«موسس» (The Founder) در بین فیلمهای زندگینامهای و براساس رویدادهای واقعی که این اواخر داشتیم جایی در حد وسط قرار میگیرد. فیلم نه به اندازهی «جکی» (Jackie)، یک مطالعهی شخصیتی عمیق و روانکاوانه است و نه به اندازهی «اشخاص پنهان» (Hidden Figures)، منسجم و سرگرمکننده. اما خوشبختانه با فیلمی هم طرف نیستیم که مثل «روز میهنپرستان» (Patriots Day) توهینآمیز باشد یا مثل «طلا»ی متیو مککانهی حوصلهسربر شود. «موسس» یکی از آن فیلمهایی است وقتی آن را تماشا میکنید احساس میکنید حق به حقدار نرسیده است. با فیلم غیرقابلتماشایی طرف نیستید، اما احساس میکنید عدالت در حق این داستان و این ایده ادا نشده است. از آن فیلمهایی که بعد از اتمامش از دستش دلخور میشوید که چرا داستان جذاب و پتانسیلدارش را حیف و میل کرده است. فیلمی که اگر از سناریوی باظرافتتر و کارگردانی خشمگینتری بهره میبرد، ویژگیهای لازم برای بدل شدن به یکی از بهترین و تاملبرانگیزترین فیلمهای زندگینامهای یا حتی یکی از بهترین فیلمهای سال را داشته است، اما پرداخت سرسری و نصفه و نیمه به موضوع هیجانانگیز و بحثبرانگیزش باعث شده «موسس» به فیلمی تبدیل شود که اگرچه یقهمان را میچسبد و به سمت خود میکشد، اما به مرور مشتش را شل میکند و نهایتا بدون اینکه تاثیری از خود بر جای بگذارد به پایان میرسد.
فیلمهای زندگینامهای رویای بازیگران هستند. این فیلمها این فرصت را بهشان میدهد تا پیچیدگیها و عمق یک شخصیت معروف و معمولا استثنایی را به نمایش بگذارند و با درهمشکستن لایههای شخصیتی آنها و کالبدشکافی خصوصیات معرفشان، تماشاگران را مات و مبهوت خودشان کنند. این در حالی است که فیلمهای زندگینامهای معمولا به موضوعات و اشخاص و رویدادهایی میپردازند که تیتر خبر روز هستند و در نتیجه این قدرت را دارند تا خیلی راحتتر و نزدیکتر با مخاطب ارتباط برقرار کنند. به خاطر همین است که فیلمهایی نظیر «شبکهی اجتماعی»، «استیو جابز»، «اسپاتلایت» و «۱۲ سال بردگی» نه تنها به عنوان یک سری فیلمهای زندگینامهی عالی، بلکه به عنوان سینماهایی معرکه نیز مورد تحسین قرار میگیرد. اما محبوبیت فیلمهای زندگینامهای بین مردم و استودیوهای فیلمسازی باعث شده دست اینجور فیلمها بیشتر از هر نوع فیلم دیگری برای ما رو باشد. در نتیجه این زیرژانر شاید بیشتر از هر ژانر دیگری خودش را در خطر گرفتار شدن در ساختار کلیشهای پیدا میکند. بنابراین اگرچه سالانه بیش از دهها فیلم زندگینامهای اکران میشود، اما به ندرت یکی-دوتا از آنها مورد توجه قرار میگیرند و سروصدا به پا میکند. چون همگی بارها و بارها و بارها داستان موفقیت و سقوط کاراکترهای زیادی را دیدهایم و مهمترین عنصری که این فیلمها برای موفقیت نیاز دارند، ارائهی چیزی نو است. فیلمهایی که بالاتر نام بردم، همه فیلمهایی هستند که به خاطر در هم شکستن ساختار سنتی این فیلمها و ورود به قلمروهای غیرمنتظرهای از لحن و اتمسفر به موفقیت دست پیدا کردهاند. بنابراین در برخورد با فیلمهای زندگینامهای، جستجو برای پیدا کردن چیزی غیرمنتظره و ساختارشکن، بیشتر از هر ژانر دیگری صورت میگیرد. چون کافی است فیلم بازگویی صرف وقایعِ زندگی شخصیت اصلی باشد تا فرقی با نسخهی تصویری صفحهی ویکیپدیایش نداشته باشد.
