فیلم «رسیدن» جایی است که دنیس ویلنووی کانادایی درجهی تازهای از مهارت منحصربهفرد فیلمسازیاش را به نمایش میگذارد. این فیلمی است که در آن با معجون عجیب و غریب و خطرناکی از ترنس مالیک و استنلی کوبریک طرف هستیم. دو فیلمساز صاحبسبکی که کافی است قصد تقلید کورکورانه و بیهدف از روی دست آنها را داشته باشید تا با مغز زمین بخورید. دو فیلمسازی که نوع و استایل و چشماندازشان زمین تا آسمان با هم فرق میکند. دو فیلمسازی که هر طوری حساب کنیم با هم جفت و جور نمیشوند. یکی زندگی را در شاعرانهترین و روشنترین و انسانیترین شکلش میبیند و به تصویر میکشد و دیگری کسی است که زندگی را در وحشتناکترین و ناامیدانهترین و سیاهترین شکل ممکنش جلوی دوربینش میبرد و اولین جادوی ویلنوو در «رسیدن» این است که موفق شده بهطور تحسینبرانگیزی این دو جهانبینی کاملا متفاوت، چه در محتوا و پیام و چه در فرم و اجرا را به بیعیب و نقصترین شکل ممکن در هم ترکیب کند و او طوری این کار را انجام میدهد که هیچوقت احساس نمیکنید در حال دیدن یک تقلید زشت هستید. ویلنوو باهوشتر و کاربلدتر از این حرفهاست که فقط از روی هوا دست به کاری بزند. او یکی از معدود کارگردانان مدرن است که برای تکتک نماها و پلانها و سکانسهایش برنامه میریزد و در نتیجه «رسیدن» به اثری تبدیل شده است که با الهامبرداری از استادان بزرگ سینما، حاوی اثر انگشت خودِ فیلمساز هم است. نتیجه فیلمی است که ویلنوو را در بهترین، زیباترین و پیچیدهترین کارش به نمایش میگذارد.
بهترین از این جهت که اینجا با ازدواج آسمانی محتوا و فرم سروکار داریم. هیچکدام از فیلمهای ویلنوو تا این حد بینقص و حسابشده نبودهاند. زیباترین از این جهت که او به همراه مدیر فیلمبرداریاش بردفورد یانگ و بودجهای اندک، فیلمی ساخته است که با استفاده از پیشپاافتادهترین عناصری که در دسترس دارد، از لحاظ تصویری حماسی و خیرهکننده آغاز میشود و به پایان میرسد. و پیچیدهترین از این نظر که ویلنوو با این فیلم دیوانهوارترین فیلمش را از لحاظ به لرزه درآوردن مغز تماشاگرانِ حرفهای و کژوآل ساخته است. این آخری مهمترین چیزی است که دربارهی این فیلم دوست دارم. «رسیدن» نولانوارترین فیلم ویلنوو است. ما نولان را به عنوان کسی میشناسیم که با موفقیت «بلاکباستر» را با «هنر» ترکیب کرده است. شاید این جمله شتابزده و احساسی به نظر برسد، اما در ادامه آن را توضیح میدهم؛ میخواهم بگویم ویلنوو با «رسیدن» دست نولان را در کاری که در آن استاد و مشهور است نیز بسته است. «رسیدن» روی لبهی تیغِ یک علمی-تخیلی مستقلِ هنری کمخرج و یک بلاکباسترِ عامهپسند قرار گرفته است. ویلنوو با شاهکار کوچکی مثل «دشمن» سابقهی ساخت فیلمهایی که مغز تماشاگر را به خاک و خون میکشند را داشته است و با ساختههایی مثل «سیکاریو»، «محبوسان» و «ویرانشده» سابقهی ساخت درامهای دلهرهآورِ عامهپسند اما عمیق را هم داشته است. او در «رسیدن» اما هر دوی اینها را طوری با هم ترکیب کرده است که نه سیخ بسوزد و نه کباب. هم مغزمان به خاک و خون کشیده شود و هم از تماشای یک فیلمِ سرراستِ قابلفهم که جایگاه خودش را میداند لذت ببریم. هم تا مدتها دربارهی مفاهیمش حرف بزنیم و هم اگر خواستیم از روی آن بگذریم.
«رسیدن» پیچیدهترین فیلم کارگردانی است که با پیچیدگی بیگانه نیست. تقریبا تمام فیلمهای ویلنوو در حالی به پایان میرسند که شما را در حال فکر کردن به یک سوال یا مطرح کردن یک حقیقت یا معمای پیچیده و دردناک رها میکنند و «رسیدن» در انجام چنین کاری غوغا میکند. خلاصه اولین برداشتمان از «رسیدن» این است که با یک کلاسیک مدرن روبهرویم که به این زودیها فراموش نخواهد شد. «رسیدن» در کنار علمی-تخیلیهای مهم سالهای اخیر مثل «خرچنگ»، «زیر پوست»، «شمارهی ۱۰ جادهی کلاورفیلد»، «اکس ماکینا» و… فیلمی است که میتوان با خیال راحت لقب «علمی-تخیلی واقعی» را به آن هم نسبت داد. علمی-تخیلی دربارهی جنگ فضاپیماها و نبرد ارتشهای آینده با تفنگهای لیزری نیست (که البته مشکلی با این نوع سرگرمی نداریم)، اما علمی-تخیلی واقعی، داستانی است که از کانسپتی خیالی و آیندهنگرانه برای تجسس، بیرون کشیدن یک مسئله و بررسی و مورد کندو کاو قرار دادن موضوعی در زمان حال استفاده میکند و «رسیدن» به خاطر پرداختن به زمان حال است که علمی-تخیلی معرکهای است.
این را وقتی میفهمیم که در اوایل فیلم متوجه میشویم کارگردان هیچ عجلهای به رفتن سر اصل مطلب ندارد. هنوز چند دقیقه از فیلم نگذشته است که همراه با لوییس بنکس با بازی ایمی آدامز که استاد زبانشناسی است وارد دانشگاه میشویم. بچهها دور تلویزیون سالن جمع شدهاند و هیاهوی زیادی به راه انداختهاند، اما ما با بیاعتنایی همراه با لوییس به راهمان ادامه میدهیم. داخل کلاس سروصدای موبایلهای دانشجویان اندکی که هستند، لوییس را مجبور به روشن کردن تلویزیون میکند. گوینده خبر از ظاهر شدن ۱۲ فضاپیمای بیگانه بر سطح زمین خبر میدهد، اما ما روی چهرهی بهتزده و پرسوالِ لوییس باقی میمانیم. ویلنوو با این شروع بهمان خط میدهد که اگرچه روی کاغذ با فیلمی در زیرژانر تهاجم بیگانگان سروکار داریم، اما بیگانگان در کانون توجه نیستند و در عوض این داستان لوییس و همهی انسانهاست. اینطوری فیلم هدفش را مشخص میکند. «رسیدن» یک «روز استقلال» نیست. «رسیدن» از سناریوی آخرالزمانیاش صرفا برای سرگرمی استفاده نمیکند. «رسیدن» از سناریوی ابتداییاش به عنوان چارچوبی برای انداختن نگاهی عمیق به درون مهمترین ویژگیهای بد و خوبی که ما را به عنوان انسان توصیف میکنند استفاده میکند. اینکه بیگانگان چرا اینجا هستند و چه میخواهند اهمیت ندارد. سوال این است که انسانها چگونه به چنین اتفاق دگرگونکنندهای واکنش نشان میدهند.
