نقد فیلم Cold War – جنگ سرد
لحظه شماری برای تماشای فیلم جدید فیلمسازی که پیش از آن Ida را ساخته است، امری طبیعی است. پاول پاولیکوفسک پس از پنج سال وقفه مجددا آمده است تا ما را اینبار در فیلم Cold War با یک سرگذشت عاشقانه در دل سرزمین مادریاش یعنی لهستان همراه کند. فیلمی که به گفته او بر اساس زندگی پدر و مادر خودش ساخته است. «جنگ سرد» به مانند Ida فیلمی است سیاه سفید، با نسبت تصویر چهار به سه، نورپردازی با کنتراست زیاد و قابهایی که هرکدام به مثابه یک نقاشی میمانند. او در طول ۹۰ دقیقه فیلم به روایت پانزده سال از دوران جنگ سرد میپردازد تا ما را با دردی از جنس تبعید، عمیقا آشنا سازد. پاولیکوفسکی برای این فیلم توانست جایزه بهترین کارگردانی را از جشنواره کن ۲۰۱۸ کسب کند. فیلم همچنین به عنوان نماینده کشور لهستان به آکادمی اسکار معرفی شده است. با تحلیل بیشتر فیلم همراه باشید.
در ادامه بهتر است ابتدا فیلم را ببینید و سپس نقد را ادامه دهید
فیلمساز سخن از تبعید میگوید به بهای آزاد بودن. اما این آزاد بودن هم بهایش از دست دادن اصالت است
به مردم کشوری که در طول جنگ بیشترین خسارت را در میان سایر کشورها دیدهاند خوب نگاه کنید. مردمی که ساز مینوازند و تلاش میکنند خود را امیدوار نشان دهند اما جنگ از آنها چهرهای سرد و بیروح ساخته است. گویی غمی کهنه در دل این سرزمین رخنه کرده است که قرار نیست هیچ گاه بیرون برود. موسیقی فولکور فیلم ناگهان برش میخورد تا نگذارد بیش از حد درگیر احساس شویم. کمی بعدتر در شبی تاریک که چراغ اتوموبیل تنها کورسوی روشنایی سرزمینی غرق در برف است، بر تصویر حک میشود: سال ۱۹۴۹– لهستان. این فضای آغازینی است که پاولیکوفسکی به ما نشان میدهد. موقعیت زمانی فیلم مربوط میشود به دورانی که خبر از درگیریهای نظامی نیست اما تنش میان دو ابرقدرت یعنی شوروی و آمریکا برای افزایش متحدین خود چیزی به جز جنگی روانی از خود به جای نمیگذارد. جنگ جهانی دوم پایان یافت اما اضطراب وقوع جنگی دیگر در طول سالهای بعد از آن هیچ گاه از دل ملتها بیرون نرفت. در این سالها لهستان بر اساس پیمان ورشو از متحدین حکومت شوروی است (به تعبیری دیگر تحت نظارت شوروی هم اداره میشود) و به همین سبب تفکر کمونیستی کاملا بر فضای مردم این کشور حاکم است. همچنین در آن زمان کشورها سعی داشتند با اعلام شعارهایی از جمله صلح جهانی تصویر بین المللی خوبی از خود نشان بدهند.
حال با چنین پیشینهای به سراغ گروه مازورکای فیلم برویم که متشکل است از ویکتور، بیلیکا و کزمریک که در میان مردم روستایی به دنبال آواز خوان و رقصندههای با استعداد میگردند. از اولین پلانی که در ماشین آنها را میبینیم در میزانسن، ویکتور جدای از بقیه نشسته تا به عنوان شخصیت اصلی فیلم معرفی شود. کمی بعدتر فیلمساز بر یک کلیسای مخروبه در دل درختان خشک شده هم تاکید میکند که گویی بعدها با آن کار داریم. پاولیکوفسکی در این فیلم هم مانند فیلم قبلیاش از هدروم زیاد در قابهایش استفاده میکند. این هدروم زیاد هم در خدمت غلبه فضا بر شخصیتها است و هم اینکه سعی میکند با نمایش حرکت کاراکترها در بک گراند به فضایش عمق ببخشد. با انتخاب چنین نسبت تصویری سعی میکند فیلمش را به حال هوای سینمای قدیم و سیاه و سفید ببرد. همچنین میتوان گفت انگار لهستان و آدمهای تحت فشارش را جز از دریچهای مربع شکل نمیتوان دید.
گروه موسیقی مازورکا بیشتر به مثابه یک مارش نظامی میماند تا تبلیغی برای اهداف سیاسی این کشور باشد
«موسیقی آسیب، رنج و تحقیر است. لبخندی اگر زده میشود از میان اشکها بوده است». این نگاه کزمریک به عنوان مدیر اجرایی گروه به موسیقی است. گویی موسیقی برای این گروه بیشتر به مثابه یک مارش نظامی میماند تا تبلیغی برای اهداف سیاسی بعدیشان. فیلم با این زمینهسازیها به نظر میرسید قرار است در موضوع جنگ سردش بماند اما با ورود زولا، فیلم به کلی از نگاهی صرفا تاریخی فاصله میگیرد. زولا از اهالی روستایی نیست. لهجهی آنها را هم ندارد اما معصومیت و صدای زیبایش کافیست تا ویکتور را مسحور خود کند. معصومیت زولا باید در کالبد لهستان به تمام جهان معرفی شود. ویکتور مینوازد و زولا میخواند تا جرقههای یک رابطه عاشقانه پس از اجرای موفق ورشو شکل بگیرد. اما نگاه سیاسی حاکم بر اجراها رفته رفته موقعیت این رابطه را هم بحرانی میکند. به خصوص زمانی که گروه قرار است برای اجرا به آلمان شرقی (از دیگر کشورهای هم پیمان ورشو) برود.
