتوبوس هستند. سرینا همه‌چیز را با چشمانی که دو ردیف دندان در آورده‌اند لای آرواره‌هایش می‌گیرد و می‌جود و قورت می‌دهد. سرینا اگرچه با هدف نشان دادن آزادی زنان در گیلیاد در این سفر حضور دارد، ولی همه‌چیز به غیر از آن اشاره می‌کند. در صحنه‌ای که آنها برای اولین‌بار با سیاستمداران کانادایی روبه‌رو می‌شوند، سرینا توسط آنها نادیده گرفته می‌شود. همچنین از آنجایی که زنان گیلیاد اجازه‌ی خواندن ندارند، او یک برنامه‌ِ سفر تصویری دریافت می‌کند که در عین ابسورد بودن تا سر حد سکته، آن‌قدر واقعی است که لازم نیست برای دیدن نمونه‌های واقعی‌اش به جای دوری نگاه کنیم. در صحنه‌ای دیگر در حالی که فِرد در حال مذاکره با سیاستمداران کانادایی است، سرینا از یک گلخانه دیدن می‌کند. صحنه‌ای که به او ثابت می‌کند چیزی بیش از یک آدم دکوری در این سفر نیست. او و همراه کانادایی‌اش درباره‌ی سرگرمی‌هایشان صحبت می‌کنند. از اینکه باغبانی و بافتنی دوتا از سرگرمی‌های سرینا هستند. در حالی که می‌دانیم سرینا نه تنها از بافتنی متنفر است، بلکه باغبانی تنها کار باقی‌مانده در گیلیاد است که زنان می‌توانند در انجام آن از قابلیت‌های مدیریتی‌شان استفاده کنند. در عوض همراه کانادایی‌اش تقریبا وقتی برای سرگرمی ندارد. او زنی است که طوری از صبح تا شب در کار غرق شده است که وقت سر خاراندن هم ندارد. او یک زن دولتی موفق است. همان چیزی که رویای سرینا بود. همان چیزی که سرینا فکر می‌کرد در گیلیاد می‌تواند به آن دست پیدا کند.

سرینا با این هدف به کانادا سفر می‌کند تا شاید راه‌حلی برای به رسمیت شناختنِ گیلیاد در دنیا پیدا کند. ولی چیزی که دریافت می‌کند این است که دنیا آن‌قدر از گیلیاد منزجر است که به هیچ‌وجه نمی‌تواند با کارهای آنها کنار بیاید

روز ناامیدکننده‌ی سرینا اما ناامیدکننده‌تر هم می‌شود. او در کافه‌ی هتل با ماموری از دولت آمریکا روبه‌رو می‌شود که بخش دیگری از دیوار بلند باقی مانده از توهماتش را فرو می‌ریزد. او به سرینا می‌گوید که دانشمندان در حال کار کردن روی پیدا کردن درمانِ باروری هستند و متوجه شده‌اند که مشکل اصلی مردان هستند که دقیقا آخرین چیزی است که سرینا می‌خواهد بشنود. کلِ سیستم گیلیاد روی این دروغ بنا شده است که هر چی بدبختی داریم می‌کشیم گردن زنان است. کل سیستم گیلیاد از طریق این دروغ تمام بلاهایی را که سر زنان می‌آورد توجیه می‌کند و کاری می‌کند تا مردان با خیال راحت نسبت به آنها احساس برتری کنند و زنان در آتش عذاب وجدانشان بسوزند و بسازند. کاری می‌کند تا زنان باور کنند هر بلایی که دارد سرشان می‌آید حقشان است. ولی اینکه دانشمندان به این نتیجه رسیده‌اند که مشکل مردان هستند، مثل این می‌ماند که یک چاقوی تیز برداریم و آن را در عمقِ قلب تپنده‌ی گیلیاد فرو کنیم. همچنین مامور دولت آمریکا به او پیشنهاد می‌دهد که اگر گیلیاد را ترک کند می‌تواند دوباره نویسندگی کند. همان چیزی که سرینا ته دلش می‌خواهد. قضیه وقتی برای سرینا بدتر می‌شود که سروکله‌ی لوک با عکس خانوادگی‌‌اش از جون پیدا می‌شود و توی صورت فِرد فریاد می‌زند: «متجاوز». سرینا برای اینکه بتواند با خیال راحت‌تری به جون ظلم کند، باید منزلت و کرامت انسانی او را انکار کند. باید بتواند به خودش ثابت کند که او چیزی بیشتر از شی‌ای برای استفاده‌ی شخصی آنها نیست. این دقیقا همان کاری است که سرینا در تمام این مدت آن را انجام می‌داده. ولی همین که شوهر واقعی جون با عکس خانوادگی‌شان ظاهر می‌شود و آنها را متجاوز صدا می‌کند، حکم ضربه‌ای را دارد که یکی دیگر از توهم‌های سرینا برای آسان‌تر کردن زندگی اسفناکش در گیلیاد را در هم می‌شکند. او به این ترتیب مجبور می‌شود تا به‌طرز غیرقابل‌انکاری با این حقیقت روبه‌رو شود که جون یک آدم واقعی است که خانواده و دوست داشته است. سرینا با این هدف به کانادا سفر می‌کند تا شاید راه‌حلی برای به رسمیت شناختنِ گیلیاد در دنیا پیدا کند. ولی چیزی که دریافت می‌کند این است که دنیا آن‌قدر از گیلیاد منزجر است که به هیچ‌وجه نمی‌تواند با کارهای آنها کنار بیاید. سرینا منتظر آسانسور ایستاده است که سروکله‌ی مادر و دختری کانادایی پیدا می‌شود. دختر با شگفتی به سرینا نگاه می‌کند و از او می‌پرسد که آیا پرنسس است؟ اما خوشبختانه مادرش آنجا حضور دارد تا بهش یادآوری کند که بعضی‌وقت‌ها جادوگران بدجنس، در لباس پرنسس‌ها مخفی می‌شوند. سرینا در این صحنه باید با این حقیقت روبه‌رو شود که او خارج از مرزهای گیلیاد، حتی از پایه‌ای‌ترین رفتارهای اجتماعی هم محروم است. برخلافِ گیلیاد که زنان با هم با جملات شلیک و باکلاس صحبت می‌کنند و همین موضوع باعث می‌شود که بعد از مدتی به جای هیولا، خودشان را با پرنسس‌های سلطنتی اشتباه بگیرند، اینجا چهره‌ی واقعی‌شان آن‌قدر برای خارجی‌ها آشکار است که تنها چیزی که دریافت می‌کنند تحقیر مطلق است.

