نقد فصل دوم سریال Legion؛ قسمت هشتم
اپیزود هشتم فصل دوم «لژیون» (Legion)، اپیزودِ عجیبی است و ایندفعه منظورم از عجیب، منظور خوبی نیست. تمام اپیزودهای «لژیون» عجیب هستند. عجیب در رگهای این سریال جاری است. اصلا دیانای این سریال عجیب است. عجیب توصیف کردن «لژیون» مثل این میماند که خیار را سبز توصیف کنیم یا فیلتر شدن تلگرام را طوری به یکدیگر خبر بدهیم که انگار اتفاق غیرمنتظرهای افتاده است. انگار کشف بزرگی کردهایم. اما منظورم از عجیب خواندن «لژیون» در این اپیزود، اتفاقات عجیب و غریبی که در معمولا در این سریال شاهدشان هستیم نیست، بلکه منظورم ساختار خود این اپیزود است. مسئله این است که یک سریال هرچقدر دلش میخواهد میتواند عجیب و غریب باشد و از لحاظ محتوایی و فرمی همچون یک ژیمناستیکباز حرفهای انعطافپذیری به خرج بدهد، ولی وقتی نوبت به نحوهی ارائهی محتوایش بهطور کلی میرسد باید همچون یک زنجیر محکم به نظر برسد. باید همچون زنجیری باشد که تمام تکههایش سفت در یکدیگر قفل شدهاند. چون تکههای جداگانهی زنجیر به هیچ دردی نمیخورد. انسجام آنها در کنار یکدیگر است که بهشان معنا میدهد، کاراییاش را مشخص میکند و به دردبخورشان میکند. اپیزود این هفتهی «لژیون» از این جهت اپیزود عجیبی است که از انسجام کافی بهره نمیبرد. بهترین اپیزودهای «لژیون» آنهایی هستند که با وجود تمام دیوانگی و هرج و مرجی که در دقیقه دقیقهشان آزاد است، یک کلِ واحد هستند. همچون اسبهای وحشیای میمانند که اگرچه اجازه نمیدهند کسی افسارش را به دور گردنشان بیاندازد و سوارشان شود و کنترلشان کند، ولی همچون گلهای منظم در دشت و صحرا میدوند و چرا میکنند. اپیزود این هفتهی «لژیون» از این جهت آشفته است. مثل این میماند که نوآ هاولی و تیمش تمام ایدههایی را که از اپیزودهای قبلی روی دستشان مانده بود روی هم ریختهاند و تصمیم گرفتهاند تا یک اپیزود را به آن اختصاص بدهند. مثل میوهفروشی میماند که آخر شب باقیماندهی بار گوجهفرنگیاش را که در ته چند جعبه باقی مانده است در یک نایلون جمعآوری میکند و به خانه میبرد. همهی گوجهها خراب و له و لورده نیستند، اما تمامیشان هم سالم و سفت هم نیستند. همهی گوجهها به درد سطل آشغالی نمیخورند، اما با همهی آنها هم نمیتوان اُملت درست کرد. بنابراین در این اپیزود یک سری صحنههای خیلی خوب داریم که «لژیون» را در بهترین حالتش به تصویر میکشد که از آنها میتوان به صحنهی فرود سید با چتر از جنگنده وسط بیابان و گفتگوی سید و کلارک اشاره کرد و از طرف دیگر صحنههایی داریم که بیخاصیت هستند یا به سادگی جذاب نیستند.
