نقد فصل چهارم سریال Better Call Saul؛ قسمت نهم
واقعا کی فکرش را میکرد که اینطوری شود؟ احتمالا از هر ۱۰ نفر از بینندگان سریال، هر ۱۰ نفرشان باور داشتند که جیمی مکگیل بدون دردسر حکم وکالتش را پس میگیرد. راستش، منظورم کاملا بدون دردسر نیست. بالاخره جیمی در یک سالی که از وکالت معلق بوده است دردسرهای زیادی را پشت سر گذاشته است و زجرهای زیادی را تحمل کرده است. منظورم این است فکر کنم همگی قبول داشتیم حالا که او تمام مراحل بازی را با موفقیت رد کرده است و غولآخر را هم زمین زده است باید به چیزی که میخواست میرسید. باید پرنسس را آزاد میکرد. منظورم از «بدون دردسر» فاصلهی کوتاهی است که بین دراز کردن دستش برای گرفتنِ دست پرنسس و بیرون آوردن او از سیاهچالهی قلعه و قدم زدن آنها به سوی خورشیدِ در حالِ طلوعِ افق است. البته که حدس نزدن چنین اتفاقِ غافلگیرکنندهای تقصیر ما نیست. فاصلهی بین دست دراز کردن شوالیه تا گرفتنِ دست پرنسس آنقدر کوتاه است که اصلا در ذهنم نمیگنجید که نویسندگان میتوانند چنین رویداد متحولکنندهای را در آن جا بدهند. آنقدر کوتاه بود که اصلا در دستهبندی اتفاقات سریال به چشم نمیآمد. مثل یکی از آن نمودارهای دایرهایشکل همچون کیکی رنگارنگ با قطعات نامساوی است. «وکیل شدن دوبارهی جیمی»فقط چند صدم درصد از این نمودار را تشکیل میداد. این اتفاق آنقدر در مقایسه با اتفاقات دیگر سریال ناچیز به نظر میرسید که روی نمودار از رنگِ منحصربهفرد خودش هم بهره نمیبرد و در حد یک خط سیاه که از مرکز دایره به بیرون کشیده شده بود میماند. بالاخره یک سال بعد وقتی شوالیه به پشت سرش نگاه میکند با مسیری پُر از جنازههای سربازان و زامبیها و جادوگران و هیولاها و غولها و دیوهای سلاخیشده روبهرو میشود. دیگر چه چیزی در این دنیا باقی مانده است که شوالیه برای رسیدن به سلولِ پرنسس نکشته باشد. دیگر چه چیزی میتواند شوالیه را در نیممتر آخر به دردسر بیاندازد: جواب یکی از کلیشههای اعصابخردکنِ آشنای بازیهای بزن بکش برو جلوی کلاسیک است. معمولا در این بازیها درست در حالی که به نظر میرسید بدترینها را پشت سر گذاشتهایم و درست در حالی که انگشتانمان از فشردنِ کلیدهای کنترلر درد میکرد و به محض اینکه بعد از چند ساعت مداوم، از حالت هشدار به حالتِ آرامش برمیگشتیم تا چند دقیقهای به تیتراژ پایانی بازی خیره شویم و از تمام کردن بازی حسابی کیف کنیم و به خودمان افتخار کنیم، ناگهان زیر پایمان باز میشد و متوجه میشدیم بخشکه این شانس: باید تمام غولآخرهای بازی را دوباره بکشیم.
به محض اینکه دستمان برای گرفتنِ دستِ پرنسس دراز میشد زیر پایمان باز میشد تا مشتمان روی هوا بسته شود. معمولا چالش واقعی تازه از اینجا شروع میشد. برای خیلیها که تا حالا به مرحلهی آخر بازی نرسیده بودند این اتفاق حکم یک غافلگیری تمامعیار در تمام برنامهریزیهایشان را داشت. آنها از اول تعداد جانها و تعداد قدرتیها و مقدار تواناییشان برای بازی مداوم بدون ذخیره را براساس تعداد مراحل بازی برنامهریزی کرده بودند. حالا شوالیهی خسته و کوفته و بیحوصلهای را که بازوهایش از درد و جراحت اجازه نمیدهند شمشیرِ کُند شدهاش را بلند کند تصور کنید که مجبور میشود تا تمام غولهایی را که کشته است دوباره بکشد. پس به خاطر همین بود که همگی باور داشتیم جیمی با اتمام این فصل، وکالتش را بیبروبرگرد پس میگیرد تا همانطور که خودش در آغاز این اپیزود با کیم خیالپردازی میکند، در قالب ساول گودمن ظهور کند. دقیقا به خاطر همین بود که نه تنها به موفقیتِ جیمی در گرفتنِ حکم وکالتش اعتقاد داشتیم، بلکه آنقدر اعتقاد داشتیم که فکر کنم حتی بهش فکر هم نمیکردیم. دوباره وکیل شدنِ جیمی در پایانِ فصل چهارم برای اکثر ما از مدتها قبل حکم یک کارِ تمامشده را داشت. تمام پیشبینیهایمان دربارهی آیندهی سریال به قبل از دوباره وکیل شدن او و بعد از از آن اختصاص داشت. کسی شکی دربارهی اینکه دقیقا در آن روز چه اتفاقی میافتد نداشت. ولی «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) درست یک هفته بعد از اینکه با جملهی «بیا دوباره انجامش بدیم» بهمان رودست زده بود، آن را در اپیزود این هفته هم تکرار میکند و چیزی را که آنقدر دربارهاش مطمئن بودیم که حتی بهش فکر هم نمیکردیم به یکی از بزرگترین غافلگیریها و رویدادهای افشاکنندهی فصلِ چهارم تبدیل میکند. قبول نشدنِ جیمی در جلسهی ارزیابیاش فقط افتادن سنگ دیگری جلوی پایش نیست. بلکه مسیرِ داستان را درست در حالی که بعد از توئیستِ اپیزود قبل به سمت کاملا متضادی عوض شده بود، دوباره به سمتِ متضاد دیگری عوض میکند. این پیچ و تابها به حدی غیرمنتظره و شدید هستند که بهترین رانندههای دنیا هم باید از جان سالم به در بردن از آنها بترسند. اما برخلاف این بازیها که بهطرز ناعادلانهای بهمان نارو میزدند، «ساول» برای توئیستهایش از مدتها قبل زمینهچینی میکند. شاید دقیقا نمیدانستیم که چه اتفاقِ بدی قرار است بیافتد، ولی میدانستیم که این دلشوره بیدلیل نیست. نتیجه یکی از دلهرهآورترین اپیزودهای «ساول» است که وظیفهاش برای بستنِ دینامیتها به دور کاراکترها، کشیدنِ فیتیلهها، آتش زدن سر آنها، تماشای دویدنِ پراشتیاق و پُرجز و وز آتش در حال قهقه زدن برای در آغوش کشیدن چاشنی و پرش نهایی آتش برای فرود آمدن در بغلِ چاشنی و بیرون آمدنِ قلب سراسیمهی کاراکترها از دهانشان را به بهترین شکل ممکن انجام میدهد و لحظهی انفجار و دودهای بلند شده و بدنهای تکهتکهشده را به اپیزود آخر واگذار میکند.