از این نظر «رسیدن» دنیای تاریک و ترسناکی را به تصویر میکشد که در آن بیگانگان نه کاتالیزوری برای آغاز لشگرکشی و جنگهای هیجانانگیز هستند و نه شگفتی مردم از اثبات اینکه ما در هستی تنها نیستیم. فیلم در پرداخت به موضوع مرکزیاش خیلی من را به یاد سریال «باقیماندگان» شبکهی اچ.بی.اُ میاندازد. در آنجا هم ناپدید شدن ناگهانی ۲ درصد از جمعیت جهان به بحران عالمگیری منجر میشود که همهکس و همهچیز را تحتتاثیر خود قرار میدهد و اگرچه «باقیماندگان» به خاطر قالب سریالیاش فرصت بیشتری برای به تصویر کشیدن آخرالزمان اعتقادی دنیا دارد، «رسیدن» به لطف کارگردانی ویلنوو که با فضاسازی خاکستری و ناامیدانه و موسیقی روحخراشِ جوهانسون جوهانسون ترکیب شده، موفق میشود در زمان اندکی که دارد اتفاقی که دارد در دنیای فیلم میافتد را در مغز بیننده فرو کند: همان انسانهایی که تا دیروز بهطور دیوانهواری در تلاش بودند تا نشانهای از وجود زندگی بیگانه پیدا کنند، در برخورد با این فضاپیماها به بنبستهای تمامعیار فکری خوردهاند. انسانها افسارشان را به دست وحشت دادهاند و شمارش معکوس پایان دنیا آغاز شده است. دانشجوها سر کلاسهایشان حاضر نمیشوند. ادارهها و کارخانهها تعطیل هستند. مردم به فروشگاهها حملهور میشوند و هرکسی نظری دربارهی این وضعیت دارد. یکی آنها را فرستادهی خداوند میداند و یکی تئوریهای توطئهاش را پیش میکشد. دنیا و ساکنانش به معنای استعارهای و به معنای واقعی کلمه مورد تهاجم قرار گرفتهاند و تاریخ و زندگی این روزهای ما ثابت میکند که در چنین شرایطی انسانها علاقهای به منطقی فکر کردن ندارند و دوست دارند هرچه سریعتر از شر سوسک فاضلابی که در مغزشان میلولد خلاص شوند و برای این کار دست به هرکاری میزنند. مثل در هم شکستنِ جمجمهشان با شلیک گلوله!
مهمترین چیزی که این حس را بهمان میدهد نه کارگردانی و موسیقی و تصویر، بلکه شخصیتپردازی کاراکترهاست. اگر شخصیت نداشتیم، مطمئنا دنیای ویلنوو هرچقدر هم از لحاظ دیداری و شنیداری زیبا بود، اینقدر مملوس احساس نمیشد و در دام دنیاهای تصنعی سقوط میکرد. لوییس بنکس که به تنهایی زندگی میکند و مدام مورد حملهی خاطرات دختر از دست رفتهاش قرار میگیرد، توسط ارتش برای صحبت کردن با بیگانگان انتخاب میشود و در این کار با ایان دانلی (جرمی رنر)، متخصص فیزیک نظری همراه میشود. لوییس از همان ابتدا با چالشهایی روبهرو میشود که بزرگ و بزرگتر میشوند. اولی زمانی است که ایان مقدمهی اول کتاب لوییس را بهطور مودبانهای به سخره میگیرد و میگوید که برخلاف نظر او، پایه و اساس یک تمدن نه «زبان»، بلکه «علم» است. درگیری بعدی لوییس جایی است که او بعد از چندین جلسهای که با بیگانگان میگذراند، ته قلبش احساس میکند که آنها هدف بدی ندارند. که برای فهمیدن هدف آنها در سفر به زمین باید وقت بیشتری صرف کرد و عجله نکرد. که باید تمام تلاشمان را روی رمزگشایی زبانشان متمرکز کنیم.
فقط مشکل این است که لوییس در صحبت کردن با بیگانگان تنها نیست، بلکه کشورهای دیگری هم در حال برقراری ارتباط با فضاپیماهای بیگانهی خودشان هستند و هرکسی یک نظری دارد. برخی باور دارند که باید هرچه زودتر وارد جنگ با بیگانگان شد و آنها را در نطفه نابود کرد. اینجاست که کمکم حرفی که ویلنوو میخواهد با فیلمش بزند، پدیدار میشود: ما انسانها محکوم به انقراض و دستوپا زدن در لجنزاری که خودمان ایجاد کردهایم هستیم. ما انسانها شانسی برای رسیدن به آرزوهای شگفتانگیزی که برای آیندهی سیارهمان داریم نداریم. تمدن ما همانطور که به آرامی دنیا را تصاحب کرده است، به همان شکل هم ناپدید خواهد شد؛ به تدریج. و حقیقت تلخ ماجرا این است که به هیچوجه نمیتوان کسی را به جز خودمان مقصر دانست. ویلنوو این حقیقت که اصلا تخیلی و خیالی نیست را مطرح میکند و البته یک راهحل هم جلوی ما میگذارد. همانطور که به قول لوییس «زبان» جرقهزنندهی تمدن انسانها بود، همان «زبان» است که جلوی آن را از نابودی خواهد گرفت.
انسانها محکوم به نابودی هستند… مگر اینکه یاد بگیرند «زبان» را درک کنند. مگر اینکه یاد بگیرند از زبان نه به عنوان سدی که آنها را از هم جدا میکند، بلکه به عنوان وسیلهای برای ارتباط بر قرار کردن با یکدیگر استفاده کنند. به خاطر همین است که «رسیدن» یک علمی-تخیلی واقعی است. بهترین داستانهای علمی-تخیلی به جای اینکه به آنسوی ستارهها نگاه کنند، به درون نگاه میکنند. با اینکه با فیلمی با سفرهای زمانی، خطهای زمانی موازی، سفرهای بینستارهای و تکنولوژیهای آیندهنگرانه سروکار داریم، اما فیلم واقعگرایانه باقی میماند و این کار را با پرداختن به موضوعی انجام میدهد که نه تنها در دنیای واقعی وجود دارد، بلکه اتفاقا با توجه به بحرانهای تبعیض نژادی و ملیتی این روزهای دنیا، مملوستر از این نمیشود.