مشکل این اپیزود بیشتر از بد بودن، عدم انسجام روایی است. داستان سکانس به سکانس در نوسان است و مثل قایقی میماند که به جای شناور ماندن روی یک رودخانه از ابتدا تا انتها، بیوقفه بین رودخانههای مختلف دنیا تلهپورت میشود. فکر میکنم بزرگترین دلیل این اتفاق همان چیزی است که در نقد هفتهی گذشته دربارهاش صحبت کردم. «لژیون» داستانگویی آرامسوز و اتمسفریک را با درجا زدن و ادا و اطوار در آوردن اشتباه گرفته است. خبر خوب این است که سریال بالاخره بعد از چهار اپیزود پرداختن به خطهای داستانی فرعی، بالاخره در این اپیزود به سر ماموریت اصلی دیوید هالر و امهل فاروق که فصل دوم با آن شروع شده بود بازمیگردد. منظورم این نیست که هر چهار اپیزود گذشته به خاطر فاصلهگیریشان از ماموریت اصلی این فصل، اپیزودهای بدی بودند. اتفاقا سهتای اول با کمی ارفاق در بین بهترین ارائههای سریال قرار میگیرند و مثال بارزی از این هستند که این سریال وقتی روی موضوع و یک کاراکتر تمرکز میکند، به سریال خیلی تاثیرگذارتری تبدیل میشود. اما نکته این است که سریال جماعت بعد از زدن به جاده خاکی برای طولانیمدت، موظف است با هیجان و اشتیاق سرعت بیشتری به خط اصلی داستان بازگردد. به همان اندازه که روی عمیق شدن در کاراکترها وقت گذاشته است، به همان اندازه هم پیشبرد داستان را جدی بگیرد. مسئله این است که بعد از بازگشتِ «لژیون» از سهگانهی «سید، لنی، دیوید»، این اتفاق نیوفتاد. نه تنها اپیزود هفتهی قبل به جای ماجرای پیدا کردن بدن فاروق، به جمعبندی خردهپیرنگِ موجود توهمزای چند دست و پای چندشآور اختصاص داشت، بلکه اپیزود این هفته هم اگرچه مسابقه برای یافتن بدن فاروق را رسما دوباره آغاز میکند، ولی این مسابقه به جای اینکه به جاهای قابلتوجهای ختم شود، باز دوباره نیمهکاره باقی میماند. الان هشت اپیزود آزگار است که «لژیون» دارد داستان پیدا کردن بدن فاروق را کش میدهد و مشکل کش دادنِ بیش از اندازه این است که اگرچه این خط داستانی در اپیزودهای ابتدایی از اهمیت قابلتوجهای برخوردار بود و برای سر در آوردن از آن هیجان داشتیم، اما این پا و آن پا کردنهای متوالی سریال باعث شده سوزن سریال در این یک موضوع گیر کند و در نتیجه مدام کاراکترها را در حال تکرار جملات تکراری دربارهی درگیریهای تکراری ببینیم که نمونهی بارزش سکانس افتتاحیهی این اپیزود است. جایی که باز دوباره باید دیوید و سید را در حال تصمیم گرفتن دربارهی پیدا کردن بدن فاروق که قبلا بارها نسخههای مختلفی از آن را دیده بودیم تحمل کنیم. به محض اینکه داستان میخواهد سرعت بگیرد و به محض اینکه به نظر میرسد دست راننده دارد برای عوض کردن دنده به دو به حرکت میافتد، باز دوباره از این کار سر باز میزند.
شاید دلیل اصلی آن حسِ قایق در حال تلهپورت کردن که بالاتر اشاره کردم مربوط به همین ریتم حلزونی داستانگویی سریال میشود. شاید تمام صحنههای این اپیزود بینقص هستند، ولی از آنجایی که سریال مدام از عوض کردن دنده سر باز میزند، هیچوقت اپیزود فرصت پیدا نمیکند تا به یک نتیجهگیری درست و حسابی برسد و تمام انگشتان دو دستش را در یکدیگر قفل کند. اگر به سهگانهی این فصل برگردیم، میبینیم که هر سه اپیزودهایی هستند که از شروع، میانه و پایانبندی مشخصی بهره میبرند. پایانبندیهایی که داستان فعلی را به سرانجام میرساند و داستان اپیزود بعد را قبل از به پایان رسیدن زمینهچینی میکنند. دیوید از ماهیت واقعی لنی اطلاع پیدا میکند و روی زمین ولو میشود و گریه و زاری میکند و بعد به تیتراژ کات میزنیم. اپیزود بعد از گریه و زاری دیوید و بررسی احساسی که دیوید در آن لحظه دارد آغاز میشود. احساس میکنم فصل دوم «لژیون» وارد همان مسیری شده است که سم اسماعیل برای فصل دوم «مستر روبات» انتخاب کرده بود. اسماعیل تقریبا بهطور کامل فصل دوم سریالش را به عمیق کردن دنیای کم و بیش سادهای که در فصل اول معرفی کرده بود اختصاص داده بود. به جای یک نبرد هکری سرراست، با فصلی سروکار داشتیم که در یک اپیزود قدم به وادی استنلی کوبریک میگذاشت و اپیزود دیگر با عناصر سورئالش به دیوید لینچ پهلو میزد. تمرکز روی موشکافی مغز از هم پاشیدهی الیوت آلدرسون و معرفی شخصیتهای جدید و نگارش یک اسطورهشناسی بزرگ برای سریال منجر به فصلی شد که طرفداران سریال را به دو گروه موافق و مخالف تبدیل کرد. شخصا جزو موافقان بودم. چون باور داشتم کاری که سریال برای زمینهچینی آینده و دنیاسازی کرد فوقالعاده بود. چیزی که جوابش را در فصل سوم هم گرفتیم.
