نقد فصل هشتم سریال Game of Thrones؛ قسمت چهارم
هنوز سه اپیزود باقی مانده بود! از صمیم قلب به خاطر نظرِ تُندم دربارهی اپیزود هفتهی قبل عذرخواهی میکنم. یک ذره زیادی از کوره در رفتم و همین باعث شد تا به کل بیخیال آیندهنگری شوم و هرچه از دهنم در میآمد را نثارِ «شب طولانی» کنم. بالاخره همانطور که خیلی از خوانندگان هم به درستی بهم گوشزد کردند، هنوز سه اپیزود دیگر از فصل آخر باقی مانده بود. چگونه میتوان مرگِ سریالی که هنوز سه اپیزود از آن باقی مانده است را اعلام کرد؟ چگونه چیزی که مُرده است میتواند سه اپیزود دیگر به زندگیاش ادامه بدهد؟ پس اشتباه از من بود که چنین تضادِ واضحی را ندیده بودم. من آنقدر از چیزی که در جریان آن هشتاد دقیقه، در جریان زمان حال، دیده بودم کفری بودم که دیگر کاری به آینده نداشتم؛ آنقدر عصبانی شده بودم که دیگر خون جلوی چشمانم را گرفته بود. اپیزودِ چهارم فصلِ آخرِ «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) که «بازماندگان استارک» نام دارد، مجازاتِ سادهلوحهایی مثل من که دربارهی اپیزودِ قبل پیشداوری کرده بودند و هدیهی گرانبهایی برای آنهایی است که اگرچه دل خوشی از نبرد وینترفل نداشتند، ولی آنقدر به نبوغِ این سریال ایمان داشتند که دندان روی جگر گذاشتند و در جواب به تمام انتقادات میگفتند امکان ندارد چیزی که دیدیم کلِ ماجرا باشد؛ امکان نداشت کل نبرد وینترفل در یک اپیزود به سرانجام رسیده باشد و پروندهی شاه شب را در یک اپیزود بسته باشند. مرگِ شاه شب در دقیقهی نود حتما باید حکم یکجور پیروزی کاذب برای قهرمانانمان را داشته باشد. هنوز سه اپیزود باقی مانده بود. اینکه شاه شب و ژنرالهایش به خُردهشیشه تبدیل شدند نمیتوانست به معنای پایان کارشان باشد. امکان نداشت سازندگان سر و ته وایتواکرها، بزرگترین تهدید دنیا را در یک اپیزود هم بیاورند. امکان نداشت سازندگان با عدم فاش کردن هیچ چیزی دربارهی انگیزهها و پسزمینهی داستانی وایتواکرها، آنها را در حد همان ترمیناتورهای تکبُعدیای که بودند رها کنند و یکی از انتقاداتِ جرج آر. آر. مارتین به تالکین دربارهی اُرکهایش را موبهمو اجرا کنند. هنوز سه اپیزود باقی مانده بود. امکان نداشت همهچیز با آریا استارک به پایان رسیده باشد. هنوز سه اپیزود باقی مانده بود. امکان نداشت سازندگان به این راحتی تمام پیشگوییهای آزور آهای و شاهزادهی موعود و تولد دوبارهی دنی در آتش جنازهی کال دروگو و بازگشت جان اسنو از مرگ را نادیده گرفته باشند. هنوز سه اپیزود باقی مانده بود.
امکان نداشت برن در قالب کلاغ سهچشم بهعنوان کسی که باید یکی از قویترین موجوداتِ جادویی دنیا باشد، هیچ نقشی به جز طعمه در این جنگ نداشته باشد. هنوز سه اپیزود باقی مانده بود. مهم نیست تا حالا سریال چقدر خرابکاری کرده بود و چه رکورد جدیدی در این زمینه در اپیزود سوم از خودش به جا گذاشت. هنوز سه اپیزود باقی مانده بود. تنها توضیحی که برای تمام این اتفاقات تردیدآمیز وجود داشت این بود که سازندگان تمام آنها را برنامهریزی کردهاند و خواستهاند تا درست درحالیکه در بهتزدگی قرار داریم بهمان رودست بزنند. خب، حق با آنها بود. چون «بازماندههای استارک» تقریبا تمام چیزهایی که نقاط ضعفِ اپیزود قبل به نظر میرسیدند را بهطرز معجزهآسایی از این رو به آن رو میکند. بالاخره بازیگرِ شاه شب در توییترش بهمان سرنخ داده بود که نباید به این راحتیها سرانجامِ مرگبارِ کاراکترش در آن اپیزود را باور نکنیم. اما من حرفش را جدی نگرفتم تا اینگونه یک هفته بعد با فرو پاشیدن تمامِ ایراداتی که از «شب طولانی» گرفته بودم، جلوی خوانندگانم شرمسار شوم. چون نهتنها اپیزودِ این هفته در حالی آغاز میشود که بلافاصله متوجه میشویم آریا بعد از لمسشدن توسط شاه شب، به مرور در حال تبدیل شدن به شاه شب بعدی است، بلکه معلوم میشود که کلاغ سهچشم در تمام این مدت بدمن اصلی قصه بوده است. کلاغ سهچشم توضیح میدهد که او بهعنوانِ یک حامی محیط زیست و رفیقِ نزدیکِ فرزندان جنگل، دلخوشی از انسانها ندارد؛ که آنها نهتنها در حال نابود کردن طبیعت هستند، بلکه دست از دعواهای بیاهمیت اما خونبارشان برنمیدارند. بنابراین او در تمام این مدت، در حالِ هدایت کردن شاه شب و ارتشِ مردگانش برای منقرض کردنِ انسانها بوده است. درست درحالیکه همه از حرفهای کلاغ سهچشم بهتزده شدهاند و به این فکر میکنند که چه رکبی خوردهاند، آریا با چشمانی آبی و شاخهایی که همچون تاج از لابهلای موهایش بیرون زدهاند وارد صحنه میشود و درکنارِ صندلی چرخدارِ کلاغ سهچشم میایستد. مشعلهای قهرمانان که با استفاده از آنها، قصد سوزاندنِ کشتههای نبرد وینترفل را داشتند، در مشتهایشان یخ زده است.
در همان لحظه آریا دستهایش را بالا میبرد و جنازهی قربانیهای نبرد شب گذشته، بیدار میشوند و شروع به حمله کردن میکنند. جان اسنو و دیگران بعد از کمی تعلل به خودشان میآیند، عزاداریهایشان را فراموش میکنند و دوباره با مُردهها شروع به مبارزه کردن میکنند. اما دیگر آریایی برای نجات دادن آنها در لحظهی آخر نیست. جان اسنو خودش را به آریای شاه شب رسانده و او را با شمشیر والریاییاش به خردهشیشه تبدیل میکند، اما این بار مُردهها از حرکت نمیایستند. در هیاهوی جنگ، دنی به یاد میآورد که میری ماز دور به او چه گفته بود: «بهای زندگی، فقط مرگه». پس، آن را با جان اسنو در میان میگذارد و جان هم از دنی میخواهد تا خنجرِ آریا را که از همان شیشهی اژدهایی که شاه شب را درست کرده بود ساخته شده، در سینهاش فرو کند. دنی این کار را میکند، جان اسنو بهعنوان شاه شب جدید بیدار میشود و با به دست گرفتن کنترلِ مُردهها، آنها را به آنسوی دیوار بازمیگرداند. به این ترتیب نهتنها پیشگویی آزور آهای و نیسا نیسا بهطرز غیرمنتظرهای به وقوع میپیوندد، بلکه نبرد وینترفل یک اپیزود دیگر هم ادامه پیدا میکند و یکی از شخصیتهای اصلی هم میمیرد و ما از پسزمینهی واقعی وایتواکرها بهعنوان عروسکهای خیمهشببازی کلاغ سهچشم اطلاع پیدا میکنیم. نتیجه اپیزودی است که کلِ اپیزود سوم را رستگار میکند. اما نـه. از اتاق فرمان اشاره میکنند که هیچکدام از اینها اتفاق نیافتاده است. در اپیزود چهارم خبری از هیچگونه شاه شب و وایتواکری نیست. اپیزود چهارم هیچ تغییری در وضعیتِ فاجعهبار اپیزودِ قبل و فهرستِ بلند و بالای مشکلاتش ایجاد نکرده است. نباید هم ایجاد کند. اپیزود سوم در حالی طرفداران را حتی بیش از گذشته به دو گروه مخالفان و موافقانِ سریال تبدیل کرد که عدهای هم بودند که در عین قبول داشتنِ مشکلات آن اپیزود، هنوز به مرگش اعتقاد نداشتند. چون هنوز سه اپیزود باقی مانده بود و همهچیز میتوانست در این سه اپیزود تغییر کند. خبر بد برای آنها این است که «بازماندههای استارک» اگر بدتر از قسمت قبل نباشد، بهتر نیست. مسئله این است که وقتی یک سریال در ابعاد و گستره و عمقِ «شب طولانی» خراب میکند، دیگر راه بازگشتی وجود ندارد. «شب طولانی» خودش حکمِ ایستگاه آخرِ مشکلاتی که از مدتها قبل، از فصل پنجمِ سریال، شروع شده بودند و به مرور زمان از کنترل خارج شده بودند را داشت. «شب طولانی» در حالی برای عدهای حکم اولین برخوردشان با مشکلاتِ غیرقابلانکارِ «بازی تاج و تخت» را داشت که برای کسانی که از سالها قبل گلویشان را دربارهی افتِ کیفیت سریال پاره کردند بودند، چیزی بود که به روشنی روز دیده بودند و سعی میکردند وقوعش را بهطرز «فاینال دستینیشن»واری به دیگرِ مسافرانِ هواپیما خبر بدهند.
وقتی یک سریال، موردانتظارترین اپیزود و بزرگترین اکشنِ تاریخش را اینقدر اشتباه میآفریند، آن هم درحالیکه فقط سه اپیزود از کل سریال باقی مانده است و یک دنیا خطهای داستانی نیمهکاره باقی ماندهاند، امید بستن به اینکه همهچیز هفتهی بعد درست میشود توهمی بیش نیست. قانون پایستگی مشکلات در سریالهای تلویزیونی اعلام میکند که آنها از یک اپیزود به اپیزود دیگر بزرگتر میشوند. حتی اگر «بازماندههای استارک» قرار بود، خط داستانی وایتواکرها را ادامه بدهد هم چیزی دربارهی اپیزود سوم تغییر نمیکرد. توئیستهای داستانی باید در چارچوب همان اپیزود جواب بدهند. مرگِ ند استارک در چارچوب اپیزود نهم فصل اول روایت میشود و ما تمام احساساتی که باید نسبت به آن داشته باشیم را همان جا احساس میکنیم. توئیستی که برای جور در آمدن با عقل به یک اپیزود دیگر نیاز داشته باشد یعنی توئیستِ خوبی نبوده است و ترمیم کردن آن در اپیزود بعد، اگر شلختگی کار نویسندگان را بدتر نکند، چیزی را بهتر نمیکند. عدهای در حالی بعد از «شب طولانی» انتظار بهترشدنِ اوضاع در اپیزودهای بعد را داشتند که یادشان رفته بود، ماستمالی کردنِ نبرد وینترفل و نحوهی کشتنِ ضعیفِ شاه شب، اولینباری نیست که سریال یک خط داستانی و یک آنتاگونیستِ بزرگ را سلاخی کرده است. یکی از بزرگترین نقاط ضعفِ فصل هفتم خط داستانی آریا و سانسا و نحوهی کشتنِ لیتلفینگر بود. پس اولین درسی که از «بازماندههای استارک» میگیریم این است که وقتی یکی از مهمترین اپیزودهای یک سریال درحالیکه فقط سه اپیزود از عمرش باقی مانده خراب میکند، به وقوع معجزه ایمان نداشته باشید. مرگش را بپذیرید و منتظر راهبهی سرخی برای احیا کردنش نباشید. در عوض باید خودتان را برای خسارتهای بدتری آماده کنید. هرچه اپیزودهای بزرگتری خرابکاری کنند، هرچه آن اشتباهات پیشپاافتادهتر و اساسیتر باشند (مثل نادیده گرفتنِ استراتژیهای جنگی یا هولهولکی جمع و جور کردن تهدید اصلی داستان)، عواقب سنگینتری هم انتظارِ اپیزودهای بعدی را میکشند. بنابراین اگر «شب طولانی» حکم لحظهای را داشت که بالاخره ماشینِ «بازی تاج و تخت» بعد از مدتها دوام آوردن با ترمزِ بُریده در جادهی پیچ در پیچِ چالوس، از لبهی دره عبور میکند، تنها چیزی که در اپیزودهای بعد باید منتظرش باشی نه بازگشت معجزهآسایش به جاده با ترمز سالم، بلکه کلهمعلق شدنش روی صخرهها، له و لورده شدنِ سرنشینانش و درنهایت آرام گرفتنِ لاشهاش در ته دره پیش از منفجر شدنش است.
«بازماندههای استارک» گردهمایی مشکلاتِ منحصربهفرد خودش، مشکلاتِ سرچشمهگرفته از قسمت اولِ همین فصل، مشکلاتِ سرچشمهگرفته از «شب طولانی»، مشکلاتِ سرچشمهگرفته از فینالِ فصل ششم و مشکلاتِ سرچشمهگرفته از اپیزودِ بدنامِ «آنسوی دیوار» است؛ مخصوصا این آخری که بهعنوان نمادِ سقوطِ «بازی تاج و تخت»، حکم اپیزودی را دارد که تمام آتشها از گور آن بلند میشود و فکر کنم امکان ندارد یک روز دربارهی بلایی که سر این سریال آمده است صحبت کنیم و حرفی از «آنسوی دیوار» نشود. اولین و واضحترین مشکلِ «بازماندههای استارک» که چه عرض کنم، مشکلِ سریال از فینالِ فصل ششم تا حالا اتفاقی است که در رابطه با شخصیتپردازی سرسی لنیستر افتاده است. این روزها مهمترین چیزی که باید دربارهی «بازی تاج و تخت» بدانیم تلاش برای فهمیدنِ ریشهی مشکلات است. مهمترین کاری که باید انجام بدهیم این نیست که به چیزهای پیشپاافتادهای مثل زنجیرهای شاه شب و نحوهی پریدنِ جومونگوارِ آریا برای کشتن شاه شب و لیوان استارباکس گیر بدهیم، بلکه سعی کنیم آن مشکلِ ریشهای که ما را به زنجیرهای شاه شب (ایدهی زامبیدزدی) و آریا (تصمیم سازندهها برای بیرون ریختنِ تمام خط داستانی جان اسنو و و برن) و لیوان استارباکس کشانده است را بیرون بکشیم. چون سریالها هیچوقت در یک اپیزود با کله سقوط نمیکنند، بلکه این اتفاق در گذر زمان میافتد. همان ماجرای سرطانی که در خفا رشد میکند و بعد زمانی خودش را بروز میدهد که سالها از فعالیتِ خیانتکارانهاش میگذرد. اگر «بازماندههای استارک»، اپیزودِ ضعیفی است به خاطر این است که «شب طولانی» اپیزودی ضعیفی بوده و اگر «شب طولانی» اپیزود ضعیفی بوده به این معنا است که اپیزودهای قبلیاش مشکلدار بودهاند. وقتی سریال در یک اپیزود تصمیم میگیرد تا صرفا جهت غافلگیر کردنِ مخاطبانش، معنای پیشگویی ملیساندرا به آریا را تغییر بدهد و تمام درگیریهای جان اسنو با اتفاقات شمالِ دیوار را نادیده بگیرد تا کسی را به قاتلِ شاه شب تبدیل کند که تازه دو اپیزود است که از وجود کسی به اسم شاه شب اطلاع پیدا کرده است، یعنی منتظر باشید تا چیزی شبیه به آن را دوباره ببینید. وقتی آخرالزمانِ یخی وایتواکرها که کل سریال از سکانسِ افتتاحیهاش در حال حرکت کردن به سمت آن بوده، با کمترین ریخت و پاش و تلفات ممکن جمع و جور میشود، باید منتظر وقوعِ اتفاق مشابهای با یک خط داستانی مهم دیگر باشید. اگر در جریانِ مهمترین جنگ سریال، قهرمانان دربرابر دهها زامبی دوام میآورند، باید منتظر تکرار آن به شکلی دیگر باشید. وقتی کار سریال به جایی کشیده است که منطقِ خودش را زیر پا میگذارد تا با کشتن یک غول به دست لیانا مورمونت، لحظاتِ خفن درست کند، باید انتظار وقوع نمونهی دیگری شبیه به آن را هم داشته باشیم.