اما اینکه سرینا را هیولا بنامیم، کار خودمان را آسان کرده‌ایم. هیولا نامیدن او وسیله‌ای برای بستن پرونده‌‌ او به همان سرعتی که باز شده بود است. حقیقت اما این است که سرینا میزبان تضادها و درگیری‌های درونی عمیقی است که یادآور نمونه‌های زیادی از دنیای واقعی است. از رابطه‌های خشونت‌آمیز تا افسردگی و عدم امیدواری به آینده و افکار خودکشی و کم‌اشتهایی و هزار جور بحران روانی دیگر. یک چیزی که تاکنون درباره‌ی سرینا متوجه شده‌ایم این است که او بیشتر از اینکه هیولا باشد، کسی است که با بحران‌های روانی شدیدی دست و پنجه نرم می‌کند. ولی طبیعتا اینکه او را هیولا بنامیم و خیال‌مان را راحت کنیم، خیلی آسان‌تر از همذات‌پنداری با پیچیدگی‌های شخصیتی‌اش است. بنابراین خیلی راحت می‌توان اتفاقاتی که در جریان سفر سرینا به کانادا برای او می‌افتد را به عنوان ضربات لذت‌بخشی بر پیکر او ببینیم و از زجر کشیدن او و توهین شدن به او و تحقیر شدنش لذت ببریم. با تمام وجود به کانادایی‌ها حق می‌دهیم که یکی از معماران گیلیاد را حسابی مورد هجوم حملات خودشان قرار بدهند، ولی اگر عینک دشمنی و خصومت را از چشمانمان برداریم می‌بینیم کاری که کانادایی‌ها با سرینا می‌کنند نمونه‌ی بارز آزار دادنِ یک بیمار روانی است که به کمک نیاز دارد. با وجود اینکه سرینا آدم حساسی است که باید با دقت با او رفتار شود، ولی کانادایی‌ها با او همچون یک بچه‌ی بی‌سوادِ احمق رفتار می‌کنند. آنها در زمانِ سلام و احوالپرسی کردن با فِرد، او را نادیده می‌گیرند. با برنامه‌ی سفر تصویری به او توهین می‌کنند. همراه زن کانادایی‌اش از این می‌گوید که با وجود کار فراوانی که دارد، همیشه فرصتی برای خواندن پیدا می‌کند؛ همان دو چیزی که سرینا بیشتر از همه دوست دارد و مطلقا نمی‌تواند انجام دهد. به این ترتیب سرینا به وسیله‌ی جذابی برای آنها تبدیل می‌شود که مورد قلدری قرار بگیرد. مثل این می‌ماند که به کسی که در یک رابطه‌‌ی زناشویی خشونت‌آمیز گرفتار شده است بگویید که باید هرچه زودتر به این رابطه پایان بدهد. یا به کسی که با افکار خودکشی دست و پنجه نرم می‌کند بگویید که چقدر ترسو هستی. یا سر کسی که آن‌قدر افسرده است که هیچ لذتی برایش لذت‌بخش نیست فریاد بزنید که افسرده نباش! همه طوری با سرینا رفتار می‌کنند که گویی مشکل او به سادگی عبور از یک در و وارد شدن به دنیایی جدید است، ولی مایی که داستان او را از نزدیک دنبال کرده‌ایم می‌دانیم با کسی مواجه‌ایم که تناقضاتِ زندگی‌اش در حال نصف کردن او از وسط هستند.

