نقد فصل دوم سریال Legion؛ قسمت هفتم

سه اپیزود گذشته‌ی سریال «لژیون» (Legion) حکم یکی از آن زمان‌هایی را دارد که در حال مسافرت تصمیم می‌گیریم تا راه‌مان را با پیچیدن در یک جاده‌ی فرعی دور کنیم. این جاده‌ی فرعی شاید مسیرمان را برای رسیدن به مقصدمان طولانی‌تر می‌کند، اما در عوض برخی از بهترین خاطرات‌مان از سفرمان را رقم می‌زند. تا قبل از این جاده‌ی خاکی فرعی، فقط با یک جاده‌ی آسفالت مستقیم با کمترین ماشین‌های عبوری طرف بودیم که هیچ نکته‌ی جذابی برای دزدیدن نگاه‌هایمان به فضای بیرون از پنجره‌های ماشین نداشت. بنابراین همه در سکوت به پنجره‌های موبایل‌مان پناه برده بودیم تا از حوصله‌ای که همچون یک آتشفشان عصبانی سر می‌رفت نجات پیدا کنیم. انگار همگی در حالت لودینگ قرار داشتیم تا بالاخره به مقصد رسیده و بازی شروع شود. اما این جاده‌ی فرعی که به یک روستای زیبا منتهی می‌شود، نه تنها کاری می‌کند از ماشین پیاده شویم و در کوچه‌پس‌کوچه‌های باغی‌اش قدم بزنیم، بلکه در یکی از رستوران‌های سنتی‌اش یک ناهار توپ بخوریم و اصلا شاید شب هم همین‌جا اتراق کنیم و روی پشت‌بام یکی از خانه‌های کاه‌گلی بخوابیم. فردا وقتی به جاده‌ی اصلی برگشتیم، انرژی بیشتری داریم. با اشتیاق بیشتری برای رسیدن به مقصد صبر می‌کنیم. به جای سکوتی مطلق، با یکدیگر درباره‌ی چیزهای جالبی که در آن روستا دیده بودیم حرف می‌زنیم. فضای داخل ماشین تغییر می‌کند. در همه‌ی سریال‌ها هر از گاهی با اپیزودهایی برخورد می‌کنیم که فرمانشان را به درون جاده‌ی خاکی می‌چرخانند. اما نه برای طولانی‌مدت. نه برای اتراق کردن. بلکه فقط جهت تغییر موقت منظره. «لژیون» اما با سه اپیزودی که به ترتیب به گشت و گذار در ذهن سید، بازجویی لنی برای سر در آوردن از اینکه او چگونه بازگشته است و سفر به دنیاهای آلترناتیو دیگری از زندگی دیوید اختصاص داشتند طوری به جاده خاکی زده بود که انگار از این کار خوشش آمده بود و اصلا علاقه‌ای برای حرکت به سوی مقصد اصلی‌اش که جنگ بین دیوید هالر و امهل فاروق است نداشت.