یادتان میآید به دعواهای خالهزنکی سانسا و دنی در اپیزود اول ایراد گرفتم؟ خب، شاید این مسئله در اپیزود اول چندان مهم به نظر نمیرسید، اما همان گلولهی کوچکِ برف در اپیزود اول فصل هشتم، تبدیل به یک بهمنِ سهمگین در اپیزود این هفته شده است. مشکلاتی که در گذشته چندان به چشم نمیآمدند، در اپیزودهای بعدی تابلوتر میشوند. نکته این نیست که اپیزود قبل بینقص بوده است و این مشکلات ناگهان از هوا ظاهر شدهاند، نکته این است که آنها به مرور تابلوتر میشوند. شاید بتوانیم اتفاقی که در رابطه با کشتهشدن شاه شب به دست آریا افتاد را به خاطر علاقهای که به شخصیت او داریم زیر سیبیلی رد کنیم یا حتی دوست داشته باشیم، اما بلافاصله وقتی نسخهی بدتر همین اتفاق، بدونِ بهره بُردن از موسیقی پُراحساس رامین جوادی که تماشاگر را در موقعیت تعلیق و تنشِ کاذب قرار میدهد در رابطه با سکانس مرگِ ریگال اتفاق میافتد، ماهیت زشتِ واقعیاش را متوجه میشویم. همین اتفاق هم افتاده است. «بازماندههای استارک» سرشار از مشکلاتی است که نمونههای آنها را در اپیزودهای قبل داشتهایم. بنابراین برای ریشهیابی یکی از غدههای سرطانی «بازماندههای استارک» (سرسی لنیستر) باید به خیلی قبلتر برگردیم؛ به اپیزودِ فینالِ فصل ششم و واقعهی انفجارِ سپت جامع بیلور با استفاده از وایلدفایر. انفجار سپت بیلور حکم لحظهای را داشت که افسارگسیختگی سرسی را آشکار کرد. یادم میآید همان موقع مثل تمام طرفداران سریال در دنیا، دربارهی این صحبت کردم که این کارِ سرسی چه عواقب سهمگینی برای او در پی خواهد داشت؛ سرسی اگرچه مجبور به این کار میشود؛ بالاخره دار و دستهی گنجشک اعظم طوری همچون سوسکهای موذی در تمام سوراخ سنبههای قدمگاه پادشاه نفوذ کرده و لانه کردهاند که دیگر افتادن دنبال آنها با دمپایی و مگسکش جواب نمیداد، بلکه همهچیز باید از ریشه سوزانده میشد. هرچند اگر به قبلتر برگردیم، میبینیم که خود سرسی که از این سوسکهای چندشآور ناراحت است، دلیل پرورشِ آنها بوده است. سرسی خودش را در یک چشم به هم زدن، آزاد میکند و با خاکستر کردن هر کسی که بین او و تخت آهنین قرار گرفته، بهراحتی به سمت آن قدم برمیدارد و روی آن مینشیند، اما در عوض بهای سنگینی در انتظارش بود؛ چه بهای شخصی و چه بهای سیاسی و اجتماعی. بهای شخصیاش خودکشی تامن، آخرین فرزند باقیماندهاش بود، اما چیزی که هیجانانگیزتر بود، بهای سیاسی و اجتماعیاش بود؛ اتفاقی که هیچوقت نیافتد؛ بهایی که هیچوقت پرداخته نشد.
مسئله این است که سرسی برخلاف چیزی که خودش فکر میکند، سیاستمدار باهوشی نیست. این چیزی است که خودِ تایوین به او میگوید. در دنیایی که پُر از سیاستمداران حرفهای و زیرکی مثل لیتلفینگر، واریس، تایوین لنیستر و روس بولتون است، سرسی کسی است که فقط ادای بهترینها را در میآورد. درحالیکه بهترین سیاستمداران وستروس حکمِ تیغ جراحی را دارند، سرسی به مثابهی یک پُتک بزرگ است. درحالیکه دیگر سیاستمداران وستروس، در حالی اهدافشان را پیش میبرند که دشمنانشان ندانند چگونه و از کجا ضربه خوردهاند، سرسی دوست دارد تا در هنگام نابودی دشمنانش شلوغکاری کند و به همه بفهماند که «من بودم که فلانی رو نفله کردم». اتفاقا این اولین چیزی است که او در اولین جملهی فصلش در کتاب «ضیافت کلاغها» به آن فکر میکند. او میگوید که رویای نشستن روی تخت آهنین را دیده است. «بالاتر از دیگران». همانطور که کوان لنیستر، عمویش میگوید: «سرسی شیفتهی فرمانروایی است». یا به قول تیریون: «سرسی با تکتک نفسهایی که میکشد به قدرت فکر میکند». بله، چه کسی است که قدرت نخواهد. تقریبا ۹۵ درصد کاراکترهای «بازی تاج و تخت» بهدنبال قدرت هستند. اما قدرتخواهی سرسی با دیگران متفاوت است. آدمهایی مثل رابرت براتیون، استنیس براتیون و راب استارک، قدرتهایی دارند که قابلدیدن هستند. آنها پرچمدارانشان را رهبری میکنند، تاجی به سر دارند و از ارتشهایی بهره میبرند که به تمام دنیا اعلام میکنند که آنها قدرتمند هستند. در نقطهی متضاد آنها کسانی مثل واریس، لیتلفینگر و بانو اولنا وجود دارند که قدرتشان نامرئی است. آنها نه تاجی بر سر دارند، نه رهبری ارتشی را برعهده دارند، نه در میدان نبرد شمشیر میزنند و نه در ملع عام دستور میدهند. در عوض آنها خدای کنترلِ راز و رمزها و جاسوسی هستند. آنها استاد حیلهگیری و نیرنگبازیهای پشتپرده هستند. شاید تاثیرگذاریشان بر سرنوشت دنیای اطرافشان نامرئی به نظر برسد، اما درواقع به تغییر و تحولهای بزرگی منجر میشود. ناسلامتی کل داستان «بازی تاج و تخت» از صدقهسری همکاری لیتلفینگر با لایسا ارن برای کشتن شوهرش و انداختن تقصیر آن به گردن لنیسترها بود. واریس در توطئههای پیچیدهای دست دارد، لیتلفینگر موجب جنگها و مرگ و میرهای زیادی میشود و بانو اولنا هم برای قوی کردن جایگاه تایرلها در پایتخت، پادشاه جافری را مسموم میکند. این سه نفر بدون اینکه کسی خبر داشته باشد برخی از قویترین و بانفوذترین آدمهای وستروس هستند. حتی قویتر از پادشاهان و فاتحان. اما سرسی به قدرتِ نامرئی و نامحسوس علاقه ندارد. در سریال صحنهی معروفی وجود دارد که لیتلفینگر به سرسی میگوید :«دانش، قدرت است»، اما سرسی با دستور دستگیری لیتلفینگر به نگهبانانش حرف او را تصحیح میکند و میگوید: «قدرت، قدرت است».
سرسی دوست ندارد مثل امثال لیتلفینگر و واریس از سایهها بر اتفاقات دنیا تاثیر بگذارد، او میخواهد همه بدانند که او رئیس است و همه به جایگاهش غبطه بخورند. به قول خودش او دوست دارد روی تخت آهنین بنشیند تا همهی لردهای بزرگ و بانوهای مغرور جلوی او زانو بزنند. علاقهی سرسی به غرور و قدرت واضح و دیدنی در هستهی مرکزی شخصیتپردازی او قرار دارد که به نظر میرسد سرچشمهی چنین دیدگاههایی به تایوین، پدر سرسی مربوط میشود. تایوین بعد از اینکه مادرش جوآنا سر زایمانِ تیریون مُرد، تنها والدی بود که سرسی با آن بزرگ شد. تایوین از آن آدمهایی است که دیوانهی حفظ میراث و غرور خاندان و خانوادهاش است. بهطوری که او در کتاب «یورش شمشیرها» به تیریون میگوید که آنها باید قدرت و ثروت کسترلیراک را طوری به نمایش بگذارند که تمام سرزمین آن را ببیند. این طرز فکر و ایدههای تایوین همیشه تاثیر گسترده و عمیقی روی شخصیت سرسی گذاشته است. در طول کتابها و سریال ما بارها میبینیم که سرسی مدام به درسهایی که تایوین به او آموزش داده است فکر میکند. اینکه باید همیشه به همهچیز شک و تردید داشته باشد. اینکه یک ضربهی تمیز شمشیر بهتر از دفاع با سپر است. بنابراین وقتی تایوین توسط تیریون کشته میشود، سرسی خود را بهعنوان جایگزینِ تایوین میبیند. سرسی میخواهد بهعنوان وارثِ قدرت و مقام او دیده شود و سعی میکند تا شبیه به او رفتار و عمل کند. دلیلش این است که سرسی برای رسیدن به قدرت دسیسهچینی نمیکند، بلکه هدفِ او دیده شدن در حال رسیدن به قدرت است. او قدرتش را در سایهها حفظ نمیکند، بلکه دوست دارد آن را به رخ همه بکشاند. سرسی فقط نمیخواهد تا به هدفش برسد، بلکه میخواهد همه بدانند که او با هوش و ذکاوتش به آن هدف رسیده است. سرسی بیش از اینکه یک سیاستمدارِ محتاط و کاربلد باشد، یک بیمار روانی است. سرسی مبتلا به خودشیفتگی شدید است. و این اختلال، از پدرش سرچشمه میگیرد. کسی که هیچوقت سرسی را برخلاف جیمی، بهعنوان دختری که تنها نقشش به ازدواجهای سیاسی خلاصه شده دیده است. تایوین لنیستر همانقدر که از تیریون به خاطر کوتولهبودنش متنفر است، سرسی هم به همان اندازه از نگاه ضدزنش آسیب دیده است. اما فرقشان این است که هرچه تیریون از پدرش فاصله گرفته است، سرسی همواره در تلاش بوده تا خودش را به تایوین ثابت کند. مخصوصا بعد از اینکه جیمی با وجود مخالفتهای پدرش به گاردشاهی میپیوندد و دیگر نمیتواند بهعنوان وارثِ کسترلیراک شناخته شود. سرسی با یک درگیری شخصیتی دیگر نیز در تقلا است و آن هم این است که سرسی خود را بهعنوان «تنها پسر واقعی» تایوین میبیند. نسخهی زنِ تایوین لنیستر. فقط یک مشکل وجود دارد و آن هم این است که سرسی لنیستر حتی اگر همانطور که خود باور دارد، همهی خصوصیات تایوین را داشته باشد، در یک چیز کم میآورد: او یک «زن» است.
زنان قدرتمند زیادی در «بازی تاج و تخت» وجود دارند؛ اولنا تایرل، یارا گریجوی، کتلین، سانسا، آریا، دنریس، ویسنیا و رینیس تارگرین (خواهران اگان فاتح). اما وستروس یک جامعهی قرون وسطایی مرد سالار است. یعنی زنان فقط در صورتی میتوانند به قدرت مستقیم و بیحرف و حدیث دست پیدا کنند که چندتایی اژدها داشته باشند. بعضی زنان مثل اولنا تایرل به شکل نامحسوسی قدرتمند هستند، اما زنان اندکی میتوانند بهطور مستقیم قدرتمند باشند و نکته این است که سرسی به قدرت نامحسوس راضی نیست و میخواهد بهطرز واضح و تایوین لنیسترگونهای قدرتمند باشد. سرسی نه میتواند مثل تایوین بهعنوان دستِ پادشاه روی تخت آهنین بنشیند و نه میتواند مثل تایوین رهبری شورای جنگ را بر عهده داشته باشد. وقتی تایوین صحبت میکند همه گوش میکنند و لال تا کام حرف نمیزنند، اما وقتی سرسی صحبت میکند همه ساز مخالف میزنند و برای حرف آوردن در حرف او احساس آزادی میکنند. همهی اینا به قول خود سرسی به خاطر این است که او یک «زن» است. این موضوع بدجوری اعصاب سرسی را خراب میکند. سرسی فکر میکند تمام ویژگیها و خصوصیات لازم برای تبدیل شدن به وارث واقعی تایوین را به جز یکی دارد: او مرد نیست. بنابراین او از اینکه به خاطر جنسیتش مورد انکار قرار میگیرد و جدی گرفته نمیشود متنفر است. سرسی به یاد میآورد که وقتی او و دوقلویش جیمی به دنیا آمدند، آنها آنقدر به هم شبیه بودند که با هم اشتباه گرفته میشدند. اما سرسی میگوید هیچوقت نفهمیدم چرا با وجود شباهتشان، اینقدر متفاوت با او برخورد میکردند. جیمی برای مبارزه با شمشیر و نیزه آموزش میدید، درحالیکه به سرسی نحوی لبخند زدن و آوازخوانی و دلپذیر بودن را یاد میدادند. جیمی وارث کسترلیراک بود، اما سرسی قرار بود مثل اسب با لرد غریبهای ازدواج کند. سرنوشت جیمی دستیابی به قدرت و افتخارآفرینی بود، اما سرنوشت سرسی ازدواج و بچهدار شدن و زنانگی بود. در نتیجه در کتاب ما بارها سرسی را در حالی میبینیم که آرزوی مرد بودن میکند. چون اگر مرد بود بهراحتی میتوانست بر سرزمین فرمانروایی کند و با شمشیر با دشمنانش مبارزه کند. ولی او ادامه میدهد: «اما خدایان در کینهتوزی کورکورانهشان، بدن ضعیف یک زن را به من دادند». تمام اینها بهعلاوهی ازدواج کردنِ زورکی سرسی با رابرت برایتون، همان کسی که ریگار تارگرین، عشقِ اصلی سرسی را در جنگِ ترایدنت کشته بود و پیشگویی ترسناکِ مگی غورباقه دربارهی سرنوشتِ ناگوار سرسی و بچههایش، او را در زمان حال به کاراکتری تبدیل کرده که بیش از اینکه سیاستمدارِ باطمانینه و باظرافتی باشد، آدم متوهمی است که هر کاری میکند، در جهتِ پُر کردنِ حفرههای درونیاش است. گذشتهی تراژیکِ سرسی بهعنوان کسی که از نابرابریها و بیعدالتیهای جامعه ضربه خورده است و بهعنوان کسی که علاقه و استعدادش برای تبدیل شدن به چیزی فراتر از دختری برای فروختن به خاندانهای دیگر، سرکوب شده است، او را به والتر وایتِ وستروس تبدیل کرده است.
