نقد فصل دوم سریال The Handmaid’s Tale؛ قسمت چهارم
فکر کنم این جمله را هر هفته تکرار میکنیم اما نمیدانم چرا این جمله هیچوقت قدیمی نمیشود و هر هفته سریال مجبورمان میکند تا این جمله را فقط با تغییر یکی-دوتا عدد باز دوباره تکرار کنیم: اپیزود چهارم فصل دوم «سرگذشت ندیمه» وحشتناکترین اپیزود تاریخ سریال است. یکی از چالشهای سریالهایی که از یک احساس قالب یا یک ویژگی معرف بهره میبرند این است که اپیزود به اپیزود باید روی دست خودشان بلند شوند. اینها سریالهایی هستند که به سادگی میتوانند به تکرار مکررات بیافتند. سریالهایی که اگر حواسشان جمع نباشد به سادگی میتوانند به ته خط برسند و چیز جدیدی برای عرضه نداشته باشند. «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid’s Tale) یکی از همین سریالها است. همانطور که «بازی تاج و تخت» با مرگهای غافلگیرکنندهاش شناخته میشود، «سرگذشت ندیمه» هم به شکنجه روانی توقفناپذیرش معروف است. همانطور که اولین چیزی که با شنیدن اسم «بازی تاج و تخت» به گوشمان میرسد، مرگ کاراکترهایی است که اصلا فکرشان را نمیکردیم به این زودیها بمیرند، اولین چیزهایی که با شنیدن «سرگذشت ندیمه» در ذهنمان تداعی میشود تمام راه و روشهای آشکار و غیرآشکاری هستند که جمهوری گیلیاد، شهروندانِ تحت فرماندهیاش را آزار میدهد. «سرگذشت ندیمه» از این نظر تکمیلِ تکمیل است. روشهای گوناگونی که در این سریال زجر و اندوه کاراکترهایش را دیدهایم آنقدر متنوع است که شکنجهگران کارکشته و مجهزِ قرون وسطایی هم با دیدن آنها شگفتزده میشوند. اما همانطور که چالشِ «بازی تاج و تخت» این است که چگونه میتواند این غافلگیری را فصل به فصل حفظ کند، چالشِ سازندگانِ «سرگذشت ندیمه» هم این است که آنها چگونه میخواهند کاراکترهایشان را اپیزود به اپیزود طوری زجر بدهند که تازگی داشته باشد. طوری زجر بدهند که به مرور در مقابلشان بیحس نشویم. از درد خوابمان نرود و همواره هوشیار باقی بمانیم.
چون حقیقت این است که داستانگویی با تمرکز روی غم و اندوه و ناامیدی و گریه و زاری خیلی حساس است. بعضی سریالها مثل «باقیماندگان» (The Leftovers) و «ریک و مورتی» (Rick and Morty)، اتمسفر سنگین و خفقانآور داستانشان را با اتفاقات سورئال و لحظاتِ کمیکِ بامزه متعادل نگه میدارند. یا هر از گاهی با اتفاقات خوب، فرصتی برای نفس کشیدن و تفریح کردن قبل از موج خروشان بعدی که قرار است تماشاگران را زیر مشت و لگد بگیرد ایجاد میکنند. اما «سرگذشت ندیمه» نه از داستانگویی ابسورد «باقیماندگان» و «ریک و مورتی» که به همان اندازه که سنگین است، به همان اندازه هم خندهدار است بهره میبرد و نه اعتقادی به باز کردن سوپاپهای هوایش برای خالی کردن فشاری که روی هم جمع شده است دارد. «سرگذشت ندیمه» تا ته ماجرا به واقعیت پایبند است. اگرچه بعضی سریالها سعی میکنند تا واقعیتهای تهوعآور دنیای واقعی را از زبان قابلهضمتر و قابلتحملتری منتقل کنند، اما «سرگذشت ندیمه» اعتقادی به این حرفها ندارد. «سرگذشت ندیمه» تماشاگران را برهنه میکند، به درون حمام میاندازد و شیر آب جوش را باز میکند. یا پوستمان قلفتی کنده میشود و میمیریم یا بهطرز معجزهآسایی هر طور شده زنده میمانیم. چیزی که تغییر نمیکند شلیک بیوقفهی آب جوش است. یکی از دلایلش به خاطر محل وقوع داستان است. «سرگذشت ندیمه» دربارهی یک آدم دربوداغان در دنیای عادی خودمان که باید با بحران شخصی خودش دست و پنجه نرم کند نیست. «سرگذشت ندیمه» همچنین دربارهی گروهی قهرمان ماجراجوی بزنبهادر که باید سفری را برای رسیدن به غولآخر و کشتن او و بازگرداندن صلح به سرزمین شروع کنند هم نیست. «سرگذشت ندیمه» در عوض دربارهی یک زن عادی است که وسط یک جامعهی غیرعادی گرفتار شده است. دربارهی زنی که آنقدر در برابر غولی که زندانیاش کرده است ناتوان است که امید به رهایی و پیروزی علیه آن به حدی غیرممکن است که حتی ندیمهها آن را در خواب هم نمیبینند.