منظورم از این حرف‌ها گله و شکایت نیست. اتفاقا این سه اپیزود منهای جنجالی که حول و حوشِ مرگِ بحث‌برانگیز امیلی راه افتاد، برخی از تمیزترین و جذاب‌ترین اپیزودهای سریال بودند. به حدی که دوست داشتم اپیزود این هفته‌ی سریال هم این روند را ادامه بدهد. یا حداقل مهم‌ترین نکته‌ای که این اپیزودها را موفق کرده بود را رعایت کند. آن نکته چیزی نیست جز اینکه سریال در هر اپیزود یک هدف و مقصد برای خودش انتخاب کند و سر آن را بگیرد و قبل از رسیدن به آن از حرکت نیاستد. یکی از آفت‌های سریال‌های رازآلودی مثل «لژیون» یا «وست‌ورلد» این است که بعضی‌وقت‌ها اجازه می‌دهند تا راز و رمزهایشان از کاراکترهایشان جلو بزنند. تعجبی ندارد که هفته‌ی گذشته «وست‌ورلد» با تمرکز روی روایت یک داستان مشخص، یکی از سه اپیزود برترش را ارائه کرد و تعجبی ندارد که «لژیون» هم در سه اپیزود گذشته برخی از دقیق‌ترین اپیزودهایش را عرضه کرده است. حتما دلیلی دارد که سه اپیزود گذشته با وجود اینکه خط داستانی اصلی را جلو نمی‌بردند، اما تماشای آنها حس رضایت‌بخشی داشت. چون با اینکه قصه‌ی اصلی جلو نمی‌رود، اما به ازای آن به چیز دیگری دست پیدا می‌کنیم. شاید از مقصد دور می‌شویم، اما در عوض خاطرات باارزشی به دست می‌آوریم. اپیزود این هفته‌ی «لژیون» اما نکته‌ای که سه اپیزود قبلی سریال را رضایت‌بخش کرده بود را نادیده گرفته است. اتفاقی که مخصوصا برای اپیزودی در جایگاه آن، گران‌تر از حد معمول تمام می‌شود. حقیقت این است که یک انتظار نانوشته از اپیزودهای بعد از اپیزودهای «جاده فرعی» وجود دارد. انتظار می‌رود بعد از اینکه سریال مدتی را در خرده‌پیرنگ‌ها گذراند، با شتاب دوچندانی به پیرنگ اصلی برگردد. مخصوصا اگر به جای یک روز، سه روز را در جاده فرعی گذرانده باشد. در آن صورت موظف است که زمان عقب افتاده را با ارائه‌ی اپیزودی که داستان را با پیشرفت قابل‌توجه‌ای مواجه می‌کند جبران کند. موظف است تا اشتیاق و هیجانی را که در جریان اپیزودهای فرعی روی هم جمع‌آوری شده بود با قدرت آزاد کند. اپیزود این هفته‌ی «لژیون» در این کار شکست می‌خورد و فکر می‌کنم که می‌دانم یکی از مهم‌ترین دلایل وقوع چنین اتفاقی چه چیزی است.

دقیقا همان چیزی که ازش می‌ترسیدم سر «لژیون» آمد. معلوم شد ظاهرا حتی بهترین سریال ابرقهرمانی تلویزیون‌بودن هم نمی‌تواند جلوی گرفتار شدن آن به یکی از مشکلات روتین سریال‌های ابرقهرمانی را بگیرد: تعداد اپیزودهای بیشتر از مقدار محتوای سریال. سریال‌های ابرقهرمانی، مخصوصا از نوع نت‌فلیکسی‌اش ثابت کرده‌اند که بزرگ‌ترین مشکل تکرارشونده‌‌شان عدم توانایی رسیدن به تعادلی دقیق بین محتوا و تعداد اپیزودها است. بعضی سریال‌ها فقط در حد ۵ اپیزود محتوا دارند، اما باید این ۵ اپیزود را به اندازه‌ی ۱۳ اپیزود کش بدهند. در نتیجه سریال‌هایی که عالی شروع می‌شوند در نیمه‌ی دوم فصل با کله سقوط می‌کنند یا سریال‌هایی که با درجا زدن شروع می‌شوند تازه در دو-سه اپیزود آخر خودشان را پیدا می‌کنند. راه مبارزه با این مشکل خیلی ساده است: تعداد اپیزودها را کاهش بدهید. بنابراین وقتی اعلام شد فصل دوم «لژیون»، دو اپیزود بیشتر از فصل اول دارد ترس برم داشت اما آن را جدی نگرفتم. اما وقتی همین چند وقت پیش اعلام شد که یک اپیزود دیگر هم برای فصل دوم در نظر گرفته شده است، نمی‌توانستم باید از این خبر خوشحال باشم یا ناراحت. اگرچه در ابتدا اعتقاد داشتم که «لژیون» به جمع آن دسته از سریال‌های ابرقهرمانی نمی‌پیوندد، اما اپیزود این هفته ثابت می‌کند که اشتباه می‌کردم. اپیزود این هفته با اینکه درگیری بین دیوید و شدو کینگ را تا حدودی جلو می‌برد، اما روی هم رفته چیز تازه‌ای برای عرضه ندارد. همین‌جا باید روی این نکته تاکید کنم که «لژیون»، سریال پرشتابی نبوده و نیست. «لژیون» بیشتر حکم یک‌جور داستانگویی اتمسفریک را دارد که هدف اصلی‌اش بُردن کاراکترها از نقطه‌ی اول به نقطه‌ی دوم نیست، بلکه درباره‌ی سیر و سفر درون احساسات آشفته و عجیب و غریبی است که کاراکترها دارند. درباره‌ی به چالش کشیدن بینندگانش است. به عبارت دیگر با نسخه‌ی خیلی سرراست‌تر و عاقل‌تری از «تویین پیکس» سروکار داریم که بیشتر درباره‌ی پیچاندن موهایمان لای انگشتانش و بعد فشردن سرمان در زیر دنیای نفسگیرش است. حرکتی که اگرچه در چارچوب داستانگویی‌های معمول تلویزیون قرار نمی‌گیرد، اما همزمان یک نوع داستانگویی است که اگر به درستی صورت بگیرد منجر به اتفاقات شگفت‌انگیزی می‌شود و اگر به درستی صورت نگیرد، خیلی بیشتر از حد معمول خسته‌کننده می‌شود.