هر دوی سرسی و والتر وایت اگرچه بهعنوان کسانی که علیه قوانینِ دنیایشان شورش میکنند تا افسارِ زندگیشان را به دست بگیرند به کاراکترهای دوستداشتنیای تبدیل میشوند، اما از آنجایی که خودخواهی و قدرتطلبی و خودنمایی مطلق، سوختِ تصمیماتشان را تأمین میکند، به تدریج تصمیمات احمقانهای میگیرند که به سقوط خودشان منجر میشود. هر دو کاراکترهایی هستند که اگرچه در ظاهر باهوش به نظر میرسند، اما درواقع بدون آیندهنگری تصمیمگیری میکنند. هر دو کاراکترهایی هستند که بُردهایشان حکم هرچه کاملتر شدن مسیرشان به سوی نابودی را دارد. هر دو کاراکترهایی هستند که هرکدام از بُردهایشان، عواقب سنگینی در زمینهی مرگِ بیگناهان و از دست دادن همان چیزهایی که سنگشان را به سینه میزنند دارد؛ سرسی در حالی بدون مدرک به کشته شدن جافری به دست تیریون اصرار میکند که با این کار بهطور غیرمستقیم موجب کشتهشدن تایوین و فروپاشی خاندان لنیستر به دست تیریون میشود و والتر در حالی خودش برای شیشه پختن برای تأمینِ خرج زندگی خانوادهاش گول میزند که درنهایت با نگاه وحشتزدهی آنها روبهرو میشود. هر دو کاراکترهایی هستند که اگرچه حاضرند تا کارهای شرورانهای برای حفظ خانوادهشان انجام بدهند، ولی در پایان مشخص میشود که تنها دلیل کارهای شرورانهشان این بوده که از قدرتمند بودنِ لذت میبرند. سرسی به خاطر خودشیفتگیاش تمام خاندانهای دیگر به جز لنیسترها را بیارزش میبیند. به خاطر خودشیفتگیاش عاشق برادر دوقلویش که بازتاب آینهوارِ خودش است میشود و به خاطر خودشفتگیاش عاشق بچههایش که جزیی از خودش هستند میشود. دلیل عدم واکنش نشان دادنِ سرسی به مرگ تامن به خاطر این نیست که تمام انسانیتش از بین رفته است، بلکه به خاطر این است که تامن با پیوستن به مارجری و گنجشک اعظم، دیگر جزیی از سرسی نبوده است که سرسی به او اهمیت بدهد. تمام اینها را گفتم تا به این نتیجه برسم که سرسی هیچوقت یک سیاستمدار حرفهای نبوده. سرسی تا حالا هر کارِ بهظاهر هوشمندانهای که انجام داده به فاجعه منجر شده است. بچههای نامشروعش با جیمی را بهعنوان بچههای رابرت جا میزند که منجر به آغاز جنگ پنج پادشاه میشود. روی فرمانروایی جافری پافشاری میکند که منجر به احساس خطر کردن تایرلها نسبت به جانِ مارجری شده و آنها نقشهی قتل جافری را میکشند. صرفا به خاطر تنفر شخصی نسبت به تیریون، روی گناهکار بودن او در مرگِ جافری پافشاری میکند و موجب کشته شدن تایوین، بزرگترین ستونِ نگهدارندهی لنیسترها میشود. صرفا از روی حسودی به مارجری، ارتشِ مذهب را مجهز میکند و آزاد میگذارد و در نتیجه خودش را در هچل میاندازد. سرسی همواره به همان اندازه که در حال پیشرفت کردن بوده، به همان اندازه هم با سرعت بیشتری در حال سقوط کردن بوده است. و بالاخره ترکاندنِ سپت بیلور جایی است که سرسی به هایزنبرگ تبدیل میشود.
سرسی تا فینال فصل ششم، یکی از کمنقصترین شخصیتپردازیهای «بازی تاج و تخت» را داشت، اما مشکل از جایی آغاز شد که نویسندگان از آغاز فصل هفتم، تصمیم گرفتند تا عواقب سیاسی و اجتماعی انفجار سپت بیلور را با هدفِ تبدیل کردن سرسی به یک آنتاگونیست قدرتمند نادیده بگیرند. اگرچه این موضوع در آغاز فصل هفتم چندان به چشم نمیآمد، ولی حالا که فهمیدهایم سریال قصد دارد تا سرسی را بهعنوان غولآخرِ قهرمانان، بهعنوان آنتاگونیستی بزرگتر از وایتواکرها معرفی کند، دلیلش مشخص شده است. انفجار سپت جامع بیلور در «بازی تاج و تخت» مثل انفجار واتیکان یا حادثهی یازده سپتامبر در دنیای واقعی را دارد؛ به عبارت دیگر سرسی لازم نبود تا برای دیدنِ عواقب ترکاندن سپت بیلور تا پیدا شدن سروکلهی دنی و اژدهایانش صبر کند. پایین کشیده شدن سرسی از تخت آهنین توسط دنی به خاطر منفجر کردنِ سپت بیلور نخواهد بود، بلکه به خاطر این است که سرسی روی تختی نشسته است که متعلق به تارگرینها است. پس نویسندگان با نادیده گرفتنِ بزرگترین بحرانِ ناشی از انفجار سپت بیلور، خط داستانی سرسی را رسما در فصل هفتم و هشتم فلج میکنند و بلایی هم که بالاخره دیر یا زود قرار است سر سرسی بیاید نه به خاطر منفجر کردن سپت بیلور، بلکه به خاطر این است که او روی تختی که متعلق به تارگرینها است نشسته است. حتی چیزی که باعث جدایی جیمی از سرسی میشود نه اطلاعش از عمل تروریستی وحشتناکش، بلکه اطلاع از قول دروغی که او به متحدین شمال دربارهی فرستادن نیروهایش برای جنگیدن با وایتواکرها داده بود سرچشمه میگیرد. اتفاقا سیرِ تبدیل شدنِ والتر وایت به هایزنبرگ هم با یک انفجار کامل میشود. والت با از میان برداشتنِ گاس فرینگ، پادشاهی قلمروی او را به دست میآورد، اما حتما یادتان میآید که فصل پنجم «برکینگ بد» در حالی آغاز میشود که اگرچه قلمروی گاس فرینگ، یک پادشاه جدید به دست آورده، اما خودِ سرزمین در حال فرو پاشیدن است. والت در حالی برنده شده که تمام تشکیلات بهجا مانده از پادشاه قبلی را از دست میدهد و نهتنها باید تلاش کند تا جلوی لو رفتنش بعد از دست پیدا کردن پلیس به دم و دستگاه گاس را بگیرد، بلکه باید از صفر تلاش کند تا قلمروی تازهای را برای خودش بسازد. سرسی اما در حالی عواقب تمام بُردهای پوشالیاش را میبیند که وقتی نوبت به بزرگترینشان میرسد، سریال از آن نه بهعنوان چیزی که سندِ نابودیاش را امضا میکند، بلکه بهعنوان چیزی که سندِ رهبری تاثیرگذارش را امضا میکند استفاده میکند.
این موضوع حتی در مغایرت با تاریخِ وستروس قرار میگیرد. تاریخِ بلند و بالایی که مارتین برای دنیایش نوشته است، فقط یک پسزمینهی داستانی خشک و خالی نیست، بلکه همواره ارتباط تنگاتنگی با اتفاقات حال حاضرِ دنیا داشته است. یکی از تمهای داستانی کتابهای مارتین این است که تاریخ مدام در حال تکرار شدن است. مارتین با تاریخ دنیایش نهتنها قوانین و چارچوبهایی را مشخص کرده است که همواره دربارهی این دنیا صدق میکند، بلکه از تاریخ بهعنوان هشداری برای اتفاقاتِ زمان حال استفاده میکند. نتیجه به دنیای مستحکم و پیوستهای منجر شده که هیچ اتفاقِ غیرمنتظرهای خارج از قوانینِ از پیشتعیینشدهاس نمیافتد. یک روز یک نفر پیدا نمیشود تا کارکرد مهرهی سرباز یا مهرهی اسب را عوض کند. ماجرای نسلکشی خاندانِ رِینهای کستمیر توسط تایوین لنیستر حکم زمینهچینی عروسی سرخ را دارد و فاجعهی ناشی از ازدواجِ دانکن، پسرِ اگان تارگرین پنجم با جنی از اُلداستونز بهجای دخترِ لاینول براتیون که از قبل با او نامزد شده بود، حکم هشداری از سوی تاریخ برای راب استارک و تالیسا را دارد. نزدیکترین شخص به سرسی لنیستر در تاریخِ وستروس هم میگور تارگرین اول، سومین پادشاه تارگرین است که به «میگور بیرحم» معروف بود. میگور نهتنها مثل سرسی تختِ آهنین را با کشت و کشتار و فریبکاری به دست میآورد، بلکه درگیریاش با ارتشِ مذهب به سوزاندنِ «سپت یادگاری» با تمام کسانی که داخلش بودند با استفاده از بالریون، اژدهای اگان فاتح منجر شد. یکی از دلایلِ مخالفتِ مذهب با فرمانروایی میگور، چندهمسریاش بود. چنین چیزی دربارهی سرسی هم صدق میکند. در فصل هفتم هم سرسی اجازه میدهد تا خدمتکارش، رابطهی عاشقانهی او و جیمی را ببیند. اما هیچکدام از عواقبی که در زمینهی چندهمسری، به چنگ آوردن ناحقِ تخت آهنین و سوزاندن سپت یادگاری و کلا ستمگریها و دیکتاتوری، یقهیی میگور را میچسبد و منجر به شورش و هرجومرج در سراسر سرزمین و درگیری مستقیم او با سپتونهای اُلدتاون که حکم واتیکانِ وستروس را دارند میشود، سر سرسی نمیآید. مخصوصا باتوجهبه اینکه در حالی میگور و مادرش از اژدهایانشان برای سرکوب کردن شورشها بهره میبردند که حتی اژدهایان هم در این کار موفق نبودند و آنها هیچوقت نتوانستند تا قدرتشان را بهگونهای که هیچکس جراتِ ایستادگی علیهشان را نداشته باشد ثابت کنند؛ اژدهایانی که سرسی از آنها بهره نمیبرد. اما سریال با نادیده گرفتنِ تاریخ دنیایش، سعی میکند تا سرسی را بهعنوان دسیسهچینِ باهوشی به تصویر بکشد. مسئله این است که حتی اگر دنی و جان اسنویی برای مقابله با سرسی هم وجود نداشت، سرسی باید با عواقب حرکتِ تروریستیاش مواجه میشد، اما حالا که فهمیدهایم قصد نویسندگان تبدیل کردنِ سرسی به آنتاگونیستِ جنگ نهایی سریال بوده است، میتوان فهمید که چرا آنها جلوی سرسی را از درگیر شدن با عواقب انفجار سپت بیلور گرفتهاند. اتفاقی که اینجا افتاده نهتنها باعث حذف کشمکشِ درونی سرسی را از خط داستانی او شده و خط داستانیاش را از یکی از پویاترین و درگیرکنندهترین خطهای داستانی سریال، به یکی از خستهکنندهترین و ساکنترینها در دو فصل هفتم و هشتم تبدیل کرده، بلکه علاوهبر زیر پا گذاشتنِ منطقِ خط داستانی خود او در فصلهای قبلی (روبهرو شدن با عواقب تصمیماتش)، منطقِ دیگر خطهای داستانی گذشتهی سریال و تاریخِ دورِ دنیای سریال را هم زیر پا گذاشته است.
مشکل سریال این است که فکر میکند هر دو واقعهی عروسی سرخ و انفجار سپت بیلور یکسان هستند. سریال انفجار سپت بیلور را همانقدر هوشندانه به تصویر کشیده که عروسی سرخ را بهعنوان دسیسهای هوشمندانه توسط تایوین به تصویر کشیده بود. ولی تفاوتِ بزرگی بین این دو وجود دارد. عروسی سرخ با اینکه توسط دشمنانِ راب استارک برنامهریزی و اجرا شد، اما درواقع از اشتباه خودِ راب استارک با از دست دادن قدرتش سرچشمه میگیرد. برخلاف شاه شب که میتواند زامبیهایش را مجبور به انجام دستوراتش کند، قدرتِ راب استارک به وفاداری لُردهای پرچمدارش وابسته است. بنابراین اشتباهاتِ راب باعث شد تا وفاداری برخی از مهمترین متحدینش را از دست بدهد و تایوین از این فرصت بهعنوان یک جای خالی برای فرو کردن خنجرش به بدنِ کمپین راب استارک نهایت استفاده را کرد. زیرکی تایوین این بود که نهتنها با متحد شدن با برخی از کلیدیترین همراهان راب استارک، از آنها برای حذفِ راب و دیگر لُردها استفاده کرد، بلکه از آن مهمتر، از کسانی که به راب خیانت کرده بودند برای جایگزین کردنِ فرمانروایی شمال استفاده کرد. تایوین اگر بهتنهایی عروسی سرخ را اجرا میکرد، مطمئنا با شورش شدیدتر شمالیها روبهرو میشود، اما با اضافه کردن شمالیهایی مثل بولتونها به نقشهاش کاری کرد تا بعد از حذف راب استارک، نگرانِ جایگزین شدن شخص دیگری بهجای او نباشد. تایوین فقط راب استارک را حذف نکرد، بلکه جای پایش در شمال را هم مستحکم کرد. اما حتی با این وجود، ناآرامیها در ریوران و شمال به پایان نرسید. استارکهای بازماندهها و کسانی که هنوز به آنها وفادار بودند، جای ند استارک و راب و دیگران را گرفتند. تایوین شاید یک دشمن را حذف کرد، اما حتی با وجود کارهایی که برای کاهش دادنِ عواقب عروسی سرخ انجام داده بود، دشمن دیگری جای قبلیها را پُر کرد. حالا این را با انفجار سپت بیلور مقایسه کنید. نهتنها تایرلها و پیروان گنجشک اعظم در بالاترین درجهی قدرتشان قرار داشتند، بلکه سرسی برخلاف تایوین هیچ برنامهای برای کاهش عواقب این کار نداشت. اینکه سرسی دست به چنین کار دیوانهواری بزند کاملا در راستای خصوصیاتِ شخصیتیاش قرار میگیرد، اما اینکه این کار هیچ عواقب سیاسی و اجتماعیای برای او در پی نداشته باشد، در تضاد با چیزی که قبلا در سریال دیده بودیم قرار میگیرد. سرسی برخلاف تایوین با کشتنِ دشمنانش نیازی ندارد تا نگرانِ عواقبش باشد. نهتنها خاندانهای وفادار به تایرلها باید علیه سرسی اعلان جنگ میکردند، بلکه سپتونهای اعظم اُلدتاون و مردم عادی باید به خاطر کشتار دستهجمعی گنجشک اعظم و مردم و مورد بیاحترامی قرار گرفتنِ یکی از مقدسترین مکانهای عبادتی وستروس، علیه سرسی شورش میکردند.