مامور دولت آمریکا پیشنهاداتِ جذابی برای سرینا دارد. اینکه او با ترک کردن گیلیاد به چه چیزهایی دست پیدا می‌کند. آزادی. داشتن بچه‌ی خودش. نوشتن کتاب جدید. توانایی حرف زدن با صدایی جدید. اما همزمان او فراموش می‌کند تا به سرینا گوش کند و درگیری درونی پیچیده‌ی او را لمس کند. بالاخره شاید ما فکر می‌کنیم که سرینا آرزوی کتاب نوشتن و کار کردن و بچه‌دار شدن دارد، ولی همزمان این احتمال هم وجود دارد که هیچکدام از اینها نتوانند او را به خوشحالی واقعی برسانند. سرینا در موقعیتی قرار دارد که خاطره‌ی خوشی از کتاب نوشتن ندارد. آخرین کتابی که او نوشت کشتن آدم‌هایی با گرایش‌های متفاوت را آزاد کرد، مردان را به فرمانده‌های ستمگر کشور تبدیل کرد، زنان را به بردگی کشاند و جدا کردن بچه‌ها از مادرشان را قانونی کرد. همزمان آن مامور دارد به سرینا می‌گوید که می‌تواند در یک جزیره‌ی بهشتی در هاوایی، کتاب جدیدش را بنویسد. مثل این می‌ماند که به آدمی افسرده بگویید که چشم کورش را باز کند و زیبایی‌های زندگی را ببیند! هر چه هست، سفر واترفوردها به خارج از گیلیاد نه تنها بهشان کمک نمی‌کند تا وحشت‌های جمهوری‌شان را عادی‌سازی کنند، بلکه اتفاقا عادی شدن آنها برای خودشان را هم آشکار می‌کند. فشارِ روی سرینا به حدی می‌شود که در طول این اپیزود هر لحظه منتظر بودم تا او قدم آخر را برای برگشتن بردارد. منتظر بودم تا با پیشنهاد مامور آمریکایی موافقت کند. منتظر بودم تا در بحبوحه‌‌ی اعتراضات مردم در مسیر بازگشت به سمت فرودگاه از ماشین پیاده شود. منتظر بودم تا فِرد را در بازگشت به خانه از پله‌ها به پایین هُل بدهد. منتظر بودم تا حداقل کبریت را به عنوان یادگاری از تجربه‌ی تکان‌دهنده‌اش در کانادا نگه دارد. اما هیچکدام از اینها اتفاق نمی‌افتد. شکستنِ سرینا به مو می‌رسد، ولی پاره نمی‌شود. او دوباره چادرِ توهم را به دور خودش می‌کشد. آیا این به این معنی است که سرینا آن‌قدر ضعیف شده است که تلاش او برای چنگ انداختن به توهماتش دوام نخواهد آورد؟

اپیزود دهم خلافش را ثابت می‌کند. این اپیزود با در هم شکستن توهمات ما آغاز می‌شود و ادامه پیدا می‌کند. یک چیزی که تاکنون از تماشای «سرگذشت ندیمه» متوجه شده‌ایم این است که صحبت کردن درباره‌ی اینکه وحشتناک‌ترین اپیزود این سریال کدام است از بیخ بیهوده است. «سرگذشت ندیمه» نشان داده نه تنها همیشه‌ روی جنبه‌ی تازه‌ای از وحشتِ گیلیاد تمرکز می‌کند، بلکه درست در لحظه‌ای که فکر می‌کنیم دیگر اوضاع از اینی که هست بدتر نمی‌شود خلافش بهمان ثابت می‌شود. هیچ‌وقت نمی‌توان دقیقا ‌به‌طور علمی بررسی کرد وحشتِ جون در لحظه‌ای که در حال رها کردن بچه‌اش برای فرار از کشور بود بیشتر است یا لحظه‌ای که همراه با دیگر ندیمه‌ها طناب دار به دور گردنش انداخته شد و زیر پایش برای چند سانتی‌متر خالی شد. بزرگ‌ترین نبوغ «سرگذشت ندیمه» این است که می‌داند سریال‌های افسرده‌کننده مثل خودش به راحتی می‌توانند بعد از مدتی به یک سری شکنجه‌های حوصله‌سربر و بدون وزن تبدیل شوند. بنابراین همین که به راحتی نمی‌توانیم ترسناک‌ترین اپیزود «سرگذشت ندیمه» را انتخاب کنیم یعنی این سریال موفق شده وحشتش را بعد از ۲۰ اپیزود کماکان زنده نگه دارد. بنابراین من را از تکرار این جمله‌ی تکراری ببخشید: اپیزود دهم فصل دوم «سرگذشت ندیمه» که «آخرین مراسم» نام دارد، تاریک‌ترین اپیزود سریال است. اما این دفعه با همیشه فرق می‌کند. «اخرین مراسم» همچون یک اپیزود «یادآوری» نوشته شده است. یعنی اپیزودی که در آن با جنبه‌ی تازه‌ای از وحشت‌های گیلیاد آشنا نمی‌شویم. تمام اتفاقات وحشتناکی که در «آخرین مراسم» می‌افتد را قبلا دیده‌ایم. تعرضِ روتین فرمانده‌ها و زنانشان به ندیمه‌ها را دیده‌ایم. جدا شدن مادران از فرزندانشان را دیده‌‌ایم. جلوه‌ی ابسورد و ترسناکِ مراسم زایمان ندیمه‌ها را دیده‌ایم. ترسِ جدا شدن مادران از فرزندان تازه متولد شده‌شان را هم با خط داستانی جنین در فصل اول دیده بودیم. اما چرا اپیزودی که چیز جدیدی از گیلیاد ندارد ناگهان تبدیل به تیره و تاریک‌ترین اپیزود سریال می‌شود؟ دلیل اولش به خاطر این است که این اپیزود بعد از چند هفته آرامش نسبی و فاصله گرفتن از جون می‌آید. اگر هم در این چند هفته تنش داشتیم، با تنشی طرف بودیم که امثال سرینا و فِرد را نشانه رفته بود. «آخرین مراسم» بعد از کمی پیروزی از راه می‌رسد. پیروزی حرکت انتحاری آف‌گلن. پیروزی خوب شدن بچه‌ی جنین از طریق در آغوش کشیده شدن او توسط مادر واقعی‌اش. پیروزی اعتراضاتِ کانادایی‌ها و آمریکایی‌های مقیم آنجا به سفر گیلیادی‌ها. پیروزی فاش شدن نامه‌های قربانیان گیلیاد در اینترنت. پیروزی خراب شدن تمام توهماتِ سرینا با وجود اینکه نمی‌خواهد آن را قبول کند.