مثلا اپیزود هفته‌ی گذشته با تمرکز روی احساسی که دیوید برای چند ثانیه بعد از اطلاع از بلایی که سر خواهرش آمده است، پیدا می‌کند کل اپیزود را به بررسی آن احساسِ به ظاهر جزیی از طریق گشت و گذار در خط‌های زمانی جایگزین اختصاص داد. نتیجه این بود که از یک زاویه‌ی غیرمعمول موفق به لمس کردن حس کاملا معمولی دیوید در آن لحظات شدیم. اپیزود این هفته اما آن حس پیشرفت رو به جلو را کم دارد. با وجود تمام اتفاقاتی که می‌افتند، انگار باز دوباره درگیر همان سکانس‌های آشنایی هستیم که در طول این فصل بارها نمونه‌های متعددی از آن را دیده‌ایم. دیوید و شدو کینگ در یک مکان عجیب و غریب با هم دیدار می‌کنند، کمی به یکدیگر زُل می‌زنند، دیوید به دشمنش توهین می‌کند، فاروق به توهین‌های او لبخند می‌زند و او را کله‌شق صدا می‌کند و دوباره این ماجرا تکرار می‌شود. دیوید با شدو کینگ روبه‌رو می‌شود، شدو کینگ با مارموزبازی سعی می‌کند تا دیوید را راضی به رها کردن قدرت‌هایش کند. دیوید در مقابل می‌گوید که او می‌خواهد آدم‌خوبه باقی بماند و این دیالوگ‌های تکراری باز دوباره تکرار می‌شوند. اپیزود این هفته به جای اینکه داستان نیمه‌کاره باقی مانده بعد از مرگ ایمی را هرچه سریع‌تر پیش ببرد، اکثر اوقات حکم یک جور آنچه گذشت و یادآوری را دارد. ریتم آرام و باطمانینه‌ی «لژیون» تا وقتی می‌تواند کار کند که سازندگان آن را با کش دادن و عقب انداختن قصه اشتباه نگیرند. یادشان نرود که فوران‌های بصری خیره‌کننده‌ی سریال تا وقتی جوابگو است که آنها به ابزاری برای انتقالِ محتوای سریال تبدیل شوند، نه اینکه بخواهند جای خالی محتوا را پُر کنند. نمی‌دانم، شاید هم به این دلیل احساس کردم که این اپیزود در حد استانداردهای «لژیون» نبود، چون سه اپیزود قبلی به بهترین شکل ممکن از ساختار این سریال استفاده کرده بودند و قابل‌انتظار بود که اپیزود این هفته در مقایسه با آنها همچون یک عقب‌گرد احساس شود. شاید هم این احساس ناشی از تماشای «آمریکایی‌ها» (The Americans) باشد. جای شما خالی، اتفاقا این هفته تماشای فصل چهارم این سریال را که متعلق به همین شبکه‌ی اف‌ایکس است شروع کردم. «آمریکایی‌ها» سریال خیلی خیلی آرام‌سوزی است، اما آرام‌سوز بودن سریال هیچ‌وقت به درجا زدن سریال و به تکرار افتادنش منجر نشده است. اپیزود اول فصل چهارم اگرچه روی کاغذ با ریتم لاک‌پشتی جلو می‌رود،‌ اما در آخر این اپیزود یک‌دفعه به خودتان می‌آیید و می‌بینید سازندگان چقدر تحول و اطلاعات و سرنخ و معما در همین ۴۵ دقیقه‌ی اول چپانده‌اند و چگونه رابطه‌ی کاراکترهای اصلی را این رو به آن رو کرده‌اند. بعضی‌وقت‌ها دوست دارم درگیری بین دیوید و شدو کینگ هم به اندازه‌ی رابطه‌ی دو کاراکتر اصلی «آمریکایی‌ها» این‌قدر پرالتهاب و بی‌وقفه در حال متحول شدن بود. اینکه بعد از «آمریکایی‌ها» که استاد بلامنازع داستانگویی باطمانینه است، به تماشای «لژیون» بنشینی، ممکن است باعث شده باشد تا درجا زدن‌های سریال نوآ هاولی بیشتر توی ذوق بزند.