روایت داستان چنین دنیایی یعنی همیشه احتمال این وجود دارد که تماشاگران دیگر ببرند. نه از تماشای این همه ظلمات، بلکه از تکرار یک نوع ظلمات یکنواخت. چالش سازندگان این است که همیشه داستان تازهای برای روایت دربارهی این ظلمات یکنواخت داشته باشند. پارچهی چهلتیکهی سیاه بزرگی را در نظر بگیرید که از دوخته شدن تکه پارچههای سیاه متفاوتی به یکدیگر تشکیل شده است. اگرچه رنگ قالب این پارچه سیاه است، اما تکتک تکههای آن متعلق به فرد متفاوتی بوده است و قبل از اینکه کارش به اینجا بکشد، داستان منحصربهفرد خودش را داشته است. «سرگذشت ندیمه» در طول عمر نه چندان بلندش ثابت کرده است که از اینکه نکتهی حیاتی آگاه است. دقیقا به خاطر همین است که تقریبا بعد از هر اپیزود به این نتیجه میرسیم که این آزاردهندهترین اپیزودِ سریال بود. تا اینکه اپیزود بعد از راه میرسد و خلافش را ثابت میکند. عمقِ تاریکی سیستمی همچون گیلیاد در یک نگاه قابلفهمیدن نیست. پس درست در حالی که فکر میکنیم چیزی از این سیاهتر نمیشود، آن پرده کنار میرود و پردهی سیاهتر بعدی نمایان میشود. به این ترتیب سریال به یکجور وقایعنگاری یا تاریخنگاری تبدیل میشود. بیشتر از اینکه به فشردن صورتمان در گل و لای یا کوبیدن متوالی کف چکمهاش به صورتمان علاقه داشته باشد، میخواهد لایههای مختلف سیستمی مثل گیلیاد را برایمان تشریح کند. یک اپیزود به خاطر تماشای جدا شدن فرزندان از آغوش والدینشان آزاردهنده است و اپیزود دیگر به خاطر ترساندن زنان با بردن آنها پای چوبهی دار و مجبور کردنشان به زُل زدن در چشمان مرگ. یک اپیزود به خاطر کشتن آدمها به خاطر باورهایشان آزاردهنده است و اپیزود بعدی به خاطر عذاب وجدان مادری مثل جون که باید به خاطر ترک کردن مادر و دخترش احساس کند. چیزی که اپیزود این هفتهی «سرگذشت ندیمه» را که «زن دیگر» نام دارد آزاردهنده میکند این است که نه تنها تمام ترسهای معمولِ گیلیاد را که طعمشان را قبلا چند باری چشیدهایم گرد هم آورده است، بلکه دار و دستهی عمه لیدیا، جون را تحت شکنجهای قرار میدهند که آدم میماند از وحشت، از آن روی برگرداند یا گیلیاد را به خاطر نبوغ بینظیرش در بیرحمی تشویق کند: اثبات اینکه حتی قویترینها هم شکستنی هستند.