قدمگاه پادشاه تا فینالِ فصل ششم، بهعنوان مرکزِ تمام دسیسهچینیها و سیاسیبازیهای سرزمین، شاید جذابترین لوکیشنِ سریال بود و این امکان وجود داشت که این موضوع بعد از فصل ششم هم ادامه پیدا کند، ولی عدم جدی گرفتنِ عواقب هایزنبرگشدنِ سرسی، قدمگاه پادشاه را به تدریج از پُرحرارتترین لوکیشن سریال، به خستهکنندهترینشان تبدیل کرد. یکی از انتقاداتی که به فصل هفتم میشد، کمتر شدن جنبهی سیاسی سریال در مقایسه با جنبهی جادوییاش بود. عدهای برای توجیه کردن این کمبود دلیل میآوردند حالا که به پردهی آخرِ سریال رسیدهایم، طبیعی است که تمرکز سریال از سیاست به جنگ با وایتواکرها تغییر کند. اما حقیقت این است که طبیعی نیست. طبیعی این بود که درگیریهای سیاسی قدمگاه پادشاه بعد از انفجار سپت بیلور داغتر از همیشه شود، ولی از آنجایی که سازندگان با فصل هفتم، بهجای گسترش دادن، بهدنبالِ هرچه زودتر جمع و جور کردن داستان بودند، با نادیده گرفتن عواقب انفجار سپ بیلور، سیاست را کمرنگ کردند. همچنین جدی گرفتن عواقب کار سرسی به این معنا بود که باید روندِ سقوط او بلافاصله با فصل هفتم شروع میشد، اما هدفِ سازندگان این بود تا او را برای تبدیل کردن به آنتاگونیست آخرِ سریال، زنده و فعال نگه دارند. در نتیجه او را بهطرز غیرمنطقی و بدی به ازای قربانی کردن خیلی چیزها، در صدر قدرت نگه داشتند. دقیقا به خاطر همین است که مارتین در کتابها سرسی را به آنتاگونیست اصلیاش تبدیل نکرده است و داستان او را در حد یک روایتِ شخصی بسته و محدود در قدمگاه پادشاه باقی مانده است. چون کلاس و گروه خونی شخصیت او به «آنتاگونیست آخر» نمیخورد و تلاش برای عوض کردن آن، منجر به لجنی که سریال در آن گرفتار شده است میشود. پس بله، برخلاف چیزی که عموم مردم فکر میکنند نقشِ درگیریهای سیاسی نباید با هرچه نزدیکتر شدن به پایان داستان کمرنگتر میشد، بلکه کمرنگشدن سیاست از شتابزدگی سریال برای هرچه زودتر تمام کردن سریال و بیمنطقیشان برای تبدیل کردن شخصیتی که داستانش هیچوقت دربارهی تبدیل شدنش به یک آنتاگونیستِ تمامعیار و رهبرِ باهوش نبوده سرچشمه میگیرد. تمام اینها در حالی است که دقیقا یک شخصیت وجود دارد که تمام خصوصیاتِ تبدیل شدن به آنتاگونیست نهایی داستان را دارد و آن هم یورون گریجوی است.
نسخهی تلویزیونی یورون گریجوی را که انگار بهعنوان یکی از شخصیتهای دنیای «دزدان دریایی کاراییب» به «بازی تاج و تخت» راه پیدا کرده است را فراموش کنید. مارتین در دو کتاب اخیرش در حال شخصیتپردازی و آماده کردنِ یورون برای بدل شدن به بزرگترین وحشتی که وستروس به خودش دیده، است. نسخهی تلویزیونی یورون در حالی یکی از نقاط ضعف سریال حتی بدون درنظرگرفتنِ کتابها است که نسخهی اصلی یورون حکم یکی از مرموزترین و ترسناکترین و لاوکرفتیترین شخصیتهای شرورِ «نغمهی یخ و آتش» را دارد. یورون کسی است که به ویرانههای والریا سفر کرده است. والریا آنقدر نفرینشده است که دیگران از چند کیلومتریاش عبور میکنند، ولی یورون نهتنها به آنجا رفته است، بلکه با خودش عتیقههایی مثل زرهای از جنس فولاد والریایی و شیپورِ «اسیرکنندهی اژدها» را آورده است. یورون میخواهد به یک خدا تبدیل شود. یورون میخواهد همه بهعنوان یک خدا ستایشش کنند و برای انجام این کار در حال آماده کردن مراحلِ اجرای یک جادوی خونِ بزرگ است. فقط کافی است فصلِ «اِیرون گریجوی» که از کتاب «بادهای زمستان» منتشر شده است را بخوانید تا متوجه شوید با چه شخصیتِ شگفتانگیزی طرفیم. هرچه نسخهی تلویزیونی یورون چیزی بیش از کاریکاتوری بیمزه نیست، نسخهی اصلی یورون یک چیزی در مایههای پنیوایزِ دلقک از رُمان «آن» (It) است. یادم میآید وقتی از اقتباسِ بد یورون گریجوی در جریان فصل هفتم ایراد گرفتم، به یکی از آن کتابگرایانی که دنبالِ خط به خط اقتباس شدن منبع اصلی هستند متهم شدم. اما حتما دلیلی دارد که مارتین، یورون را اینگونه شخصیتپردازی کرده است. قضیه فقط دربارهی این نیست که یکی از شخصیتهای دلخواهی من در کتابها به خوبی مورد اقتباس قرار نگرفته، قضیه دربارهی این است که به خوبی مورد اقتباس قرار نگرفتن یکی از شخصیتهای کلیدی کتابها، چه تاثیر بدی روی روندِ داستانگویی سریال میگذارد. بخش قابلتوجهای از مشکلاتِ سریال از عدم اقتباس وفادارانهی یورون گریجوی سرچشمه میگیرد. نهتنها نسخهی اصلی یورون خصوصیاتِ لازم برای تبدیل شدن به آنتاگونیستِ آخرِ داستان را دارد تا سازندگان مجبور به نادیده گرفتن عواقب انفجار سپت بیلور برای زورکی قوی کردن سرسی نشوند، بلکه یورون که مجهز به شیپور «اسیرکنندهی اژدها» است، در حالی میتواند کنترلِ اژدهایان دنی را به دست بیاورد که سریال مثل اپیزود این هفته، مجبور به زیر پا گذاشتنِ تمام قوانین شناخته شده و نشدهی سریال برای کشتنِ ریگال نشوند. همچنین یورون هماکنون مشغول آماده شدن برای خراب کردن دیوار و راه دادنِ وایتواکرها به جنوب دیوار است. اما سریال برای پُر کردن جای خالی یورون، مجبور شد تا تیریون را مجبور به پیشنهاد کردن نقشهی احمقانهی دزدیدن زامبی به منظور تقدیم کردن یک اژدها به شاه شب کنند که فکر کنم تا حالا همگی خوب میدانیم که نتیجه به چنان اپیزود فاجعهباری منجر شد که هنوز که هنوزه سریال در حال دست و پا زدن در خسارتهای به جا مانده از آن است.
اینگونه نهتنها ارتش مردگان با منطق از دیوار عبور میکردند، بلکه یک دلیل انسانی پشتِ حملهشان وجود میداشت و برخلاف چیزی که در اپیزود قبل دیدیم، حملهشان از لحاظ انگیزه و پسزمینهی داستانی اینقدر توخالی و خشک و خالی نمیشد. بنابراین ناراحتی طرفداران «نغمه یخ و آتش» از حذف کردنِ نسخهی اصلی یورون گریجوی یکی از آن گله و شکایتهای اعصابخردکنِ کتابگرایان که همواره در رابطه با اقتباسهای سینمایی شاهدش هستیم نیست، بلکه به خاطر این است که حذف یورون گریجوی بهعنوان یکی از مهرههای اصلی نیمهی آخرِ «بازی تاج و تخت»، باعثِ به همریختهشدن میدان بازی و قوانینش شده است. وقتی به تمام آسیبهای ریز و درشتی که سریال از حذف یورون گریجوی اصلی برداشته است فکر میکنم سرم درد میگیرد. یورون گریجوی در جمعبندی «نغمه یخ و آتش» همانقدر مهم است که دنی و جان اسنو مهم هستند. یورون گریجوی حکم موتور یک ماشین را دارد. مهم نیست آن ماشین چه رینگهای گرانقیمتی دارد یا چه صندلیهای چرمی دارد. چرا که آن ماشین بدون موتور از جایش حرکت نمیکند. بنیاف و وایس با حذف یورون، در این مدت در حال هُل دادنِ ماشینِ گرانقیمتی بدون موتور هستند. منظورم از مرگِ تدریجی سریال همین است. مرگِ «بازی تاج و تخت» از همان لحظهای آغاز شد که سازندگان تصمیم گرفتند تا بیخیال یورون گریجوی شوند و سعی کنند تا جا خالی او را با زیر پا گذاشتنِ قوانین دنیای خودشان پُر کنند و حالا در فصل هشتم شاهدِ عواقبِ جبرانناپذیر آن تصمیم اشتباه هستیم. اما «شب طولانی» در حالی با خاتمه دادن به تهدید وایتواکرها در جریان یک اپیزود به پایان رسید که عدهای خوشحال بودند که حالا سریال سراغِ همان درگیریهای سیاسی که همیشه نقطهی قوتش بوده است میرود؛ دلیل میآوردند که از آنجایی که اسم این سریال بهجای «نغمه یخ و آتش»، «بازی تاج و تخت» است، پس باید خوشحال باشیم که خط داستانی فانتزی و جادویی وایتواکرها هرچه زودتر به پایان رسیده تا به جنسِ اصلی که جنگ بر سر تخت آهنین است برسیم. مشکل اول این استدلالهای بیپایه و اساس این است که از عدم دریافتِ مهمترین تم داستانی سریال سرچشمه میگیرند؛ «بازی تاج و تخت» هیچوقت دربارهی اهمیتِ تخت آهنین نبوده، بلکه دربارهی بیاهمیتبودن تخت آهنین با وجود تهدیدِ آدرها بوده است. پس حذف شدن آنها بدون اینکه کوچکترین تاثیری روی شرایط سیاسی دنیا بگذارند در تضاد با هویتِ خود سریال قرار میگیرد. اما مشکلِ بزرگتر این استدلالها این است که شتابزدگی سریال در هرچه زودتر بستنِ پروندهی وایتواکرها حتی در صورتی که طرفدارِ این بخش از سریال نیستند نباید خوشحالکننده باشد. اتفاقا باید نگران شوید که اگر سازندگان چنین بلایی را سر داستانی که جلوتر از همه، از سکانس افتتاحیهی سریال آغاز شده بود آوردهاند، چه چیزی جلوی آنها را از تکرار آن در خط داستانی نبرد بر سر تخت آهنین نمیگیرد؟
همانطور که سریال ماجرای انفجار سپت بیلور را ماستمالی کرد، همانطور که کشتنِ لیتلفینگر را ماستمالی کرد و همانطور که خط داستانی وایتواکرها را ماستمالی کرد، چه چیزی باعث شده تا به این نتیجه برسید که این موضوع قرار نیست دربارهی جنگِ دنی و سرسی سر تخت آهنین تکرار نشود؟ خب، واقعیت این است که این اتفاق بهطرز کاملا قابلانتظاری با ماجرای تصمیمِ دنی برای زدن به سیم آخر و به آتش کشیدنِ قدمگاه پادشاه میافتد. روندی که بنیاف و وایس برای رساندنِ دنی به این نتیجه نوشتهاند یکی از شتابزدهترین و شلختهترین چیزهایی است که آنها تا حالا برای «بازی تاج و تخت» نوشتهاند. دنریس یکی از شخصیتهایی است که بعد از فصل سوم قربانی نویسندگی بدِ ینیاف و وایس قرار گرفته بوده و این چیز تازهای برای او نیست، اما اتفاقی که در اپیزود این هفته سر رساندنِ او به مرحلهی افسارگسیختگی میافتد، نهتنها نقشِ گلولهی آخر به مغزِ این شخصیت را دارد، بلکه بخشِ دیگری از مشکلاتِ قدیمی سریال که حالا به شکوفایی رسیده است را افشا میکند. مشکلِ شخصیتپردازی دنی در اپیزود این هفته این است که نهتنها روند منطقیای را برای رسیدن به این نقطه طی نکرده است، بلکه بسیار شتابزده است. دنی در این اپیزود، یک روندِ دو-سه فصلی را در عرض کمتر از نیمساعت طی میکند. مثل این میماند که «برکینگ بد» ناگهان از آخرِ فصل اول به اولِ فصل پنجم میپرید. البته که ما اولین بذرهای کاشته شده دربارهی افسارگسیختگی والت را در فصل اول دیدهایم، اما هیچوقت نمیتوانیم تبدیل شدن ناگهانی او به هایزنبرگِ فصل پنجم را هم قبول کنیم. دلیلِ افسارگسیختگی دنی به از دست دادن تمام داراییهای نظامیاش برای مقابله با سرسی برمیگردد. سوالی که باید از خودمان بپرسیم این است که دنی داراییهایش را چگونه از دست میدهد و آیا این اتفاق بهطرز قابلدرکی میافتد یا نه؟ برای جواب دادن به این سؤال باید به فصل قبل برگردیم؛ همان فصلی که بهطور پیشفرض، مادرِ تمام مشکلاتِ فعلی «بازی تاج و تخت» بوده است. اولین هدفِ دنی به محض مستقر شدن در درگناستون، تصاحبِ قدمگاه پادشاه بود. اما تیریون و واریس با این کار مخالفت کردند. آنها باور داشتند که دنی باید بدونِ نابود کردن رد کیپ و به پرواز در آوردنِ اژدهایانش بر فراز شهر، این کار را انجام بدهد. باور داشتند که این کار باید با کمترین کشت و کشتار ممکن صورت بگیرد. دنی در حالی با اکراه با این پیشنهاد موافقت کرد که لنیسترها در ضعیفترین حالت ممکنشان قرار داشتند؛ مخصوصا بعد از نابود شدنِ بخش قابلتوجهای از ارتششان در جنگ «میدان آتش» در اپیزود «غنائم جنگی». تازه اگر عواقب سیاسی و اجتماعی انفجار سپت بیلور نادیده گرفته نمیشد، مردم سرزمین به احتمال زیاد از دنی علیه تروریستی که به مقدساتشان بیاحترامی کرده بود، حمایت میکردند. اما دنی در حالی میتوانست قدمگاه پادشاه را بهراحتی تصاحب کند که به خاطر هشدارهای تیریون و واریس دربارهی خونریزیهای فراوان، از این کار سر باز زد.