ظاهرا حتی بهترین سریال ابرقهرمانی تلویزیون‌بودن هم نمی‌تواند جلوی گرفتار شدن آن به یکی از مشکلات روتین سریال‌های ابرقهرمانی را بگیرد: تعداد اپیزودهای بیشتر از مقدار محتوای سریال

اما از این حرف‌ها که بگذریم، اپیزود این هفته دوباره به سوالی که قبلا درباره‌ی تبهکار بودنِ شدو کینگ از نگاه دیگران که خودش به آن اعتقاد ندارد مطرح شده بود برمی‌گردد. همان نکته‌ی کنایه‌آمیز این روزهای سریال که شدو کینگ در حالی که نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را از به زبان آوردن آن بگیرد بیان می‌کند: «تبهکار قهرمانه و قهرمان تبهکار». فاروق قبلا به‌طور گذرا به این نکته اشاره کرده بود که پدر دیوید، او را از محل زندگی‌اش تبعید کرده بود و او نه یک تبهکار ترسناک، بلکه فقط یک آواره‌ی بازمانده است که دست به هر کاری برای بازگشت به خانه‌اش می‌زند. فاروق اما در این اپیزود متوجه می شود که تفکرش درست از آب در آمده است. دیوید همان کسی است که آینده‌ای آخرالزمان‌گونه به همراه خواهد آورد و خودش همان کسی است که باید جلوی پایان دنیا را توسط قهرمان قصه بگیرد. نسخه‌ی آینده‌ی سید توضیح نمی‌دهد که دقیقا چه چیزی دیوید را به نیرویی مرگبار تبدیل می‌کند و چگونه این اتفاق می‌افتد و چه تصمیم و چه مسیری دیوید را به سوی تهدید کردن تمام بشریت هدایت می‌کند، اما سید نیازی به توضیح دادن هم ندارد. بارها در داستان‌های خیالی و نمونه‌های تاریخی دیده‌ایم که چگونه بدترین و تاریک‌ترین پایان‌بندی‌ها، از خوب‌ترین و زیباترین آغازها و نیت‌ها سرچشمه می‌گیرند. همان‌طور که یک توهم تخریبگر همچون یک ایده‌ی بی‌خطر و معصوم متولد می‌شود و در نهایت همچون قارچ تمام ذهن قربانی را تصاحب می‌کند، یک قهرمان هم می‌تواند یک روز به خودش بیاید و خود را در قالب یک تبهکار ببیند. اکثر اوقات اما حتی خبری از به خود آمدن هم نیست. فقط تبهکارانی که تا لحظه‌ی آخر در ذهن‌شان قهرمان می‌مانند. دیدار دیوید و فاروق برخلاف انتظارات‌مان به درگیری‌های فیزیکی شدیدی بین این دو سر نابود کردن یکدیگر منجر نشده است. در عوض دیوید تاکنون یا به‌طور مخفیانه در حال کمک کردن به شدو کینگ بوده است یا حداقل چوب لای چرخش نمی‌کرده است. هشدارِ سید از آینده باعث شد تا دیوید مجبور شود برای کمک کردن در پروسه‌ی پیدا کردن بدنِ شدو کینگ تصمیم سختی بگیرد. اما مرگ ایمی باعث فروپاشی این رفاقت و همکاری نه چندان قوی شد. باعث شد تا دیوید مسیرش را با اشتیاق به سوی انتقام و خشم عوض کند. باعث شد تا به غرش کردن و لخت کردن دندان‌هایش رو بیاورد. باعث شد تا خون جلوی چشمانش را بگیرد و بزند زیر تمام برنامه‌هایی که با شدو کینگ کشیده بود. در پایان این اپیزود هنوز معلوم نیست که آیا دیوید برای برگشتن متقاعد شده است یا نه. اما نکته‌ی مهم این است که فاروق با کشتن ایمی، حقیقتی را که باید به گوش دیوید برساند به گوشش می‌رساند.

