فصل سوم «ریک و مورتی» (Rick and Morty)، یکی از عمیقترین و «اسکوآنچی»ترین سریالهای چند سال اخیر تلویزیون، دیر آمد! فاصلهی بین فصل دوم و سوم بیش از یک سال و پنج ماه بود که باعث شد انتظار برای فصل جدید «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) در مقایسه با آن معمولی احساس شود. مخصوصا با توجه به اینکه فصل دوم با یک کلیفهنگر دیوانهوار که در آن ریک توسط نیروهای فدراسیون بینکهکشانی دستگیر شده و زندانی میشود به اتمام رسید. این فاصلهی طولانی کاری کرد تا طرفداران در چند ماه اخیر از حالت انتظار و هیجان برای فصل جدید به حالت غرغر کردن و تیکه و طعنه انداختن به سازندگان وارد شوند و اعتراضات تا جایی پیش رفت که بالاخره دن هارمن و جاستین رویلند، خالقان سریال دلیل اصلی این تاخیر را اعلام کردند. قضیه خیلی ساده بود. از آنجایی که «ریک و مورتی» همیشه سریال باکیفیت و سطح بالایی بوده است، آنها نمیخواستند تا با شتابزدگی فصل سوم را بسازند و هولهولکی آن را عرضه کنند. بلکه میخواستند با صبر و حوصله فصلی را سر و سامان بدهند که در حد دوتای قبلی و حتی بهتر از آنها ظاهر شود. چون بالاخره عیار سریالهای بزرگ را با پیشرفتشان میسنجند. اینکه آیا آنها توانستهاند در فصلهای بعدیشان هم در حد و اندازهی فصل اولشان ظاهر شوند یا نه. و البته «ریک و مورتی» از همان ابتدا آنقدر انتظارات تماشاگران را بالا بُرد و ما را در طول دو فصل اول به ماجراجوییهای عجیب و غریب و دیوانهواری بُرد که واقعا سازندگان فصل به فصل کار سختتری برای شگفتزده کردن ما دارند.
خب، بعد از تماشای پنج اپیزود اول فصل سوم میتوان به جرات گفت که سازندگان واقعا به هدفی که برای ارائهی فصلی در حد و اندازهی قبلیها برای خود تعیین کرده بودند رسیدهاند و نه تنها کماکان با جوکهای تند و رگباریشان رودهبُرمان میکنند، بلکه اینبار با تمرکز بیشتری روی درام و روانشناسی شخصیتها، قوس داستانی این فصل را نوشتهاند. بله، مهمترین نکتهای که در طول نیمهی اول فصل سوم متوجه آن شدم این است که سریال در بعضی اپیزودها مثل اپیزود دوم و سوم این فصل کمی از روند شوخیهای بیوقفهی همیشگیاش فاصله میگیرد، رو به حال و هوای متفکرانهتری میآورد و داستانهای عجیب و غریبش را اینبار با تمرکز بیشتری روی شخصیتپردازی طراحی میکند. تمامش به خاطر چگونگی پایانبندی اپیزود اول فصل سوم است که به جدایی جری و بث، والدین مورتی و سامر منجر میشود که همچون زلزلهای میماند که همهی شخصیتها را تحت شعاع خودش قرار میدهد و در مسیر جدیدی قرار میدهد. از جری که به عنوان بیعُرضهترین و نادانترین شخصیت کل سریال خود را در وضعیت شکنندهتری پیدا میکند تا بچهها که باید با این اتفاق دست و پنجه نرم کنند و البته تا ریک که اگرچه خودش را به نفهمی میزند، اما یکجورهایی دلیل اصلی این جدایی بوده است. نتیجه سریالی است که اگر در فصلهای گذشته از داستانهای عجیب و غریبش برای فلسفه و کیهانشناسی حرف میزد، در این فصل داستانهای عجیب و غریبش را به استعارههایی برای بررسی روانشناسی شخصیتها بعد از این زلزله اختصاص داده است.
اپیزود اول، فصل سوم
The Rickshank Rickdemption
اپیزود اول فصل که براساس ارجاعی به فیلم «رستگاری شائوشنگ» نامگذاری شده است، شاید مثل آن فیلم دربارهی فرار شخصیت اصلی از زندان باشد، اما برخلاف فرار اندی دوفرین از شائوشنگ که خیلی بیسروصدا و در طولانیمدت اتفاق افتاد، ریک این کار را خیلی تند و سریع و خونبار انجام میدهد. در واقع چیزی که به عنوان یک فرار از زندان شروع شده بود، به نابودی فدراسیون بینکهکشانی و پایگاه دیگر نسخههای ریک منجر میشود. این اپیزود تارانتینوییترین اپیزود تاریخ «ریک و مورتی» است. پیچهای داستانی از همان یک دقیقهی اول اپیزود با دستور ریک به جری برای ۱۲ بار تا کردن خودش آغاز میشود و همینطوری یکی پس از دیگری به تماشاگر رودست میزنند و غافلگیرمان میکنند. بزرگترین غافلگیری این اپیزود اما این است که چگونه باز دوباره با انتظارات مخاطبش بازی میکند و باز دوباره نشان میدهد که چقدر جلوتر از ما حرکت میکند و باز دوباره ثابت میکند که چرا ما هنوز بعد از دو فصل بلعیدن این سریال نتوانستهایم تمام چم و خمهایش را یاد بگیریم. بزرگترین غافلگیری این اپیزود این است که اگرچه ما تمام ماههای بعد از زندانی شدنِ ریک را به بحث و گفتگو دربارهی تغییر ریک در پایان فصل دوم، عواقب آگاهی ریک از اینکه نحوهی زندگیاش چه بلایی سر خانوادهاش آورده است و اینکه او قرار است چگونه از زندان فرار کند اختصاص دادیم، اما فصل سوم در حالی شروع میشود که متوجه میشویم در تمام این مدت مسیر را کاملا اشتباه رفته بودیم.