وقتی گروه روی صحنه برلین میرقصند تصویر استالین را در بک گراند آنها میبینیم (در این نمای زیبا چشم استالین را پشت رقصندهها میبینیم که گویی کاملا آنها را زیر نظر دارد) که حاکی از نگاهی است که پیشتر به آن اشاره شد. پاولیکوفسکی در چند نمای بازتر دیگر تاکید بر اهرمی دارد که این پرچم را بالا میبرد و سعی میکند این ابهت را نکوهش کند. این تاکیدها هم در زیر لایه فیلم است و هم آزار روحی و روانی ویکتور و زولا را توجیه میکند. ویکتور که کاملا از پشت پرده سیاسی این گروه با خبر است پیش از اجرای برلین به همراه زولا نقشه فرار میکشد.
زولا سر قرار نمیآید (دلیل آن در فیلمنامه به خوبی مشخص نیست!) و این موضوع جرقهای میشود برای نظاره کردن عشقی در دل زمان و مکانهای مختلف. رابطهای پر فراز و نشیب در دهه پنجاه پاریس. زولا و ویکتور دو تبعیدی هستند که نمیتوانند از هم دست بکشند. آتش عشق آنها وقتی در پاریس مشغول به کار میشوند بیش از قبل زبانه میکشد. اما در این میان پیوند خوردنشان با میشل کارگردان فرانسوی تنشهای رابطه را بیشتر میکند. زولا به زیبایی ترانه خود را اجرا میکند اما نمیتواند به زبان فرانسوی آن را بخواند. وقتی این توانایی را به دست بیاورد دیگر کاملا یک تبعیدی است و هیچ نشانی از اصالت خود ندارد. هرچه زمان میگذرد آنها به آوارگی خود بیشتر پی میبرند. فیلمساز سخن از تبعید میگوید به بهای آزاد بودن. اما این آزاد بودن هم بهایش اصالت نداشتن خود است. ترانه خواندن به زبان فرانسوی همانقدر تلخ است که رقصیدن با یک آلمانی شرقی که زبانش را نمیدانی.
به راستی این چه عشقیست که هیچ نمیشناسد؟ نه زمان میشناسد و نه مکان؟ آفت کلافه کردن مخاطبش را هم دارد
زولا ازدواج میکند، ویکتور معشوقه اختیار میکند اما این دو نمیتوانند از هم دست بکشند. حتی زولا رسما اعلام میکند که با میشل رابطه داشته است اما ویکتور روز بعد پیگیر او میشود. گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است. به راستی این چه عشقیست که هیچ نمیشناسد؟ نه زمان میشناسد و نه مکان؟ این آفت را هم دارد که این ملاقاتهای بیش از حد مخاطب را خسته و کلافه کند. با دیدن نام کسوف در کافه پاریس و میزانسنهای مشابه آنتونیونی به یاد رابطهای از جنس «پیرو» و «ویتوریا» میافتیم. اما آتش این عشق بسیار زبانهاش تندتر است. از آن نگاه بدبینانه در کسوف خبری نیست. همچنین با نگاه به مسئله زمان به عشقی از نگاه «گاسپار نوئه» هم فکر میکنیم. اما در آن عشق عنصر زمان نابود کننده بود اما زمان در رابطه زولا و ویکتور اثری ندارد. هرچه میگذرد تازهتر است و جنونش بیشتر. گویی پاولیکوفسکی با احترام به سایر نگاهها عشقی منحصر به خودش را به تصویر میکشد. عشقی که گویی باید در سرزمین مادری آرام گیرد. آنجا است که فیلمساز از لهستان قصهاش را آغاز میکند و در آوارگی ادامه میدهد تا در نهایت دلتنگ وطن شود. وقتی ویکتور و زولا در لهستان یکدیگر را مجددا ملاقات میکنند باز هم خبری از شِکوه و گلایه نیست.
گویی هر مقطع که زمان میگذرد اتفاقات تلخ گذشته را فراموش میکنند. حال چه خیانت باشد یا هرچیز دیگر. در نهایت زولا حتی بچه دار هم شده است اما با دیدن ویکتور خود را به او میسپارد. زولا برای پایان دادن به این عشق آواره چارهای اندیشیده است. این عشق باید ابدی شود و در سرزمین مادری برای همیشه بماند. آن دو به کلیسایی میروند که در شروع فیلم بر آن تاکید شده بود. (تا پیش از آن به نظر میرسد که زولا هیچ رابطهای را در کلیسا رسمی نکرده است). سوگند یاد میکنند و قرص میخورند. در پایان چه داریم؟ زوجی که گویی در وطن خود به آرامش رسیدهاند. به منظرهای خیره شدهاند که دیگر غرق در برف نیست. دلتنگی در حال و هوایشان حس میشود. برای قدم زدن در دل این منظره قاب را ترک میکنند. فیلمساز دیگر به رفتن آنها اهمیت نمیدهد. سرنوشت آنها معلوم است. دوربین بر فضای خالی میماند. چیزی که بیشتر اهمیت دارد همین سرزمین است. آنوقت بازگردیم و این ترانه را دوباره زمزمه کنیم: «دو قلب…چهار چشم…چرا تمام روز و شب را گریه کردی؟…آن چشمان سیاه اشک آلود دیگر تو را نمیبینند… من مثل یه پسربچه بی مادرم… و چه کسی چنین پسری را دوست دارد….من فقط باقی مانده یک پسر و یک صدا هستم… تا زندهام عشق میورزم…» این پسربچه دیگر بی مادر نیست. امیدوارم از تماشای این فیلم لذت ببرید.