تنها چند دقیقه پس از آغاز قصهگویی فینچر در فیلم عجیب و غریب و حقیقتا آزاردهندهی (یادم نمیآید آخرین بار در چه زمانی برای توصیف خارقالعاده بودن دنیاسازی یک فیلم از لفظ آزاردهنده استفاده کردم) The Girl with the Dragon Tattoo «دختری با خالکوبی اژدها»، به سادگی متوجه میشوید که اثر پیش رویتان نه فقط یک داستانگویی تلخ و یخزده، بلکه نمایشی دهشتناک از تاریکترین نقاط همین دنیای پیرامونتان است. نه! فیلم، برخلاف برداشت اولتان از این توصیف، ابدا به سرعت سراغ تعریف کردن قصههای رعبآور و جدیاش نمیرود و اتفاقا همهچیز را به شکلی آرامسوز، حسابشده و در زمان خودش، تقدیمتان میکند. اما حس کردن این فضای یخزده و افتادن در باتلاق حقیقتگرایی محض و زجرآور فیلم، به آن سبب پس از گذر زمانی کوتاه برای بیننده ممکن شده که فیلمساز او را رسما از ثانیهی آغازین، به جای قرار دادن در زاویهای مناسب برای تماشای داستان، به وسط کثیفی بیپایان قصهاش پرتاب میکند. قصهای که حقیقتا پر شده از انسانهایی است که یا ظاهر خوبی دارند و در چنین فضای مخوفی نهایتا میتوانند یک مترسک باشند یا آنقدر سیاهشده و پست جلوه میکنند که پر بیراه نگفتهام اگر بگویم به سبب فضای اتمسفریک و خارقالعادهی اثر، بوی گند فاسد بودنشان را از این طرف صفحهی نمایش نیز میشود احساس کرد. اینها را میگویم که اگر خطاب کردن فیلم با لفظ «درام معرکه» در ابتدای کار باعث شده نسبت به آن احساس علاقه کنید یا تصویری زیبا از مفاهیم عمیقش و سکانسهای جذابش در ذهنتان بسازید، از همین لحظه بدانید که «دختری با خالکوبی اژدها» با آن تعریف شکلگرفته در تفکرتان فرقهای عمیق و اساسی زیادی دارد.
اینجا اگر میگوییم درام، منظورمان در هم شکسته شدن و خورد شدن و نابود شدن روح و وجودیت یک انسان در سکانسهایی متوالی است. اگر میگوییم قصهگویی، به شکلی احمقانه تصویرسازی فیلمساز از حقیقتِ کثیفِ دفنشده زیرِ پوستِ جوامعمان و کوبانده شدن این تصویرسازیها بر صورتمان را با چنین لغتی یادآوری کردهایم که مبادا به یاد ترسهای بیپایان فضاسازیهای اثر بیوفتیم و اگر میگوییم داستان، منظورمان جنایتی است که تا قبل از ندانستن آن میتوانیم زندگی را به شکل بهتری تجربه کنیم. بله، «دختری با خالکوبی اژدها» بدون هیچ تعارفی چنین ساختهی بیمارگونه و عجیبی است که احتمالا کمتر چیزی را میتوانید در شکل و شمایل آن پیدا کنید. فیلم، روایتگر دو پیرنگ کاملا موازی و مجزا است که البته در تمامی دقایق بدون هیچ اشارهای از سوی فیلمساز و تنها به سبب مشاهدهی پوسترهای اثر و رویارویی با جنس فضاسازی رمزگونهی آن، از به هم پیوستنشان در نقطهای از داستان، اطمینان دارید. پیرنگهایی که هر کدام، در عین خدمت به هدف نهایی فیلمنامه، به شکلی مستقل و متفاوت، پیشروی لایق تحسینی را تجربه میکنند و با تکیه بر تاثیر عوامل بیرونی بر درونریزی شخصیتهای فیلم، وجودیت آنها را به شکلی معنادار سر و شکل میبخشند. این یعنی هر کنشی که مخاطب در داستانگویی اثر با آن مواجه شده، از یک طرف بخشی از بار خلق اتمسفر فینچر برای فیلمش را بر عهده میگیرد و از طرف دیگر، در عین جلو بردن قصهی شخصیتها، آنها را برای رسیدن به نقاط نهایی پردازش میکند. چیزی که در عین انجام شدنش به شکلی بینقص، هرگز عنصری یگانه نیست و میشود در بسیاری از فیلمهای برتر سینمای جهان، جلوههایی مانند آن را مشاهده کرد.