ریک نه تنها برای بیرون رفتن از زندگی خانوادهاش خودش را تحویل فدارسیون بینکهکشانی نداده است، بلکه تمام اینها یک نقشهی بلندمدتِ «جوکر»گونهی حرفهای برای نفوذ به دل فدراسیون و نابودی آنها بوده است. در واقع اپیزود در حالی به پایان میرسد که جری و بث تصمیم به طلاق میگیرند. دقیقا خلاف چیزی که در تمام این مدت فکر میکردیم اتفاق میافتد. نه تنها زندگی خانوادهی ریک به خاطر زندانی شدن او به حالت قبلیاش برنمیگردد، بلکه در وضع بدتری قرار میگیرد. اگرچه تماشای ریک در حال ترکاندن دیگر ریکها و حشرههای فدراسیون و خندیدن به ریش آنها با هوش فرابشریاش ته خنده و هیجان است، اما همزمان ترسناک هم است. در پایان این اپیزود ریک به مورتی اعتراف میکند که تمام مرگ و میرها و هرج و مرجها و حذف کردنِ جری از زندگیشان، نقشهای برای بازگرداندن خودش به جایگاه مرد اصلی خانواده بوده است و تمام اینها فقط به خاطر این بوده است که به سس مخصوص «سشوآن» که برای تبلیغات فیلم «مولان» تولید شده بود دست پیدا کند و هیچچیزی نمیتواند جلوی او برای به دست آوردن این سس را بگیرد! تماشای این همه کشت و کشتار و دیوانهبازی برای اینکه ریک میخواهد به یک سس خوشمزهی لعنتی برسد، یعنی واقعا در حال تماشای نهایت ابسوردیسم در «ریک و مورتی» هستیم.
قبلا در مقالهای جداگانه گفتم که ریک آدمی است که به هیچ چیزی اعتقاد ندارد. از عشق و سنت و دین و ایمان گرفته تا دروغینبودن تمام زندگی. ریک به دنیای ابسوردی اعتقاد دارد که نمیتوان هیچ چیزی از آن را جدی گرفت. خب، این تم با قدرت دربارهی اپیزود اول فصل سوم هم صدق میکند. در این اپیزود سازندگان از طریق پیش کشیدن داستان ریشهای ریک که مربوط به کشته شدنِ زن و بچهاش میشود طوری نشان میدهند که انگار قرار است دلیل تبدیل شدن ریک به چنین هیولای بیاحساسی را متوجه شویم، اما درست در لحظهای که فکر میکنیم راز و معنای پشت اخلاق و طرز تفکر ریک را کشف کردهایم، سریال بهمان رودست میزند و فاش میکند که این داستان ریشهای، چرت و پرتی بیش برای گول زدن ما نبوده است. شخصا در پایان فصل دوم فکر میکردم سریال وارد فاز تازهای خواهد شد. فازی که در آن سریال به این میپردازد که ریک بالاخره چگونه با انجام کاری معنیدار در زندگیاش کنار خواهد آمد و آیا این شروعی برای تغییرِ طرز فکر و فلسفه جامعهستیزانه، روانی و بیاحساسِ خواهد بود؟ اما این اپیزود بهطور کامل این تفکر را زیر پایش له و لورده میکند. سریال نه تنها با پایانبندیاش که سرانِ فدراسیون به خاطر صفر شدن داراییشان به جان هم افتادهاند، طبیعت خندهدار سیستم اجتماعیمان را به نمایش میگذارد، بلکه از طریق سکانس رویارویی ریک اصلی با نسخهی دیگری از ریک که سامر را گروگان گرفته است، احساساتمان را به سخره میگیرد. تازه ما اپیزود را با امید دیدن ریکی انسانتر آغاز میکنیم، اما اپیزود در حالی به پایان میرسد که ریک به مورتی قول ماجراجوییهایی تاریکتر را میدهد. به نظر میرسد سریال میخواهد با دادن یک پسزمینهی داستانی تراژیک به ریک او را به فرد همدردیپذیر و قابلدرکی از تیر و طایفهی والتر وایتها و تونی سوپرانوها تبدیل کند، اما نه، تمام اینها فریبکاری ظالمانهی دیگری برای هرچه بهتر به تصویر کشیدن ماهیت ابسورد زندگی است. نتیجه یکی از ۱۰ اپیزود برتر سریال است که هم اکشن و خون و خونریزی دارد و هم یکی از بزرگترین غافلگیریهای تاریخ سریال که بعد از یک سال و ۵ ماه انتظار، هیچکس فکرش را هم نکرده بود.
