ساختهی تحسینشده و خواستنی رابرت زمکیس یا همان «فارست گامپ» (Forrest Gump)، پیش از آن که یکی از برترین روایتهای تاریخ سینما نام بگیرد یا به سبب الگوهای ساده اما قدرتمند داستانیاش ستایش شود، یکی از همان آثار جذابی است که یگانگی مدیوم سینما در برابر هر قالب داستانگویی هنری دیگری را به شکلی زیبا و تماما غیرقابل انکار یادآور میشود. چون «فارست گامپ» اثری است که برای رسیدن به افق معنایی بلندش، نه دست به دامن شاتهای عجیب و معناگرا شده و نه به سراغ شوکهای دیوانهکنندهی داستانی از جنس برترین فیلمهای سالهای اخیر میرود و در نتیجه، هیچکس نمیتواند زیباییهای بیپایانش را به پای چیزی جز پتانسیل بالای سینما برای خلق برترین تاثیرگذاریهای ممکن بگذارد. در عوض، در این فیلم مخاطب تنها با سکانسهایی ساده، با انسانی که به سبب مشکلاتش حتی با ساده بودن هم فاصلهی بسیار دارد همراه میشود تا بدون حتی یک اشارهی مستقیم از سوی فیلمساز، مهمترین درس زندگی را فرا بگیرد و به نگاهی تازه از معنای امیدواری در زندگی دست پیدا کند.
اما افزون بر اینها، به مانند برخی از ساختههای بزرگ داستانگوی دیگر، «فارست گامپ» هم یکی از بزرگترین شگفتیهایش را نه با فلسفهسراییهای عمیقی که کمتر کسی موفق به رمزگشایی آنها میشود و تنها به کمک روایت ظاهری خویش در لایهی اول داستان تقدیم مخاطبان میکند. جایی که برخلاف آثار بزرگی مانند «پرواز بر فراز آشیانهی فاخته» (One Flew Over the Cuckoo’s Nest) که بنیان روایتشان را بر پایهی تماشا شدن توسط مخاطبانی شکل دادهاند که درک صحیحی از سینما، ارزش معانی عمیق موجود در آن و از همه مهمتر، روایتهای چندلایه دارند، «فارست گامپ» داستان زندگی شخصیت خاصش را به گونهای روایت میکند که حتی اگر یک بلاکباستربین صرف را هم در برابرش بگذارید، به شدت از آن لذت میبرد و حتی آن را به عنوان یک طنز دوستداشتنی و امیدوارکننده، مورد خطاب قرار میدهد. این یعنی فیلم رابرت زمکیس در عین آن که به سبب عظمتش در کنار اغلب کلاسیکهای بزرگ سینما جای میگیرد، دقیقا در نقطهی تضاد با آثار بزرگی قرار دارد که بدون شک نقشی شگرف در پیشبرد کهنالگوهای این مدیوم داشتهاند و سینما حجم بالایی از رشدهایش در انتقال مفاهیم را مدیون آنان است، اما کافی است که آنها را برای دنبالکنندگان عام سینما نمایش دهید، تا در میانهی راه به خواب فرو بروند.
ولی ماجرا زمانی به اوج خود میرسد که میبینیم «فارست» به سبب همین روایت ساده است که به چنین موفقیتهایی دست پیدا کرده و به چنین تاثیرگذاریهای عمیقی میرسد. چون طیف مخاطبانی که میتوانند از این اثر و زیباییهایش بهرهبرداری کنند، آنقدر جهانشمول و بزرگ است که به تقریب باید گفت اغلب دنبالکنندگان سینما را پوشش میدهد و به تمامی آنها، کم و بیش معنایی واحد را تقدیم میکند. معنایی که با یک مقدمهی کوتاه از زندگی فارست (با بازی شگفتآور تام هنکس) آغاز میشود و در لوکیشنهای گوناگونی همچون جنگ ویتنام، به کمال میرسد. همانگونه که احتمالا خودتان هم میدانید، داستان فیلم در رابطه با مردی کندذهن با نام فارست گامپ است که از ابتدا با این مشکل به دنیا میآید و فیلم، تنها بخشهای گوناگون زندگی وی را به تصویر میکشد. شخصی که بر طبق انتظارات ما، باید به دنبال جایگاه حقیقیاش در زندگی و گرفتن طلبهایش از دنیا و رسیدن به چیزی بزرگ باشد و با تلاش در این راه موفق شود اما برخلاف تمامی این کلیشههای خستهکننده، فقط و فقط شرایطش را میسنجد و تواناییهایش را میشناسد و شروع به دویدن میکند و «فارست گامپ»، دقیقا در رابطه با این است که این دویدنهای دیوانهوار که در نگاه اول بیمعنی به نظر میرسند، چگونه بشریت را به بلندترین افقهای موفقیت و انسانیت میرساند؛ راه حل ساده اما ارزشمندی که انسانهای امروز به شدت آن را برای خویش دستنیافتنی کردهاند.
