انگار همین دیروز بود که داشتیم دربارهی تاثیر توقفناپذیر و طولانیمدتی که سری «هری پاتر» قرار بود با «سنگ جادو» بر روی کارخانهی هالیوود و برداشت ما از سرگرمیهای بلاکباستری سینمایی بگذارد صحبت میکردیم. حالا بعد از هشت فیلم یا حدود ۲۰ ساعت به ایستگاه پایانی رسیدهایم. پایانبندیها خیلی مهم هستند. شاید فیلمی نه چندان بهیادماندنی شروع شده و ادامه پیدا کرده باشد، اما به هیچوجه نباید همانطور به پایان برسد. اگر فیلمی میخواهد تاثیر طولانیمدتی روی تماشاگرانش بگذارد یا آنها را با حس فراموشناشدنی و شوکآوری رها کند و کاری کند تا آنها برای همیشه آن را به خاطر بسپارند باید آنها را با قدرت بدرقه کند. مهم نیست فیلمی چقدر کوبنده شروع شده است، فیلم برای راضی کردن مخاطب باید کوبندهتر تمام شود. باید در اوج تمام شود. از همین رو قسمت دوم «هری پاتر و یادگاران مرگ» وظیفهی سنگینی در زمینهی ارائهی فینالی درخور این مجموعه و انتظارات بالای طرفداران که سال به سال بر آن افزوده میشد بر دوش داشت. خیلی سنگینتر از یک فیلم معمولی.
در رابطه با قسمت دوم «یادگاران مرگ» با یک فیلم مستقل سروکار نداشتیم. این فیلم نه تنها بخش دومِ قسمت اولِ «یادگاران مرگ» بود، بلکه نقش فصلِ اختتامیهی مجموعهای را برعهده داشت که هشت فیلم طول داشت و حدود یک دهه به درازا کشیده بود. آن هم نه یک مجموعه معمولی، بلکه پدیدهای که تمام مردم دنیا را دیوانهی خود کرده بود و بچههای زیادی با خواندن کتابها و دیدن فیلمهای دنیای جادویی رولینگ بزرگ شده بودند و در تمام این مدت بهطور ناخودآگاه و خودآگاه برای رویارویی نهایی هری پاتر و لرد ولدمورت لحظهشماری میکردند. قسمت دوم «یادگاران مرگ» یک پایان معمولی نبود، بلکه حکم فینال جام جهانی فوتبال را داشت. یک رویداد سینمایی که قرار بود در ذهن تاریخ سرگرمی ثبت شود. با وجود تمام این فشارها، «یادگاران مرگ» سربلند بیرون آمد. این فیلم پشت سر «ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه»، «داستان اسباببازی ۳» و «شوالیهی تاریکی برمیخیزد»، یکی از بهترین پایانبندیهای مجموعههای دنبالهدار است. شاید کماکان «زندانی آزکابان» از لحاظ کارگردانی بهترین فیلم مجموعه باشد، اما قسمت دوم «یادگاران مرگ» از لحاظ اکشن بیوقفه و داستانگویی پراحساسش بهترین فیلم «هری پاتر» است.
همانطور که در نقد قسمت اول «یادگاران مرگ» هم گفتم، تقسیم کردن کتاب آخر رولینگ به دو بخش کار خطرناکی بود و ممکن بود دم رفتن ضربهی بدی به کیفیت این مجموعه بزند. تازه وقتی قسمت اول و دوم را پشت سر هم میبینید متوجه میشوید که این حرکت چه نتیجهی خوبی داشته است. روی کاغذ داشتن فیلمی با ریتمی آرام که روی شخصیتپردازی تمرکز کرده و بعد فیلمی که تماما به اکشن و مبارزه و دویدن اختصاص دارد، ممکن است به فیلمهای غیرمنسجمی منجر شوند که انگار یک چیزی کم دارند. کافی است نگاهی به «هابیت: برهوت اسماگ» و «جنگ پنج ارتش» بیاندازید تا متوجهی منظورم شوید. در «برهوت اسماگ» پیتر جکسون برای کش دادن قصه، خردهپیرنگهای بیخودی را که در کتاب نیستند برای فیلم از نو خلق کرده و فیلم بدون یک پایانبندی مشخص و همچون اپیزودی از یک سریال تلویزیونی به پایان میرسد و بخش اعظمی از «جنگ پنج سپاه» هم به نبرد طولانی و خستهکنندهای اختصاص یافته که بدون احساس و هیجان است.