اپیزود دوم، فصل سوم
Rickmancing the Stone
اپیزود دوم یکی از همان اپیزودهای شخصیتمحور این فصل است که بهتان گفتم؛ اپیزودی که بهطور کامل به عواقب تصمیم جری و بث اختصاص دارد. در سریالی که هیچچیزی در آن همیشگی نیست و در دنیایی که همه به دنبال چیزی برای چنگ انداختن به آن برای زنده ماندن میگردند، رابطهی جری و بث شاید کیلومترها با عالیبودن فاصله داشت، اما حداقل آنها موفق شده بودند تا به هر ترتیبی که شده پیش هم باقی بمانند. اما بالاخره ریک مشکلات بینشان را به نقطهی انفجار رساند و بوووم! حالا که خانوادهی مورتی و سامر از هم پاشیده است، آنها برای فراموش کردنِ زندگی دربوداغانشان با ریک به یک ماجراجویی «مد مکس»وار میروند تا تمام احساسات آشفتهشان را با خشونت بیرون بریزند. و سریال از طریق این اپیزود به یک ایدهی افسردهکنندهی دیگر میپردازد: اینکه چگونه جامعهی مدرن در حال نابود کردن روح ماست. اینکه چگونهی زندگی مدرن آرام آرام دارد ما را به آدمهای بیخاصیتی تبدیل میکند. بهترین چیزی که این تم را توصیف میکند، جملهای از ریک در آغاز اپیزود در اشاره به زندگی جری است: «زندگی یعنی ریسک کردن. وگرنه تیکهی بیحرکتی ساخته شده از مولکولهایی که بهصورت اتفاقی به هم پیوند خوردن هستی که دنیا مثل باد هرجا که بخواد هُلش میده». ریک از این طریق دارد به عدم قدرت شخصی جری اشاره میکند. جری همیشه در تضاد مطلق در مقایسه با ریک قرار میگرفته است. هرچه ریک مستقل و جسور است، جری یک بردهی دست و پا بسته و ترسو است. و این دقیقا همان چیزی است که مورتی به خاطرش از دست پدرش عصبانی است؛ حسی که در صحنهای که مورتی با بازوی فرابشریاش یکی از شهروندان دنیای «مد مکس» را کتک میزند و با خشم به پدرش گله میکند که چرا دست از بچهبازی نمیکشد و مثل مردها رفتار نمیکند به نمایش گذاشته میشود.
البته که مورتی بالاخره در پایان اپیزود سعی میکند وضعیت پدرش را درک کند و خودش را به خاطر آن عصبانی نکند و با خیال راحت به مادرش میگوید که شاید پدرش توانایی مبارزه کردن را ندارد یا شاید دلش نمیخواهد و از این طریق سعی میکند تا او را به عنوان یک انسان با تمام آشفتگیها و کمبودهایش قبول کند، اما مسئله این است که ناراحتی مورتی خیلی بیشتر از طلاق والدینش است. او بیشتر به این دلیل از دست پدرش عصبانی است که پدرش نمونهی بارز اکثر شهروندان جامعههای مدرن است. جامعههای مدرنی که کنترل زندگی آدمها را از آنها میگیرند و جری یکی از کسانی است که افسار آن را دو دستی تقدیمش کرده است. این موضوع به بهترین شکل در اپیزود اول این فصل به نمایش گذاشته میشود. در آن اپیزود میبینیم که جری در جامعهی تحت حکومت فدراسیون بینکهکشانی که با خوراندن دارو به انسانها، آنها را بردهشان نگه میدارند، رشد کرده و ترفیع گرفته است. به عبارت دیگر جری آنقدر بیقدرت و بدون استقلال است که در جامعهای خالی از آزادی، پیشرفت میکند. البته یک نسخه از جری وجود دارد که بیخاصیت نیست و آن هم جری دنیای کروننبرگ است. این نسخه از جری به خاطر آزاد شدن از زنجیرهای کنترلکنندهی جامعهی مدرن و زندگی در یک دنیای پسا-آخرالزمانی از یک آدم ترسوی بیخاصیت به یک بازماندهی خفن و جسور تبدیل شده است. انگار «ریک و مورتی» از این طریق دارد بهمان هشدار میدهد که جوامع مدرن دارند همهی ما را به یک مشت جری تبدیل میکند.