«رسیدن» دربارهی زبان است. دربارهی چیزی که همهی ما آن را داریم، اما نه از اهمیت آن آگاهیم، نه از نحوهی کارکرد آن و نه آن را درک میکنیم. «رسیدن» دربارهی این است که ما چگونه به تهاجم بیگانگان واکنش نشان میدهیم و از چه زبانی برای این کار استفاده میکنیم. آیا یکراست به نتیجهگیری میپریم و مثل مجری برنامهای که در جایی از فیلم سربازان در حال تماشای او هستند، بدون اینکه هیچ اطلاعاتی از ماجرا داشته باشیم، دست به تئوریپردازیهای تخریبگر میزنیم یا دندان روی جگر میگذاریم و سعی میکنیم دست به پیشداوری نزنیم و حرفهای هرکسی را به عنوان حقیقت قبول نکنیم. «رسیدن» این سوال را پیش میکشد که ما انسانها معمولا چگونه با یک بحران همهگیر برخورد میکنیم. آیا سعی میکنیم صورت مسئله را پاک کنیم و آن بحران را به اشتباهترین شکل ممکن با منفجر کردن یک بمب از صفحهی روزگار حذف کنیم یا سعی میکنیم تیم متخصصی تشکیل بدهیم و برای رفع آن تلاش کنیم. آیا هرکس به روش خودش دست به مقابله با این بحران جهانی میزند یا همه برای نجات بشر و انسانیت دست به دست هم میدهند.
خب، کافی است کمی از اتفاقات این روزهای دنیا خبر داشته باشید تا جواب خوبی برای این سوالات نداشته باشید. در «رسیدن» تهاجم بیگانگان به استعارهای برای بحرانی جهانی بدل میشود و حالا انسانها باید تصمیم بگیرند تا چگونه میخواهند با این مشکل برخورد کنند. آیا خودخواهی و خودسری و عجله میکنند یا صبر کرده و از دانش و ابزارهایشان به درستی استفاده میکنند؟ «رسیدن» در اوج امیدار بودن، جواب بسیار افسردهکنندهای برای این سوال دارد که خب، متاسفانه کاملا قابلدرک است. اما راهحلی که ویلنوو با فیلمش پیش میگذارد آنقدر باورپذیر و عالی توصیف میشود که نمیتوان در این روزهای تاریک، آن را جدی نگرفت. «رسیدن» از این میگوید که در زمان بحران باید تیمی از متخصصان تشکیل داد. چنین اتفاقی در آغاز فیلم میافتد. لوییس و ایان به عنوان رهبران تیم بررسی و تجسس انتخاب میشوند. اما اولین درگیری فیلم این است که حتی در تیمی از متخصصان هم با یک ذهن واحد طرف نیستیم. لوییس در جریان ارتباطش با هپتاپادها از لحاظ روحی به آنها نزدیک میشود و بهطور غیرقابلتوضیحی میتواند احساس کند که آنها چیزی که به نظر میرسند نیستند. این در حالی است که ایان از زاویهی ریاضی و علمی به مسئله نگاه میکند. دو طرز فکر کاملا متفاوت.
راهحل اما این است که تفاوتها را کنار بگذاریم و در برابر نقطه نظرات دیگران روشنفکر باشیم. «رسیدن» دربارهی کار تیمی است. با اینکه روش لوییس برای صحبت با هپتاپادها از طریق تخته وایتبورد نتیجه داده است، اما او برای اینکه در کارش موفق شود به کمک و حمایت ایان و تمام مهندسانی که در پشت صحنه ابزار و برنامههای لازم برای ارتباط سریعتر و راحتتر او با هپتاپادها را تهیه میکنند نیز نیاز دارد. انسانها فقط در صورتی میتوانند دنیا را به جای بهتری بدل کنند که در انزوا کار نکنند و در عوض با یکدیگر کار کنند. این پیام شاید در فیلم دیگری شعاری احساس میشد، اما ظرافت و قدرت ویلنوو در روایت آن، جلوی چنین اتفاقی را میگیرد. مخصوصا با توجه به اتفاقات این روزهای دنیا. ما در دورانی زندگی میکنیم که کشورها مدام یکدیگر را دشمن همدیگر اعلام میکنند و قصد دیوارکشیهای مرئی و نامرئی را به دور سرزمینهای خود دارند و آنقدر راحت (و تکرار میکنم آنقدر راحت) از این واژهها استفاده میکنند و آنقدر ساده یکدیگر را «دشمن» خطاب میکنند و دنیا را به دو گروه «ما» و «دیگران» تقسیم میکنند که بعضیوقتها فکر کردن به آن وحشتناک است. و البته همزمان طوری به پیشرفت و موفقیت سیارهمان امیدوارند که این وحشت به احساس دلسوزی برای آنها و خودمان تغییر میکند.
نکتهی بعدی که حرف فیلم را به پیام قدرتمندی بدل کرده، این است که فیلم با همکاری لوییس و ایان به اتمام نمیرسد. شاید لوییس و ایان پیشرفتهای بزرگی در زمینهی فهمیدن هدف هپتاپادها کرده باشند، اما آنها در کشف تمام این راز فقط یکی از تکههای پازل هستند. تمام دنیا باید مثل لوییس و ایان دست به دست هم بدهند تا همهچیز با موفقیت به سرانجام برسد. هرکدام از فضاپیماهای هپتاپادها شامل تکه اطلاعاتی است که فقط با قرار دادن آنها در کنار هم میتوان به تصویر نهایی رسید. مشکل این است که شاید همکاری دو-سه نفر آسان باشد، اما متحد کردن دنیایی که دیگران را دشمن و غیرقابلاعتماد میبینند، غیرممکن است. چین و روسیه و کشورهای دیگری میخواهند موشکهایشان را به سمت فضاپیماهای هپتاپادها شلیک کنند و شاید وقتی از لحاظ روانشناسی چنین تصمیمی را بررسی میکنیم، این کار چندان با طبیعت انسانها مغایرت نداشته باشد. انسانها همیشه از کسانی که شبیه خودشان نیستند وحشت داشتهاند و همیشه علاقهی فراوانی به قبیلهگرایی و نابودی قبلیههای دیگران داشتهاند و اینجا انسانها با موجوداتی به معنای واقعی کلمه بیگانه سروکار دارند. فیلم خیلی راحت میتوانست ظاهر هپتاپادها را مخفی نگه دارد، اما این ظاهر خیلی اهمیت دارد. چون ما همیشه براساس ظاهر آدمها آنها را قضاوت میکنیم و در «رسیدن» هپتاپادها شبیه بیگانگانی هستند که نمونهشان را در فیلمهای ترسناک علمی-تخیلی متعددی دیدهایم. هیولاهای سیاهرنگِ لزجِ غولپیکری با چندین پا که از سر و رویشان دردسر و تهدید میبارد. فیلم اما همزمان از طریق طراحی صحنه و رنگآمیزیاش بهطور نامحسوس بهمان سرنخ میدهد که ظاهر همهچیز نیست. در «رسیدن» برخلاف اکثر فیلمهای دیگر، جناحها به گروههای سیاه و سفید تقسیم نشدهاند. تاریکی به عنوان چیزی ترسناک به تصویر کشیده نمیشود. تاریکی فقط محدودهی ناشناختهای است که به جای ترسیدن از آن، باید کشفش کرد.