تا قبل از اپیزود این هفته، دلیل کشتنِ ایمی توسط فاروق چندان مشخص نبود. چرا فاروق بدن امیلی را برای زنده کردن لنی انتخاب کرده است؟ آیا قصد داشته روی اعصاب دیوید برود؟ اگر آره، خب این کار در تضاد با قولی که او به دیوید داده بود قرار می‌گیرد. دیوید به او قول داده بود که اگر او کسی را نکشد، برای پیدا کردن بدنش به او کمک می‌کند. کشتن امیلی مساوی است با عصبانی کردن دیوید و خراب کردن بهترین شانسی که برای رسیدن به چیزی که می‌خواهی است. گفتگوی کلیدی اپیزود این هفته نه بین فاروق و نسخه‌ی آینده‌ی سید که فاروق را از نقش مهمی که در زندگی دیوید دارد آگاه می‌کند، بلکه در جریان دیالوگ‌هایی که بین دیوید و فاروق سر میز شام رد و بدل می‌شود اتفاق می‌افتد. دیوید نمی‌خواهد سر به تن فاروق باشد و او را به تهدیدهایش بمباران می‌کند، اما فاروق با چنان متانت و آرامشی جواب حملاتِ دیوید را می‌دهد که انگار بهترین دروازه‌بان دنیا، قوی‌ترین شوت یک بچه‌ی ۵ ساله را مهار کرده است. فاروق به این نکته اشاره می‌کند که او همین‌طوری بی‌دلیل و از روی بدجنسی خودش دست به قتلِ امیلی نزده است، بلکه با این کار قصد عملی کردن آرزوی دیوید را داشته است. فاروق به دیوید یادآوری می‌کند که او چند بار از اینکه خواهرش مشکلات روانی‌اش را جدی نگرفته و او را در تیمارستان روانی رها کرده است، آرزوی مرگش را کرده است. این نشان می‌دهد درست برخلاف دیوید که فاصله‌ی قابل‌توجه‌ای بین افکار و اعمالش قائل می‌شود، فاروق احساسات و افکار و درونیات را به اندازه‌ی یک چیز فیزیکی واقعی می‌داند. از نگاه فاروق اگر در شلوغی مترو ایستاده بودید و یک نفر پایتان را له کرد و آن لحظه از عصبانیت دوست داشتید با همان موبایلی که در دست دارید آن‌قدر به سر طرف بکوبید که مجبور شوند طرف را با موبایلتان که در جمجمه‌اش گیر کرده است دفن کنند یعنی واقعا این کار را انجام داده‌اید و به هیچ‌وجه نمی‌توانید ادعا کنید که فقط به آن فکر کرده‌اید و آن را در عمل انجام نداده‌اید. فاروق آن را «به وقوع پیوسته» حساب می‌کند. طبیعی است. بالاخره داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که آن‌قدر آسان می‌تواند ایده‌ها و افکار را به واقعیت تبدیل کند که به مرور زمان فاصله‌ی بین واقعیت و رویا برای او حذف شده است. چیزی که برای ما حکم دو قلمروی کاملا جداگانه با قوانین و ویژگی‌های متفاوت خودشان را دارد، از نگاه فاروق یک قلمروی یکسره‌ی متصل به یکدیگر است. در نتیجه فاروق تمام افکار زشت و گذرای دیویدِ قدیم که ناشی از آشفتگی و عصبانیتش نسبت به شرایط دیوانه‌کننده‌اش را داشت برمی‌دارد و آنها را همچون یک سفال‌گر ماهر به واقعیت‌های فیزیکی تغییر شکل می‌دهد. دیوید به فاروق یادآور می‌شود که شبیه او نیست. که او پشت نقاب‌هایش مخفی نمی‌شود. فاروق با تغییر زبانش جواب می‌دهد که اشتباه می‌کند. که همه پشت نقاب‌هایشان پنهان می‌شوند.