برخلاف مثلا «روز میهنپرستان» و «طلا» که موضوع درگیرکنندهای ندارند و طبیعتا انتظاری هم از تبدیل شدن آنها به فیلمهای عمیق و پیشرفتهای نمیرفت، «موسس» که به چگونگی شکلگیری رستورانهای مکدونالدز، بزرگترین و انقلابیترین فست فود دنیا و داستان ترسناک آن میپردازد، فیلمی است که فضای زیادی برای مانور دادن به نویسنده و کارگردان میدهد. ولی متاسفانه جان لی هنکاک اگرچه در ساخت فیلمهای زندگینامهی سابقهی بلند و بالایی دارد، اما معمولا نه کارگردان فوقالعاده ماهری، بلکه کارگردانِ کارراهاندازی بوده که مهارت تبدیل کردن فیلمهایش به چیزی فراتر از متوسط را نداشته است. او در مقایسه با کسانی همچون دیوید فینچر، دنی بویل و استیو مککویین علاقه و هیجان لازم برای حملهی بیرحمانه به داستانهایش و بیرون کشیدن عصارهی آنها را ندارد. نتیجه این است که «موسس» فقط به یک روایت سطحی از موضوعش تبدیل شده است و شبیه فیلمی به نظر میرسد که فقط ادای آثار بزرگتر این ژانر را در میآورد و خود در تبدیل شدن به یکی از آنها باز میماند.
اگر مثل من فکر میکردید داستان تبدیل شدن مکدونالدز به کمپانی چند میلیارد دلاری امروز که همزمان به ۶۸ میلیون مشتری در ۱۱۹ کشور در سرتاسر دنیا سرویسدهی میکند با داستانِ تاسیس همبرگری حسن آقای سر خیابان تفاوتی ندارد اشتباه میکنید. ماجرا دربارهی نابغهی آبزیرکاهی به اسم رِی کراک (مایکل کیتون) است که به عنوان یک فروشندهی دورهگرد دستگاه ساخت میلکشیک، زندگی دربوداغان و بدبختانهای دارد. تا اینکه او یک روز با نابغههای سادهلوحی به اسمهای ریچارد و موریس مکدونالد برخورد میکند و متوجه میشود که آنها یک همبرگرفروشی خیلی پیشرفته و خلاقانه در کالیفرنیا به راه انداختهاند و با استفاده از سیستم تهیهی غذای پرسرعتی که اختراع کردهاند، کار و کاسبی پررونقی دارند. همان سیستم پرسرعتی که واژه «فست» را به قبل از «فود» اضافه کرد. در ابتدا تمرکز داستان روی رِی کراک به عنوان شخصیت اصلی به جای برادران مکدونالد این سوال را ایجاد میکند که اگر آنها موسسان مکدونالدز هستند، پس چرا ستارهی فیلم رِی است؟ خیلی زود معلوم میشود اسم فیلم کنایهای بیش نیست. معلوم میشود در این داستان دو نوع موسس داریم. یک نوع موسس آنهایی هستند که با تلاش و فکر خودشان، ابتکار به خرج میدهند و انقلاب میکنند و یک نوع موسس هم داریم که میآیند و این کار و کاسبی را با ترفندهای زیرکانه به نام خودشان میزنند و به عنوان موسس معروف میشود. اسم فیلم به نوع دوم اشاره میکند. رِی کراک تصمیم میگیرد تا رویای آمریکایی شخص دیگری را بدزد و آن را به نام خودش بزند.
اگر با خواندن این خلاصهقصه یاد «شبکهی اجتماعی» و «استیو جابز» افتادید اشتباه نمیکنید. «موسس» هم همچون آن دو فیلم به نابغههایی میپردازد که همزمان آدمهای تنفربرانگیزی هم هستند و بعضیوقتها بویی از انسانیت نبردهاند. اینجور فیلمها که حول و حوش یک شخصیت همهفنحریف و پیچیده میچرخند، تمام جذابیتشان را به آنها مدیون هستند. شخصیت اصلی حکم ستون فقرات این فیلمها را دارد. «موسس» برخلاف دو فیلمی که قصد پیروی از الگوی آنها را دارد در این زمینه میلنگد. اگرچه فیلم تغییر و تحول رِی کراک در طول فیلم را طوری به نمایش میگذارد که حداقل اصول داستانگویی را رعایت میکند، اما شخصیت او هیچوقت به آن کاراکتر مرموز و شگفتانگیز و درگیرکنندهای که دوست دارید با ولع هرچه بیشتر دربارهاش بدانید و پیچیدگی و دلایل اخلاق و رفتارش را تحلیل کنید تبدیل نمیشود. رِی آدمی است که در طول فیلم دست به کارهای وحشتناکی میزند. او به عنوان یک خیانتکار دوروی تنفربرانگیز تمامعیار به تصویر کشیده میشود که راستش روی کاغذ همان چیزی است که سینمادوستان میخواهند. یک ضدقهرمان نابغهی خودخواه که با نبوغش زندگی دیگران را خراب میکند و مثل بولدوزر جلو میرود. همیشه ریز شدن روی چنین کاراکترهایی که ترکیبی از هوش و ضایعههای روانی هستند جذاب است. کاراکترهایی که بهطرز ناخودآگاهی برای انتقام گرفتن از زندگی و جامعه و گرفتن حقشان از آن دست به کارهای غیراخلاقی میزنند و آنقدر آنها را از ته قلب درک میکنیم که ناگهان آن بخش از وجودمان که خشم و عصبانیت فروخفتهمان را در آن دفن میکنیم شروع به تکان خوردن برای فوران کردن میکند. یک نمونهی فوقالعادهاش والتر وایت در «برکینگ بد» است؛ شخصیتی که مظهر یک آدم بااستعدادِ شکستخورده است که انتقامش از زندگی در عین خونباربودن، عمیقا لمسکردنی میشود. البته که «موسس» وقت طولانی یک سریال را برای شخصیتپردازی نداشته، اما خب، در طول همین دو ساعت نشان میدهد که مشکل وقت نیست.
