نقد فصل دوم سریال Westworld؛ قسمت هفتم
طبق معمولِ سنت «وستورلد» (Westworld) در زمینهی انتخاب اسمهای بامسمی برای هرکدام از اپیزودهایش که حکم دروازههایی به درون مفاهیم هر اپیزود را ایفا میکنند، چنین چیزی دربارهی اپیزود این هفته هم صدق میکند. بعد از «فضای فاز» که اصطلاحی ریاضی/برنامهنویسی از دنیای واقعی برای فهمیدن ساز و کارِ «گهواره» بود که این روزها حسابی روی بورس است و بعد از اپیزود سوم که «فضلیت شانس»، نام یکی از قواعد سیاسی نیکولو ماکیاولی نامگذاری شده بود و سعی میکرد تا از طریق آشنایی با این فیلسوف، تصمیمِ دلورس برای به کشتن دادن سربازان موئتلفه در مقابل سربازان دلوس را قابلدرکتر کند، اپیزود هفتم فصل دوم هم اسمی دارد که در نگاه اول شاخکهایمان را تکان میدهد: «لس اِکورشِه». از این واژهی فرانسوی برای توصیف یک نقاشی یا مجسمه از بدن انسان یا هر جانداری که طوری بدون پوست به تصویر کشیده میشود که ماهیچههایش مشخص باشند استفاده میشود. یک چیز در مایههای همان پوسترهای آموزشی که روی در و دیوارِ مطب دکترها به چشم میخورند یا عکسهایی که در کتابهای درسی دبستان و راهنمایی وجود داشتند. اتفاقا دقیقا از این نقاشیها، طرحها و مجسمهها به عنوان وسیلهای برای مطالعهی رشتهای دیگر مورد استفاده قرار میگیرند. لئوناردو داوینچی یکی از کسانی است که برخی از اولین نمونههای «اکورشه» را انجام داده است. «اکورشه» در فرانسوی به معنی «پوستکنده» است. یکی از دلایلی که این قبیل طرحها در دوران رنسانس مورد توجه قرار گرفتند خب، به خاطر این بود که بعد از قرنها دست و پا زدن اروپا در جریان سالهای سیاه قرون وسطا، دوران رنسانس به معنی تولد دوبارهی ویژگیهای کلاسیکِ یونان و روم باستان بود. عمل کالبدشکافی انسان قرنها به خاطر اینکه کلیسا به عدم جدا بودن روح و بدن باور نداشت ممنوع شده بود. تا اینکه بالاخره پاپ بونیفاس هشتم اجازهی این کار را صادر کرد. در جریان قرنهای هفدهم تا نوزدهم دانشجویان پزشکی از طرحها و مجسمههای «اکورشه» برای مطالعهی آناتومی انسان استفاده میکردند و اتفاقا بعضی از آنها با استفاده از برنز و چوب در ابعاد کوچکتر ساخته میشدند. در اواخر قرن هجدهم، موم به بهترین مادهای که از آن میشد برای مجسمههای «اکورشه» استفاده کرد تبدیل شد. چرا که سازندگان با استفاده از تعیین رنگ و درجهاش، میتوانستند مُدلهای واقعگرایانهتری از ماهیچههای بدن بسازند.
خب، در رابطه با اینکه «اکورشه» چه ربطی به «وستورلد» دارد باید بگویم که ارتباط این مجسمهها به «وستورلد» به اپیزود این هفته خلاصه نمیشود، بلکه از اولین اپیزود سریال تاکنون شاهدش بودهایم. یا بهتر است بگویم حتی قبل از اینکه چشممان به کاراکترهای سریال بیافتد، با «اکورشه» روبهرو شدهایم. اولین نمونه از مجسمهی اکورشه که در سریال میبینیم مربوط به «مرد ویترویوسی» لئوناردو داوینچی میشود که هر هفته در تیتراژ آغازین سریال میبینیم که البته در اینجا «زن ویترویوسی» است؛ همان مجسمهی سفیدرنگی که با دستان و پاهایی باز در یک حلقه قرار دارد و در تیتراژ فصل اول به درون مادهی سفیدرنگی فرو میرفت و در تیتراژ فصل دوم در آب تاریکی شناور است. حضور «مرد ویترویوسی» در تیتراژ سریال، حالتی حماسهای به سریال میدهد. باعث میشود تا حتی قبل از تماشای سریال بدانید که این سریال فقط داستان بیدار شدن چهارتا اندروید و شورش آنها علیه خالقانشان نیست، بلکه داستانِ ماهیت بشر است که انسان از زمان لئوناردو داوینچی تاکنون درگیر فهمیدن آن بوده است. همچنین یکی از ویژگیهای طرحها و مجسمههای اکورشه مثل همین «مرد ویترویوسی» این است که عنصر «احساس» را از معادله حذف میکنند. یعنی چه؟ خب، وقتی چشممان به پوسترهای اکورشه در مطلب دکتری که برای سرماخوردگی به آنجا مراجعه کردهایم میخورد، شاید اولین چیزی که نظرمان را جلب میکند یکجور حس مورمورکنندهای است که مثل یک جریان الکتریکی ضعیف در بدنمان فعال میشود. زل زدن به ماهیچههای لخت فرد داخل پوستر و چشمانش که بدون پلک و مژه و ابرو مثل کسی که از وحشت سکته کرده است همینطور باز است حالتی غیرانسانی دارد. تصور اینکه خود ما در واقع یک چیزی شبیه به این پوستر هستیم و تنها چیزی که باعث میشود هر روز صبح از ایستادن جلوی آینه، وحشت نکنیم، پوستی است که تمام این جلوهی سرخ و خونآلود را مخفی نگه میدارد ترسناک است. تماشای این پوسترها و این مجسمهها حکم نسخهی ضعیفتری از حضور در یک جلسهی کالبدشکافی انسان را دارند. پزشکانی که دور تخت تشریح با ماسکهایی بر صورت و ارهبرقی و ساطور و تیغ جراحی در دست ایستادهاند برایشان اهمیت ندارد که قرار است چه کسی را تکه و پاره کنند. تنها چیزی که برایشان اهمیت داد فهمیدن ساز و کار بدن انسان است.
این حرفها به این معنی نیست که کالبدشکافان، بیاحساس هستند. منظورم این است که طرحها و مجسمههایی که براساسِ کالبدشکافیها کشیده و ساخته میشوند مثل تماشای بدنِ خودمان منهای چیزی که آن را روح یا هر چیز دیگری مینامیم است. مثل نحوهی از هم جدا کردن یا اسمبل کردن یک ماشین میماند. فقط فرقش این است که ما خودمان را به عنوان چیزی غیرماشینی قبول داریم و وقتی در اکورشهها با جلوهی ماشینیمان روبهرو میشویم حس عجیبی دارد. این نکتهای است که «وستورلد» همیشه آن را در به تصویر کشیدنِ میزبانان رعایت کرده است. صحنههای برهنگی میزبانان در فصل اول در زمان مصاحبه شدن توسط انسانها طوری کارگردانی شدهاند که بدن انسان را به عنوان چیزی بیگانه و عجیب و سرد و مکانیکی به تصویر میکشند. همچنین در این فصل میزبانانِ کنترل از راه دور را داشتیم که سرهای بدون صورتشان و بدنهای سفید اسکلتیشان نمونهی بارز مجسمههای اکورشه هستند. البته در اپیزود این هفته دوباره نماهایی از بدن دلورس بدون پوست که استخوانبندی فلزی و پیچ و مهرهها و سیمپیچیهای داخل بدنش را نشان میدهد هم میبینیم که اکورشه محسوب میشود. نمایش بدن بدون پوستِ دلورس از این جهت اهمیت دارد که تمام تصورتمان دربارهی شباهت میزبانان به انسانها را در هم میشکند. میزبانان و انسانها شاید از خیلی از جهات یادآور یکدیگر باشند، اما به محض اینکه پوستشان را جدا میکنیم، متوجه میشویم که خیلی خیلی با هم فرق میکنند. این تفاوت اما فقط مربوط به فیزیکِ میزبانان و انسانها نمیشود. بلکه مربوط به طرز فکر و شخصیتشان هم میشود.