«هری پاتر» هم میتوانست به چنین مشکلی دچار شود. اما نمیشود. قسمت اول با اینکه تمرکز اصلیاش روی سرگردانیها و لحظات آرام کاراکترهاست، اما کماکان دارای ستپیسهای نفسگیر و صحنههای کمدی هم است و قسمت دوم هم اگرچه با نبرد حماسی نهاییاش شناخته میشود، اما بدون لحظاتِ عمیقا تکاندهنده و شخصیتمحورش نیست. همزمان هر دو ماموریتهای متفاوتی داشتهاند که با موفقیت انجام میدهند. قسمت اول «یادگاران مرگ» روایت سرگردانی بیهدف و نبرد روانی خستهکنندهی هری، رون و هرمیون بود؛ نبرد با تاثیری که جنگ ولدمورت بر روی اعصاب و روان و دوستیشان گذاشته بود و فیلم خیلی خوب این جنگ درونی کلافهکننده را انتقال میداد. در قسمت دوم «یادگاران مرگ» اما این جنگ از درون به بیرون منتقل شده است. حالا که مقدمهچینیهای مربوط به شخصیتپردازی با خیال راحت و حوصلهی فراوان در قسمت اول صورت گرفته است، قسمت دوم مثل یک دوی صدمتر میماند. قسمت دوم «یادگاران مرگ» بعد از «زندانی آزکابان» منسجمترین فیلم مجموعه از لحاظ روایی است که تقریبا هیچوقت از مسیرش گم نمیشود. لرد ولدمورت و ارتشش هاگوارتز را محاصره میکنند و هری و دوستانش باید در این هیاهو برای پیدا کردن بقیهی هورکراکسها به این در و آن در بزنند و در نهایت مقابل غولآخرِ داستان قرار بگیرند.
یکی از دلایل این انسجام به خاطر کوتاه بودن زمان فیلم است. قسمت دوم «یادگاران مرگ» با دو ساعت و ۱۰ دقیقه، کوتاهترین فیلم مجموعه است، اما با این حال غنیترین و عمیقترین و سرگرمکنندهترین فیلم مجموعه هم محسوب میشود. تمامش به خاطر این است که حتی یک دقیقه هم به چیزهای بیخودی اختصاص داده نشده است. در عوض با فیلمی طرفیم که یک لحظه در حال شگفتزده کردنمان با یک صحنهی اکشن خفن است، لحظهی بعد نفسمان را از وحشت در سینهمان حبس میکند، لحظهای بعد یک شوک آبدار در دامنمان میاندازد و لحظهای بعد اشکمان را با شخصیتپردازی و دیالوگهای درجهیکش در میآورد. «یادگاران مرگ» پایانبندی ایدهآلی برای این مجموعه است. چرا که نه تنها خرابیها و زد و خوردها را به اوج خود میرساند، که شخصیتها را هم در دل هیاهو و آشوبِ جنگ و مرگ فراموش نمیکند و البته خاطراتمان را هم مرور میکند.