مشکل این است که جان لی هنکاک مرد این کار نبوده است. او مهارت به دست گرفتن چنین شخصیت ظریف و خطرناکی و بررسی همهی لایههای آن را نداشته است. نتیجه این شده که رِی کراک به جای بدل شدن به شخصیتی قابلدرک، به کاراکتری غیرقابللمسی طرف شده است. منظورم به خاطر شخصیت کثیف و پستِ رِی نیست. بالاخره مارک زاکربرگ و استیو جابز هم به عنوان کاراکترهای حالبههمزنی به تصویر کشیده میشوند. حتی دومی علاوهبر همکارانش، به زن و دختربچهاش هم بیمحلی میکند و هر دو آدمهایی هستند که از زبان و اعتمادبهنفس بالایشان همچون چاقویی برای تیکه و پاره کردن هرکسی که جلوی راهشان قرار بگیرد استفاده میکنند. اما هیچکدام در طول فیلم به کاراکترهایی که بتوان آنها را در یک جمله توصیف کرد تبدیل نمیشوند. هر دو معماهای پیچیدهای هستند که میتوان ساعتها طرز فکر و رفتارشان را آنالیز کرد. «موسس» قدمهایی برای این کار برمیدارد. مثلا ما متوجه میشویم برادران مکدونالد اگرچه اختراع بزرگی کردهاند و چهرهی صنعت فست فود را تغییر دادهاند، اما قدمی برای گسترش آن با مجموعهسازی نمیکنند. آنها به همان یک رستوران راضی هستند. در حالی که مخاطب میداند که چنین اختراعی آنقدر بزرگ است که در مقابل محدود ماندن مقاومت میکند. برادران مکدونالد اگرچه برای مجموعهسازی وارد عمل شدهاند، اما پس از شکست خوردن، پا پس کشیدهاند و دیگر روی آن پافشاری نکردهاند تا با حذف اشکالات کارشان، کسب و کارشان را گسترش بدهند. بنابراین وقتی رِی کراک به عنوان کسی که راه و چاه و چم و خمِ «بیزینس» را بلد است وارد میدان میشود از او حمایت میکنیم. هرچه برادران مکدونالد در بخش تجاری ضعیف هستند، رِی در این بخش حرفهای است و خیلی زود با ترفندهایی مثل استخدام کسانی که شدیدا به شغل نیاز دارند به عنوان مدیران رستوران، پیشرفت میکند.
به عبارت دیگر فیلم سعی میکند تا این سوال را مطرح کند که از نظر تماشاگران، موسس واقعی چه کسی است. اگر رِی اختراع برادران مکدونالد را کشف نمیکرد، احتمالا مکدونالد به انقلابی که امروز میشناسیم تبدیل نمیشد و از سوی دیگر اگر رِی به برادران مکدونالد نارو نمیزد و رستورانشان را از چنگشان در نمیآورد، الان مکدونالدز به کمپانی چند میلیارد دلاری امروز بدل نمیشد. پس سوال این است که کدامیک درست است؟ آیا سادهلوحبودن برادران مکدونالد و رها کردن چنین اختراع دگرگونکنندهای به امان خدا دلیل خوبی برای مورد سوءاستفاده قرار گرفتن آنها توسط رِی بوده است یا نتیجه، وسیله را توجیه نمیکند؟ پیچیدگیهای فیلم اما در همین حد است و عمیقتر از اینها نمیشود. نتیجه این است که رِی به کاراکتر نچسبی تبدیل میشود. یک نوع کاراکتر کثیف و تنفربرانگیز داریم که بهطرز لذتبخشی قابلدیدن است، اما یک نوع کاراکتر تنفربرانگیز داریم که غیرقابلتحمل است. رِی در دستهی دوم قرار میگیرد. شاید یکی از دلایلش به خاطر این است که برادران مکدونالد کاراکترهای بیخاصیتی هستند. آنها همچون آدمهای از همهجا به خبری میمانند که مهم نیست از یک سوراخ چند بار گزیده میشوند، باز دوباره فراموش میکنند. بنابراین هیچ درگیری پر تعلیق و تنشی بین رِی و برادران مکدونالد وجود ندارد. نتیجه به یک ساختار روایی تکرارشونده منجر شده است. یعنی رِی به مکدونالدها نارو میزند و بعد آنها عصبانی میشوند و غصه میخورند. دوباره رِی به شکلی دیگر به آنها خیانت میکند و بعد آنها را در حال غصه خوردن میبینیم و این روند تا پایان فیلم بارها تکرار میشود.