خب، این چه ربطی به «لژیون» دارد؟ مسئله این است که نوآ هاولی بعد از ۸ قسمتی که از فصل دوم گذشته ثابت کرده که مثل سم اسماعیل علاقهای به پیشبرد داستان ندارد. خیلی هم عالی. فقط یک مشکل اساسی وجود دارد و آن هم این است که «مستر روبات» و «لژیون» زمین تا آسمان با هم فرق میکنند. در حالی که «مستر روبات» شخصیتهای اصلی بیشتر و داستان غنیتر و پُرملاتتری دارد، اگر تصویرسازیهای «لژیون» را ازش بگیریم، تنها چیزی که میماند یک خط داستانی سرراست است. این به معنی نکتهی منفی نیست. نکتهی منفی این است که «لژیون» سعی میکند تا همین داستان سرراست را طوری روایت کند که انگار با ماجرای چندلایهای سروکار داریم که نیاز به ایستادن برای کالبدشکافی این لایههای خیالی وجود دارد. پس شاید «مستر روبات» این توانایی و اجازه را داشته باشد تا یک فصل کامل را به درجا زدن به منظور سر کشیدن به تمام راهروهای هزارتویش اختصاص بدهد، ولی «لژیون» هزارتویی ندارد که بخواهد وقت ما و خودش را از طریق گشت و گذار در آنها بگیرد. مگر اینکه خودش به زور بخواهد هرطور شده با منابع و مواد اولیهی اندکی که دارد ادای داشتن یک هزارتو را در بیاورد و تنها موفق به ساختن هزارتویی شود که دیوارهایش فقط در حد چهار-پنج ردیف آجر ارتفاع دارند. نتیجه این است که قرار گرفتن در وسط آن به جای حس تعلیق و هیجان و سرگردانی لذتبخشی که از تلاش برای رسیدن به دروازهی آنسوی هزارتو به وجود میآید، به بیحوصلگی منتهی میشود. چون تنها کاری که باید کرد این است که پایم را بلند کنم و دیوارها را یکییکی پشت سر بگذارم.