فیلم میگوید باید این پیشداوریها براساس ظاهر را کنار بگذاریم و تمام فیلمهایی که موجودات فضایی را به عنوان هیولاهای آدمخوار نشان میدهند را فراموش کنیم. تحتتاثیرِ تمام سخنرانیها و فیلمها و اخباری که انسانهای دیگر کشورها را به عنوان موجوداتی تهدیدبرانگیز نشان میدهند قرار نگیریم و در عوض سعی کنیم تا آنها را بفهمیم و از طریق زبانشان با آنها ارتباط برقرار کنیم. لوییس و ایان در پایان متوجه میشوند که هپتاپادها قصد نابودی بشریت با سلاحهایشان را ندارند، بلکه میخواهند بزرگترین سلاحشان را به انسانها هدیه بدهند. نکتهای که مو بر تنم سیخ میکند این است که برخلاف آرزوی ایان، این هدیه فرمول سفر با سرعت نور نیست، بلکه «زبان» است. هپتاپادها سه هزار سال آینده برای نجات نژادشان به کمک بشریت نیاز دارند و آنها برای این کار زبانشان را پیشکش میکنند.
«رسیدن» از این میگوید که ما برای فتح فضای بیرون از زمین به تکنولوژی عجیب و غریب بیگانهای نیاز نداریم. ما همهچیز را داریم یا میتوانیم به مرور به همهی چیزی که لازم داریم مثل سفر با سرعت نور دست پیدا کنیم. چیزی که لازم داریم زبانی برای ارتباط برقرار کردن و همکاری با یکدیگر است. همانطور که تمدن بشریت با زبان شکل گرفت، جلوگیری از نابودی آن و ورود به عصر تازهای از بشریت هم از طریق فرمول ناشناختهی ریاضی یا کشف علمی خاصی اتفاق نمیافتد، بلکه سرآغاز همهی آنها زبان و دست برداشتن از دشمن خواندن یکدیگر است. مهم نیست به چیزی باور دارید و از چه جناح سیاسیای پیروی میکنید، حقیقت غیرقابلانکار این است که برای موفقیت بشریت، انسانها باید سعی کنند تا به یک نیروی واحد تبدیل شوند. مهم نیست آیا با اعتقاد کسی مخالف هستید یا نه، واقعیت این است که هیچوقت جواب روشنی برای موفقیت وجود نداشته و هر نوع طرز فکری بینقص نیست، اما همزمان همهی آنها یک جا به کار میآیند و راه رسیدن به موفقیت این است که روی آنها تعصب نداشته باشیم و هر موقع که لازم شد برای آیندهای بهتر عقبنشینی و توافق کنیم.
«رسیدن» اگرچه فیلم خوشبینی به نظر میرسد و با اینکه همهچیز در پایان با اتحاد کشورها ختم به خیر میشود، اما فیلم دارای لایهی عمیقتر غمانگیزی هم است. فیلم اتحاد کشورها را طوری به حقیقت بدل میکند که در چارچوب فیلم قابلباور و دستیافتی احساس میشود، اما بعد از اتمام فیلم نمیتوانستم به این فکر نکنم که شاید خیالیترین بخش فیلم، همین اتحادِ پایان باشد. این یک نکتهی منفی محسوب نمیشود. اتفاقا این مهارت ویلنوو را نشان میدهد که موفق شده به پایانی برسد که در چارچوب فیلم خوش است و از نظر فرامتنی غمانگیز. به خاطر همین بود که به یاد تئوری علمیای به اسم «پارادوکس فرمی» افتادم. این تئوری بدبینانه اما قابلدرک توضیح میدهد که دلیل اینکه ما تاکنون به تکنولوژیهای سفر در زمان دست پیدا نکردهایم و با موجودات فرازمینی ارتباط برقرار نکردهایم و با انسانهای آینده برخورد نکردهایم، به خاطر این است که بشریت تا رسیدن به آن سطح دوام نمیآورد. یا به عبارت دیگر آیندهی ما نابودی بشریت به دست خود است. هرچه تکنولوژی و علم پیشرفت میکند، چیزی که اهمیت دارد این است که ما در چه راهی از آنها استفاده میکنیم. رهبرانی که انتخاب میکنیم چگونه آن را کنترل میکنند و چگونه ما به عنوان عموم مردم روی آن تاثیر میگذاریم. همهچیز به این سوال ختم میشود که به عنوان نژاد انسان چه چیزی برای ما ارزشمند است. از یک طرف میتوانید از این علم و تکنولوژی به عنوان وسیلهای برای تامین سوخت پارانویا، وحشتآفرینی، تنفر و تجاوز استفاده کنیم و از طرف دیگر میتوانیم از آن برای علم، پیشرفت و انساندوستی بهره بگیریم. با توجه به اتفاقات اخیر دنیا تصور اینکه اولی در حال وقوع است سخت نیست و این فیلم شاید بهترین هشداری بود که قبل از بدتر شدن اوضاع میتوانست داده شود.