چنین چیزی دربارهی خط داستانی سامر در این اپیزود هم صدق میکند. سامر بعد از آشنایی با نحوهی زندگی بیقید و بند شهروندان آخرالزمان تصمیم میگیرد آنجا بماند و زندگی مشترکش را با رییس قبلیه که یک سطل آهنی روی سرش میگذارد شروع کند. سامر کسی را برای زندگی انتخاب کرده که در تضاد با پدرش قرار میگیرد. یک آدمکش پسا-آخرالزمانی که زندگیاش به کشتن جهشیافتههای اتمی خلاصه شده است. اما به محض اینکه ریک با استفاده از آن سنگ سبز درخشان، نیروی الکتریسیته را به این دنیای بدوی معرفی میکند، شکل زندگی آدمهای این دنیا هم به مرور شکل مدرن و متمدانه و منظمی به خود میگیرد. حالا سامر که تا دیروز مشغول ویراژ دادن با ماشینهای عجیب و غریب در کویر و ترکاندن مغز جهشیافتهها با شاتگان بود، با ماشین برای خرید به فروشگاه سر خیابان میرود و وحشیگری بازماندگان آخرالزمان هم جای خودش را به شکایت کردن به سامر دربارهی جدا کردن آشغالهای خشک و تر برای بازیافت راحتتر آنها داده است. و همسر سامر هم تبدیل به یکی از شوهرهای تنبل و خستهکنندهای شده که از صبح تا شب وقتش را جلوی تلویزیون میگذراند.
انگار سریال میخواهد بگوید امکانات زندگی مدرن، ما را به سوی داشتن چنین زندگیهای افتضاح و خستهکنندهای سوق میدهند. اگر اکثر داستانهای پسا-آخرالزمانی از این میگویند که سقوط جامعه و تمدن به چه دنیای بیرحم و ترسناکی تبدیل میشود، اما «ریک و مورتی» با این اپیزود به عکس این موضوع میپردازد. سریال از این میگوید که زندگی مدرن هم نکات منفی خودش را دارد. زندگیای که میتواند ما را آرامآرام به انسانهایی تبدیل کند که کنترل زندگیشان را از دست میدهند. آدمهایی که به جای پیدا کردن معنای زندگیشان، سرشان را با تلویزیون و اتفاقات بیاهمیت دور و اطرافشان گرم میکنند و بدون اینکه خود متوجه شوند در باتلاق دیگری گرفتار میشوند. نتیجه این است که اپیزود در حالی تمام میشود که سامر به دیدن پدرش میرود و به نظر میرسد از این طریق نشان میدهد که شاید متوجه شده که دلیل بیخاصیتبودن پدرش نه کاملا خودش، بلکه تاثیر قدرتمند جامعه بر او است.
اپیزود سوم، فصل سوم
Pickle Rick
پسلرزههای بعد از تصمیم جری و بث برای جدایی و تاثیری که روی دیگر اعضای خانواده گذاشته در این اپیزود هم در مرکز توجه قرار دارد. با این تفاوت که اینبار به جای بچهها، داستان حول و حوش بث و ریک میچرخد. اگرچه بچهها با وجود تجربههایی که در ماجراجویشان در اپیزود قبل کسب کردند هنوز در شرایط بدی به سر میبرند (مثلا مورتی سر کلاس درس در شلوارش خرابکاری کرده است)، ولی سریال روی این موضوع تمرکز میکند که بث چه حسی درباره این قضیه دارد و آیا ریک میتواند مسئولیت فروپاشی این خانواده را قبول کند یا نه. و همانطور که سریال در اپیزود قبل از یک دنیای «مد مکس»وار برای شریجه زدن به درون روان کاراکترهایش استفاده کرده بود، اینبار با تبدیل کردن ریک به یک خیارشور این کار را میکند! اتفاقی که هنوز که هنوزه نمیتوانم بعد از فکر کردن به آن لبخند نزنم! سازندگان این سریال حقیقتا عقلشان را بهطرز لذتبخشی از دست دادهاند. «ریک و مورتی» دوباره با این اپیزود نشان میدهد که چرا اینقدر منحصربهفرد و دوستداشتنی است. با سریالی طرفیم که اگرچه با کانسپت احمقانهای مثل تبدیل شدن یکی از شخصیتهایش به یک خیارشور شروع میشود، اما نویسندگان طوری از همین کانسپت ظاهرا احمقانه برای پرداخت به موضوعات و بحثهای هیجانانگیز و تاملبرانگیزی استفاده میکنند که با یک تیر دو نشان میزنند: هم یک ماجراجویی مفرح راه میاندازند و هم فکرمان را با سوالات عمیقی مشغول میکنند.
