باورم نمیشود که دارم چنین حرفی را در رابطه با کارگردانی مثل گای ریچی به زبان میآورم، اما باید بگویم «شاه آرتور: افسانهی شمشیر»، جدیدترین ساختهی این کارگردانِ صاحبسبک و پرطرفدار انگلیسی، از زمان «وارکرفت» (Warcraft) و «افسانهی تارزان» (The Legend of Tarzan)، ملالآورترین و شلختهترین فیلم فانتزیای است که از سوی هالیوود دیدهایم. راستش حتی میتوانم آن کلمهی «فانتزی» را هم حذف کنم و آن را ملالآورترین و شلختهترین «فیلمی» که از آن زمان دیدهام هم نام ببرم. از این شوکهام که اگرچه شکست فاجعهبار چیزهایی مثل «وارکرفت» و «افسانهی تارزان» را از چند کیلومتری پیشبینی کرده بودم، اما به «شاه آرتور» امید داشتم. شخصا آنقدر از سوی بلاکباسترهای هالیوودی مورد خیانت قرار گرفتهام که سعی میکنم تا وقتی که آبها از آسیاب نیافتاده و از کیفیتشان مطمئن نشدهام بهشان دل نبندم و برایشان هیجانزده نشوم، اما «شاه آرتور» یکی از اندک نمونههایی بود که مثل ماهی از لای دستم لیز خورد و یواشکی به جمع فیلمهای بزرگ مورد انتظارم پیوست. بهطوری که حتی وقتی فیلم در باکس آفیس با کله شکست هم خورد و حتی وقتی مورد عنایت گستردهی منتقدان قرار گرفت، باز نمیتوانستم باور کنم که این فیلم واقعا خراب کرده باشد. با خودم میگفتم: «نفروختن یک فیلم که به معنای بد بودنش نیست» و «شاید منتقدان با انتظارات اشتباهی به تماشای آن رفتهاند». دلیل این امیدواری واهی به خاطر دو چیز بود: تریلرهای تبلیغاتی فیلم که خبر از فیلم فانتزی قرون وسطایی تند و تیز و کلهخرابی میدادند که به نظر میرسید هرچه نباشد میتواند به سرگرمی دیوانهواری بهتر از «دیوار بزرگ» (The Great Wall) تبدیل شود و دلیل مهمترش خود آقای گای ریچی بود که باعث شده بود باور کنم این حسِ امیدوارانهای که تریلرهای فیلم بهم میدهند نشات گرفته از ترفندهای تدوین و بازاریابی نیست و در واقع ناشی از حضور کارگردانی بامهارت پشت دوربین است.
اما شاید بزرگترین دلیلی که نمیتوانستم «شاه آرتور» را از ذهنم بیرون کنم به سابقهی گای ریچی مربوط میشد. مسئله این است که ریچی شاید به خاطر فیلمهای بامزه و محبوب گنگستریاش مثل «قفل، انبار و دو بشکه باروت» (Lock, Stock and Two Smoking Barrels) و «قاپزنی» (Snatch) به تارانتینوی انگلستان معروف شده باشد، اما او در چند سال گذشته از ساخت فیلمهای مستقل فاصله گرفت و رو به نظام استودیویی آورد. اولین تجربهاش در این زمینه ساختِ بازخوانی «شرلوک هولمز» و دنبالهاش بود که به یکی از متفاوتترین و بهترین اقتباسها از روی مخلوق آرتور کانن دویل تبدیل شد. «شرلوک هولمز»های گای ریچی یکی از نتایج الهامبرداری درست از روی انقلاب کریستوفر نولان با بتمن بود. همانطور که نولان این اجازه را پیدا کرد تا تغییر و تحولهای شخصی خودش را در دنیای شوالیهی تاریکی ایجاد کند و نتیجهاش فیلمهایی بسیار تازهنفس و منحصربهفرد بودند، گای ریچی هم فرم فیلمسازی خاص خودش را به خیابانهای لندن ویکتوریایی آورد و شرلوک و دکتر واتسون را با توجه به چشمانداز خاص خودش تغییر داد و نتیجه در عین وفادار بودن به اصل کار، غافلگیرکننده از آب در آمد. بعد از این موفقیت، پروژهی بعدی ریچی بازخوانی سینمایی سریال قدیمی «مردی از آنکل» (The Man from U.N.C.L.E) در قالب یک فیلم سینمایی بود. اگرچه «مردی از آنکل» بهطرز ناراحتکنندهای به دلیل اینکه برند کهنه و ناشناختهای بود در باکس آفیس مورد استقبال قرار نگرفت و برنامهی برادران وارنر برای آغاز مجموعهای براساس آن نیمهکاره ماند، اما نه تنها خود فیلم اصلا بد نیست، بلکه اتفاقا یکی از قدرندیدهترین فیلمهای هالیوودی چند سال اخیر محسوب میشود. یک فیلم جاسوسی خوشساخت در حال و هوای فیلمهای دوران طلایی جیمز باند که شگفتزدهتان میکند و در پایان آرزو میکردید کاش شاهد ماجراجوییهای بیشتری با کاراکترهای فیلم بودید.