انسانها باید این مسئله را درک کنند که تولید طرز فکرهای متفاوت یکی از چیزهایی است که انسانیت ما را تعریف میکند. پس طبیعت وجود داشتن هزاران هزار طرز فکر مختلف اشتباه نیست. اشتباه این است که طرز فکر دیگران را رد کنیم و مال خودمان را برتر از دیگران بدانیم. اینکه قبل از اینکه دیگران را بشناسیم، از روی تفکر قبلیمان آنها را دستهبندی کنیم. این پیام به خودی خود بسیار زیباست، اما چیزی که از آنها زیباتر و شگفتانگیزتر است، نحوهی روایتش است. ویلنوو فقط این پیام را بهصورت خشک و خالی در فیلمش نمیچپاند، بلکه از طریق نحوهی کارگردانیاش کاری میکند تا آن را درک کنیم و در اجرا ببینیم. و او این کار را از طریق فلشبکهای لوییس که در پایان به فلشفوروارد تغییر هویت میدهند انجام میدهد. خب، فیلم با فلشبکهایی شروع میشود که لوییس و دخترش را به تصویر میکشد. از زمان تولد او تا زمان مرگش به خاطر بیماری خیلی نادری در نوجوانی.
دفعهی اول که با افتتاحیهی فیلم روبهرو شدم شوکه شدم. فکر نمیکردم کسی مثل ویلنوو دست به چنین حرکت سخیفی برای شخصیتپردازی قهرمانش بزند. قرار دادن مونتاژ سریعی از مرگ یک فرزند در آغوش مادرش در آغاز فیلم نه تنها کلیشهای است، بلکه حرکت بدی برای به دست آوردن همدردی تماشاگر است. اما حس غیرقابلتوصیفی دربارهی آنها وجود دارد که انگار این تمام ماجرا نیست. مخصوصا وقتی که در طول فیلم مدام ما لوییس را در حال به یاد آوردن خاطرات دخترش میبینیم. چه زمانی که در چادر در حال کار کردن روی تحقیقاتشان است و چه زمانی که با هپتاپادها صحبت میکند. این فلشبکها همهجا هستند و طوری لوییس را گیج و منگ میکنند که به این نتیجه میرسیم که اینها یک سری فلشبکهای معمولی نیستند. این تصاویر احتمالا رابطهی نزدیکی با هپتاپادها دارند و دیر یا زود بالاخره معنای آنها فاش خواهد شد. و وقتی هویت واقعی آنها فاش میشود، خب با یکی از غیرمنتظرهترین پیچشهایی که در سینما دیدهام روبهرو میشویم. جایی که تمام چیزهایی که فکر میکردیم در هم میشکند و تمام فیلم تا آن لحظه معنای تازهای به خودش میگیرد: این فلشبکها در واقع آیندهی لوییس هستند.
هرچه لوییس با زبان هپتاپادها بیشتر آشنا میشود، فلشبکهای بیشتری از بچهی نداشتهاش میبینیم و کمکم متوجه میشویم که لوییس از شوهرش جدا شده است و بچهاش را تا قبل از مرگش به تنهایی بزرگ کرده است. اینجا ویلنوو مثل رهبران کشورهایی که با ذهن مردمشان بازی میکنند، با ذهن تماشاگرانش بازی میکند. ما بعد از همهی فیلمهایی که دیدهایم باور داریم وقتی تصویر از مکان زیبا و روشن و خندانی به مکان تاریک و گرفتهای کات میخورد، یعنی چیزی که دیدهایم فلشبکی به گذشتهی فلان کاراکتر بوده است. کارگردان با استفاده از کلیشههای سینما به ما رودست میزند. همهچیز به سوی فلشبکبودن صحنههای دوتایی لوییس و دخترش اشاره میکنند و اگرچه سرنخهایی در اثبات خلاف آن در سرتاسر فیلم پراکنده شده است، اما چشم ما بهطور قابلدرکی این سرنخها را نمیبیند و در عوض سعی میکنیم چیزی که از قبل میدانیم را باور کنیم. اما هرچه لوییس بیشتر زبان هپتاپادها را یاد میگیرد، ما هم بیشتر متوجه میشویم که یک جای کار میلنگد.
در پایان لوییس متوجه میشود که تئوری زبانشناسیاش که قبلا ایان دربارهاش به او گفته بود در رابطه با زبان هپتاپادها به حقیقت تبدیل شده است. این تئوری میگوید که انسانها براساس زبانی که حرف میزنند فکر میکنند و لوییس وقتی زبان هپتاپادها که بهصورت دایرهای شکل و بینهایت است را یاد میگیرد، میتواند گذشته و حال و آیندهاش را در یک خط موازی ببیند. در همین حین ما به عنوان تماشاگران فیلم متوجهی اشتباهمان میشویم. ما تاکنون همهچیز را بهصورت چیزی که به نظر میرسید میدیدیم. فکر میکردیم داستان فیلم بهصورت خطی روایت میشود. لوییس ازدواج میکند، از شوهرش جدا میشود، با دخترش وقت میگذراند، دخترش میمیرد، او دانشگاه میرود، فضاپیماها میآیند و ادامهی ماجرا. اما حقیقت این است که با یک خط زمانی درهم ریخته طرفیم که اصلا شبیه چیزی که فکر میکردیم نیست.
ویلنوو از این طریق بدجوری مچمان را میگیرد. چیزی که پیچش نهایی «رسیدن» را به چیزی بیشتر از یک غافلگیری صرف تبدیل میکند، این است که این غافلگیری رابطهی خیلی نزدیکی با پیام مرکزی فیلم دارد. او از طریق این نوع روایت، تماشاگرانش را امتحان میکند و از آنجایی که همهی ما به خاطر طبیعت انسان محکوم به شکست در آن هستیم، او از این طریق بهطور عملی بهمان نشان میدهد که ما انسانها عادت داریم چیزهای جدید را براساس تفکرهای قبلیمان قضاوت کنیم. این چیز بدی نیست. جزیی از طبیعتمان است. سوال این است که آیا این خصوصیت را درک میکنیم و سعی میکنیم دوباره به دام آن نیافتیم یا نه؟ ویلنوو از طریق روایت «رسیدن» بهمان میگوید که دنیا مثل زبان انسانها یک خط صاف نیست، بلکه مثل زبان هپتاپادها یک زبان پیچیدهی بیآغاز و بیپایان است. آیا آدمهای غریبه را براساس تفکرهای قبلیمان قضاوت میکنیم یا سعی میکنیم مثل لوییس زبان آنها را یاد بگیریم.