وظیفه‌ی «آخرین مراسم» این است تا بهمان یادآوری کند این یک سریال نیست

پس احتمال اینکه ستم‌هایی را که قربانیان گیلیاد به‌صورت روتین متحمل می‌شود فراموش کنیم یا دست‌کم بگیریم زیاد است. «آخرین مراسم» حکم یک‌جور یادآوری را دارد. می‌خواهد ما را از ماجراهای سرگرم‌کننده‌ی داستان دور کند. چون در جریان درگیری‌های روانی بین کاراکترها خیلی راحت می‌توان احساس کرد که فقط در حال تماشای یک سریال تلویزیونی هستیم. این‌جور مواقع این امکان وجود دارد که گیلیاد به جای یک دنیای واقعی، به یک لوکیشن خیالی نزول کند. وظیفه‌ی «آخرین مراسم» این است تا بهمان یادآوری کند این یک سریال نیست. بالاخره یکی از خصوصیات غریزی ما انسان‌ها عادی‌سازی است. بعضی‌وقت‌ها بعد از یک اتفاق بد فکر می‌کنیم که دنیا به پایان رسیده است، اما خیلی طول نمی‌کشد که می‌بینیم دنیا با قدرت ادامه دارد. این عادی‌سازی همان چیزی است که خیلی ما رابطه‌ی نزدیکی با آن داریم. یک روز صبح یک اتفاق عجیب و غریب یا هولناک می‌افتد، برای مدتی برای کنار آمدن با آن جوک می‌سازیم و ابراز ناراحتی می‌کنیم تا اینکه اتفاق قبلی جای خودش را به بعدی بدهد. آن اتفاق درست نمی‌شود، بلکه فقط ما طی پروسه‌ی جوک‌سازی و توییت‌نویسی آن را برای خودمان عادی می‌کنیم. «سرگذشت ندیمه» اما حواسش است که این عادی‌سازی یکی از بزرگ‌ترین اشتباهاتی است که می‌توانیم مرتکب شویم. او می‌داند که ما تماشاگران این سریال به راحتی می‌توانیم گیلیاد را عادی‌سازی کنیم. بنابراین این را ماموریت خودش قرار داده است که جلوی آن را بگیرد. از این جهت اپیزود نهم و دهم این فصل از دی‌ان‌ای یکسانی تشکیل شده‌اند. همان‌طور که فرمانده واترفورد و سرینا هفته‌ی گذشته به کانادا سفر کردند تا راهی برای عادی‌سازی وضعیت حال حاضر گیلیاد پیدا کنند و در نهایت از این عصبانی می‌شوند که چرا بقیه به اندازه‌ی آنها با موضوع کنار نیامده‌اند، اپیزود دهم اما سازندگان می‌خواهند جلوی عادی شدن حقیقت کثیف نهفته در بطن سریالشان را دوباره به کانون توجه منتقل کنند. مسئله‌ی عادی‌سازی مخصوصا درباره‌ی گیلیادی صدق می‌کند که براساس مراسم‌هایش ساخته شده است. نریشنِ جون در سکانس آغازین اپیزود دهم با این جمله آغاز می‌شود: «باهاش مثل یه شغل رفتار می‌کنی. یه شغل ناخوشایند که می‌خوای هر چه زودتر تمومش کنی». صدای جون را روی تصویری از امیلی در حال آماده شدن برای مراسم ماهانه‌‌اش می‌بینیم. صدای جون محکم و عادی است. انگار با بی‌حوصلگی یک فروشنده‌ی خسته دارد نحوه‌ی کار یک تلویزیون را به مشتری توضیح می‌دهد. جون می‌گوید ندیمه‌ها به تدریج برای خودشان درهایی را در مغزشان ایجاد می‌کنند که وقتی مورد تعرض فرمانده‌هایشان قرار می‌گیرند، آن را باز کرده و به مکان دیگری فرار می‌کنند. مکانی که در آن تمام احساساتشان را خاموش می‌کنند. مراسم اما طبق برنامه پیش نمی‌رود. فرمانده‌ی امیلی حالش بد می‌شود و کف اتاق جان می‌دهد و می‌میرد.