ناگفته نماند که آهنگی به اسم «لس اکورشه» از گروه راک فرانسوی «نوآر دسیر» هم وجود دارد که شباهتش به وضعیت میزبانانِ وستورلد خیلی بیشتر از شباهت تصادفی اسم این آهنگ با اسم اپیزود این هفتهی سریال است. در یکی از بیتهای این آهنگ میخوانیم: «اونایی که زنده زنده پوستشون کنده شده. ما حاملِ زخمهای ناشی از سوءاستفاده قرار گرفته شدن هستیم». در بخشی دیگر از این ترانه، خواننده میخواند: «من فیتیله دینامیت رو روشن نکردم. اون لوتریامونـه {شعار معروف فرانسوی} که من رو تو بیابونها به جلو هُل میده. جایی که اون برای جمعیتی که در مقابل هیچچیزی جمع شدن موعظه میکنه. کسایی که پوستشون کنده شده، منو دوباره محکم نگه میدارن. اگه میتونین آتیشم رو خفه کنین». به احتمال زیاد نویسندگان این اپیزود در هنگام نگارش سناریوی آن، به این آهنگ فکر میکردند. بالاخره در همین اپیزود است که دکتر فورد دربارهی «آتش زدن کبریت» با برنارد صحبت میکند و اگرچه برنارد علاقهای به این کار ندارد و جرات و توانایی انجام اعمال خشونتآمیز را ندارد، اما فورد او را مجبور میکند. فورد او را به جلو هُل میدهد. درست به همان شکلی که خوانندهی این آهنگ، لوتریامون را دلیلِ روشن کردن فیتیلهی دینامیت میداند. تمام اینها در حالی است که معنی واژهی «اکورشه» در زبان فرانسه فقط به «پوستکنده» و طرحها و مجسمههای جانوران بدون پوست خلاصه نمیشود. بلکه از آن برای توصیف زخمها و جراحتها هم استفاده میشود. مثلا اگر کسی روی آسفالت زمین بخورد و پوست پایش خراشیده شود از «اکورشه» برای توصیف اتفاقی که برایش افتاده است استفاده میشود یا اگر کسی از لحاظ روانی آسیب دیده باشد برای توصیف او از همین واژه استفاده میشود. یکی دیگر از معانی «اکورشه»، «روحی که در عذاب به سر میبرد» است. یا کسی که بهطور مدام در حال دست و پنجه نرم کردن با غم و اندوههای باقی مانده از گذشتهاش است. آن هم نه غم و اندوههای عادی. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که آنقدر عذاب میکشد که به مرز فکر کردن به خودکشی رسیده است. پس با وجود تمام جنبههای معنای «اکورشه»، انتخاب این کلمه نه تنها کلا با تمها و استعارههای تصویری «وستورلد» همخوانی دارد، بلکه مخصوصا دربارهی اپیزود این هفته صدق میکند؛ اپیزودی که تقریبا از بین کاراکترهای اصلیمان، یک نفر را نمیتوان پیدا کرد که در حال عذاب کشیدن نباشد. اکثر کاراکترها یا از لحاظ جراحتهای فیزیکی در حال درد کشیدن هستند یا از لحاظ جراحتهای روانی. یا در حال دست و پنجه نرم کردن با شیاطین باقی مانده از گذشتهشان هستند یا مجبور به گرفتن تصمیماتی میشوند که اصلا دوست ندارند. یا در حال کلنجار رفتن با موقعیت فشردهای که در آن قرار گرفتهاند هستند یا در حال اشک ریختن برای چیزهایی که از دست دادهاند.
طبیعتا وقتی با اپیزودی طرفیم که مقدار «اکورشه»ی فیزیکی و روانیاش تا این حد بالاست یعنی باید انتظار اپیزود قدرتمندی را بکشیم و همینطور هم است. البته نه کاملا. در طول فصل دوم «وستورلد» دو نوع اپیزود داشتهایم. نوع اول اپیزودهایی هستند که ساختار غیرمنسجمتر و جسته و گریختهتری دارند. مثل اپیزود هفتهی گذشته که بیشتر حکم اپیزودِ «بریم ببینم هرکدوم از کاراکترها در حال حاضر دارن چی کار میکنن» رو داشت. ولی دستهی دوم اپیزودهای چهارم و پنجم این فصل بودند که از هدف و ساختار مشخصی بهره میبردند و برای همهی کاراکترها ماموریت مشخصی داشتند که در ارتباط با یکدیگر قرار میگرفتند و تکمیلکنندهی یکدیگر بودند. اپیزود این هفته اما نه جزو دستهی اول است و نه جزو دستهی دوم. بلکه جایی در بین این دو قرار میگیرد و ویژگیهای مثبت و منفی هر دو دسته را به ارث برده است. خبر خوب این است که این اپیزود بعد از قسمت نه چندان راضیکنندهی هفتهی پیش باز دوباره موتور سریال را روشن میکند و دنده عوض میکند، اما خبر بد این است که این اپیزود به همان مقدار که سرعت میگیرد و متمرکز ظاهر میشود، به همان مقدار هم درجا میزند و صیقلخورده نیست. به عبارت دیگر هر وقت فصل دوم «وستورلد» بیخیال نحوهی داستانگویی فصل اول میشود و در ارائه اطلاعات و حرکت دادن کاراکترها در میدان بازی دست و دلبازتر عمل میکند، به سریال قویتری تبدیل میشود، اما به محض اینکه سراغ راه و روش فصل اول میرود و در پیشبرد داستان این پا و آن پا میکند و خساست به خرج میدهد به دست خودش جلوی شکوفایی پتانسیلهای واقعیاش را میگیرد. اپیزود این هفته ترکیبی از این دو است. بعد از هفت اپیزودی که از فصل دوم گذشته است، یک چیز بدون تردید مشخص است و آن هم این است که سازندگان از قصد سعی میکنند تا کاراکترهایشان را در یک مکان نگه دارند. حتی وقتی آنها در حال تغییر مکان هستند. البته که همهی کاراکترها بالاخره با یکدیگر برخورد خواهند کرد، اما همهی آنها در عین نزدیک شدن به مقصد مشترکشان، در حال چرخیدن در چرخههای تکراریشان هستند.
اپیزود این هفته، اپیزودی است که به همان اندازه که کاراکترها را به حرکت میاندازد، به همان اندازه هم آنها را به عقب برمیگرداند. برنارد دوباره ریست میشود. السی دوباره بدون اینکه از کنترل شدنِ برنارد توسط فورد اطلاع داشته باشد به او کمک میکند. دلورس دوباره با میو برخورد میکند و بدون اینکه اتفاق خاصی بینشان بیافتد دوباره یکدیگر را ترک میکنند. میو دوباره دزدیدن دخترش را به چشم میبیند و ماموریت مرد سیاهپوش هم دوباره با دستانداز روبهرو میشود. اگرچه این نوع داستانگویی یکجورهایی گولزننده و اذیتکننده احساس میشود و دقیقا همان چیزی است که جلوی «وستورلد» از پیوستن به بهترینِ بهترین سریالهای تاریخ را میگیرد، ولی خوشبختانه اپیزود این هفته به اینها خلاصه نشده است: شارلوت و استابس کلونهای مخفیشدهی برنارد را پیدا میکنند، دلورس مغز ارزشمند پدرش که تمام عالم و آدم دنبالش هستند را به دست میآورد، ماجرای کلیفهنگر اپیزود افتتاحیه و جنازههای میزبانان شناور روی دریا فاش میشود و بالاخره متوجه میشویم که «درهی دوردست» (The Valley Beyond) که به عنوان «گلوری» و «دروازههای مرواریدوار» نیز شناخته میشود کدام جهنمدرهای است. همهی اینها بهعلاوهی حضور آنتونی هاپکینز که فراموش کرده بودم که چگونه میتواند جذابیت سریال را به تنهایی و یک تنه بهطرز قابلتوجهای بالا ببرد، به یکی از هیجانانگیزترین اپیزودهای «وستورلد» که تقریبا تمام مشکلات معمول «وستورلد» در آن دور هم جمع شدهاند منجر شده است. چطور ممکن است یکی از هیجانانگیزترین اپیزودهای «وستورلد»، همزمان یکی از مشکلدارترینهایشان هم باشد؟ بهتر است این سوال را از سازندگان این هیولای فرانکنشتاین بپرسید. اما اگر من بخواهم آن را جواب بدهم باید بگویم همهچیز مربوط به دیالوگی میشود که دکتر فورد در اپیزود این هفته به برنارد میگوید. وقتی برنارد که از شرایط فعلیاش سرگردان است، از فورد میپرسد که چه چیزی در «درهی دوردست» انتظارشان را میکشد و بالاخره این داستان چگونه به پایان میرسد، فورد نیشخندی میزند و جواب میدهد: «مگه جذابیت داستان به کشف پایانش به دست خودت نیست؟».