فیلم در زمینهی مرور خاطرات و تکمیل دورِ کامل این مجموعه عالی است. بخشهای زیادی از فیلم در لوکیشنهایی جریان دارد که از فیلمهای قبلی به یاد میآوریم. مثلا در قسمت دوم هری و دوستانش دوباره به بانک گرینگاتس برمیگردند و دوباره سوار واگنهای تند و سریع آنجا میشوند که از لحاظ طراحی جلوههای ویژه پیشرفت بزرگی نسبت به «سنگ جادو» محسوب میشود. سواری هری و دیگران بر پشت اژدها، یادآور سواری هری بر پشت کجمنقار بر روی دریاچه در «زندانی آزکابان» است. در اواخر فیلم رون و هریمون برای نابود کردنِ جام هافلپاف با استفاده از دندانِ باسیلیسک به تالار اسرار برمیگردند و مدتی بعد هر سه به اتاق احتیاجات میروند که برای اولینبار در «محفل ققنوس» دیده بودیم. هری و ولدمورت در جنگل ممنوعه با هم روبهرو میشوند و در تمام این مدت میبینیم چگونه هاگوارتزی که اینقدر دوستش داشتیم دارد زیر حملات ارتش لرد سیاه نابود و دربداغان میشود و فرو میریزد. مدرسهای که در طول تمام فیلمهای گذشته به گوشه و کنارش سر زده بودیم و عاشقش شده بودیم و خودمان را یکی از دانشآموزانش میدانستیم، در پایان فیلم به خرابهای که ساکنان تابلوهایش فرار کردهاند و در راهروهایش چیزی جز گرد و غبار و سنگ و کلوخ دیده نمیشود تبدیل شده است. هاگوارتز همیشه یکی از شخصیتهای زندهی «هری پاتر» بوده است و تماشای زخمهایی که در این فیلم برمیدارد و به یاد آوردن تمام خاطراتی که در اتاقها و کلاسها و تالارها و راهپلههایش داشتیم، به حس غمناکی میانجامد. شاید با یک سازهی ساخته شده از چوب و سنگ سروکار داشته باشیم، اما در واقع هاگوارتز چیزی بیشتر از اینها بود و تماشای فرو ریختن سقف و دیوارها بر سر نحیف خاطراتمان، واقعا بهمان خبر میدهد که این جنگ شوخیبردار نیست.
یکی از ویژگیهای قسمت دوم، اتمسفر حماسیاش است. محافظ عظیمی که جادوگران هاگوارتز به دور مدرسه میکشند و حملهی موشکوارِ افسونهای ولدمورت و یارانش به سمت محافظ در عین زیبابودن، وحشتناک است. دویدنِ هری و دوستانش در میان خرابههای حیاط مدرسه و لای پای غولها و تماشای نبرد جادوگران با عنکبوتهای عظیمجثه، خبر میدهد که آره، با یک جنگ فانتزی واقعی سروکار داریم. اینجا باید اشارهی ویژهای به قطعهی موسیقی «نبرد هاگوارتز» از الکساندر دسپلا کنم که شنیدن آن در جریان این سکانس موهای تنم را به معنای واقعی کلمه سیخ میکند. قطعهای که حالوهوای قهرمانانه و حماسی فیلم را به اوج میرساند و با اینکه با موسیقی سکانس نبردِ فیلم سروکار داریم، اما اتفاقا خیلی هم آرام است و بدون اینکه بهطرز گوشخراشی تپنده شود، با اتمسفر خفقانآور و قهرمانانهای که میسازد حس شجاعت و از خود گذشتگی بیننده را به سقف میچسباند و کاری میکند تا دوست داشته باشید کنار دانشآموزان هاگوارتز بودید تا با جسارت کامل به دل نبرد میزدید. ولی مهمترین چیزی که به قسمت دوم حالوهوایی حماسی داده است، صحنههای اکشنش نیست. بلکه توجهای است که در لابهلای تمام این انفجارهای جادویی به کاراکترها میشود. چنین نبردهای بزرگی بدون ریتم و برنامهریزی راه به جایی نمیبرند. برای مدت زیادی نمیتوان کاراکترها را در حال پرتاب افسونهای مختلف به سمت یکدیگر نشان داد. از یک جایی به بعد تماشاگر هیجانش را از دست میدهد و به جای درگیر بودن در نبرد، به تماشاگر آن نزول میکند.
