نقد فیلم کوچه کابوس (Nightmare Alley) | هیولاهای انسانی دل تورو
افتتاحیه و پایانبندی اثر جدید گیرمو دل تورو به یاد مخاطبها میآورند که او همچنان گرایش فراوانی به فانتزی دارد. با نقد فیلم کوچه کابوس همراه زومجی باشید.
تخیل میتواند نجاتبخش باشد و در عین حال قدرت نابود کردن انسان را دارد. شاید به همین دلیل فانتزی میتواند با نمایش انواعواقسام عناصر فراطبیعی، حقیقت زندگی عادی را به تصویر بکشد. نتیجه میشود آن که بزرگترین فانتزیها توانایی فرو بردن مخاطب در جهان خود را دارند. بینندهی فیلم و سریال یا مطالعهکنندهی کتاب آنها را باور میکند؛ نه به این خاطر که موقع مواجهه با فانتزی به یاد خاطرات دوران اژدهاسواری خود میافتد و نه به این دلیل که چوب جادو نقشی قابلتوجه در لحظات کلیدی زندگی او داشته است. ما فانتزی را میپذیریم، چون بازتابی از زندگی واقعی را در آن میبینیم. انگار بهلطف آن میتوانیم بدون مواجههی مستقیم با واقعیت، با واقعیت مواجه شویم.
دل تورو یک فیلمساز صاحبسبک است. این مؤلف هرچهقدر هم که در ظاهر سراغ سبکهای گوناگون برود، اصول خود را دنبال میکند. در نتیجه بزرگترین اشتباه موقع مواجهه با کوچه کابوس این است که اثر را کاملا غیر فانتزی به شمار بیاوریم. چون این تصور غلط به قدری مخاطب را از برقراری ارتباط با فیلم دور میکند که میتواند روی کل تجربهی او تاثیر منفی بگذارد.
یک هنرمند دستیافته به انواعواقسام تحسینها و جوایز، فیلمسازی ناشناخته نیست که کورکورانه به استقبال ساختهی جدید او برویم. گیرمو دل تورو، خالق هزارتوی پن بدون شک یک فانتزیساز کاربلد است. حتی وقتی اثر او به اسم درام جنایی نئو-نوار رازآلود و دلهرهآور معرفی میشود هم با یک فانتزی سر و کار داریم. البته که اینجا نه نوع فانتزی به کار گرفتهشده و نه علت بهکارگیری فانتزی، یکسان با فیلمهای قبلی این کارگردان برندهی اسکار نیست.
فیلم اقتباسی Nightmare Alley با تمرکز روی شخصیت استنتون کارلایل قصه میگوید؛ مردی با گذشتهی تاریک که قدم به یک کارناوال عجیب میگذارد. دل تورو عامدانه او را به ما معرفی نمیکند و شخصیت برای چند دقیقه حتی حرفی به زبان نمیآورد. در نتیجه تماشاگر فقط رخ دادن اتفاقات مختلف برای او را میبیند و از همراهی با وی برای نگاه انداختن به گروهی جذاب از شخصیتها بهره میبرد.
تکتک این کاراکترها و خود کارلایل در ابتدا به شکل بسیار محدود به مخاطب معرفی شدهاند. آنها با استفاده از تکویژگیهای جذاب خود و صدالبته نقشآفرینی بازیگرهای معروف، به سرعت به چشم میآیند. مخاطب پیش از آن که قصهای بشنود، شخصیتی را بشناسد یا بفهمد دل تورو با این اثر میخواهد از کجا به کجا برسد، جذب انتخابهای فیلمساز میشود. تونی کولت در عرض چند دقیقه خود را به شخصیت زینا گره میزند، کلم هوتلی را نمیتوان بدون ویلم دفو تصور کرد و مالی با بازی رونی مارا از همان نخستین نگاه با لبخندی دلنشین تبدیل به مایهی آرامش بیننده میشود.
درحالیکه شخصیتها در حال جان گرفتن هستند و قصههای کوچک دست بهدست یکدیگر میدهند تا کارناوال در ذهن مخاطب جان بگیرد، کمکم انگیزهها در وجود شخصیتها به وجود میآیند؛ یک جوان با آرزوهای بزرگ که میخواهد با دختر مورد علاقهی خود جهان را بگردد، پیرمردی که فقط به هدف انجام کار خود برای محافظت از یک نفر زندگی میکند و چندین و چند شخصیت دیگر که هرکدام میخواهند در کارناوال، صبح تا شب خود را بگذرانند و اسم آن را زندگی بگذارند. چرا کارناوال؟ چون دل تورو از کجفهمی فانتزی توسط میلیونها نفر خسته است.