شاید بهترین صحنهای که مشکل این اپیزود را نمایان میکند در کمال ناباوری مربوط به کلیپ آموزشی جدید جان هـم میشود. در کمال ناباوری به خاطر اینکه کلیپهای آموزشی جان هـم یکی از نقاط مثبت فصل دوم بودند که نقش مثبتی در توضیح مفاهیم روانشناسی و جامعهشناسی خاصی که تلهپاتیکهایی مثل دیوید و شدو کینگ بهتر از هر کس دیگری با آنها درگیر هستند ایفا میکردند. همچنین این کلیپها وسیلهی خوبی برای افزودن به لحن و حال و هوای بازیگوشانهی «لژیون» بودند. هفتهی گذشته حدس زدم که درسهای جان هـم بعد از هفت اپیزود دیگر به پایان رسیده است. اگر یادتان باشد جان هـم آخرین درسش را با این جمله به پایان میرساند که: «پس، تا حالا چی یاد گرفتیم؟». این جمله حس یکجور جمعبندی را داشت. جمعبندی تمام بحثهای فلسفی که دربارهی هیولای توهمزا مطرح شده بود. اما اپیزود این هفته شامل یکی دیگر از این درسها میشود که به قول جان هـم دربارهی خطرناکترین توهم است: اینکه بقیهی آدمها از نگاه ما هیچ اهمیت ندارند. مشکلم با این کلیپ، این نیست که حدسم غلط از آب در آمد. مشکلم این است که جدیدترین درسِ فلسفی جان هـم، شاید اولینباری است که اضافه به نظر میرسد. جان هـم از تمثیل غار معروف ارسطو استفاده میکند تا به این نکته اشاره کند که ما هماکنون در دنیای سایهها زندگی میکنیم. مثلا تکنولوژی و اینترنت بهمان این قدرت را داده است تا بدون دیدن چهرهی انسانها، توانایی ارتباط برقرار کردن با آنها را داشته باشیم. آواتارهای آنها حکم سایههای غار ارسطو را دارند که فقط بازتاب کوچکی از خود واقعیشان است. ولی ما آنها را براساس آواتارها و آیدیهایشان قضاوت میکنیم و تصور میکنیم که تنها آدم واقعی جمع، فقط و فقط خودمان هستیم و بقیه موجودات مجازیای هستند که حکم شخصیتهای فرعی بدون زندگی و بیاحساسِ فیلمی را که ما سوپراستارش هستیم دارند.
شاید سریال از طریق این مثال دارد به این نکته اشاره میکند که شدو کینگ حکم اینترنت و تکنولوژی و اسمارتفونها را در دنیای مدرن ایفا میکند. او فقط سایهای از واقعیت را بهمان نشان میدهد و اجازه میدهد تا آن را به عنوان واقعیت قبول کنیم. اگرچه این کلیپ آموزشی به خودی خود خوب است، اما جایگذاری آن در این اپیزود را چندان مطمئن نیستم. این سکانس بیشتر از اینکه به سرعت این اپیزود بیافزاید، هچون یک ترمز جفتپا عمل میکند و برای اولینبار در طول فصل دوم، احساس کردم که نوآ هاولی دارد در استفاده از این ترفند زیادهروی میکند. شاید هم محل استفاده از آن باعث شده که چنین واکنشی نسبت بهش داشته باشم. بالاخره اپیزود این هفته حکم حرکت تیم دیوید و تیم شدو کینگ به سمت مقصدشان را دارد. اینجا جایی است که مرحلهی زمینهچینی به پایان رسیده است و نوبت عمل کردن است. بنابراین اینکه درست در حالی که همه در گیر و دار جستجو برای بدن فاروق هستند، یکدفعه یک دنده معکوس بکشیم و به تماشای یک برنامهی آموزشی بنشینیم، چندان با چیزی که قبل و بعد از این سکانس میبینیم چفت و بست پیدا نمیکند. حالا به نقطهای از فصل رسیدهایم که بازیگوشیهای اینشکلی بیشتر از اینکه هیجانانگیز باشند، همچون عقبگرد عمل میکنند. در نقطهای هستیم که تنها چیزی که عطشمان برای دنبال کردن این داستان را برطرف میکند، پیشبرد قصه است، نه پیام بازرگانیهایی که این کار را با کندی روبهرو میکنند.