البته بعد از پایانِ خوش قلابی اپیزود هفتهی قبل حدس زده بودیم که با یک آرامش قبل از طوفان طرفیم. در پایان اپیزود هفتهی قبل خیلی راحت میشد گول خورد که همهچیز بین جیمی و کیم رو به راه شده است و آنها از شرِ آن خط باریک سیاه که بینشان یک دنیا فاصله انداخته بود خلاص شدهاند. بالاخره آنها اپیزود را در حالی شروع کردند که رابطهشان در سردترین حالت ممکن قرار داشت. کیم میخواست یک بار دیگر گندکاری جیمی را جمع کند تا قطرِ آن خط سیاه را بیشتر کند. ولی همهچیز به لحظهی «بیا دوباره انجامش بدیم» منجر شد که همچون دست دراز کردن این رابطه قبل از اینکه برای آخرینبار زیر آب برود و غرق بشود و لمس کردنِ معجزهآسای یک تخته چوب شناورِ روی آب بود. ولی خوب شدن ناگهانی اوضاع بیشتر از اینکه حکم موفقیت را داشته باشد، سقوط شدیدتری بود که خودش را در لباسِ موفقیت پنهان کرده بود. اگر تاکنون به نظر میرسید که جیمی تنها قربانی این تراژدی خواهد بود، پیوستنِ کیم به او تغییری در این سرنوشت ایجاد نکرد، بلکه فقط تعداد قربانیها را بیشتر کرد و درد و رنج اتفاقی را که قرار است بیافتد دو برابر کرد. مسئله این است که جیمی هیچوقت با درگیریهای روانیاش و بحرانهای وجودیاش که در طول سریال روی هم جمع شدهاند کنار نیامده است و آنها را حل نکرده است که انتظار داشته باشیم حرارت گرفتنِ رابطهی او و کیم چیزی بیشتر از یک سری نوساناتِ موقت باشد. جیمی عمیقا با مشکلاتِ پیچیدهای دست و پنجه نرم میکند و اپیزود این هفته جایی است که بعد از تمام فرار کردنها و انکار کردنها و شانه خالی کردنها و نادیده گرفتنها، حقیقت در فضای بازِ پشتبام پارکینگ به شکلی افشا میشود که دیگر جیمی نمیتواند رویش را از آن برگرداند و حواسش را به چیز دیگری پرت کند یا آن را لگد کند تا دیگران متوجهاش نشوند. شیاطینِ درونی جیمی مکگیل نعرهزنان در روز روشن خودی نشان میدهند. شاید از قبول نشدنِ جیمی در جلسهی ارزیابیاش حیرت کرده باشیم. ولی راستش را بخواهید خودِ جیمی هم اپیزود این هفته را در حالی شروع میکند که کوچکترین شکی به اینکه هفتهی دیگر همین موقع، دوباره بهطور رسمی وکیل خواهد بود ندارد. اگر روندِ اپیزود قبل حرکت از افسردهکنندهترین نقطه به هیجانانگیزترین نقطه بود، روند اپیزود این هفته برعکس است. با این تفاوت که اگر هیجانِ اپیزود قبل جعلی و غیرقابلاطمینان بود، افسردگی آخرِ اپیزود این هفته تا دلتان بخواهد واقعی و مطمئن است. اگر اپیزود قبل از فروپاشی حرکت کرد و به سوی استحکامی متزلزل رسید، اپیزود این هفته آن استحکام را میگیرد و به یک فروپاشی محکمتر میرساند و چه چیزی بهتر از به تصویر کشیدنِ جیمی و کیم در حال انجام یک دغلبازی دیگر برای نشان دادن همبستگیشان. آنها حالا به چیزی در مایههای سارقانِ حرفهای و بینقصِ«یازده یار اوشن» تبدیل شدهاند که با همکاری یکدیگر میتوانند کوه را هم جابهجا کنند، چه برسد به دوتا نقشه. دیگر خبری از اکراه و عذاب وجدان و عدم اطمینان و شلختگی و شتابزدگی نقشهی هفتهی گذشته نیست. حالا آنها کاملا حرفهای و حسابشده عمل میکنند. آنها روی غلتک افتادهاند. صدای کوبیده شدنِ مهر روی آن نقشهها و لبخندی که با هر ضربهی مهر روی صورتِ کیم پهنتر و پهنتر میشود نهایتِ لذتِ خالص است. لذتهای دیگر در مقایسه با نمای آخرِ منتهی به تیتراژ آغازین این اپیزود مثل مقایسهی آب جوب با عسل تازه بیرون کشیده شده از کندو است.
ولی «ساول»، «یازده یار اوشن» نیست. این داستان دربارهی کلاهبردارانِ قهرمانی که آدمبدها را به سزای اعمالشان میرسند و با نیشخندی بر لب در شلوغی گم میشوند نیست. شاید با تماشای مهارت و خلاقیتشان در انجام کلاهبرداریهایشان ذوق کنیم، ولی هرچه آنها کارشان را بهتر انجام میدهند، بیشتر نگرانشان میشویم. چون موفقیت در کارشان به همان اندازه که موفقیت است، به همان اندازه هم چند قدم آنها را از خود واقعیشان دورتر میکند و روحشان را آلودهتر میکند. «ساول» دربارهی کسانی است که فکر میکنند ابرقهرمان هستند و اگرچه درست فکر میکنند، اما نمیدانند که یکی از ابرقهرمانانِ درب و داغان و مشکلدارِ دنیای آلن مور هستند. اگرچه هفتهی گذشته کیم به درخواستِ کوین برای تغییرِ طراحی یکی از شعبههای بانکشان نه گفت. ولی فقط به خاطر اینکه نه تنها او بعد از چشیدنِ مزهی شیرینِ دور زدن قانون، حوصلهی انجام کارهای کسالتبارِ میسا ورده را نداشت، بلکه انجام دوبارهی این کار زمانِ طولانیای میخواست که آنها را از برنامههایشان عقب میانداخت. اما کیم به انجام این کار کسالتبار از روشی هیجانانگیزتر و خیلی خیلی سریعتر نه نمیگوید. دغلبازی جدید جیمی و کیم در مقابلِ دغلبازی هفتهی پیشِ آنها قرار میگیرد. اگر جیمی و کیم باید کارِ فوقالعاده سنگینی را که شامل چندین ساعت سفر با اتوبوس و نوشتن چند کیسه نامه و بیخوابی کشیدن برای آماده کردن موبایلها بود تحمل میکردند تا وکیل دادگستری را راضی به قول کردن درخواستشان میکردند، حالا آنها باید نیمساعت از وقتشان را بگذارند تا با عوض کردن نقشهها، میانبر بزنند و کاری که چند ماه طول میکشید را جلو بیاندازند. کیم اما هنوز آماده نیست که کاملا به «کیمی قالطاق» متحول شود. او باور دارد که آنها باید از قدرتهایشان فقط به عنوان جایگزینی در موقعیتهای خاص استفاده کنند: «فکر کنم باید از قدرتهامون برای خوبی استفاده کنیم». ولی جیمی به او یادآوری میکند چیزی که با پروندهی هیول، به عنوان وسیلهای برای مبارزه با بیعدالتی شروع شده بود، حالا با تغییر نقشههای میسا ورده، به وسیلهای برای کمک کردنِ به بیشتر پول در آوردنِ یک کمپانی بزرگ تبدیل شده است. اینجا جیمی همان سوالِ اساسی را که کاراکترهای دنیای «برکینگ بد» را تعریف میکند از کیم میپرسد: «و منظورت از خوب چیه؟».