از اینجا به بعد مقاله، داستان فیلم «فارست گامپ» را لو میدهد.
با این حال، همانگونه که پیشتر نیز گفتم، معجزهی فارست گامپ در این است که چنین راه حل و کُد بزرگی را در چنین تصاویر سیال و بیآلایشی تحویل بینندگان میدهد و به سادگی هر چه تمامتر، بر حجم بالایی از آنها تاثیر میگذارد. تازه این یک شعار تبلیغاتی یا تصمیمی که صرفا از طرف فیلمساز برای راحت کردن مراحل ساخت اثر گرفته شده باشد نیست و فیلم، از همان لحظههای آغازین که با گفت و گوی فارست با کسی که در آن ایستگاه اتوبوس در کنارش مینشیند سر و شکل یافته، ثابت میکند آن را به عنوان یک الگوی روایی، شدیدا مورد تاکید قرار داده است. این یعنی آن که فیلمساز از همان اول به مخاطب چراغ میدهد که این اثر قرار نیست در رابطه با یک روایت پیچیدهی داستانی یا سنتشکنیهایی به یاد ماندنی در تاریخ سینما باشد و کل ماجرا مربوط به قصهگویی خاص و بامزهای است که فارست قرار است برای دیگر افراد حاضر در ایستگاه اتوبوس (بخوانید بینندگان فیلم)، بدون هیچگونه اضافهگویی یا جذابیتهای فرعی متفاوت تعریف کند. نتیجهاش هم این است که اگر کسی چنین چیزهایی را از سینما نمیخواهد در همان نقطه متوجه درونمایهی حقیقی اثر میشود و آن را برای همیشه کنار میگذارد و کسی هم که بخواهد داستان شیرین فارست را دنبال کند، زینپس در فیلم به دنبال آن عناصر تکراری همیشگی حاضر در هالیوود نمیگردد و فقط به این روایت دوستداشتنی گوش فرا میدهد.
پس با این اوصاف، عجیب نیست که میبینیم فیلم چگونه با نمایش دادن نماهایی گوناگون از فارست در بخشهای متفاوت زندگیاش آن هم بدون هیچ نکتهی اضافه یا خاصی، تا این حد مخاطبش را میخکوب خود میکند و تا آخرین دقیقه، وی را پای فیلم نگه میدارد. اما بگذارید به سراغ نقطهی آغاز همهچیز برویم. آنجایی که فارست گامپ در کودکی سوار اتوبوس مدرسه میشود و در انتظار یافتن جایی برای نشستن، نخستین اتفاق سادهی زندگانیاش را به عنوان معجزهای دوستداشتنی میپذیرد. اتفاقی که مربوط به چیز ویژهای نیست. قرار نیست گویندهی لحظهای متفاوت در زندگانی باشد که همهچیز را عوض میکند و صرفا یکی از رخدادهایی است که هر کودکی آن را به عنوان یک چیز روزمره میپذیرد و تا چند سال بعد، حتی آن را به یاد هم نمیآورد. اما حدس بزنید چه شده! در همین نقطه که جنی در این سن کم برخلاف دیگران، به فارست جایی برای نشستن میدهد، او نه تنها از کنار این اتفاق به عنوان رخدادی ساده نمیگذرد، بلکه آن را با آغوش باز میپذیرد و به آن فرصت جریان یافتن در ثانیه به ثانیهی زندگانیاش را میدهد. یعنی پس از این روز، با او همراه میشود. با او شوخی میکند. به دردهایش اهمیت میدهد و به معنی واقعی کلمه هر کاری که لازم است برای او میکند.
این عشق عجیب، محدود به این نقاط از زندگی هم نیست. بلکه وقتی هر دوی آنها بزرگ میشوند و طبیعتا دنیایشان هم متفاوت، باز هم فارست جنی را دوست دارد. به او محبت میکند و برای ناراحتیها، مشکلات و هر اتفاقی که در زندگانی او میافتد ارزش قائل است. جالبتر آن که در تمام این مدت، فارست بدون این که توجه ویژهای به مسائل موجود در دنیا داشته باشد یا هر روز شعار حمایت از بشریت را فریاد بزند، در ازای یک خوبی و در ازای یک صندلی برای نشستن در اتوبوس، یک عمر به جنی خوبی میکند و انسانیت را میآموزد. او حتی یک بار هم به جنی با نگاه مابقی پسرهای جوان جامعه نگاه نمیکند. بله، خیلیها در دنیا میگویند او چیزی از دنیا و این مسائل نمیداند که چنین رفتاری میکند و اصلا به سبب کندذهن بودنش است که چنین احساساتی را درک نمیکند. اما راستش را بخواهید، رفتار فارست از تمامی انسانهای پیرامونش انسانیتر است. او از محبت چنین چیزهایی را نمیخواهد. او از محبت همان چیزی را میفهمد که خیلی از انسانهای امروز فراموش کردهاند. او به خاطر ذات این کار، به خاطر علاقهی قلبیاش به این دختر و به خاطر حسش به لطفی که او در کودکی به وی کرده است که در هر نقطهای از دنیا و در هر زمانی که باشد، به مانند یک ابرقهرمان واقعی از او محافظت میکند. این، دقیقا همان نقطهای است که فارست به جای نوشتن کتابی در رابطه با وضعیت بد زنان در جامعه، با ذهن کندش رشتهی تفکرات غلط جنی (با هنرنمایی رابین رایت) را که نمایندهای از دخترهای جوان آمریکا است، قطع میکند و با این کار، آرامآرام یک زن را به یک نقطهی ارزشمندتر در جامعه میرساند.