در این لحظه با یک اشارهی فرامتنی طرفیم. انگار این سازندگان سریال هستند که دارند از طریق دکتر فورد صحبت میکنند. انگار آنها دارند بهمان میگویند ما هیچ مشکلی با تئوریپردازیهای شما نداریم. اتفاقا یکی از جذابیتهای سریالمان این است که باید خودتان برای کشف پایانبندیاش دست به کار شوید. صحبتهای جاناتان نولان قبل از فصل دوم که با تئوریپردازیهای طرفداران که باعث افشای توئیستهای داستانیاش شده بود مخالفت کرده بود را فراموش کنید. ساختار «وستورلد» طوری طراحی شده است که تماشاگران را تشویق میکند تکتک سرنخها را روی دیوار سنجاق کنید، تکتک دیالوگها را از زاویههای مختلفی بررسی کنید، تغییر نسبت ابعاد تصویر را جدی بگیرید و آمار فلشبلکها و فلشفورواردهایش را داشته باشید. این سریال به زبان بیزبانی دارد میگوید که اگر میخواهید از من بیشتر لذت ببرید، باید حوصلهی برداشتن چاقو و کالبدشکافیام را داشته باشید. نه تنها به زبان بیزبانی، بلکه از طریق دیالوگ دکتر فورد در این اپیزود بهطور رک و پوستکنده دارد همین حرف را بهمان میزند. حق با دکتر فورد و خالقان سریال است. یکی از جذابیتهای «وستورلد» همین تئوریپردازیهایش است. ولی سوالی که باید بلافاصله بعد از این جواب مطرح شود این است که رسیدن به این جذابیت منجر به فدا شدن چه جذابیتهای دیگری شده است؟ اصلا آیا فدا کردن آنها برای رسیدن به آن ارزشش را دارد؟ تمرکز سریال روی تشویق تماشاگرانش به تئوریپردازی باعث شده تا چه چیزهایی را این وسط از دست بدهد؟ اینجا با یک تناقض روبهرو میشویم. بزرگترین جذابیت «وستورلد» همزمان بزرگترین مشکلش هم است. اگرچه ما نوکر دکتر فورد و آنتونی هاپکینز هم هستیم، ولی او در رابطه با جملهای که در این اپیزود دربارهی تلاش برای کشف پایانبندی توسط خودمان میزند اشتباه میکند. اگر «وستورلد» یک پازل خشک و خالی بود آنوقت میشد با دکتر فورد موافقت کرد. اما «وستورلد» قبل از اینکه پازل باشد، یک داستانگویی دراماتیک از طریق مدیوم تلویزیون است. داستانگویی دراماتیک دربارهی گرفتن واکنش از مخاطب است. باید به مخاطب بگویید که دقیقا چه اتفاقی دارد میافتد تا مخاطب از وقوع آن وحشت داشته باشد. یا برعکس. کاری کنید تا مخاطب بداند که چه اتفاقی دارد میافتد، اما سر بزنگاه غافلگیرشان کنید و چیز دیگری را رو کنید. به عبارت سادهتر هدف داستانگویی این است که مخاطب را بخندانی، به گریه بیاندازی، شوکه کنی و کاری کنی تا با کاراکترهایی که میبیند همذاتپنداری کرده و عاشقشان شود. حتی اگر آنها کاراکترهای وحشتناکی مثل جافری براتیون و والتر وایت باشند. مخاطب باید طوری از لحاظ احساسی با قصه ارتباط برقرار کند که انگار در حال تجربهی دستاول تمام لایههای پیچیدهی احساساتِ کاراکترها است. اما وقتی با سریالی مثل «وستورلد» سروکار داریم که دستش را راحت رو نمیکند و همیشه دوست دارد همهچیز را در سایهها نگه دارد تا خود مخاطبان آنها را کشف کنند، انجام این کار سخت میشود.
منظورم این نیست که قصههای پیچیده نمیتوانند احساساتبرانگیز باشند و قصههای احساساتبرانگیز نمیتوانند همچون پازل باشند. مشکل این است که «وستورلد» در اکثر اوقات نمیتواند به تعادلی بین این دو برسد. از یک طرف میخواهد حس کنجکاویمان را همیشه در بالاترین درجهی خودش حفظ کند و از طرف دیگر برای اینکه بتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم، مجبور است از سایهها بیرون آمده و خودش را نشان بدهد. اما اگر از سایهها بیرون بیایید، کنجکاوی از بین میرود. «وستورلد» بعضیوقتها مثل اپیزود چهارم این فصل، به چنان تعادل دقیقی بین تحریک کردن حس کنجکاوی و برانگیختن احساسات تماشاگرانش میرسد که آدم حظ میکند. ولی در اکثر اوقات اپیزودهایی مثل اپیزود این هفته را داریم که این تعادل در آنها از کار در نیامده است. نه به خاطر اینکه سازندگان سریال سواد و مهارت انجام آن را ندارند، بلکه برای اینکه مجبورند معمای اصلی فصل را تا اپیزود آخر عقب بیاندازند و این اجازهی جلو رفتن آزادانه و طبیعی داستان را میگیرند. مسابقهی فوتبالی را بین یک تیم قوی و یک تیم ضعیف تصور کنید. اگرچه فاصلهی این دو تیم زیاد نیست، ولی تقریبا همه مطمئن هستند که تیم قوی پیروز مسابقه خواهد بود. اما رشوهها و تهدیدها و دستهای پشتپرده باعث شده تا در رختکن به اعضای تیم قوی بگویند که باید در بازی امروز ببازند. بنابراین آنها بهطرز تابلویی همان تیم همیشگی نیستند. توپهای ۱۰۰ درصد گل را بیرون میزنند و بازی را در وسط زمین نگه میدارند. کاملا مشخص است که اگر نیرویی نامرئی جلوی این تیم را نمیگرفت، آنها بازی کاملا متفاوتی را ارائه میکردند. اپیزود این هفتهی «وستورلد»، اپیزودی است که طبیعی نیست. یکی از دلایلی که اپیزود آغازین فصل اول، اپیزود فینال فصل اول یا اپیزود چهارم فصل دوم جزو بهترین اپیزودهای سریال قرار میگیرند به خاطر این است که همهی آنها داستانهای مشخصی دارند و به آن تعادلی که گفتم رسیدهاند. اپیزود چهارم این فصل حول و حوش معمای جیم دلوس و تحول ویلیام به مرد سیاهپوش اختصاص داشت. هر چیزی که دربارهی این دو خط داستانی در آن اپیزود شروع میشود، در همان اپیزود هم به پایان میرسد. اما اپیزود این هفته در خیابان پُر از چاله و چوله و پُر دستاندازی قرار دارد که اجازهی حرکت سیال و روانش برای رسیدن به مقصد قبل از دیر شدن و خسته شدن سرنشینان را بهش نمیدهد.
