ام. نایت شیامالان از آن دسته کارگردانانی است که هم عاشقشان هستم و هم بعضیوقتها از دستشان حسابی کفری میشوم. دلیل علاقهام به او به خاطر این است که او چندتا از بهترین تریلرهای نفسگیر و کالتِ سینما را ساخته است و دلیل عصبانیتم هم این است که شیامالان از جایی به بعد به دلایلِ نامعلومی تصمیم گرفت تا خلاقیت و نوآوریهای بینظیرش را سرکوب کند و سراغ ساخت فاجعههای پرخرجی برود که هرکسی توانایی سرهمبندی آنها را دارد. اینکه فیلمسازی فقط فاجعه ساختن بلد باشد و هیچوقت شانسش را در حوزهی فیلمهای هنری و مستقل جستجو نکند قابلدرک است، اما اینکه فیلمسازی استاد ساخت فیلمهای کمخرج با داستانهای غیرمنتظره و درگیرکننده باشد و بعد تصمیم بگیرد بزرگترین خصوصیات مثبتش را رها کند و سراغ ساخت اکشنهای بلاکباستری ضعیف برود تعجببرانگیز است. همین شد که شیامالان بعد از شاهکارهای عمیق و عامهپسندی مثل «حس ششم» (The Sixth Sense)، «ناشکستنی» (The Unbreakable) و «نشانهها» (The Signs) که لقب هیچکاک قرن بیست و یکم را برایش به ارمغان آورده بودند، کمکم وارد سراشیبی شد و تا جایی پیش رفت که اسمش به عنوان کارگردان یکی از بدترین بازسازیهای لایو اکشن انیمههای غربی یعنی «آخرین هواشکن» هم آمد و در این لحظات حتی سرسختترین طرفداران شیامالان هم او را به حال خودش رها کرده بودند و دلشان را با گذشته گرم میکردند.
اما حقیقت این است که همه میتوانند اشتباه کنند. همه پتانسیل گم کردن راهشان را دارند. همه میتوانند از مسیر خارج شوند. حتی من و شما. اما هرکسی نمیتواند راه بازگشت را پیدا کند. وقتی شیامالان در سال ۲۰۱۵ فیلم ترسناک «ملاقات» (The Visitt) را در زیرژانر «تصاویر یافتشده» عرضه کرد، امیدها برگشتند و نام شیامالان بعد از سالهای متوالی، دوباره به نیکی روی زبانها افتاد. «ملاقات» فیلم بسیار ارزانقیمتی بود که نشان میداد این کارگردان بالاخره متوجه حجم انتقاداتِ طرفدارانش شده و تصمیم گرفته به خانهی اولش، به ریشههایش برگردد. «ملاقات» مطمئنا در حد بهترین کارهای شیامالان نبود، اما قدمی در مسیر درست بود. بهطوری در نقد آن فیلم نوشتم: «مسئله این است که لذت بردن از “ملاقات” خیلی به انتظاراتتان وابسته است. شیامالان را بازیکن فوتبالی در نظر بگیرید که روزگاری از او به عنوان ستارهی تیمش یاد میشد. کسی که در هر بازی یکی-دوتا گل و چندتا پاس گل روی شاخش بود. اما این بازیکن مصدوم میشود و چند ماهی را در خانه میگذراند. مطمئنا وقتی این ستاره بعد از مدتها فیزیوتراپی به زمین برمیگردد، قرار نیست مثل قبل فوقالعاده باشد، اما در آن واحد، میتوان حس امیدواری را در نگاه طرفدارانش دید که از بازگشت ستارهشان خوشحالاند. موقع تماشای “ملاقات” چنین حسی را نسبت به شیامالان داشتم و این یک پیشرفت محسوب میشود».