چون همیشه احتمال اینکه آنها شبیه چیزی که بقیه میگوید و اصرار دارند و چیزی که به نظر میرسند نباشند و همیشه احتمال دارد که در برخورد با هویت واقعی آنها شوکه شویم. چون واقعیت این است که تئوریای که فیلم دربارهی کنترل ذهن و فکر ما توسط زبانمان میگوید، تئوری خیالی و چرندی نیست. چون ویلنوو این موضوع را با نحوهی روایت داستانش ثابت میکند. ما فقط به خاطر این از فیلم رودست میخوریم و در برخورد با پیچش پایانیاش غافلگیر میشویم که فکر میکردیم زبان فیلمسازی را بلد هستیم. زبان فیلمسازی افسار ذهنمان را در دست داشت و بدون اینکه بدانیم روی نحوهی فکر کردنمان تاثیرگذار بوده است. دانستن زبان فیلمسازی کاری کرده تا ذهنمان فکر کند که فلشبکها، فلشبک هستند. در حالی که اینطور نبودهاند. فیلم از این طریق ثابت میکند که بله، زبان واقعا کنترل فکر و واقعیت را در دست دارد. شاید واقعیت اصلی تا لحظهای که غافلگیر نشویم، چیزی نباشد که فکر میکنیم. ویلنوو با پیچش پایانی فیلمش در عمل بهمان ثابت میکند که همهی ما براساس تفکرات و تصورات قبلیمان نتیجهگیری میکنیم. همانطور که ما براساس تفکراتمان از فیلمهای قبلی، فلشفورواردها را به عنوان فلشبک شناسایی کردیم. خیلی مهم است که در برخورد با دنیای اطرافمان و ساکنانش چنین چیزی را در همهحال به یاد داشته باشیم.
جدا از مسئلهی ترس از غریبهها یا کسانی که شبیه ما نیستند به عنوان یکی از عناصری که به نابودی بشریت ختم میشود، فاکتور دیگری که در پایداری و موفقیت و پیشرفت انسانها اهمیت دارد، آیندهبینی طولانیمدت است. یکی از خصوصیات بد ما آدمها این است که اصلا آیندهبین نیستیم. در بهترین حالت برای چند سال آیندهمان برنامهریزی میکنیم. یکی از ویژگیهای تحسینبرانگیز هپتاپادها این است که ۳ هزار سال جلوتر از انقراض سیارهشان اقدام به پیدا کردن راهحلی برای جلوگیری از آن کردهاند. تمام اینها به خاطر این است که آنها به چشم خودشان دیدهاند که چه سرنوشت فاجعهباری محل زندگیشان را تهدید میکند و این دقیقا چیزی است که ما انسانها از دیدن آن سر باز میزنیم.
ویلنوو فیلمش را طوری ساخته است که درست مثل هانا (Hannah)، اسم دختر لوییس تقاون دارد. یعنی از اول و آخر به یک شکل خوانده میشود. دایرهای است که همیشه به دور خودش میچرخد. «رسیدن» طوری روایت میشود که میتوان آن را بدون مشکل از عقب شروع کرد و رو به ابتدا تماشا کرد. از آخر به اول که فیلم را مرور کنید همهچیز منطقی به نظر میرسد. انگار لوییس است که دارد تمام اتفاقات فیلم را برای دخترش تعریف میکند. پیچش نهایی «رسیدن» کاری میکند تا فیلم درست مثل زبان هپتاپادها به وسیلهای برای دیدن گذشته، حال و آینده بدل شود و کارگردان اینطوری پیام مرکزی فیلم را قوت میبخشد. ویلنوو از این طریق با یک تیر دو نشان میزند. هم به یادمان میآورد که اتفاقات این فیلم به یک دوران خاص محدود نمیشود و همیشه در حال اتفاق افتادن بوده است. انسانها همیشه نسبت به غریبهها وحشت داشتهاند. همیشه قبلیهگرایی میکردند و هیچوقت آیندهبین نبودهاند. چه در گذشته، چه در حال و چه در آینده. و البته بهطور نامحسوسی بهمان سرنخ میدهد که ما درون چرخهای گرفتار شدهایم که هیچوقت نمیایستد و ما انسانها همیشه محکوم به تکرار اشتباهات گذشتگان هستیم و خواهیم بود. فیلم از این میگوید که بیگانگانی فضایی حتما نباید در کشورمان فرود بیایند و زبان عجیبشان را بهمان یاد بدهند تا ما از آینده درس بگیریم. آینده در قالب گذشته جلوی رویمان است و فقط باید قبول کنیم که در حال درجا زدن هستیم. اشتباههات بنیادی طبیعت بشر را درک کنیم و به جای تکرار آنها یا پاک کردن صورت مسئله، بهطور تخصصی آنها را برطرف کنیم.
تمام اینها اما در صورتی امکانپذیر است که انسانها کمی دست از خودخواهی بکشند و کمی از جان گذشتگی نشان دهند. کمی ایثار کنند. لوییس در آخرین دیدارش با هپتاپادها کاملا از محدویت زمان خطی آزاد میشود و موفق میشود زندگیاش را در یک لحظه ببیند. خاطراتِ لوییس از کودکی که او را نمیشناسد، خاطراتی از آیندهی تراژیکی است که انتظارش را میکشند. لوییس با تمام وجودش درک میکند که چه چیزی انتظارش را میکشد و اینجاست که یک انتخاب جلوی او ظاهر میشود. او میتواند تلفن را برنداشته و به ژنرال شانگ زنگ نزند. از آنجایی که هپتاپادها بیآزار هستند، موشکهای انسانها آنها را نابود میکند و همهچیز ظاهرا به خوبی و خوشی تمام میشود. اما در عوض هدیهی آنها برای انسانها هم نابود میشود و کشورهای دنیا هیچوقت به اتحاد نمیرسند. اما اگر لوییس تصمیم بگیرد تلفن را بردارد و با ژنرال شانگ تماس بگیرد و جلوی او را از حمله کردن به هپتاپادها بگیرد، او دنیا را به اتحادی غیرقابلباور و تاریخی میرساند، اما در مقابل وارد آیندهای میشود که در آن با ایان ازدواج میکند و هانا به دنیا میآید. آیندهای که در آن لوییس ماجرای مرگ اجتنابناپذیرِ هانا را به ایان میگوید و ایان هم که فکر میکند لوییس انتخاب اشتباهی کرده است، او را ترک میکند. آیندهای که در آن لوییس باید با این دانش هرروز صبح از خواب بیدار شود که از زمان مرگ دخترش آگاه است.