به خاطر این سوال است که کارهای مثلا قهرمانانهی جیمی و کیم را با کاراکترهای کامیکبوکِ «واچمن»(Watchmen) مقایسه میکنم. درست مثل این کامیکبوک که هرکدام از کسانی که خودش را قهرمان میداند، به فلسفهی خودش برای نجات دنیا باور دارد و هرکدام از آنها از تجربهی تعیینکننده و آسیبزنندهای از زندگی شخصیشان سرچشمه میگیرد، چنین چیزی دربارهی کاراکترهای دنیای «برکینگ بد» هم حقیقت دارد. «و منظورت از خوب چیه؟».سوالِ سختی که تنها جوابی که کیم برای آن دارد چیزی به مبهمی «وقتی ببینیمش، متوجهاش میشیم» است. و بعد تنها کاری که در مقابل تحت فشار قرار گرفتن توسط سوال فلسفی جیمی انجام میدهد این است که اخم کند و سکوت اختیار کند. حقیقت این است که برای قهرمانبودن باید واقعا خودخواهی را کنار بگذاریم و دنیا را از پشت فیلتر شخصی خودمان نبینیم. ولی این کار تقریبا غیرممکن است. همانطور که آلن مور در داستانِ دستوپیاییاش گفت، قهرمانان زیر آن نقابها و شنلها، انسانهایی هستند که با درگیریهای روانی خودشان دست و پنجه نرم میکنند و کمبودها و باورهای شخصی خودشان را دارند. و عدم انعطافپذیری آنها و بلعیده شدنشان با بحرانهای شخصیشان یعنی آنها قبل از اینکه توانایی کمک کردن به مردم را داشته باشند، باید خودشان را کمک کنند. کیم حداقل بهطور ناخودآگاه میداند که جیمی با این سوال مچش را گرفته است. شاید یکی از دلایلِ کیم برای آزاد کردنِ هیول به هر قیمتی مبارزه با بیعدالتی بود، ولی وقتی انگیزههای او را به خوبی کندو کاو میکنیم، در عمیقترین لایه به یک انگیزهی خودخواهانه میرسیم. کیم در هنگامِ قبول کردن پروندهی هیول، در یکی از بیانگیزهترین و کسالتبارترین روزهای کاریاش قرار داشت. و پروندهی هیول فرصتی برای تنوع بخشیدن و تزریقِ هیجان و چالش و خطر به کار یکنواختش بود. این موضوع دربارهی عوض کردن نقشههای میسا ورده هم صدق میکند. جیمی میپرسد: «و منظورت از خوب چیه؟» و کیم در ناخودآگاهش خیلی خوب میداند که«خوب» یعنی وقتی که انجام این کار به نفعِ خودشان باشد. جیمی و کیم قرار نیست به یک جفت قهرمانان حقوقی تبدیل شوند که قربانیان سیستم قضایی را با قدرتهای خارقالعادهشان نجات میدهند. آنها این کار را فقط برای سیراب کردنِ کمبودها و نیازها و شیاطین درونی خودشان انجام میدهند. درست همانطور که اگرچه در ابتدا برای ایستادگی والتر وایت در مقابلِ بیعدالتی و انجام هر کاری برای حفاظت از خانوادهاش و تامین آنها هورا کشیدیم، ولی در نهایتِ به صحنهی اعترافِ والت به خودخواهیاش در اپیزودِ فینال میرسیم.
یکی از بزرگترین فاکتورهای تاثیرگذار روی تبدیل شدن جیمی مکگیل به ساول گودمن هم به رابطهاش با چاک مربوط میشود. جیمی آنقدر از چاک به عنوان نمادی از «قانون» متنفر است و آنقدر تلاشهایش برای تغییر نظر چاک نسبت به خودش شکست خورده است که حالا بهطور پیشفرض فقط به یک چیز باور دارد: قانون راهحل نیست و از هرکسی که در این زمینه به برادرش شبیه باشد بلافاصله متنفر میشود. البته که قانون همیشه راهحل نیست. ولی مسئله این است که جیمی از طریق بررسی بیطرفانهی این موضوع به این حقیقت نرسیده است، بلکه رابطهی متزلزلش با قانون از رابطهی بدش با برادرش سرچشمه میگیرد. البته که دنیا بیعدالت و بیرحم است، ولی دلیلِ تصمیم والتر وایت برای هایزنبرگ شدن، به خاطر تنِ دادن به خواسته و نیازهای خودخواهانهاش است. والت در قالب هایزنبرگ راه نمیافتد تا دنیا را به جای بهتری برای قربانیهایی مثل خودش تبدیل کند، بلکه به یکی از همان نیروهای بیرحمی تبدیل میشود که زندگی دیگران را برای رسیدن به خواستههای خودش و لذت بردن از رویاهایش از بدل شدن به یک امپراتورِ بلامنازع نابود میکند. «و منظورت از خوب چیه؟». جیمی این سوال حیاتی را میپرسد و کیم برای یک لحظه مجبور میشود با تناقضِ بزرگی که در رفتارش وجود دارد روبهرو شود. کندو کاو درون خودمان برای یافتنِ انگیزهی واقعیمان برای همهی ما سخت است. مخصوصا برای کیم که خودش را به عنوان کمک کردن به هیول که مورد بیعدالتی قرار گرفته بود قانع کرده بود. ولی حالا قبول کردن این حقیقت یعنی باید در مقابل وسوسههای جیمی و لذتی که از این دغلبازیها میبرد بیاستد و این یعنی تصادفِ سهمگین دو خواستهی متضاد درونی او به یکدیگر. احتمالا هرکس دیگری هم جای کیم باشد ترجیح میدهد که از فکر کردن به این سوال دست بکشد و نظارهگر این تصادف نباشد. اپیزود این هفته، اپیزودِ روبهرو شدن کاراکترها با واقعیتها است. اگر کیم با سوالِ جیمی دربارهی ماهیت «خوب» از نگاهش، مجبور میشود تا برای چند ثانیه انگیزههایش را زیر سوال ببرد، این موضوع با شدت بیشتری برای جیمی اتفاق میافتد. بالاخره جیمی مدت خیلی بیشتری نسبت به کیم خودش را نفهمی زده است و البته که روبهرو شدنش با تناقضِ شخصیتیاش باید به عصبانیت و شوک و افسارگسیختگی شدیدتری هم منجر شود.