در رابطه با امهل فاروق داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که آن‌قدر آسان می‌تواند ایده‌ها و افکار را به واقعیت تبدیل کند که به مرور زمان فاصله‌ی بین واقعیت و رویا برای او حذف شده است

این جواب خیلی اهمیت دارد. تمام بحث‌هایی که تا اینجای فصل درباره‌ی توهم‌ها و جنون مطرح شده بود در واقع استعاره‌ای از جمله‌‌ی تامل‌برانگیزی است که شدو کینگ در جواب به دیوید به زبان می‌آورد. اینکه همه‌ی ما به روش‌های مختلف خودمان، نقاب به صورت می‌زنیم. این موضوع را می‌توان در لحظاتی که دیوید دستش را برای دیدن محتوای درون مغز کلارک و سید دراز می‌کند و با همان موجود چند دست و پای سیاه چندش‌آور روبه‌رو می‌شود و آن را از درون جمجمه‌شان بیرون می‌کشد دید. پتونومی‌ها و سیدها و کِری‌ها گرچه در ظاهر فرقی با همیشه ندارند، اما در واقع افراد دیگری بودند که کنترلشان دست توهماتشان بود. قضیه از این قرار است که اگر همین الان بیل و کلنگ برداریم و به جان شخصیت یکدیگر بیافتیم و برای پیدا کردن شخصیت واقعی‌مان شروع به کندن و عمیق شدن کنیم و تمام لایه‌های شخصیتی و رفتاری‌مان را کنار بزنیم، هیچ‌وقت قرار نیست به یک هسته‌ی الماس‌گونه‌ی درخشان برسیم که بازتاب‌دهنده‌ی شخصیت خالصِ واقعی‌مان است. حقیقت این است که شخصیت واقعی‌مان همان لایه‌هایی است که کنار می‌زدیم. همان شخصیت‌های گوناگونی است که با توجه به موقعیت مناسب بین‌شان سوییچ می‌کنیم. ما آن لایه‌های مختلف هستیم که سر بزنگاه همچون قطعات موسیقی عوض می‌شویم. در مقابلِ دوستان‌مان یک شخص هستیم و در مقابل همسرمان یک شخص دیگر. در مقابل بچه‌هایمان یک شخص هستیم و در مقابل والدین‌مان یک شخص دیگر. در مقابل برادر و خواهرهایمان یک شخص هستیم و در مقابل بقالِ سرکوچه یک شخص دیگر. در مقابل همکاران‌مان یک‌جور ظاهر می‌شویم و در تنهایی به شکلی دیگر. انگار هر جا می‌رویم یک کوله‌پشتی پُر از نقاب بر دوش داریم که با توجه به کسی که با او تعامل داریم، نقاب مناسب را پیدا می‌کنیم و به صورت می‌زنیم.