لوییس اما انتخاب میکند تا در قبال نجات دنیا از چرخهی تکرارشوندهای که در آن گرفتار شده است، وارد آیندهای شود که در آن بچهاش جلوی او از شدت بیماری مرگبارش جان میدهد. فیلم از طریق انتخاب نهایی لوییس با تمام کسانی که ما شاید برچسب «آدمبد» را روی آنها بزنیم همدردی میکند. شاید یکی از دلایل ترامپ و امثال او که نمونهای از آنها در همهجای این کرهی خاکی یافت میشود، دلسوزی است. شاید آنها واقعا رهبران دلسوزی هستند که میخواهند مردم کشورشان را از تراژدیهای آینده در امان نگه دارند. شاید نیت آنها خوب است، اما از روی نادانی آن را به روش بدی اجرا میکنند. فیلم هیچوقت کاراکترهای داخل فیلم را به گروههای خوب و بد تقسیم نمیکند. ایان به عنوان یک ریاضیدان کسی است که زندگی را مثل فرمول ریاضی میبیند. همهچیز باید سر جایش باشد و به خاطر همین است که در پایان فیلم در جواب به سوال لوییس جواب میدهد که اگر میتوانستم آیندهام را ببینم چیزی را تغییر نمیدادم. لوییس اما برعکس فکر میکند. این دو کسانی هستند که بهطور خیلی طبیعی طرز فکر متفاوتی دارند. چون نه تنها زبان دومشان (متخصص زبانشناسی در مقابل ریاضیات) فرق میکند، بلکه هرکدام زندگی و تجربههای روزمره و کاری متفاوتی هم پشت سر گذاشتهاند و تمام اینها بهطور ناخودآگاهی روی تصمیمات ما تاثیرگذار هستند. اگر چنین چیزی را بدانیم، شاید از دفعهی بعد به جای شتابزدگی، کمی بیشتر به تصمیماتمان فکر میکنیم و سعی میکنیم از زاویهی دید دیگران هم به ماجرا نگاه کنیم.
فیلم از طریق انتخاب لوییس از این میگوید که تکتک ما باید برای رسیدن به هدفی بزرگتر از خودمان بگذریم و از این کار وحشت نداشته باشیم. ما هیچوقت نمیتوانیم جلوی تراژدیهای زندگی را بگیریم، اما میتوانیم آنها را به عنوان بخشی از زندگی قبول کنیم. لوییس میتوانست تلفن را برندارد، اما این کار را میکند. چون حتی اگر لوییس با ایان ازدواج نکند و بچهدار هم نشود، این به این معنی نیست که لوییس از این لحظه به بعد بقیهی زندگیاش را در خوشترین شکل ممکنش سپری خواهد کرد. واقعیت این است که زندگی از ترکیبی از شادی و اندوه تشکیل شده است و ما نمیتوانیم اندوه را به طور کامل از این معادله حذف کنیم. حقیقت تلخی است، اما اینطوری نه تنها شادی بیمعنا خواهد شد، بلکه برای جلوگیری از به وقوع پیوستن اندوه دست به کارهای بیفکرانهای میزنیم که برای دیگران به نتایج غمانگیزی منجر میشود. لوییس تلفن را برمیدارد و تماس میگیرد و با این کارش تصمیم میگیرد تا فاجعهی از دست دادن بچهاش را با تمام وجود قبول کند و همین آگاهی از مرگ هاناست که کاری میکند تا او به قول خودش تکتک ثانیهها و لحظاتِ بودن در کنار او را قدر بشمارد.
چنین از خود گذشتگی و ایثاری دربارهی ابوت و کوستلو، هپتاپادهای امریکاییها هم صدق میکند. در سکانسی که لوییس و ایان بعد از بمبگذاری سربازان وارد فضاپیما میشوند، کوستلو فرار میکند، اما ابوت صبر میکند و سعی میکند تا به لوییس هشدار بدهد. او از آینده خبر دارد و میداند که خواهد مُرد، اما با این وجود تمام تلاشش را میکند تا اول به لوییس هشدار بدهد و وقتی موفق نمیشود، جانش را برای فرستادن همهی اطلاعات و نجات لوییس و ایان فدا میکند. در آغاز همین سکانس در ابتدا فقط کوستلو حضور دارد و کمی بعد سروکلهی ابوت هم پیدا میشود. شاید از آنجایی که ابوت از مرگش اطلاع داشته است، کمی ترسیده بوده است. درست مثل جایی که ایان از لوییس میپرسد که «میخوای بچهدار بشیم؟» در حالی که میتوان اندوهی که از سرنوشتی که انتظار فرزندشان را میکشد در چهرهی لوییس دید، اما او آن را قبول میکند. چون خاطره داشتن با هانا، بهتر از اصلا نداشتن است. شاید فیلم از این طریق میخواهد بگوید در یک مذاکره هر دو طرف باید دست به از خود گذشتگی بزنند. چه بیگانگانی که انسانها برای آنها بیگانه هستند و چه انسانهایی که بیگانگان برای آنها بیگانه هستند. همین از خود گذشتگی بیشرط و شروط است که به اتحاد زمین و نجات احتمالی هپتاپادها در ۳ هزار سال آینده منجر میشود.
نکتهی بعدی که فیلم به وسیلهی انتخاب لوییس قصد گفتن آن را دارد، این است که ما درون سرنوشت نوشتهشدهای محبوس نشدهایم و دنیا فارق از کارهای ما مسیر خودش را طی نمیکند. در عوض همهی ما مثل لوییس آزادی عمل داریم تا انتخاب داریم. آیندهمان را انتخاب کنیم و دنیای اطرافمان را متحول کنیم و همیشه این انتخاب به راحتی صورت نمیگیرد و حاوی تراژدی و اندوهی است که به جای وحشت داشتن از آن، باید با سر به درون آن شیرجه بزنیم. بالاخره بزرگی میگوید: «زندگی یه سفرـه، نه مقصد» و «رسیدن» هم برداشت زیبا و تاملبرانگیز این جمله است. لوییس با تصمیم جسورانهاش چیزی را انتخاب میکند که تقریبا همهی ما از انجام آن وحشت داریم؛ او انتخاب میکند تا به جای مقصد، از سفر لذت ببرد. لوییس کمیت را به کیفیت نمیفروشد. او شاید نسبت به اکثر مادران زمان کوتاهتری را با دخترش سپری خواهد کرد، اما حداقل کیفیت و عمق این همراهی کوتاه خیلی خیلی بهتر از کسانی است که به مدت طولانیتری صدای فرزندشان را در حال مادر خواندن آنها میشنوند. اما همزمان نمیتوان تصمیم ایان در جدا شدن از لوییس را هم سرزنش کرد. بالاخره لحظهشماری برای مُردن فرزندمان درد غیرقابلتصوری است و شاید بهشخصه تصمیم لوییس را قهرمانانه و ایدهآل بدانم، اما معلوم نیست اگر من جای او بودم همین کار را میکردم یا نه. نهایتا فیلم با سوال مشابهای برای تماشاگران به پایان میرسد: اگر شما میتوانستید زندگیتان را در یک تصویر ببینید، آیا آن را تغییر میدادید؟ لوییس حتی در جواب دادن به این سوال تردید هم نمیکند. او زندگی را با تمام خوبیها و بدیها و پستیها و بلندیهایشان در آغوش میکشد. او باور دارد که سفر به مقصد اولویت دارد. اگر میخواهید ذرهای از سختی تصمیمی که لوییس در پایان فیلم میگیرد را درک کنید، بهتان پیشنهاد میکنم بازی «زندگی عجیب است» (Life Is Strange) را بازی کنید؛ بازیای که با تم مشابهی سروکار دارد.