اما آنچه که تمامی این ویژگیهای عالی و ارزشمند را برمیدارد و با چیدنشان به شکلی خاص در کنار یکدیگر، خیلی ساده یگانگی فیلم فینچر را نشانتان میدهد، رمزآلود بودن لحظه به لحظهی فیلم به معنی واقعی کلمه است. فیلم، عنصر رمزآلود بودن و سوالبرانگیز جلوه کردن را نه فقط به عنوان یک ویژگی کلی، بلکه به عنوان چیزی که در خلق تک به تک دقایق آن نقش داشته استفاده کرده و مخاطب در همهی لحظات، تاثیرگذاری بی چون و چرای حضور آن در میان ثانیههای اثر را احساس میکند. چون حتی در ابتدای کار، وقتی که به هیچ عنوان یکی از دو پیرنگ داستان را هم نمیشناسید و صرفا در حال تماشای شاتهایی متوالی هستید، فیلم با فضاسازی قدرتمند خود مدام این حس را درونتان به وجود میآورد که باید از لا به لای همهی چیزهایی که تماشا میکنید، مفهوم، هدف و عناصر داستانی مخفیشده بیرون بکشید. به همین سبب، فیلم بدون نیاز به دادن اطلاعات اضافی به مخاطب و تنها با جلو بردن داستان، موفق به خلق همان چیزی شده که شاید آثار بسیاری آن را با شخصیتپردازی و افزایش همذاتپنداری بیننده با کاراکترهایشان به دست میآورند. چیزی که باعث میشود شما تا لحظهی آخرِ تماشای اثر (حتی وقتی که تقریبا همهی رازهای فیلم برملا شدهاند)، مات و مبهوت آن بمانید و همواره برای دانستن چیزی بیشتر، گذر سکانسهای متوالیاش را دنبال کنید. این یعنی اگر در برخی از بهترینهای تاریخ سینما، مخاطب به خاطر احساس، ذات داستان یا پیوندش با شخصیتها با تمام وجود قصهگویی را دنبال کرده، اینجا شما با فیلم کم مثل و مانندی مواجهید که از ابتدا تا انتها، فهمیدن رازهایش اصلیترین دلیلتان برای تماشا هستند؛ دلیلی شگفتانگیز که احتمالا فقط فینچر از پس خلق آن به این شکل، برمیآید.
افزون بر اینها، به سبب اعتماد تمامقد فیلمساز به شعور مخاطب خود، «دختری با خالکوبی اژدها» خالی از هرگونه دادهی اضافه یا اطلاعات بیخود، تصویر شده است. چرا که سازندگان، آنقدر تمرکزشان را روی خلق داستانی منظم و پیوسته گذاشتهاند که تمامی چرخدندههای روایت اثر، هماهنگ و حسابشده کار میکنند و اگر کسی پس از پایان فیلم بخواهد ثانیه به ثانیهی داستان را کنار هم بچیند و خودش به نتیجهگیریهای صحیح برسد، با دری بسته مواجه نمیشود. به همین دلیل، دیگر نیازی به اشارههای مستقیم به بیننده و دادن اطلاعات به او حتی پس از رفع شدن تقریبی تکتک راز و رمزها نیست و مخاطب، خودش حتی پس از به پایان رسیدن اثر، با فکر به آنچه که بر پردهی تصویر رفته پازل داستانگویی فیلم را شکل میدهد و با حل کردن بخشهای گوناگونی از آن، احساس لذت میکند. احساس لذتی که به جرئت میگویم اگر فیلمساز کوچکترین دادهای را مستقیما در فیلم و مثلا با یک دیالوگ به او میداد هرگز اتفاق نمیافتاد و ساختهی فینچر هرگز نمیتوانست حتی پس از به پایان رسیدن، این چنین رابطهی احساسی خود با بیننده را حفظ کرده و در ذهن او باقی بماند. در حقیقت، این همان چیزی است که «دختری با خالکوبی اژدها» را در ارتفاعی بسیار بلندتر از فیلمهای سادهی روز قرار میدهد. همان چیزی که فینچر را به جایگاه امروزیاش در اذهان عمومی رسانده است.