برای مثال نسخه‌ی آینده سید از یک طرف واقعا به دیوید اهمیت می‌دهد و دلش برای آن دیوید ساده‌ی قدیم می‌تپد، اما همزمان پشت نقابی مخفی شده است تا از این طریق بتواند او را برای مبارزه علیه خودِ آینده‌اش متقاعد کند. اگرچه رابطه‌ی دیوید با سیدِ زمان حال و سید آینده باعث ایجاد بحث‌های در رابطه با حسودی سید زمان حال می‌شود، اما دیوید به اسم پایبند ماندن به هر دوی آنها، سعی می‌کند تا تزلزل‌ها و احساس ناامنی‌های خودش را مخفی نگه دارد. صادقانه‌ترین کاری که در مقابل تغییر نقاب‌های ناخواسته‌مان می‌توانیم انجام دهیم این است که به جای اینکه طوری رفتار کنیم که انگار اصلا چنین چیزی وجود ندارد، انگشت اشاره‌مان را بالا بیاوریم و به سوی آن که در گوشه‌ی اتاق نشسته است اشاره کنیم. دیوید و سید قبل از خواب همین کار را می‌کنند. آنها سعی می‌کنند تا با یکدیگر قوانین خاصی برای تعاملات دیوید با سید آینده مشخص کنند. هر دو بعد از کمی کلنجار رفتن با این کار قبول می‌کنند که کار عجیبی است. انگار با این کار می‌خواهند جلوی یکی از رفتارهای طبیعی انسان که تغییر نقاب‌هایش است را بگیرند. تمام این نقاب‌ها ستون فقرات این اپیزود را تشکیل داده‌اند. بالاخره با اپیزودی طرفیم که دیوید، شدو کینگ و نسخه‌ی آینده‌ی سید سعی می‌کنند تا نقشه‌ها و اهداف خودشان را جلو ببرند و سوال این است که آنها در انجام این کار چه نقاب‌هایی بر صورت دارند که ما از آنها ناآگاه هستیم. آیا وقتی نسخه‌ی آینده‌ی سید از دیوید می‌خواهد که دیگر به دیدن او نیاید، در واقع دارد خودش را آسیپ‌پذیر و معصوم جلوه می‌دهد تا دل دیوید را به حال خودش بسوزاند و او را به‌طرز غیرمستقیمی مجبور کند که به خواسته‌اش عمل کند؟ یا سید واقعا در این صحنه ناراحت است و بین دو انتخاب طاقت‌فرسا گرفتار شده است؟ آیا دیوید به خاطر شکستنِ قوانینی که با سید زمان حال تعیین کرده بودند عذاب وجدان دارد؟ یا سعی می‌کند تا به‌طرز حیله‌گرانه‌ای از این راه نقشه‌ی خودش را پیش ببرد؟ همه‌ی اینها جواب‌های مناسبی به نظر می‌رسند.

دیگر بزرگ‌ترین اتفاق این اپیزود مربوط به سرانجام رسیدنِ بحث‌های مربوط به توهم و تخم مرغ و جوجه‌ی چندش‌آور و کلیپ‌های روانشناسی آموزشی جان هـم می‌شود. یا حداقل این‌طور به نظر می‌رسد. جدیدترین کلیپ روانشناسی جان هـم درباره‌ی این است که چگونه توهمات جای خودشان را به ترس‌های بی‌پایه و اساسی می‌دهند که به مرور زمان تغییر شکل می‌دهند و افراد وحشت‌زده را به سوی انجام کارهای وحشتناک سوق می‌دهند. جان هـم به این نتیجه می‌رسد که در نهایت افراد وحشت‌زده، ترسناک‌تر از خود ترس هستند. در این اپیزود متوجه می‌شویم که ما هم یکی از کسانی بوده‌ایم که از ابتدا یکی از آن موجودات سیاه چندش‌آور در حال جولان دادن درون مغزمان بوده است. چطور؟ خب، فکر کنم همگی قبول داریم که از ابتدای این فصل نگاه خصمانه‌ای به فرمانده فوکیاما و روبات‌های دستیارش داشتیم. بالاخره کسی که صورتش را پشت سبد مخفی می‌کند و همه طوری درباره‌اش صحبت می‌کنند که هر اتفاقی که در دیویژن ۳ می‌افتد را زیر نظر دارد شک‌برانگیز است. مخصوصا روبات‌های غیرقابل‌اعتماد دور و اطرافش  که حالت غیرطبیعی و بی‌احساسشان، جان می‌دهد برای آن دسته روبات‌های قاتلی که بدون اینکه کوچک‌ترین شکی در کُدهایشان وارد شود و بدون اینکه از پاشیدن خون قربانیانشان به درون چشمشان اذیت شوند، سر دشمنانشان را از بدنشان جدا می‌کنند. این موضوع به‌علاوه‌ی کلیپ‌های جان هـم که حس بدگمانی‌مان را نسبت به اطراف‌مان افزایش داده بود باعث شده بود تا با قدرت فکر کنیم که یک جای کار فرمانده فوکیاما می‌لنگد. مخصوصا بعد از اپیزود دو هفته‌ی قبل که پتونومی در کابوس‌هایش، سر یک هیولای کریه را در زیر سبد فوکیاما می‌بیند. اپیزود این هفته اما فاش می‌کند که تمام چیزهایی که تاکنون باور کرده بودیم نخود سیاه بوده است.