جدا از اینکه تماشای ریک در قالب یک خیارشور که با استفاده از دست و پاها و مغز یک موش فاضلاب در یک سازمان محرمانهی روسی قتلعام راه میاندازد بینظیر است، سوال اصلی این است که ریک چرا خودش را تبدیل به یک خیارشور میکند؟ خب، مشخصا به خاطر اینکه به هر ترتیبی که شده از جلسهی روانکاوی خانوادگیشان جیم شود و مجبور نباشد به احساساتش اذعان کند. فکر کنم ریک در این اپیزود بیشتر از همیشه شبیه همهی ماست. آدمهایی که بعضیوقتها حاضریم به جای روبهرو شدن با بعضی حقایق تلخ، خودمان را به خیارشور تبدیل کنیم و از مهلکه فرار کنیم! چنین چیزی دربارهی بث هم صدق میکند. همانطور که ریک دست به حرکت فوقدیوانهواری برای پیچاندن جلسهی روانکاوی میزند، بث هم دست به هر کاری میزند تا احساس واقعیاش نسبت به جدایی جری و تاثیر منفی پدرش در خانوادهشان را بروز ندهد. بث به جای اینکه به عدم علاقهی پدرش به اختصاص یک ساعت وقت برای سلامت روانی خانوادهاش اعتراف کند، در عوض سعی میکند تا او را به عنوان یک دانشمند بزرگ که سرش شلوغ است جلوه بدهد؛ اتفاق بیاهمیتی که باید از روی آن عبور کنند.
اما دکتر وانگ به درستی اعتقاد دارد که تصمیم ریک برای تبدیل کردن خودش به یک خیارشور، به دلیل اصلی آشوب درون خانوادهشان اشاره میکند. گفتگوی بث، بچهها و دکتر وانگ به جایی ختم میشود که ریک خیارشور وارد اتاق میشود و برای دکتر وانگ توضیح میدهد که چرا این جلسه را پیچانده است. چون او دانشمندی است که وقتی از چیزی خوشش نیاید آن را تغییر میدهد. به خاطر اینکه نمیتواند حرفهای یک آدم معمولی را قبول کند. دکتر وانگ با او همزادپنداری میکند. طبیعتا سروکله زدن با احساسات و درگیریهای معمولی آدمهای معمولی برای نابغهای مثل ریک حوصلهسربر است. همانطور که مسواک زدن برای آدمهای معمولیای مثل ما حوصلهسربر است. اما حقیقت این است که اگر میخواهیم دندانهایمان خراب نشوند مجبوریم که حداقل هرشب این کار حوصلهسربر را انجام بدهیم. ریک هم برای اینکه رابطهی درستی با خانوادهاش داشته باشد باید به بعضی کارهای حوصلهسربر تن بدهد. به قول دکتر وانگ: «ریک، تنها رابطهی بین هوش غیرقابلانکارت و مرضی که داره خونوادت رو نابود میکنه اینه که همهی اعضای خونواده، از جمله خودت، از هوششون برای توجیه کردن این مرض استفاده میکنن». دکتر وانگ نقش نمایندهی ما تماشاگران را دارد که فرصت صحبت کردن با ریک و زدن تمام حرفهایی که در دلمان است را به او پیدا کرده است. که باهوشترین فرد کیهان بودن به این معنی نیست که باید از انجام برخی کارهای پیشپاافتاده برای حفظ سلامت آدمهای اطرافش فرار کند.
از سوی دیگر ریک به عواقب انتخابهایش اعتقاد ندارد. چون او باور دارد تمام نسخههای بینهایت او قبلا تمام این انتخابها را کردهاند. اما این چیزی را درست نمیکند. چون مهم نیست چندتا نسخه از ریک وجود دارد و مهم نیست که نسخههای بینهایت دیگر او قبلا تمام تصمیمات ممکن را گرفتهاند، این موضوع چیزی را دربارهی منحصربهفرد بودن تصمیمات خودش عوض نمیکند و او نمیتواند با این آگاهی، سرش خودش را گول بمالد. از سوی دیگر بث را داریم که این اپیزود نقش اپیزودِ مهمی را برای نمایش هویت واقعی این زن نشان میدهد. عدم اهمیت دادن بث به بچههایش و دفاع از پدرش بالاخره با قدرت نشان میدهد که مشکل این خانواده فقط جری نیست، بلکه طرفداری کورکورانهی بث از ریک هم است. در واقع این اپیزود این ایده را پیش میکشد که شاید دلیل مشکلات جری مربوط به علاقهی بیشتر بث به ریک در مقایسه شوهر خودش باشد.
حتی این اپیزود پایش را فراتر میگذارد و نشان میدهد که از نظر بث، همه بعد از ریک در جایگاه دوم اهمیت قرار میگیرند. حتی بچههایش! یکجورهایی ریک و بث دو روی یک سکه هستند. دختر به پدرش رفته است. اگرچه به نظر میرسد هر دو نفر در پایان جلسه روانکاوی کمی تغییر کردهاند، اما اپیزود در حالی به پایان میرسد که ریک و بث بعد از کمی مسخره کردن دکتر وانگ، دوباره به همان آدمهای خودشیفتهی همیشگی برمیگردند و ما میمانیم و نگاههای خیرهی مورتی و سامر از خانوادهی دربوداغانی که دارند! اما کل بحثهای روانشناسی این اپیزود به کنار، تماشای ریک خیارشور در حال قطع کردن اعضای بدن نگهبانان آن ساختمان محرمانه با تفنگ لیزری که با دوتا باطری معمولی درست کرده است هم یک طرف! از زمان بلایی که سیستم امنیتی فضاپیمای ریک برای محافظت از سامر یک نفر را با لیزر تیکهتیکه کردن و بعد بچهی یک افسر پلیس را در آغوشش ذوب کرد تاکنون، فکر کنم این خشنترین اپیزود «ریک و مورتی» را رقم زد.
