نقد فصل سوم سریال شهرزاد؛ قسمت دوازدهم
یکی از مهمترین مشکلهای خیلی از سریالها، در سادهترین بیان، «کش دادن»های بی موردی است که سازندگان میخواهند به کمکشان اپیزود را به مرحلهای که میخواهند برسانند؛ مشکلی که در تازهترین اپیزود سریال شهرزادهم مشهود است. این مشکل طوری است که سازندگان در طول اپیزود آنقدر بیننده را سرکار میگذارند و درگیر اتفاقات و تنشهای فرعی میکنند که بیننده رسما از آن اپیزود ناامید میشود و احساس میکند قرار نیست در این اپیزود آب از آب تکان بخورد. اپیزود جدید سریال شهرزاد درگیر حاشیه است؛ حاشیههایی که شاید برای نشان دادن هرکدام از آنها سکانسهای کوتاهتری هم کافی بود. در افتتاحیه اپیزود که با خانواده اکرم آغاز میشود سریال قصد دارد بهمان نشان دهد اکرم از دزدیده شدن بچهاش همچنان ناراحت است و اتفاقات اخیر زندگیاش نتیجهی کارهایی است که در گذشته انجام داده است؛ دو مسئلهای که با توجه به اپیزود قبل کاملا برای بیننده روشن هستند و نیاز چندانی به نمایش دوباره نداشتند. سریال در ادامه به سراغ شیرین و صابر میرود؛ سکانسی که اتفاقا یکی از سکانسهای قابل قبول این اپیزود نیز بود؛ جایی که صابر نامهی دومش به اکرم را بلند بلند میخواند و بیننده هم در متن ماجرا قرار میگیرد. البته سریال در این سکانس و در کل به گونهای به شخصیت نامتعادل و شاید دو قطبی شیرین هم اشاره میکند؛ چرا که در قسمتهای اخیر مدام شاهد تغییر در خصوصیات اخلاقی شیرین بودهایم.
سیر اتفاقات سریال بهگونهای جلو میرود که توجه ویژهای روی طرز فکر دکتر مصدق و همفکرانش شده است؛ تا آنجا که وقتی فرهاد نمیتواند از تفکرات آزادیخواهانهاش صحبت کند، افراد دیگری ظاهر میشوند او را قهرمان و تفکر آزادیخواهانهاش را قابل احترام میشمارند. بخش قابل توجهای از اپیزود متوجه فرهاد و شهرزاد و رابطهشان است؛ توجهای که هم روی مخاطب و هم روی روند داستان تاثیر مهمی داشت. در انتهای سکانس جراحی دیالوگ مهمی بین شهرزاد و فرهاد رد و بدل میشود؛ جایی که فرهاد میگوید دردهای فیزیکیاش خوشایند هستند؛ چرا که به واسطه آنها دردهای روحش را از یاد برده است. راستش را بخواهید بعد از دیدن این سکانس یاد حرفهای قابل توجه محمود دولت آبادی در رمان کلیدر افتادم. دولت آبادی در قسمتی از رمانش میگوید: «چه بسیار جفتهای جوانی که در خواهش پیوند، پیر شدهاند. چه بسیار که آرزوی حجله به گور بردهاند. هزار بند از پای باید بگسلی تا دستت در دست یار بگیرد. از این است اگر آوازهای فراق در بیابان و دشت پیچان است.» این جملات محمود دولت آبادی شاید نزدیکترین تعریف به وضعیت کنونی شهرزاد و فرهاد باشد. دو جوان عاشق پیشهای که در مسیر رسیدن به هم واقعا از درون پیر شدند، در مسیرشان با هزاران مانع مختلف دست و پنجه نرم کردند و کارشان به جایی رسید که باید چنین نگاههای ناراحتکنندهای به هم تحویل دهند. پس اصلا بی دلیل نیست اگر شهرزاد در عمارت دیوان سالار صدایش را بالا ببرد یا حاضر نباشد با قباد سر یک میز بنشیند. حسن فتحی در سریالش کار را به جایی رسانده که سیر منطقی روابط بین انسانها به قدری خوب از آب درآمده که به خوبی میتواند بیننده را با کاراکترها همراه کند.