آیا میتوان منکر برخی از کمبودهای داستانی و ایرادهای اثر در همراه کردن مخاطب با روایت شد؟ به هیچ عنوان. ساختهی دل تورو انقدر به حرف اصلی خود وابسته است که گاهی قابل پیشبینی بودن، گم کردن ریتم روایت داستان و شتابزدگی در چند بخش را به جان میخرد. این ضعفهای کلی درکنار ماهیت رازآلود شخصیتپردازی فیلم، همراهی با آن را برای عدهای از مخاطبها سخت میکنند. ولی در هر ثانیه از فیلم اگر ایرادی وجود دارد، نقطهی قوتی هم پیدا میشود. همیشه یک نقشآفرینی پرجزئيات، فضاسازی مثالزدنی، جزئیات فوقالعادهی طراحی صحنه یا حتی استعارهسازی قدرتمندی را در اثر میبینیم که بر نقطهی ضعف، چیره شده باشد.
تماشاگری که دل تورو را میشناسد، از همان ابتدا میفهمد که این بار او چهقدر عصبانی است. فیلمساز بزرگی که در فیلم Pan’s Labyrinth فریاد زد که بدون فانتزی نمیتوان زندگی کرد، حالا پناه آوردن مضحک و اشتباه برخی از مردم به آن را به سخره میگیرد؛ افرادی که به کارناوال میآیند تا مردی زجرکشیده را به چشم هیولا ببینند تا نسبت به زندگی زشت خود احساس نسبتا بهتری داشته باشند. فانتزی برای آنها تبدیل به باور کردن مزخرفات شده است و فانتزیسازهای روز، سودجوهای پلیدی هستند که به اشخاص مختلف آسیب میزنند و نتیجهی کار را بهعنوان سرگرمی میفروشند.
خودآگاهی فیلمساز بهسادگی میخکوبکننده است. جهان پرجزئیات کارناوال در مقابل چشم مخاطب شکل میگیرد و تماشاگر براساس شناختی که از فیلمساز دارد، رازها را یکی پس از دیگری برملا میکند. از یک طرف خوشحال میشویم که دل تورو چنین ارتباط عمیقی را با ما برقرار کرد و از یک طرف ناراحت هستیم که ظاهرا او شخصیتپردازی و داستانگویی سینمایی درست را فدای نمادپردازیها میکند. بوم! مقدمهی طولانی فیلم به پایان میرسد.
تغییر بزرگی که طی ورود به بخش اصلی داستانگویی فیلم Nightmare Alley رخ میدهد، مقداری به یکپارچگی فرم سینمایی اثر آسیب میزند؛ بهگونهای که باید پذیرفت در برخی از این نقاط کلیدی، کوچه کابوس از ظرافت برترین آثار دل تورو برخوردار نیست. همین حقیقت نیز شانس بسیاری از مخاطبهای محترم برای همراهی واقعی با قصه را کاهش میدهد. زیرا جدا از تصویرسازیهای اثر که مدام توجه ما را به خود جلب میکنند، Nightmare Alley خیلی دیر به لحظهای میرسد که سطح اول قصهگویی آن، توانایی جذب بیننده را داشته باشد. در نتیجه اینکه چهقدر با اثر همراه یا از آن دور شدهایم، کاملا به شکلگیری یا عدم شکلگیری رابطهی عمیق بین مخاطب و دغدغههای اصلی فیلم مربوط میشود.
دل تورو نیز به طرز واضحی داستان را فقط برای همین گروه از مخاطبها نوشته است. او بهدنبال افرادی میگردد که به سرعت متوجه استعارههای اثر میشوند و سرنخها را دنبال میکنند؛ مخاطبهایی که میخواهند از ظاهر نوزاد ناقص قرارگرفته در شیشهی الکل هم برای خود معنا و مفهوم بیرون بیاورند. دل تورو این تماشاگرها را به بازی میگیرد تا به موقع و در پایانبندی درخشان، حرف اصلی خود را به زبان بیاورد.
