نقد فیلم Jojo Rabbit
تایکا وایتیتی هرگز فیلمسازی نبود که فقط برای منتقدها و دریافت تحسینهای گروه کاملا مشخصی از مخاطبان اثر سینمایی خلق کند. اصلا نخستین فیلم شناختهشدهی او یعنی Boy قبل از اینکه به خاطر نقدهای بهشدت مثبتش به یاد آورده شود، با رکوردهای فروش داخلی و بینالمللی خویش توجه همگان را به خود جلب کرد. چون سازندهی آن سینما را همانگونه که به عقیدهی بسیاری از افراد باید و شاید از دریچهی نگاه تماشاگر میبیند؛ بهعنوان محلی بهشدت ارزشمند و شاید به تعبیر استیون اسپیلبرگ بزرگ، سرتاسر جادویی که ارزشش هماندازه با عیار اثر روی پرده به دریافتها و احساس مخاطب نشسته در مقابل آن هم گره میخورد. صحبت دربارهی این ویژگی ذاتی فیلم های وایتیتی از آن جهت اهمیت دارد که Jojo Rabbit به خاطر درک قابل ستایش نویسنده و کارگردان خود از اهمیت توجه به بینندهی امروز تبدیل به اثر فعلی شده است. Jojo Rabbit حتی وقتی به اصول مورد نظر برخی از سینماشناسها و تحلیلگرها جسورانه بیاعتنایی میکند، این دهنکجی را در خدمت درگیر کردن مخاطب و رساندن پیامهای مد نظرش به تماشاگرِ هدف تحویل آنها میدهد؛ تماشاگر هدفی که امروزه حتی اگر به پای شاهکار درامی همچون «فهرست شیندلر» (Schindler’s List) بنشیند، شدت واقعگرایی و تلخی آن را پس میزند، همهچیزش را با جدیت و بدگمانی از زیر فیلتر سنجش صحت تاریخی میگذراند و گاهی در همین راهها انقدر از اثر دور میشود که از دریافت تمامی حرفهای آن هم بازمیماند. به همین علت نتیجهی این تصمیم وایتیتی برای حرکت در جهتی متفاوت هم میشود شکلگیری فیلمی که نهتنها شجاع به نظر میرسد، نهتنها مخاطب را سرگرم میکند، نهتنها متناسب با زمانهی اکران خود است و نهتنها ابایی از یدک کشیدن هویت مشخص خود ندارد، بلکه بیننده (به معنای درصد قابل توجهی از مخاطبان اثری همچون «جوجو ربیت» در سالهای اخیر) میتواند بهمعنی واقعی کلمه بدون صرف وقت اضافه و همزمان با دیدنش از آن بهره ببرد.
چرا که Jojo Rabbit نه در مقالههای موشکافانه که در دنیای ظاهرا ساده اما در اصل پیچیده و حسابشدهی خود تعریف میشود؛ از یک طرف انقدر فیلمنامهی آشناگرایانهای دارد که اکثر مخاطبان بهسادگی میتوانند با آن همراه شوند و از طرفی انقدر برخوردار از پیامهای زیرمتنی مهم است که دست، ذهن و قلب مخاطب پرسشگر را خالی نگذارد. موضوع آن هم برخلاف موردی که هوشمندانه در تبلیغاتش پررنگ شد، راجع به ویرانگریهای بیپایان انواعواقسام اشکال «تعصب» و »جنگ» است؛ نه اینکه مثلا هیتلر که بود، متفقین و متحدین چه کارهایی در جنگ جهانی دوم انجام دادند یا آلمان نازی میخواست در اصل چه اهدافی را دنبال کند.
«جوجو خرگوشه» دربارهی پسربچهای به اسم جوجو بتزلر است که وفاداری و عشق عجیبی نسبت به رایش سوم دارد. رویای او فعالیت در خدمت آدولف هیتلر برای آلمان نازی و رسیدن به ارتش است و در همین راه همراهبا یورکی، دوست صمیمی خود از هیچ اقدامی خودداری نمیکند. این عشق درونی عجیب جوجو که بخش قابل توجهی از آن تنها برآمده از هیجانات کودکی کم سنوسال برای به تن کردن لباسهای فرم خاص، به دست گرفتن اسلحه، سر دادن بلند شعارها و تصورات بسیار زیباتر از واقعیتش به نظر میرسد، تنها داشتهی او در زندگی به حساب میآید.
