نقد فیلم ?Can You Ever Forgive Me – هرگز میتوانی من را ببخشی؟
لی ایزرائیل، نویسنده مطرح بیوگرافیهای Tallauh Bankhead، Dorothy Kilgallen و Estee Lauder در دهه نود، هنگامی که دیگر بیوگرافیهایش خواهانی نداشتند دچار مشکلات زیادی شد. مشکلات مالی از یک سو و بحران نویسنده بودن در جامعهای که ذائقهاش بهشدت سطحی شده بود و حاشیهها را بیشتر از هر چیز تحویل میگرفت، از سوی دیگر گریبانش را گرفته بود. ایزرائیل یا باید همرنگ جماعت میشد و مانند سایر نویسندگان در هر محفل مزخرفی شرکت میکرد و هرچیزی که مخاطبانش میپسندیدند را مینوشت یا باید بر دیدگاه و فردیت خود پا فشاری میکرد و تاوانش را میداد. بحرانی آشنا از گذشته تا به امروز برای نویسندگان و هنرمندان (اینگونه نیست؟). مریل هلر با تمرکز بر این بحران، در فیلم ?Can You Ever Forgive Me به زندگی لی ایزرائیل سرک کشیده و تمام تلاشش را کرده که شخصیت ایزرائیل را همانگونه که بوده است نشان دهد (باید گفت که تا حدی زیادی هم موفق بوده است). گاهی ترحم برانگیز و گاهی منزجر کننده.
ایزرائیل ترکیبی از هر دو وجه است و موضع مخاطب هم در مقابل شخصیت او چیزی جز این نیست. اما همین به نمایش گذاشتن این دو وجه، شخصیت او را بهشدت خاکستری کرده است. هلر همچنین برای پرداختن به جزییات ماجرایی که برای ایزرائیل رخ داده از کتابی با عنوان «هرگز میتوانی من را ببخشی؟: حاطرات یک جاعل ادبی» نوشته خود ایزرائیل استفاده کرده است. در وصف ملیسا مک کارتی نیز میتوان گفت این بهترین نقش آفرینی او تا به امروز است (حداقل من بازی و نقش بهتری از او سراغ ندارم!). فیلم «هرگز میتوانی من را ببخشی؟» تلفیقی از لحظات کمدی و درام را با بازیهای خوب بازیگرانش به مدت ۱۰۶ دقیقه پیش رویمان میگذارد و حتما ارزش یکبار دیدن را دارد.
در ادامه بهتر است ابتدا فیلم را ببینید و سپس خواندن مطلب را ادامه دهید
به راستی مجرم واقعی کیست؟ برای نوشتههای سطح پایین سایر نویسندهها دادگاهی بر پا میشود؟ برای کسانی که صرفا با مبادله دست نوشتههای بی اهمیت از آدمهای مشهور پولهای زیادی را به دست میآورند، محاکمهای وجود دارد؟
با پالتویی کهنه و رنگ و رو رفته و با جثهای سنگین، در خیابانهای سرد نیویورک گام برمیدارد و استیصال را پیش رویمان میگذارد. تنهاست و به جز یک گربه شریک دیگری در زندگیاش نیست. طراحی صحنه خانهاش نشان میدهد که به هیچ عنوان زندگی قابل توجهی بهعنوان یک نویسنده مشهور ندارد. وجود حشرات مرده روی بالشتش، بویی از تفعن زندگیاش میدهند. بهشدت بد دهن است و به هیچ عنوان تحمل نویسندگان هم عصرش را ندارد.
با شنیدن این جمله از یک نویسنده در مهمانی که میگوید: «من به انسداد ذهن نویسنده اعتقاد ندارم» برآشفته میشود چرا که ایزرائیل در حال حاضر غرق در همین انسداد است. البته خودش مقصر این انسداد نیست بلکه کاملا میداند کتاب بعدیاش درباره کیست و چه باید بنویسد اما این ذائقه جامعه است که مسیر ذهنی او را مسدود کرده است. هزینه درمان گربهاش را نمیتواند پرداخت کند. کرایه خانهاش عقب افتاده و مدیر برنامهاش دیگر حاضر به همکاری با او نیست.
اینها تمام مقدمهایست که مریل هلر از پرداخت شخصیت ایزرائیل در ذهن داشته و مک کارتی آنها را به زیبایی به تصویر در آورده است. فیلم نسبتا براساس الگوی کلاسیک شروع میشود و شخصیت و چالش پیش رویش را به خوبی نشان میدهد. ایزرائیل همچون هر انسان دیگری نیاز به امرار معاش داد. کار دیگری جز نویسندگی بلد نیست اما هرچیزی را هم حاضر نیست بنویسد. البته در پیشگاه مدیر برنامهاش حتی اذعان میکند که حاضر است بریده روی روزنامه یا نوشتهای روی جعبه بیسکوییت بنویسد اما نمیتواند شبیه به سایر لباس بپوشد و رفتار کند (بهطور کلی نمیتواند خودش نباشد!).
در همین میان، معیارهای محبوب بودن نویسنده در آن دوران را متوجه میشویم. تام کلنسی مشهور در تمام برنامههای رادیویی شرکت میکند (تاثیر همیشگی رسانه در مشهور کردن یک فرد) به همه مراسمهای امضای کتابش میرود و همواره جلوی چشم است. اما ایزرائیل نهتنها این کارها را انجام نمیدهد بلکه در نوشتههایش هم تنها پشت زندگی دیگر افراد مشهور پنهان شده است و حال باید به طریقی دیگر همچنان نقاب چهرههای مشهور را بزند تا دیده شود. برای کسی که همواره بیوگرافی نوشته و خوب بلد است چگونه به زندگی آدمهای مشهور سرک بکشد و جزییات جذاب شخصیت آنها را بر ملا سازد، نوشتن یادداشتهایی از قول آنها هیچ کاری ندارد. اما لی تا زمانیکه کاملا نا امید نشده است روی به این کار نمیآورد.
فیلم براساس الگوی کلاسیک شروع میشود و شخصیت و چالش پیش رویش را به خوبی نشان میدهد
بهعنوان مثال به توالی صحنهها دقت کنید. صحنه تقلا کردن او در مقابل مدیر برنامهاش دقیقا بعد از صحنهایست که لی یک دست نوشته از فنی برایس را میفروشد. حتی در این لحظه همچنان یک جعل کار نیست و صرفا بهدلیل بی اهمیت بودن این نقل قولها و همچنین نیازش به پول، به فروش این یادداشتها روی میآورد. این ترتیب صحنه ما را قدری متقاعد میکند که روند جاعل شدن او را درک کنیم و قضاوتمان درباره او دشوار شود.
همزمان با شناخت شخصیت لی، با ذهنیت مخاطبان و ناشران کتاب آن دهه هم آشنا میشویم. مخاطبانی غالبا ثروتمند که بیشتر از متن بهدنبال حاشیههای زندگی نویسندگان هستند، آن هم نه هر حاشیهای. یادداشتهای معمولی از نویسندگان بسیار است اما همه بهدنبال درک گرایشها سیاسی یا جنسی آنها هستند. یا اینکه میخواهند بدانند فلان نویسنده در حریم خصوصیاش چگونه حرف میزده است. حال لی دقیقا همان چیزی را به خورد مخاطب میدهد که میخواهد. اما وجهی درباره لی ممکن است وجود داشته باشد که چندان در فیلم عمقی نیافته است. این درست است که لی در درجه اول به دلایل مشکلات مالی روی به جعل این دست نوشتهها میآورد. اما این شاید ظاهر ماجرا باشد.
این اقدام لی یک جور انتقام گیری یا دهن کجی به جامعه حال حاضرش هم میتواند باشد. در جامعهای که لی میتواند بهجای آن که روزها زمان صرف کند و یک کتاب ارزشمند از شخصیتهای مشهور از یاد رفته بنویسد، تنها با جعل یک دست نوشته از زندگی خصوصی یک چهره مشهور تمام نیازهای مالیاش را بر طرف کند، به زعم خودش همان بهتر که جاعل باشد. اگرچه این درست است که انتخاب ارزشمندتر این بود که لی از شرافتش دست نکشد و در همان فقر و بی پولی دست و پا بزند و در آخر هم بمیرد. اما لی ضمن اینکه همچون هر انسانی میخواست از پس نیازهای طبیعیاش بر بیاید، با این اقدامش سعی داشت بی تفاوتی خودش را هم به این جامعه ابراز کند. اینها مسائفهرست که شاید آنچنان از فیلم برداشت نشود و جای تعمق بر آنها خالیست.
پالت رنگی فیلم در اکثر قاب بندیها ترکیب آبی درکنار زرد است. رنگ آبی وجه تنهایی و غمگین بودن لی و رنگ زرد تردید او از کاری که میکند را بروز میدهد
در عوض تاکید فیلمساز بیشتر بر وجه تردید لی است. این تردید را چه در شخصیت پردازی و چه در استفاده از رنگ به ما نشان میدهد. پالت رنگی فیلم در اکثر قاب بندیها ترکیب آبی درکنار زرد است. رنگ آبی وجه تنهایی و غمگین بودن لی و رنگ زرد تردید او از کاری که میکند را بروز میدهد. در این تردید و تنهایی، دوست قابل اعتماد لی یعنی جک هاک (با بازی ریچارد ای گرانت) نیز او را همراهی میکند.
از گذشته جک چیز زیادی نمیدانیم و تنها او را آدمی خوشگذران میبینیم که میتواند همدم خوبی برای لی باشد. اگرچه در فیلمنامه هنگامی که لی دیگر نمیتواند خودش بهتنهایی دست نوشتهها را بفروشد، شخصیت هاک کارکردی مهم پیدا میکند اما بهطور کلی موقعیتهای گفتگویش با لی بیش از حد به تکرار میافتد و چیز زیادی را به قصه اضافه نمیکند.
در پایان میخواهم مطلبم را با این پرسش به اتمام برسانم که به راستی مجرم واقعی کیست؟ لی اگرچه برای امرار معاش خود به نویسندهای جعل کار بدل شد اما در دادگاه هم به سزای عمل خود رسید. اما برای نوشتههای سطح پایین سایر نویسندهها دادگاهی بر پا میشود؟ برای کسانی که صرفا با مبادله دست نوشتههای بی اهمیت از آدمهای مشهور پولهای زیادی را به دست میآورند محاکمهای وجود دارد؟ کسی یقه فلان نویسنده را میگیرد که برای کسب شهرت، تن به حضور در هر برنامه و محفلی را میدهد و هزاران بار رنگ عوض میکند؟
به نظر میرسد در این جامعه، تنها لی ایزرائیل مجرم نیست و مجرمهای دیگری هم وجود دارند که براساس قانونهای نا نوشته مجرمند اما کسی با قانونهای نا نوشته کاری ندارد. جرم لی ایزرائیل هم بیش از آنکه جعل دست نوشته باشد، تغییر شکل ندادن و همرنگ جماعت نشدن است. شاید بهترین توصیف را درباره این برهه از زندگی ایزرائیل که در کتابش هم آمده، روزنامه نیویورک تایمز گفته است: «کتابِ هرگز میتوانی مرا ببخشی؟ نفرت انگیز و در عین حال شگفت انگیز است». میتوانیم بگوییم شخصیت لی ایزرائیل هم بدین گونه است. نفرت انگیز و همزمان شگفت انگیز.