اول اینکه فکر نمیکنم برادران مکدونالد در دنیای واقعی اینقدر احمق و سادهلوح بوده باشند و دوم اینکه اگر هم بودهاند، فیلم باید از به تصویر کشیدن بیعرضه بودن آنها تا این حد جلوگیری میکرد. چون طبیعتا وقتی کسانی که حکم قربانیان قصه را دارند اینقدر احمق به تصویر کشیده میشوند، تماشاگر از تماشای له و لورده شدن آنها توسط شخصیت زرنگ قصه احساس بدی بهش دست نمیدهد. «موسس» پتانسیل این را داشته تا به مطالعهی جذابی دربارهی پیچیدگی و رابطهی جاهطلبی، خلاقیت و کاپیتالیسم تبدیل شود، اما نمیشود. چون ظاهرا تنها دلیل سازندگان برای انتخاب این داستان، مناسببودنش برای ساخت یک فیلم زندگینامهای بوده و بس. این در حالی است که رِی نیز اگرچه شخصیت شروری است، اما فیلم با او اینطور رفتار نمیکند و هیچ اشارهای به از دست دادن روحش در مسیر رسیدن به رویایش نمیکند. به عنوان یک نمونهی فوقالعادهاش میتوانم به شخصیتپردازی جوردن بلفورت در «گرگ والاستریت» اشاره کنم. در آنجا هم با آدمی طرفیم که شاید چند برابر رِی کراک شرور است، اما برخلاف اینجا بلفورت بدل به شخصیت چندلایه و پختهای میشود که فیلم تمام زوایای زندگیاش را بررسی میکند و به پایان خیرهکنندهای ختم میشود تا نتوانیم او را به راحتی قضاوت کنیم.
شاید اولین چیزی که حتی جلوتر از موضوع فیلم، من را برای «موسس» هیجانزده کرده بود مایکل کیتون بود. بعد از «بردمن» و «اسپاتلایت» انتظار داشتم «موسس» سهگانهی بازگشت تمامعیارِ کیتون را کامل کند. اما اینطور نمیشود. کیتون در نقش یک مارموز آمریکایی که مدام در حال تحرک و دویدن و زبانبازی است عالی ظاهر میشود. اما خبری از آن لحظهی بهیادماندنی که هنر کیتون را با قدرت توی صورتمان بکوبد نیست. اتفاقی که البته بیشتر از اینکه تقصیر او باشد، گردنِ کارگردانی سطحی و فیلمنامهی کلیشهای فیلم است. نیک آفرمن و جان کارول لینچ هم در نقش برادران مکدونالد تمام تلاششان را میکنند تا شخصیتهای مقواییشان را به چیزی قابلتماشا تبدیل کنند و موفق هستند. تمام این حرفها به این معنی نیست که با فیلم افتضاحی مواجهایم. «موسس» درست مثل یک ساندویج همبرگر میماند. غذای سریع و غیرپیچیدهای که دقیقا میتوانید تمام محتویاتش را یک به یک حدس بزنید و هیچ چیز غیرمنتظرهای دربارهی آن وجود ندارد. تنها مشکل فیلم که مشکل کوچکی برای یک فیلم زندگینامهای هم نیست، این است که به جای اینکه سینما باشد، مثل نسخهی تصویری صفحهی ویکیپدیا میماند. «موسس» از لحاظ بازسازی حال و هوای آمریکای دههی شصت کمنقص است و از موسیقی غمانگیز قابلتوجهای بهره میبرد که با حال و هوای ناراحتکنندهی فیلم جفت و جور میشود. اما فیلم برای موفقیت نیاز به کمی ادویهجات داشته است که اگرچه بعضیوقتها مثل سکانس توضیح چگونگی کارکرد سیستم سریع تهیهی همبرگر مکدونالد سراغش میرود، اما در اکثر اوقات این جزییات را برای هرچه سریعتر و کلیتر روایت کردن داستانش فراموش میکند و به همبرگری تبدیل میشود که شاید نام مکدونالدز روی آن خورده، اما طعم و مزهاش فرقی با همبرگرهای حسن آقای سر خیابان نمیکند.