به بیان بهتر همزمان با جستوجوی جوجو برای یافتن جایگزینی برای پدر خود که مدتها از زمان شنیده شدن خبری از او میگذرد، این پسر میخواهد جایگاه خود را در جهان بیابد و فقط یک جادهی قابل پیمودن را در مقابل میبیند. نقطهی اوج تعصبات کورکورانه و به بیراهه رفتن زندگی وی را نیز میتوان در این دید که صمیمیترین دوست او نسخهای خیالی، مهربان، بامزه و شوخطبع از آدولف هیتر است که همیشه وی را راهنمایی میکند.
البته با درنظرگرفتن این نکته که در نگاه جوجو او خیالی، مهربان، بامزه و شوخطبع نیست. بلکه برای وی هیتلر دقیقا همین موجود/انسان شگفتانگیز است که به او عشق میورزد و سر میز غذا از گوشت طبخشدهی سر اسب تکشاخ تغذیه میکند. جوجو جای خیالی بسیاری از نداشتههای خویش را با عشق ورزیدن به اشخاص و کارهایی که نباید پر کرده است.
نتیجهی استفادهی بهجا از تمامی ایدههای نامبرده و بسیاری از داستانکهای دیگر در طول فیلم، رسیدن اثر به یک ترکیب کمدی قدرتمند است که کموبیش همهچیز را برای خنداندن مخاطب و به سخره گرفتن صرف شخصیتهایی شناختهشده و رخدادهای تاریخی عظیم در طول دقایق آن مهیا میسازد. اما فیلم وایتیتی نهتنها در شوخیهای خود کاملا جدی و گاهی مطلقا سیاه است، بلکه از لحظات درام حسابشدهای هم بهره میبرد که گاهی شدت درگیرکنندگی و استرسزایی آنها مخاطبِ به اشتباه افتاده دربارهی ماهیت این اثر سینمایی را شوکه میکند. هر لحظهی اغراقآمیز و هرکدام از جزئیات به کار رفته در ترسیم این تصویر فانتزی-واقعی از بخشی از تاریخ حیات انسانها در طول فیلم هدف خود را دارند و حتی تسلط عجیب یک شخصیت در استفاده از چاقو طی یک سکانس که در آن آسیب خاصی به کسی وارد نمیشود نیز در Jojo Rabbit صحبت خود را به ذهن تماشاگر میرساند.
«جوجو ربیت» با اینکه در استفادهی درست از ساختار سهپردهای بسیار خوب است و از مقدمه، میانه و پایانبندی مناسبی بهره میبرد که همگی در هماهنگی کامل با هم هستند، گاهی در استفاده از شخصیتها به اشتباه میافتد. به عبارت بهتر با اینکه شخصیتپردازی کاراکترها در طول فیلم از برنامهریزیهای مشخصی پیروی میکند و به شکلگیری شخصیتهایی جذاب برای مخاطب منتهی میشود، گاهی فیلمساز انقدر تمرکز خود را روی برخی از آنها میگذارد که وقتی ناگهان در سکانسی مهم پس از مدتها یکی از این انسانها را میبینیم، ممکن است برای مدت کوتاهی احساس کنیم که با سکانسی تقریبا زورکی و استفادهی ابزاری از برخی کاراکترها روبهرو شدهایم.
در حقیقت با اینکه عدم حضور برخی افراد کلیدی در متن و حاشیهی داستان برای مدتی نسبتا طولانی و از راه رسیدن ناگهانی آنها طی یک سکانس معنیدار انقدر اشکال بزرگی نیست که بتواند ضربهی مهلکی به Jojo Rabbit بزند، ولی به جرئت میتوان گفت که اگر نویسنده تمهید دقیقتری برای بهرهبرداری منظم از شخصیتها و برقراری ارتباطات حسابشدهتری بین آنها داشت، اثرگذاری برخی از لحظات کلیدی فیلم روی مخاطب نیز افزایش مییافت.