اما جدا از اینکه در این اپیزود از طریق پتونومی متوجه میشویم که فرمانده فوکیاما در واقع یک میوتنت ۱۷ ساله بوده است که دولت برای مخفی کردن اطلاعات فوقمحرمانهاش در دنیایی که هیچ ذهنی از دست تلهپاتیکها در امان نیست، از مغز منحصربهفرد او برای ذخیره کردن آنها استفاده کرده و جدا از اینکه نسخهی آیندهی سید محلِ زندگی رانندهی سابق شدو کینگ را برای او فاش میکند که از محل دفن شدنِ بدنش آگاه است، شاید هستهی مرکزی درام در این اپیزود به رابطهی سید و دیوید اختصاص دارد. رابطهی عاشقانهی دیوید و سید همیشه قلب احساسی این سریال را تشکیل میداده است و هر وقت سریال سراغ بررسی آن میرود، برخی از دلپذیرترین لحظاتش را ارائه میدهد و این موضوع دربارهی این اپیزود هم صدق میکند. دیوید و سید در جریان فصل اول از طریق یکدیگر کسانی را پیدا کردند که بیشتر از هر چیزی به آن نیاز داشتند و هیچکس به جز دیگری نتوانسته بود تا جای خالیاش را برای آنها پُر کند. پس عشق آنها از مهمترین فاکتورهایی بود که بهشان کمک میکرد تا روی پای خودشان بیاستند و از دیوانههای روانی تیمارستان به ابرقهرمانانِ نجاتدهندهی دنیا تبدیل شوند. از کسانی که قدرتهایشان به منبع بیانتهای زجر و درد تبدیل شده بود، به کسانی تبدیل شوند که حالا میتوانند نقاط مثبت قدرتهایشان را هم ببینند. ولی از لحظهای که دیوید در پایان فصل اول توسط آن گوی عجیب ربوده شد و یک سال بعد بازگشت، رابطهی دیوید و سید با وجود نسخهی آینده سید و بحرانی که سر پیدا کردن بدن شدو کینگ و احتمال پایان دنیا وجود دارد به اندازهی قبل صمیمی نبوده است. یکی از بهترین تصمیماتی که سریالها میتوانند بگیرند این است که کاراکترهایی را که تاکنون فقط در حد یک سلام و علیک با هم ارتباط دارند بردارند و آنها را روبهروی یکدیگر قرار بدهند. اینطوری ناگهان متوجه متولد شدن احساساتی بین این دو کاراکتر که تاکنون چندان با یکدیگر آشنا نبودند میشویم که هیچ گروه دو نفرهی دیگری نمیتواند به آن دست پیدا کند.
سکانس دو نفرهی سید و کلارک در اپیزود این هفته نقش یکی از همین سکانسها را دارد. آنها دربارهی ترس به ارث بردن بدترین خصوصیات والدینشان، سختی اعتماد کردن به دیگران و اینکه آیا روابط عاشقانه میتوانند در مقابل گذشت زمان دوام بیاورند یا گذشت زمان همچون مجسمهسازی است که انسانها را به مرور به آدمهایی تبدیل میکند که خیلی با کسانی که روز اول شیفتهی یکدیگر شده بودند فرق میکنند، بحث میکنند. این وسط کلارک به سید یادآوری میکند که دیوید میوتنت قدرتمندی است که اگر احساساتش را خیلی بد جریحهدار کند، میتواند به راحتی دنیا را نابود کند. چیزی که این گفتگو را جذاب میکند این است که نویسندگان در قالب کلارک، کاراکتر فوقالعادهای را برای شنیدن درد و دلهای سید انتخاب کردهاند. قضیه از این قرار است که کلارک قبل از اینکه دوست و همکارِ سید و دیوید باشد، وظیفه دارد تا قدرتهای دیوید را تحت نظر داشته باشد. بنابراین کلارک اصلا فرد مناسبی برای اینکه سید سفرهی دلش را جلوی او باز کند نیست. از یک طرف سید آنقدر حرف در گلویش روی هم تلنبار شده است و فقط دنبال فرصتی برای بیرون ریختن آنها میگردد، ولی از طرف دیگر او کاملا میداند که نباید هر چیزی را جلوی کلارک به زبان بیاورد. بنابراین نه میتواند طوری دربارهی دیوید حرف بزند که او بد جلوه داده شود و باعث شود که کلارک به او شک کند و نه میتواند با خیال راحت خودش را از تمام حرفهایی که برای بیرون آمدن به پشت حلقش فشار وارد میآورند خلاص کند. نتیجه این است که از یک سو حضور کلارک همچون استعارهای عمل میکند که باعث میشود احساسات آشفته و قاطیپاتیای را که سید دربارهی دیوید دارد و در جستجو بین آنها و منظم کردنشان مشکل دارد درک کنیم؛ اینکه او دقیقا نمیداند باید از دست دیوید عصبانی باشد یا به خاطر شرایط فعلی به او حق بدهد و از سوی دیگر حضور کلارک، یک گفتگوی ساده را تعلیقزا میکند.