با این حال، در عین این که حتی برای خودم هم گفتن آن سخت است باید بگویم که «دختری با خالکوبی اژدها» فیلم بینقصی هم نیست و در عین عالی بودن در تمامی جنبهها، در یک نقطه از قصهگویی خود کمی مشکلدار، جلوه میکند. آن هم چیزی نیست جز این که داستان اثر، انگار در انتها موفق نمیشود به آن اندازه که رازآلود بود، از راز فوقالعادهای پردهبرداری کند. منظورم این است که در طول تماشای پردهی اول و دوم داستان، شما به آنچنان حس کنجکاوی عمیقی میرسید که انتظار دارید راز پایانی، یکی از دیوانهوارترین قصههای گفتهشده در تاریخ سینما باشد اما در پایان، آنچه که برایتان برملا شده انگار آنقدرها هم که دلتان میخواست، مریض و غیرقابل انتظار به نظر نمیرسد. این یعنی فقط در یک نقطه، فضاسازی فوقالعاده قدرتمند اثر به ضررش تمامشده و به سبب کمبود درونی خود داستان، بیننده در انتهای کار به تمام خواستههایش از فیلم دست پیدا نکرده است. نکتهای که شاید در برابر این حجم از یگانگیهای اثر نتواند از ارزش چندبارهی تماشای آن بکاهد، اما قطعا در نخستین باری که در برابر فیلم فینچر مینشینید، توی ذوقتان میزند. البته به سبب درک درست فیلمساز نسبت به این نقطهی ضعف، فیلم افشا کردن خود را در دو مرحله به سرانجام میرساند. این یعنی حتی وقتی که فکر میکنید همهچیز تمام شده و تمام نقاط مشخصنشده را هم فهمیدهاید و فقط اندکی از آن فضای رازآلود باقی مانده، متوجه رودست خوردنتان میشوید و با فهمیدن پاسخهای اصلی، آن حس لذت حاصل از درک داستان را مجددا و حتی جدیتر از قبل، دریافت میکنید. به خصوص که این احساس، برآمده از پاسخی است که با اندکی نگاه به دقایق قبلی، خودتان متوجه اشارهی مخفی روایت به آن نیز میشوید و از این منظر، با آغوشی بازتر پذیرای آن هستید.
اما اگر از اینها بگذریم و فیلم را از منظری عامتر نیز به ذرهبین ببریم، متوجه میشویم که «دختری با خالکوبی اژدها» ساختهای است که ما به معنی واقعی کلمه، از تماشای آن وحشت میکنیم. چون فیلم بدون هیچکدام از عناصر ترسناکی که میشناسید، موفق به خلق تجربهای شده که شما بیش از هر چیز به سبب کاملا ممکن بودن و قابل باور بودن آن، احساس هراس میکنید. تجربهای که آنقدر واقعی است که اگر در ابتدای فیلم با جملهی «این داستان تماما برگرفته از رویدادهایی حقیقی است» مواجه شوید، در انتهای فیلم هیچ مشکلی با پذیرش آن ندارید و کاملا باورش میکنید. چون در تمامی ثانیههای تماشای «دختری با خالکوبی اژدها»، شاید آنچه که جذبتان کرده و محکم روی صندلی نگهتان داشته «اتمسفر رمزآلود» اثر باشد اما آنچه که مسبب تشکیل عرقی سرد روی پوستتان بوده و فریاد میزند که باید بیخیال تماشای این قصهگوییهای سیاه شوید، فقط و فقط «واقعگرایی» است. به طور کلی، هر انسانی اگر با فیلمی ترسناک مواجه شود که بداند تمامی رخدادهای به تصویر کشیده شده در میان دقایق آن حقیقی است، نسبت به این حالت که تمامی دیدههایش را حاصل تصور یک نویسنده بداند، ترسی چندبرابر را تجربه خواهد کرد و ترس «دختری با خالکوبی اژدها» هم به سبب آن است که در تمامی دقایق آن، شدت «واقعگرایی»اش مجبورتان میکند که بپذیرید قصهی پیش رویتان داستانی حقیقی است.
داستانی که میتواند چند کیلومتر آنطرفتر اتفاق افتاده باشد یا همین فردا، اتفاق بیفتد. داستانی که در آن وقتی پستترین انسان، از شخصی زجرکشیده پستترین کار را بخواهد که مشکلش را حل کند، خبری از قهرمانبازی نیست! بلکه آن انسان پست به خواستهاش میرسد و حتی اگر قرار بر انتقامی در روزهای آینده باشد، در آن شرایط شما مجبور به تماشای حاصل شدن خواستهی کریه او هستید. چون اینجا مکانی دور و ناشناخته نیست. همین دور و بر خودمان است؛ شاید همین اتاق کناری. بدتر از همه آن که فیلم، حتی در سادهترین دقایق هم به این عنصر وفادار باقیمانده و هرگز آن را کنار نمیگذارد. مثلا در جایی از فیلم، میکل در حال انجام تحقیقات و در اوج تفکرات عجیب و در بحبوحهی حل همان رازهای آزاردهنده است که ناگهان دخترش از راه میرسد و وی باید با او در رابطه با احساساتش حرف بزند؛ از عشقش به او بگوید و با او وقت بگذراند. اینچنین دقایقی، برخلاف انتظارتان شاید در جلوهی ظاهری شبیه به دقایقی آرامشبخش برای استراحت دادن به داستانگویی اصلی جلوه کنند اما در اصل، باز هم در خدمت همان واقعگرایی وحشتآور هستند. چرا؟ چون در دنیایی که همهچیز انقدر طبیعی، ساده و عادی است، به مانند زندگی واقعی فرو رفتن یک سوزن در انگشت انسان هم به شدت دردناک است؛ حال آن که در برخی فیلمها طرف را با اره نصف میکنند و آب هم در دل بیننده تکان نمیخورد. نتیجهی چنین واقعگرایی صادقانه و قدرتمندی هم آن شده که راز نهایی فیلم، شاید از حد انتظاراتتان پایینتر باشد اما فیلمساز در نشان دادن تماما منزجرکننده بودن و عمق جدیتش به شما، با هیچگونه مشکلی مواجه نمیشود. درک میکنید چون این دنیا واقعی است و دنیای خودتان است. درک میکنید چون رخ دادن این اتفاق در همین دنیای پیرامونتان برای خودتان یا کسی که میشناسید، با توجه به انسانهای مریض حاضر در دنیایمان، ابدا ناممکن به نظر نمیرسد.