در این اپیزود استادان حیلهگر گیلیاد نشان میدهند که چگونه تمام آسیبهای روانیای را که سر ندیمهها آوردهاند برمیدارند، آن را به عذاب وجدان خود ندیمهها تغییر میدهند و کاری میکنند که تا خود آنها فکر کنند هر اتفاقی که افتاده، کار خودشان بوده است. کاری میکنند تا فرد خودش را مسبب تمام وحشتهایی که تحمل کرده است بداند. کاری میکنند تا خود فرد بخشِ آزادیخواه، طغیانگر و شورشیاش را بگیرد و با دستان خودش آن را به درون چرخگوشت بیاندازد. در اپیزود افتتاحیهی این فصل دیدیم که سیستم چگونه سرپیچی ندیمهها از دستور را طوری پاسخ داد که خندهی پیروزی آنها قبل از اینکه از دهانشان خارج شود، در گلویشان تبدیل به یک پاره آجر شد و همانجا گیر کرد. سیستم گیلیاد کاری میکند تا فکر کردن به پیروزی و رهایی آنقدر عذابآورتر از زندانی شدن باشد که ندیمهها خود به خود فرمانبرداری را انتخاب کنند. بعضیوقتها به نظر میرسد انگار خود سیستم میخواهد که ندیمهها فرار کنند. چون میداند یکی از مواد اولیهی تولید سربهزیرترین و فرمانبردارترین ندیمهها، چشیدن طعم آزادی توسط آنها است. چون بعدا وقتی دوباره دستگیرشان کردند، این آزادی نصفه و نیمه را طوری زهرمارشان میکنند که دیگر به آزادی فکر نخواهند کرد. شاید ندیمههای معمولی به خاطر اینکه آزادی در فرهنگ لغتشان معنای مثبتی دارد، به آن فکر کنند و آن را جستجو میکنند، اما سیستم، تعریف واژهی «آزادی» را در فرهنگ لغتِ ندیمههای فراری که دستگیر شدهاند عوض میکند تا دیگر از فکر کردن به آن احساس خوبی نداشته باشند. تا خودشان موضوع را در ذهن خودشان عوض کنند. اپیزود این هفتهی «سرگذشت ندیمه» به همین پروسهی تغییر تعریفِ کلمهی آزادی برای جون اختصاص دارد. همانطور که در نقد هفتهی گذشته هم گفتم، یکی از بدترین نکاتِ دستگیری در لحظهی آخر، احساس واقعی آزادی درست مثل چیزی که جون تجربه کرد است. درست در لحظات منتهی به رسیدن هواپیما به انتهای باند و احساس سبکی فاصله گرفتن چرخها از آسفالت، جون تمام بار و بندیلی که او را روی زمین نگه میداشت زمین گذاشت و برای چند صدمثانیه که برای او حکم هزاران سال آزادی مطلق را داشت، رها بودن و پر کشیدن را احساس کرد. اما بلافاصله زنجیری که به دور پایش بسته شده بود و او از آن ناآگاه بود کشیده شد و او را دوباره به زمین بازگرداند. به خانهی قدیمیاش. خانهی واترفورد.