در آن سو مخاطبی را داریم که اصلا چنین نوعی از همراهی با آثار سینمایی را نمیپسندد و خیلی راحت از میزان گنگ بودن فیلم Nightmare Alley خسته میشود؛ تماشاگر محترمی که شاید حتی اثر دل تورو را یکی از آن فیلمهای پرستارهی شلوغی بداند که پز تیم بازیگری و عوامل پشت صحنهی خود را میدهند، اما روایت داستان را خوب جلو نبردهاند. در تماشای دوم، این افراد از یک نظر شانس بیشتری برای لذت بردن از کوچهی کابوس خواهند داشت. زیرا وقتی دل تورو رازها را برملا کرد، جزئیات شخصیتپردازیها و قدرت دیالوگنویسیها نیز بیشتر به چشم میآید. در عین حال باید پرسید که برای تماشاگرهای مورد بحث، آیا اصلا Nightmare Alley کشش دو مرتبه تماشا را دارد؟
این میزان از مانور روی نوع مخاطبی که به استقبال فیلم Nightmare Alley میرود، شاید به مذاق برخی از مخاطبها خوش نیاید. شاید چون ما دوست داریم که تمام ساختههای هنری جهان بهسادگی و توسط همه قابل تقسیم کردن به آثار خوب و آثار بد باشند. ولی بعضا حتی وقتی که از شکست یک هنرمند در انجام کاری مشخص صحبت میکنیم، اصلا مشغول حکم صادر کردن کلی برای اثر هنری نیستیم. بلکه برای شناخت آن تلاش به خرج میدهیم؛ تا بفهمیم مثلا فیلمنامهنویس به چه دلیل در انجام کدام کار مهم برای کدام افراد شکست خورد.
دل تورو اثری را تحویل داده است که اصلا نمیتوان آن را ضعیف یا خالی از ارزشهای سینمایی دانست؛ اثری هدفمند که از دست دادن آن یک اشتباه خواهد بود. پس با اینکه برخی از نکات مثبت و منفی ساختهی او را نمیتوان انکار کرد، این حقیقت را هم نباید از یاد برد که هر اثر در اصل برای مخاطب هدف خود ساخته میشود. رابطهی دوطرفهی فیلمساز و مخاطب هدف نیز کاری میکند که هر دو آنها رویکرد ویژهای در برخورد با ساختهی هنری داشته باشند.
فیلمساز با اهداف مشخص برای مخاطب مشخص قصه میگوید و تماشاگر با انتظارات بهخصوص سراغ اثر میرود. بینندهای که میخواهد یک بار دیگر شاهد گسترش یافتن باورها و تحلیلهای دل تورو دربارهی ذات داستانگویی فانتزی در سینما باشد، احتمالا Nightmare Alley را دوست خواهد داشت.
البته که در این بین نقاط قوت کلی هم وجود دارند؛ از ایجاد تعلیق درست و بهموقع در پردههای دوم و سوم فیلمنامه تا ایجاد درگیری ذهنی برای مخاطب با محوریت اصول اخلاقی گوناگونی که در داستان به چالش کشیده میشوند. تقابل احساسات و تصمیمات شخصیتها با یکدیگر به خوبی به چشم میآید و رونی مارا ثانیه به ثانیه یکی از نقاط قوت فیلم است.
تشابهاتی که دل تورو بین آن کارناوال و جامعهی مدرن به وجود میآورد، به خوبی محتوای «کوچه کابوس» را شرح و بسط میدهند. به همین خاطر حتی شوکهکنندهترین لحظات Nightmare Alley قدرت منطقی به نظر آمدن را دارند. زیرا انگار هر اتفاق مهمی که در قصه رخ میدهد، مشابه رخداد سادهای است که چندین و چند دقیقهی قبل شاهد آن بودیم.
(از اینجا به بعد مقاله، داستان فیلم Nightmare Alley را اسپویل میکند)
چرا یک گیک؟ چرا سرنوشت استن کارلایل باید دقیقا تبدیل شدن به یک گیک باشد؟ چرا مثلا او به خودکشی نمیرسد یا کشته نمیشود؟ چرا وقتی مریض است و هوا سرد شده، یک نفر پنجره را باز نمیکند تا از سرما بمیرد؟ او انسانهای زیادی را فریب داد، پای خود را بیش از حد دراز کرد، پدر خود را در سرما کشت و سپس جنازهی او را آتش زد. به قتل رساندن یک نفر با ضربات مشت و کشتن شخصی دیگر با ماشین را هم به فهرست کارهای انجامشده توسط او اضافه کنید. چرا کارلایل باید در آخر تبدیل به یک گیک میشد؟ میان این همه سرنوشت وحشتناک که میتوانست داشته باشد، چرا باید دقیقا این بلا سر او میآمد؟
کمی بیشتر که به ماجرا فکر کنیم، اوضاع کمی عجیبتر هم میشود. کارلایل خشونت نهفتهی زیادی دارد و به طرز واضحی از لحاظ روحی مریض است. به همین خاطر وقتی آن گیک در کارناوال به وی حمله میکند، کارلایل تا مرز کشتن او میرود. حتی کلم با تمام سودجویی و پلیدی خود انقدر دیوانه نیست. زیرا دقیقا میداند که چه کاری را انجام میدهد و با تمام رفتارهای مریضی که دارد، بالاخره چند نفر را هم پیرامون خود مشغول کار کرده است.