اپیزود چهارم، فصل سوم
Vindicators 3: The Return of Worldender
بعد از دو اپیزود قبلی که از قالب روتین همیشگی سریال که ماجراجوییهای ریک با نوههایش در دنیاهای موازی است فاصله گرفته بود، «ریک و مورتی» با اپیزود کلاسیکی برمیگردد. اپیزودی که از یک طرف تبدیل به قسمتی میشود که حکم شوخی با فیلمهای مارول را دارد و از طرف دیگر به یک شوخی هجوآمیزِ خشک و خالی خلاصه نمیشود، بلکه در عرض ۲۰ دقیقه داستان ابرقهرمانی عمیقی تحویلمان میدهد که از خیلی از فیلمهای چندساعتهی گرانقیمت هالیوودی پیچیدهتر و واقعگرایانهتر است. در این قسمت ریک نقش سینماروهایی را دارد که از دست وضعیت فیلمهای سطحی جریان اصلی کفری شده است و مورتی هم یکی از آن فنهای دو آتیشهای است که اصلا دوست ندارد به فیلمهای ابرقهرمانی موردعلاقهاش بیاحترامی شود. نتیجه اپیزودی است که در آن ریک بهطور مستقیم و غیرمستقیم سعی میکند تا به مورتی ثابت کند که دنیا خیلی خیلی پیچیدهتر از چیزی است که این فیلمها به تصویر میکشند و اینکه فقط یک نفر لباس ویژه به تن کرده و خودش را ابرقهرمان مینامد، او را قهرمان نمیکند و چنین چیزی دربارهی دشمنانشان هم صدق میکند. داستان از این قرار است که اینبار نوبت مورتی است تا ماجراجویی بعدیشان را انتخاب کند و او همراهی با گروه ابرقهرمانی «ویندیکیترز» را که حکم «اونجرز» دنیای این سریال را برعهده دارند، پیشنهاد میکند. سرتان را درد نیاورم؛ ماجرا به جایی ختم میشود که ریک شبانه دشمن ماموریت بعدی قهرمانان که «پایاندهندهی دنیا» نام دارد را میکشد و بعد به سبک جیگساو، آزمونهایی برای نابودی اعضای ویندیکیترز طراحی میکند.
خب، هدف اصلی این داستان مثل ماجراجویی قبلی مورتی به یک دنیای قرون وسطایی که تا مرز مورد تعرض قرار گرفتن توسط یک بیگانه پیش رفت، نابود کردن جهانبینی خوشبینانهی مورتی است. همانطور که در آن اپیزود هیجان مورتی از یک ماجراجویی فانتزی به خشونت و مرگ و میرهای غیرمنتظره ختم میشود، در این اپیزود هم هیجان مورتی از جنگیدن در کنار ابرقهرمانان به نتایج غافلگیرکنندهای منجر میشود که دیدگاه زیبای او دربارهی آنها را کاملا خرد و خاکشیر میکند. خب، ریک معماهایی را درست میکند که هدفشان برخلاف جیگساو نه روبهرو کردن آدمها با شیاطین درونشان، بلکه فاش کردن چهرهی واقعی این قهرمانان است. حرکتی که اتفاقا جواب هم میدهد: «ونس» وحشت میکند و شخصیت واقعیاش که یک آدم خودخواه است را فاش میکند. «میلیونها مورچه»، آلن ریلز را سر یک زن از درون متلاشی میکند و کروکدیل روباتیک هم راز ترسناک گروهشان را لو میدهد. اینکه آنها قبلا برای نابودی تبهکاری که در یک سیاره مخفی شده بود، تمام جمعیت یک سیاره را قتلعام کرده بودند. ماجرا به جایی ختم میشود که مورتی بالاخره به حرف ریک دربارهی مزخرفی به اسم «قهرمانگری» میرسد. «ریک و مورتی» همیشه حول و حوش الهامبرداری از ایدههای بهترین محصولات فرهنگعامه بوده است و چنین چیزی در این اپیزود دربارهی الهامبرداری از برخی از مهمترین آنتاگونیستهای سینما هم حقیقت دارد. مثلا همانطور که جیگساو در فیلمهای «اره» صرفا به خاطر لذت بردن از قتل یا پولدار شدن، قربانیانش را مجبور به انجام آزمونهایش نمیکند، بلکه قصد دارد از طریق زجر دادن آنها، طرز فکرشان را تغییر بدهد و کاری کند تا آنها ارزش زندگی را بیشتر بدانند، ریک هم فقط قصد نابودی صرف اعضای ویندیکیترز را ندارد، بلکه میخواهد پوشالیبودن ماهیت و شعاریبودن حرفهایشان را به مورتی ثابت کند.