اگرچه فکر میکنم هنوز به نقطهای نرسیدهایم که «ساول» اپیزودی همچون «اُزیمندیاس» را که حکم سرانجام واقعی تراژدی «برکینگ بد» را داشت عرضه کند، ولی خط داستانی جیمی در اپیزود این هفته خیلی من را یاد اپیزودِ چهاردهم فصلِ آخر سریال اصلی انداخت. آن اپیزود جایی بود که والت با اینکه دنیا در حال فروپاشی در دور و اطرافش است، ولی تا لحظهی آخر به دروغ گفتن به خودش و لجبازی ادامه میدهد. ولی لحظهی موعود که مسیرِ سریال از روز اول در حال حرکت به سمت آن بود جایی از راه میرسد که والت بعد از گلاویزِ شدن با اسکایلر و چاقویی که در دست دارد برمیگردد و اسکایلر و والتر جونیور را در حالی که از وحشت قصد فاصله گرفتن از او را دارند میبیند و فقط یک چیز برای گفتن دارد: «ما یه خونوادهایم». این ادعا آنقدر توخالی و دروغین و بیمعنی و خندهدار از دهانِ والت بیرون میآید که حتی خودش هم متوجه آن میشود و تصمیم میگیرد تا آنها را تنها بگذارد. با اینکه فکر میکنم هنوز به لحظهی «ما یه خونوادهایم»اصلی در «ساول» نرسیدهایم، ولی از کوره در رفتنِ جیمی در پشتبامِ پارکینگ نزدیکترین چیز به این لحظه است که تاکنون در «ساول» دریافت کردهایم. همانطور که والت با تمام غرور و تکبرش یکدفعه به خودش میآید و میبیند عجب سوتی بزرگی داده است، اپیزود این هفته را با جیمی در با اعتمادبهنفسترین حالت ممکنش آغاز میکنیم. جیمی فقط یک مانع دیگر برای باز پس گرفتنِ حکم وکالتش جلوی خودش میبیند. شکی در اینکه او در این کار موفق میشود وجود ندارد. بالاخره جیمی بارها و بارها و بارها ثابت کرده است که هیچکس شانسی در مقابل زبانبازیهای او ندارد. در نگاه اول این مانع با مانعهای قبلی هیچ فرقی ندارد. جیمی کافی است پروتکل همیشگی که در آن استاد است را به خوبی اجرا کند تا مثل آب خوردن به نتیجه برسد. پس او کت و شلوارِ اتوکشیده و رسمیاش را به تن میکند. در جواب به این سوال که مشغول چه کاری است، طوری دربارهی کار در مغازهی موبایلفروشی حرف میزند که گویی در حال توصیفِ بهترین خاطراتِ زندگیاش است. وقتی حرف از آپدیت ماندن او دربارهی تحولات حقوقی میشود، سر آنها را با صحبت کردن دربارهی پروندهی «کرافورد علیه واشنگتن» میبرد و حتی وقتی بهطور ناگهانی با سوالی دربارهی تعریفِ قانون که برای آن آماده نبود روبهرو میشود، آن را به داستان پُرآب و تابی دربارهی جان کندن و زجر کشیدن برای به دست آوردن چیزی که از صمیم قلب بهش اعتقاد دارد تبدیل میکند. قبلا در نقد اپیزودِ دوم این فصل نوشتم که سازندگان صحنههایی که جیمی سخت مشغول متقاعد کردنِ بقیه است را نه با هدفِ متقاعد کردن کاراکترهای سریال، بلکه با هدف متقاعد کردن مخاطبان سریال مینویسند. این باعث میشود که بینندگان برای باور کردن مهارتهای جیمی نه به واکنشِ کاراکترها، بلکه از خودشان به عنوان منبع استفاده کنند که تفاوتش از زمین تا آسمان است. برای نمونه سکانسِ تلاش جیمی برای توصیفِ مزایای خرید دستگاه کپی که کاری میکرد آدم برای لحظاتی به فکر خرید یکی از این دستگاههای اداری برای گذاشتن کنار پذیرایی خانهاش فکر کند به یاد بیاورید.
سکانسِ گفتگوی جیمی با مصاحبهکنندگانش هم از همین جنس است. با اینکه ما به عنوان کسی که از رازِ درونی جیمی اطلاع داریم، میدانیم که تمام حرفهایی که او میزند کاملا واقعی نیستند و جیمی فقط در حال داستانبافیهای همیشگیاش برای رسیدن به چیزی که میخواهد است. ولی نمیتوان تحتتاثیر حرفهایش قرار نگرفت. شما را نمیدانم، ولی من یکدفعه به خودم آمدم و دیدم اشک در چشمانم حلقه زده است. حتی مایی که از انگیزههای غیرصمیمانهی او آگاه هستیم هم نمیتوانیم جلوی گول خوردنمان را بگیریم. این نشان میدهد که جیمی کافی است اراده کند تا هرکسی که با او آشنا هست و نیست را به تله بیاندازد. اعتمادبهنفسی که جیمی به خودش دارد، همان اعتمادبهنفسی است که ما به مهارتهای حیلهگری او داریم. و دقیقا همین اعتمادبهنفس و غرور کاذبی که او به خودش دارد همان چیزی است که جلوی دیدنِ ضعفهایش را که در نگاه بقیه کاملا تابلو است میگیرد. چنین چیزی دربارهی سرانجامِ والتر وایت هم صدق میکرد. والت به قسر در رفتنهایش معروف است. ضجه و زاری جسی جلوی هنک که فریاد میزد والت هر کاری که دلش میخواهد انجام میدهد و بعد از زیر عواقبش قسر در میرود را به یاد بیاورید. ولی نکته این است که والت به ازای هر باری که از کارهای وحشتناکش قسر در میرفت، غرورش را بزرگتر و خودش را آسیبپذیرتر میکرد. او از نگاه خودش یک امپراتورِ دستنیافتنی بود، ولی همزمان شرایط سقوط خودش را هم پیریزی کرده بود. جیمی هم با غروری که جلوی دیدنِ بزرگترین ضعفش را میگیرد روبهروی مصاحبهکنندگانش مینشیند. نبوغِ لحظهی روبهرو شدن جیمی با گندی که بالا آورده است در مقایسه با لحظهی «ما یه خونوادهایم» از «برکینگ بد» در این است که در نگاه اول اصلا شبیه یک گند به نظر نمیرسد. این صحنه به واضحترین شکل ممکن تفاوتِ این دو سریال و دلیلِ ییچیدگی نامحسوستر «ساول» نسبت به «برکینگ بد» را نمایان میکند. در «اُزیمندیاس» ما جلوتر از والت متوجه میشویم فاجعهای که نباید رخ میداد رخ داده است. از جملهی معروفِ هنک (“تو باهوشترین آدمی هستی که…”) و زندانی شدنِ جسی توسط نئونازیها تا چپاول پولهای والت و سرگردانی او در بیابان و لحظهی «ما یه خونوادهایم»، همه بهطرز تابلویی داشتند به والتی که نمیخواست گوش کند خبر بدهند که دیگر بس است. همهچیز تمام شده. ولی مشابهی همین صحنه در «ساول» به گونهای نوشته شده است که خیلی عادی به نظر میرسد. بهطوری که حتی مایی که با استفاده از داستانگویی و سرنخهای کارگردانان از درونیاتِ جیمی خبر داریم هم به بزرگترین کمبودِ این سکانس شک نمیکنیم، چه برسد به خودش که در نهایتِ انکار به سر میبرد. سازندگان از طریق گول زدن ما، کاری میکنند تا فاصلهی جیمی با واقعیتِ درونیاش را به نمایش بگذارند. به همان اندازه که ما در این صحنه پرت بودیم و در طول فصل منتظر بودیم که جیمی در یک چشم به هم زدن حکم وکالتش را باز پس بگیرد، به همان اندازه هم جیمی در جریان این سکانس پرت بود.