پس آره گای ریچی سابقهی درخشانی در ریبوتهای سینمایی دارد و انتظار میرفت «شاه آرتور» هم در این زمینه به قبلیها بپیوندد. فیلمی که بتواند افسانهی نخنماشدهی شوالیههای میزگرد را با فرم فیلمسازی این کارگردان ترکیب کرده و چیزی نو تحویلمان بدهد. اما چرا «شاه آرتور» به جمع «شرلوک هولمز»ها و «مردی از آنکل» نمیپیوندد؟ دلیلش همان خطری است که ریبوتهای قبلی ریچی از آنها گریختند، اما این یکی به دامش افتاده است: عدم داشتن یک هویت یکسان و منسجم و کلاه گذاشتن سر مخاطب. بزرگترین مشکل «شاه آرتور» این است که دقیقا نمیداند میخواهد چه چیزی باشد. یعنی اصلا و ابدا. آدمی را تصور کنید که بعد از یک تصادف رانندگی شدید، از شیشهی جلوی ماشینش به بیرون پرت میشود و گیج و منگ از ضربهای که به مغزش وارد شده، وسط خیابان تلوتلو میخورد، خونریزی میکند و هذیان میگوید. «شاه آرتور» چنین فیلمی است. لحن و ساختار داستانگویی فیلم از این سکانس به سکانس بعدی در نوسان است. «شاه آرتور» مثال بارز درهمشکستگی و فروپاشی نظام داستانگویی است. هیچ عنصر یکپارچهای در فیلم وجود ندارد. «شاه آرتور» چهلتیکهی کج و معوجی از چندین و چند فیلم دیگر است که به بدترین شکل ممکن به هم دوخته شدهاند.
راستی، ببخشید تاکنون مجبور بودم از واژهی «فیلم» برای توصیف «شاه آرتور» استفاده کنم. چون «شاه آرتور» بیشتر از اینکه فیلم باشد، مثل تدوین دو ساعتهی چند تریلر تبلیغاتی میماند. «شاه آرتور» از یک طرف یادآور «ارباب حلقهها» است و از طرف دیگر «۳۰۰» را به خاطر میآورد. از یک سو به «هری پاتر و یادگاران مرگبار» تنه میزند و از سوی دیگر شبیه تریلرهای بازیهای «ویچر» میشود و در لابهلای تمام اینها به فیلمهای ابرقهرمانی مارول و دیسی ناخنک میزند و سری هم به فرم فیلمسازی آثار گنگستری ریچی میزند. پس تعجبی ندارد که در هنگام تماشای فیلم دقیقا نمیدانید با چه چیزی طرف هستید. افتتاحیهی شتابزدهی فیلم که شامل فیلهای غولپیکری در حال خراب کردن قلعههای کوهستانی میشود طوری کلید میخورد که انگار در حال تماشای پایانبندی «ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه» هستید و تا میآیید به خودتان بجنبید به گفتگویی کات میزنیم که به سبک بگومگوهای رگباری و غیرخطی «قاپزنی» تدوین شده است. تمام چیزهایی که این آش شلهقلمکار را به زور و زحمت کنار هم نگه داشته است، دیالوگهای توضیحی فراوان و حوصلهسربر، مونتاژهایی موزیک ویدیویی و اکشنهایی است که بویی از انسجام نبردهاند و فقط ملغمهی زشتی از دوربین پرتکان و زد و خوردهای نامفهومی هستند که بیشتر از اینکه «فیلم» باشند، حکم تیزرهای تبلیغاتی را دارند. دریغ از یک سکانس استاندارد در کل فیلم.
«شاه آرتور» بیوقفه در حال پریدن از این شاخه به آن شاخه است. همهچیز به حدی شتابزده و پرت و پلا است که انگار یک تریلوژی ۶ ساعته، در قالب یک فیلم ۲ ساعته کوتاه شده است. نتیجه باعث شده فیلم به کلکسیونی از مونتاژهای مختلف تبدیل شود. تقریبا ۹۰ درصد این فیلم از طریق مونتاژ روایت میشود. بگذارید آنها را با هم بشماریم: نبرد ابتدایی فیلم بین پدر آرتور و آن جادوگر قاتل. نحوی خیانت وورتیگرن به برادرش و قربانی کردن یکی از عزیزانش برای آن زنان اختاپوسی. مونتاژ بزرگ شدن آرتور در محل زندگیاش و سروکله زدن با قلدرهای محله تا تبدیل شدن به جوانی قوی. مونتاژ دیگری که در آن آرتور با دار و دستهی شورشیها در مخفیگاه آنها درگیر میشود و بعد با لمس اکسکالیبور بیهوش میشود. دوباره مونتاژ دیگری که به تمرینات آمادهسازی آرتور در سرزمینی معروف به «دارکلندز» اختصاص دارد و شامل مبارزه با جانوران موذی غولپیکر میشود. سپس مونتاژهای متعددی از اجرای نقشههای شورشیها برای مختل کردن حکومت وورتیگرن را میبینیم. اینها فقط تعدادی از سلسله مونتاژهای این فیلم هستند که مونتاژ دو ساعتهای به اسم «شاه آرتور» را تشکیل میدهند.
یکی از بزرگترین مشکلات بلاکباسترهای شکستخورده این است که در طراحی یک سکانس استانداردِ خشک و خالی هم میلنگند. کاراکترها برای چند دقیقه یکجا نمیشینند و با هم حرف نمیزنند تا ما آنها را به عنوان آدمهایی شبیه به خودمان باور کنیم و دغدغهها و درگیریهایشان را لمس کنیم. در عوض این فیلمها علاقهی فراوانی به چپاندن جلوههای ویژه و اکشنهای بزرگ در تکتک دقایقشان دارند. یکی از مشهورترین آخرین نمونههای این مسئله «بتمن علیه سوپرمن» بود که از همین مشکل «مونتاژ بودن» رنج میبرد. فیلم ریتم و جریان روانی نداشت. بلکه مدام بین صحنههای اکشنش در جست و خیز بود. زک اسنایدر مدام میخواست صحنههای فکانداز جلوی مخاطب بگذارد. اما صحنههای فکانداز وقتی فکانداز میشوند که داستان و شخصیتی برای دنبال کردن وجود داشته باشد. خب، «شاه آرتور» در این زمینه کاری میکند تا «بتمن علیه سوپرمن» در مقابلش خوشریتم به نظر برسد. من با ریتم تند و پرهرج و مرج مشکلی ندارم. حرفم این است که یک نوع ریتم پرهرج و مرجِ هدفدار داریم و یک نوع ریتم پرهرج و مرج نامفهوم. اولی در خدمت روایت داستانی هیجانانگیز و مفرح است و دومی سرگیجهآور میشود. نقاط کوتاهی در همین «شاه آرتور» وجود دارند که گای ریچی به دل سبک گنگستری معروفش میشود و بهطرز دلچسبی با درهمآمیختن دیالوگها و طعنههای کاراکترهایش، یک صحنهی معمولی را به چیزی مفرح تبدیل میکند. مثل صحنهای که آرتور و یارانش در حال برنامهریزی ترور وورتیگرن هستند. اما این صحنهها نه تنها اندک هستند، بلکه هیچوقت به تمام پتانسیلشان نیز دست پیدا نمیکنند.
یکی از دلایلی که «شاه آرتور» به این آفت دچار شده به خاطر این است که فیلم با هدف کلاه گذاشتن سر مخاطب ساخته شده است. چه میشد اگر بخش «آنچه گذشت» سریالها دو ساعت طول میکشید؟ «شاه آرتور» مثل یک «آنچه گذشت» دو ساعته میماند. ما برای تماشای داستان جدیدی در رابطه با شوالیههای میزگرد به تماشای فیلم رفتهایم، اما فیلم بهمان میگوید فعلا باید صبر کنید و نحوی شکلگیری محفل شوالیههای میزگرد را از نو تماشا کنید. راستش ریچی قبلا از چنین روشی در «شرلوک هولمز» استفاده کرده بود. ریچی در فیلم اول، موریاریتی دشمن اصلی هولمز را معرفی میکند و بعد حضور اصلی او را به فیلم دوم منتقل میکند. اما آن فیلم روی پای خودش ایستاده بود و از داستان و معمای مرکزی قویای بهره میبرد. بهطوری که جای خالی موریاریتی احساس نمیشد و در پایان فیلم از ندیدن موریاریتی ناامید نشدیم، بلکه برای دیدن او در فیلم بعدی هیجانزده شدیم. درست مثل کاری که نولان با معرفی جوکر در پایانِ «بتمن آغاز میکند» انجام داد. چنین چیزی دربارهی «مردی از آنکل» هم صدق میکند. «مردی از آنکل» قبل از اینکه آغازکنندهی یک مجموعه باشد، یک فیلم مستقلِ خوب بود.
مشکل بعدی فیلم که این روزها تقریبا گریبانگیر فیلمهای زیادی میشود «ابرقهرمانگرایی» است. روی بورس بودنِ فیلمهای ابرقهرمانی/کامیکبوکی باعث شده تا اثری از آنها در همهجای صنعت باشد. حتی در بیربطترین مکانها. استودیوها فکر میکنند حالا که فیلمهای ابرقهرمانی مثل نقل و نبات میفروشند، حتما باید فیلمهای غیرابرقهرمانی را هم به فیلمهای ابرقهرمانی تبدیل کنند. نتیجه این میشود که در «پن» برای پیترپن یک داستان ابرقهرمانگونه نوشته میشود. تارزان در «افسانهی تارزان» نقش یک ابرقهرمان جنگلی را برعهده میگیرد و حالا شاه آرتور هم رسما به «سوپر آرتور» تبدیل شده است. در این نسخه نه تنها شمشیر اکسکالیبور بدل به سلاح پرقدرتی در حد و اندازهی چکش ثور شده است، بلکه آرتور در هنگام استفاده از آن مجهز به قدرتهای فرابشری هم میشود. از سرعتی در حد فلش گرفته تا قدرتی هالکگونه. چشمهای آرتور به محض لمس کردنِ شمشیر برق میزنند و نتیجهاش صحنههای اکشن اسلوموشنی پر از گرد و غبار و سنگ و کلوخها و بدنها و جنازههای پراکنده در هواست. آرتور طوری سیل دشمنانش را در عرض چند ثانیه با ضربات شمشیرش ناکار میکند که اگر در دوران مدرن حضور داشت، احتمالا پروفسور اگزویر او را به گروه افراد ایکسش جذب میکرد.
خب، اینجا دوتا سوال مطرح میشود. اول اینکه سازندگان چرا تصمیم گرفتند آرتور را به یک ابرقهرمان تبدیل کنند؟ آره، میدانم بالاتر گفتم که الان فیلمهای ابرقهرمانی روی بورس هستند. اما این بهانهی احمقانهای است. کسی که به فیلمهای ابرقهرمانی علاقه داشته باشد، به تماشای فیلمهای ابرقهرمانی میرود، نه کپیهای دسته دوم آنها. خدا را شکر نه تنها در زمینهی فیلمهای ابرقهرمانی کمبود نداریم، بلکه روز به روز به تعدادشان افزوده هم میشود. پس وقتی اصل جنس به وفور یافت میشود، سازندگان «شاه آرتور» چگونه به این نتیجه رسیدهاند که مردم به دیدن کپی دسته دوم آنها علاقه نشان میدهند. در عوض اگر «شاه آرتور» در قالب یک فانتزی قرون وسطایی استاندارد همراه با اکشنهای واقعگرایانه ساخته میشد، احتمالا بدل به گزینهی منحصربهفردی در میان فیلمهای ابرقهرمانی میشد و بیشتر در چشم قرار میگرفت و بهتر میفروخت.
سوال دومی که در رابطه با اینکه چرا سازندگان سراغ ابرقهرمان کردنِ آرتور رفتهاند ذهنم را مشغول کرده این است که حالا چرا اینقدر افراط؟! چرا اینقدر زیادهروی؟! آرتور در این فیلم با به دست گرفتن اکسکالیبور به چنان قدرتهای جادویی فوقالعادهای دست پیدا میکند که رسما هیچکس جلودارش نیست. در نتیجه صحنههای اکشن فاقد هرگونه تعلیق و تنشی است. آرتور کافی است شمشیرش را دو دستی لمس کند، تا زمان از حرکت بیاستد و دشمنانش برای ناکار شدن توسط او، حاضر و آماده روی هوا معلق شوند. این در حالی است که تنها ابرقهرمان فیلم آرتور نیست. او یک خانم دستیار جادوگر هم دارد که هروقت قهرمانانمان در مخصمه قرار میگیرند، به دیواری-درختی-چیزی تکیه میدهد، صورتش را در هم میپیچاند، رنگ چشمانش را عوض میکند و بعد با کنترل حیوانات از راه دور، قهرمانانمان را نجات میدهد. بماند که در پردهی آخر فیلم ناگهان بهطرز غیرمنطقیای سروکلهی یک مار غولپیکر پیدا میشود و آرتور را از یک مرگ حتمی نیز نجات میدهد. چنین داستانگویی بیمنطقی با این همه گرهگشاییهای دئوس اکس ماکینایی واقعا از کارگردانی مثل گای ریچی که همیشه فیلمهایش از داستانهای تودرتو اما منطقی بهره میبردند بعید و تعجببرانگیز است.
البته مشکل کارگردانی صحنههای اکشن فیلم خیلی بدتر از عدم تعلیقآفرینی است. اکشنها به خاطر دوربین اسلوموشنِ سرگیجهآور و افکتهای گرد و غبار فراوانی که فضا را پر میکنند آنقدر کثیف هستند که چشم، چشم را نمیبیند. اکشنهای «شاه آرتور» در بدترین حالت میتوانستند مثل اکشنهای «اسکات پیلگریم علیه دنیا» (Scott Pilgrim vs. the World) به لحظات خیرهکننده و جذابی از لحاظ بصری تبدیل شوند، اما فیلم در برطرف کردن کمترین انتظارات هم شکست میخورد. البته که زشت بودن بافت بصری فیلم به اکشنها خلاصه نمیشود و دربارهی تمام لحظات فیلم صدق میکند. «شاه آرتور» از لحاظ بصری یکی از گلآلودترین و خاکستریترین فیلمهایی است که تاکنون دیدهایم. این فیلم آنقدر تاریک و بیرنگ و رو است که انگار آن را با دوربینهایی تصویربرداری کردهاند که فقط توانایی ضبط رنگهای سیاه و خاکستری را داشتهاند و استودیو پول خرید نورافکنهای بیشتری را نداشته است. جالب است که فیلم از یک طرف سعی میکند از آثار کامیکبوکی الهام بگیرد، اما فراموش کرده یکی از مشخصههای کامیکبوکها، تصاویر خوش رنگ و لعاب و خوشگلشان است. اما فیلم وقتی رسما به جاده خاکی میزند که به نبرد پایانی آرتور و وورتیگرن میرسیم. در این نقطه «شاه آرتور» بهطور کامل تبدیل به میانپردهی یک بازی ویدیویی فانتزی میشود. دقیقا مثل این میماند که یک نفر یکی از میانپردههای اکشنِ بازی Middle-earth: Shadow of Mordor یا Assassin’s Creed را به ته فیلم تدوین کرده باشد. این سکانس بیشرمی و حماقت هالیوود را به مرحلهای میرساند که شخصا هیچوقت تصورش را نمیکردم امکانپذیر باشد!
در دورانی که تلویزیون دارد با سرمایهگذاری روی داستانها و ایدههای نو و خلاقیت به خرج دادن، انتظارات و استانداردهای تماشاگران را بالا میبرد و بازار سرگرمی را از هالیوود میقاپد، هالیوود نه تنها کماکان به ریبوت داستانهای تکراری و خستهکنندهی قدیمی چسبیده است، بلکه حداقل آنها را در پکیجی قابلتوجه هم عرضه نمیکند. «شاه آرتور» یک چارلی هانام و جودلای خوب دارد و این پتانسیل را هم داشته تا به اکشن دیوانهوارِ سرگرمکنندهای تبدیل شود، اما در عمل فیلم هیچوقت به سینمای پاپکورنی جذابی که میتوانست به آن تبدیل شود نزدیک هم نمیشود. فیلم بیشتر از اینکه از فرم فیلمسازی خاص ریچی که «شرلوک هولمز»ها و «مردی از آنکل» با آن شکوفا شده بودند بهره ببرد، دنبالهروی قانون دیگر بلاکباسترهای مرسوم روز است: تماشاگر را با جلوههای ویژه خفه کنید! «شاه آرتور» لکهی ننگ بزرگی در کارنامهی ریچی محسوب میشود و امیدوارم حالا که پروژهی بعدی او یک بازسازی فانتزی CGIمحور دیگر در قالب «علاالدین» است، حداقل فاجعهی «شاه آرتور» را با آن جبران کند. فقط امیدوارم آن فیلم شامل یک مار غولپیکر دیجیتالی دیگر نباشد که «شاه آرتور» در این زمینه برای هفت پشتم کافی بود!