اما یکی دیگر از الهامبرداریهای نویسندگان برای این اپیزود، جوکرِ خودمان است. جوکر هم درست مثل جیگساو دنبال پول و مقام و قتلعام صرف نیست، بلکه هدف واقعی او این است که ثابت کند یک آدم فقط به یک روز بد نیاز دارد تا عنان از کف داده و به دیوانهی عاقلی مثل او تبدیل شود. حتما یکی از معروفترین دیالوگهای جوکر از «شوالیهی تاریکی» در حالی که بین زمین و آسمان معلق است را یادتان میآید: «همونطور که میدونی جنون مثل جاذبه میمونه، تنها چیزی که میخواد یه هُل کوچولوـه». درست همانطور که جوکر در «شوالیهی تاریکی» در تغییر هاروی دنت از یک شهروند نمونه به یک تبهکار بیرحم موفق میشود، ریک هم با نقشهای که جوکر به آن افتخار خواهد کرد، موفق به شکستن ساختارِ شکنندهی اخلاقی ویندیکیترز شده و کاری میکند تا آنها به جان یکدیگر بیافتند و در پایان درک سادهنگرانهی مورتی از خیر و شر را در هم میشکند. نتیجه دیالوگی است که مورتی به ریک میگوید: «نمیدونم، تو امروز موفق شدی همهچی رو به باد فنا بدی، تبهکارا، قهرمانا، خطی که از هم جداشون میکنه… دوران کودکیم».
صحنهای در اوایل اپیزود وجود دارد که ونس، مورتی را کنار میکشد و به او میگوید: «همهی موجودات هستی، قهرمانن. تنها کاری که باید بکنی اینه که فرق بین خوب و بد رو بدونی و از خوبی طرفداری کنی». خب، فکر کردن با چنین طرز فکر سادهنگرانهای، یکی از بزرگترین مشکلات بشر است. مسئله این است که همانطور که چیزی به اسم «شر مطلق» وجود ندارد، چیزی به اسم «عدالت مطلق» هم وجود ندارد. مسئله این است که اجرای عدالت واقعی و پایبندی به اخلاق اصلا برخلاف چیزی که اکثر فیلمهای ابرقهرمانی به نماش میگذارند آسان نیست. در پایان اپیزود، «سوپرنوا» هم مثل مورتی با فلسفهی نهیلیستی ریک مورد ضربه قرار میگیرد. اگرچه او دیگر به خط جداکنندهی خوب و بد اعتقاد ندارد، اما باور دارد که این توهم باید حفظ شود. به قول سوپرنوا اعمال آنها اهمیت ندارد. مهم باور ِمردمان کهکشان به اعمال آنهاست. مهم این است که مردم باور داشته باشند که آنها خوب هستند. اتفاقی که به سرعت یادآور پایانبندی «شوالیهی تاریکی» و دروغ بتمن دربارهی هاروی دنت برای حفظ نظم و نجات دادن روح گاتهام است. اما تفاوتشان این است که اگر «شوالیهی تاریکی» از دروغ مصلحتی بتمن به عنوان یک عمل قهرمانانه یاد میکند، «ریک و مورتی» از این دروغ برای نمایش واقعیت ترسناک ابرقهرمانان استفاده میکند. اگر بعد از «شوالیهی تاریکی» بیشتر عاشق بتمن شدم، بعد از این اپیزود، «ریک و مورتی» همان بلایی را سرمان میآورد که ریک سر مورتی آورد: بعضیوقتها ابرقهرمانان، تهبکاران وحشتناکی در لباس قهرمان هستند.
اپیزود پنجم، فصل سوم
The Whirly Dirly Conspiracy
اپیزود پنجم مثل قبلی از ساختار روایی آشنایی پیروی میکند. همانطور که اپیزود قبل ماجراجویی ریک و مورتی در یک دنیای قرون وسطایی را به یاد میآورد، این اپیزود هم داستانهایی را به یاد میآورد که کاراکترها به دو گروه تقسیم میشوند. یک گروه به فضا میروند و گروه دیگری روی زمین با مشکلی عجیب و غریب سروکله میزنند. از سوی دیگر بعد از چهار اپیزود که داستانمحورتر بودند و حول و حوش تمهای بسیار تیره و تاریک و افسردهکنندهای میچرخیدند، این اولین اپیزود فصل سوم است که اگرچه در جریان آن یک پسربچه مغز خواهرش را موقع بازی کردن با تفنگ واقعی سوراخ میکند و اگرچه داستان با تبدیل شدن دوست سامر به یک هیولای کروننبرگی توسط مورتی به پایان میرسد، اما از لحاظ تعداد جوکهای رگباری که توی صورت بیننده پرتاب میکند، شادابترین و خندهدارترین اپیزود فصل است. اما اتمسفر شاداب اپیزود فقط به شوخیهای هوشمندانهاش مربوط نمیشود، بلکه بعد از چهار اپیزود که همهچیز در حال از هم پاشیدن بود و کاراکترها در دربوداغانترین و تنفربرانگیزترین لحظاتشان به سر میبردند، بالاخره در این اپیزود قدمهای رو به جلویی برای بهتر شدن رابطهی ریک/جری و بث/سامر برداشته میشود و البته هنر نویسندگان این است که این وسط به زاویهی هیجانانگیزی از شخصیت مورتی هم میپردازند.