جیمی مرتکب دو اشتباه در طولِ مصاحبهاش میشود. اشتباهِ واضحتر که تا وقتی کیم آن را برایش باز نکرده است، خودش متوجهاش نمیشود این است که او حتی یک بار هم به چاک اشاره نمیکند. سه وکیلی که رسیدگی به پروندهی تعلیقش را برعهده دارند میخواهند که او چیزی دربارهی برادرِ فقیدش بگوید که اتفاقا درگیری جیمی با او منجر به تعلیقش شده بود، اما هرگز به ذهنِ جیمی خطور نمیکند که حداقلِ ادای اهمیت دادن به چاک را هم در بیاورد. وقتی کیم در جریانِ جر و بحثشان در پشتبامِ پارکینگ به این نکته اشاره میکند، جیمی طوری افکارِ مرتبط به چاک را دفن کرده است و روی آن بتنریزی کرده است که غافلگیر میشود. جیمی به درستی دلیل میآورد که اشاره به برادرش به عنوان یکی از منابع الهامش برای وکیل شدن، نهایت عدم صداقت و صمیمیت است. کاش اینطور بود. ولی همگی ما میدانیم که شاید جیمی، چاک را فراموش کرده باشد، اما روحِ چاک همچون یک عنکبوتِ سیاه پشمالوی چندشآور در ناخودآگاهش لانه کرده است و کنترل احساسات و رفتارش را بهطرز نامحسوسی به دست گرفته است. جیمی شاید حق داشته باشد که دیگر به چاک فکر نمیکند و اگر به او اشاره میکرد دروغ میگفت، ولی جیمی از آغازِ فصل چهارم هر کاری که کرده است تحتتاثیرِ جملاتِ بیرحمانهی آخر چاک به او و نقشش در خودکشیاش انجام داده است. جیمی شاید خودش متوجه نباشد که تحتتاثیرِ چاک است، ولی هرکسی که او را میشناسد، یا از این حقیقت آگاه است یا به یک چیزی در این آدم شک میکند. از عدم واکنشِ جیمی به نامهی چاک که کیم را به گریه انداخت تا تحقیرِ خنده خندهی ریچارد شویکارت در حضور کارمندانش. هرکسی با جیمی تعامل دارد فقط کافی است اطلاعاتی از رابطهی او و برادرش داشته باشد تا متوجه احساساتِ آشفته و خشمگین و انزجاری که او نسبت به برادرش دارد شود. جیمی خودش را در آینه شبیه یک آدم عادی میبیند، ولی دیگران او را همچون مشعل متحرکِ سوزانی میبینند که تاثیراتِ ناشی از رابطهی پرالتهابش با چاک در جزییترین حرفها و رفتارهایش آشکار است. دقیقا همانطور که برای ما بینندگان سریال آشکار بوده است. تقریبا امکان نداشت در طولِ فصل چهارم، یک بار دربارهی درگیریهای درونی و ناخودآگاه جیمی با چاک حرف نزنیم. چرا که، چاک شاید مُرده باشد؛ او شاید فقط چند دقیقه در کل فصل چهارم تا این لحظه جلوی دوربین ظاهر شده باشد، اما او دور تا دور مغز جیمی را سیمخاردار کشیده است. جیمی توسط شیاطین درونیاش تسخیر شده است و خودش خبر ندارد. و مشکل این است که سه وکیلِ مصاحبهکنندهی جیمی از رابطهی او با برادرش آگاه بودند. شاید اگر آنها از گذشتهی جیمی خبر نداشتند، او میتوانست دخل آنها را بیاورد. ولی جیمی وقتی روبهروی آنها مینشیند، انگار روبهروی بینندگان سریال نشسته است که از جیک و پوکش آگاه هستند. جیمی با آنها همچون قربانیان همیشگیاش رفتار میکند. ولی او به محض باز کردنش دهانش و پُرحرفیهای همیشگیاش شروع به ساطع کردنِ همان انرژی منفی آتشینی میکند که نسبت به چاک دارد.
هرکسی که با جیمی تعامل داشته باشد متوجه این انرژی منفی میشود، ولی فقط آنهایی که از گذشتهی جیمی با برادرش اطلاع دارند، میدانند که این انرژی از کجا سرچشمه میگیرد و از بد حادثه، مصاحبهکنندههای جیمی از آن آگاه هستند. این انرژی منفی یک استعاره نیست. جیمی واقعا از خودش خشم و تنفر ساطع میکند و شاید مایی که به آن عادت کردهایم چندان متوجه آن در جریان مصاحبه نشویم، ولی مصاحبهکنندهها به وضوح آن را احساس میکنند و از روی دلیل و مدرک و نه از روی احساساتِ اشتباه، حکم عدم صداقتِ جیمی را صادر میکنند. این انرژی منفی حداقل در دو جا احساس میشود. اولینبار جایی است که جیمی برای تحتتاثیر قرار دادن مصاحبهکنندهها، با اشتیاق شروع به صحبت دربارهی پروندهی «کرافورد علیه واشنگتن» میکند. جیمی به درستی توضیح میدهد که این پرونده اهمیتِ بازجویی متقابلِ شاهدان را ثابت کرد. بازجوبی متقابلِ شاهدان به مکانیسمی گفته میشود که وکیلِ طرف مقابل، این حق را دارد تا از شاهدِ طرف دیگر سوالاتِ تهاجمی و صریح بپرسد و شاهدِ سوگند خورده هم باید آنها را جواب بدهد. خب، تکنیکِ بازجویی طرفِ متقابل دقیقا همان حرکتی بود که جیمی با استفاده از آن چاک را در دادگاهشان نابود کرد. در نتیجه جیمی با هیجانزده شدن برای «کرافورد علیه واشنگتن» بهطور ناخودآگاه داشت از کاری که با چاک کرد دفاع کرده و خوشحالی میکرد. جیمی در این لحظه همچون قاتلی به نظر میرسد که با هیجانِ دربارهی قتلهایی که با چاقوی موردعلاقهاش انجام داده است تعریف میکند. و البته که به نظر میرسد مصاحبهکنندهها که از ته و توی دادگاه چاک آگاه هستند، متوجه این تناقضِ بزرگ میشوند. از یک طرفِ جیمی را به عنوان وکیلِ خندهرو و بامزه و پشیمانی داریم که آماده است تا به عنوان وکیلی بهتر به سر کارش برگردد و از طرف دیگر او همچون قاتلهای سریالی روانی بدون اینکه متوجه شود از وسیلهای که برای کشتنِ قربانیانش استفاده کرده بود با هیجان تعریف میکند. این از اشتباه اول. اما اشتباه مهمتر در اواخر مصاحبه اتفاق میافتد. یکی از وکلا از جیمی میپرسد که قانون برای او چه معنایی دارد و از درهمرفتنِ چهرهی جیمی مشخص است که او تا حالا به چنین سوالی فکر نکرده است. این تنها لحظه در طول مصاحبه است که جیمی غافلگیر میشود. البته کیم بعدا دشواری این سوال را تایید میکند. ولی درهم رفتنِ چهرهی جیمی ناشی از روبهرو شدن با این یک سوالِ سخت نیست، بلکه به خاطر این است این سوال هم مثل چاک، هرگز به ذهنش خطور نکرده بوده است. جیمی در طول این مصاحبه حداقل در ظاهر تحتکنترل و بااعتمادبهنفس به نظر میرسد. ولی این سوال همچون یک هوک چپ است که از ناکجا آباد ظاهر میشود و فکش را جابهجا میکند و با یک دنیا سرگیجه رهایش میکند.