در ابتدای مقاله گفتم ویلنوو با این فیلم دست نولان را از پشت میبندد و همان چیزی را عملی میکند که نولان بهطور تمام و کمالی موفق نشده بود با «بینستارهای» به آن دست پیدا کند. به محض اکران «رسیدن» امکان نداشت کسی را پیدا کنید که آن را با آخرین فیلم نولان مقایسه نکند. شاید در ظاهر این دو فیلم به خاطر تفاوتشان در اندازه و بودجه قابلمقایسه نباشند، اما در حقیقت شاید این دو شبیهترین فیلمهایی باشند که میتوانید در سالهای اخیر پیدا کنید. هر دو علمی-تخیلیهای سختی از سوی کارگردانانی کاربلد هستند که سعی میکنند تخیل، تئوریهای علمی، احساس و امیدواری به آیندهی بشریت را با هم ترکیب کنند. اما در حالی که «بینستارهای» در این ماموریت شکست میخورد، «رسیدن» توی خال میزند. «بینستارهای» یکی از بهترین علمی-تخیلیهایی که دیدهام است، اما فیلم یک مشکل بزرگ دارد و آن هم این است که موفق نمیشود بین تمام عناصر تشکیلدهندهاش به تعادل دست پیدا کند. بعضیوقتها توضیحات اضافی علمی روی داستان اصلی سایه میاندازند و کاری میکنند تا با فیلم شلوغ و شتابزدهای طرف باشیم که یا شبیه یک مستند علمی میشود یا آنقدر سرش گرم چپاندن هر تئوری و اتفاق علمی خفنی که گیر میآورد در فیلم است که از هدف اصلیاش که رابطهی پدر و دختری فیلم است باز میماند. نولان هیچوقت به تماشاگرانش اعتماد نمیکند و در نتیجه همهچیز را بیشتر از چیزی که لازم است توضیح میدهد و چیزی را به تصورات و جستجوهای شخصی تماشاگر نمیسپارد. خب، چنین مشکلی در «رسیدن» وجود ندارد. فیلم از اول تا آخر از مسیر اصلیاش که به سوی انتخاب نهایی لوییس حرکت میکند منحرف نمیشود و همهچیز را در حدی توضیح میدهد که قابلفهم باشد و کنجکاوی تماشاگر را جرقه بزند.
وقتی با سیل اعتراضاتِ ژورنالیستها به عدم انتخاب ایمی آدامز به عنوان نامزد اسکار روبهرو شدم، دقیقا نمیدانستم آنها در حال صحبت کردن دربارهی چه چیزی هستند، اما بعد از دیدن فیلم متوجه شدم که قضیه از چه قرار است. آدامز حقیقتا موتور انرژی و احساس فیلم است. تازه وقتی برای دفعهی دوم فیلم را تماشا میکنید متوجه میشوید که او همراه با تکتک جزییاتِ داستان، چه بازی دقیقی ارائه کرده است. دفعهی اول وقتی دکتر ارتش از او میپرسد که آیا حامله است، واکنش آدامز برخلاف چیزی که از زنی که بچهاش را از دست داده انتظار داریم خیلی خشک و معمولی است. بدون هیچ مکث و نگاه خیرهای. دفعهی اول ما فقط لایهی اول واکنشهای او را به فلشبکهایی که میبیند دریافت میکنیم. لایهی اول اندوه است و این با توجه به برداشت اشتباه ما از فلشبکها درست است، اما دفعهی دوم متوجهی لایهی عمیقتری هم میشوید که با اندوه ترکیب شده و آن گیجی و سردرگمی است. این دو را بهعلاوهی شادی ناب یک مادر در بازی کردن با فرزندش کنید تا به معجونی از اندوه، سردرگمی و امیدی برسید که هستهی مرکزی فیلم را تشکیل میدهد و تمام اینها به خاطر این است که سناریو این اجازه را به او میدهد تا اینقدر انعطافپذیر باشد. بالاخره یکی از ویژگیهای کمنظیر «رسیدن» این است که قهرمانش نه یک مرد ارتشی دیگر، بلکه متخصص رشتهی کمتر دیدهشدهای مثل زبانشناسی است. «اون دختر کیه، نمیفهمم». به خاطر همین یک جمله هم که شده، آدامز و ویلنوو لایق تشویق هستند.
در نهایت اگرچه مهارت فوقالعادهی ویلنوو را در قاببندیها، طراحی یک دنیای کثیف و واقعی و غافلگیر کردن مخاطبان دوست دارم، اما نکتهی مهمتر این است که او از این مهارت برای هرچه پرقدرتِ فرستادن پیام مرکزی فیلمش استفاده میکند. پیامی که در دنیای امروز مهمتر از همیشه است. اینکه چالشها و بحرانها به جای مشت و موشک، باید توسط ذهن حل شوند. ما انسانها توانایی تبدیل شدن به نجاتدهندگان نژادهای فرازمینی را هم در خود داریم، اما فقط در صورتی که دست از فرو کردن سرمان در زیر برف بکشیم. فقط به شرطی که این توانایی را با پیشداوریها و نادانی از بین نبریم. تلاش لوییس برای رمزگشایی از زبان بیگانگان و کشف اینکه آنها در واقع بیگانگانی در شرف بدل شدن به دوستانی ارزشمند هستند، هیچ فرقی با نیاز ما برای صحبت کردن با کسانی که دشمن به نظر میرسند و ارتباط برقرار کردن با کسانی که ازشان وحشت داریم نیست. کلمات مثل ذهنهایی که آنها را اختراع کردهاند، پیچیده، مشکلدار و ناکامل هستند و همزمان میتوانند معنایی مهم و ملموسی داشته باشند. باید از خطرات زبان آگاه باشیم و بدانیم که همیشه احساسات اصلی آدمها پشت محدودیت زبان محبوس میمانند و با ارتباط نزدیک و مداوم و عدم پیشداوری و ناامید نشدن از یکدیگر و پافشاری روی حساب باز کردن روی ویژگیهای مثبت همدیگر است که میتوانیم راهی برای پیشرفت واقعی بشریت باز کنیم. اما نمیدانم چرا هنوز با وجود چنین پیام زیبا و الهامبخشی، احساس ناراحتی میکنم؟
Zoomg