«گسست»، جدیدترین تریلر شیامالان اما دستپخت و دسترنجِ همان بازیکنی است که نه تنها دوران مصدومیت را کاملا پشت سر گذاشته، که چندتا گل هم زده است. «گسست» تمام ویژگیهای آشنای سینمای شیامالان را در خود دارد. از ایدهی داستانی نه چندان جدیدی که او از زاویهی تازهای به آن نزدیک شده گرفته تا صحنههای دلهرهآوری که باری دیگر ثابت میکند چرا به وجود چنین کسی در میان کارگردانانِ ترسناکسازِ قلابی سینمای جریان اصلی هالیوود نیاز داشتیم. کاراکترهای مرکزیای که از شخصیتپردازی بهیادماندنی و دردناکی بهره میبرند. حضور افتخاری و بازیگوشانهی خود شیامالان جلوی دوربین به سبک هیچکاک و البته پیچش پایانی غافلگیرکنندهای که همیشه یکی از نقاط قوت و پرطرفدار (و بعضیوقتها ضعف) سینمای شیامالان بوده و او یکی از بهترینهایشان را در این فیلم قرار داده است. یا بهتر است بگویم «گسست» بیشتر از اینکه دارای یک پیچ پایانی باشد، خود یک غافلگیری بزرگ است که در هیبت یک فیلم مخفی شده است. البته که «گسست»، یک «حس ششم» دیگر نیست. اما چه انتظار دیگری داشتید؟ «حس ششم» به خاطر اورجینالبودنش و عدم آشنایی ما با ساز و کار فیلمسازی شیامالان طوری غافلگیرمان کرد و به چنان پدیدهای تبدیل شد که دیگر قابلتکرار نیست. «گسست» هم گرچه فیلم بیعیب و نقصی نیست، اما او هرچه داشته و نداشته را در ساخت این فیلم خالی کرده تا بالاخره بعد از سالها، یکی از فیلمهای شیامالان، به یکی از بهترین فیلمهای ترسناکِ سال تبدیل شود. شیامالان کارگردانی بوده که در کارهای متوسطش هم همیشه چیزی برای یاد گرفتن و شگفتزده کردن وجود داشته. مثلا «ملاقات» یکی از خوشساختترین فیلمهای زیرژانر «تصاویر یافتشده» است و «گسست» هم شامل ویژگیهایی است که آن را به کلاس درس قابلتوجهای بدل کرده است.
«گسست» ایدهی داستانی معرکهای دارد. قهرمان داستان دختری به اسم کیسی (آنا تیلور-جوی) است که همراه با دوتا از همکلاسیهایش توسط مردی به اسم دنیس (جیمز مکآووی) ربوده میشوند. دنیس آنها را در اتاقی زیرزمینی زندانی میکند و بهشان قول میدهد که برنامهی ویژهای برایشان دارد. در ادامه دخترها متوجه میشوند که دنیس فقط یکی از ۲۳ شخصیتی است که درون ذهن مردی به اسم کوین زندگی میکنند. فقط مشکل این است که یک شخصیت بیست و چهارم، معروف به «هیولا» هم وجود دارد که قرار است کنترل کامل بیست و سهتای دیگر را به دست بگیرد و دخترها هم نقش «غذای مقدسی» را دارند که آن را زنده خواهند کرد. مگر اینکه دخترها هرچه زودتر راهی برای فرار پیدا کنند. فیلم همزمان دو خط داستانی را جلو میبرد؛ اولی مربوط به تلاش کیسی و دوستانش برای کشف دلیل ربوده شدنشان و پیدا کردن راهی برای فرار است و در دومی از زندان دختران بیرون میرویم و کوین را در زندگی روزانهاش و دیدارهایش با دکتری که با بیماران مبتلا با گسست شخصیتی کار میکند دنبال میکنیم.
از این نظر «گسست» خیلی شبیه به «شمارهی ۱۰ جادهی کلاورفیلد» است. همانطور که در آن فیلم آرامآرام گذشتهی شخصیت مری الیزابت وینستد مورد بررسی قرار میگرفت و همزمان چیزی که در ذهن شخصیت جان گودمن میگذشت و چیزی که او را به جنون کشانده و هدفی که برای زندانیانش کشیده فاش میشد، چنین چیزی دربارهی کاراکترهای کیسی و کوین هم صدق میکند. رابطهی آنها خیلی بیشتر از یک قربانی و آدمرباست. همانطور که جان گودمن به دخترک به عنوان فرزندی که نداشت نگاه میکرد و الیزابت هم به پیرمرد مرموزِ قصه به عنوان چالشی که بالاخره باید به جای فرار کردن، برای مبارزه و شکست دادنش باید به دل آن میزد، در «گسست» هم متوجه میشویم کیسی و کوین گذشتهی ترسناکی داشتهاند که به ضایعههای روانی بزرگی در بزرگسالیشان منجر شده است. کوین با بیست و سهتا شخصیت مجزا در ذهنش درگیر است و کیسی هم دختر عجیب و غریب و ساکتی است که همکلاسیهایش مسخرهاش میکنند و افسردگیاش را نمیفهمند و دوست ندارند با او بچرخند.