برتر از آن هم این که فارست حتی در یکی از این نقاط و حتی در یکی از لحظات، جنی را سرزنش نمیکند. به او درس نمیدهد و برایش پنجاه مدل نصیحت در رابطه با دنیا و سختیهای زندگی و تصمیمات درست ردیف نمیکند و هر روز بیش از دیروز، به وی عشق میورزد. اگر او به خانهاش میآید، وی را با آغوش باز میپذیرد و اگر پس از این که خودش او را از یک وضعیت بد نجات داد، جنی با او بد رفتاری هم کرد، باز هم با محبت از نامههای بعدی و دیدارهای آیندهشان میگوید. تمامی اینها یعنی فارست گامپ، بدون شعار زندگیاش را پیش میبرد. او به طرزی خستگی ناپذیر عمل میکند و هرگز نا امید نمیشود و آنقدر خوبی و زیبایی زندگی را به جای فریاد زدن، وارد رفتار و لحظه به لحظهی زندگیاش میکند که بالاخره در جایی از داستان، بغض دائمی جنی نسبت به دنیا هم از بین میرود و او هم به یک زندگی معقول میرسد. اما این تنها موردی نیست که فارست با دویدن به دست آورده. بلکه مهمترین رخداد فیلم، همان جایی رقم میخورد که فارست برای فرار از دست آن پسرها، شروع به دویدن میکند و رابرت زمکیس در تنها استعارهی تصویری فیلمش، با تکهتکه شدن آهنهای متصل به پای او که تا این لحظه برای راه رفتن کمکش میکردند، آزاد شدن وی از بند تفکراتی را که دیگران برای او داشتند، به تصویر میکشد.
اهمیت این لحظه از آن جهت در زندگی فارست غیرقابل انکار است که تمام تاثیرگذاریهای خوب او بر جامعه (بخوانید جنی و ستوان دنتیلر) و تمامی موفقیتهایی که خودش در زندگی به دست آورده، حاصل تصمیمی است که در این لحظه میگیرد. این که تمامی تفکرات پیرامونیاش را کنار بگذارد و به جای تقلید از کاری که مابقی انسانها میکنند و شنیدن نصیحتها و جملههای گوناگون مربوط به چگونگی موفقیت در زندگی، تکنصیحت دخترک مهربانی را که از همان روز اول به او خوبی کرد، بپذیرد و فقط و فقط بدود. فارست خیلی قبلتر از این نقطه هم فهمیده که او شرایط خاصی دارد و نمیتواند مثل دیگران باشد، اما اینجا همان جایی است که میفهمد اصلا نیازی هم نیست که مثل آنها باشد! او شرایطش را، تواناییهایش را و از همهی اینها مهمتر، ضعفها و محدودیتهایش را درک میکند و با تمامی اینها، رمز موفقیت ناشکستنیاش را شکل میدهد: این که تا جایی که میتواند و تا آن نقطهای که امکانش هست، بدون کوچکترین نگاهی به پشت سر و به شکلی توقفناپذیر، به دویدن ادامه بدهد. او میپذیرد که در این دنیا نیاز به نگاه کردن به زندگی انسانهای موفق یا آنهایی که آیکیو بالاتری دارند، ندارد. بلکه تنها باید خودش باشد و در هیچ نقطهای از زندگی متوقف نشود. نتیجهاش هم این است که بعد از سالها، به ستوان میفهماند که زندگی آنقدر چیز بزرگی است که نداشتن آن دو پا هم نمیتواند عظمت و زیباییاش را کاهش دهد.