در آغاز این اپیزود، جون به عنوان کسی که برای بیش از ۹۰ روز طعم لذتبخش طغیان را چشیده است نمیتواند قبول کند که آزادیاش به پایان رسیده است. نمیتواند قبول کند که باید به درون قفس برگردد. بنابراین در آغاز این اپیزود با جونی سروکار داریم که تاکنون ندیده بودیم و آن هم زنی است که ترکیبی از جون و آفرد است. تاکنون یا با آفرد سروکار داشتیم که جون در اعماق درونی او بعضیوقتها یواشکی با ما صحبت میکرد یا بعد از فرارش، با جونی سروکار داشتیم که هنوز آفرد آن داخل زنده بود. به عبارت بهتر در رابطه با این کاراکتر، با کسی که از دوگانگی و گسست شخصیتی رنج میبرد مواجه بودیم. وقتی فرصتش پیش میآمد جون، آفرد را به اعماق وجودش سرکوب میکرد و خود فرمان این بدن را به دست میگرفت و در مواقع دیگر آفرد، جون را سرکوب میکند و خود کنترلِ بدن صاحبش را به دست میگرفت. این روند با نظم و ترتیب بینظیری جلو میرفت. اما فرار جون و دستگیریاش باعث اختلال بزرگی در روند و ساز و کار جون و آفرد شد. جون میدانست که برای همیشه باید یواشکی زندگی کند و آفرد میدانست که فرمان اصلی در دستان اوست. اما بعد از فرار، جون به شخصیت قالب تبدیل شد و آفرد به شخصیتِ سرکوبشده. بعد از دستگیری اما جون که لذت آزادی و در کنترل بودن را چشیده است در مقابل برگشتن به سر جای قبلیاش مقاومت میکند، اما همزمان این بدن به موقعیتی برگشته است که قلمروی فرمانروایی آفرد است. پس در آغاز این اپیزود با یک اتفاق نادر روبهرو میشویم: هر دوی جون و آفرد بهطور همزمان کنترل نیمی از این بدن را به دست گرفتهاند. از یک طرف زنی را داریم که با لباسی که به تن کرده و با زنجیری که به دور پایش قفل شده است خود آفرد است، اما از طرف دیگر با نگاهی به شعلههای سرخِ خشم و طغیانی که در صورت و چشمانِ این زن زبانه میکشند با جون روبهرو میشویم. عمه لیدیا از این موضوع آگاه است. پس ماموریتِ او در این اپیزود این است که خیلی ماهرانه جون را همچون یک حیوان وحشی به درون قفسش برگرداند و اجازه بدهد تا آفرد بدون ترس به سر جای قبلش برگردد. اما استفاده از لفظ «خیلی ماهرانه» اینجا خیلی مهم است. نکته این است که عمه لیدیا برای در قفس کردن دوبارهی این حیوان وحشی از شلاق استفاده نمیکند.
او میداند که میلههای قفس توانایی محبوس نگه داشتن این حیوان وحشی را در صورتی که عصبانی شود و بیقراری کند نخواهند داشت. اگر آن را به زور زندانی کند، حیوان از هر فرصتی برای خارج شدن استفاده خواهد کرد. بنابراین هدف این است که چطور این حیوان وحشی را مجبور کنیم که دست از نعره کشیدن و نشان دادن دندانهایش بکشد، سرش را پایین بیاندازد و با پای خودش به درون قفس برود و در را پشت سرش ببندد و هیچوقت برای بیرون آمدن از قفس تلاش نکند. حتی وقتی در باز باشد. برای شروع زور و تهدید خوب است. پس جون انتخاب سادهای دریافت میکند: یا در مرکز سرخ باقی میماند، ۹ ماه آزگار را زنجیر شده به زمین سپری میکند، بچهاش را به دنیا میآورد و بعد اعدام میشود. یا لباس قرمز آفرد را دوباره به تن میکند، طوری وانمود میکند که فرارش در واقع «آدمربایی توسط تروریستها» بوده و خودش را دوباره به واترفوردها ثابت میکند. جون اگرچه دومی را انتخاب میکند، اما نه به عنوان قدمی برای سربهزیر شدن، بلکه به عنوان حرکتی برای بیرون آمدن از مرکز سرخ و ادامه دادن به طغیانگریهایش. اما عمه لیدیا مثل همیشه بهطرز اعصابخردکنی با صبر و شکیبا است. او آنقدر در کنترل ندیمهها آرام است که انگار پیشگویی-مسافر زمانی-چیزی است که از آینده آگاه است. انگار میداند ندیمهها هرچقدر هم تقلا کنند، بالاخره سرنوشتی که او از آن با خبر است، یا برایشان تعیین کرده است اتفاق میافتد. پس اصلا جوش نمیزند. او آنقدر قوی و بانفوذ است که اجازه میدهد ندیمهها تقلاهایشان را بکنند. اجازه میدهد آنها پیش خودشان تصور کنند که دارند ایستادگی میکنند. حتی بعضیوقتها ادای زخمی شدن و ضعف هم در مقابل ضربات نیزهی آنها به خود میگیرد. اما درست در لحظهای که بازوهای آنها به ذوقذوق کردن و نفسشان به شماره افتاده است، شانههایش را میتکاند و بعد قدرت واقعیاش را به آنها نشان میدهد. ندیمههای بیچاره که تمام زورشان را به بطالت مصرف کردهاند در مقابل موجی که آنها را در بر میگیرد دیگر رمقی برای ایستادگی ندارند. پس اپیزود این هفته به همان اندازه که دربارهی شورشِ جون در لباس آفرد است، به همان اندازه هم دربارهی از هم فروپاشی این شورش مثل منفجر شدن یک موشک آر.پی.جی در میان جمعیت معترض است.