اپیزود با خط زمانی چهارم، درگیرکننده کلید میخورد. جایی که دار و دستهی استرند و شارلوت هیل با پیدا کردن اتاقی مخفی در خانهی مخفی دکتر فورد از فصل اول که تریسا کالن در زیرزمینش به قتل رسیده بود، با چندین کلون از برنارد روبهرو شده و متوجه میشوند که او در واقع روباتی پنهان شده در بین انسانهاست. این خط زمانی درست در ادامهی بیدار شدن برنارد در ساحل، روبهرو شدن برنارد با جنازههای میزبانان شناور روی دریا و صحنهی مواجه شدن برنارد با میزبانان بیرون کشیده شده از آب که تدی هم بینشان است میآید که از آن به عنوان خط زمانی «دو هفته بعد از قتلعام دلورس» نام برده میشود. اولین چیزی که از سکانس آغازین این اپیزود متوجه میشویم این است که تمام تئوریهای پیرامون «کسی که در ساحل بیدار شد در واقع مغز آرنولد است که درون کلونِ برنارد قرار دارد» را باید فراموش کنیم. ما نمیدانیم برنارد چگونه از آن ساحل سر در آورده است و چگونه زخم روی پیشانیاش حذف شده است، ولی میدانیم که او آرنولد نیست. مخصوصا بعد از اینکه ماهیت واقعی گفتگوهای مرموز دلورس و برنارد در زیرزمین که با نسبت ابعاد تصویر متفاوتی ضبط شده بودند فاش میشود. بله، این اپیزود فاش میکند که گفتگوی دلورس و برنارد مربوط به فلشفورواردی در آینده که دلورس سعی میکند تا مغزِ آرنولد را درون کلونی از برنارد فعال کند نمیشود. بلکه مربوط به همان ۳۵ سال گذشته میشود. اگرچه هدف سکانس را درست حدس زده بودیم (دلورس سعی میکند تا کلون آرنولد را فعال کند و اینکه او کنترل مصاحبه را در دست دارد)، ولی زمان وقوعش را نه. قضیه از این قرار است که فورد برای برنارد توضیح میدهد که او بعد از مرگ آرنولد تصمیم به ساختن کلون او میگیرد. فقط مسئله این است که این کار در صورتی امکانپذیر است که سازنده از تمام ویژگیها و خصوصیات شخصیتی کسی که مورد هدف کلونسازی قرار میگیرد آگاه باشد. بازسازی فیزیکی فرد سخت نیست، اما بازسازی شخصیتشان چرا. فورد برای اینکه برنارد به اندازهی کافی به آرنولد تبدیل شود، از دلورس کمک میگیرد. فورد دلورس و کلون آرنولد را تنها میگذارد تا با هم تعامل برقرار کنند. چرا که دلورس تنها کسی بوده است که وقت بیشتری با آرنولد گذرانده بوده است و بیشتر از همه او را میشناخته. در ابتدا دلورس پس از مدتی به کلون آرنولد شک میکند و متوجهی قلابیبودن آن میشود. در نتیجه فورد بهبودهای لازم را اعمال میکند و بعد دوباره آنها را کنار هم قرار میدهد. تا اینکه بالاخره کلون آرنولد آنقدر به خود آرنولد شبیه میشود که دلورس هم قابلتشخیص دادن جنس واقعی و جنس قلابی نیست. پس در تمام صحنههای گفتگوی برنارد و دلورس در طول این فصل، در واقع شاهد تستهای فیدلیتی انجام شده توسط فورد درون «گهواره» هستیم. به این ترتیب فورد موفق به انجام همان کاری میشود که ویلیام در رابطه با جیم دلوس در آن شکست میخورد. ویلیام میخواست مغز جیم دلوس را درون یک بدن جدید بگذارد، اما موفق نشد. ولی فورد روی مغزِ آرنولد کلیک راست میکند، گزینهی کپی را انتخاب میکند و آن را در یک بدن جدید پیست میکند. این دقیقا همان کاری است که دلوس با اطلاعات جمعآوری کرده از مهمانان پارک قصد انجام آن را دارد. دلوس میخواهد کلونهای دقیقی از روی انسانهای واقعی بسازد. همانقدر که آرنولد و برنارد به هم شبیه هستند. آنها برای این کار به خصوصیات شخصیتی انسانها نیاز دارند و چه چیزی بهتر از خوشگذرانی در وستورلد که شخصیت واقعی همهی آنها را رو میکند.
خلاصه به محض اینکه شارلوت از ماهیت واقعی برنارد آگاه میشود، او را وسط یکی از آن اتاقهای شیشهای روی صندلی مینشاند و به او دستور میدهد تا داستانِ اتفاقی که برای «گهواره» و مغز ارزشمند پیتر ابرناتی افتاده است را به یاد بیاورد. در خط زمانی «یک هفته بعد از قتلعام دلورس»، دلورس و تیمش با منفجر کردن قطار وارد مرکز کنترل میشوند، برنارد و اِلسی در گهواره مشغول صحبت کردن با دکتر فورد هستند و دار و دستهی شارلوت، پیتر ابرناتی را به صندلی میخ کردهاند و دنبال روشی برای استخراج کردن اطلاعات ذخیره شده در مغز او هستند. اما حملهی دلورس در کار آنها وقفه ایجاد میکند و شارلوت مجبور به رها کردن پیتر ابرناتی و فرار میشود. پس، طبیعی است حالا که شارلوت دو هفته بعد از این ماجرا، برنارد را گیر آورده است، او را برای به یاد آوردن اتفاقاتی که بعد از فرارش سر مغز پیتر ابرناتی و گهواره افتاد سوالپیچ کند. در نتیجه نویسندگان از بازجویی برنارد توسط شارلوت به عنوان ابزاری داستانی برای ارائهی یک اپیزود فلشبکمحور استفاده میکنند. اگرچه «وستورلد» همیشه سریال فلشبکمحوری بوده، اما ایندفعه بین زمانهای مختلف رفت و آمد نمیکنیم. بلکه از طریق بازگشت به گذشته، کل اپیزود به ماجراهای حملهی دلورس به مرکز کنترل اختصاص دارد. ولی حقیقت این است که به ازای حدودا یک ساعتی که به درگیریهای سخت بین انقلابیون و دلوسیها اختصاص دارد، تغییرات کمی در داستان ایجاد میشود. البته که کلمنتاین بعد از مبارزه تا ثانیهی آخر با افتخار میمیرد. البته که آنجلا با تکرار جملهی معروفش («به وستورلد خوش اومدی»)، جنبهی زیبا و خشنش را یکجا به نمایش میگذارد و گهواره را با خودش و قاتلش منفجر میکند. و البته که تدی که رسما به یک سرباز تماما نظامی خشنِ کلهخراب تبدیل شده است، با مشتهایش صورت یک سرباز تماما نظامی خشنِ کلهخراب دیگر را له و لورده میکند.
ولی اتفاقاتی که برای کاراکترهای فرعی میافتند در صورتی اهمیت دارد که کاراکترهای اصلی بلاتکلیف نمانند. چون در آن صورت اینطور به نظر میرسد که نویسندگان جسارتِ انجام کار اصلی را نداشتهاند و خواستهاند با کاراکترهای فرعی سرمان را گول بمالنند. این ماجرایی است که دربارهی دلورس علیه شارلوت و لورنس علیه مرد سیاهپوش و میو علیه دخترش در این اپیزود اتفاق میافتد. در اولی دلورس یک ارهبرقی جراحی به دست میگیرد و آماده میشود تا جمجمهی شارلوت را بشکافد و در دومی هم لورنس آماده میشود تا کارِ مرد سیاهپوش را یکسره کند، ولی در هر دو مورد یک امداد غیبی یا چیزی سر بزنگاه از راه میرسد و جلوی آنها را میگیرد. این امدادهای غیبی دقیقا بزرگترین مشکلی است که این هفته با «وستورلد» داشتم. سوءاستفادهی نویسندگان از این تکنیک پیشپاافتاده آنقدر زیاد است که دیگر هر وقت کاراکترها در شرف انجام کار بزرگی هستند، منتظرم تا چیزی در لحظهی آخر در کارشان وقفه ایجاد کند و جالب این است که تقریبا همیشه انتظارم درست از آب در میآید. مخصوصا اپیزود این هفته که در این کار بیش از اندازه زیادهروی میکند. این اتفاق وقتی میافتد که یک سریال تصمیم میگیرد تا ایدهی داستانی دراماتیک جالبتوجهای که دارد را به اندازهی ۱۰ اپیزود یک ساعته به تیکههای خیلی کوچک تقسیم کرده و آنها را ذره ذره برای تماشاگر فاش کند. مثل این میماند که امروز وقتی پای ناهار یا شام نشستید، مادرتان بهتان بگوید که قرمهسبزی درست کرده است، اما آن را یکدفعه برای خوردن پای سفره نمیآورد. اول یک بشقاب برنج. یک ساعت بعد کاسهی خورشت. یک ساعت بعد کاسهی سالاد شیرازی. یک ساعت بعد دوغ و یک ساعت بعد تهدیگ طلایی. همهی اینها در کنار هم یک غذای بینظیر را رقم میزنند، اما جدا کردن همهی آنها از یکدیگر ساختاری که باید قرمهسبزی به آن شکل خورده شود را به هم میزند.