تازه اینها فقط نتایجی هستند که او روی دیگران دارد. اصلا کمی به خودش نگاه کنید. او با همین دویدن، صاحب یکی از ثروتمندترین کمپانیهای آمریکا میشود. با همین دویدن، تبدیل به یکی از معروفترین انسانهای ایالات متحده میشود و این موضوع تا حدی بالا میگیرد که حجم بالایی از افراد، شروع به دنبال کردن او و تقلید زندگیاش میکنند. آنها آنقدر تحت تاثیر این مرد قرار میگیرند که پا به پای او دویدن را شروع میکنند و به مانند او، توقف را کنار میگذارند و اینجا، شگفتآورترین نتیجهی تصمیم فارست رقم میخورد؛ مردی که در کودکی نمیدانست با پیروی از نقشهی کدام شخص و با الگوبرداری از کدام نقشه، زندگی بهتری پیدا میکند، حالا با به آغوش کشیدن شرایط و عشق ورزیدن به همهچیز و تنها با همان دویدنها، تبدیل به الگوی چندین و چند انسان میشود. جالبتر این که فیلم حتی در این لحظه هم از پیام اصلیاش منحرف نمیشود و باز هم به این الگوبرداریهای نادرست، هجمه وارد میکند. مثلا به آن صحنهای که فارست پس از نزدیک به سه سال دویدن متوقف میشود نگاه کنید. در آن لحظه، او کاری را که حس میکرده باید در این سه سال انجام بدهد، به پایان رسانده، اما آنهایی که فقط میخواستند با کپیبرداری از او به چیز خاصی در زندگی برسند، حالا دیگر هیچ هدفی ندارند و باید به خانههایشان بروند تا روزی شخص دیگری بیاید و بدود و آنها باز هم بیدلیل دنبالش کنند. اما فارست که همیشه نقشهی خودش در زندگی را داشته، نه کُدش را از دست میدهد و نه به نا امیدی میرسد. بلکه همانگونه که در تمامی این سالها، به خوبی هرچه تمامتر زندگی کرده، به زیبایی و با آرامش به زندگی ادامه میدهد.
او پدری خوب میشود و خانوادهای مهربان پیدا میکند. او قهرمان ملی میشود و مدال شجاعت میگیرد. او تبدیل به مردی میشود که آنقدر بزرگ است که چندین و چند انسان را از باتلاق نا امیدی نجات میدهد و با زیباییهای زندگی آشنا میکند. او کسی است که اگر به یک نفر قول داد که با وی یک قایق صید میگو میگیرد و به این کار میپردازد، حتی بعد از مرگ وی هم به این قول وفا میکند. حتی اگر چندین و چند روز پیاپی همهچیز به آشغال گرفتن از دریا خلاصه میشد، او با کُد هکنشدنیاش برای زندگی آنقدر به دویدن ادامه میدهد که بالاخره اقیانوس هم در برابر او تسلیم میشود. در پایان کار، در آنجایی که فیلم دارد به نقطهی انتهایی خود میرسد به خودمان میآییم و میبینیم فارست همهی اینها را، با آیکیو زیر هفتاد و پنج به دست آورد. فارست به جای این که هر روز زندگینامهی انسانی موفق را بخواند و بر اساس آن، آن روزش را شکل دهد، همیشه همان چیزی است که باید باشد. همیشه تلاشش را میکند و نمیایستد و به سبب همین حرکت بزرگ، تبدیل به یکی از آن زندگینامهها میشود.
چیزی که برای تک به تک ما هم صادق است. ما هم خودمان را در برابر آن حجم از انسانهای بزرگ، موجودات کوچکی میبینیم که باید با مطالعهی دقیق بخشهای زندگی آنان و وارد کردنشان به زندگی خودمان، به همهچیز برسیم. اما یادمان میرود که آنها اینگونه چیزی را به دست نیاوردند. آنها دقیقا به مانند فارست دویدند. راهی که خواستند را انتخاب کردند و متوقف نشدند. بر اساس شرایط خودشان، مسیرشان را شکل دادند و پیش رفتند. که اگر غیر از این بود، هرگز چنین انسانهایی نمیشدند. چون اگر آیزاک نیوتون میخواست بر پایهی زندگینامهی دانشمندان بزرگ قبلی زندگی کند، هیچوقت به خاطر افتادن یک سیب، به چنین جایگاهی نمیرسید. چون دنیا بر پایهی ما میچرخد. بر پایهی شرایطمان. بر پایهی تلاش و دویدنهایمان و این چیزی نیست که با تقلید به دست بیاید. نمیدانم، شاید به قول هوگو کابره در شاهکار اسکورسیزی، فیلمها قدرت در دست گرفتن رویاها را داشته باشند، اما «فارست گامپ» اثری است که به جای این کار، رویابخشی میکند. «فارست گامپ» میگوید ما نباید «استنلی کوبریک» شدن را بخواهیم، بلکه این ما هستیم که با تلاشمان کاری میکنیم که دنیا ما را بخواهد.
Zoomg