اپیزود این هفته اگرچه با نگاههای از بالا به پایین جون به عمه لیدیا و واترفوردها آغاز میشود، اما با اتفاقاتی زنجیرهای که همه ذهنِ متزلزل جون را هدف قرار دادهاند ادامه پیدا میکند و به اتمام میرسد. اول از همه جون مجبور میشود تا در مراسم حمام بچهی سرینا شرکت کند. مراسمی که شاید شامل چوبهدار و تیرباران و سنگسار و آتش اجاق گاز نباشد، اما اگر از آنها دردناکتر نباشد کمتر نیست. مراسمی که با نادیده گرفتن مادر اصلی توسط دیگر خانمهای فرماندهها و تبریک گفتن همه به سرینا آغاز میشود و به جایی ختم میشود که در حالی که دستان جون و سرینا با طناب به هم متصل شده است، سرینا میخواند: «بگذار بچههای کوچک به من بپیوندند». اما این تازه شروع عذابهای جون است. نه تنها جون متوجه میشود که دیگر «میدی» به ندیمهها کمک نمیکند و همین آخرین و تنها امید او به رهایی را با خاک یکسان میکند، بلکه او میفهمد زبانِ ندیمهای که علیه سنگسار جنین اعتراض کرده بود قطع شده است و البته حالا ساعد همهی ندیمهها که دنبالهروی جون از سنگسار سرپیچی کردند، منقش به سوختگی است. از همه بدتر اینکه عمه لیدیا به جون یادآور میشود: «اون آدمهایی که هفتهی پیش تو خونشون بهت پناه دادن رو یادت میاد؟». خب، دلیل بازنگشتن آنها به خانه از کلیسا به همان اندازه که جون میترسید شوم بود. عمه لیدیا سرنوشت تکتکشان را برای جون ردیف میکند؛ زن خانواده مجبور شده تا ندیمه شود، پسر کوچولوی بامزهشان به یک خانوادهی جدید پیوسته است و مرد خانواده هم خب، همان جنازهی حلقآویزی است که از دیوار اعدامیهای مشهور گیلیاد آویزان است و در باد تکان میخورد. شخصا باید اعتراف کنم که فکر میکردم یا حداقل امیدوار بودم که هیچوقت از سرنوشت خانوادهای که هفتهی پیش به جون کمک کردند آگاه نشویم. انتظار داشتم که دلیل دیر کردن آنها به سادگی گرفتار شدن در کلیسا بوده باشد. انتظار داشتم که سرنوشتشان هیچ اهمیتی برای جون و ما نداشته باشد. اما عجب انتظارات و امیدواریهای احمقانهای. همین باعث شد تا رونمایی از جنازهی عمر و سرنوشت خانوادهاش خیلی بیشتر از چیزی که باید، شوکهکننده و آزاردهنده باشد. شاید جون در برابر زلزله مستحکم باشد، اما نه در برابر زلزلهای که زمین را به معنای واقعی کلمه از وسط میشکافد. نکته این نیست که تمام اتفاقات بدی که افتاده تقصیر جون است. نکته این است که جون به این باور میرسد که همهچیز تقصیر او است و سوال این است که وقتی کسی به این نتیجه برسد، چه بلایی سرش میآید. بلایی که سرش میآید این است که میتوان به وضوح صدای برخورد یک سطل آب سرد با آتشی را که در چشمان جون شعلهور بود و دودی که باقی میماند دید.