در عوض اتفاقی که افتاد این بود که پای مأموریتِ زامبیدزدی به ماجرا باز شد و هدفِ دنی از جنوب به شمال تغییر کرد. مشکل از جایی پدیدار میشود که دنی با تصمیمش برای عدم حمله به قدمگاه پادشاه جلوی خون و خونریزیهای بیشتر را نگرفت. اُلنا تایرل و هزاران سرباز و غیرنظامی تایرلی توسط حملهی لنیسترها به هایگاردن کشته شدند. هزاران سربازِ لنیستری و تارلی در جنگِ «میدان آتش» کشته شدند. متحدینِ دورنی دنی کشته و از معادله حذف شدند. در زمانیکه دنی در شمال به سر میبرد، سرسی فرصت پیدا کرد تا سلاحهای ضداژدها درست کند. دنی دوتا از اژدهایانش را در نتیجهی مأموریتِ احمقانهی زامبیدزدی و تعلل کردن در حمله کردن به سرسی و فرصت دادن به او برای ساختن سلاحِ ضداژدها از دست داد. او نیم بیشترِ آویژهها و دوتراکیهایش را در جریان جنگِ وینترفل از دست داد و درنهایت سرسی از این فرصت استفاده کرد تا با خریدنِ مزدوران گلدن کمپانی، ارتشِ ضعیفِ لنیسترها را تقویت کند. مسئله این است که نهتنها تصمیم دنی برای عدم حملهی مستقیم به قدمگاه پادشاه باعث نشد تا آدمهای زیادی نمیرند، بلکه استدلالِ تیریون و واریس برای تصاحبِ شهر بدون تلفات با عقل جور در نمیآید. بالاخره تایوین لنیستر در جریان شورش رابرت در حالی قدمگاه پادشاه را با کشتار زنها و بچهها تصاحب کرد که این اتفاق، عواقبِ سیاسی و اجتماعی فلجکنندهای برای فرمانروایی رابرت در پی نداشت. اگر در صورتِ تصمیم دنی برای عدم حمله به قدمگاه پادشاه آدمهای کمتری میمردند، خب میگفتیم دنی در عین از دست دادن یک چیز، چیز دیگری به اسم اخلاق را به دست آورده است. مشکلِ از همان جایی سرچشمه میگیرد که بالاتر گفتم: سرسی لنیستر خصوصیاتِ آنتاگونیستِ نهایی سریال و حریفِ چالشبرانگیزی دربرابر قدرتِ فوقالعادهی دنی را ندارد. بنابراین تصمیم نویسندگان برای حل کردن این مشکل، مطرح کردنِ ایدهی مأموریتِ زامبیدزدی بود؛ ایدهای که جرقهزنندهی آتشی بود که تمام سریال را سوزاند؛ ایدهای که از جای خالی نسخهی اصلی یورون گریجوی سرچشمه میگرفت. از آنجایی که خبری از یورون گریجوی اورجینال برای خراب کردنِ دیوار و راه دادن وایتواکرها به جنوب دیوار نبود، پس نویسندگان مجبور بودند تا با مطرح کردن یک سناریوی احمقانه، دنی را مجبور به پرواز کردن به آنسوی دیوار و تقدیم کردن یکی از اژدهایانش به شاه شب کنند و از آنجایی که یورون گریجوی اورجینال بهعنوان آنتاگونیستی که حریف قدرتمندی برای دنی حساب میشود وجود نداشت، نویسندگان مجبور شدند تا با مطرح کردن سناریوی احمقانهی زامبیدزدی، دنی را به زور درگیرِ اتفاقات شمال کنند، از نیروهایش در جریان جنگ وینترفل بکاهند و به سرسی فرصت بدهند تا نیروی لازم برای ایستادگی در مقابل او را به دست بیاورد.
«آنسوی دیوار» همینطوری بیدلیل لقب منفورترین اپیزود تاریخ سریال را به دست نیاورده است؛ نویسندگان به معنای واقعی کلمه با نوشتن سناریوی آن اپیزود میخواستند تمام مشکلاتشان را که از عدم معرفی کردن یورون گریجوی اصلی سرچشمه میگرفت را حلوفصل کنند که نتیجهاش به وضعیتِ اسفناکِ امروز سریال منتهی شد. فقط در صورتی میتوان با وضعیتِ ضعیف و افسارگسیختهی دنی ارتباط برقرار کرد که این اتفاق بهطرز عادلانه و قابلدرکی افتاده باشد، نه با فریبکاری. یکی از جذابیتهای «بازی تاج و تخت» این است که وقتی اتفاق بدی برای قهرمانانش میافتاد، قابلدرک بود. مرگ راب باتوجهبه دیپلماسی ضعیفش قابلدرک بود. مرگِ ند استارک باتوجهبه بخشندگی و شرافتمندیاش در مرکزِ کثافتکاریهای سرزمین قابلدرک بود. مرگِ اُبرین مارتل بهدلیل اعتمادبهنفس بیش از اندازهاش قابلدرک بود. دنی میخواست قدمگاه پادشاه را تصاحب کند، اما مشاورانش با آن مخالفت کردند و همهچیز از کنترل خارج شد. آن هم نه به خاطر روندِ طبیعی داستان، بلکه در نتیجه دستکاری روند طبیعی داستان توسط نویسندگان. آنها با حذف کردن خطهای داستانی کلیدی کتابها، حریفِ خوبی برای دنی نداشتند، پس چارهای جز دستکاری روند طبیعی داستان برای تضعیف ناعادلانهی دنی و تقویتِ ناعادلانهی سرسی ازطریقِ جدی نگرفتنِ عواقب انفجار سپت بیلور و پیادهروی شرمساریاش نداشتند. اما اتفاقی که سر دنی افتاده است، به فصل هفتم خلاصه نمیشود. در اپیزود این هفته میتوان چند نمونه از دیگر روشهای ناعادلانهی نویسندگان برای زورکی هُل دادن دنی به سوی افسارگسیختگی را دید. مسئلهی اول مربوطبه رازِ والدین جان اسنو میشود. جان اسنو به دنی میگوید که او علاقهای به نشستن روی تخت آهنین ندارد، اما همزمان به درخواستِ دنی دربارهی عدم فاش کردن این راز، جواب رد میدهد. جان با اینکه میداند افشای این راز موجب به هرجومرج کشیده شدن همهچیز در این موقعیت بحرانی میشود، اما نمیتواند دندان روی جگر بگذارد و بهعنوان قهرمانی که بعد از این همه مدت باید از یک جوان خام، به یک مرد خردمند تبدیل شده باشد، متوجهی عواقب این کار شود. حتما دلیلی داشت که ند استارک در تمام این سالها ننگِ خیانت به همسرش و به همراه آوردنِ حرامزادهای با خودش به وینترفل را به جان خرید، اما اجازه نداد تا رازِ والدین جان اسنو از سینهاش خارج شود. ند استارک میدانست که حتی به نزدیکترین افرادِ زندگیاش هم نمیتواند اعتماد کند. میدانست که اگر یک نفر دیگر به جز خودش، از آن خبردار شود، موجب کشته شدن جان اسنو به دست رابرت میشود. حالا جان هم در موقعیت مشابهای قرار گرفته است. این در حالی است که ما جان را بهعنوان «ند استارک»وارترین شخصیتِ «بازی تاج و تخت» میشناسیم. او نهتنها مثل ند استارک، جان خودش را در راه انجام کار درست از دست میدهد، بلکه در اپیزود فینالِ فصل ششم هم وقتی سرسی شرط میگذارد که در صورتی به جنگ علیه وایتواکرها کمک میکند که جان اسنو به کمپین دنی علیه او نپیوندد، نمیتواند دروغ بگوید.
جان مثل ند استارک حتی در بحرانیترین زمان ممکن هم پای آموزههای پدرش میایستد. بنابراین از جان انتظار داریم که در زمینهی حفظ چنین راز مهمی به پدرش رفته باشد؛ مخصوصا باتوجهبه اینکه از عدم علاقهی خواهرانش نسبت به دنی آگاه است. البته که میتوانم تصور کنم که این راز در کتابها هم مخفی نخواهد ماند، اما همزمان میتوانم تصور کنم که افشای آن بهطرز بسیار منطقیتری رخ خواهد داد که مثل اینجا به زیر پا گذاشتنِ یکی از خصوصیاتِ شخصیتی کلیدی جان اسنو منجر نشود. مسئله این است که آریا و سانسا در حالی دل خوشی از دنی ندارند که همزمان سلاحی هم برای وارد کردنِ درگیریشان با او به مرحلهای جدیتری ندارند. بنابراین نویسندگان به هر ترتیبی که شده راز والدینِ جان را به گوشِ سانسا میرسانند تا آنها این سلاح را به دست بیاورند و درام زورکی دعوای سانسا و دنی، زورکیتر از قبل گُر بگیرد. ولی مشکلِ جدیتر این است که درگیری سانسا و دنی اصلا با عقل جور در نمیآید. این درگیری حتی در همان اپیزود اول این فصل هم با عقل جور در نمیآمد، چه برسد به بعد از اتفاقاتِ جنگ وینترفل. نویسندگان در حالی به زور میخواهند سانسا را به جان دنی بیاندازند که رسما هیچ دلیلی برای این کار وجود ندارد. تنها دلیلِ او برای اعتماد نکردن به دنی، به تاریخِ خاندان استارک با اِریس تارگرین برمیگردد که دلیل قویای نیست. مخصوصا بعد از اینکه دنی نصف بیشترِ نیروهایش را در دفاع از وینترفل به کشتن داد. در حال حاضر سانسا برای عصبانی بودن از دستِ جیمی به خاطر یکی از کسانی که در کشتنِ پدرش نقشِ مستقیم داشته، دلیل محکمتری در مقایسه با دنی دارد. اتفاقی که اینجا افتاده خیلی شبیه به درگیری خالهزنکی سانسا و آریا در فصل قبل است. آنجا هم سانسا و آریا هیچ دلیلی برای دعوا مثل دوتا دختربچهی ابتدایی که سر مدادرنگیهایشان موهای هم را میکشند نداشتند. فقط از آنجایی که نویسندگان باید سر سانسا و آریا را با یک چیزی در طول آن فصل گرم نگه میداشتند، پس رو به ایجاد یک بحرانِ بچهگانه و بیپایه و اساس بین آنها آوردند و حالا در این فصل هم برای اینکه سانسا کاری برای انجام دادن داشته باشد، به زور میخواهند سانسا را بهعنوان رهبرِ زیرکی که برای استقلال وینترفل میجنگد نشان بدهند، اما چیزی برای جنگیدن وجود ندارد. پس درست چند دقیقه بعد از اینکه سانسا به جان قول میدهد که رازش را فاش نمیکند، آن را به تیریون لو میدهد.
فاصلهی فاحشی بین تفکرِ بنیاف و وایس و چیزی که بینندگان از سریال میبینند وجود دارد و این موضوع را میتوانید در رابطه با چیزی که آنها در برنامهی بعد از اپیزود این هفته دربارهی تصمیم سانسا گفتند ببینید؛ آنها تصمیم سانسا برای لو دادن رازِ والدین جان به تیریون را بهعنوان حرکتی «لیتلفینگر»گونهای که سانسا از استاد سیاستمداری وستروس یاد گرفته توضیح میدهند. اما چیزی که ما میبینیم به هر چیزی به جز لیتلفینگر شبیه است. برای اینکه حرکتِ سانسا، حرکتِ زیرکانهی «لیتلفینگر»گونهای به نظر برسد (۱) سانسا باید دلیل قانعکنندهای برای مخالفت با دنی داشته باشد (که ندارد) و (۲) این کار در تضاد با هدفِ سانسا که امن نگه داشتن وینترفل است قرار میگیرد. از آنجایی که دلیل قانعکنندهای برای دعوای سانسا و دنی وجود ندارد، سانسا با افشای این راز بیش از هر چیز دیگری کاراکتر دهنلقِ حالبههمزنی به نظر میرسد که طبیعتا هدفِ نویسندگان نیست، اما در ظاهر اینطور به نظر میرسد. درواقع سانسا با این حرکت بهحدی تنفربرانگیز ظاهر میشود که هیچوقت چنین تنفری را نسبت به لیتلفینگر بهعنوان یکی از آنتاگونیستهای سریال احساس نکرده بودم و دوم اینکه سانسا برای شکست دادن سرسی به دنی نیاز دارد؛ سرسی دشمن مشترک آنهاست. اگر چوب کردن لای چرخِ دنی موجب شکست خوردنِ دنی از سرسی شود، سرسی در اولین فرصت به شمال لشگر خواهد کشید تا به حساب سانسا برسد. بماند که ما در حالی داریم به عدم راز نگهداری سانسا ایراد میگیریم که مشکل اصلی این کشمکش، فاش شدن این راز توسط خود جان اسنو است. ماجرای سانسا درکنار فرستادن دنی به شمال در فصل قبل برای فرصت دادن به سرسی برای تقویت کردن نیروهایش، یکی دیگر از ترفندهای فریبکارانه و ناعادلانهی نویسندگان برای تضعیف کردنِ دنی و هُل دادن غیرمنطقی او به سوی افسارگسیختگی است. البته هنوز تمام نشده است. یکی دیگر از این ترفندها، نحوهی کشتهشدنِ ریگال در این اپیزود است. اگر از کسانی هستید که مثل من از تلفات اندکِ جنگ وینترفل بین قهرمانان و زنده ماندن هر دو اژدهای دنی تعجب کرده بودید، حتما حالا میدانید که چرا هر دو اژدها زنده ماندند. چون بلافاصله یکی از آنها با هدفِ اثباتِ ناعادلانهی قدرتِ سرسی در این اپیزود کشته میشود. طبقِ معمول این روزهای سریال، در این صحنه تمرکز روی شوکآفرینی است. بنیاف و وایس به کل فراموش کردهاند که ند استارک درحالیکه برای خودش مشغول راه رفتن در قلعه بود ناگهان با فرو آمدن شمشیری از بیرون از قاب وسط فرق سرش کشته نشد.