خراب شدن مراسم‌های گیلیاد مهم‌ترین تم اپیزود این هفته است. وقتی جون آماده‌ی زایمان می‌شود یا حداقل فکر می‌کند که بچه در حال آمدن است، همه وظیفه‌شان را می‌دانند. ندیمه‌ها  بالشت‌ها را ردیف می‌کنند، ملافه‌های سفید را باز می‌کنند، حوله‌های تمیز را روی تخت می‌چینند و کاسه‌های یخ را آماده می‌کنند. جون لباس قرمزش را با یک لباس بلند سفید عوض می‌کند و سرینا هم در لباس سفید سعی می‌کند با نفس‌های عمیقش، ادای زنی در حال زایمان را در بیاورد. دیگر زنان دورش جمع می‌شوند، او را تحسین می‌کنند و پاهایش را ماساژ می‌دهند. حتی یک نوازنده‌ی چنگ هم آن اطراف به چشم می‌خورد. مارتاها با شتاب‌زدگی آن اطراف برای فراهم کردن مواد مورد نیاز می‌پلکند و فرمانده‌ها دور هم در اتاق واترفورد جمع شده‌اند، لیوان‌هایشان را به هم می‌کوبند، به سیگارهای کوبایی‌شان پُک می‌زنند و می‌خندند. همه‌چیز طوری طراحی شده است که انگار این صحنه‌ نه در روی زمین، بلکه در کاخی بر فراز ابرها جریان دارد. اما این مراسم عرفانی هم با دست‌انداز مواجه می‌شود. سرینا در حالی که در حالتی خلسه‌وار روی زمین دراز کشیده است و از تحسین و توجه‌ی دیگر همسران که دورش را گرفته‌اند لذت می‌برد، متوجه می‌شود که جون لحظه‌ی درخشش او را ازش قاپیده است. درست در حالی که سرینا در حال تصور کردنِ قرار گرفتن در کانون توجه با نوزادش بوده است، جون یک بار دیگر او را تحقیر می‌کند. وقتی سرینا با عصبانیت به اتاقِ زایمان جون وارد می‌شود، او را در حالتی ملکه‌وار که روی تخت سلطنتی‌اش چهار زانو نشسته است پیدا می‌کند. در حالی که ندیمه‌ها همچون خدمتکارانش دورش حلقه زده‌اند. در این لحظه اگر گوش‌مان را تیز کنیم، می‌توانیم صدای لحظه‌ای را که آتش‌فشان درونِ سرینا فوران می‌کند بشنویم. او این بچه را به هر ترتیبی که شده بیرون خواهد کشید. رابطه‌ی فرمانده واترفورد و سرینا اگرچه بعد از ماجرای شلاق خوردن سردتر از همیشه شده بود، ولی به دست آوردن بچه‌شان و خلاص شدن از دست جون هدف مشترکی به آنها می‌دهد تا نقشه‌ی شومشان را عملی کنند. وقتی جون به اتاق خواب احضار می‌شود و در کنار سرینا که با آرامش روی تختخواب منتظر است می‌نشیند، با لحظاتی مواجه‌ایم که حتی با استانداردهای گیلیاد هم حکم یک فیلم ترسناک را دارد. کاملا می‌توان هوای تلخ و سمی اتاق را از پشت تلویزیون استنشاق کرد. فرمانده در تاریکی منتظر است و به محض اینکه طعمه در تله می‌افتد، از سایه‌ها بیرون می‌آید. در یک چشم به هم زدن به دستانِ سرینا که مچ‌های جون را قفل کرده‌اند کات می‌زنیم. در حالی که جون جیغ و دست و پا می‌زند، سرینا و فرمانده واترفورد در صورت یکدیگر خیره می‌شوند. در این لحظه انگار به هیچ‌وجه این دو نفر را نمی‌شناختم. گویی در حال تماشای دو غریبه بودم. انگار در حال تماشای فیلم ترسناکی بودم که بازیگران یکسانی با «سرگذشت ندیمه» دارد. این دیگر همان شغلِ اعصاب‌خردکنی که جون توصیف کرده بود نیست. او نمی‌تواند دری را که درون مغزش تعبیه کرده است برای فرار کردن و خاموش کردن احساساتش باز کند. این ستمی نیست که توسط دولت قانونی اعلام شده است.