یکی از مشکلات قابل توجه این اپیزود که پیشتر هم به آن اشاره کردم، ادامهدار کردن اپیزود به واسطه برخی سکانسهای اضافی است؛ آن هم در حالی که سریال در قسمتهای نهایی و سرنوشتسازش قرار دارد. شاید بهترین نمونهی این سکانسها علاوهبر سکانس افتتاحیه، سکانس خوش و بش بیمورد اکرم و صابر بود که به خوشگل بودن یا نبودن پسر اکرم و قباد ختم شد. سکانسی که حتی اگر حذف میشد هم اتفاق خاصی متوجه سریال نمیشد. یکی از نکاتی که برای بینندگان به نسبت حرفهایتر سریال به سوال تبدیل شده بود، پسزمینه شخصیت سروان آپرویز بود؛ شخصیتی که به گفته خودش پسر یکی از نوچههای بزرگآقا بوده و از قرار معلوم پدرش بعد از اخراج شدن از دار و دسته بزرگآقا خانهی خودش را آتش میزند و او با توصل به شانس قسر در میرود و حالا هم تمام امیدش برای ادامه زندگی اکرم و پسرش هستند! با توجه به شخصیتی که از آپرویز سراغ داریم خیلی سخت میتوان داستان زندگیاش را باور کرد، اما از آن سو با توجه به میل بیش از اندازهاش برای نابودی خاندان دیوانسالار، میتوان این داستان را قبول کرد. در مشاجره اکرم و آپرویز اما به موضوعات دیگری هم اشاره شد؛ موضوعاتی که برایمان روشن بودند، اما حکم مقدمهچینیهایی را داشتند که برای رسیدن به سخنرانی آپرویز چیده شده بودند.
سکانسهای اضافی این اپیزود به یکی دو سکانس کوتاه ختم نشدند و باز هم مثل چند اپیزود اخیر شاهد صحبتهای تکراری شهرزاد و قباد بودیم؛ صحبتهایی که همان فرم همیشگی را داشتند؛ یعنی قباد سعی میکرد کمی به شهرزاد نزدیک شود و شهرزاد مدام او را از خود میراند. این صحبتها در فرم ثابت ماندند اما در محتوا کمی تغییر کردند و اینبار شهرزاد که نمود شخصیتی باهوش است، در عملی سادهانگارانه جلوی قباد مدام از شیرین صحبت میکرد و به دفاع از او میپرداخت. مهمترین اتفاق این اپیزود اما در لحظات پایانیاش رخ داد؛ آن هم به گونهای که انگار تمام لحظات اضافی این قسمت از فصل سوم سریال شهرزاد، وصلههای اضافی و ناجوری بودند که سازندگان با چسباندنشان به یکدیگر سعی کردند داستان را به این نقطه برسانند؛ نقطهای که فرهاد اسیر نقشه آپرویز میشود، دست به فرار میزند و به تنها جایی که فکر میکند امن است (خانه دوست پدرش) پناه میبرد و به این واسطه صابر، شیرین و بچه اکرم را در دامن آپرویز میگذارد. البته باید منتظر ماند تا در ادامه مشخص شود که آپرویز دقیقا چه فکری کرده که چنین نقشهای را برای فرهاد چیده است. سریال شهرزاد حالا به نقطهای رسیده است که چند خط داستانی مهمش سر راه یکدیگر قرار گرفتهاند و این موضوع باعث پیچدگیهایی در داستان خواهد شد. سریال در این چند قسمت پایانی فرصت دارد با دوری از مشکلهای خود، به پایانی متفاوت برسد.