شکستن انتظارات وقتی واقعا جواب میدهد که نتیجهی واقعی، منطقیتر از نتیجهای که انتظارش را داشتیم از آب در بیاید. مارتین در یکی از مصاحبههایش در جواب به این سؤال که آیا نظریهپردازیهای آنلاینِ طرفدارانش را چک میکند تا ببیند کسی رازهای داستانش را به درستی حدس زده است و اگر آنها به درستی حدس زده باشند، سرانجامشان را تغییر خواهد داد میگوید: «این کار رو نمیکنم. به چندتا سایت سر زدم و بحث و گفتگوها و تئوریها و گمانهزنیهاشون رو دربارهی مسیرِ داستان و راز و رمزها خوندم. خیلیهاشون کاملا پرت و پلا و اشتباه بودن، ولی بعضیها هم به درستی حدس زده بودن. اینجا زمانی بود که تو سالهای ۱۹۹۹، ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ با این موضوع گلاویز شدم. با خودم گفتم حالا که یه سری یه چیزهایی رو به درستی حدس زدن، آیا باید تغییرشون بدم. تصمیم گرفتم که تغییر دادنشون کار فاجعهباری خواهد بود. بالاخره من در طول داستان سرنخهایی گذاشته بودم که به یه چیز خاص اشاره میکردن و حالا اگه بخوام اون رو فقط به خاطر اینکه یه نفر در بین هزار نفر به درستی حدس زده تغییر بدم، راهحل رضایتبخشی نخواهد بود. این کار مثل یه جور جرزنی میمونه. تو این موقعیت چی کار باید بکنی؟ آیا فقط برای اینکه مردم رو غافلگیر کنی باید تغییرش بدی و یه چیز مسخره و عجیب و غریب رو جایگزینش بکنی که هیچ زمینهچینیای براش انجام ندادی؟ البته که میتونم یهدفعه بیگانههای فضایی رو به داستان اضافه کنم. این یکی حتما همه رو غافلگیر میکنه. بالاخره عمرا هیچکس این یکی رو پیشبینی کرده باشه. اما این کار داستان رو خراب میکنه. فکر کنم بعضی از نویسندهها این کار رو میکنن که اشتباهه. اگه در حال نوشتن یه داستان کاراگاهی باشی و کتابت رو جوری نوشته باشی که به قاتلبودن خدمتکارِ خانه اشاره میکنه و بعد متوجه میشی که یه نفر تو اینترنت از قبل فهمیده که خدمتکار خانه قاتله، نمیتونی یهدفعه وسط داستان تصمیم بگیری که قاتل رو به کلفت خونه تغییر بدی. اینطوری کل کتاب نابود میشه. یهدفعه تموم زمینهچینیها و سرنخهایی که اوایل داستان انجام دادی بود به بنبست میخورن و باید شروع به معرفی کردن سرنخهای جدید کنی و برگردی و معنای صحنههای قبلی رو عوض کنی. گندکاری میشه». این توضیحاتِ مارتین دربارهی اهمیت پایبند ماندن به زمینهچینیهای گذشته است. حالا آن را با توضیحات بنیاف و وایس در برنامهی بعد از اپیزود «شب طولانی» مقایسه کنید: «باید از اتفاقات قابلانتظار دوری کنی و جان اسنو همیشه قهرمان و ناجی بوده. برای همین کشته شدن شاه شب به دست اون به نظرمون درست نمیرسید».
بله، بنیاف و وایس دقیقا همان اشتباهی را مرتکب شدهاند که مارتین در مصاحبههایش هشدار داده بود: تلاش برای تغییر دادنِ سرانجام فقط به خاطر اینکه عدهای آن را به درستی حدس زدهاند. نتیجه به داستانی منجر شده که دربارهی مسیرِ قصهگویی و خلق تعلیق و کشمکشهای درونی نیست، بلکه همهچیز را قربانی لحظهی شوککنندهی آخر میکند. شوک از نتیجهی چیزی که از ناکجا آباد ظاهر میشود سرچشمه نمیگیرد، بلکه نتیجهی چیزی است که همواره جلوی چشمانمان بوده و دستکمش گرفتهایم. شوک حاصلِ اتفاقِ جدیدی است که از دل قوانین از پیشتعیینشدهی بازی بیرون میآید. دور زدن قوانین برای شوکآفرینی به شوک نارضایتبخشی منجر میشود. همانقدر که صحنهی کشته شدن شاه شب به دست آریا تعریفِ یک انتظارشکنی بد بود، نحوهی کشتن ریگال هم همانقدر بد است. هر دو از الگوی یکسانی پیروی میکنند. مشکل اول این است که دنی در حالی مشغول پرواز کردنِ در آسمان است که ناوگانِ یورون به آن بزرگی را نمیبیند. در ابتدا نحوهی فیلمبرداری طوری رفتار میکند که انگار آنها پشت صخرهها مخفی شده بودند، اما نمای شیرجه رفتن دنی به سوی ناوگان یورون نشان میدهد که آن صخرهها آنقدر بلند نیستند که دنی از بالا نتواند یورون را ببیند. اصلا خود بنیاف و وایس میگویند که دنی فراموش میکند که حواسش به دشمن باشد. فراموش کردن در جنگ احمقانه است، نه قابلدرک. فراموش کردن ناوگان یورون آن هم بعد از دو بار غافلگیر شدن توسط آنها احمقانه است، نه قابلدرک. فراموش کردن، منجر به خلق درامِ جذابی نمیشود. شما وقتی که در حال تماشای یک فیلم اسلشر هستید، تماشای کدام قهرمان را در مقابله با قاتل ترجیح میدهید؟ آن قهرمانی که تصمیم میگیرد تا تنهایی زیرزمینِ تاریک خانهاش را بعد از شنیدنِ سروصدای شکبرانگیز چک کند یا آن قهرمانی که خطر را تشخیص میدهد و سعی میکند بهراحتی در دامِ قاتل نیافتد؟ احتمالا دومی. مشکل بعدی ضدهواییهای اسکورپیونِ پیشرفتهی یورون هستند. در دنیای مارتین، بدنِ اژدهایان دربرابرِ تیرهای اسکورپیون مقاوم هستند. به خاطر همین است که در تاریخ وستروس، فقط یک اژدها بهطور شانسی با برخورد یک تیر به چشمش و وارد شدن به مغزش، کشته شده است. مسئله این نیست که چرا تا حالا اسکورپیونها پیشرفته نشدهاند، مسئله این است که نهتنها ساختنِ اسکورپیونهای پیشرفتهای که یورون دارد غیرممکن است (مخصوصا با آن سرعتِ بارگزاری، دقتِ شلیک بینقص و قدرت تخریبشان که با توپهای جنگی عصر مُدرن برابری میکند)، بلکه حتی اگر چنین اسکورپیونهای پیشرفتهای هم ساخته میشدند توانایی بلند شدن روی دستِ اژدهایان را ندارند. و دقیقا به خاطر این است که دیدنِ اسکورپیونهای پیشرفتهی دنی تعجببرانگیز و ضد قوانین دنیای مارتین است. بماند که کشتهشدن مراکسس، اژدهای رینیس خودش یک خط داستانی جداگانه دارد. مرگِ مراکسس مثل ریگار بهطور ناگهانی در عرض چند ثانیه اتفاق نمیافتد. مارتین یک خط داستانی جداگانه دربارهی اتفاقاتی که به مرگ مراکسس و رینیس توسط دورنیها در جریان فتح وستروس توسط اگان تارگرین منجر میشود نوشته است. بنابراین قضیه این نیست که چرا اسکورپیونهای یورون زیادی پیشرفته هستند و چرا دنی فراموش کرده است که ناوگان به آن بزرگی را ببیند، قضیه این است که اگر میخواهی یکی از عناصرِ جادویی و استثنایی این دنیا را بُکشی، باید برای آن زمینهچینی کرده و قوسِ داستانی بنویسی تا وزنِ دراماتیکش احساس شود.
یکی از دلایلی که منجر به عقبماندگی وستروس در طی هزاران سال شده، اژدهایان هستند. اژدهایان با قدرت بلامنازعشان هر سنگر دفاعی و هر سلاح تهاجمی را از کار میاندازند. بنابراین در وستروس، هیچ تلاشی برای پیشرفتِ تسلیحاتِ نظامی صورت نمیگیرد. چون در همین صحنهی کشته شدن ریگال توسط یورون، نهتنها دقتِ شلیک بینظیر یورون غیرممکن است، بلکه از آن غیرممکنتر عدم دقت شلیکِ یورون در زمان شیرجه رفتنِ دنی به سمت اوست. چطور کسی که تا همین چند ثانیه پیش چنین دقتِ بینظیری داشت، ناگهان حتی یکی از تیرهایش به هدفی که بهطور مستقیم در حال نزدیک شدن به سمت اوست نمیخورد. و از آن غیرممکنتر عدم تلاشِ دنی برای دور زدنِ ناوگانِ یورون برای سوزاندن آنها از پشت یا فرود آمدن روی سر آنها از بالا سرشان است. دقیقا اتفاق مشابهای در تاریخِ وستروس که حتی خود سریال هم بهش اشاره کرده افتاده است. در زمان فتحِ وستروس به دست اگان تارگرین، هرنِ سیاه، فرمانروای هرنهال دربرابر زانو زدن در مقابل اگان مقاومت میکند. او که قویترین قلعهی وستروس را ساخته است باور دارد که اگر داخل آن مخفی شود، کاری از اگان ساخته نیست. اما کاری که اگان میکند این است که با بالریون بر فرازِ هرنهال پرواز میکند و قلعه را همچون شمع ذوب میکند و قلعه را به کورهی ساکنانش تبدیل میکند. اژدهایان موجودات جادویی هستند و فقط جادو قادر به کنترل کردن آنها است. دقیقا به خاطر دوری از شکستنِ قوانین دنیای خودش است که مارتین شیپورِ «اسیرکنندهی اژدها» که یورون از ویرانههای والریا پیدا میکند را از مدتها قبل معرفی میکند. یکی از دلایلش این است که نه تنها مارتین یک سلاحِ جادویی برای مقابله با اژدهایان معرفی میکند که منطقی است، بلکه او «اسیرکنندهی اژدها» را از مدتها قبل معرفی میکند تا زمانیکه لحظهی استفاده از آن برسد، هیچ شوکِ پیشپاافتادهای در کار نباشد. مارتین برخلاف بنیاف و وایس علاقهای به مخفی کردن مهرههای شطرنج و بعد ناگهان فاش کردن آنها در لحظهی آخر ندارد. مارتین تمام مهرهها و قوانین را از قبل معرفی میکند و بعد میگذارد تا اتفاقات غافلگیرکنندهای که از درگیری آنها در چارچوب این قوانین ایجاد میشوند را تماشا کنیم.
بنابراین الان ما در کتابها میدانیم که شیپورِ «اسیرکنندهی اژدها»، تهدیدی برای دنی است. سؤال این است که ویکتاریون، برادرِ یورون که این شیپور را در اختیار دارد چگونه از آن استفاده میکند و اصلا آیا این شیپور کار خواهد کرد یا نه. به این میگویند تعلیق. اما کاری که بنیاف و وایس با پیشرفتهتر کردنِ اسکورپیون انجام دادهاند نهتنها در تضاد با قوانین تسلیحاتی و حتی فیزیکی دنیا قرار میگیرد، بلکه یکی دیگر از عواقب منفی حذف کردن یورون گریجوی اورجینال از سریال است. از آن بدتر اینکه آنها از قبل، نسخهی پیشرفتهی اسکورپیون را فاش نمیکنند، بلکه آن را تازه بعد از مورد استفاده قرار گرفته شدن نشان میدهند. دقیقا به خاطر همین است که سازندگان «برکینگ بد»، ناگهان سم رایسن را در لحظهی استفاده کردن از آن در قسمتِ آخر سریال فاش نمیکنند، بلکه این سم در فصل اول معرفی میشود و بعد سؤال این است که این سم چگونه بعدا مورد استفاده قرار میگیرد. قضیه دربارهی اینکه اسکورپیون باید پیشرفت میکرد یا نمیکرد نیست، قضیه دربارهی این است که این نوع شوکآفرینی ازطریق مخفی نگه داشتن یکی از عناصرِ مهم داستانی و بعد افشای ناگهانی آن جهت خلق یک لحظهی شوکهکنندهی پوشالی در تضاد با نوعِ داستانی این سریال قرار میگیرد. قضیه دربارهی پیشرفت کردن یا نکردنِ اسکورپیون نیست، قضیه دربارهی این است که وقتی نویسندگان از روشهای ناعادلانهای برای تضعیف کردنِ دنی استفاده میکنند، حتما نباید با کتابها آشنا باشید تا متوجه شوید که پیشرفت کردن اسکورپیونها یکی دیگر از ترفندهای ناعادلانهی آنها برای تضعیف کردن دنی است. همین که متوجه شوید معرفی کردن نسخهی پیشرفتهی اسکورپیون در تضاد با ماهیتِ داستانگویی شطرنجی سریال قرار میگیرد، ایمان آوردن به ناعادلانهبودنش حتی بدون در نظر نگرفتنِ عدم امکان ساخته شدن چنین سلاحی در دنیای مارتین کافی است. پس نویسندگان علاوهبر فرستادن دنی به شمال برای فرصت دادن به سرسی برای تقویت کردن نیروهایش و تبدیل کردن سانسا به یک آدم نمکنشناس که بهطرز غیرقابلدرکی چشم دیدن دنی را ندارد، با معرفی ناگهانی اسکورپیونهای پیشرفتهی سرسی، ریگال را بدون هیچگونه درگیری میکشند و بعد جلوی دنی را از پرواز کردن در پشت یا فرازِ کشتیهای یورون برای سوزاندنِ آنها میگیرند. افسارگسیختگی دنی در حالی باید به دراماتیکترین لحظاتِ سریال تبدیل شود که روندِ رسیدن به آن آنقدر بد است که نمیتوان هیچ احساسی نسبت به آن داشت. اما اگر فکر میکنید تمام شده، اشتباه میکنید. بعد از غرقشدن کشتیهای دنی در حالی همه خودشان را به ساحل میکشند که میساندی دستگیر میشود. اما چگونگیاش معلوم نیست.
فاصلهی زمانی بین حرکت کردن میساندی به سوی قایقِ نجات و فروپاشی کشتیها چند ثانیه است. اگر میساندی جلوتر از دیگران با قایق فرار کرده است، چرا او بهجای دیگران دستگیر میشود؟ اگر میساندی و دیگران بهطور همزمان غرق میشوند، پس طبیعتا یورون زمانی به میساندی میرسد که او درکنار دیگران روی آب شناور است. پس چرا او بهجای گروگان گرفتنِ افراد مهمتری مثل کرم خاکستری، فرمانده نظامی دنی یا تیریون، مشاورش، میساندی را انتخاب میکند. اصلا یورون از کجا میداند که میساندی چه کسی است و چقدر برای دنی مهم است؟ اگرچه میساندی در مراسم دیدارِ دنی و سرسی در فینالِ فصل هفتم حضور داشت، اما نهتنها او معرفی نمیشود، بلکه یورون آنقدر در جریان آن سکانس درگیرِ مسخره کردن تیان است که احتمالا اصلا متوجهاش نشده است. سؤال بهتر این است که اصلا چرا تمام سرنشینانِ کشتیهای دنی دستگیر و کشته نشدند. بالاخره آنها در حالی بعد از غرق شدنِ کشتیهایشان روی آب شناور میشوند و مجبور میشوند به آرامی خودشان را به سوی ساحل بکشانند که کشتیهای یورون به سرعت میتوانند خودشان را به آنها برسانند و آنها را قبل از رسیدن به ساحل، قتلعام کرده یا گروگان بگیرند. دلایلش تا حالا دیگر باید برای همه مشخص شده باشد: سریال آنقدر عجله دارد که دیگر مسیرِ بین نقاط داستانیاش را طی نمیکند، بلکه از روی آنها میپرد. دوم اینکه عدم نشان دادن دستگیر شدن میساندی و بعد نشان دادنِ دستهای قُل و زنجیرشدهاش در سکانس بعد «شوکهکننده»تر است. نسخهی ضعیفترِ همان ترفندِ پیشپاافتادهای که برای کشتن ریگال و قبل از آن برای کشتن شاه شب استفاده شده بود. همانطور که صحبت دربارهی نحوهی دستگیری میساندی نمیشود و فقط به او بهعنوان گروگان سرسی در رِد کیپ کات میزنیم و همانطور که صحبتی دربارهی اسکورپیونهای پیشرفتهی یورون نمیشود و دنی را از دیدن ناوگانِ تابلوی یورون عاجز میکنیم، همانطور هم ناگهان آریا از پشتِ شاه شب ظاهر میشود. ظاهرا قانونِ جدید سریال این است که اگر دوربین چیزی را نمیبیند، پس کاراکترها هم نمیتوانند آن را ببینند. اگر دوربین آریا را نشان نمیدهد، پس تمام ارتشی که جنگل خدایان را محاصره کردند هم نمیتوانند او را ببینند. اگر دوربین، ناوگان یورون را نشان نمیدهد، پس دنی هم نمیتواند آن را ببیند. تنها دلیلی که میساندی دستگیر میشود به خاطر این است که او بلااستفادهترین و قابلپیشبینیترین شخصیتِ ممکن برای کشتهشدن در این نقطه است. بله، خبر دارم. این همان سریالی بود که ند استارک را کُشت.