در اینجا با یک تعرض خالص طرفیم که توسط زن و شوهری برنامه‌ریزی شده است که می‌خواهند هر چه زودتر به بچه‌ی سرقت شده‌شان برسند. بعد همه‌چیز آرام می‌شود. زن و شوهر اتاق را ترک می‌کنند. بدن جون همچون یک جنازه یک‌جا بی‌حرکت افتاده است. چشمانش آن‌قدر مُرده است که انگار یک نفر با سرنگ تمام زندگی را از درون آنها بیرون کشیده است. بدنش آن‌‌قدر رها است که انگار تختخواب باتلاقی است که دارد به درون آن فرو می‌رود. دستشانش آن‌قدر سنگین است که انگار دوتا بلوک سیمانی با زنجیر به آنها بسته شده و از کناره‌های تخت آویزان شده است. شاید دردناک‌ترین لحظاتی که «سرگذشت ندیمه» تاکنون به نمایش گذاشته است. دردناک‌ترین از این جهت که این سکانس با این هدف طراحی شده است تا هر چیزی را که در این مدت درباره‌ی این سریال عادی‌سازی کرده بودیم با خشونت در هم بشکند. اینجا باید به صحنه‌ی آغازین این اپیزود با امیلی برگردیم. سریال از طریق صحنه‌ی جون خط مستقیمی بین آن و صحنه‌ی امیلی می‌کشد تا نشان بدهد اتفاقی که برای این دو نفر می‌افتد یکی است. هر دو به یک اندازه تهوع‌آور و وحشتناک هستند و حتما نیازی به مقاومت و جیغ زدن نیست تا یکی تعرض حساب شود و دیگری نه. سریال از این طریق ما را از یک تماشاگر، به کسی که نقش پُررنگی در داستان دارد تبدیل می‌کند. از این طریق اشتباه‌مان را به یادمان می‌آورد. وقتی این اتفاق برای امیلی می‌افتد، همه‌چیز مثل یک مراسم نرمال همیشگی که تماشاگران به آن عادت کرده‌اند صورت می‌گیرد. اما وقتی این اتفاق برای جون می‌افتد برچسب «اشتباه» روی آن می‌خورد؛ چون در تضاد با استانداردهای نرمالِ گیلیاد قرار می‌گیرد. اما سریال یادآوری می‌کند که هر دو یکی هستند. هر دو اعمال شنیعی هستند که علیه دو زن بی‌گناه صورت می‌گیرند. چیزی به اسم تعرض نرمال و غیرنرمال وجود ندارد. هر دو یک چیز هستند که با ویترین متفاوتی عرضه می‌شوند.

به این ترتیب سریال به تماشاگرانش به‌طور عملی ثابت می‌کند که بدترین اتفاقی که افتاده به وجود آمدن جایی مثل گیلیاد نیست، بدترین اتفاقی که می‌افتد عادی شدن جایی مثل گیلیاد است. و ما برای اینکه این نکته را متوجه شویم لازم نیست به دیگران نگاه کنیم. کافی است به تفاوت واکنش‌مان به دو صحنه‌ی مشابه‌ای که در این اپیزود می‌بینیم نگاه کنیم. همزمان اما در اینکه اتفاقی که در این اپیزود برای جون می‌افتد خیلی بدتر از چیزهای مشابه‌ای که تجربه کرده است شکی وجود ندارد. البته که این حرف به این معنی نیست که وقتی تعرض به‌صورت یک مراسم رسمی صورت می‌گیرد آسیب‌زننده نیست، اما حداقل مراسم‌ها با تمام فضاحتشان حکم شغل ناخوشایندی را داشتند که می‌توانست آنها را به هر ترتیبی که هست مدیریت کند. این چیزی از وحشتشان کم نمی‌کند، ولی جون حداقل وسیله‌ای برای کنار آمدن با آن داشت. ولی در اتفاقی که در اپیزود این هفته می‌افتد دیگر خبری از مکانیزم دفاعی جون نیست. او همان یک ذره امنیتی که داشت را هم از دست داده است. این صحنه همان اندکِ امید و امنیت و شخصیت و کرامتی که جون برایش باقی مانده بود را ازش سلب می‌کند. اگرچه قبلا باروری جون مورد هدف قرار می‌گرفت، الان خود شخصیتش مورد حمله قرار می‌گیرد. در مقایسه باید به قتل اشاره کرد. قتل به هر شکلی ترسناک است. اما یک جور قتل داریم که طرف توسط شلیک به سر از پشت کشته می‌شود و یک جور قتل دیگر هم داریم که قاتل با ساطور و قمه و اره مقتول را تکه‌تکه می‌کند و گوشتش را می‌خورد. هر دو قتل، قتل هستند. اما شاید مُردن از طریق شلیک به سر بهتر از به نظاره نشستن لحظه‌ای که قاتل چاقویش را در بدنت فرو می‌کند و در حالی که جان دارد از بدنت خارج می‌شود به چشمانش زُل می‌زنی است. جون تاکنون بارها و بارها و بارها از پشت مورد شلیک به سر قرار گرفته است، اما این هفته تک‌تک ضربات چاقو را احساس می‌کند و در خون خودش خفه می‌شود.