جون در آغاز این اپیزود تصور میکرد حالا که باردار است هر غلطی که دوست دارد میتواند انجام بدهد و هیچکس توانایی مجازات کردنش را نخواهد داشت. اما عمه لیدیا و سرینا جوی سعی میکنند تا بهش ثابت کنند که او عمیقا اشتباه میکند. اینکه باردار بودن، ندیمهها را از مجازات مبرا میکند به این معنی نیست که هیچ مجازاتی وجود ندارد و به این معنی نیست که آنها میتوانند از این فرصت طلایی برای طغیانهای آزادانه استفاده کنند. عمه لیدیا و سرینا جوی به جون حالی میکنند که مبارزهطلبی و اعتراض و امتناعش در تسلیم کردنِ انسانیتش بدونشک مجازات خواهد شد، اما نه تنها دیگران به جای او مجازات خواهند شد، بلکه وقتی کارشان با او تمام شود، به یکی از همین جنازههای حلقآویز از دیوار گیلیاد تبدیل میشود. او سعی کرد سنگش را به سمت صورت جنین پرتاب نکند و کار دوستانش به سوختن با اجاق گاز کشیده میشود. او سعی کرد فرار کند و مردی که بهش کمک کرده بود به قتل میرسد. او با پای خودش تصمیم به فرار گرفت تا تنفر و بیزاریاش به گیلیاد را اعلام کند، اما فرارش به آدمربایی توسط تروریستها تغییر میکند. او به حمام بچهی خودش اشاره میکند و ریتا از سرینا سیلی میخورد. بنابراین وقتی نیک سعی میکند تا با او صحبت کند، جون از آب و هوا حرف میزند. یکی از دلایلی که جون در این اپیزود بالاخره به این نتیجه میرسد که همهی اتفاقات بدی که سر خودش و دیگران آمده است تقصیر خودش است مربوط به خاطرهای است که از زمان ازدواجش با لوک به یاد میآورد. در جریان فلشبک این هفته متوجه میشویم که آنی، همسر اول لوک مدتی بعد از آغاز رابطهی جون و لوک به دیدن جون میآید و از او میخواهد تا از زندگی آنها بیرون برود. آنی میخواهد تا زندگیاش با لوک را ترمیم کند. با وجود اینکه جون با ادامه دادن رابطهاش با لوک دودل است، اما بالاخره به هر ترتیبی که شده رابطهی آنها جدی میشود و آنی بهطور ناراحتکنندهای نادیده گرفته شده و به گوشه رانده میشود. تعجبی ندارد که جون دقیقا در این برحه از زندگیاش در گیلیاد به یاد اشتباهی که در گذشته مرتکب شده است میافتد. او زمانی در گذشته با بیرحمی زنی را از مردی که عاشقش بوده جدا میکند و او را به بینندهی زندگی خوشبختشان تبدیل میکند. حالا سرینا میخواهد او را از بچهی خودش جدا کند و او را در حد بییندهای از خوشحالی آنها نزول بدهد. آدمها در لحظاتی که هیچ کاری از دستشان برنمیآید سعی میکنند تا توضیحی برای دردی که دارند تحمل میکنند پیدا کنند. تا آن را گردن خودشان بیاندازند و بهتر بتوانند این درد را تحمل کنند. پس تعجبی ندارد که جون بهطرز ناخودآگاهی به این نتیجه میرسد که کل گیلیاد و سلب حق مادری از او همه و همه ناشی از بیعدالتیای که او در گذشته در حقِ آنی کرده بود است.