نتیجه این است که کیسی در مقایسه با دوستانش که از وحشت کنترل خودشان را از دست دادهاند حالت آرامتری دارد و برخلاف دوستانش که با دیدن کوین به گوشهی اتاق پناه میبرند، کیسی بهطرز شگفتآوری به او خیره میشود. انگار میداند دارد با چه چیزی صحبت میکند. انگار بخشهایی از هویت و خشم و سراسیمگی و ناامیدی و دیوانگی و انفجار درونی خودش را در کوین هم میبیند. پس به جای مبارزه و دستوپا زدن، با آدمربایش همراه میشود. در یکی از فلشبکها، پدرش در حال آموزش تیراندازی به کیسی میگوید که نباید بلافاصله شلیک کند، بلکه باید هدف را برای مدتی زیر نظر بگیرد و سرعت حرکتش را بسنجد و بعضیوقتها به نظر میرسد کیسی دارد در رابطه با کوین چنین کاری میکند. صبر میکند تا سرعتش را بسنجد. با تمام اینها فیلم هیچوقت موفق نمیشود تصویر کاملی از قهرمانش ارائه کند. دوستان کیسی چیزی بیشتر از تینایجرهای کلیشهای فیلمهای ترسناک نیستند و تنها خصوصیتِ معرفشان این است که آنها بچههای بیدرد و مفرح جامعه هستند و هیچوقت طعم درد و رنج را نچشیدهاند. آنا تیلور-جوی هم گرچه دینامیت فوقالعادهای در «جادوگر» بود، اما در اینجا کاراکترش به اندازهی فیلم رابرت اگرز پیچیده و عمیق نیست و اکثر اوقات تنها کاری که برای انجام دارد خیره شدن به در و دیوار است. اشتباه نکنید. کیسی حداقل به خاطر فلشبکهای حقیقا وحشتناکش و پایانبندی قابلانتظار اما کنجکاو برانگیزش هیچوقت حوصلهسربر نمیشود، اما خب، در این میانه کم و بیش بیکار است و به کاراکتر منحصربهفردی پوست نمیاندازد و فاقد جنبش و ضرورت و شتابی است که کاراکتر مری الیزابت وینستند را در «شمارهی ۱۰ جادهی کلاورفیلد» به شخصیتِ آتشین و تپندهای بدل کرده بود.
اما ستارهی اصلی فیلم و کسی که شگفتی و جذابیت فیلم از ابتدا تا پایان روی دوش اوست، کوین است. عنصری که در فیلمی پر از ویژگیهای هیچکاکی، بیشتر از هر چیزی تماشاگر را به یاد «روانی» میاندازد. همانطور که راز و رمز و تعلیق «روانی» به آنتاگونیستش مربوط میشد، در «گسست» هم کوین هروقت ظاهر میشود و بین شخصیتهای مجزایش رفت و آمد میکند، به لطف یکی از قویترین هنرنماییهای جیمز مکآووی در تمام دوران حرفهایاش، نمیتوان چشم از او برداشت. کوین یکی از آن شخصیتهایی است که بازیگر نقش بسیار پررنگی را در تکمیل کمبودهای قابلدرک فیلمنامه برعهده دارد. کوین مدام بین پرسوناهای درون ذهنش سوییچ میکند. یک لحظه دنیس، مردی مبتلا به اختلال وسواس شدید است که با فیزیک و میمیکهای شق و رقش به خوبی خشونتی را که هر لحظه ممکن است آزاد شود به نمایش میگذارد. لحظهای بعد هدویگ، پسر ۹ سالهای است که نوک زبانی حرف میزند و طرفدارِ کانیه وست است. یک دقیقه بعد زن رسمی و باادبِ انگلیسیای به اسم پاتریشا است و لحظهای دیگر به بری، طراح مُد و فشن و لباسِ خندانی تبدیل میشود.
تمام این پرسوناهای مختلف چیزی بیشتر از یک سری تیپهای کلیشهای که تمام خصوصیاتشان در یکی-دو جمله جمعبندی میشوند نیستند و فقط به حدی دارای ظرافتهای شخصیتپردازی هستند که از یکدیگر متمایز باشند، اما نکته بازی مکآووی این است که تمام آنها را در یک شخصیتِ منحصربهفرد کنار هم قرار میدهد. ایدهی فردی با ۲۳ شخصیت روی کاغذ خیلی مضحک و خندهدار به نظر میرسد و اگرچه شیامالان هم از جنبهی مسخرهبودن این ایده برای بازیگوشی و گذاشتن دیالوگهای بامزه در دهان کاراکترها (مخصوصا هدویگ) استفاده کرده است، اما بازی مکآووی شامل ریزهکاریهای نامرئی اما تاثیرگذاری است که او را به موجود شرور و تهدیدبرانگیزی تبدیل کرده است. این در حالی است که هرکدام از این پرسوناها به جای اینکه شخصیت منحصربهفرد خود را داشته باشند، تکمیلکنندهی شخصیت کوین هستند. از دنیس که بر اثر ضربههایی که او در کودکی خورده است شکل گرفته و میخواهد از کوین محافظت کند تا هدویگ که یادآور کودکی کوین است و همیشه از تنبیه شدن و گرفته شدن مچش توسط دیگر پرسوناها وحشت دارد و یادآور ترسهای کودکی کوین از مادرش است.