بااینحال کارلایل در ابتدا به سوی گیک یورش نبرد و حتی میگفت که چون او را نمیشناسد، با وی مشکلی هم ندارد. او سودجویانه و سواستفادهگرانه به سمت گیک نرفت. پس چرا باید در آخر تبدیل به یک گیک میشد؟ کدام تصمیم عامدانهی این شخصیت چنین سرنوشتی را برای او رقم زد؟
کوچهی کابوس بلاهای زیادی را سر استنتون آورد. ولی او را در بسیاری از شرایط نمیتوان تنها مقصر دانست. اصلا وقتی در دل نقشآفرینی فوقالعادهی بردلی کوپر میبینیم که استنتون با خنده و گریه میگوید برای گیک شدن به دنیا آمده است، شاهد راستگویی این کاراکتر هستیم. تولد او در خانهای با یک پدر حقهباز دائمالخمر بیمسئولیت، آسیبهایی دائمی به وی زد؛ تا حدی که خشونت عریان استن باعث انجام کارهایی وحشتناک همچون کشتن و سوزاندن پدر شدند.
وقتی قدم به کارناوال گذاشت، کاری جز حقهبازی را یاد نگرفت. مثل بسیاری از انسانها خواست بزرگ رویا ببیند و در این مسیر آسیب دید؛ چه از سوی یک مرد عادی و معتقد به باورهای خود با نام برونو که به او مشت زد و چه از سوی یک فم فتال تأثیرگذار با هنرنمایی مثالزدنی کیت بلانشت. بهعنوان یک احمق آسیبدیدهی جاهطلب که میخواست در این زندگی برخلاف پدر بازندهی خود یک برنده باشد، استنتون کارلایل تقریبا در تمام بخشهای زندگی همان نقشهایی را بازی کرد که به او سپردند. شاید همانطور که لیلیث (شیطان مونث اخراجشده از بهشت به خاطر عدم تبعیت از آدم) میگفت، بتوان همهی کارهای مورد بحث را به پای این نوشت که بلای زندگی سر او نازل شد. بالاخره اگر کل دنیا تبدیل به سیرک شده است، میلیونها انسان چارهای جز دلقکبازی ندارند.
تازه کارلایل برای تکتک کارهای خود تاوان داد. با سواستفاده از احساسات مردم پول به جیب زد و کل ثروت خود را از دست داد. باعث به پایان رسیدن زندگی مشترک دو نفر شد و زندگی مشترک خود را پایانیافته دید. مشت زد و مشت خورد. پس با همهی اینها اگر منطق خاصی پشت تبدیل شدن او به یک گیک لعنتی وجود نداشته باشد، اینطور به نظر میرسد که گیرمو دل تورو در پایانبندی داستان زیادهروی کرد. ولی پایانبندی دقیق و بسیار فکرشدهی این اثر، خالی از هرگونه زیادهروی است.
دل تورو کاراکتر را به خاطر کارهای غلط در شرایط بد، گرفتار چنین سرنوشت وحشتناکی نکرد. بلکه او را به خاطر یک تصمیم مورد مجازات قرار دارد. تنها بخشی از فیلم Nightmare Alley که بهنوعی کاملا خالی از تصمیمات داستانی کلیدی، تعلیق، فضاسازیهای عجیب یا هر نکتهی سینمایی ویژه به نظر میرسد، مربوطبه زمان غذا خوردن کلم و استنتون با یکدیگر است. در یک محیط عادی، دو شخصیت با لباسهای عادی نشستهاند و گفتوگویی ساده دارند. کلم با نهایت خونسردی به استنتون میگوید که چگونه یک انسان را تبدیل به آن موجود زجرکشیدهی گرفتار قفس میکند.
فیلمساز برای این لحظه به خوبی زمینهچینی کرده است. استنتون کارلایل هم لحظهی ترسناک کشته شدن مرغ توسط گیگ را دید و هم بارها شنید که گیگ میگوید واقعا چنین موجودی نبوده است. کارلایل در بسیاری از دقایق فیلم Nightmare Alley کاملا مقاوم و خالی از واکنشهای احساسی جدی به نظر میرسد. اما وقتی در آن غذاخوری میفهمد که چگونه کلم یک انسان را تبدیل به گیک کرد، شوکه شدن استنتون را میبینیم. او بهصورت کامل میفهمد که چه اتفاق دهشتناکی رخ داده است.