مثلا چنین چیزی دربارهی خط داستانی میو و دخترش در این اپیزود صدق میکند. داستان میو و دخترش در این اپیزود طوری به اتمام میرسد که انگار یک تکه پازل بزرگ نادیده گرفته شده است. بعد از این همه که همراه با میو دربهدرِ پیدا کردن دخترش بودیم، انتظار میرود که شاهد یک صحنهی آرامِ درست و حسابی بین آنها باشیم و ببینم میو به عنوان کسی که بالاخره به خواستهاش رسیده است چه حسی دارد و دخترش به عنوان کسی که او را به عنوان مادرش نمیداند از شرایط فعلی چه فکری میکند. ولی همانطور که این خط داستانی با پیدا شدن ناگهانی گوست نیشن در اپیزود قبل نیمهکاره رها شد، اینجا هم همین که میآییم کمی این دو نفر را در کنار یکدیگر ببینیم، بلافاصله سروکلهی آدمبدها و گلولههای شلیکشده و فرصتهای از دست رفته پیدا میشوند. درست به محض اینکه به نظر میرسید خط داستانی میو دنده عوض کرده است، وقفه و تاخیر از راه میرسد و جای رشد و ترقی و چالاکی را به زور از آن میگیرند. مشکل اپیزود این هفته این است که تمام محتویات یک اپیزود فینالگونه را دارد، اما عُرضهی آتش زدن فیتیلهی دینامیت را ندارد. یا وقتی فیتیله را آتش میزند، آن را قبل از رسیدن به چاشنی، لگد میکند. مثلا در این اپیزود برای لحظاتی به نظر میرسد که خط داستانی مرد سیاهپوش قرار است وارد مرحلهی جدیدی شود. قرار است او با عواقب برخی از کارهایی که در طول این ۳۰ سال انجام داده است برسد. به نظر میرسد میو و لورنس به عنوان کسانی که خاطرههای بدی از او دارند قرار است مرد سیاهپوش را به سزای اعمالش برسانند. با اینکه تماشای میو که مثل آن غولهای مجهز به تلهپاتیک در بازیهای ویدیویی که سربازان دونپایهاش را به سمت بازیکننده میفرستند جالب است و با اینکه میو و لورنس چندتایی سوراخ در بدنِ مرد سیاهپوش ایجاد میکنند، ولی همهجای این سکانس فریاد میزند که این سکانس به نتیجهی قابلقبولی نمیرسد و همین اتفاق هم میافتد.
انتقام عقبافتادهی میو و لورنس به جای اینکه همچون یک نقطهی اوج اجرا شود، بیشتر شبیه سیزدهبدرِ چندتا کاراکتر است که حالا این وسط یک ذره برای هم شاخ و شانهکشی میکنند و دوتا تیر هم در میکنند و تمام. هر دوی ویلیام و میو به رگبار بسته میشوند، اما هیچکدامشان هم نمیمیرند. مشکل این نیست که چرا هیچکس نمیمیرد؛ چون حتما عدهای پیدا میشوند که بگویند از آنجایی که میو بر قدرت بدنی و سیستم دردش کنترل کامل دارد و از آنجایی که ما قبلا دیدهایم که روباتهای گلولهخورده و بیهوش شده توسط تکنسینهای پارک بیدار شدهاند، میو طبیعتا نباید بمیرد. همچنین بعد از زنده ماندن مرد سیاهپوش، این تئوری مطرح شده است که احتمالا او هم طبق حدس و گمانهای قبلی طرفداران، میزبان است که قدرت بدنی کافی در مقابل این همه گلوله را داشته است. دلیل عدم مرگ این دو اما خیلی سادهتر از این تئوریپردازیهای پیچیده است. قضیه این است که نویسندگان با توجه به زمان طولانیمدتی که روی آنها وقت گذاشتهاند نمیتوانستند هیچکدام از آنها را نفله کنند. ولی اگر نمیتوانستند این کار را انجام بدهند، یا نباید میو و مرد سیاهپوش را در اپیزود این هفته با هم روبهرو میکردند یا باید کاری میکردند تا فعلا درگیریشان به رگبار بستن یکدیگر کشیده نشود یا حداقل یکیشان کشته میشد یا اتفاقی این وسط میافتاد که رویاروییشان اینقدر بینتیجه به سرانجام نرسد. در عوض نه تنها رویاروییشان به پیشرفت داستان منجر نمیشود، بلکه سفر هر دوتایشان را هم با وقفه روبهرو میکند. یکی از دلایلی که صحنهی رویارویی میو و مرد سیاهپوش و لورنس در تولید تعلیق و تنش موفق نیست، به خاطر این است که ما اطلاعات کافی از نقاط قوت و ضعف کاراکترها نداریم. مثلا وقتی میو سعی میکند تا لورنس را کنترل کند، به در بسته میخورد. شاید به خاطر اینکه لورنس همین الانش بیدار است. اما همزمان میو او را مجبور میکند تا خاطرات گذشتهاش با مرد سیاهپوش که خانوادهاش را بارها کشته بود را به یاد بیاورد. پس دقیقا مشخص نیست که گسترهی قدرتهای میو تا کجا پیش میرود. این موضوع شاید یک معمای دیگر برای فکر کردن دستمان بدهد، ولی در عوض باعث میشود تا روشن نبودنِ میدان بازی به اندازهی کافی جلوی کارکرد این سکانس در تولید تنش را بگیرد.
جذابترین بخشِ این اپیزود مربوط به سکانسهای «اینسپشن»واری که در داخل سرورهای گهواره با برنارد و فورد همراه میشویم اختصاص دارد. جایی که برنارد سعی میکند تا قبل از اینکه نیروهای دلوس به گهواره برسند، اطلاعات لازم را از فورد دریافت کند. البته جذابیت این بخش از اپیزود تعجببرانگیز هم نیست. همانطور که گفتم، آنتونی هاپکینز چنان میدان الکتریسیتهی پُرقدرتی اطرافش جریان دارد که هیچکس دیگری در این سریال نزدیکش نمیشود. آن هم در سریالی که تقریبا همهی بازیگرانش از ستارههای اصلی تا جزییاش غوغا به پا میکنند. تماشای نقشآفرینی آنتونی هاپکینز من را یاد سکانسِ رانندگی تیایکس پشت فرمان ماشین آتشنشانی از «ترمیناتور ۳: خیزش ماشینها» میاندازد. تیایکس در یکی از اولین سکانسهای اکشنِ فیلم پشت این ماشین تنومند مینشیند و هر چیزی که سر راهش است را درو میکند و جلو میآید. وقتی آنتونی هاپکینز را در این اپیزود میدیدیم، احساس میکردم پشت فرمان آن ماشین نشسته است و تمام دیالوگها و تمام حرکات ریز و درشتش را طوری له و لورده میکند و جلو میآید که پشت سرش خیابانی از دیالوگهای اوراقشده و شعلهور به جا گذاشته است. مخصوصا با توجه به اینکه «وستورلد» بهترین دیالوگهایش را برای کاراکتر او کنار میگذارد. از جایی که ذهن انسان را «آخرین دستگاه آنالوگ تو دنیای دیجیتال» توصیف میکند تا جایی که تلاشهای پارک برای تقلید از انسانیت را «درست مثل یه پسربچهی سادهلوح که آهنگ یکی دیگه رو زمزمه میکنه» میخواند. مخصوصا وقتی که شعر معروف ویلیام بلیک یعنی «برای دیدن دنیا تو یه ذرهی شن» را از زبان هاپکینز میشنویم. و از آن خفنتر دیدن هاپکینز در حالی که یک مسلسل به دست گرفته است و یکی از سربازان دلوس را به رگبار میبندد است. خلاصه بعد از این اپیزود داشتن روح آنتونی هاپکینز در ذهنم که دربارهی مسائل فلسفی صحبت کند به جدیدترین آرزویم تبدیل شده است. فکرش را کنید: آنتونی هاپکینز همینطوری بهصورت پیشفرض میتواند بهطرز «هانیبال لکتر»واری وارد ذهنتان شود، حالا چه میشود که اگر او به معنای واقعی کلمه داخل ذهنتان باشد! مغزهای منفجر شدهتان را از کف زمین جمع کنید!