اما تمام انتقاداتِ سید از دیوید به خاطر فاصله گرفتن از او به خاطر اینکه کلارک به او یادآوری میکند که شما به عنوان موجوداتی منحصربهفرد، توانایی نرمال بودن ندارید از بین نمیرود. تمام خشم سید با این حرف کلارک که روابط بین میوتنتها سخت است فروکش نمیکند. در عوض چیزی که سید را آرام میکند همان چیزی است که این دو را با وجود تمام فاصلههایی که میگیرند باز دوباره به کنار هم برمیگرداند: احساسات عمیقشان به یکدیگر. عشق سوزانشان به یکدیگر. بالاخره اگر به اپیزودی که به گشت و گذار در ذهنِ سید اختصاص داشت برگردیم، او به دیوید یادآوری میکند چیزی که بهمان کمک میکند تا زنده بمانیم عشق نیست. بلکه خود عشق چیزی است که ما باید برای حفظ کردن آن تلاش کنیم. چیزی که بهمان قدرت میدهد عشق نیست، بلکه خود عشق چیزِ آسیبپذیری است که باید از آن مراقبت کنیم. پس سید کولهپشتی چتر نجاتش را برمیدارد، سوار جنگنده میشود و وسط بیابان روی سر دیوید فرود میآید و بلافاصله به محض اینکه به دیوید میرسد یک لگد روانهی او میکند و فریاد میزند و بهش یادآوری میکند: «من طرف توام، عوضی!» و ازش میخواهد تا بهش ثابت کند که همهی داستانها یکجور تمام نمیشوند. تا بهش نشان بدهد که سرنوشت آنها به سرنوشت اسکلتهای خودشان که در چادری وسط بیابان پیدا میکنند تبدیل نخواهد شد. سید و دیوید دلایل زیادی برای فاصله گرفتن از یکدیگر دارند، اما سید تصمیم میگیرد تا به جای انتخاب یکی از آن دلایل پرتعداد، تنها دلیلی را که برای کم کردن این فاصله و بودن با دیوید وجود دارد انتخاب کند. به این ترتیب رابطهی آنها به استعارهای از این حقیقت تبدیل میشود که چقدر تلاش برای عملی کردن و حفظ یک رابطهی عاشقانه با وجود تمام نقصهای طرف مقابل سخت و طاقتفرسا است.
شخصا طرفدار داستانگویی از طریق اسپلیت اسکرین هستم. این تکنیک از طریق تدوین تصاویر در لیآوتهای گوناگون در چارچوب قاب، وسیلهی خوبی برای تزریق انرژی به صحنههایی است که ممکن است یکنواخت به نظر برسند. همچنین وقتی با سریالی کامیکبوکی مثل «لژیون» سروکار داریم، با این حرکت میتوان حالت پنلهای کامیکبوک و نحوهی ورق زدن آنها را به تماشاگر القا کرد. نوآ هاولی قبلا در فصل دوم «فارگو»، استفادهی کمنظیری از اسپلیت اسکرین کرده بود و تصمیم به استفاده از آن در اپیزود این هفته، بیشتر از حرکتی برای شوآف و بازیگوشیهای تصویر معمول سریال، وسیلهای برای داستانگویی و قرار دادن ما در وضعیت روانی کاراکترها است. این اپیزود در سه بخش مختلف از اسپلیت اسکرین استفاده میکند که به مرور درهمتنیدگی و خزیدن تصاویر گوناگون به روی یکدیگر، خیلی پیچیدهتر و پرهرج و مرجتر میشوند. اولین صحنه زمانی است که با پتونومی در حال گشت و گذار در کامپیوتری که در آن زندانی شده است همراه میشویم. در یکی از نماهای این صحنه، پتونومی مورد بمباران اطلاعات قرار میگیرد و همان لحظه تصویر به سه قسمت تقسیم میشود. در یک طرف بدن بیجان پتونومی که به درخت تکیه داده است قرار دارد و در طرف دیگر فرمانده فوکویاما در حالت همیشگیاش. صحنهی گذرایی است، ولی کارگردان از طریق این نما از لحاظ تصویری خط مستقیمی بین پتونومی و فوکویاما ترسیم میکند. بالاخره هر دو در حال حاضر کسانی هستند که بدنهای تقریبا بیحرکتی دارند که در ذهنهایشان زندانی شدهاند. اسپلیت اسکرین بعدی که در جریان بیابانگردیهای دیوید و شدو کینگ برای پیدا کردن صومعه استفاده میشود از دو نظر فوقالعاده است. اول از همه جرمی وب به عنوان کارگردان این اپیزود، با استفاده از قابهای پانوراما عصارهی زیبایی لوکیشنهای کویری این اپیزود را استخراج میکند، نمیگذاره حتی یک قطره از آن هدر برود و برخی از زیباترین نماهای تاریخ سریال که نماهای زیبا کم ندارد را تحویلمان میدهد.