اینجا اصلا خبری از قرارگیری او در دل کارهای انجامشده یا گیر افتادن در مسیرهای غلط نیست. ماجرا ربطی به تربیت غلط پدر یا شرایط به وجود آمده توسط جامعه ندارد. اینجا فقط یک انسان، واقعیت را میشنود و تصمیم میگیرد که به آن بیتوجهی کند؛ درحالیکه انواعواقسام حملات فیزیکی و حقهبازیهای کارلایل نشان میدهند که او اگر میخواست، از پس متوقف ساختن کلم برمیآمد. وقتی استنتون کارلایل تصمیم گرفت به آنچه که شنیده بود اهمیتی ندهد و آنچه را که دیده بود فراموش کند، دل تورو هم تصمیم گرفت همان بلای واقعی را در آخر کار سر او بیاورد.
مقالهی مرتبط:
پس از این همه سال ترساندن مخاطب با فانتزی، صحبت دربارهی اهمیت فانتزی و حتی خلق روایت عاشقانهی فانتزی، فیلمساز ۵۷سالهی بزرگ مکزیکی سراغ ترسیم حد و مرزها رفت. بیدلیل نیست که هیولاصفتی استنتون در عین عاشقپیشه بودن او کنار ظاهر خاص رونی مارا، مخاطب را مقداری به یاد فیلم The Shape of Water میاندازد یا لباس مالی در سکانس خروج تقلبی از گورستان، ذهن بیننده را به سمتوسوی Crimson Peak میبرد. دل تورو میخواهد کارنامهی سینمایی او را به یاد بیاوریم؛ تا این بار از هیولاهایی با احساسات و ویژگیهای باورپذیر انسانی نگوید، بلکه هیولاهایی با ظاهر انسانی را به تصویر بکشد.
هیولاهای دل تورو در دل فانتزیهای شیرین او میتوانستند هویت انسانی داشته باشد و محدود به ظاهر خود نشوند. اما در کابوس واقعی و تلخ فیلم Nightmare Alley، هیچ فانتزی و تصوری نمیتواند کثیفی وجود ازرا گریندل را حتی ذرهای پاک کند؛ نه ساخت یک باغ بزرگ با ثروت بیپایان برای آرام کردن خود و نه حتی زنده شدن یک مرده.
گیرمو دل تورو اینجا به شکلی تکاندهنده خط قرمز همراهی با فانتزی را ترسیم میکند؛ جایی که توجه به آن، باعث چشمپوشی احمقانه روی واقعیت شود. پلیس پرادعا که موظف به تعطیل کردن کارناوال است، با دروغهای کارلایل خام میشود و خود را متصل به نیرویی بزرگتر میبیند؛ تا چشم را بر کار خلاف قانون انجامشده در مقابل خود ببندد. فیلمساز هم حقهباز را سرزنش میکند و هم شخصی که سر خود را پایین آورد و دروغ تحمیلشده را باور کرد. چون به قول دکتر لیلیث ریتر، درنهایت خود افراد هستند که اجازه میدهند فرد حقهباز اینگونه به به آنها حقه بزند.
دل تورو کجا است؟ اسم شخصیت خود را پیت گذاشت و وظیفهی اجرای این نقش را به دیوید استراترن داد؛ فانتزیساز ترسیده از قدرت فانتزی. قبل از جان دادن، او از قدرت فانتزی و مسئولیت سنگین قرارگرفته روی دوش خالق اثر فانتزی گفت: «داری چی کار میکنی؟ استن، از این دفتر میشه سواستفاده کرد. میفهمی؟ برای همین از اجرای نمایش دست کشیدم.
تو خواب غفلت بودم. وقتی یک انسان دروغهای خودش رو باور میکنه و شروع میکنه به فکر کردن راجع به اینکه واقعا قدرتمنده، به خواب فرو میره. چون باور کرده که همهی [اون دروغها] واقعیت دارن. اینجا است که مردم آسیب میبینن؛ مردم خوب و خداترس. بعد تو دروغ میگی و دروغ میگی. وقتی دروغها تموم شد، دیگه هر طرف رو که نگاه کنی، خدا صاف تو صورتت نگاه میکنه. استن، هیچکس نمیتونه از دست خدا در بره».
تانی کال