اما تمام این حرفها به این معنی نیست که سرینا جوی هم با بازگشت جون و بچهی داخل شکمش، در شرایط خوبی به سر میبرد. سیستم گیلیاد با استفاده از یک چیز فرمانروایی میکند و آن توهم، توهم و باز هم توهم است. سیستم سعی میکند این توهم را برای ندیمهها ایجاد کند که آنها وظیفهای الهی به گردن دارند و با این کار دارند ایثار بزرگی انجام میدهند. این توهم را ایجاد میکند که مراسمهای ماهیانهی فرماندهها و ندیمهها بیشتر از اینکه یک تعرض باشد، یکجور عمل الهی است که در کتاب مقدس هم آمده است. این توهم را ایجاد میکنند که دنیا با بحرانهای زیستمحیطی به پایان رسیده است و گیلیاد تنها کشوری است که به خشم خداوند پی برده است و رو به سنت آورده است. چنین توهمی دربارهی خانمهای خانه هم صدق میکند. سیستم، همسران فرماندهها را طوری شستشوی مغزی داده است که آنها راستیراستی باور دارند که مادران واقعی بچههای ندیمههایشان هستند. مشکل توهم و دروغی به این اندازه بزرگ این است که از ساختمان مستحکمی بهره نمیبرد که در مقابل هر تهدیدی توانایی ایستادگی داشته باشد. مشکل توهم این است که همچون یک حباب میماند که با یک سوزن معمولی منفجر میشود. اتفاقا یکی از دلایلِ مراسمهای مندرآوردی گیلیاد این است که بیوقفه این توهم را تقویت کند. مشکل بعدی زندگی کردن در توهم این است که برای کسی که دنیای آنسوی حباب را دیده باشد، دیگر نمیتواند خودش را از واقعی بودن این توهم گول بزند. سرینا جوی به عنوان یکی از معماران اصلی گیلیاد اگرچه یک مومن واقعی به نظر میرسد، اما هیچوقت در شرایط روانی باثباتی نبوده است. دلیل اصلیاش به خاطر این است که او به همان اندازه که به گیلیاد اعتقاد دارد، به همان اندازه هم از توخالیبودن و دروغینبودنش آگاه است. به عنوان کسی که قبلا به عنوان یک فمینیست، کتاب نوشته است و در نگارش کتاب قانونِ گیلیاد نقش داشته است، بخشی از وجود او همیشه در تضاد با ماهیت گیلیاد قرار داشته است.
به همان اندازه که جون بین شخصیت واقعی و شخصیت تحمیل شده بهش در تقلا است، به نظر میرسد درون سرینا هم جنگی بین شخصیتِ گیلیادی و شخصیت فمینیستیاش زبانه میکشد. جنگی بین شخصیتی که میخواهد توهم گیلیاد را باور کند و شخصیتی که مدام با سوزن زدن به این حباب، آن را میترکاند. برخلاف تمام همسران فرماندههای دیگر که در نقشی که دارند فرو رفتهاند، چهرهی سرینا همیشه میزبان آشوبی زیرپوستی بوده است که این آشوب در اپیزود این هفته بیشتر از همیشه میشود. شاید در ظاهر به نظر برسد که عصبانیت و بیقراری سرینا ناشی از نگرانیاش نسبت به سلامتِ بچهی داخل شکم جون است، اما به مرور متوجه میشویم که سرینا بیشتر از این عصبانی است که رفتار شورشی جون باعث میشود که توهم مادر بودن او بترکد. طبیعتا اگر ندیمهها اعتراض نکنند و با رضایت خودشان بچهشان را در اختیار همسران قرار بدهند، گرفتن آنها از مادرهای واقعیشان آسانتر خواهد بود. اما تقلای جون، این کار را برای سرینایی که از حباب دور و اطرافش آگاه است سختتر میکند. بنابراین او به سرعت از دست هر چیزی که این حباب را میشکند عصبانی میشود. شاید این حرفها در ظاهر اینطور به نظر برسد که سرینا پتانسیل رستگاری و پی بردن به اشتباهاتش را دارد، اما اتفاقا درست برعکس. سرینا از آن دسته آدمهایی است که توانایی نفس کشیدن در فضای بیرون از حبابش را ندارد. پس با اینکه از دروغینبودنش آگاه است، اما خودش برای ساختن این حباب تلاش میکند. او یکی از کسانی است که فروپاشی توهمشان مساوی است با فروپاشی تمام باورها و اعتقاداتشان. بنابراین برای اینکه اشتباهش برای خودش ثابت نشود هر کاری برای بقای این حباب انجام میدهد. هر کاری. جان آفرد در خطر است.