«گسست» از نظر فنی هم قابلتحسین است. فیلم حالت بیموویواری را دارد که انگار توسط کسی ساخته شده که فیلمهای این سبک را میشناسد. پس، خبری از صداگذاریهای ناگهانی و گوشخراش و جامپ اسکرهای اعصابخردکن نیست. فیلم که توسط مایک جیولاکیس، فیلمبردارِ فیلم ترسناک «او تعقیب میکند» (It Follows) کارگردانی شده، درست مثل آن فیلم از دوربین معمولا ساکنی بهره میبرد که به جای دادنِ تنش و هیجان الکی و قلابی به فیلم، روی اتمسفرسازی و ترس زیرپوستی تمرکز میکند. نتیجه این شده که یکی از بهترین صحنههای «گسست» بهطرز آشکاری یادآور آنتاگونیست «او تعقیب میکند» است؛ جایی که کوین روی سقف زیرزمین راه میرود و برای هرچه بیشتر فرو بردن محیط در تاریکی، لامپها را یکی یکی میشکند و در تمام این مدت دوربین یکجا ثابت است و این صحنه را مثل کسی که از ترس خشکش زده باشد نظارهگر است و شیامالان هم با انتخابهای نماهای متقارن یا قرار دادن کوین در کنار تابلوها و مجسمههای خانهی دکترش که همه مضمونی در خصوص درهمپیچیدگی ذهن دارند و به مغزهای به بنبست خورده و هویتهای پرتعداد اشاره میکنند، همواره معادلهای تصویری ساده اما تاثیرگذاری برای ذهن مغشوش و دربوداغان کاراکتر اصلیاش پیدا میکند.
وقتی خلاصهقصهی «گسست» منتشر شد، طبق معمول عدهای دلواپس که انگار فقط محدود به کشور خودمان نمیشوند، حتی قبل از اینکه فیلم را دیده باشند، علیه آن کمپینهای اعتراضی راه انداختند که فیلم قرار است تصویر بدی از مبتلایان به اختلال گسست شخصیتی به نمایش بگذارد. انگار که خودِ ما توانایی تجزیه و تحلیل محتوای فیلمها را نداریم. خلاصه میخواهم بگویم، «گسست» از اختلال روانی شخصیت اصلیاش به عنوان بهانهی ساده و پیشپاافتادهای برای توجیه روانیبودنش و آدمرباییاش استفاده نمیکند. بلکه همانطور که «بابادوک» در قالب یک فیلم ترسناک، نگاهی به درون افسردگی شدید میانداخت، «گسست» هم کوین را به عنوان هیولایی بیگذشته و بیاحساس و غیرقابلرستگاری به تصویر نمیکشد. این فیلم دربارهی ضایعههای روانی و سوءاستفادههای فیزیکی آدمها در دوران کودکی و نحوهی تلاش آدمها برای مقابله با آنها و مبارزه با عواقبش هستند. از نگاه «گسست» درد و رنج و سختیهای متحمل شده توسط یک فرد به معنای سدهایی که جلوی پیشرفت او را میگیرند نیستند، بلکه خصوصیاتی هستند که به تکامل فرد به موجودی قویتر ختم میشوند. به قول کاراکتر مکآووی: «شکستهها، تکاملیافتهترن». و چنین چیزی فقط دربارهی بدمن قصه صدق نمیکند، بلکه کیسی هم در حال دست و پنجه نرم کردن با ضایعههای تمامنشدنی زندگیاش است. اتفاقا فیلم در پایان بحث جالبی را در اینباره پیش میکشد و جایگاه قهرمان و آنتاگونیست را بیش از پیش گلآلود میکند. برای یک بار هم که شده قهرمان از آنتاگونیست داستان درس میگیرد تا به جای وا دادن و دست روی دست گذاشتن، ایستادگی کند. حتی اگر این ایستادگی به معنای تبدیل شدن به یک هیولا باشد؛ هیولایی گسسته اما مقاوم.
zoomg