چیزی که حضور آنتونی هاپکینز را قویتر میکند این است که او بالاخره از نقشهی نهاییاش پرده برمیدارد. قضیه از این قرار است که همانطور که از قبل شک کرده بودیم هدف دلوس از جمعآوری دیانای مهمانان و تجربههایشان در پارک ساختن کلونهایی از روی آنها بوده که با واقعیت مو نزنند. این در تضاد با هدف فورد با وستورلد قرار میگیرد. فورد قصد داشته تا از طریق اندرویدها، نسخهی بهتر و خوشذاتتری از انسانیت را بسازد. ولی دلوس قصد داشته تا از طریق میزبانان، نمونهی وفاداری از مرگبارترین موجود زندهی تاریخ را بسازد. فورد دنبال خلق موجودی بوده که حکم مرحلهی بالاتری از بشریت را داشته باشد، ولی دلوس به فکر به گند کشیدن این موجود جدید با بازسازی موجودی فرومایهتر بوده است. فورد به دنبال اجرای یک اثر هنری که تاکنون انجام نشده است که مکتب هنری جدیدی را به دنیا معرفی میکند، ولی دلوس دنبال این است تا سروش را به جای تلگرام به خورد مردم بدهد. پس فورد به محض اینکه متوجه میشود دلوسیها در حال بلعیدن موجودات زندهی خوشذاتش و کثیف کردن آنها با بشریت هستند تصمیم میگیرد تا آنها را هُل بدهد تا به خودشان بیایند و برای آزادیشان بجنگند. اگرچه بعضی از آنها مثل برنارد توانایی آزادی عمل داشتن را ندارند، ولی فورد حواسش هست تا کنترلش را به دست گرفته و هر جا لازم شد به جای او ماشه را بکشد. وقتی تیم دلورس، گهواره را منفجر میکند، شارلوت تعجب میکند. او نمیفهمد چرا دلورس قصد منفجر کردنِ چیزی را دارد که جاودانگیشان را تامین میکند. چرا او قصد نابودی جایی را دارد که بکآپهایشان در آن ذخیره شدهاند. ولی دلورس به درستی جواب میدهد که آن بکآپها بیشتر حکم زنجیرهایی را دارند که جلوی آزادی عمل کاملشان را میگیرند. بکآپهای آنها چیزهایی هستند که روی آنها برچسب «محصول و دارایی» میزند. دلوس با استفاده از آنها هر وقت بخواهد میتواند آنها را دوباره و دوباره بازسازی کرده و مورد استفاده قرار بدهد. اینجا باید دوباره به اسم این اپیزود، «لس اکورشه» برگردیم. دلورس با منفجر کردن گهواره، با از بین بردن بکآپها شاید پوست خودشان را جدا میکنند و خود را در معرض خطر قرار میدهند، اما در عوض به بقیه اجازه میدهد تا ماهیت واقعیشان را ببینند. ببینند که آنها نه بازیچهی دست انسانها، بلکه موجودات منحصربهفردی هستند.
حرکت دلورس در منفجر کردن گهواره حکم یک جور اعلام وجود را دارد. انگار میخواهد بگوید ما میدانیم چه چیزی هستیم. یا در راه رسیدن به چیزی که میخواهیم، کشته میشویم یا بهش میرسیم. چیزی که تغییر نمیکند این است که ما به چیزهایی که قبلا بودیم بازنمیگردیم و این هدف فقط از طریق نابودی انسانها عملی خواهد شد. «وستورلد» همیشه حول و حوش چرخههای تکرارشونده میچرخیده، اما شاید اپیزود این هفته، اولین اپیزود سریال است که فلسفهی سرد و ترسناک تکامل دایرهواری که بهش اعتقاد دارد را بدون هیچ شک و شبهای توی صورتمان میکوبد. اپیزود این هفته جایی است که سریال فاش میکند «وستورلد» بیشتر از اینکه دربارهی درد و اندوه اگزیستانسیالیسم اندرویدها باشد، دربارهی دنیای پسا-انسانی است که در آن نبرد خشونتبار بشر با مخلوقش دیر یا زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. مسئله این است که از وقتی که دکتر فورد مُرد، افکار سریال به دو جبهه تقسیم شد که دلورس و میو نمایندگانش هستند. در جبههی دلورس، با نمایندهای از اندرویدها همراه میشویم که از انجام هیچ کاری برای رسیدن به هدفش که نابودی انسانهاست عقبنشینی نمیکند. حتی تغییر سیمپیچی معشوقهاش از یک کابوی قهرمان، به یک ترمیناتور قاتل. در جبههی مقابل میو را داریم که با وجود قدرت ماوراطبیعهای که دارد سعی میکند تا آزادی عمل اندرویدهای دور و اطرافش را به رسمیت بشناسد. هرچه دلورس دنبال مرگ و خونریزی و انقلاب است، میو دنبال دخترش است. بنابراین همیشه سوال این بوده است که حق با کدامیک است. آیا دلورس دارد به همان کسانی که ازشان متنفر است تبدیل میشود؟ آیا میو با وجود خوشذاتیاش موفق میشود تا جامعهای از اندرویدها را تشکیل بدهد که در کنار انسانها به خوبی و خوشی زندگی کنند؟ آیا دلورس مجبور است که راه خشونت را پیش بگیرد؟ آیا در پایان شاهد ترکیبی از این دو خواهیم بود؟ دکتر فورد در اپیزود این هفته جواب را برایمان فاش میکند و او جواب زیبایی برایمان ندارد. فورد میگوید انتظارتان برای سرانجامی بدون خشونت و مرگ و میر بین انسانها و اندرویدها را فراموش کنید.
در بهترین صحنهی این اپیزود، فورد فاش میکند که چرخهی زندگی انسانها روی زمین چگونه شکسته خواهد شد. فورد به برنارد میگوید وقتی کتابخانهی بزرگ اسکندریه سوخت، تمام داستانهای تمدن بشر تا آن لحظه همراهش نسوخت، بلکه این اتفاق منجر به وجود آمدن داستان جدیدی شد؛ داستان خودِ آتش. فورد در حالی این جملات را به زبان میآورد که در حالت اسلوموشن به تماشای درگیری اندرویدها و انسانها در اتاق کنترل پارک هستیم و همزمان سمفونی شماره ۷ بتهوون پخش میشود که به خاطر ریتم تکراریاش معروف است. فورد در فینال فصل اول گفت که بتهوون بعد از مرگ به موسیقی تبدیل شد. انسانها در نهایت به مخلوقاتشان تبدیل میشوند. مخلوقات انسانها بالاخره جای انسانها را میگیرند. این اتفاق از طریق تکاملی دایرهوار و پُرتکرار به وقوع خواهد پیوست. چیزی که برنارد و همنوعانش به خاطر ماهیت زندگی دایرهواری که داشتهاند به آن رسیدهاند. فورد در اپیزود این هفته آب پاکی را روی دستمان میریزد. سرانجام تمام خشونتهای حال حاضر چیزی جز یک آتشسوزی تاریخی و گسترده در حد و اندازهی آتشسوزی کتابخانهی بزرگ اسکندریه نخواهد بود. تمام چرخههای خشونتباری که الان شاهدش هستیم به یک آتشسوزی نهایی آخرالزمانگونه منجر خواهد شد. چیزی که هماکنون با توجه به قطاری که دلورس منفجر کرد و زمینلرزهای که به راه انداخت یا سیلِ نوحواری که در فینال افتتاحیهی این فصل دیدیم، شاهد گوشهای از آن هستیم. اما از خاکسترهای این آتشسوزی انسانها بهطور ققنوسواری برمیخیزند. آنها شاید دیگر انسان نباشند. اما به اندازهی کافی به آنها نزدیک هستند. تا وقتی که موجود زندهی بعدی، اندرویدها را هم از دور خارج کند. چیزی که تغییر نمیکند چرخهی خشونت است که فورد بهمان اطمینان میدهد که بیانتها است.