سریال به تماشاگرانش به‌طور عملی ثابت می‌کند که بدترین اتفاقی که افتاده به وجود آمدن جایی مثل گیلیاد نیست، بدترین اتفاقی که می‌افتد عادی شدن جایی مثل گیلیاد است

نکته‌ی جالب ماجرا این است که اتفاقی که برای جون می‌افتد، بدترین چیزی نیست که در این اپیزود می‌بینیم. «آخرین مراسم» در حالی شروع می‌شود که احتمال می‌رود در این اپیزود شاهد گرفتن بچه‌ی تازه متولد شده‌ی جون از او خواهیم بود. اما سریال با رودست زدن بهمان نسخه‌ی دردناک‌تر از همان چیزی که انتظارش را داریم بهمان می‌دهد. جون فرصت پیدا می‌کند تا هانا را دوباره ببیند، اما فقط به این شرط که درد جدا شدن دخترش از او را از دوباره احساس کند. صحنه‌های مثل صحنه‌ی دیدار مادر و فرزندی بعد از سال‌ها جدایی یا جدایی فرزند از مادرش، صحنه‌های سختی برای نگارش و کارگردانی هستند. چون اگر این صحنه‌ها فاقد صمیمیت و صداقت لازم باشند به راحتی وارد محدوده‌ی سانتیمانتالیسم می‌شوند. ولی درباره‌ی نبوغ نویسندگی «سرگذشت ندیمه» همین و بس که سریال پیچیدگی‌های احساسی این سکانس را فراموش نمی‌کند. این سکانس فقط به دیدار دوباره‌ی یک مادر و دختر، مقدار زیادی گریه کردن و بعد جدا شدن و بعد مقدار زیادی گریه کردن خلاصه نشده است. در عوض با سکانس چندلایه‌ای طرفیم که به مرور داستان پیچیده‌ای این دیدار و جدایی را روایت می‌کند. به‌طوری که حتی اگر کسی هیچ‌وقت این سریال را ندیده باشد، می‌تواند مینی‌داستان این سکانس را درک کند. با سکانسی پُر از پستی و بلندی مواجه‌ایم. چرا که هم جون و هم هانا در این صحنه با بحران‌هایی روبه‌رو می‌شوند که باید تا پایان زمانِ کوتاهشان برطرف کنند. برای شروع طبیعتا جون بارها و بارها لحظه‌ی دیدار دوباره با دخترش را در ذهنش مرور کرده است. احتمالا جون در ذهنش به این نتیجه رسیده است که آنها پس از رسیدن به یکدیگر به سوی هم می‌دوند، وسط تصویر یکدیگر را در آغوش می‌گیرند و از خوشحالی قهقهه می‌زنند و اشک می‌ریزند. اما در واقعیت چنین اتفاقی نمی‌افتد. هانا بعد از سال‌ها جدایی از مادرش، به محض روبه‌رو شدن با او می‌ترسد و پشت مارتایش مخفی می‌شود. جون شاید به دخترش رسیده باشد، ولی نویسندگان بلافاصله جلوی پای او سنگ می‌اندازند. درگیری اصلی او در این صحنه، از بین بُردن ترس دخترش است. هانا از ترسیدن از مادرش شروع می‌کند، نسبت به حاملگی‌اش کنجکاو می‌شود، آخرین تصویری که از مادرش دارد (بیهوش شدن او بر اثر ضربه نگهبانان) را به یاد می‌آورد، از دست او به خاطر اینکه ترکش کرده است عصبانی می‌شود، ناامیدی‌اش از اینکه مادرش هیچ‌وقت دنبال او نگشته است را ابراز می‌کند و در نهایت به جایی می‌رسد که می‌خواهد پیش او بماند. نویسنده‌‌ی این اپیزود به بهترین شکل ممکن سردرگمی و هیاهوی روانی بچه‌ای در این موقعیت را روی کاغذ می‌آورد.