اما اگر فکر میکنید استفاده از ترفندهای بد برای تضعیف کردنِ دنی تمام شده، سخت در اشتباهید. بعد از اینکه دنی تصمیم میگیرد تا قدمگاه پادشاه را روی سر سرسی خراب کند، تیریون و واریس در خفا باتوجهبه آگاهیشان دربارهی رازِ والدین جان اسنو تصمیم میگیرند تا به دنی خیانت کرده و جان اسنو را روی تخت آهنین بنشانند و سریال طوری رفتار میکند که ما باید به موفقیتِ نقشهی تیریون و واریس امیدوار باشیم. اگر سریال طوری رفتار میکرد که مشاورههای بد تیریون و واریس به دنی برای سفر به شمال بهجای حمله به قدمگاه پادشاه در فصل قبل، چیزی بود که دنی را در چنین موقعیتِ متزلزلی قرار داده است مشکلی نبود، اما در عوض سریال طوری رفتار میکند که نه، تقصیر دنی است که دیوانه شده و حق با تیریون و واریس است و آنها باید جلوی او را بگیرند. به قول تیریون و واریس، حرکتِ درست این بود که دنی به شمال برود و با وایتواکرها بجنگد، اما دنی با وجود انجام این کار و از دست دادن ارتشش و ویسریون، هیچ احترامی از سوی سانسا و دیگران به دست نیاورده است. این در حالی است که تضاد در حرفهای واریس و تیریون بیداد میکند؛ آنها از یک طرف با به آتش کشیدن قدمگاه پادشاه به خاطر اینکه حرکت ضدانسانیای است مخالفت میکنند (درحالیکه نهتنها کشت و کشتار در یک دنیای قرون وسطایی کاملا عادی است، بلکه از اِگان فاتح با وجود نابود کردن هرنهال روی سر فرماندهی دیکتاتورش، بهعنوان بهترین رهبر تاریخ وستروس یاد میکنند)، اما از طرف دیگر آنها ایدهی محاصره کردنِ قدمگاه پادشاه را برای گرسنگی دادن به مردمش مطرح میکنند؛ مشکل این است که از کی تا حالا گرسنگی دادنِ مردم تا جایی که آنها به جان یکدیگر بیافتند و یکدیگر را تکه و پاره کنند، نقشهی انسانیتری در مقایسه با حملهی مستقیم شده است؟ اگر اینجا کسی دیوانه باشد آن فرد نه دنی، بلکه خود واریس است که در ابتدا قصد داشت تا ویسریس را به پادشاهی وستروس برساند؛ ویسریسی که در فصل اول وقتی متوجه میشود که جورا به خاطر بردهفروشی تبعید شده است، به او میگوید که وقتی تخت آهنین را تصاحب کند، بردهداری را در وستروس معرفی خواهد کرد و کسانی مثل او هیچوقت دستگیر نخواهند شد! در ادامه وقتی تیریون، ایدهی ازدواج کردنِ جان اسنو و دنی را پیشنهاد میکند، واریس با آن مخالفت میکند و دلیل میآورد که مردم علیه ازدواج عمه و برادرزاده شورش میکنند. ولی نکته این است که شاید این نوع ازدواج در دیگر خاندانها غیرقابلقبول باشد، اما مردم وستروس به سنتِ ازدواجهای خواهر/برادری تارگرینها برای خالص نگه داشتنِ خونشان عادت کردهاند و آنها را به خاطر اینکه بومی وستروس نیستند و از والریا آمدهاند استثنا میدانند؛ اصلا خودِ اِریس تارگرین، پدر دنریس با خواهرش رائلا ازدواج کرده بود.
اما چیزی که مخالفتِ واریس با ایدهی ازدواج را احمقانهتر میکند همان نادیده گرفتنِ عواقب رفتارهای سرسی است که در آغاز مقاله دربارهاش گفتم. سرسی در فصل هفتم در حالی رابطهی عاشقانهاش با جیمی را در بوق و کرنا میکرد که هیچ مشکلی برایشان درست نکرد. حالا واریس آن را حرکتِ مشکلآفرینی میداند. این هم یکی دیگر از عوارض جانبی نادیده گرفتنِ عواقب کارهای سرسی بعد از انفجار سپت بیلور. وقتی وستروس هیچ واکنشی به رابطهی سرسی و جیمی نشان نداد، چگونه میتوانیم خطر واکنش نشان دادن آنها به ازدواجِ یک عمه و برادرزادهی تارگرینی که در این زمینه در وستروس استثنا حساب میشوند را باور کنیم. خلاصه اینکه نویسندگان میخواستند دنی را در عرض کمتر از ۴۵ دقیقه از این رو به آن رو کنند، از والتر وایتِ فصل اول به هایزنبرگِ فصل پنجم تبدیل کنند؛ در نتیجه آنها به بیمنطقترین و بیپایه و اساسترین شکل ممکن، هر بلایی که میتوانند سر دنی میآورند تا او را به مرزِ افسارگسیختگی برسانند و بعد ازمان انتظار دارند که با تصمیم دنی برای به آتش کشیدن قدمگاه پادشاه مخالفت کنیم، با تیریون و واریس برای خیانت کردن به او موافقت کنیم، از لیتلفینگربازیهای سانسا برای حفظ استقلالِ شمال ذوق کنیم و همزمان برای نشستنِ جان اسنو روی تخت آهنین هورا بکشیم. اما روندی که برای رسیدن به این نقطه طی کردهایم آنقدر بد است که دقیقا عکسِ چیزی که سریال میخواهد اتفاق افتاده است. نهتنها به با دنی مخالفت نمیکنیم، بلکه بهش حق میدهیم. نهتنها با تیریون و واریس موافقت نمیکنیم، بلکه حالمان از آنها به خاطر در هچل انداختن دنی با مشاورههای بدشان و بعد ادای آدمخوبهها را در آوردن به هم میخورد. نهتنها با استقلالطلبی سانسا همذاتپنداری نمیکنیم، بلکه میپرسیم اصلا این درام زورکی از کجا میآید و نهتنها با نشستنِ جان اسنو روی تخت آهنین هورا نمیکشیم، بلکه وقتی ما با افسارگسیختگی دنی مخالف نیستیم، چگونه میتوانیم برای موفقیت رقیبش هورا بکشیم. این یعنی یک شلختگی افتضاح در داستانگویی که انصافا هرچه تلاش میکنم تا تهاش را پیدا کنم، با یک تاریکی مطلقِ بیانتها روبهرو میشوم. به این میگویند یک داستانگویی آش و لاش که تنها چیزی که میتواند نجاتش بدهد، خالی کردن یک گلوله در مغزش و خلاص کردنش از این همه درد و رنج است. حیف که این سریال و این کاراکترهای دوستداشتنی بیچاره که نوشتن چنین جملاتی دربارهی آنها اشکم را به معنای واقعی کلمه در آورده است، قبل از اینکه خلاص شوند، باید دو اپیزود دیگر هم این درد و رنج را تحمل کنند.
شاید مهمترین دلیلِ رفتارِ عجیب و غریب تیریون و واریس و ازهمپاشیدگی خط داستانی دنی، حذفِ شدن یکی دیگر از خطهای داستانی کلیدی کتابها است. برخلاف یورون که عواقبِ فاجعهبار حذف شدنِ خط داستانیاش را از دو فصل قبل پیشبینی میکردم، تازه از اوایلِ فصل هشتم متوجه شدم که حذف خط داستانی «یانگ گریف» چه تاثیرِ بدی روی سریال گذاشته است. در کتابها معلوم میشود که اولین پسرِ ریگار تارگرین به دست گرگور کلیگین در جریانِ شورش رابرت نمُرده است، بلکه واریس در تمام این سالها در حال آماده کردن او بهعنوان یک پادشاه برای حمله به وستروس و تصاحب تخت آهنین بوده است. خب، حالا خودتان حساب کنید چه پیچیدگی و درام تکاندهندهای در حملهی همزمان دنی و یانگ گریف در تلاش یکسانشان برای تصاحب تخت آهنین نهفته است. وجودِ خط داستانی یانگ گریف بسیاری از مشکلاتِ فعلی سریال را حل میکرد. اول اینکه با وجود یانگ گریف، مناطقِ مهمی مثل دورن، ریچ و استورملندز به این راحتی از درگیریهای وستروس حذف نمیشدند. در کتابها، لُردهای دورن، ریچ و استورملندز به کمپینِ یانگ گریف پیوستهاند. از آنجایی که خبری از یانگ گریف در سریال نیست، نویسندگان تمام جنوب را مجبور میکنند تا از دنی حمایت کنند. اتفاقی که میافتد این است که دنی بهعنوان مادرِ اژدهایان و صاحب دوتراکیها و آویژهها، از یک ابرقدرت، به یک ابرقدرتِ تمامعیار تبدیل میشود و پیروزیاش دربرابر سرسی حکم آب خوردن را پیدا میکند. بنابراین سریال برای اینکه بلافاصله از قدرتِ دنی بکاهد و آن را در سطح سرسی پایین بکشاند، شروع به مطرح کردنِ سناریوهای احمقانه (مأموریت زامبیدزدی و غیرانسانیبودن حمله به قدمگاه پادشاه و فرستادن دوتراکیها به سوی مرگ حتمیشان در جنگ وینترفل) میکند تا دنی را بهطرز ناعادلانهای تضعیف کند. این موضوع نهتنها به داستانگویی بدی منجر میشود، بلکه قدرتهای مهمی مثل ریچ و دورن را هم از معادله حذف میکند و درگیری نهایی را خیلی سرراست میکند. بنابراین اگر ریچ و دورن و استورملندز به یانگ گریف میرسید و دنی هم اژدهایان و دوتراکیها و آویژههایش را میداشت، با توازن قدرت طرف بودیم و نیازی به حذف کردن زورکی ارتش و حمایتکنندگان دنی نمیبود. اینطوری ناگهان تیریون از باهوشترین کاراکتر سریال، با مطرح کردنِ ایدهی مأموریت زامبیدزدی به احمقترین شخصیتِ سریال سقوط نمیکرد.
یکی دیگر از منافعِ حفظ خط داستانی یانگ گریف این است که دنی به محضِ رسیدن به وستروس، شخصی را برای مبارزه با او سر تصاحب تخت آهنین خواهد داشت. در نتیجه نویسندگان مجبور نمیشوند تا با نادیده گرفتن عواقبِ انفجار سپت بیلور و دیگر دیکتاوربازیهای سرسی، او را هرطور که شده به زور و ضرب بهعنوان آنتاگونیستِ آخر حفظ کنند. یکی دیگر از منافعش این است که واریس به چنین کاراکتر غیرطبیعی و بیمنطقی تبدیل نمیشد. حقیقت این است که اگرچه واریس در سریال میگوید که انگیزهاش «خدمت کردن به سرزمین» است، اما نسخهی اورجینالِ واریس اگر آبزیرکاهتر و کثافتتر از لیتلفینگر نباشد، کمتر نیست. در کتابها سرنخهای زیادی دربارهی اینکه واریس طرفدارِ خاندان «بلکفایر» است وجود دارد. خاندان بلکفایر یکی از شاخههای خاندان تارگرین است که توسط دیمون بلکفایر، حرامزادهی مشروع اگان چهارم تأسیس میشود. سپس دیمون بلکفایر علیه پادشاهی برادر ناتنیاش شورش میکند و ادعا میکند که وارث حقیقی تاج و تخت است که به شورشهای طولانیمدت بلکفایر و جنگ داخلی تارگرینها منجر میشود. ماجرا از این قرار است که سرنخهای زیادی وجود دارد که نشان میدهند که یانگ گریف، نه پسرِ ریگار تارگرین، بلکه یک بلکفایر است و واریس بهعنوان طرفدارِ بلکفایرها بالاخره میخواهد با نشاندن یک بلکفایر روی تخت آهنین، شورشهای همیشه شکستخوردهی آنها را به موفقیت برساند. سریال به کل خط داستانیای که وجود شخصیتی به اسم واریس را توجیه میکند و به او انگیزه میدهد را حذف کرده است. نتیجه به واریسِ عجیب و غریبی که الان شاهدش هستیم منجر شده است. یکی دیگر از مزیتهای خط داستانی یانگ گریف این است که از خودتان بپرسید جنگ دنی با چه کسی جذابتر و دراماتیکتر میبود؟ سرسی بهعنوان یک آنتاگونیستِ کاملا سیاه که دنی هیچ کشمکش درونیای برای تماشای سوختنِ او احساس نمیکند یا یانگ گریف؟ دنی به محض رسیدن به وستروس متوجه میشود که باید با یک تارگرین دیگر سر تخت آهنین مبارزه کند. خودتان میتوانید تصور کنید که مارتین قرار است دنی را در چه موقعیتِ پیچیدهای قرار بدهد. دنی از یک طرف تا حالا فکر میکرده که آخرین تارگرین است و ناگهان متوجه میشود از یک طرف باید خوشحال باشد که هنوز فامیلهای زنده دارد و از طرف دیگر ناراحت میشود که برای رسیدن به تخت آهنین باید از سدِ یکی از بازماندگانِ خاندان خودش عبور کند. همچنین مارتین با استفاده از یانگ گریف، شورشهای بلکفایر را به خط داستانی اصلی متصل میکند و درگیریشان را غنیتر از چیزی که الان بین دنی و سرسی شاهدش هستیم میکند. یکی دیگر از منافعش این است که سریال مجبور نمیشود تا با دادنِ نقشِ یانگ گریف بهعنوان رقیبِ دنی به جان اسنو، چنین درام زورکی و بیپایه و اساسی را بین آنها به وجود بیاورد. برای پی بردن به تمام مشکلاتِ این روزهای سریال نیازی به آشنایی با کتابها نیست. اینکه دنی دارد بهطرز غیراُرگانیکی تضعیف میشود و سرسی دارد بهطرز ناعادلانهای قوی میشود ربطی به اطلاع داشتن از تحولاتِ کتابها ندارد. اما تازه بعد از مقایسه کردنِ وضعیتِ سریال با کتابها است که متوجه میشویم این مشکلات از کجا سرچشمه میگیرند: از حذف کردنِ دوتا از خطهای داستانی کلیدی کتابها.