دیوید یتس سعی کرده تا هر چند دقیقه یک بار با یک صحنهی احساسی به شتاب و انرژی اکشن اضافه کند. مثل جایی که پروفسور مکگوناگل از اینکه بالاخره توانسته از افسونِ زنده کردن محافظان سنگی هاگوارتز استفاده کند ذوقزده میشود یا زمانی که هریمون از نقشهی هوشمندانهی رون شوکه میشود و نمیتواند باور کند که دوست دستوپاچلفتیاش چنین فکری به سرش زده. یا زمانی که هری برای نجات دادن دراکو در میان شعلههای آتش جارویش را برمیگرداند. یا دوئلی با بلاتریکس که خانم ویزلی برندهاش میشود. یا صحنهای که بالاخره به درون خاطرات پروفسور اسنیپ میرویم و حقیقت او را صاف و شفاف کشف میکنیم. یا صحنهی اشکآوری که نویل لانگباتم با مونولوگ قهرمانانه و قوت قلبدهندهاش ثابت میکند که چقدر او را دستکم گرفته بودیم. فیلم هرجا لازم است از کاراکترهای فرعی نه به عنوان وسیلهای برای نمایش جبههی دیگری از جنگ، بلکه به عنوان وسیلهای برای تزریق احساس و انسانیت به جنگ بهره میگیرد. در هنگام تماشای اکشنهای پایانی قسمت دوم «یادگاران مرگ» به این فکر میکردم که این فیلم در برابر اکثر بلاکباسترهای این روزها در چه جایگاه ویژهای قرار میگیرد. فیلمهایی مثل «اونجرز: دوران اولتران» یا «کاپیتان امریکا: جنگ داخلی» را داریم که جنگهای مرکزیشان باید حماسی باشند، اما نیستند. چون چیزی به اسم سفر شخصیتی و احساس و خطر وجود ندارد. مرد آهنی و دار و دستهاش بدون توقف برای نیم ساعت با سربازان اولتران درگیر میشوند و تیکه و پاره کردن روباتها به روشهای مختلف آنقدر ادامه پیدا میکند که حوصلهی آدم را سر میبرد. سکانس نبرد در فرودگاه «جنگ داخلی» مثل این میماند که دوتا پسربچهی چهار-پنج ساله دارند با اکشنفیگورهایشان بازی میکنند. در حالی که خود فیلم خیلی هم جدی است. مجموعهها و دنبالههای بزرگ آنهایی هستند که گذشتهشان را شخم میزنند و شخصیت کاراکترها را کاملتر و پیچیدهتر میکنند. قسمت دوم «یادگاران مرگ» یا «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» یا «بازگشت پادشاه» به این دلیل دنبالهها و پایانبندیهای موفقی هستند.
یکی از بزرگترین نکات مثبت فیلم این است که توهم مرگ احتمالی هری پاتر را به خوبی ایجاد میکند. ما میدانیم که امکان ندارد در فیلم نوجوانمحوری مثل این، شخصیت اصلی داستان کشته شود. اما هری بعد از دیدن خاطراتِ دامبلدور و اسنیپ متوجه میشود که او یکی از هورکراکسهای ولدمورت است و برای نابودی تمام و کمالِ او، باید جانش را بدهد. این موضوع شوک نهایی را به تماشاگران وارد میکند. ناگهان احتمال کشته شدن هری پاتر از صفر به صد میرسد. کسی که تاکنون نویسنده از او محافظت میکرد، حالا برای تکمیل ماموریتش چارهای جز مُردن ندارد. حتی در سکانسی که هری قبل از دیدار با ولدمورت در جنگل ممنوعه، با عزیزانِ از دست رفتهاش ملاقات میکند و برای ملحق شدن به آنها آماده میشود به افزایش وحشت و آرامشِ مرگ اجتنابناپذیر هری پاتر میافزاید. قوس شخصیتی هری به عنوان قهرمان برگزیدهی نجاتدهندهی دنیا کامل میشود. او مرگش را قبول میکند و بیدفاع در مقابل ولدمورت قرار میگیرد و زمانی که ولدمورت چوبش را بالا میبرد و آوادا کداورا را با اشتیاق و هیجان فریاد میزند و تصویر غرق در نور سبز میشود، امکان ندارد قلبتان به دهانتان نیاید.