سکوتِ تقریبا طولانی جیمی، سکوت کسی که در حال تامل برای گفتن جوابی که میداند نیست، بلکه سکوتِ کسی است که دارد با خودش میگوید: «حالا باید چه خاکی تو سرم بریزم». احتمالا هرکسی به جز جیمی بود، به محض شنیدن این سوال در جا نفله میشد. ولی جیمی از مهارت و خلاقیتش استفاده میکند تا از ناکاوت شدن فرار کرده و مسابقه را بعد از کمی تلوتلو خوردن، سر پا به پایان برساند. اما همان یک مشت کافی است تا او را بازندهی مسابقه اعلام کنند. فراموش کردن چاک برای جیمی فقط به معنی فراموش کردنِ چاک نیست. چاک همیشه نمادی از تعریفِ خالصِ قانون برای جیمی بوده است و طبیعی است که او در کنار فراموش کردن چاک، تعریف قانون را هم فراموش کند و طبیعی است همانطور که با شنیدن اسم چاک از دهانِ کیم شوکه میشود، از شنیدن سوالی دربارهی قانون توسط مصاحبهکنندهها هم شوکه شود. فراموش نکنیم که شاید جیمی با چاک مشکل داشته باشد و از هستهی کرمخوردهاش آگاه باشد، ولی چاک به عنوان یکی از کاربلدترین وکیلهای آن دور و اطراف شناخته میشود. در عوض جیمی نه تنها به اسم چاک اشاره نمیکند و با هیجانزده شدن برای پروندهی «کرافورد علیه واشنگتن»، از نابود کردن برادرش بهطرز غیرعلنی ابراز خوشحالی میکند، بلکه نمیتواند با بلافاصله ابرازِ حسش دربارهی قانون، حداقل تاثیرِ مثبت چاک روی خودش را بدون به زبان آوردن اسمش منتقل کند. حقیقت این است که چاک با وجود تمام مشکلاتش، لحظهای برای جواب دادن به این سوال تعلل نمیکرد. چون قانون تعریفکنندهی زندگی و شخصیتش بود. از نگاه او قانون همهچیز بود. او در قانونِ زیبایی و ارزش میدید. راستش او به شکلی قانون را با تمام وجود میپرستید که همین باور خشک و نامتزلزلش به قانون بود که باعث شد نتواند تحولِ برادرش را ببیند. همین نگاه سیاه و سفید و تقسیم دنیا به دو دستهی قانونمدار و بیقانونش بود که باعث شد نتواند برای دیدن برادرش، انعطاف به خرج بدهد. و همین به نابودیاش منجر شد. درست همانطور که تنفرِ محضِ جیمی به قانون، راهش را به ساول گودمن شدن و نابودیاش هموار کرد. در عوض جیمی، حقوق را به عنوان وسیلهای برای رسیدن به هدف اصلیاش انتخاب کرد. او میخواست از این طریق برادرش را تحتتاثیر قرار بدهد و دلِ دختر موردعلاقهاش را به دست بیاورد. اگرچه جیمی در دورانی که حقوقِ سالمندان را انجام میداد، آن را به عنوان وسیلهای برای کمک به دیگران میدید. ولی حتی وقتی که جیمی در قانونمدارترین و آرامترین لحظاتش هم به سر میبرد، هنوز میشد حس کرد که او به وکالت به عنوان چیزی که او را به خواستهی اصلیاش میرساند نگاه میکرد. او میخواست همراه با کیم در یک دفتر کار کند. او میخواست احترام چاک را به دست بیاورد. و وقتی که جیمی در تلاش برای عوض کردنِ نظر چاک نسبت به خودش شکست خورد، علاوهبر برادرش، آرزوی همکاری با کیم در یک دفتر را هم از دست داد.
از اینجا به بعد وکالت برای او تبدیل به یک سلاح شد. جیمی به دوران قالتاقبازیهای جوانیاش برگشته بود. اما حالا جیمی قالتاق مجهز به سلاحِ وکالت بود و این او را به دغلبازِ قویتر و خطرناکتری تبدیل میکرد. جیمی دوتا از بزرگترین نیازهایش را از دست داده بود. یکی از آنها قبل از اینکه بمیرد، هرچه از دهانش در میآمد نثارش کرد و برای اینکه اوضاع بدتر شود، او بهطور غیرمستقیم در خودکشیاش نقش داشت و دیگری هم در حالی که او درجا میزد، پیشرفت کرد و ازش فاصله گرفت و دیگر علاقهای به همکاری با او در یک دفتر نداشت. جیمی باید حفرهی بزرگی که وسط روحش شکل گرفته بود را به شکلی پُر میکرد و چه بهتر از زدن به سیم آخر. جیمی به این دلیل وکیل شد که دوتا از عزیزترین افرادِ زندگیاش وکیل بودند، نه به خاطر اینکه او شخصا علاقهای به قانون داشت. بنابراین جیمی در برخورد با این سوال سخت، همان کاری را میکند که استادش است: او شروع به بداههگویی دربارهی دانشگاه ناشناختهی خجالتآورش و تلاشهایش برای ورود به این حرفه میکند. و قانون را به عنوان وسیلهای برای کمک کردن به دیگران ستایش میکند. داستانِ جیمی شاید سخنرانی جذابی باشد، ولی جوابِ مصاحبهکننده را نمیدهد. یا جوابی که مصاحبهکننده میخواهد از جیمی بشوند را نمیدهد. آنها از جیمی میخواهند که از اتفاقی که برای چاک افتاده ابراز پشیمانی کند. اما هر دفعه مصاحبهکنندهها به وضوح ازش میخواهند تا غرورش را بکشند، او سرش را برمیگرداند و بحث را به جاهای بیربط دیگری میکشاند. شاید سادهترین جوابی که جیمی میتوانست بدهد تکرار جملهی معروفِ چاک دربارهی قانون میبود: «همونطور که برادرم همیشه میگفت: “قانون مقدسه” و من اینو ازش یاد گرفتم». جیمی شاید جواب خیلی خوبی میدهد، ولی جواب درست و صادقانه را نمیدهد؛ بالاخره با وجود هر اتفاقی که بین این دو افتاد، جیمی میخواست با وکیل شدن کاری کند که چاک به او افتخار کند. در عوض جیمی داستانی دربارهی اینکه دانشگاه راهدورِ درپیتیاش نقش پُررنگتری در وکیل شدنش نسبت به برادرش داشته است سرهم میکند. با اینکه جیمی کلاهبردارِ بینظیری است، ولی کینهی عمیقی که نسبت به چاک دارد اجازه نداد تا حداقلِ ادای اهمیت دادن به برادرش برای متقاعد کردن مصاحبهکنندهها را در بیاورد.