قبل از این اپیزود فکر میکردیم ریک فقط به خاطر اینکه حوصلهی آدمهای احمق را ندارد از جری متنفر است، اما در این اپیزود معلوم میشود که ریک، جری را به عنوان آدم بدی میبیند که از دخترش سوءاستفاده کرده و زندگیاش را نابود کرده است. دختر ریک که رویاهای زیادی داشته است را به یک زندگی معمولی محکوم کرده است. از نگاه ریک، جری شکارچیای است که با برانگیختن حس دلسوزی دیگران، آنها را به خود نزدیک کرده و شکار میکند. البته این به معنی حق داشتنِ ریک نیست. چون بالاخره تصمیم نهایی برای ازدواج با جری و به دنیا آوردن سامر با بث بوده است. در واقع ریک با این حرفها نشان میدهد که او چقدر از بث به خاطر انتخاب کسی مثل جری و انتخاب این زندگی معمولی به جای چیزی بهتر ناراحت و ناامید است و از آنجایی که به خاطر ترک کردن دخترش احساس گناه میکند. بنابراین نمیتواند این حرف را به بث بزند و در عوض تمام عصبانیتش را روی جری خالی میکند. از سوی دیگر عصبانیت ریک هم قابلدرک است. او هروقت احساساتش را بروز داده است ضربه خورده است. مثلا در جریان عروسی «شخصپرنده»، او به محض اینکه شروع به بیرون ریختن احساساتش میکند، بهترین دوستش جلوی او به رگبار بسته شده و میمیرد. و در این اپیزود هم به محض اینکه به خاطر رفتارش از جری معذرتخواهی میکند، معلوم میشود جری برای کشتن او نقشه کشیده بوده است.
روی زمین سامر در تلاش برای خوشگلتر شدن با استفاده از یکی از دستگاههای ریک، تبدیل به یک تایتان زشت و بدترکیب میشود. در ابتدا بث دوباره مثل اپیزود «ریک خیارشور» با پافشاری و لجبازیاش روی بازگرداندن سامر به حالت اولش به دست خودش، یادآور میشود که چقدر شبیه ریک است و یک قدم دیگر به سوی تنفربرانگیزتر شدن برمیدارد. اما در پایان اپیزود او با تبدیل کردن قیافهی خودش به یک تایتان زشت دیگر سعی میکند تا با دخترش از فاصلهی نزدیکتری ارتباط کند. سعی میکند اخلاق خودخواهانهاش را کنار بگذارد و شرایط بد دخترش را درک کند. گلسرسبد این اپیزود اما داستان مورتی است که در این اپیزود در ترسناکترین و عصبانیترین لحظاتی که از او به یاد داریم قرار دارد. او نه تنها بهطرز موفقیتآمیزی سر ریک را برای بردن جری به سفر گول میزند تا خود در خانه بماند، بلکه تصمیم او برای تبدیل کردن ایتن، دوستِ سابق سامر به یک هیولای کروننبرگی هم از آن حرکاتی است که فقط از ریک برمیآید.
اگرچه تنها گناه ایتن به هم زدن دوستیاش با سامر بوده است و احساس ناامنی سامر بوده که او را به سوی استفاده از آن دستگاه سوق داده است و در نتیجه نباید چنین بلای ناجوانمردانهای سر ایتن میآمد و از این جهت کار مورتی خیلی وحشتناک است، اما از سوی دیگر تماشای مورتی که یواش یواش از بچهی سوسولی که تحت تاثیر ماجراجوییهایش با ریک دارد به آدم مستقل و جسوری که بدون اجبار ریک، دست به کارهای وحشتناکی میزند با توجه به مقصدی که این داستان به سوی آن حرکت میکند هیجانانگیز است. چون اگرچه قبلا مورتی را در حال به رگبار بستن آدمها در اپیزود «پاکسازی» دیده بودیم، اما از دست دادن کنترلش برای چند دقیقه بر اثر فشار فراوان روانی یک چیز است و اینکه با خیال راحت کنار آتش بنشیند و زندگی یک نفر را نابود کند چیزی دیگر. اما تمام این اپیزود یک طرف، سکانسِ دیوانهوار یکی شدن مغز ریک، جری و دشمن ریک در جریان حرکت از درون کرمچاله هم یک طرف. واقعا انیماتورهای این سریال باید به اندازهی نویسندگانش به خودشان افتخار کنند.