از این حرفها که بگذریم، اپیزود این هفته در خط زمانی چهارم (زمان حال) در حالی به پایان میرسد که برنارد به شارلوت و استرند و استابس و کاستا جای مغزِ پیتر ابرناتی را فاش میکند. نکته این است که برنارد بهطور تقریبی حرف نمیزند، بلکه در رابطه با جای مغز پیتر ابرناتی خیلی دقیق است: بخش ۱۶، منطقه ۴. استرند به محض شنیدن این جواب میگوید که آنها باید به «درهی دوردست» برگردند؛ استفاده از لفظ «برگشتن» به این معنی است که «درهی دوردست» جای جدیدی که تاکنون آنجا را ندیده باشیم نیست، بلکه جایی است که ما بینندگان سریال همراه با استرند آنجا بودهایم. البته که آنجا بودهایم. «وستورلد» عاشقِ مخفی کردن سرنخهایش در جلوی دید همهی ما است و چنین چیزی دربارهی محلِ «درهی دوردست» هم صدق میکند. در اپیزود افتتاحیهی فصل دوم، نمای کلوزآپی از تبلت کاستا وجود دارد. منظورم جایی است که او با استفاده از بررسی نقشهی ماهوارهای پارک متوجه میشود که عده زیادی از میزبانان در یک مکان دور هم جمع شدهاند. آنها تصمیم میگیرند تا همراه برنارد که به تازگی بعد از بیدار شدن در ساحل به آنها پیوسته است راهی این مکان مرموز شده و ببینند این همه میزبان آنجا چه میکنند. خب، اگر در این نما به صفحهی تبلت در نزدیکی انگشت شصت کاستا نگاه کنید میبینید که محلِ گردهمایی میزبانان را نوشته است: بخش ۱۶، منطقه ۴. همچنین وقتی استرند، کاستا، استابس و برنارد به بخش ۱۶، منطقه ۴ میرسند و از ماشین پیاده میشوند، یکی از آنها خیلی واضح میگوید: «دره اونورِ صخره قرار داره». منظور همان جایی است که دار و دستهی استرند در پایان اپیزود اول پیدا میکنند: دریایی که میزبانان مُرده روی آن شناور هستند. پس این «درهی دوردست» که ما تا اینجای فصل دربهدر دنبالش بودیم تا ببینیم کجاست و همه قصد رسیدن به آنجا دارند در واقع جایی است که سریال در همان اپیزود اول برایمان رو کرده بود. این موضوع به این معنی است که دلورس، برنارد یا هر کس دیگری که تواناییاش را داشته است، جلوتر از دار و دستهی استرند و شارلوت به «درهی دوردست» رسیدهاند، آن را پُر از آب کردهاند و تمام آن جنازههای میزبانان را در آنجا رها کردهاند که تدی هم جزوشان است. پس هر چیزی که دلورس یا دیگران در «درهی دوردست» به دنبالش بوده است احتمالا در کفِ دریا قرار دارد.
خوشبختانه لازم نیست زیاد برای فهمیدن اینکه چه چیزی در کف دره وجود دارد صبر کنیم. چون در حال حاضر تیم استرند در حال بیرون کشیدن جنازهها و خالی کردن آب دره هستند. همچنین «درهی دوردست» همان جایی است که در اپیزود دوم این فصل، ویلیام جوان را میبینیم که پروسهی ساخت و سازش را به دلورس نشان میدهد. پس حالا بهطور قطعی میدانیم که مرد سیاهپوش به این دلیل دربهدر دنبال رسیدن به «درهی دوردست» است، چون خودش آن را ساخته است و احتمالا با خراب کردن آن، قصد جبران کردن اشتباهی که در گذشته مرتکب شده بود را دارد. اما حالا که جای «دره» را بهطور قطع کشف کردهایم، سوال بعدی این است که در آنجا چه چیزی قرار دارد که کل کاراکترهای میزبان و انسان سریال برای رسیدن به آن جوش میزنند؟ اینطور به نظر میرسد که در زیر تمام آبهای جمعشده در «دره»، سرورهای غولآسایی قرار دارند که اطلاعاتِ تمام مهمانانی که در طول این سالها به پارک سر زدهاند را نگهداری میکنند. احتمالا دلورس میخواهد تا دسترنج شرورانهی چندین سالهی دلوس را از بین ببرد. مرد سیاهپوش به دنبال نابودی اختراع خودش است که حالا کنترلش دست دلوس افتاده است. دکتر فورد با هدایت برنارد قصد دارد تا جلوی برنامههای دلوس برای استفاده از تکنولوژی اندرویدها، برای انسانسازی را بگیرد و استرند و شارلوت قصد دارند تا از محتویات این سرورها که برای مقامات بالارتبهی دلوس از اهمیت بالایی برخوردار هستند مراقبت کنند. هفتهی پیش جاناتان نولان در جریان یکی از ویدیوهایی که شبکهی اچ.بی.اُ بعد از هر اپیزود از «وستورلد» پخش میکند دربارهی سیستم «گهواره» توضیح میدهد که تمام این تشکیلات با استفاده از آب خنک نگه داشته میشود؛ سیستمی که خیلی از فنهای کامپیوترهای ما برای خنکسازی سیستم کارآمدتر است. حالا سوالی که مطرح شده این است که آیا سرورهای «درهی دوردست» آنقدر آب دارند که آزاد شدن آنها منجر به چنین سیل بزرگی که کل یک دره را میپوشاند شود؟ اگرچه از نگاه اول محتمل به نظر نمیرسد. ولی خب، این نکته را هم نباید فراموش کنیم که دلوس حدود ۳۰ سال است که در حال جمعآوری اطلاعات مهمانانش است. اطلاعات بیشتر، سرورهای بیشتر و آب بیشتر برای خنکسازی آنها.
حالا که میدانیم «درهی دورست» چه چیزی است و کجاست، سوال بعدی این است که وقتی همهی کاراکترها به آنجا برسند چه اتفاقی میافتد. ناگفته نماند که علاوهبر دلورس و برنارد و مرد سیاهپوش، میو هم احتمالا راهی «درهی دوردست» است. چون منطقه ۱۶ دقیقا در کنار منطقهی ۱۵ قرار دارد که گوست نیشن دختر او را آنجا نگهداری میکند. پس اگر مرد سیاهپوش و میو از زخمهای شدیدشان جان سالم به در ببرند، احتمالا در «درهی دوردست» به یکدیگر خواهند رسید. سوال بعدی این است که «درهی دوردست» چه ربطی با «در» خواهد داشت؟ «در» همان بازیای است که فورد بهطور اختصاصی برای مرد سیاهپوش طراحی کرده بود؛ در جریان حضور برنارد در گهواره در این اپیزود، فورد به او میگوید که آنها باید «در» را باز کنند و برنارد را تشویق میکند که به سمت «دره» حرکت کند. همچنین در این اپیزود متوجه میشویم که مغز پیتر ابرناتی فقط محل ذخیرهسازی اطلاعات ارزشمند دلوس نیست، بلکه این مغز حکم کلیدی برای رمزگشایی سرورهای «درهی دوردست» هم است. «وستورلد» به ندرت در زمینهی واژههایی که برای توصیف دنیایش انتخاب میکند تصادفی عمل میکند. بنابراین مطمئن باشید که «کلید» ابرناتی و «در» مرد سیاهپوش با یکدیگر ارتباط خواهند داشت. آخرین چیزی که باید در رابطه با «درهی دورست» بدانیم مربوط به ترتیب زمانی وقوع اتفاقات سریال است. چیزهایی که در این اپیزود میبینیم (برنارد که تازه از گهواره خارج میشود، دلورس با مغز خونآلود پدرش در دست، میو سوراخ سوراخ شده روی تخت و ویلیام زخمی شده وسط بیابان)، همه چیزهایی هستند که قبل از به راه افتادن سیل در «درهی دوردست» اتفاق افتادهاند. مشخصا یکی از این کاراکترها قبل از صحنهای که برنارد جای «دره» (بخش ۱۶، منطقه ۴) را به شارلوت میگوید، به «دره» میرسد و آنجا را به هر شکلی که شده با آب پُر میکند. در حال حاضر دار و دستهی شارلوت سخت مشغول کارند تا ببینند چه اتفاقی در «دره» افتاده است. سوالی که مطرح میشود این است که آیا برنارد با فاش کردن محل «دره» به شارلوت قصد دارد او را به به سمت تلهای که برایش پهن شده است هدایت کند؟ بگذارید فیلم را به عقب برگردانیم. در صحنهای که دلورس و شارلوت در این اپیزود با هم روبهرو میشوند، دلورس به شارلوت هشدار میدهد: «تو توی دره خواهی مُرد». خلاصه از ما گفتن بود. کمربندهایتان را برای جان به جان آفرین تسلیم کردن شارلوت ببندید!