قضیه این نیست که جیمی از چاک آگاه بود و کینهاش بهش اجازه نداد تا اسمش را به زبان بیاورد. مسئله این است که کینهی جیمی نسبت به چاک آنقدر عمیق است که جیمی، چاک را پاک از ضمیر خودآگاهاش فراموش کرده است. این جلسه برخلافِ تفکرِ جیمی دربارهی این نبود که «آیا تو وکیل خوبی هستی؟»، بلکه دربارهی این بود که «آیا تو از اتفاقی که افتاد درس گرفتی و پشیمان هستی یا نه؟». جیمی در حالی خودش را به عنوان یک وکیل خوب ثابت میکند که هیچ قدمی برای جواب دادن به سوال اصلی جلسه برنمیدارد. چاک شاید آدمِ تنفربرانگیزی بود، اما او دربارهی عدم همخوانی برادرش و قانون راست میگفت. ما از «برکینگ بد» میدانیم که جیمی قالتاق مجهزِ قدرتِ حقوق چه کارهایی که نمیتواند کند. البته چاک بیتقصیر نیست. طبیعتا اگر او اینقدر به برادرش بیاعتماد نبود و برای سنگ انداختن جلوی پای او نقشه نمیکشید، جیمی به عنوان یک وکیلِ سالمندان خوشحال و قانع به کارش ادامه میداد. ولی همزمان شخصیت جیمی همیشه آلوده به ویروسی بوده است که کاری میکند او همیشه پتانسیلِ جعل کردن مدارک میسا ورده و تمام کلاهبرداریها و دغلبازیهایی که برای میانبر زدن تا حالا انجام داده است را داشته باشد. حتی پاکترین و خالصترین نسخهی جیمی مکگیل هم از لحاظ پایبندیهای اخلاقی و قانونیاش، متزلزل است. جیمی که بدجوری از کوره در رفته است به کیم میگوید که او همهچیز را در جلسهی مصاحبه درست انجام داده بود و نمیتواند باور کند که چرا قبولش نکردند. اما با توجه به چیزی که از گذشته و حالِ جیمی میدانیم، آیا آنها کار اشتباهی با قبول نکردن جیمی انجام دادند؟ یا آیا آنها متوجه نسخهی منطقیتری از چیزی که چاک در جیمی شده بود شدند: یک آدم زبانباز و دوستداشتنی که حرفهی آنها بدون حضور او امنیتِ بیشتری خواهد داشت؟ اپیزود این هفته با سکانسی شروع میشود که مخالفت با تصمیم مصاحبهکنندهها را سختتر میکند. حرکتی که جیمی برای عوض کردن نقشههای میسا ورده میزند، از آن چیزهایی است که هیچ وکیلی نباید در آن نقش داشته باشد. شاید بتوانیم حرکتِ هفتهی پیش جیمی و کیم برای عوض کردن نظرِ وکیل دادستانی را به پای تلاششان برای نجاتِ هیول از دست به بیعدالتی بنویسیم، ولی حرکت این هفته نشان میدهد که آنها از انجام این کارها خوششان میآید و این یعنی آنها به درد حرفهی وکالت نمیخورند.
اما قبول نشدن جیمی در مصاحبهاش تنها غافلگیری این اپیزود نیست. چند هفته است که «کای» به عنوان اصلیترین تهدید خط داستانی ابرآزمایشگاه معرفی میشد. اما اپیزود این هفته همانطور که شک کرده بودیم ثابت میکند که «از آن نترس که های و هوی دارد، از آن بترس که سر به زیر دارد». معلوم میشود همان کسی که مایک بیشتر ارتباط دوستانه را با او برقرار کرده بود و از همه بیدردسرتر و قابلاعتمادتر به نظر میرسید، مشکلِ اصلی مایک از آب در میآید. و طبق معلول وقتی به عقب نگاه میکنیم میتوانیم درک کنیم که چرا ورنر باید شکنندهتر از بقیه ظاهر شود. برخلاف دیگر کارگران که همه جوانانی هستند که سرشان را با فیلم دیدن و والیبال بازی کردن و شوخی کردن و زدن توی سروکلهی همدیگر گرم نگه میدارند و یکدیگر را از تنهایی در میآورند، ورنر عضو مسنتر و تکافتادهی گروه است که تحملِ چنین کار سنگین و درازمدتی را نداشته است. او از یک طرفِ از شدت انزوا دلش برای بیرون زدن از این سوله و دیدن همسرش از نزدیک یک ذره شده است و از طرف دیگر تهدیدِ مایک بعد از وراجیهایش در کافه، او را ترسانده است. تمام اینها در حالی است که ورنر باید تمام این احساساتِ آشفته و استرسهای آزاردهنده را در خودش نگه دارد و آنها را از ترس اینکه ضعیف به نظر برسد و در خطر قرار بگیرد بروز ندهد. به خاطر همین است که وقتی سیمکشی بمبگذاری در آزمایشگاه مشکل دارد، ورنر داوطلب میشود تا با دور شدن از جمع، فرصتی برای گریه کردن به حال و روزش در تنهایی پیدا کند. گریه کردن او در کنار بمبها اتفاقی نیست، بلکه یک انتخاب عمدی برای داستانگویی است. اگرچه در ابتدا با این صحنه طوری رفتار میشود که انگار باید نگرانِ منفجر شدن بمب در حالی که ورنر مشغولِ بررسی سیمکشی است باشیم، ولی در نهایت کار به گریه کردنِ ورنر در کنار دینامیتها کشیده میشود. به این میگویند یک نمونهی دیگر از کارگردانی بیسروصدا اما استادانهی این سریال. وینس گیلیگان به عنوان کارگردان این اپیزود تعلیقِ ناشی از احتمال منفجر شدن دینامیتها که روی هم جمع شده بود را برمیدارد و آن را به لحظهی استیصالِ ورنر در تنهایی تزریق میکند. اینطوری نه تنها ورنر را به عنوان دینامیتِ اصلی که بعدا منفجر میشود پیریزی میکند، بلکه حس درونی او که همچون اضطراب و دلشورهی ناشی از منفجر شدن یا نشدنِ دینامیتها است را منتقل میکند. وقتی معلوم شد ساخت و سازِ ابرآزمایشگاه گاس یکی از خطهای داستانی این فصل خواهد بود، کمی بهش شک