قسمت دوم همچنین شامل برخی از بهیادماندنیترین دیالوگهای کل مجموعه هم است. مثل جایی که هری بعد از تعقیب و گریزهای فراوان بالاخره شجاعانه یقهی ولدمورت را میگیرد و میگوید: «بیا تام. بیا همونطوری که شروع کرده بودیمش، تمومش کنیم. با هم دیگه!» و بعد از بالای بلندی به پایین میپرد. یا در جایی که پروفسور دامبلدور بعد از دیدار با هری در ایستگاه قطار میگوید: «هیچوقت دلت واسه مردهها نسوزه. واسه زندهها دلسوزی کن و بیشتر از همه، واسه کسایی که بدون عشق زندگی میکنن». یا در جواب به هری که میپرسد آیا چیزهایی که دارد میبیند واقعی است یا نه میگوید: «معلومه که داره توی ذهنت اتفاق میافته، هری. ولی کی گفته در این صورت واقعی نیست؟». انگار جی.کی رولینگ دارد به طرفدارانش میگوید همانطور که من با استفاده از تخیلات داخل ذهنم، یکی از جذابترین دنیاهای ادبی مدرن را ساختم، بقیه هم میتوانند چیزهای داخل ذهنشان را به واقعیت تبدیل کنند. ادای این دیالوگها توسط بازیگرانی که بعد از یک دهه فعالیت به اوج تکامل و پیشرفت در نقشهایشان رسیدهاند قدرت این جملات و کلمات را افزایش میدهد. دنیل ردکلیف در این فیلم بهترین بازیاش را ارائه میدهد. بازی آلن ریکمن در صحنهای که با جنازهی لیلی روبهرو میشود و به هقهق میافتد دلخراش است و تماشای رالف فاینس در وسط حیاط هاگوارتز در حالی که بعد از مرگ هری کُریخوانی میکند و صحنه را به تنهایی میگرداند و بعد از دیدن بیدار شدن او برای اولینبار در طول این مجموعه وحشت به درون صورت میدود لذتبخش و دیدنی است.
البته که فکر میکنم جا داشت فیلم بیشتر بر نقش جادوگران و استادان مختلف هاگوارتز در جنگ میپرداخت و با نمایش شلیکها و دفاعهای خیرهکنندهشان که چشمهای از آنها را در پایانبندی «محفل ققنوس» بین دامبلدور و ولدمورت دیده بودیم، حالوهوای جذابتر و افسارگسیختهتری به این نبرد میداد. چون در حال حاضر جادوگران اکثرا از همان افسونهای معمولیای استفاده میکنند که کمی از حالوهوای واقعا جادویی فیلم کاسته است و چوبهای دست جادوگران به جای وسیلهای برای انجام کارهای بزرگ، بیشتر شبیه تفنگهای اکشنهای عادی هالیوودی هستند. اینطوری حداقل میتوانستیم کاراکترهایی مثل لیموس را در حال نبرد و مرگ میدیدیم، نه اینکه فقط در پایان فیلم با جنازهشان روبهرو شویم. این در حالی است که فکر میکنم دوئل نهایی هری و ولدمورت و لحظهی مرگ لرد سیاه هم میتوانست کمی باشکوهتر باشد. البته که این نبرد به این دوئل خلاصه نمیشود و فیلم در به تصویر کشیدن پروسهی طاقتفرسا و طولانی ضعیف کردنِ ولدمورت عالی عمل میکند، اما کاش مقصد هم به اندازهی مسیر بینقص میبود.