بااینحال کمتر کسی میتواند فیلم کمدی تازهی وایتیتی را ببیند و به خود شخصیتپردازیهای آن و جزئیات به کار رفته در طراحی این کاراکترها، چه از منظر بازیگری و چه در فیلمنامه و حتی کارگردانی اعتراضی داشته باشد. جوجو و السا به ترتیب با بازیهای درخشان رومن گریفین دیویس و توماسین مککنزی (بازیگر Last Night in Soho، فیلم جدید و مورد انتظار ادگار رایت) بهعنوان دو عنصر اصلی سازندهی گروه بازیگری فیلم، از چنان شیمی خوبی برخوردار هستند که عملا از جایی به بعد باتوجهبه دیالوگهای خوب اثر نشستن آنها در یک اتاق هم میتواند به خودی خود برای مخاطب جذاب باشد. همچنین هوشمندی کارگردان برای مواجه ساختن کاملا ناگهانی مخاطب با یک جنایت جنگی سبب میشود که نهتنها بیننده اوج مسخرگی و حماقت حاضر در چنین نبردهایی را لمس کند، بلکه همیشه هم نگران نازل شدن بدترین فجایع بر سر کاراکترها باشد. چون فیلمساز به مخاطب خود میآموزد که رخ دادن فاجعه تنها به چند ثانیه احتیاج دارد و در چنین شرایطی ایجاد شدن کوچکترین خطری برای شخصیتهایی دوستداشتنی برای تماشاگر میتواند به شکلگیری تعلیقی عمیق منجر شود. این موضوع دربارهی روایط مثبت و منفی همهی شخصیتها با هم نیز صدق میکند؛ آدمهایی که همواره رویارویی آنها با یکدیگر در طول فیلم بیشتر از حد انتظار مخاطب تبدیل به رویدادی ویژه میشود.
Jojo Rabbit در طراحی کاراکترهای خود از توجه به پایهایترین ویژگیهای آنها بهره میبرد و شخصیتهایی دارد که شاید بتوان طی چند خط تمامی آنها را معرفی کرد. اما این نه از سادهلوحی فیلمنامهی اثر که مرتبط با پیروی آن در تمامی بخشها از مینیمالیسم است. فیلم وایتیتی چه در طراحی صحنهها و لباسها، چه در تعریف شخصیتها و چه در نگاه انداختن به کل دورهی تاریخی مد نظر خود گزیدهگرا است و صرفا بهسادگی دقیقا به همان جزئیاتی توجه میکند که میخواهد. این فیلم میداند که قصد رسیدن به کجا با هرکدام از کاراکترها یا دیالوگها را دارد و از گزافهگویی میپرهیزد. همین هم باعث میشود که مادر جوجو در اوج سادگی بهعنوان یک مادر مهربان با عقاید بهخصوص معرفی شود، سم راکول در طول فیلم نقش یک افسر سادهلوح اما خوشقلب نازی را بازی کند که البته از تعصباتش هم پا پس نمیکشد، آلفی آلن (بازیگر نقش تیان گریجوی در سریال Game of Thrones) هم لابهلای ثانیههای «جوجو خرگوشه» نقش فردی را بازی کند که کورکورانه پیرو دستورها وی است و هیچکدام از موارد گفتهشده تضادی با پیچیدگی ذاتی ذرهذرهی روابط آنها با یکدیگر نداشته باشند. این کاراکترها روی کاغذ عادی و شاید کماهمیت به نظر میرسند اما با انتخاب بازیگران درستی مثل اسکارلت جوهانسون، استیون مرچنت (یکی از خالقان سیتکام ماندگار The Office UK)، ربل ویلسون که رسما یک کاراکتر تکخطی را در طول فیلم تبدیل به شخصیتی سرگرمکننده و در نوع خود مهم میکند، آرچی ییتس و خود تایکا وایتیتی و استفاده از دیالوگهایی کوتاه اما دقیق و شنیدنی به اصطلاح به ثمر میرسند. همهی اینها در فیلمی ارائه میشوند که از ابتدا تا انتها پیرو یک فرم مشخص و حسابشده است و با حداقلها به تنوع حداکثری برای مخاطب میرسد؛ طوری که او مدام احساسات گوناگون خود را مشغول درگیر شدن با فیلم ببیند و از خندیدن و بغض کردن با کاراکترهایش استفاده کند.
صحبت دربارهی بدی و زشتی ابدی دچار شدن به تعصبهای سیاه کورکورانه همگام با تعصبورزی نسبت به گروه مشخصی از انسانها حرکتی نیست که مخاطب سینمای امروز پذیرای آن باشد. شاید به همین خاطر تایکا وایتیتی یهودی هم به درستی در فیلم خود بهجای انتقاد صرف از آلمان نازی و پیروان هیتلر سراغ له کردن جنگ و پیامدهای آن برای نسلهای گوناگونی از انسانها و مخصوصا آدمهای کم سنوسالتر میرود. در این فیلم یک انسان متعهد به رایش سوم هم میتواند خوشقلب باشد و لحظهی سلاخی شدن او نیز میتواند برآمده از تعصب و جریان داشتن بعضی ناعدالتیها در دنیای ما به نظر بیاید و زشتی جنگ را نشان بدهد. در همین حین فیلم ابایی از پرداختن به نادانی مطلق جریانیافته در ذهن برخی از افراد پیروی یک جریان غلط که دقیقا به مانند یک کودک تفکراتی خام و ابتدایی داشتهاند هم ندارد و به خوبی این نگاه را در سکانس عالی خوانده و دیده شدن دفترچهی جوجو توسط چند مامور به تصویر میکشد. Jojo Rabbit با همین توجهات به جزئیات برخی ضعفها و کمکاریهای خود در خلق روایتی پیوستهتر را پشت سر میگذارد و در جایگاه فعلی قرار میگیرد؛ با خلق لحظاتی کوتاه که هرکدام کارآمد هستند و با اینکه گاهی جدا از یکدیگر به نظر میرسند، همگی به یک اندازه نزدیک به نگاه فیلم و پیام سازندهی آن نفس میکشند.
(از اینجا به بعد نقد بخشهایی از داستان فیلم Jojo Rabbit را اسپویل میکند)
احتمالا یکی از دقیقترین و زیباترین تصویرسازیها و قاببندیهای انجامشده در یک فیلم جنگی طی چند سال اخیر؛ بخشی از فیلم Jojo Rabbit که در آن کاپیتان خوشقلب در اوج حماقت مثل بسیاری از افراد تندرو در همهی ادوار جنگ را بستری برای قهرمانی و دستیابی برای رویاها میبیند، لباس آرزوهایش را میپوشد و سلاح آرزوهایش را در دست میگیرد، فینکل بهعنوان دستیار او در حال تبلیغ کار و بالیدن به همراهی با مردی است که نادانی وی پایانی ندارد و این وسط هر دوی آنها تابلویی را میسازند که کودکی بیگناه تماشاگر آن است، از آن میآموزد، تحت تاثیر آن قرار میگیرد و شاید زیبایی احمقانهی آن را باور کند. Jojo Rabbit در لحظات برتر دیگر خود نیز همینقدر هوشمندانه است. میتواند با نزدیک به ۳۰ بار تکرار شدن عبارت «درود بر هیتلر» توسط آدمهای مختلف و با لحنهای مختلف کمدی سیاه زیبایی بسازد که عمیقا ریشه در واقعیت دارد و میتواند با لحظهی در آغوش کشیده شدن پاهای زنی به دار آویخته توسط کودکی ۱۰ساله چنان چکی بر صورت مخاطب خود بزند که حتی اگر تا آن لحظه نفهمیده است، متوجه تمام تلخیهای حاضر در لحظات کمدی اثر بشود.
با همهی اینها شاید زیباترین و دقیقترین سکانس این فیلم عاشقانه، ضدجنگ، کمدی، درام و دیدنی سکانس حملهی جوجو به السا پس از مرگ مادرش باشد. جوجو که دیگر رسما در دنیا هیچکسی را ندارد و نمیتواند به نقشآفرینی عمیق مادر خود بهجای پدرش برای یادآوری حقایق تلخ دنیا به خود تکیه کند، ناگهان غرق در همان مسیر مسخرهای میشود که مدتها مشغول طی کردن آن بود؛ پیروی از تعصب به شکلی خطرناک و مقصر دانستن عدهای از آدمها که هیچکس ابایی از حمله به آنها ندارد. اما ترسناکترین اتفاقی که در این صحنه رخ میدهد، حملهی دقیق چاقوی حاضر در دستان جوجو به سمت قلب السا است. السا جلوی چاقو را میگیرد و تنها زخمی میشود. جوجو هم عقب میکشد و آرامآرام به خود میآید. حماقت پایان میپذیرد و کسی هم به قتل نمیرسد. اما مشکل این است که جوجوی دهساله واقعا روش کشتن فردی بزرگتر از خود با یک چاقو را خوب میدانست. چون جنگ کمدی نیست. آموزش جنگ کمدی نیست. تعصب کورکورانه کمدی نیست؛ کارش را میکند و قاتل بالقوه میسازد. وقتی در سکانسی از فیلم راکتلانچر از دست یورکی میافتد، ما با لحظهی خندهآوری روبهرو میشویم ولی شکی در تخریب شدن جدی نقطهای از شهر به خاطر شلیک شدن آن وجود ندارد. همانگونه که «جوجو ربیت» به ما میگوید که میشود به برخی حقایق از دید طنز نگاه کرد و اینگونه آنها را بهتر فهمید؛ بهتر فهمید که هیچ جوکی در دل این جنایتها و خونریزیها و تعصبورزیها وجود ندارد.