داشتم. احساس میکردم این خط داستانی چیز بیشتر از یک «ایستر اِگ» طولانی برای طرفداران «برکینگ بد» نیست. این شک آنقدر قوی نشد که به این نقدها راه پیدا کند، ولی وجود داشت. با این حال این خط داستانی به مرور زمان نه تنها نشان داد ریتم باطمانینهی این سریال یکی از بهترین ویژگیهایش است، بلکه همین صبر و حوصلهی سازندگان است که خط داستانی ابرآزمایشگاه را با این اپیزود، به چیزی تبدیل کرد که در آینده از آن به عنوان یکی از خصوصیاتِ مثبت سریال یاد خواهم کرد. شکلگیری رابطهی مایک و ورنر حتی کُندتر از استانداردهای «ساول» بود، اما اتفاقا کُندی و بیاتفاقی این خط داستانی دقیقا همان چیزی است که غافلگیری این اپیزود را قویتر میکند. این رابطه آنقدر طبیعی و ملایم شکل میگیرد و تمام سرنخهایی که خبر از سرانجام بد این رابطه میدادند آنقدر فاصلهدار و بیسروصدا پیریزی شدند که وقتی مایک متوجه میشود که «جا تـر است و بچه نیست»، معنایی که این صحنه دارد مثل پتک وسط سرمان فرود میآید. یکی از سختگیریها و جزیینگریهای مایک در کارش به خاطر این است کار به جاهای باریک نکشد. و حالا مایک از همان جایی که فکر نمیکرد ضربه میخورد. او به گاس قول داده بود که کار طبق برنامه پیش میرود. بنابراین فرارِ ورنر، گندی است که خودش باید آن را جمع کند. همزمان مایک حسابی با ورنر رفیق شده بود. آیا اجبار مایک به کشتنِ ورنر همان اتفاقی است که او را از خلافکاری که نمیکشد به خلافکاری که میکشد و از خلافکاری که با همکارانش رفیق میشود، به خلافکاری که فاصلهاش را با آنها حفظ میکند تبدیل میکند؟
اینکه به نظر میرسد سریال قرار است ساخت و ساز ابرآزمایشگاه را به نقطهی مهمی در شخصیتپردازی مایک تبدیل کند چندان عجیب نیست وقتی در همین اپیزود متوجه میشویم این سریال از شخصیتپردازی زنگِ معروف هکتور هم نمیگذرد! داستانِ لالو دربارهی اینکه زنگ هکتور از کجا آمده است، به راحتی میتوانست تبدیل به جواب دادن به سوالی شود که احتمالا اکثرِ طرفداران «برکینگ بد» نه تنها تاکنون از خودشان نپرسیده بودند، بلکه هیچ اهمیتی هم به آن نمیدادند. بنابراین این صحنه آماده بود تا به سادگی حکم صحنهی بیاهمیتی را پیدا کند. ولی دقیقا برعکسش اتفاق میافتد. نتیجه از سکانسی که آنقدر غیرضروری به نظر میرسید که اصلا تا حالا بهش فکر هم نکرده بودیم، به یک لحظهی حماسی که مو به تن آدم سیخ میکند تبدیل میکند و یک زنگ ساده را که از «برکینگ بد» حکم شیای افسانهای و بهیادماندنی دارد را برمیدارد و با دادنِ پیشزمینهای وحشتناک به آن، افسانهایتر و بهیادماندنیترش میکند. داستانِ لالو دربارهی اینکه او چگونه این زنگ را از لابهلای خاکسترهای به جا مانده از هتلی که هکتور در اوج قدرتش آتش زده بود پیدا کرده بود، به این زنگ حالت یکی از آن شیهای جنزدهی فیلمهای ترسناکِ ماوراطبیعه را میدهد. درست همانطور که در فیلمهای ترسناک با جدیت از عروسکی حرف میزنند که تاریخچهاش با صاحبانِ قتلعام شدهاش گره خورده است، اینجا زنگِ هکتور بعد از داستانِ لالو در یک چشم به هم زدن، از خودش یک جور انرژی خبیثِ شیطانی ساطع میکند. یکی از دلایلی که پیشزمینهی داستانی این زنگ به چیزی فراتر از حال دادن به طرفداران «برکینگ بد» صعود میکند، به خاطر این است که پیشزمینهی داستانی زنگ، نقش پُررنگی در درگیری گاس و هکتور ایفا میکند. اگرچه گاس از ادامهی درمانِ هکتور سر باز زد تا او برای همیشه به صندلی چرخدارش زنجیر شود، اما او به روش دیگری قدرتش را باز پس میگیرد. این زنگ شاید یک زنگ معمولی به نظر برسد، ولی با توجه به آگاهیمان از اتفاقات آینده، حکم یکجورِ جعبهی جادویی را دارد که قدرتِ هکتور در آن ذخیره شده است و سر موقع در انفجاری که نیمی از صورتِ گاس را با خود میبرد، آزاد خواهد شد. البته که خودِ شخصیتِ لالو هم در هرچه حماسیتر شدن این سکانس بیتاثیر نیست. لالو یکی از آن شخصیتهایی بود که بعد از معرفیاش در اپیزود قبل منتظر بودم تا نویسندگان دلیلِ اهمیت دادن به او را ثابت کنند. چون راستش را بخواهید بعد از توکو و هکتور و عموزادهها، چندان دلم با معرفی یک سالامانکای دیگر به عنوان آنتاگونیست راضی نبود. ولی لالو این هفته در دلم جا باز کرد. آن هم به خاطر اینکه او در تضاد با سالامانکاهای قبلی قرار میگیرد. برخلاف دیگر سالامانکاها که همه یک مشت قلدرهای دیوانهی یکدنده بودند، لالو باهوش، کاریزماتیک و صبور است. برخلاف سالامانکاهای قبلی که بهطور آشکاری برای گاس شاخ و شانه میکشیدند و به او بیاحترامی میکردند، لالو سیاستمدار است و بلندمدت فکر میکند. گاس با استفاده از همین دیوانگی و حماقتِ سالامانکایی میتوانست از آنها سوءاستفاده کرده و بدون اینکه بفهمند بازیشان بدهد، ولی لالو در اولین دیدارش با گاس نشان میدهد که حواسش جمع است و از آن دشمنانی نیست که به راحتی قابل دست به سر کردن باشد.