اما جدا از اتفاقات پیرامون «درهی دوردست»، با توجه به اینکه اپیزود هفتهی آینده حول و حوش گوست نیشن میچرخد، بنابراین تئوریهای پیرامون آنها در بین طرفداران قوت گرفته است. اگرچه با به سرانجام رسیدنِ فصل اول و رسیدن دلورس به مرکز هزارتو به نظر میرسد که در فصل دوم ماجراهای مربوط به هزارتو به پایان رسیده است و جای خودش را به «گهواره»، «در» و «درهی دوردست» داده است. ولی طرفداران فکر میکنند که معمای «هزارتو» هنوز به طول کامل به اتمام نرسیده است. ماجرای مربوط به هزارتو بعد از اپیزود این هفته از جایی قوت گرفت که یکی از طرفداران آمریکایی سریال به تازگی در یک مغازهی سوغاتیفروشی در یکی از شهرهای آریزونا، چشمش به یک کارت پستال با طرح هزارتوی وستورلد روی آن برخورد میکند. اما این کارت پستال نه هزارتوی وستورلد، بلکه طرحی از اسطورهشناسیهای سرخپوستان آمریکایی است که به «آیآیتوی» (i’itoi) معروف است که بهطور تحتلفظی «مرد داخل هزارتو» معنی میشود. در پشت این کارت پستال، داستان اسطورهای این هزارتو نوشته شده است: «مرد بالای هزارتو نمایندهی تولد است. او با دنبال کردن مسیر سفید رنگ که از بالا شروع میشود، پیچ و خمها و تغییرات زیادی را پشت سر میگذارد و سر راه دانش، قدرت و خرد کسب میکند. او برای رسیدن به آخر هزارتو، به دورافتادهترین گوشههای مسیر عقب رانده میشود تا اینکه بالاخره به تاریکترین مرکز هزارتو که مرکز مرگ و زندگی جاودان است میرسد. در این نقطه او توبه میکند، پاکیزه میشود و به تمام فضیلتهایی که در طول مسیر به دست آورده است میاندیشد. در نهایت او تطهیر شده و به هارمونی رسیده با دنیا، مرگ و زندگی جاودان را قبول میکند». عدهای از طرفداران فکر میکنند که این اسطوره دربارهی هزارتوی وستورلد هم صدق میکند.
با توجه به اسطورهشناسی «آیآیتوی» و ارتباط آن با «وستورلد»، به نظر میرسد چیزی که تاکنون دربارهی مرکز هزارتو در سریال میدانستیم اشتباه بوده است. مرکز هزارتو نه دربارهی رسیدن به خودآگاهی، بلکه دربارهی انتخاب بین مرگ و زندگی جاودان است؛ زندگی جاودان نه فقط برای میزبانان (چون آنها که همین الانش کم و بیش جاودانه هستند)، بلکه زندگی جاودان برای انسانها. همچنین با نگاهی به اسطورهشناسی «مرد داخل هزارتو» میتوانیم به درک تازهای دربارهی اهمیت «در» در «وستورلد» برسیم: «از تصویر مرد داخل هزارتو بهطور گسترده در جنوب غربی آمریکا استفاده میشود که از برجستهترینشان میتوان به استفادهی قبیلهی هوپیها در حلقهها و جواهرتشان برای به نمایش گذاشتن کیفیت تکنیک کارشان و همچنین قبیلهی پیما در صنایع دستیشان مثل سبد اشاره کرد. هرکدام از سبدها دارای چیزی به اسم «اشتباه» هستند (که به «در» هم شناخته میشوند)؛ یک فضای خالی که روح سبد بتواند از آنجا آزاد شود». خب، اگر «در» در «وستورلد» همان اشتباهی است که روح را آزاد میکند، این موضوع از زاویههای مختلفی میتواند به سفر مرد سیاهپوش ارتباط داشته باشد؛ بالاخره اگر یادتان باشد مرد سیاهپوش در پایان اپیزود دوم این فصل به لورنس میگوید که این مکانی که در حال حرکت به سمتش هستند، بزرگترین اشتباهش بوده است و این مکان همان تشکیلات موجود در «درهی دوردست» است. آیا آزاد کردن روح به معنی توانایی انسانها در «درهی دوردست» برای آپلود کردن ذهنشان در یکی از آن مغزهای مصنوعی و رسیدن به زندگی جاودان است؟ درست مثل کاری که فورد با خودش انجام داد؟ آیا آزاد کردن روح این است که بالاخره مرد سیاهپوش در «درهی دورست» با انتخاب بین مرگ و زندگی جاودان روبهرو میشود؟
برای اطلاعات بیشتر باید افسانهی کامل «آیآیتوی» (مرد داخل هزارتو) را مرور کنیم: «در ابتدا آفرینندهی زمین و خالق پا پیش گذاشت و بعد از او آیآیتوی از راه رسید. اما آیآیتوی روی به دست آوردن عنوانِ آفریننده اصرار کرد و آن را به دست آورد. آیآیتوی مردم را همچون بچهها بالا آورد و هنرهایشان را به آنها یاد داد، اما در انتها او نامهربان شد و مردم او را کشتند. آیآیتوی با اینکه کشته شده بود، آنقدر قدرت داشت که دوباره به زندگی برگشت. سپس او جنگ را اختراع کرد. او تصمیم گرفت تا زمین را برای یافتن مردمی که خلق کرده بود جستجو کند. او به دنبال تشکیل یک ارتش بود و برای این کار به زیرزمین رفت و پاپاگوسها را بالا آورد. آنها در سرزمینی با خرابههای باشکوهی زندگی کردند که متعلق به هوهوکامها یا مردمانی که از بین رفته بودند بود. اگرچه مبارزه برعهدهی مردم آیآیتوی بود، اما در نهایت آیآیتوی با کور کردن دشمن و ضعیف کردنشان، پیروزیشان را به ارمغان آورد. هماکنون آیآیتوی از دنیا بازنشسته شده است و به عنوان یک پیرمرد کوچک در غاری در کوهستان زندگی میکند. یا شاید هم به زیرزمین رفته باشد». این داستان خیلی شبیه به داستان آرنولد و فورد است؛ فورد مرد داخل هزارتو (گهواره) است. او اگرچه کشته میشود، اما آنقدر قوی است که دوباره به زندگی برمیگردد. آفرینندهی زمین هم آرنولد است که وستورلد بعد از مرگش به فورد میرسد. همچنین نامهربان شدن آیآیتوی و کشته شدن او توسط مردمش، یادآور کشته شدن فورد توسط دلورس است. چرا که دلورس به اشتباه فکر میکرده که فورد مسبب تمام زجر و دردهایی که کشیده بوده است. در حالی که نامهربانی فورد نسبت به میزبانانش در واقع وسیلهای برای بیدار کردن آنها بوده است. در نهایت میخوانیم که آیآیتوی با کمک ارتشی که ایجاد کرده بود، مخلوقاتش را میکشد. آیا این بخش به این معنی است که فورد قصد دارد تا میزبانانش را نابود کند؟ اینکه فورد بخواهد مخلوقاتش را بکشد با عقل جور در نمیآید. ولی اینکه فورد با مخلوقاتش سعی میکند تا انسانهایی مثل استرند و شارلوت که در کارشان دخالت میکنند را نابود کند با عقل جور در میآید. از آنجایی که اپیزود هفتهی بعد حول و حوش گوست نیشن میچرخد، احتمالا سوالات زیادی پیرامون همین اسطورههای سرخپوستان مشخص خواهد شد.