نقد فیلم The Kindergarten Teacher – معلم مهدکودک
لیزا (با بازی مگی گیلنهال) معلم مهدکودکی که خودش شعر میگوید، سعی دارد استعداد شاعری را در یکی از شاگردانش پرورش دهد. این ایدهی اولیه داستان فیلم The Kindergarten Teacher، مهمترین مشکلی را که متوجه خود میسازد این است که چه چیز این مسیر داستانی را جذاب و درگیر کننده میکند؟ چگونه مخاطب این فیلم باید روند ارتباط این معلم و شاگرد را تا پایان ادامه دهد و خسته نشود؟ پرسش مهمی که به نظر میرسد کولانجلو برخلاف تلاشی که داشته است آنچنان که باید نتوانسته مخاطبش را با موضوع درگیر کند و فیلم بارها در طول ۹۶ دقیقه خود به تکرار ایدههای اولیهاش میافتد. فیلم سعی دارد ریشهیابی دقیقی از بحث تربیتی و آموزشی داشته باشد اما آنقدر بر محتوایش تاکید دارد که از فرمی جذاب دور مانده است. لازم به ذکر است این فیلم منتخب جشنواره ساندنس ۲۰۱۸ نیز است. با بررسی دقیقتر این فیلم همراه باشید.
بهتر است ابتدا فیلم را ببینید و سپس نقد را ادامه دهید
ایدهی اولیه فیلم، مهمترین مشکلی را که متوجه خود میسازد این است که چه چیز این مسیر داستانی را جذاب و درگیر کننده میکند؟
لیزا در میان صندلیهای خالی مهدکودک، یکی یکی کرکرهی پردهها را بالا میزند تا نوری از جنس امید به فضای کلاس بتابد. او که به نظر میرسد شخصیتی درونگرا است، در میزانسنهای ابتدایی فیلم کاملا از بقیه مردم جداست و گویی در حال خودش است. او اکثرا در قابهایی نامتوازن قرار گرفته که دو سوم دیگرش خالی است. تم رنگ آبی انتخاب شده برای فضای اطراف او نیز به حال و هوای درونی فیلم و شخصیت کمک کرده است. وقتی در کلاس شعر دقیقا در نقطهای که او میخواهد شعر بخواند کات خورده میشود، پیش بینی میکنیم که او از شعرهای خود راضی نیست. حتی حاضر نیست شعرش را برای شوهر خود بخواند. از نوع نشستن لیزا و شوهرش بر سر میز (با زاویه ۹۰ درجه نسبت به هم) متوجه فقدان ارتباط عاطفی قوی میان این دو میشویم.
اما خب دلیل آن چندان روشن نیست. شخصیت شوهر لیزا پرداخت خوبی ندارد و تقریبا هیچ چیز از او نمیدانیم. از پسر و دخترشان هم چیزی نمیدانیم. اکثرا آنها را در قابهایی محصور بین چهار چوب در و تحت فشار میبینیم. وقتی لیزا با دخترش حرف میزند و سعی میکند استعدادی قدیمی را در او زنده کند، دوربین بیرون در ایستاده و دلیلی برای نزدیک شدن به این رابطه نمیبیند (در واقع در اکثر سکانسهای گفتگوی افراد خانواده با یکدیگر از نمای کلوز آپ استفاده نشده و اکثرا شخصیتها در نماهای باز به گفتگو میپردازند). گویی آنها سایهای هستند که در کنار لیزا زندگی میکنند. مثلا اگر پسر یا دختر را از فیلم حذف کنیم هیچ لطمهای به آن نمیخورد. کارکرد آنها این است که بدانیم معلمی به دنبال تربیت شاگردانش است در حالی که چنین رابطهای را به هیچ عنوان با فرزندان خود ندارد.
نقطهای که داستان را به حرکت میاندازد، آشنایی لیزا با جیمی، شاگرد مستعد خود است. جیمی هر از چند گاه به طور ناخود آگاه شروع به شعر گفتن میکند و شعرهایش را بلند میخواند. اینکه پسری به سن و سال جیمی الهامات احساسی و شعرگونهای داشته باشد میتواند پذیرفتنی باشد، اما اینکه هر چیزی که میگوید مورد تایید شاعران دیگر قرار بگیرد قدری عجیب است. پسربچهای که نقش جیمی را بازی میکند در تمام مدت فیلم سرگردان است. به نظر نمیرسد بازی خوبی از او گرفته باشند. شخصیت مرموز و سربستهای هم دارد. سخت از او چیزهایی میبینیم که بپذیریم وجه شاعرانهی او بسیار قدرتمند است. فقط به بیان گذشتهای مبهم از او بسنده میشود. چنین پسربچهای با این قدرت الهام نیازمند پرداختهای ظریفتری برای باورپذیری بهتر است.
لیزا در میان صندلیهای خالی مهدکودک، یکی یکی کرکرهی پردهها را بالا میزند تا نوری از جنس امید به فضای کلاس بتابد
برسیم به رابطه لیزا و جیمی. از لحظهای که لیزا متوجه استعداد جیمی میشود مدام سعی میکند به او و بستگانش نزدیک شود. اما سکانسهای رویارویی با آنها فراتر از یک گفتگوی ساده و بدون کشش نمیرود. سکانسهای گفتگوی او با جیمی هم چندان تعریفی ندارد. گویی ما شاهد اصرار متکی بر دیالوگ یک معلم مهدکودک هستیم که سعی میکند شاگرد خود را هر طور شده به شعر گفتن وا دارد که این اقدام حتی قدری ماهیت شعر گفتن را پایین میآورد. وقتی لیزا سر کلاس برای دیگران شعر جیمی را میخواند این طور القا میکند که شعر از آن او است. پس از این اقدام، شخصیت لیزا از یک معلم مهدکودک مثبت و خوب قدری فاصله میگیرد و وجهی منفی هم درباره او در ذهن مخاطب شکل میگیرد. اینکه لیزا قصد دارد از شعرهای جیمی (که هیچ کس جز خودش از آن شعرها مطلع نیست و آنها را نمینویسد) به نفع خودش سو استفاده کند.
از این جا به بعد مخاطب با یک دوگانگی لیزا را دنبال میکند. اینکه آیا واقعا او معلم خیرخواهی است یا خیر؟ مشکل از اینجا شروع میشود که این دوگانگی خیلی در فیلم جدی گرفته نمیشود. خیلی زود حدس میزنیم که لیزا قرار نیست تا پایان اسم جیمی را نبرد و بنابراین وجه مهمی که شخصیت لیزا را خاکستری میکرد از بین میرود. از یک سو قدرت ستوده شدن در او تقویت میشود و خود را در دست معلم شعر خود رها میسازد (چون رابطه او با شوهرش را خوب درک نکردهایم، دلیلی برای این اقدام لیزا هم نمیبینیم) و از سوی دیگر جیمی را برای رفتن به مراسم شعر آماده میکند. تقابلی که کاملا قابل پیش بینی است چه اتفاقی در آن میافتد. مشکل دیگری که وجود دارد این است که ما با شخصیتی طرف هستیم که از اول خوب است و تا آخر هم خوب میماند. تماشای یک شخصیت تماما خوب اتفاق جذابی نیست.
این پاراگراف پایان فیلم را اسپویل میکند
وقتی همه در مراسم شعرخوانی متوجه میشوند که شعرها از آن جیمی بوده است و نه لیزا، فیلم میتواند تمام شود. معلمی که سعی داشته استعداد شاگردش را پر رنگ کند، او را در یک جلسه شعر به همه معرفی میکند آن هم به این قیمت که آبروی خودش برود. عملا دیگر چیزی برای دنبال کردن قصه نداریم. اما فیلم تمام نمیشود و لیزا جیمی را با خود به یک محل نامشخص میبرد. اقدامی که اصلا انتظارش را از این شخصیت نداریم. از آن عجیبتر وقتی است که جیمی، لیزا را در حمام حبس میکند و لیزا رو به دوربین تمام زیر متنهای فیلم را میگوید.
عملا این اندازه تاکید بر حرفهایی که فیلم میخواهد بزند از جمله اینکه استعدادهای نسل جدید مورد غفلت قرار میگیرد، کاملا مخاطب را پس میزند و هیچ جای پرسش و تعمق در فیلم نمیگذارد. فیلم همچنین مشکل لحن هم پیدا میکند و از یک درام به ناگاه تبدیل به یک تریلر میشود. هم اقدام به حبس کردن لیزا به وسیله جیمی و هم بخشیدن او هر دو غیر قابل باور است. چرا جیمی که به اندازه کافی با لیزا بوده است، ناگهان تصمیم میگیرد لیزا را حبس کند و با کمک خود لیزا به پلیس زنگ بزند؟ و حال قرار است از این پایان چه برداشتی داشته باشیم؟ اینکه این معلم درک نمیشود و حتی ممکن است به زندان بیفتد؟ یک پایان کاملا تصنعی و غیر قابل باور برای فیلمی که میتوانست با ایدهاش پرداخت بسیار بهتری داشته باشد.