قسمت دوم «یادگاران مرگ» ترکیبی بینقصی از لذت و اندوه است. از یک طرف به خاطر اینکه بالاخره به پایان راه رسیدهایم و از اینکه تکمیل تمام داستان را در قالب تصویر و صدا دیدهایم خوشحالیم و از طرف دیگر به خاطر اینکه دیگر کتابی برای اقتباس وجود ندارد و این به معنی سرانجام خواهد بود ناراحت هستیم. بزرگترین دستاورد قسمت دوم این است که بدون ابهام و تلخی به پایان میرسید. دیدنِ هری و رون و هرمیون در ایستگاه قطار که حالا دارند بچههایشان را به هاگوارتز میفرستند کار را تمام میکند و طرفداران را در عین خوشحالی، با بغض بدرود میگوید. خداحافظیای که فراموش نخواهد شد؛ در طول بازبینی این مجموعه در چند هفتهی گذشته چیزی را که در ذهنم کمرنگ شده بود دوباره با تمام قدرت به یاد آوردم؛ اینکه فیلمسازانی که تمام این سالها درگیر ساخت آن بودهاند، چه مجموعهی شگفتانگیز و منحصربهفردی را خلق کردهاند. در نقد «سنگ جادو» گفتم که «هری پاتر» بعد از «جنگ ستارگان» یکی دیگر از مجموعههایی است که ساز و کار هالیوود را تغییر داد و سرگرمی دنیا را وارد فاز جدیدی کرد و بخش زیادی از این موفقیت و تحول از صدقه سری کتابهای رولینگ است. درست برخلاف «جنگ ستارگان» که بین کاراکترها و خطهای زمانی گوناگون متغیر بود و دنیاهای سینمایی شلخته و درهمبرهم مارول و دیسی، «هری پاتر» یک داستان بلوغ مشخص است که در طول ۲۰ ساعت فیلم و ۱۰ سال دنبالهسازی ادامه پیدا کرد.
تمامیشان فیلمهای ایدهآل و بینقص نیستند. یکی مثل «جام آتش» میتوانست بهتر باشد و یکی مثل «شاهزادهی دو رگه» کاش با تفکر و برنامهریزی بهتری ساخته میشد تا اینگونه یکی از کتابهای رولینگ را هدر ندهد. اما هستند فیلمهایی مثل «سنگ جادو» که با خلاقیتشان دنیا را تکان دادند، «زندانی آزکابان» که نشان داد استخدام کارگردانان حرفهای و خوشذوق به چه انقلابی منجر میشود، «محفل ققنوس» اهمیت فاصله گرفتن از اکشن برای پرداخت به درام را اثبات کرد و دو قسمت آخر هم جمعبندیهای کمنظیری از آب درآمدند. «هری پاتر» مجموعهای است که باید به عنوان سر مشقِ فیلمهای دنبالهدارِ هالیوودی از آن استفاده کرد. اول از همه به جای زدن به جاده خاکی، یک داستان مشخص را انتخاب کنید و آن را طوری روایت کنید که دارای شروع و میانه و پایانی مشخص باشد. به کاراکترها بیشتر از هرچیزی اهمیت بدهید و البته خلاقیت به خرج بدهید. داستان پسربچهی برگزیدهای که به نبرد با دشمنی پلید میرود چیزی بیشتر از کهنالگویی تکراری نیست، اما چیزی که باعث شد این موضوع توی ذوق نزد، به خاطر خلاقیتی بود که رولینگ خرج لحظهی لحظهی داستانش کرده بود. به خاطر همین است که بعد از بازبینی این مجموعه در دورانی که سروصدای هری پاتر خوابیده است، کماکان این فیلمها یکی از اورجینالترین، خلاقانهترین و خوشساختترین مجموعههای تاریخ سینما هستند.
Zoomg