در این اپیزود بعد از اینکه سید و کِری و کلارک هم توسط پتونومی آلوده می‌شوند متوجه می‌شویم که آنها واقعیت را نمی‌بینند، بلکه چیزی که وحشتشان می‌خواهد باور کنند را می‌بینند. پس وقتی سبد روی سر فوکیاما کنار می‌آورد، اگرچه ما با یک مرد وحشت‌زده‌ روبه‌رو می‌شویم، اما پتونومی، کِری، کلارک و سید با همان هیولای سیاه روبه‌رو می‌شوند و به روی آن اسلحه می‌کشند. اینجا همان‌طور که جان هـم هشدار داده بود، به جای اینکه از منبع ترس بترسیم، باید از وحشت‌زدگان بترسیم. دیوید شاید در یکی از باحال‌ترین لحظات این اپیزود به این صحنه تله‌پورت می‌کند و اسلحه‌ی کلارک را به یک طی زمین‌شویی تبدیل می‌کند و بعد موجودات درون مغز مبتلاشدگان را بیرون می‌کشد، اما وضعیت پتونومی خیلی خراب‌تر از این است که قابل‌نجات پیدا کردن باشد. موجود سیاه برای مدت طولانی‌تری در بدن پتونومی بوده است و رشد کرده است. پس در صحنه‌ای که یادآور «بیگانه: کاوننت» است، ستون فقراتِ پتونومی را از هم می‌شکافد و در قالب یک هیولای کلاورفیلدگونه‌ی بزرگ بیرون می‌آید و در راهروهای دیویژن ۳ سرگردان می‌شود. اگرچه تماشای دیوید که سعی می‌کند دو کلام حرف حساب با این هیولا بزند و بعد او را بدون اینکه از جایش تکان بخورد درون شیشه‌ی مربا فرو می‌کند و منفجر می‌کند جذاب است و گوشه‌ای از قدرتِ بلامنازع دیوید را به تصویر می‌کشد، اما جذاب‌تر از آن نحوه‌ی کشته شدن پتونومی برای متولد شدن این هیولا است. بالاخره چه چیزی خفن‌تر از شکافته شدن پشت آدم و بیرون پریدن یک هیولای حال‌به‌هم‌زن از درون آن و باقی گذاشتن جنازه‌ی بی‌حرکت‌مان در حوضچه‌ی خون خودمان. «لژیون» همیشه به وحشت دیوید لینچی پهلو می‌زد و اگر از خزیدن موجودات چندش‌آور به درون گوش آدم‌ها فاکتور بگیریم، تماشای پاره شدن ستون فقرات آدم‌ها اولین باری است که سریال واقعا به قلمروی وحشتِ خون‌بار و خشنِ لینچی قدم می‌گذارد. اگرچه این صحنه به خودی خود آن‌قدر شوکه‌کننده است که حس بدی را درون تماشاگر بیدار کند، اما حیف که پتونومی هیچ‌وقت به یک شخصیت واقعی تبدیل نشده بود تا بلایی که اینجا سرش می‌آید از ضربه‌ی احساسی کافی بهره ببرد. پتونومی یکی از پرداخت‌نشده‌ترین شخصیت‌های سریال است که حتی بعد از اینکه موجود توهم‌زا به درون گوشش خزید، باز سریال تلاشی برای اختصاص وقت بیشتری به او برای آماده کردن‌مان برای اتفاق بدی که قرار بود برایش بیافتد انجام نداد. خبر خوب این است که خوشبختانه کار پتونومی هنوز تمام نشده است. بیدار شدن پتونومی درون ابرکامپیوتر دیویژن ۳ می‌تواند به این معنی باشد که هرچه این کاراکتر در نیمه‌ی اول فصل بی‌کار بود، احتمالا در نیمه‌ی دوم جبران خواهد شد.

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *