یک قطار باربری زیر آسمانی خاکستری به آرامی در حال نزدیک شدن به سمت دوربین است. قطار از فاصلهی دور شبیه مار مکانیکی غولپیکری با سه چشم قرمز درخشان به نظر میرسد و برای لحظاتی اینطور به نظر میرسد که انگار در دنیای پرگرد و غبارِ صنعتی آیندهنگرانهی پسا-آخرالزمانیای هستیم که انسانها توانایی خلق چنین دستگاههای عظیمجثه و عجیبی را دارند. همزمان در کنار بوق قطار، صدای نسیم زمستانی ملایمی که در عین ملایمبودن مثل مته پوست را میشکافد و میسوزاند و به مغز استخوان وارد میشود نیز شنیده میشود. سپس از این قطار باربری به نمایی از شهری کوچک کات میزنیم که توسط لایهی نازکی از برف پوشیده شده است و درختانی کنار خیابان در پیشزمینه و کوهستانهای ساکت در پسزمینهاش به چشم میخورند. در نقطهای از گرگ و میش به سر میبریم که هنوز نه هوا آنقدر تاریک شده که کسی چراغهای خانهاش را روشن کند و نه هوا آنقدر روشن است که بتوانیم آن را روز بنامیم. در دورهی افسردهکنندهی گذرایی از روز به سر میبریم که ادارهها در حال تعطیل شدن هستند. از یک طرف مردم بعد از یک روز کاری یا باید در حال بازگشت به خانه باشند تا جلوی تلویزیون ولو شوند یا باید شب را به خوشگذرانی و استراحت کردن در کافهها و رستورانها سپری کنند، اما از آنجایی که در یک شهر کوچک حضور داریم و از آنجایی که هوا بهطرز استخوانسوزی سرد است، خیابانها تا حد ممکن خلوت هستند و پیادهروها خلوتتر. چراغ تمام ساختمانهای داخل قابِ دوربین بهطرز مشکوکی خاموش هستند و تنها چیزی که روی تصویر شنیده میشود، صدای رادیو است. اما معلوم نیست آیا کس دیگری هم در حال گوش دادن به این رادیو است یا فقط ما هستیم. پرچمی در دورست همچون کارتنخوابی بدون سرپناه در برابر باد بیوقفه میلرزد و بله، یک نفر را میتوانم ببینم که برای انجام کار نامعلومی بالای پشتبام آمده است. این نماها به بهترین شکل ممکن حس و حال «برخی زنان» (Certain Women) را زمینهچینی میکنند: خسته، خاکستری و مقداری غمگین. یا بهتر است بگویم خیلی خیلی غمگین.
خانم کلی رایشارد یکی از بهترین کارگردانان حوزهی فیلمهای مستقل آمریکاست. یکی از آن کارگردانانی که سبک داستانگویی خاص خودش را دارد؛ سبکی که عین ساده بودن، آنقدر ویژه است که از چند کیلومتری میتوان آن را تشخیص داد. فیلمهایش در نگاه اول در آن دسته فیلمهای مستقلِ کمدیالوگ و تصویرمحوری قرار میگیرد که از دهها کارگردان مستقل دیگر میبینیم، اما آنها از جاذبهی متفاوتی بهره میبرند. جاذبهای که باعث میشود فیلمهایش در عین سادهبودن، پیچیده و تاملبرانگیز باشند. او با پیشپاافتادهترین داستانها دربارهی عمیقترین مفاهیم صحبت میکند. مثلا شاهکارش «میانبر میک» (Meek’s Cutoff)، وسترن نامتعارفی دربارهی سرگردانی کاروانی در بیابانهای غرب است که به مرور از یک داستان بقای معمولی تغییرشکل میدهد و به مطالعهای دربارهی یکی از بزرگترین بحرانهای بشر که عدم تواناییمان در کنار گذاشتن پیشداوریهایمان و اعتماد کردن به غریبهها است تبدیل میشود و در تمام این مدت رایشارد که تصویرساز ماهری هم است، از تمام پتانسیلی که مناظر بکر و دستنخوردهی کویری فیلم در اختیارش قرار میدهد استفاده میکند تا ما را با قاببندیهای خیرهکنندهاش بمباران کند. خلاصه رایشارد یک کارگردان همهچیز تمام است. او علاوهبر توانایی فوقالعادهاش در روایت داستانهایی که در عین آرامبودن، پرآشوب و متلاطم هستند، در تصویرپردازیهای درخشان هم کمنظیر است.
فیلم جدیدش «برخی زنان» هم شامل تمام ویژگیهای شناختهشدهی سینمای او است. درامی شگفتانگیز که براساس داستانهای کوتاهی از میلی ملوی ساخته شده و همانطور که از نامش میتوان حدس زد، به زندگی عادی اما مهم زنانی میپردازد که اگرچه دغدغهها و درگیریهای ذهنی پیچیدهای دارند، اما هیچوقت مورد توجه قرار نمیگیرند. دغدغههایی که معمولا در برابر داستانها و بحرانهای بزرگتر دستکم گرفته میشوند. از این نظر فیلم خیلی یادآور «جکی» (Jackie)، ساختهی زندگینامهای پابلو لارین است (و نیست). همانطور که آن فیلم از ماجرای اصلی که ترور رییس جمهور جان اف. کندی بود فاصله گرفته بود و به عواقب این اتفاق روی زندگی همسرش ژاکلین کندی میپرداخت و دست و پنجه نرم کردن زنی تنها و وحشتزده با فاجعهای بزرگ که مدیریتش از دستشانش خارج بود را روایت میکرد، «برخی زنان» هم با درگیریهای شخصی زنانی کار دارد که در فیلمهای زیادی نادیده گرفته میشوند. همانطور که «جکی» از طریق معادلهای تصویری سعی میکرد ذهن آشوبزدهی شخصیت اصلیاش را مورد کالبدشکافی قرار بدهد، رایشارد در «برخی زنان» از همین طریق شخصیتپردازی میکند. اما همانطور که این دو فیلم به هم شبیه هستند، در تضاد با یکدیگر هم قرار میگیرند. اگر «جکی» دربارهی فروپاشی روانی همسر رییسجمهورِ ترور شدهی آمریکا بود، شخصیتهاص اصلی «برخی زنان» برخی از سادهترین و معمولترین زنانی که میتوانید گیر بیاورید هستند؛ زنانی که نه با فروپاشی روانی ناشی از دیدن ترکیدن مغز همسرشان با گلوله، بلکه با چیزهای معمولی درگیر هستند که هر زنی در همهجای این کرهی خاکی میتواند با آنها ارتباط برقرار کند. چهار زنی که اگرچه اکثرشان با وجود زندگی در یک منطقه، ارتباط فیزیکی نزدیکی با یکدیگر ندارند و داستانشان همچون تکه قصههایی جداگانه در یک دنیای مشترک روایت میشود، اما همه از یک نظر خیلی به هم نزدیک هستند: همه شخصیتهای منحصربهفردی هستند که توسط نیازها، نگرانیها، خواستهها، ویژگیها و جایگاهشان توصیف میشوند. آنها شاید از فاصلهی دور یک سری زن تکراری به نظر برسند، اما کافی است کمی با آنها وقت بگذرانیم تا متوجه شویم چه معماها و چه تندیسهای متحرکی از درد و رنج هستند.
لورا دِرن نقش وکیلی به اسم لورا ولز را بازی میکند که موکل بیمارش (جرد هریس) مشکلات زیادی برایش درست میکند که یک گروگانگیری کوچولو هم جزوشان است، اما لورا با وجود تمام این مشکلات خودش را در حال دلسوزی برای وضعیت این مرد پیدا میکند. میشل ویلیامز نقش جینا لوییس، مادر و همسری بااراده و مستقل را بازی میکند که سعی میکند خانهای روستایی برای خانوادهاش درست کند و در همین حین مورد نگاه غضبناکِ دختر تینایجرش قرار میگیرد. کریستن استوارت هم نقش دانشجوی حقوقی به اسم بث تراویس را بازی میکند که باید هر هفته چند بار مسیر چهار ساعتهای را برای آموزش پیچ و خمهای حقوق به بزرگسالان رانندگی کند و از این موضوع حسابی کفری است. کلاسهای او شاید برای خودش حوصلهسربر و عصبیکننده باشند، اما برای دامدار جوانی به اسم جیمی (لیلی گلدستون) که بهطور اتفاقی سر یکی از این کلاسها حاضر میشود نیست. رایشارد برای دو ساعت دوربینش را روی این کاراکترها تنظیم میکند و اجازه میدهد تا بدون هیچگونه فیلتری اضافی، اعمال روزانهی این کاراکترها را دنبال کنیم. از خرید غذای چینی از فروشگاه محله گرفته تا سیگار کشیدن وسط جنگل در اوج سکوت. از گرم کردن یک همبرگر یخزده گرفته تا شانه کشیدن موهای اسب. از تماشای زنی در حال خیره شدن به نحوهی غذا خوردن زنی دیگر در رستورانی در شب گرفته تا نمایی از چوبهای شعلهور در شومینه و پنکهای روشن در کنارش که گرما و سرمایشان را به سوی فردی در بیرون از قالب نشانه رفتهاند. صحنههایی که در عین زیبابودن، بعضیوقتها کمی خستهکننده هم هستند. و راستش را بخواهید هدف هم همین است. هدف بیرون کشیدن زیبایی و به تصویر کشیدنِ ملال در پیشپاافتادهترین اتفاقات جریان آرام زندگی است.
نتیجه فیلمی است که در تضاد مطلق با بلاکباسترهای هالیوودی قرار میگیرد. هرچه آن فیلمها شلوغ و پرسروصدا و دیوانهوار هستند، «برخی زنان» آرام و ملایم و بیسروصدا است. بلاکباسترها که هیچی، حتی «منچستر کنار دریا» (Manchester by the Sea) هم در مقایسه با این فیلم، بلاکباستر محسوب میشود. «برخی زنان» یکی از آن درامهای پرحرارتی نیست که کاراکترهایش در گفتگوهای آتشین به جان یکدیگر میافتند و درد و رنجهایشان را فریاد میزنند. اینجا درگیریهای ذهنی کاراکترها چنان بهطرز هنرمندانهای توسط رایشارد در تار و پود و لای نقش و نگارهای قصه دوخته و مخفی شده است و همهچیز به زیباترین شکل ممکن به حدی به واقعیت نزدیک است که بعضیوقتها، مخصوصا در رابطه با قصهی دوم که به کاراکتر میشل ویلیامز میپردازد باید خیلی دقت به خرج بدهید تا بتوانید از لابهلای دیالوگهای استادانهی فیلم و نگاههای پرمعنی کاراکترها، منظور و ناراحتی کاراکترها را بیرون بکشید. چون اصلا قصهی این کاراکترها حول و حوش رویدادهای عجیب و غریبی نمیچرخند که نیازی به خلق سکانسهای انفجاری باشد. نظرات حقوقی کاراکتر لورا درن به عنوان وکیلی در شهری کوچک مورد توجهی موکل بیمارش قرار نمیگیرد. تازه بعد از اینکه یک وکیل مرد دیگر همان نظر را در مورد پروندهی مرد میدهد، او آن را قبول میکند. این به جنسیتگرایی شدیدی اشاره میکند که لورا در تمام دوران کاریاش با آن دست و پنجه نرم میکرده است و نکتهی جالب ماجرا این است که موکلش برای غر زدن و آه و ناله کردن و اشک ریختن دربارهی وضعیت دربوداغانش، مدام به او سر میزند. شاید به خاطر اینکه هیچکس مثل یک زن، به بدبختیهای آدم گوش نمیدهد و لورا در حالی که باید از دست این مرد عصبانی باشد، اما همزمان دلش برایش میسوزد و با وجود تمام مشغلههایش، سعی میکند تا او را تنها نگذارد و هوایش را داشته باشد.
در داستان دوم، جینا طراحی است که دارد روی خانهی رویاهایش کار میکند و همسرش رایان هم برای او کار میکند و جینا در تلاش است تا معاملهای که خیلی وقت است به آن چشم دوخته را جوش بدهد؛ نه، مثل تمام اجزای این فیلم، این معامله هم چیز عجیب و غریبی نیست. او فقط میخواهد یک سری ماسهسنگ را که بلااستفاده در حیاط پیرمردی به اسم آلبرت افتاده است بخرد؛ پیرمردی که ذهنش سر جایش نیست. جینا از طریق گفتگو با این مرد سعی میکند تا او را راضی به فروختن این سنگها کند. سنگهایی که اگرچه برایش ارزش معنوی دارند، اما ظاهرا او به خاطر ضعفِ حافظهاش دقیقا نمیتواند دلیل اهمیت این سنگها را به خاطر بیاورد. رایان که متوجه ناراحتی پیرمرد میشود بهش میگوید که او مجبور به فروختن آنها نیست. چیزی که جینا را عصبانی میکند. جینا این موضوع را به عنوان دخالت در کار او، به عنوان جدی نگرفتن حرف او به خاطر زن بودنش برداشت میکند، اما از سوی دیگر میتوان گفت رایان دلش برای این پیرمرد که توانایی مذاکره کردن ندارد سوخته است و فقط خواسته به او بفهماند که آنها قصد ندارند او را تحت فشار قرار بدهند. اما در آن واحد جنسیت هم حضور پررنگی در این صحنه دارد. آلبرت طوری با رایان برخورد میکند که انگار او رییس است. در نتیجه حرفهای رایان بهطرز ناخواستهای قدرت بیشتری دارند. نمیدانم، شاید خود رایان هم میخواهد که اینطور باشد. این توضیحات شاید باعث شود فکر کنید با صحنهی پرحراراتی طرفیم که در جریان آن هرکدام از کاراکترها سعی میکند تا حرف خودش را به کرسی بنشاند. با اینکه با سکانسی طرفیم که بهطرز آشکاری حالتی مبارزهای دارد، اما اصلا اینطور نیست. در عوض همهچیز طوری اتفاق میافتد که انگار هیچ خطری هیچ چیزی را تهدید نمیکند. در واقع معنای این گفتگو طوری در زیر خروارها خاک مدفون شده است که ممکن است در نگاه اول اصلا متوجه نشوید که هدف این سکانس اصلا چه چیزی بوده است. جینا سنگها را میخواهد؛ رایان اهمیتی به این موضوع نمیدهد و آلبرت هم پیرمردی است که کمی گیج میزند.
اما بدونشک بهترین داستان فیلم، آخرین داستانش است که در یک کلام بینقص است. دامداری به اسم جیمی یک شب آدمهایی را میبیند که در حال وارد شدن به داخل یک ساختمان هستند و او هم از شدت تنهایی تصمیم میگیرد تا ببیند چرا مردم وارد این ساختمان میشوند و بعد خودش را در کلاس درس حقوقی پیدا میکند که معلمش یک دختر شهری خجالتی است. جیمی خیلی زود عاشق نحوهی زندگی و کار این دختر میشود. این بخش آنقدر از همه نظر ایدهآل است که نمیدانم باید تحسین کردنش را از کجا شروع کنم. رابطهی عجیبی که رایشارد بین جیمی و بث، کاراکتر کریستن استوارت خلق میکند پر از درد و ناراحتی و احساس و تنهایی است. فیلم با صبر و حوصلهی فراوان بهمان نشان میدهد که جیمی چه زندگی منزوی و خستهکنندهای دارد. تمام فعالیتهای روزانهی او به انجام کارهای اسبها تا دیروقت و تماشای تلویزیون و شبگردی با ماشین در خیابانهای خلوت و تکراری شهر خلاصه شده است. به نظر میرسد جیمی شغلش را بدون نقص انجام میدهد و به نظر میرسد او اجازه نمیدهد تا هیچ چیزی در آن خللی ایجاد کند، اما به محض اینکه جیمی با بث برخورد میکند، همهچیز برای او متحول میشود. جیمی در قالب بث با کسی روبهرو میشود که در تضاد مطلق با خودش قرار میگیرد. اگر خودش کارش را با دقت و اشتیاق و علاقه انجام میدهد، استورات معلم بیحوصله و خسته و کوفته و بیاشتیاقی است که از سر ناچاری مجبور به قبول این شغل شده و هر هفته باید دو-سه روزی را چهار ساعت برای رسیدن به اینجا و درس دادن رانندگی کند و دوباره چهار ساعت را تا خانه رانندگی کند و دوباره فردا صبح زود سر کار برود.
رایشارد بهطرز هنرمندانهای از طریق یک سری جزییات تصویری، شخصیتهایش را پردازش میکند. وقتی کاراکتر کریستن استورات همبرگرش را با چاقو از وسط نصف میکند و وقتی بدون اینکه چنگال و چاقو را از لای دستمال بیرون بیاورد، با آن دهانش را تمیز میکند، میدانیم با دختر تمیز و آراستهای سروکار داریم. وقتی غذای خوشمزهاش که آب از دهان آدم راه میاندازد را بعد از یکی-دوتا لقمه با نگاهی به ساعت موبایلش رها میکند و میگوید که باید هر چه زودتر بگردد، میدانیم که او خیلی سرش شلوغ است. به حدی آشفته است که وقت لذت بردن از یک غذا را هم ندارد و نصف زندگیاش را در حال دنده عوض کردن و فشردن پدال گاز و ترمز سپری میکند. طوری پلک میزند که انگار هزاران کیلو آجر روی هرکدام از پلکهایش قرار دارد که با هر بار پلک زدن باید این بارِ سنگین را با چشمانش بالا و پایین کند. پس با تمام وجود خستگی دیوانهوارش را حس میکنیم. بث طوری خسته است که انگار حتی اگر یک ماه یک سره بخوابد هم نمیتواند آن را از بدنش بیرون کند. اما جیمی در مقابل او قرار میگیرد. در حالی که بث با بیحوصلگی با غذایش بازیبازی میکند و از بدبختیهایش تعریف میکند، جیمی، او را با چشمانی کنجکاو، اشتیاقی کودکانه و چهرهای گشادهرو تماشا میکند. چهرهی غمگین و سنگی بث در برابر چهرهی شاد و خندان جیمی قرار میگیرد. بث طوری همبرگر و سیبزمینی را با بیاشتیاقی میخورد که اشتهایتان کور میشود، اما جیمی همبرگر نیمهیخزدهاش را طوری با لذت گاز میزند که دلتان به غار و غور کردن میافتد.
کمکم متوجه میشوید هرکدام از این زنان چیزی را دارند که دیگری از آن محروم است. بث میخواهد مثل جیمی زندگی ملایمتری داشته باشد تا بتواند کمی از سراسیمگی و دیوانگی زندگیاش بکاهد و در مقابل جیمی دوست دارد کمی از سرعت و هرج و مرج زندگی بث را داشته باشد. سر بث آنقدر شلوغ است که وقت نمیکند پایش را روی ترمز بفشارد و از لحظه لذت ببرد، اما جیمی آنقدر در لحظه زندگی میکند که حالش را به هم زده است. یکی دوست دارد کاش زندگیاش کمی تنوع داشت، کاش او هم بعضیوقتها نمیتوانست سرش را از انجام کارهای مختلفی که دارد بخاراند و دیگری آرزو میکند کاش به جای نشستن پشت فرمان، میتوانست با اسب در کنار جاده و زیر تیرهای برق یورتمه برود و نگران هیچ چیزی در این دنیا نباشد. هر دو نفر چشمهای از زندگیشان را که دیگری طلب میکند برای هم فراهم میکنند. جیمی با تماشای بث هرجومرج را لمس میکند و بث از طریق همراهی کوتاهش با جیمی کمی از آلودگی درونش را خالی میکند.
اگرچه در طول این نقد بارها گفتم که با فیلم آرام و باطمانینهای طرفیم که شامل صحنههای پرسروصدای دیگر درامهای مرسوم نیست، اما این به معنی عدم نفسگیر بودن فیلم نیست. «برخی زنان» تا دلتان بخواهد نفسگیر میشود و هنر فیلم این است که بعضیوقتها آتشفشانش را در اوج سکوت فعال میکند. بهترینش در دقایق پایانی فیلم و در قالب یک برداشت بلند حدود پنج دقیقهای از راه میرسد. جایی که جیمی بعد از دیدار ناموفقش با بث، از دفتر حقوقی او با ماشین فاصله میگیرد. این برداشت بلند از نظر هنرنمایی خارقالعادهی گلدستون و چیزهایی که از اعماق شخصیتش فاش میکند ترسناک است. عمیقا وحشتناک است. این سکانس شخصیت جیمی را برهنه میکند و احساس خیانت، رنجش، آسیبپذیری، خجالت، اضطراب، شرم و لطافتی را که او دارد در آن لحظه فاش میکند. نگاههای لیلی گلدستون به دوردست آنقدر تیز و برنده و سوزاننده است که گویی سوپرمن با چشمان لیزریاش به درون حدقهی چشمانتان خیره شده است. آبشار خروشانی از احساس است که از چشمان این بازیگر به بیرون سرازیر میشود. در فیلمی که بزرگان قدیمی و جدیدی مثل لورا درن، میشل ویلیامز و کریستن استورات حضور دارند، لیلی گلدستون یک سر و گردن بالاتر از بقیه ظاهر میشود و به معنای واقعی کلمه نفستان را برای اندک ثانیههای متعددی میبُرد. این فیلم آرامِ متلاطم را از دست ندهید.