این وسط، نمیتوانیم حرف از اتمسفر رازآلود و واقعگرایی و قصهگویی و تلخی بزنیم و اشارهای به نقشآفرینیهای خارقالعادهی حاضر در فیلم، نکرده باشیم. نقشآفرینیهایی که شاید اگر نبودند، فیلم نهایتا به نیمی از تاثیرگذاری نهاییاش دست مییافت و عدم حضورشان در میان دقایق اثر را حتی نمیتوانید تصور کنید. از یک طرف دنیایی بازیگر فرعی داریم که هیچکدامشان در ارائهی آنچه که باید مشکلی ندارند و به کمک سایهی دائمی فضاسازی اثر بر نتیجهی نهایی و اجرای خوب آنها، موفق به باور کردن تمامی کاراکترهای فیلم و ارتباط برقرار کردن با آنها میشوید. اما از طرف دیگر دنیل کریگ و رونی مارا را داریم که اولی یک اجرای بینقص، باورپذیر و قدرتمند را ارائه کرده که به سبب آن با داستان همراه میشوید و دومی آنقدر بینظیر و عالی است که قطعا در گوشهی ذهنتان برایش جایگاهی همیشگی پیدا میکنید. اصلا اکر راستش را بخواهید، اجرای رونی مارا در نقش لیزبث سلندر به قدری خاص و تکرارناشدنی است که فکر میکنید اگر او برای انجام این کار انتخاب نمیشد، احتمالا هرگز چنین فیلمی را مشاهده نمیکردید. چون تمامی بازیگران فیلم به جز او، عالی و حتی فوقالعاده به نظر میرسند اما وی تنها نقشآفرین داستان است که رسما هیچ جایگزینی نمیتوانید برای آن تعیین کنید.
«دختری با خالکوبی اژدها»، فیلم یکتایی است. نه فقط به سبب آن که فینچر یکی از برترین اتمسفرسازیهایش را در میان دقایق آن تقدیم مخاطب خود کرده و نه فقط به این دلیل که واقعگرایی دیوانهوار و ترسناکی را در طول آن تجربه میکنید. بلکه صحبت به جای تکتک اینها، در رابطه با چیزی است که در نهایت با آن مواجه شدهایم. چیزی که رازآلودن بودن و بازیگریهای عالی و واقعگرایی محض و باور پذیر بودن و فیلمنامهی قوی و فضاسازی عجیب و یخزده را در کنار یکدیگر و به شکلی واحد ارائه کرده. چیزی که شاید بینقص نباشد اما از شدت کماشکال بودن به سختی میتوانید بر آن خردهای وارد کنید. چیزی که قدم زدن در میان ثانیههایش به واقع جذاب، در عین حال ترسناک و صد البته تکرارناشدنی است. چیزی که شاید از همان تکههای پازلی استفاده کرده که صد فیلم دیگر هم از آنها بهره بردهاند اما سنگش را به سینه میزنیم چون تنها ساختهای است که به این شکل، آنها را کنار هم قرار داده و این تصویر نهایی را تقدیممان کرده. «دختری با خالکوبی اژدها» احتمالا از آن فیلمهای معرکهای است که پس از تماشایشان در توصیه کردن دیگران برای به پای آنها نشستن، با یک دوراهی مواجه میشوید. از یک طرف دلتان نمیآید کسی از تماشای آنها محروم شود و از یک طرف جرئت مواجه کردن دوستانتان با یک کابوس را ندارید؛ کابوسی تلخ و واقعگرایانه که متاسفانه، نمیتوانید تصمیم به باور نکردن آن بگیرید.