به این ترتیب به سکانسِ نهایی «بازماندههای استارک» میرسیم: قتلِ میساندی. این سکانس حتی قبل از اینکه شروع شود، قابلارتباط برقرار کردن نیست. نحوهی قسر در رفتن سرسی از عواقب کارهایش به کمک نویسندهها، نحوهی گروگان گرفتنِ میساندی و نحوهی مرگِ ریگال بهعنوان اتفاقاتی که ما را به این سکانس رساندهاند آنقدر پرت و پلا بودهاند که نمیتوانیم با نتیجهشان ارتباط برقرار کنیم. ولی مشکلاتِ این سکانس به عواقب اشتباهاتِ قبلی نویسندگان خلاصه نمیشود، بلکه خودش هم شامل مشکلاتِ جدیدتری هم است. مسئلهی اول این است که چرا سرسی با اسکورپیونهای فوقالعاده پیشرفتهاش بلافاصله به ارتشِ ناچیز دنی و دروگون که در تیررسشان هستند حمله نمیکند؟ و از آن مهمتر اینکه چرا حداقل دستور کشتنِ تیریون را نمیدهد؟ اگر هرکس دیگری بهجای سرسی در مقابل دنی قرار داشت این سؤال را نمیپرسیدم. با خودم میگفتم او هرچه باشد، حداقل هنوز کمی از اصولِ اخلاقی جنگ حالیاش میشود. اما سرسی یکی از بیشرافتترین و بیاخلاقترین آدمهای وستروس است. وقتی کسی برای یکجا خلاصشدن از دستِ دشمنانش با منفجر کردنِ سپت بیلور، حرکتی «یازده سپتامبر»وار میزند، دیگر نباید از او انتظار داشته باشیم درحالیکه موقعیت تازهای برای یکجا خلاصشدن از دستِ دشمنانِ جدیدش پیدا کرده است، نباید نهایت استفاده را از آن کند. وقتی انفجار سپت بیلور هیچ عواقب سیاسی و اجتماعی بدی برای او در پی نداشته است، چگونه میتوان پایبند ماندنِ سرسی به اصولِ اخلاقی جنگ برای دوری از عواقب منفیاش در بین مردم را توجیه کرد. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که در حالی بران را برای کشتنِ برادرانش فرستاده است که وقتی تیریون در تیررسِ کماندارانش قرار میگیرد، دستور شلیک نمیدهد. تنها هدفِ این صحنه این است تا با کشتنِ میساندی، یک دلیل دیگر برای افسارگسیختگی به دنی بدهد. در نتیجه نویسندگان به هیچ نکتهی دیگری در این صحنه به جز کشتنِ میساندی فکر نکردهاند. بماند که نهتنها رسیدنِ میساندی به این نقطه هم بیمنطق است، بلکه عدم پریدنِ میساندی با سرسی به پایین بعد از مطمئنشدن از مرگش هم با عقل جور در نمیآید؛ مخصوصا باتوجهبه اینکه این حرکت در تاریخ سریال بیسابقه هم نیست؛ در فصل اول هم سانسا در صحنهای که جافری سرِ قطعشدهی پدرش را به او نشان میدهد، میخواهد با بغل کردن او، از بلندی به پایین بپرد که سندور جلوی او را میگیرد. باز هم تاکید میکنم همانطور که مشکلِ ریشهای سکانس حملهی یورون به ریگال، عدم پرواز کردنِ دنی به پشتسرشان نبود، بلکه فراموش کردن دنی برای دیدهبانی بود، مشکلِ ریشهای این سکانس هم عدم پریدن میساندی با سرسی به پایین نیست، بلکه نحوهی گروگان گرفته شدن میساندی و عدم حمله کردن سرسی به ارتشِ ناچیز دنی است. مشکلاتِ بعدی چیزهایی هستند که از مشکل اصلی سرچشمه میگیرند.
بنابراین حتی اگر بتوانیم دلیل عدم پریدن میساندی با سرسی به پایین یا عدم پرواز کردنِ دنی به پشتِ ناوگان یورون را توجیه کنیم، مشکلِ ریشهای این سکانسها پابرجاست. این وسط، اینکه با وجودِ آمدن زمستان به وستروس با وایتواکرها و با وجود برف باریدنِ در قدمگاه پادشاه در فینال فصل هفتم، سکانسِ اعدامِ میساندی، قدمگاه پادشاه را در حالتی نشان میدهد که خشکتر و آفتابیتر از اِسوس است باری دیگر یادآوری میکند که چقدر خط داستانی وایتواکرها، بدون تاثیرگذاری روی وستروس به سرانجام رسید. اما بدونشک جایزهی بدترین سکانس این اپیزود به سکانسِ بران میرسد؛ همانطور که در نقد اپیزود اول هم حدس زدم، مأموریتِ بران برای کشتن تیریون و جیمی چیزی به جز سرگرم کردنِ کاراکتری که از تاریخ انقضایش گذشته بود نبود. مشکلاتِ این صحنه آنقدر تابلو هستند که فکر کنم اشاره کردن به آنها باعث بیاحترامی کردن به شعورِ خوانندگانم شود؛ از اینکه بران با یک کمانِ کلهگنده بدون اینکه شک کسی را برانگیزد، همینطوری در وینترفل راه افتاده است گرفته تا نحوهی ورود و خروجش از اتاق که بیش از یک سریال تلویزیونی که در یک دنیای غوطهورکننده جریان دارد، همچون تماشای یک تئاتر در یک محیط بسته میماند. از اینکه تیریون و جیمی از دیدنِ بران تعجب نمیکنند تا سرعتِ ریلود کردنِ کمانِ بران در کمتر از یک ثانیه (این تکه نشان میدهد که چرا پیشرفته خواندن اسکورپیونهای کایبرن، استدلال خوبی برای توجیه کردنشان نیست. چون اگر سرعت ریلود آنها به خاطر پیشرفتهبودنشان سریع است، پس چرا سرعتِ کمان بران که پیشرفته نیست، به همان اندازه سریع است). تیریون به بران قول میدهد که در صورتِ پیروزی دنی، هایگاردن به او میرسد؛ اما بران که همه او را بهعنوان یکی از آبزیرکاهترین و زرنگترین کاراکترهای سریال میشناسیم، باید بهتر بداند که هیچ تضمینی برای گرفتنِ هایگاردن وجود ندارد. رها کردن نقد و چسبیدن به نسیه در تضاد با هستهی شخصیتی بران قرار میگیرد. در نتیجه این سکانس همانطور که حدس میزدیم، فاقد هرگونه تعلیق و تنش است. بران فقط به این دلیل در سریال به کاراکتر پُررنگتری تبدیل شده که بین عموم مردم پُرطرفدار است. «بازی تاج و تخت» هم در مسیر تبدیل شدن به یک بلاکباسترِ مارولی، به جایی رسیده که دیگر چیزی که به درد داستان میخورد را انجام نمیدهد، بلکه طبقِ سلیقهی عموم بینندگانش حرکت میکند. اتفاقی که در این اپیزود با بران میافتد نمونهی مشابهی سکانس غولکُشی لیانا مورمونت در اپیزود قبل است. لیانا مورمونت کاراکتری بود که حضورش نباید از اولین صحنهی کوتاهش تجاوز میکرد. اما به محض اینکه آن صحنه، سروصدا به پا کرد، نویسندگان نقشش را بیشتر از پتانسیلهایش آنقدر گسترش دادند که نتیجه به کاریکاتوری تبدیل شد که نحوهی مرگش به نماد بزرگترین مشکلِ این روزهای سریال تبدیل شد: اولویت پیدا کردن خلقِ لحظات خفن و «توییتر»پسند بر پایبند ماندن به قوانین و خصوصیاتِ دنیای سریال.
خیلی از مشکلاتِ این روزهای «بازی تاج و تخت» شاید سرچشمه گرفته از تحولاتِ دگرگونکنندهای مثل حذف دوتا از خطهای داستانی کلیدی کتابها باشد، اما برخی دیگر به وقت کمی که صرفِ صیقل دادن برخی سکانسها شده است مربوط میشود. و مهمتر از آن، از وقت کمی که برای جلوگیری از سراسیمگی تحولاتِ داستانی وجود دارد نشئت میگیرد. مثلا صحنهی تصمیم جیمی برای تنها گذاشتنِ بریین و بازگشت به قدمگاه پادشاه روی کاغذ منطقی است. قوس شخصیتی جیمی و سرسی همیشه در ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر بودهاند. بنابراین فاصله گرفتنِ جیمی از سرسی ازطریقِ کشف کردنِ عشق پاکیزهتری در قالب بریین و بعد تصمیمش برای بازگشت به قدمگاه پادشاه نه برای حمایت از سرسی، بلکه برای خاتمه دادن به رابطهی نیمهکارهاش با او منطقی است و احتمالا در کتابها هم نمونهاش رخ میدهد. اما خب، مثل خیلی از دیگر چیزهای دو فصل اخیر «بازی تاج و تخت»، ابراز عشق جیمی به بریین و بعد بازگشتش به قدمگاه پادشاه در جریان یک اپیزود خیلی سریع رخ میدهد؛ آنقدر سریع که اجازه نمیدهد که این تحولات بهراحتی نفس بکشند، شاخ و برگ پیدا کنند و پخته شوند. هر اتفاقی که در این سریال میافتد قبل از اینکه به پختگی برسد، بلافاصله خام خام از روی آتش برداشته میشود. بنابراین حتی اتفاقاتی که ربطی به خطهای داستانی حذفشده ندارند و روند درستی دارند هم از شتابزدگی سریال جان سالم به در نبردهاند. چنین چیزی دربارهی سکانسِ افشای رازِ والدین جان اسنو برای آریا و سانسا هم صدق میکند. اطلاع پیدا کردنِ آریا و سانسا دربارهی هویت واقعی کسی که همیشه فکر میکردند برادرشان است باید دیده شود. ولی وقتی این نویسندگان در نوشتنِ سکانس اطلاع پیدا کردن خودِ جان اسنو از هویتِ واقعی والدینش شکست خوردند، دیگر چه انتظاری از آنها برای نوشتنِ واکنشِ سانسا و آریا دبه این راز اریم. این سکانس اما رسما ثابت میکند که چه بلایی سر شخصیتِ برن آمده است. یکی از جذابترین خطهای داستانی سریال به کاراکتری منجر شده که چیزی بیش از یک دستگاه اکسپوزیشن نیست. کلاغ سهچشم چیزی بیش از یک گوگلِ فانتزی نیست. صحنهای که جان از برن میخواهد تا داستان والدینش را برای آریا و سانسا توضیح بدهد، نمادِ رسمی خود سریال از بلایی که سر نزول این کاراکتر به یک دستگاه اکسپوزیشن افتاده، است.
یکی از مشکلاتِ اپیزود «شب طولانی»، این بود که تصمیماتِ کاراکترها هیچگونه عواقبی نداشت؛ مخصوصا در رابطه با جان اسنو. مشکلی که به «شب طولانی» خلاصه نمیشد، بلکه یک نمونه از تاثیرِ منفیاش را میتوان در اپیزود چهارم دید. یکی از بهترین لحظاتِ «شب طولانی» که چند دقیقه بعد به نمادِ بدترین مشکل این اپیزود تبدیل میشود، جایی است که جان اسنو در مسیر رسیدن به شاه شب، از کنار سم، بهترین دوستش عبور میکند که در محاصرهی زامبیها روی زمین افتاده است و بدجوری به کمک نیاز دارد. جان اسنو برای یک لحظه در دوگانگی قرار میگیرد، اما تصمیم میگیرد تا به سم کمک نکند. چون به این نتیجه میرسد که شکست دادن شاه شب، مهمتر از نجات دادن زندگی یک نفر است، حتی اگر آن یک نفر، سم باشد. این تصمیم باید به کشته شدن سم منجر میشد. جان اسنو به ازای نجات دادن دنیا، از نجات دادن زندگی بهترین دوستش سر باز میزند. همان چیزی که میری ماز دور به دنریس میگوید: «بهای زندگی، فقط مرگه». یکی از مشکلاتِ کشته شدن شاه شب به دست آریا دقیقا همین است: جان اسنو در حالی برای کشتن شاه شب، تصمیمِ سختی میگیرد که کشته شدن شاه شب به دست آریا، آن تصمیم را به کل بیمعنی میکند و هرگونه معنایی که مرگ سم به ازای کشتن شاه شب میتوانست داشته باشد را از آن سلب میکند. حتی اگر جان اسنو نمیتوانست به شاه شب برسد و آریا کار را تمام میکرد، باز مُردن سم میتوانست به نتیجهی تکاندهندهتری منجر شود و میتوانست معنای عمیقتری به فریاد زدنِ جان سر ویسریون بدهد. بالاخره جان متوجه میشود در حالی با هدفِ کشتن شاه شب، سم را نجات نداده است که دستش به شاه شب نمیرسد و سم بیدلیل میمیرد. او در حالی سم را قربانی کرده است که حتی موفق به به دست آوردن چیزی که در ازای این قربانی باید دریافت میکرد نشده است. اما در عوض چیزی که دریافت میکنیم این است که سم زنده میماند و تصمیمگیری سختِ جان اسنو هیچ رشد شخصیتی و عواقب و کشمکشی برای او در پی ندارد. قضیه وقتی بدتر میشود که در اپیزود این هفته، جان اسنو در حال خداحافظی کردن از سم و گیلی است که متوجه میشود گیلی باردار است. گیلی به جان میگوید که میخواهند اسمش را جان بگذارند و جان جواب میدهد: «امیدوارم که دختر باشه». حالا تصور کنید چه میشد اگر سم در اپیزود سوم میمُرد. آن وقت صحنهی بین جان و گیلی خیلی تاثیرگذارتر میشد. در نسخهی جایگزین، جان متوجه میشود که سم آنقدر او را دوست داشته که میخواسته اسم او را روی بچهاش بگذارد، اما او دلیلِ بزرگشدن بچهی سم بدون پدر خواهد بود. حتی در این نسخه، جملهی «امیدوارم دختر باشه» هعم معنای عمیقتر و غمانگیزتری به خود میگیرد. حالا جان فقط به خاطر فروتنیاش دوست ندارد که بچهی سم دختر باشد، بلکه دوست ندارد اسم کسی که پدرش را نجات نداده است روی بچهاش باشد. اصلا مُردن سم پیشکش. اپیزود این هفته هیچ اشارهای به تصمیم جان برای رها کردنِ سم نمیکند. جان در حالی همین شب گذشته، سم را رها کرد تا بمیرد که آنها در صحنهی خداحافظیشان هیچ اشارهای به این موضوع نمیکنند. مسئلهی حذف شدنِ عنصرِ «عواقب» در این سریال تا این حد جدی و گسترده شده است. اما خیالی نیست. بالاخره هنوز دو اپیزود دیگر باقی مانده است، مگه نه؟