سریال در این لحظات آنقدر از لحاظ تصویری خیرهکننده است که انگار در حالی تماشای یک فیلم جادویی هیپنوتیزمکننده هستیم. در صحنهای که سید با چتر فرود میآید، ابرهای گستردهی آسمان که تا ابد ادامه دارند، همچون یک زمین خشک دیگر میمانند که بیاعتنا به قدرت جاذبه، در آسمان معلق است و خورشید با تمام وجود زور میزند تا نورش را از بین ترکها و فاصلههای این زمین ابری به آنسو منتقل کند. گویی دیوید و سید در سیارهی بیگانهای هستند که محیطش مثل توپهای پلاستیکی دوران کودکی برای گل گوچیک بازی کردن لایی میکردیم میماند؛ گویی زمینی درون لایهی دیگری از زمین قرار گرفته است. یا در سکانسهای دیگر پهنای آسمان همچون بوم نقاشی آبیرنگی میماند که گویی یک نقاش، قلموی آغشته به رنگ سفیدش را بیخود و بیجهت روی آن کشیده است. اما از طرف دیگر استفاده از اسپلیت اسکرین وسیلهی خوبی برای انتقال حس سردرگمی دیوید نیز هست. همچنین در این اسپلیت اسکرینها، برخلاف پنلهای دیوید که ثابت هستند، پنلهای فاروق و اُلیور متحرک هستند. قضیه از این قرار است که محل دفنِ بدن فاروق بهطور اتوماتیک تغییر میکند. بنابراین تا وقتی که جستجوگران از راز چگونگی رسیدن به صومعه اطلاع نداشته باشند دور خودشان میچرخند. فاروق از این راز آگاه است. بنابراین اسپلیت اسکرینهای او طوری طراحی شدهاند که حس حرکت و پیشرفت را منتقل میکنند، اما در عوض پنلهای دیوید به شکلی هستند که انگار او بدون نزدیک شدن به مقصدش از یک منظره، به منظرهی دیگری وارد میشود و مدام دور خودش میچرخد. همچنین بعد از اینکه سید به دیوید میپیوندد، باز دوباره مونتاژ اسپلیت اسکرین دیگری مشابهی قبلی که تلاش دیوید و شدو کینگ برای رسیدن به صومعه را نشان میدهد تکرار میشود. اگرچه در ظاهر مونتاژ دوم تکراری به نظر میرسد و ضروری نیست، ولی این صحنه با وجود تمام شباهتهایش به مونتاژ قبلی، یک تفاوت جزیی اما بزرگ دارد. برخلاف مونتاژ قبلی که دیوید به تنهایی در بیابان سرگردان بود، اینبار او همراه با سید است. اینبار او تنها نیست. پس اگرچه کماکان دیوید و سید در این ناکجاآباد سرگردان هستند و اگرچه همچنان فاروق با لبخند و نوشیدنی در دست با سرعت به مقصدش نزدیک میشود و با اینکه به نظر میرسد چیزی تغییر نکرده است، ولی در واقع تغییر کرده است. سید اگرچه نمیداند این سفر به کجا ختم میشود، اما تصمیم گرفته است تا با دیوید در آن همراه شود. سرانجام این سفر به همان اندازه که میتواند به پیروزی منجر شود، به همان اندازه هم بوی مرگ میدهد. اما مهم نیست. مهم این است که آنها نه تنها، بلکه دوتایی از هر چیزی که در انتها انتظارشان را میکشد اطلاع پیدا خواهند کرد.