به محض اینکه هانا دوباره با مادرش احساس راحتی می‌کند دیگر تقریبا وقت به پایان رسیده است. این یعنی او باری دیگر به زور از مادرش جدا می‌شود. این یعنی یک خاطره‌ی دردناک‌تر در ذهنش باقی خواهد ماند. جون در لحظاتی که دست و پای هرکسی را فلج و زبانش را لال می‌کند باید وارد عمل شود. جون با اینکه ناآماده به اینجا آمده است، ولی وظیفه‌‌ی سنگینی دارد. بنابراین جون برای لحظاتی به درون خودش شیرجه می‌زند و شجاعت و کنترل و قدرت مادرانه‌اش را پیدا کرده و آن را فعال می‌کند. احتمالا خیلی از ما دوست داشتیم تا جون در این لحظات برای هانا توضیح بدهد که در این مدت چه بلایی سرش آمده است. برای او توضیح بدهد که اگر او را ترک کرده است تقصیر خودش نیست. برای او توضیح بدهد که او به‌طور مرتب مورد تعرض و آزار و اذیت و شکنجه قرار می‌گیرد. اما او مثل یک مادر خوب هیچکدام از اینها را انجام نمی‌دهد. او مثل یک مادر خوب فداکاری می‌کند. در عوض روی دخترش تمرکز می‌کند. هر چیزی که دخترش برای امن بودن باید بداند را به او می‌کند. او حقایق وحشتناک گیلیاد را از هانا مخفی می‌کند و در عوض روی این تاکید می‌کند که چقدر او را دوست دارد و متاسفانه فقط ما بینندگان می‌دانیم که این عشق چقدر عمیق است. عشقی عمیق‌تر از خودخواهی. عمیق‌تر از علاقه‌ی جون برای اثبات قهرمان بودنش در چشمان دخترش. عشقی عمیق‌تر از علاقه‌اش برای اینکه دخترش او را دوست داشته باشد. او اجازه می‌دهد تا اعتبارش جلوی دخترش خدشه‌دار شود، ولی دخترش امن باشد. جون اگر حقیقت را فاش می‌کرد، ممکن بود هانا بترسد یا دست به شورش بزند. اما تنها چیزی که جون برای حک شدن در ذهن دخترش انتخاب می‌کند این است که دوست داشتن والدین جدیدش مشکلی ندارد. احساس خوشبختی کردن مشکلی ندارد. اینکه او باید زندگی‌اش را فارغ از بازگشتن یا بازنگشتن پیش مادر واقعی‌اش بدون عذاب وجدان بکند. والدینش را دوست داشته باشد. جون می‌خواهد دخترش به جای دوست داشتن او، در این دنیای بی‌رحم دوام بیاورد و هیچ عشق مادرانه‌ای زیباتر و شجاعانه‌تر از این نیست.

خط داستانی نیک و ایدن هم در این اپیزود بی‌نقص است. از لحظه‌ای که پای ایدن به زندگی نیک باز شد حدس زدم که داستان نیک خیلی هیجان‌انگیزتر خواهد شد و حالا شاهد میوه دادن آن هستیم. اگرچه ایدن به عنوان دخترِ مورمورکننده‌ای معرفی شد که حضورش آزارمان می‌داد، اما درست مثل همیشه گیلیاد نه با آدم‌های تماما سیاه و سفید، بلکه با «انسان»‌ها پُر شده است. بنابراین تعجبی ندارد که بعد از ادامه پیدا کردن بی‌اعتنایی‌های نیک به ایدن کم‌کم دارم نسبت به وضعیت او دلسوزی می‌کنم. مخصوصا بعد از اینکه در این اپیزود ایدن را در حال جستجو برای ارتباط عاشقانه‌ی مخفیانه با نگهبان جدید واترفوردها می‌بینیم. صحنه‌ای که از زاویه‌ی معصومانه‌ای روی ایدن دست می‌گذارد. شاید حمایت از نیک در بی‌اعتنایی به ایدن آسان است، اما نباید فراموش کنیم که ایدن بچه‌ای است که مغزش از ده-دوازده سالگی با راه و روش‌های گیلیادی شستشو داده شده است. اولین رابطه‌ی نزدیکش با یک مرد زیر آن ملافه‌ی عجیب اتفاق می‌افتد. آن هم نه با هدف ابراز عشق، بلکه با هدف تولید مثل به تهوع‌آورترین و بی‌احساس‌ترین شکل ممکن. شوهرش که او را تا قبل از روز ازدواجش ندیده است، نسبت به او رفتار تهاجمی و بداخلاق و بی‌حوصله‌ای دارد و حتی کوچک‌ترین علاقه‌ای برای وانمود کردن به اینکه او را به عنوان یک انسان قبول دارد هم ندارد. البته که نیک به عنوان کسی که علاقه‌ای برای برقراری رابطه‌‌ی عاشقانه‌ با دختری زیر سن قانونی ندارد حق دارد، ولی از طرف دیگر حداقل نیک می‌تواند او را در انجام کارهای خانه تحسین کند. «سرگذشت ندیمه» اگرچه فصل دوم را باطمانینه آغاز کرد، اما اپیزود دهم با کلیف‌هنگر دیوانه‌وارش که انتظار برای اپیزود بعد را سخت می‌کند سریال را در سه اپیزود آخر وارد فازِ پُرتنش‌تر و متلاطم‌تری می‌کند: جون تنها وسط گستره‌ی برفی ناکجا آباد.

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *